اثبات اينکه بشر براى پيشرفت و تکامل ارزشى خود حرکت مستمر انجام نداده است
اثبات اينکه بشر براى پيشرفت و تکامل ارزشى خود حرکت مستمر انجام نداده است
نكبت ها و عوامل سقوط فراوانى كه در طول تاريخ از انسان ديده مى شود، اثبات مى كند كه بشر براى پيشرفت و تكامل ارزشى خود، حركت مستمر قانونى انجام نداده است
ادعاى تكاملى كه بشر به راه انداخته است، فقط مى تواند تسليتى بر ورشكستگى و عقب ماندگى خود بوده باشد. در اين جا، موارد سقوط بشر را در طول تاريخ، به تفصيل بيان مى كنيم.
١. آيا بشر توانسته است قدمى در راه توسعه و تقويت هشيارى هاى خود بردارد؟ آيا در تعليم و تربيت نسل ها، اصرار شده است كه:
چون سر و ماهيت جان مخبر است هر كه او آگاه تر با جان تر است پس بايد بر آگاهى ها و هشيارى هاى مردم افزود. آيا جز اين است كه هر چه زمان پيش رفته، انواع بيشترى از عوامل تخدير و سركوبى هشيارى ها رواج پيدا كرده است؟ آيا مضامين ابيات زير كه از جلال الدين مولوى است، چاره جويى شده، يا اينكه مبارزه با هشيارى ها و سركوب آنها با گذشت زمان ها رو به افزايش گذاشته است؟
جمله عالم ز اختيار و هست خود مى گريزد در سر سرمست خود مى گريزند از خودى در بيخودى يا به مستى يا به شغل اى مهتدى تا دمى از هوشيارى وارهند ننگ خمر و بنگ بر خود مى نهند ادعاى تكامل با اين وضع چه معنا دارد؟ بايد گفت بدان جهت كه بشر با تكامل سر و كارى ندارد، لذا خود را به پيدا كردن پاسخ اين سئوال مجبور نمى بيند!
٢. در مسير تكاملى كه اين عاشق!! پيش گرفته است، عشق هاى سازنده و به وجود آورنده ى خيرات از صحنه ى زندگى رخت بر بسته است. عشق هايى كه بشر هيچ كار بزرگى را در طول تاريخ بدون استمداد از آنها نتوانسته است انجام بدهد. من از وجدان انسان ها مى پرسم نه از انديشه هاى حرفه اى سودجو، آيا اين عشق هاى سازنده، دوشادوش پيشرفت تكنيك صنعت پيش رفته است؟! آيا كامپيوترها اين عشق ها را در درون مردم مورد تشويق قرار مى دهند؟! با اينكه مى دانيم پاسخ اينگونه سئوالات منفى است، با كدامين منطق و وجدان فرياد مى زنيم انسان سر فصل تكامل است؟!! انسان تكامل يافته رو به تكامل بيشتر مى رود؟!!
٣. يكى از علامات بسيار جالب تكامل بشرى! خشكيدن چشمه سارهاى عواطف و احساسات شريف و نيروبخش حيات است كه بشر امروزى را بيچاره كرد.!!
٤. اين هم نوعى از منطق تكامل است كه قدرت را در برابر حق مى نهد و اين مسئله را به وجود مى آورد كه آيا حق پيروز است يا قدرت؟ انسان با طرح اين مسئله، رسواكننده ترين اعتراف را درباره ى عقب ماندگى خود از رشد و تكامل ابراز مى كند. مسلم است كه قدرت، اساسى ترين عامل طبيعى حركات و تحولات و بروز نمودها و مختصات اشياء در نظم هستى است. بنابراين، قدرت بزرگ ترين نعمت خدادادى براى عالم
وجود است. با اين وصف، وقتى كه آدمى اين مسئله را مطرح مى كند كه آيا حق پيروز است يا قدرت؟ ، نخست قدرت را مساوى باطل فرض مى كند و سپس مسئله فوق را مطرح مى كند.
٥. يكى ديگر از علامات تكامل! اين موجود اين است كه در طول هزاران سال كه از ديدگاه ها و جنبه هاى گوناگون با خويشتن سر و كار داشته، زيست شناسى، اعضاشناسى، روان شناسى، حقوق، اقتصاد، اخلاق، سياست و هنر و ده ها امثال اين علوم را درباره ى خويشتن به وجود آورده است، ولى از شدت اوج تكامل هنوز نمى داند من چيست! و هر وقت با امثال اينگونه مسائل مواجه شده است، با اين جمله كه اساتيد و رهبران ما مى فهمند و يا در آينده معلوم خواهد شد، خود را تسليت مى دهد! و در اين زندگى، با من مجهول، ميليون ها حق و امتياز همديگر را پايمال كرده است.
