امام علی (علیه السلام) آفتاب متمدن اسلام

امام علی (علیه السلام) آفتاب متمدن اسلام0%

امام علی (علیه السلام) آفتاب متمدن اسلام نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

امام علی (علیه السلام) آفتاب متمدن اسلام

نویسنده: محمد حسين طهماسبى
گروه:

مشاهدات: 11281
دانلود: 3037

توضیحات:

امام علی (علیه السلام) آفتاب متمدن اسلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 43 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11281 / دانلود: 3037
اندازه اندازه اندازه
امام علی (علیه السلام) آفتاب متمدن اسلام

امام علی (علیه السلام) آفتاب متمدن اسلام

نویسنده:
فارسی

جنگ نهروان

عمروبن عاص از طرف اهالى سوريه و ابوموسى اشعرى از طرف عراقيها به امام معرفى شدند. امام على در نظر داشتند كه ابن عباس يا مالك اشتر را به عنوان نماينده ى خود معرفى فرمايد اما آنها به او گوش ندادند و به ابوموسى اشعرى چسبيدند. بعضى از جاسوسان معاويه با تعدادى از سركردگان لشكريان امام چون اشعث ابن قيس كندى در تماس بودند و سعى مى كردند كه شرايط را بدتر كنند.

تاريخ نگاران مى نويسند: ابوموسى مرد احمقى بود و اعتماد و اطمينانى به امام نشان نداده بود. او حتى مانع مى شد كه مردم به سپاه امام در جنگ بصره ملحق شوند.

وقتى كه شورشيان درباره ى معرّفى ابوموسى به عنوان حَكَم اصرار مى كردند، امام فرمود: «حالا كه به اندرز من گوش نمى دهيد راه خودتان را انتخاب كنيد. آن زمان دور نيست كه شما به علت كارهاى خلافتان دستهاى خود را با دندان گاز خواهيد گرفت.»

سرانجام عمروبن عاص و ابوموسى اشعرى به عنوان دو داور انتخاب شدند و با هم مشورت نموده، تصميم گرفتند كه هر دو، معاويه و امام على، را از خلافت عزل كنند تا مردم مرد لايق و صلاحيت دارى را براى اين منظور انتخاب نمايند.

بعد از انجام تشريفات ظاهرى عمرو به ابوموسى گفت: «آن خلاف ادب است كه من از تو پيشى بگيرم، تو از من سالمندترى، بنابراين اول تو مردم را مطلع نماى.» ابوموسى در حالى كه از چاپلوسى عمرو به خود مى باليد، جلو جمعيت آمد و گفت: «ما دو نفر بنا را بر آن گذاشتيم تا معاويه و امام على را عزل نماييم و متعاقب آن به مسلمانان حق مى دهيم تا خليفه اى را كه مى پسندند انتخاب نمايند.»

سپس نوبت عمرو شد و گفت: «اى مردم اكنون شنيديد كه ابوموسى على را از مقام خود معزول و آن از طرف من تأييد مى شود اما دليلى ندارد كه من معاويه را عزل نمايم، من او را به عنوان خليفه منصوب مى كنم.» به محض اينكه عمرو كلماتش را پايان داد، مردم نسبت به رأى حكمين سخت اعتراض كردند اما توجهى به اعتراض آنها نشد.

ابوموسى با صداى گرفته بر سر عمرو داد كشيد و گفت: «تو به من حقه زدى و مانند سگى مى باشى كه اگر بر او چيزى بار كنند پارس مى كشد و اگر هم او را ول كنند باز پارس مى كشد.» عمرو جواب داد: «مَثَل تو چون خرى است كه كتابهايى بر آن بار كرده باشند.»

به هر حال فريب و حقه عمرو قدرت معاويه را بيشتر از قبل نمود. مردمان ساده لوحى كه امام را مجبور كردند تا حكميت را بپذيرد نسبت به دو حَكَم خوش بين بودند چرا كه تصور مى كردند آن دو نفر طبق قرآن داورى خواهند نمود اما آنها به هيچ وجه به قرآن توجه نكردند، در صورتى كه تعدادى از آيات قرآن به امامت امام على را اشاره مى كنند و مسلمانان بايد از آن پيروى نمايند.

قرآن مى گويد: «شما كه ايمان آورده ايد قرين راستگويان باشد.» (سوره ى توبه، آيه ى ۱۱۹).« بسيارى از مفسرين اهل سنّت و جماعت نوشته اند، راستگويان محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و على هستند و (با آنها باشيد) يعنى مسلمين بايستى از آنها پيروى كنند.»

«الف- امام ثعلبى، در كتاب كشف البيان،

ب- جلال الدين سيوطى، در كتاب درالمنثور،

ج- حافظ ابو نعيم اصفهانى در كتاب حلية الاولياء،

د- شيخ سليمان حنفى، در كتاب ينابيع الموده،

ه- محمد بن يوسف گنجى، در كفاية الطالب.»

حكمين فرمايش پيغمبر را فراموش كرده بودند كه فرموده بود:

«على داناترين و بهترين قضاوت كنندگان و برترين از همه شما است. مخالفت با گفتار و داورى اش مخالفت با من است و مخالفت با من انكار خداست و آن به كفر نزديك است.»

آيا مى شود كه اين شرح كوتاه داورى براى مسلمانان راهنما باشد تا با فريب و نيرنگ دشمن به دام نيفتند يا قرآن و سنّت و روش پيغمبر وسيله اى براى تأمين قدرت و يا فراهم كردن خواسته هاى دنيوىِ «پول و مقام» گروه هايى از مردم به كار برده نشود.

بسيار باعث تأسّف است بعضى از قدرتها اسباب نيرنگ و فريب را به كار مى گيرند تا ملتها و مردم فقير را تحت عنوان «انسانيت» استثمار كنند.

امام علىعليه‌السلام معتقد بودند كه دانش و دين هر دو بايستى در خدمت انسان قرار گيرد و چنين مى فرمايند: «خدا مردم نادان را مجبور نكرده است (واجب شرعى نيست) كه كسب دانش كنند اما دانشمندان را ملزم كرده است كه (مردم را) آموزش دهند.» (نهج البلاغه، سخنان كوتاه آن حضرت، شماره هاى ۴۳۹ و ۴۷۰.)

باز مى فرمايد: «كسى كه تجارت را پيشه ى خود قرار دهد و نسبت به احكام دين نادان باشد به رباخوارى مى افتد.» (نهج البلاغه، سخنان كوتاه آن حضرت، شماره هاى ۴۳۹ و ۴۷۰.)

جنگ نهروان

پس از نصب حكمين مردمى كه به امام على اصرار مى كردند تا حكميّت را قبول كند، چنين اظهار عقيده كردند كه نصب كسى جز خدا به عنوان حَكَم بدعت است.همان طور كه قرآن مى گويد: «تصميم گرفتن فقط با خداست.» (سوره ى انعام، آيه ى ۵۷) چون حضرت على حكميت را قبول كرده از دين برگشته است. البته آنها معنى آيه را از جاى خود منحرف نموده و بدين وسيله موجب شدند كه مردم ساده لوح و بى اطّلاع از معانى قرآن، از سپاه امام على جدا شوند.

وقتى امام به اين توطئه ها آگاهى يافت، چند نفر از اصحاب پيغمبر را به سوى آنها فرستاد و سپس خود امام به اردوگاه آنها رفت و آن عدّه پس از دلايل قانع كننده اى متفرق شدند.

وقتى آنها وارد كوفه شدند، مجدداً شروع به شايعه پراكنى نمودند كه امام على قرارداد حكميّت را زير پا گذاشته و قرار است دوباره با سوريه جنگ كند. امام علىعليه‌السلام ادّعاى آنها را با دليل تكذيب كرد.

اين مردم بر عليه او شورش كردند و در جايى به نام نهروان نزديك بغداد اُردو زدند. اين گروه از مردم را «خوارج» گويند. وقتى كه امام على رأى حكمين را شنيد به آنها نوشت كه حُكم داوران مطابق دلخواه خودشان بوده و با قرآن مطابقت ندارد و براى او قابل قبول نيست. بنابراين او تصميم گرفته است با سوريه بجنگد و خوارج بايستى در اين جهاد مقدّس شركت كنند.

اما آنها در جواب نوشتند: «از آن زمان كه شما حكميت را قبول كرده ايد، از دين برگشته ايد. چنانچه شما به اشتباه خود اعتراف نموده توبه كنيد ما در اين خصوص فكر مى كنيم و سپس به اطلاع مى رسانيم كه چه اقدامى خواهيم كرد.»

از مفاد اين نامه معلوم مى شد كه آنها در حال شورش و طغيان هستند.

امام علىعليه‌السلام قبلاً سپاهى حاضر و مجهز كرده بود تا به سوى سوريه حركت دهد، اما سربازانش اصرار داشتند ابتدا با خوارج تسويه حساب كنيم زيرا آنها فرماندار نهروان را با كنيزش كه حامله بوده كشته بودند و همچنين خون سه بانوى بى گناه ديگر را هم ريخته و مرد ديگرى هم كه براى تحقيق فرستاده شده بود به قتل رسيد.

امام علىعليه‌السلام به سوى خوارج برگشت و پيغامى براى آنها فرستاد كه قاتلين فرماندار و كشندگان زنها را براى تنبيه تحويل دهند اما آنها جواب دادند كه «ما همه با هم آنها را كشته ايم».

امام علىعليه‌السلام طبق معمول نمى خواست كه جنگ را اوّل شروع كند، بنابراين مردى را با پيام صلح به سوى آنها فرستاد، در نتيجه بسيارى مردم از خوارج جدا شده و به سپاه امام على ملحق گرديدند. آنها كه باقى ماندند حدود چهارهزار نفر بودند كه اهميت نمى دادند بكشند يا كشته شوند.