٦. اين انسان تكامل يافته، خواه من خود را شناخته يا نشناخته باشد، در هر دو حال نتوانسته به آن اعتدال روانى موفق شود كه از دو بيمارى خودبزرگ بينى و خود كوچك بينى نجات پيدا كند! و به عبارت كلى تر، اين موجود تكامل يافته هنوز نمى داند كه اصل صيانت ذات را كه ما آن را اصل الاصول مى خوانيم، چگونه مورد بهره بردارى قرار بدهد!
٧. اين بينواى بينوايان ولى پر ادعا، مخصوصا پر ادعا در تكامل، هر موقعى كه قدرتى به دستش رسيده است، از شدت تكامل!!، نخست خود آن قدرتمند از مالكيت بر خويشتن ناتوان شده و همه ى اصول و قوانين انسانى را زير پا گذاشته، و سپس همان قدرت را در راه تخريب و نابود كردن قدرت هاى ديگران مستهلك كرده است تا به آن قدرتمندان مسلط شود و اداره ى زندگى آنان را مشروط به اراده ى خود كند! با اين حال باز مى گويد: من تكامل يافته ام!
اين قدرتمندان نابخرد نمى دانند كه همان شيران دور از عقل هستند كه در سر تا سر تاريخ آتش در نيزارهايى مى افروزند كه خود در آن ها زندگى مى كنند!!
٨. اين تكامل يافته! هنوز نمى داند كه از شخصيت هاى بزرگ و نوابغى كه خداوند متعال براى پيشرفت انسان ها به جوامع عنايت مى فرمايد، چگونه استفاده كند. گاهى از اين شخصيت ها بت هايى مى سازد و همه ى ارزش ها و اصول انسانى را قربانى آنان مى كند. گاهى ديگر چنان آن شخصيت ها را سركوب مى كند كه حتى نام و نشانى از آنان را زنده نمى گذارد! هنوز اين تكامل يافته نفهميده است كه بايستى از امتيازاتى كه شخصيت هاى بزرگ دارا هستند، با كمال قدردانى نه با عشق و پرستش بر موجوديتشان كه دير يا زود در زير خاك هاى تيره خواهد پوسيد بهره بردارى كند و هرگز شخصيت ها را به مرحله ى مطلق نرساند، كه هيچ انسانى نه به مرحله ى مطلق مى رسد و نه ظرفيت شنيدن چنين سخنى را دارد كه به او بگويند: تو از نظر عظمت به مرحله ى مطلق رسيده اى .
٩. اين تكامل يافته! هنوز توانايى زيستن بدون اسلحه را ياد نگرفته است. به عبارت روشن تر، همان طور كه اين موجود در زندگى ابتدايى براى اينكه بتواند زندگى كند، مى بايست چوب و چماق و قمه و تير و كمان و گرز و نيزه و شمشير داشته باشد، امروز هم كه فرياد تكاملش تا آخرين نقطه هاى كهكشان ها طنين انداخته است، براى اثبات اينكه زنده است، مجبور است به توپ و خمپاره و تانك و مسلسل و ناوهاى متنوع جنگى و بمب ها و موشك ها و مواد شيميايى و ميكروبى و غير ذلك متوسل شود. قضيه ى بالاتر از اين است كه ما گفتيم، بلكه به مقتضاى تكاملى كه انسان امروزى در پيش گرفته، مجبور شده است براى اثبات اينكه زنده است و حق زندگى دارد، اسلحه اى را به دست آورد كه بنا به اظهارات كارشناسان براى چندبار متلاشى كردن زمين كفايت مى كند. معناى اين گونه استدلال به اينكه من زنده هستم و در مسير تكاملم، اين است كه من چند بار مى توانم خودكشى كنم تا اثبات كنم كه من هستم و در مسير تكاملم!! .