به طورى كه قبلاً گفته شد، او از سربازانش جلوگيرى كرده بود تا به دشمن حمله كند، اما آنها تيرها را در كمان و شمشيرها را از غلاف كشيده بودند.

در اين وضعيت بحرانى، امام على به آنها اخطار كرد كه جنگ به ضرر آنها تمام خواهد شد اما آنها چنان داغ بودند كه ناگهان به سپاه امام حمله كرده باعث يك جنگ خونين گرديدند به طورى كه امام قبلاً پيش بينى كرده بودند تمام آنها جز نه نفر كشته شدند كه آن نه نفر براى نجات جانشان از ميدان فرار كردند و از لشكر امام فقط هشت نفر به شهادت رسيدند.

عجبا! چه كسى بيشتر از امام على از ستمگران جور ديده است «عذاب كشيده است». آنها كه مردم را بر كشتن عثمان تحريك و به دفعات كشتن او را تجويز مى كردند، تقصير را به گردن او گذاشتند و به بهانه ى خونخواهى خون عثمان بر ضد او قيام كردند.

آنها كه اصرار داشتند دستش را بگشايد تا بيعت كنند، عهد خود را شكستند و جنگهاى جمل «جمل به معنى شتر است و اين جنگ را جنگ جمل گويند چون عايشه زوجه پيغمبر سوار بر شتر در ميدان جنگ حاضر شد» و جنگ نهروان را به وجود آوردند، هر آينه حكميّت را قبول نمى كرد به مرگ تهديد مى شد و وقتى آن را قبول كرد متهم به فساد عقيده گرديد و از او مى خواستند توبه كند و مهمتر از همه، او اولين مردى بود در اسلام كه با ساخت و پاختهاى سياسى حق او غصب شد.

در همين زمان معاويه تصميم به توسعه متصرفات خويش گرفت و سپاهيانش را به شهرهاى مختلف حوزه ى امام بسيج كرد.

او ايجاد ناامنى مى كرد به طورى كه امام نمى توانست آسوده خاطر باشد تا به ساير امور مسلمانان بپردازد.

او گروههاى بسيارى را براى غارت شهرها و كشتن هر كه را مخالف مى يافتند به راه مى انداخت تا در ضمن، اجباراً زمينه ى بيعت با خودش را فراهم كند.

حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قبلاً به امام على فرموده بود: «تو بعد از من با نقض كنندگان بيعت (آنها كه اطراف شتر عايشه را گرفتند) و ستمگران (مردم شام) و آنها كه از دين برگردند (خوارج) جنگ خواهى كرد.»

پيغمبر، آن مربى بزرگ، مردم زمان خود را طورى تربيت كرد كه توانستند دنياى متمدن آن روز را در ظرف مدت نيم قرن وادار به تسليم نمايند زيرا آنها به آسانى مى توانستند بر هوى و هوس خود چيره شوند. در نتيجه ى تعليم و تربيت اخلاقى و اجتماعى او، آن مردم كشته شدن و مردن را براى رسيدن به هدفشان به هيچ مى شمردند «اهميت نمى دادند».

در حقيقت پيروزيهاى پى در پى مسلمانان در صدر اول اسلام از هر حيث مربوط به اخلاق و مسلك آنها بود. در زمان ابوبكر و عمر اين اصول اخلاقى هنوز رعايت مى شد اما در زمان خلافت عثمان مردم از لحاظ اخلاقى تنزل كردند.

از طرف ديگر كشورهاى بسيارى فتح شد كه مقدار زيادى كالا و غنائم جنگى به تصرف آنها درآمد و در نتيجه آنها زندگى را در تنعمات به تنبلى مى گذراندند. آنها زندگى پرهزينه و اشرافى را در ايران و رُم تجربه كردند و به نسل جديد اينگونه تفهيم كردند كه هيچ كس بدون ثروت نمى تواند در آسودگى و فراغت زندگى كند.

از اين رو سياست خلافت اسلامى هم به هواخواهى از سلطنت و استبداد تغيير يافت و اين جوّ كاملاً مساعد بود براى مردى چون معاويه كه جاه طلب بود و مى خواست پايه هاى سلطنت موروثى را به جاى خلافت اسلامى استوار سازد. بنابراين مردم دنيادوست براى كمك به معاويه و استقرار حكومت او در شام متمركز شدند.

اما امام علىعليه‌السلام مى خواست سنّت پيغمبر و سادگى زندگى در زمان شيخين «ابوبكر و عمر» را دوباره زنده شود و براى اين منظور آنقدر پافشارى نمود تا عاقبت او را به شهادت رساندند.

مورخان مى نويسند: امام حسنعليه‌السلام پسر بزرگ امام على كه مدافع و ناصر دين بود به معاويه اعلام جنگ داد و در سخت ترين مرحله ى جنگ بعضى از سران لشكرش پول قابل ملاحظه اى از معاويه گرفتند و او را بى دفاع در برابر دشمن تنها گذاشتند.

او به دليل مشكلات موجود با معاويه كنار آمد «قرارداد صلح امضاء كرد» و معاويه برخلاف قرارداد فرزندش يزيد را وليعهد و جانشين خود معرفى كرد.

دست زدن به اين كار دقت زيادى لازم داشت زيرا يزيد سر تا پا عيب بود و بدنامى و شرارت او زبانزد مردم بود.

معاويه براى اينكه راه را براى اين منظور باز كند، حضرت امام حسن را مسموم ساخت و با اجبار يا پرداخت پول و هدايا به مخالفان، يزيد را جانشين خود ساخت.

قيام شجاعانه ى امام حسينعليه‌السلام فرزند ديگر امام على كه پايان تأسّف بارى داشت، باز در نتيجه ى ناسازگارى مردم با اخلاق خوب و پسنديده و عدم وجود جوّ مساعد براى خلافت الهى بود. آن نشان مى داد كه مردم وابستگى هاى مادى را بر اخلاق ترجيح مى دادند. »امروزه هم همان حالت و وضع در دنيا معمول است، زيرا نژاد پرستى و تبعيض بى جهت كه باعث اين همه آوارگى و بدبختى ميان مردم شده، ناشى از رفتارهايى است كه مبناى اخلاقى ندارند و در نتيجه اغلب كشورهاى كوچك قربانى هوى و هوس دولتهاى بزرگ مى گردند.»

چون امام حسين بزرگترين مبارز و فداكار بر ضدّ استبداد و ظلم بود، دور از انصاف است كه اين جانب مختصراً شرح فداكارى او را بر عليه بى عدالتى و ستم، به اطلاع خوانندگان نرسانم.

بعد از مرگ معاويه تمام مسلمانان خواه و ناخواه با يزيد بيعت كردند جز چهار نفر كه امام حسينعليه‌السلام يكى از آنها بود.

پس از مرگ معاويه، مردم كوفه حضرت امام حسين را دعوت كردند تا آنها را به راه راست هدايت فرمايد «امام آنها باشد» و با ارسال بيست وپنج هزار نامه او را دعوت نمودند تا به كوفه عازم گردد. در ضمن امام حسينعليه‌السلام سخت تحت فشار فرماندار مدينه قرار داشت تا برخلاف ميلش با يزيد بيعت كند.

اما امام مدينه را در هنگام شب با خانواده اش به سوى مكه ترك نمود. آنها نقشه خود را در مكه پيگيرى كردند و قصد داشتند اين مانع را بر سر راهشان رفع كنند حتى اگر با كشتن او تمام شود. ولكن او براى اينكه احترام كعبه را نگه دارد راه خود را به سوى كوفه پيش گرفت.

در راه كوفه او با يك هزار سرباز مسلح روبرو گرديد كه فرمانده ى آنها به حضرت پيشنهاد كرد تا با يزيد بيعت نمايد. در غير اين صورت آن حضرت اجازه نداشت كه به كوفه وارد شود. امام حسين پيشنهاد او را قبول نكرد و مجبور شد او با همراهان در بيابان گرم و سوزانى به نام كربلا چادرها را برپا كنند.

فرماندار كوفه در ظرف مدت چهار روز يك لشكر سى هزار نفرى را به كربلا اعزام داشت تا او و خانواده اش را محاصره نمايند و به منظور اينكه او را از تشنگى وادار به تسليم نمايند، دستور داد تا راه آب را بر او و خانواده اش ببندند، به طورى كه كسى جز خودشان نمى توانست آب بياشامد، آنها آن چنان بر او سخت گرفتند كه فرياد تشنگى كودكان از دور شنيده مى شد.

وقتى كه امام حسين به كربلا رسيدند، هزار نفر با ايشان بودند و امام به آنها اختيار دادند كه با ايشان بمانند يا آنجا را ترك كنند، زيرا امام در اين سفر با كمال تأسّف به قتل مى رسيدند.

آن عده او را ترك كردند و فقط هفتادودو نفر كه شامل فرزندان و برادران و برادرزاگانش هم مى شد، جهت حمايت و يارى او باقى ماندند.

هر يك از آنها كلماتى اظهار داشتند كه دالّ بر خلوص و صميميّت آنها بود.

به هر حال آنها بسيار تشنه بودند و بدتر اينكه دشمن نسبت به كودكان و سالمندان هم ترحّم نمى كرد. سه روز بود آب در چادرها يافت نمى شد و تمام، مخصوصاً بچه ها سخت تحت فشار تشنگى بودند. روز بعد در اول صبح دشمن تيرها را روى كمان گذاشت و به طرف خيمه هاى امام حسين نشانه رفت و آنها بدين وسيله اعلام جنگ نمودند.

در اين حمله چند نفرى از ياران امام حسين به شهات رسيدند و سپس آنها يكى پس از ديگرى جلو دشمن آمده و هر يك نسبتاً تعداد زيادى از آنها را به خاك هلاكت افكندند.

سپس نوبت جانبازى به خود امام رسيد، به طورى كه سبب شد تا دنيا را به تحسين وادارد.