چشم باز و گوش باز و اين عما حيرتم از چشم بندى خدا! ١٠. اين سر فصل تكامل! در دوران هاى اخير كه پيشرفت دانش و بينش به اوج رسيده و واقعا گسترش و عمق علمى خيره كننده اى را به وجود آورده است، نمى تواند طرح علمى يك موضوع را، از عشق و پرستش به آن موضوع تفكيك كند. مثلا درباره ى اراده كه يك موضوع قابل بررسى علمى است و مى توان آن را با اصول و قوانين علمى مورد تحقيق قرار داد، به قدرى در توسعه و تعميم آن افراط مى كند كه مانند شوپنهاور مى گويد:
اگر ما اراده را خوب بشناسيم، همه ى اسرار هستى را خواهيم فهميد.
آن يكى با عشق به پديده ى جنسى نر و ماده، همين پديده را تا سر حد جوهر حيات و زير بناى همه ى شئون زندگى فردى و اجتماعى بالا مى برد!!
١١. اگر بخواهيد معناى تكامل! را خوب درك كنيد، به اين جريان شرم آور در روابط انسان ها با يكديگر توجه فرماييد:
پيوستن انسان به انسان ديگر بر مبناى احتياج و گسيختن آن دو از يكديگر بر مبناى سود شخصى است!
١٢. شدت گرفتن منفعت پرستى، حتى در مواردى كه به ضرر ديگران تمام شود، تا حدى كه به عنوان مفسر و عامل ادامه ى حيات و گاهى هم به عنوان فلسفه ى حيات مطرح مى شود، از مختصات تكامل!! اين انسان است. و منظور عمده از اين منفعت همان منفعت مادى است.
١٣. لذت پرستى، حتى در مواردى كه به آلام ديگران تمام شود. اين پديده، حتى در كلمات برخى از آنان كه مى گويند ما فيلسوف هستيم! تا حد فلسفه و هدف زندگى نيز معرفى شده است!! اين هم يكى از دلايل تكامل است كه لذت فقط در قلمرو و لذايذ مادى هدف حيات انسانى تلقى شود! در مقابل، بعضى از انسان شناسان گفته اند: تلذذ! چه هدف ناچيز! تلذذ كار جانوران است.
١٤. يكى از محكم ترين دلايل تكامل! اين موجود عبارت است از جواز قربانى كردن همه ى ارزش ها و عظمت هاى انسانى و الهى، براى وصول به هدفى كه تشخيص داده شده است! اين رسالت براى نابودى انسانيت را، ماكياولى، دست پرورده ى سزار بورژيا، در اختيار كاروان تكامل! قرار داده است. اين رسولان ضد انسانى حتى اين شرط را هم در هدف وسيله را توجيه مى كند در نظر نگرفتند كه بگويند: آن هدف كه واقعيت هايى را به عنوان وسيله قربانى مى كند، بايد به قدرى داراى ارزش و عظمت باشد كه هم از دست رفتن وسيله را جبران كند و هم موجب حل مشكل يا مشكلاتى شود.
١٥. هدف ديدن خويشتن و وسيله ديدن ديگران پديده اى بسيار شايع است. هنوز اين موجود تكامل يافته! نمى خواهد بپذيرد امتياز تكوينى اى كه او دارد، ديگران نيز دارا هستند. همان مشيت خداوندى كه وجود او را براى قرار گرفتن در آهنگ والاى هستى تحقق بخشيده است، ديگر افراد انسانى را هم جزئى از آهنگ والاى هستى قرار داده است. آيا به نظر شما، منطق من هدف، ديگران وسيله بازگوكننده ى هويت خودپرستى كه مهلك ترين بيمارى در قلمرو زندگان است، نيست؟! اگر بگوييم انسان ها از جريان موجودات طبيعى ناآگاه به وجود آمده و در همان قلمرو طبيعت هم نابود مى شوند و از بين مى روند و مشيت الهى آنان را به وجود نياورده است! در اين فرض، منطق فوق، جز زاييده شده از مغزهاى تباه است. زيرا چه معنى دارد كه طبيعت ناآگاه و بى زبان و بى اختيار بعضى از اجزاى خود را بر بعضى ديگر ترجيح بدهد، كه بعضى از آنان هدف و برخى ديگر وسيله اى براى آنان باشند! البته مسلم است كه اگر در تفسير وجود انسان مشيت الهى دخالت نكند، به مقتضاى قانون ويرانگر انتخاب طبيعى و تنازع در بقا، هيچ منطقى در برابر آن منطق پوچ كه مى گويد من هدف و ديگران وسيله! وجود نخواهد داشت. من معتقدم همه ى متفكران اين مسئله را به خوبى مى دانند كه اگر وجود انسانى وابسته به خدا و مشيت خداوندى نباشد، منطقى جز من هدف و ديگران وسيله قابل تصور نيست.