مردى را در نظر بگيريد كه بسيار خسته و تشنه و از صبح تا ظهر گرفتار مشكلات زيادى بوده و بارها از اسب سوار و پياده شده تا بدنهاى پاك و غرقه به خون شهدا را به خيمه گاه منتقل نمايد. در اين لحظات بحرانى، دشمن پيشنهاد مى كند كه چاره اى نيست يا بايد كشته شود يا با يزيد بيعت نموده جان به سلامت بيرون برد.

امام حسينعليه‌السلام فرمود: «آن حرامزاده (ابن زياد فرماندار كوفه) مرا وادار كرده تا يكى از دو چيز را انتخاب نمايم: مرگ يا ذلّت و خوارىِ تسليم، ما هرگز زندگى با اين اشرار و فرومايگان را، بر شهادت در راه خدا ترجيح نمى دهيم و در خانواده ما شهادت يك افتخار است.» سپس او بدنهاى غرقه به خون شهدا را زير آسمان در رديف هم قرار داد تا ملكوتيان (آفريدگان دو عالم) را به تحسين و تمجيد وادارد.

سپس براى آخرين خداحافظى به طرف چادرهاى زنان و كودكان رفت. آنها دور او را احاطه كردند و براى غريبى و تنهايى او نوحه سرايى نمودند. او با نرمى و مهربانى آنها را تسلى داد و به آنها فرمود: كه در برابر مصيبتها چاره اى جز صبر نيست و سپس عازم ميدان جنگ گرديد.

طبق رسوم ديرينه او براى جنگ تن به تن مبارز طلبيد و به اين طريق تعدادى از شجاعان دشمن را سر به نيست كرد. از آن به بعد كسى جرأت نكرد به تنهايى با او رو به رو شود. بنابراين تمام دشمن يك حمله ى دسته جمعى به امام نمود و او مرتباً حملات آنها را پس مى زد. وقتى كه آنها نتوانستند به اين طريق نتيجه بگيرند، بدنش را با باران تير و نيزه هدف قرار دادند.

در اين لحظه دشمن شروع به دويدن به سوى خيمه ها كرد، اما او با صداى بلند فرمود: «اگر شما اخلاق و دين نداريد، همان طور كه رسم و آيين قومى شما ايجاب مى كند لااقل در دنيا آزاده و جوانمرد باشيد.» آنها برگشتند و با كمال تأسّف كارش را ساختند.

يك بانوى دانشمند انگليسى در دايرْالمعارف قرن نوزده فرانسه مقاله اى تحت عنوان سه شهيد، نوشته است. به طور خلاصه او مى نويسد: «تا آن جا كه تاريخ به ياد دارد سه مرد عاليقدر بودند كه جان خودشان را براى بالا بردن كلمه حق و بسط عدالت و آزادى به خطر انداخته و گوى سبقت را از ساير جانبازان ربودند:

(اولين مرد سقراط فيلسوف نامدار يونان قديم بود و دومى حضرت عيسى مسيح و آخرين آنها امام حسينعليه‌السلام فرزند گرامى حضرت علىعليه‌السلام و نوه ى دخترى پيغمبر اسلام بود). البته بايد دانست كه فداكارى امام حسين از حيث درجه بالاتر از دو نفر اولى است زيرا او خانه و ديار خود را ترك و به غربت كوچ كرد و گرفتار مشكلات بسيارى شد، به طورى كه ياران و افراد خانواده اش در حالى كه بسيار تشنه بودند در برابر جشمانش كشته شدند و خودش نيز به طور غم انگيزى مقتول گشت، در حالى كه مى دانست در آينده اى نزديك زن و بچه هايش اسير شده، روانه ى كوفه خواهند شد.»

اين مختصرى از داستان مصيبت بار بزرگترين فداكار و جانباز بر ضد استبداد و ظلم و ستم بود كه تمام خوشى ها را بر خود حرام كرد و نمى خواست خود را به خوارى و ذلّت تسليم كند و با نابكاران سازشكارى نمايد.

اجازه فرماييد به مطلب اصلى خودمان برگرديم.

بعد از جريانات حكميت، معاويه به شهرهاى حوزه ى حكومت امام على حمله ور شده و بدين طريق كشتار و غارت در همه ى اطراف بسط مى داد و بدين وسيله موجب ترس و وحشت ساكنان اطراف كوفه مى شد.

امام علىعليه‌السلام مردم را دعوت به جنگ و تعقيب دشمن مى كرد اما جواب مثبتى داده نمى شد و به نظر مى رسيد كه مردم از شركت در جنگ كراهت دارند.

او آنها را دوباره نصيحت فرمود تا لااقل جهت حفظ سرزمين خودشان هم شده در جنگ شركت كنند. تا اينكه سرانجام يك نيروى چهارهزار نفرى قيام كرد تا دشمن را تعقيب نمايد كه در نتيجه دشمن جلو آنها فرار نمود.

چند روزى قبل از اينكه حضرت به شهادت برسد، فرماندهان سپاه را دعوت كردند و پس از اينكه آنها را به علت تنبلى و بى ميلى به جنگ سرزنش نمودند، چنين اظهار داشتند: «من تصميم گرفته ام كه با شاميان به مبارزه برخيزم، هرگاه كسى به كمك من نيايد من به اتفاق خانواده ام تنها به سوى آنها خواهم رفت.»

آنها مى دانستند كه او هر چه بگويد عمل مى كند، از اينرو آنها به جمع آورى سپاه پرداخته و گفتند: «آن كسر شأن ماست اگر او تك و تنها كشته شود.» براى اجتناب از اين ننگ، چهل هزار سرباز مسلح آماده ى جنگ شدند. آنها تصميم گرفتند تا آخرين نفس با معاويه جنگ نمايند، كه متأسفانه دست جنايتكار ابن ملجم زندگى بزرگ پيشواى مؤمنين را خاتمه داد.

آن بسيار باعث تأسّف است كه عمرش وفا نكرد تا به هدفش برسد و موقعى كه محاسن شريفش از خون سرش رنگين شد، فرمود: «به خداى كعبه (از غصه و رنج) خلاص شدم.»

آرى او دچار يك رشته حوادث شده بود كه جز غصه خوردن كارى نمى توانست بكند.

اگرچه بسيارى از مردم شيفته ى صفات عالى او شده بودند، ولى آنها كه در زمان عثمان ثروت زيادى جمع كرده بودند و تحمل عدالت او را نداشتند، اغلب فتنه به پا مى كردند تا حكومتش را سرنگون سازند.

از طرف ديگر امام نمى توانست در برابر استبداد معاويه و بدكردارى مأمورينش و همچنين صرف بيت المال در راه اغراض شخصى و منظورهاى سياسى خونسرد و بى تفاوت باشد و مهمتر از همه او مى بايست در برابر خواسته هاى غيرقانونى اقوام و خويشان نيز مقاومت كند تا اينكه شأن و مقام دين كاسته نگردد.

تعدادى از خرده گيرها تقصير را به گردن او مى اندازند و مى گويند آيا بهتر نبود كه او مسؤوليت را بعد از مرگ عثمان قبول نمى كرد تا اين چنين گرفتار مشكلات زياد نگردد و يا سرانجام او مى بايستى از مقامش استعفا مى داد و مردم را به خودشان واگذار مى كرد مخصوصاً وقتى كه در ميدان صفين جاسوسان معاويه مردم را بد راه مى كردند تا نسبت خطا به او بدهند.

اما غافل از اينكه مردم به سوى او هجوم بردند و مصرانه خواهش كردند تا دستهايش را براى بيعت دراز كند، در صورتى كه مى دانستند او مردى است كه هرگز به منافع مسلمانان به خاطر مصلحت اين و آن غفلت نمى كند و از اينها گذشته طبق قانون شريعت وقتى كه تعداد كافى افرادى هستند كه از حق دفاع كنند علماى ربّانى وظيفه دارند كه قيام كنند و حق از دست رفته مظلومين را از ستمگران پس بگيرند.

او مى گويد: «به خدايى كه دانه را مى شكافد تا نمو كند و آن خدايى كه تمام مخلوقات را آفريده است، اگر مردم با دليل مرا وادار به موافقت نكرده بودند و اگر تعهدى بين علما و خداى تبارك و تعالى نبود، تا آنها آرام ننشينند وقتى كه مى بينند مظلومين از ستم خسته شده و وامانده اند و از دست ستمگران كاردشان به استخوان رسيده، من ريسمان خلافت را به گردنش مى انداختم و همان كارى مى كردم كه در روز اول پس از رحلت پيغمبر انجام دادم.»

در قسمت ديگرى از همان خطبه مى فرمايد: «مردم براى بيعت با من از همديگر پيشى مى گرفتند، همان طور كه شتران تشنه با جست وخيز به سوى آبشخور خود حمله ور مى شوند. مردم اطراف مرا از هر طرف احاطه كردند به طورى كه نزديك بود حسن و حسين زير پا لگدمال شوند.»

از طرف ديگر هر آينه بنا بود معاويه بر سپاهى چون عراقيها فرمانروايى كند، او هم گرفتار زحمات زيادى مى شد به طورى كه معاويه خودش به دوستانش گفته است: «من بر مردم احمقى حكم مى رانم كه آنها كوركورانه از من اطاعت مى كنند، اما پيروان امام على همه در مسايل دينى با هم رقابت دارند و با جديّت مطالب شرعى را دنبال مى كنند و گاهى راجع به آنها با خود امام على بحث و منازعه مى نمايند. در نتيجه هيچ مطلب پنهانى درباره ى امور مملكتى نيست كه او آن را جلو مردم باز نكند اما من كارهايم را پنهان و محفوظ مى دارم و آن سرّ موفقيت من است.»

امام على فرموده است: «معاويه از من هوشيارتر نيست او متملق است و به مردم حقه مى زند.»