١٦. اين هم تكامل فلسفى انسان است كه نه تنها نمى خواهد فاسد را با صالح دفع كند، بلكه اغلب به جهت بى توجهى و گاهى با توجه ولى از روى لجاجت، فاسد را با افسد دفع كرده است! اى كاش فقط به همين نكبت و سيه روزى قناعت مى كرد، ولى همه مى دانيم كه در آن موارد كه دفاع از خويشتن و توجيه موقعيت خود مطرح است، فاسد را با افسد دفع مى كند و براى اين نابكارى فيلسوف مى شود و فلسفه هم مى بافد!!
١٧. اختلالات كنش هاى سيستم هاى زنده. اين همان دليل تكامل است كه كنراد لورنتس در كتاب معروف خود، هشت گناه بزرگ انسان متمدن مشروحا مورد بررسى قرار داده است.
١٨. ويران كردن محيط زندگى و تبديل مناظر زيباى طبيعت و فضاى حيات بخش كره ى زمين به ميادين جنگ و جبهه هاى كشتار و ماشين هاى خشكاننده ى زندگى.
١٩. يكى از مهم ترين دلايل تكامل!! بشرى، اشتغال روزافزون مغزهاى بزرگ براى كشف آسان ترين و بى خرج ترين طرق تخريب آبادى ها و نابودى هاى زراعت و از بين بردن نسل هاست. در صورتى كه اگر اين مغزهاى بزرگ در راه كشف وسايل احياى انسان ها و تقويت عواطف آنان و ايجاد ارتباطهاى انسانى سازنده به كار بيفتد، واقعا مى توانند تاريخ طبيعى حيات انسان ها را به تاريخ انسانى انسان ها مبدل كنند. ٢٠. لا ينحل ماندن معماى مرد و زن و روياروى قرار گرفتن اين دو صنف با يكديگر، پس از تحرك جنسى، تا آنجا كه بعضى از روان شناسان گفته اند احتمال تطابق و هماهنگى زن و مرد با يكديگر همان مقدار است كه سيبى را دو نصف كنند يكى از دو نصف را به گوشه اى از يك جنگل بسيار بزرگ پر از كوه ها و درختان و رودخانه ها بيندازند و نصف ديگر را به گوشه اى بسيار دور از آن گوشه، آنگاه بادى بوزد و اين دو نصف سيب را به همديگر بچسباند!!
٢١. رقابت و تضاد انسان با خويشتن با انواعى گوناگون، با اينكه مى داند كه رقابت و تضاد، بدان جهت كه سازنده نيست، به ضرر و گاهى نابودى خود مى انجامد.
٢٢. منتفى شدن احساس وحدت عالى در حيات و در شخصيت. گويى تكامل آدمى خصومت شديدى با احساس و گرايش به وحدت حيات و وحدت شخصيت دارد، كه هر چه زمان پيش مى رود، اين خصومت شديدتر مى شود! بدون دريافت و تحقق بخشيدن به اين وحدت كه واقعا مى تواند هويت و مختصات حيات و شخصيت آدمى را تفسير و توجيه كند، ما انسان ها جز درك ها و تعقل ها و اراده ها و عواطف گسيخته چيزى نخواهيم داشت. به عبارت روشن تر، هر يك از حيات و شخصيت آدمى يك حقيقت است، و در عين حال كه هر يك از آن دو داراى ابعاد بسيار متنوعى است و بايستى هر يك از آن ابعاد به طور كامل از نظر شناخت و اشباع مقتضياتش مورد توجه و تكاپو قرار بگيرد، بايستى آن حالت وحدت كه حيات و شخصيت انسان را به خود مشرف مى كند و از متلاشى شدن باز مى دارد آن متلاشى شدن كه هر يكى از اجزا معناى پيوستگى به كل را از دست مى دهد ، بشناسد و آن را هر چه كامل تر به وجود بياورد. از بين رفتن وحدت حيات و وحدت شخصيت، از يك جهت تفاوتى با عدم درك آن ندارد، زيرا اگر وحدت حيات و وحدت شخصيت درك نشوند، هم قطعات گسيخته حيات غير قابل تفسير و توجيه منطقى خواهد بود و هم قطعات گسيخته شخصيت او. به همين جهت است كه پيشتازان تكامل روحى مى گويند مگذاريد زمان، با قطعات خيالى سه گانه اش گذشته، حال و آينده روح شما را قطعه قطعه كند. به قول مولوى نى روح شما را پر گره بسازد.