صفات انسانى امام على

قريش از قوى ترين قبايل عربستان بود و به شاخه هايى چند تقسيم مى شد كه خانواده اى اميه و هاشم از آنها بودند. اين دو خانواده به علت داشتن جرأت، سخاوت، شجاعت، فصاحت و خوش بيانى معروف بودند، اما خانواده هاشم علاوه بر اينها به علت تقوا و پاكدامنى ترجيح داده مى شد، زيرا محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيغمبر بزرگ اسلام از اين خانواده برگزيده شد.

تمام صفات مذكور در ذات و طبيعت امام علىعليه‌السلام جمع شده بود زيرا پدر و مادرش هر دو از خانواده هاشم بودند.

مورخين مى نويسند: امام على از كودكى تحت سرپرستى پيغمبر قرار گرفت. او كودك بااستعدادى بود و با آموزش و تربيت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رشد و نمو نمود.

قواى عقلانى و ذهنى و قوه ى ادراك او، آنچنان تند و سريع بود كه در سن نه سالگى به محمّد ايمان آورد، آن ايمانى كه خيلى بيشتر از آنچه شخص بتواند در آن سن و سال تشخيص دهد و در آن زمان براى هيچ كس مثل حضرت علىعليه‌السلام اين چنين فرصت مناسب به دست نيامد.

منظور اصلى تعليمات پيغمبر، پرستش خداى يكتا كه سرچشمه ى رحمتهاى بى پايان است، و فرقى بين دو نفر نيست مگر به پرهيزكارى و دانش، و تمام مردم در برابر خدا مساوى اند چه سياه و چه سفيد، زيرا همه ى مردم از خاك آفريده شده اند و عاقبت به خاك برمى گردند، در نتيجه اين تربيت، انسان به ارزش خود پى مى برد و فقط خدا را پرستش مى كند و عقيده به ساير چيزها در امور بى اثر و بى نتيجه است، بنابراين هيچ كس حق ندارد به واسطه ى اشراف زادگى و حسب و نسب زورگويى كند و هيچ كس نبايستى به خاطر ثروت و دارايى ديگرى به او تعظيم نمايد.

امام علىعليه‌السلام با اين گونه تعليمات در مكتب پيغمبر پرورش يافت و اساس كارهاى او بر اين قبيل آموزشها قرار داشت و از صفات خوب و پسنديده او اعتماد به نفس بود.

گويا مقدّر شده بود او جانشين پيغمبر گردد تا پيام و نتيجه ى نبوّت را ادامه دهد اما تاريخ مى گويد كسى كه مى توانست اين وظيفه ى الهى را پى گيرى كند، خانه نشين شد و مردم از تعليمات او دور نگه داشته شدند. البته اعتماد به نفس شامل كليه ى صفات قابل تحسين است مثل شجاعت و جرأت و عفو و بخشش و غيره.

او در ده سالگى در جواب پيغمبر گفت: «من به تو ايمان مى آورم و از تو حمايت مى كنم در جايى كه بزرگان قريش به واسطه ى دين جديد در غضب بودند.» تاريخ نشان مى دهد كه هر چه گفت عملى كرد.

نشانه هاى بسيارى از جرأت و شجاعت سرتاسر زندگى اش ظاهر شده اند، چه در عمل و چه در گفتار.

او در شب هجرت «مهاجرت پيغمبر از مكه به مدينه به علت آزار مردم» در بستر پيغمبر خوابيد تا او را از شرّ دشمن نجات دهد. با وجود خطرهاى بزرگى كه او را براى آن كار تهديد مى كرد، جان خود را به خطر انداخته آن كار را انجام داد.

از آن زمان كه اولين جنگ با بت پرستان مكه در گرفت، تا آخرين جنگ او با خوارج نهروان، جنگ آورى نبود كه جلو او بيايد و كشته نشود و از ترس جان فرار نكند. او چنان بى باكانه به دشمن حمله مى كرد كه گويا به استقبال مرگ مى رود يا مرگ از هيبت او فرار مى كند.

جنگ تن به تن او در آغاز جوانى با يك قهرمان با تجربه و جنگجو چون عمروبن عبدود كه به اندازه ى هزار سرباز به حساب مى آمد، داستان ساختگى نيست. امام علىعليه‌السلام او را به زمين انداخت و سپس سرش را از تن جدا كرد. وقتى كه او بر روى سينه عمرو قرار گرفت تا سرش را برگيرد عمرو جسارت كرده، آب دهان به صورت امام افكند.

او بلند شد و اطراف ميدان شروع به قدم زدن نمود. وقتى كه از او سؤال شد به چه سبب شروع به قدم زدن نموده، جواب فرمود: «من از عمل جسارت آميز او به خشم آمدم و اگر سر او را در آن لحظه جدا كرده بودم من از خودم انتقام گرفته بودم، اما من با قدم زدن خشم خود را خاموش تا كارم براى رضاى خدا خالص باشد.» اين عمل حاكى از احساسات بى آلايش او نسبت به خدا بود. او هميشه قبل از شروع جنگ پيشنهاد صلح مى داد، چون از صلح نا اميد مى شد، مبادرت به جنگ مى نمود زيرا به عقيده ى او كسى كه جنگ شروع كند در حقيقت ظالم است و روبه رو شدن با ظالم شرعى است.