هست هشيارى ز ياد مامضى ماضى و مستقبلت پرده ى خدا آتش اندر زن به هر دو تا به كى پر گره باشى از اين هر دو چو نى لامكانى كه در او نور خداست ماضى و مستقبل و حالش كجاست ماضى و مستقبل اى جان از تو است هر دو يك چيزند پندارى دو است ٢٣. تحول تدريجى شخصيت هاى مستقل انسانى به شخصيت هاى بى رنگ و بى اصل، كه هر اندازه اين تحول پيشتر برود، احاطه ى جبر و ناآگاهى بر وجود انسان بيشتر مى شود. به عبارت ساده تر سازگارى شخصيت با هر عامل و رويدادى كه پيش بيايد، و عدم تاثر از هيچ اصل و قانونى كه براى شخصيت آگاه و مستقل آدمى وجود دارد. آرى، اين هم يكى از دلايل تكامل بشرى است!!
اگر درباره ى جبرگرايى بسيار افراطى كه در قرن نوزدهم در غرب به راه افتاد دقت بيشترى كنيم، خواهيم ديد بعضى از متفكران آن دوران، از پديده ى اختيار چنان گريزان بودند كه گويى اگر يك انسان ادعاى اختيار كند، كاروان بشريت را در حركت خود به پيش، متوقف كرده است. به عبارات زير كه از يكى از مشهورترين شخصيت هاى قرن نوزدهم نقل كرده است دقت فرماييد:
بشر تاريخ خودش را مى سازد، ولى نه آنطور كه مايل است و نه تحت شرايط و اوضاع و احوالى كه مستقيما بر او وارد شده با او مواجه شده و به او داده شده است و از گذشته به او منتقل شده است... [ درباره ى جامعه و تغييرات اجتماعى، نيل اسمسلر، ص ١٦٥ از متن انگليسى. ]
سپس مى گويد:
سنت همه نسل هاى گذشته همچون كابوسى بر مغز انسان ها سنگينى مى كند. درست همان زمانى كه به نظر مى رسد او در فعاليت هاى انقلابى خويش اشتغال دارد و چيزهايى كه تصور مى كند خلق كرده است و در گذشته هرگز وجود نداشته است و به روشنى چنين دوره اى از بحران هاى انقلابى كه بشر با هيجان و اضطراب مطرح مى كند ، روح گذشتگان است كه در خدمت آنان در آمده است و انسان انقلابى آن چيزها را از نسل هاى گذشته عاريه گرفته مى جنگد، فرياد مى كشد، تظاهر مى كند، بدين منظور كه ارائه كند صحنه ى جديدى از تاريخ جهان را در اين زمان باز كرده است، به آن افتخار مى كند احساس غرور مى كند در حالى كه جامه اى بدل پوشيده و با زبان عاريتى سخن مى گويد. [ همان ماخذ. ]
مسائلى را كه در پيرامون مطالب فوق مى توانيم مطرح كنيم، بدين قرار است:
يك. جمله ى اول كه مى گويد: بشر تاريخ خود را مى سازد ، با مطالب بعدى كه بشر را يك جاندار صد در صد متاثر از گذشتگان قرار مى دهد، تناقض صريح دارد. نويسنده مى بايست به جاى جمله ى مزبور اين جمله را بشر در گذرگاه جبرى تاريخ جبرا ساخته مى شود بگويد.
دو. مى گويد:
نه آنطور كه مايل است و نه تحت شرايط و اوضاع و احوالى كه خود انتخاب كرده است بلكه تحت شرايط و اوضاع و احوالى كه مستقيما بر او وارد شده با او مواجه شده و به او داده شده و از گذشته به او منتقل شده است.
اگر اين جمله را مورد دقت قرار بدهيد، انتقادهاى زير را در آن خواهيد ديد:
١. آن گذشتگان كه شرايط و اوضاع و احوال را به دوره ى آينده منتقل كرده اند، آنها را از كجا گرفته بودند؟ آيا دموكراسى را از شامپانزه ها و رياضيات عاليه را از گوريل ها و علوم مربوط به ذرات بنيادين طبيعت هايدلبرگ و آن همه هنرهاى بسيار ظريف داوينچى را از عنكبوت و سمفونى هاى بتهون را از الاغ هاى قبرس گرفته اند!!