براى اين منظور بدون اسلحه در جنگ جمل جلو آمد تا با طلحه و زبير كه تا بن دندان مسلح بودند آشتى كند. در اين جنگ او بر سرسخت ترين دشمنانش غالب آمد، سپس آنها را بخشيده، اجازه داد به هر كجا كه مى خواهند بروند در حالى كه آنها به فرماندار بصره شبيخون زده و او را شكنجه داده بودند.

وقتى كه امام در پايان جنگ رفت تا به عايشه تسليت بگويد، بانوى خانه به نام صفيه جلو آمد و كلمات زشتى بر زبان جارى كرد زيرا او به واسطه ى از دست دادن شوهرش در جنگ داغ ديده بود. بعضى از اطرافيان امام خواستند او را تنبيه كنند اما امام مانع شد و فرمود: «او با من بدزبانى كرد و به من مربوط است كه او را مجازات كنم يا عفو نمايم.» سپس وارد اتاق عايشه گرديد و به جاى اينكه او را براى آن عمل زشت «بسيج سپاه بر عليه امام» مؤاخذه كند، او را محترمانه به مدينه فرستاد. وقتى كه معاويه در صفين آب را بر روى سپاه امام بست تا آنها را با تشنگى وادار به تسليم نمايد و از باز كردن آب امتناع ورزيد، عراقيها وقتى كه با شمشير مانع را برطرف و محل آبشخور را تصرّف كردند مى خواستند انتقام خود را از آنها بگيرند و مانع آب برداشتن دشمن شوند وليكن امام فرمود: «بدى را با بدى جبران مكنيد، آن دور از انسانيّت است».

دشمنانش «خوارج نهروان» اجازه داشتند كه به كوفه آمده رفت و آمد نمايند با وجودى كه دردسرهاى زيادى فراهم مى كردند، حقوق آنها را از بيت المال قطع نفرمود.

در زمانى كه خليفه بود روزى در كوچه هاى كوفه عبور مى كرد، با زنى برخورد نمود كه كوزه ى آبى بر دوش حمل مى كرد و مرتب نفس مى زد. او پرسيد: آيا كمك مى خواهيد؟ وقتى كه فهميد شوهرش را در جنگ از دست داده و او را با چهار كودك تنها گذاشته است، امام براى كمك به آن زن به خانه اش آمد تا با او در كارِ خانه كمك كند.

اين طور شايع است كه روزى او يك مرد مسيحى پيرى را ديد كه بارى سنگين بر پشت گرفته و با زحمت زياد آن را حمل مى كند. به نظر مى رسيد كه او مجبور است در آن سن و سال براى گذران زندگى اين چنين سخت كار كند، بنابراين به خزانه دار دستور فرمود كه همه ماهه هزينه ى زندگى او را پرداخت نمايد. امام علىعليه‌السلام به اين طريق اساس بيمه هاى اجتماعى امروز را پايه گذارى كرد.

وقتى كه به يك مسافرت كوتاهى اطراف كوفه رفته بود، در راه بازگشت با يك نفر كليمى همسفر شد، آنها در موضوعات مختلف شروع به بحث و گفتگو كردند. موقعى كه آن مرد كليمى خواست از امام جدا شود، امام يك مسافتى با او همراهى كردند. آن مرد كليمى علت آن را پرسيد. امام فرمودند: «ما از ملازمت و دوستى با يكديگر هر دو لذّت برديم، دوستى ما ايجاب مى كند كه مقدارى راه از تو مشايعت كنم.» در نتيجه آن مرد كليمى بعد از ديدن اين همه تواضع و ادب خود را به اسلام تسليم نمود.

آيا تاكنون شنيده ايد كسى به بازماندگانش سفارش كند تا با قاتلش به مهربانى رفتار شود؟ هيچ كس جز على نبود. او به فرزندش امام حسنعليه‌السلام فرمود: «به او نگاه كن چگونه مضطربانه به اين سو و آن سو نگاه مى كند، همان شيرى كه من صرف مى كنم به او نيز بنوشانيد و همان خوراكى كه خودتان ميل مى كنيد به او نيز بخورانيد.

اگر بهبودى حاصل نمودم من خودم بهتر مى دانم با او چگونه رفتار كنم، در غير اين صورت اگر طاقت ديدن او را داريد عفو كنيد و الاّ او را با يك ضربه به قتل رسانيد. مبادا او را مثله كنيد «اعضاى بدنش را جداجدا قطع كنيد»، زيرا من از پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه مى فرمود«: حذر كنيد از مثله كردن اگرچه با سگ هار باشد». او پس از يك مكث كوتاه سپس فرمود: مبادا كسان ديگرى را به اتهام دست داشتن در كشتن من به زندان افكنيد يا به نام قتل خليفه به ناحق خونريزى كنيد.»