دوست نماها

دوست نماها0%

دوست نماها نویسنده:
گروه: تعلیم و تربیت

دوست نماها

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: آیت الله جعفر سبحانی
گروه: مشاهدات: 4589
دانلود: 2153

توضیحات:

دوست نماها
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 35 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 4589 / دانلود: 2153
اندازه اندازه اندازه
دوست نماها

دوست نماها

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

دوست نما ها

تفسير سوره منافقون

نويسنده : آيت الله العظمى حاج شيخ

جعفر سبحانى

بسم الله الرحمن الرحيم

مقدّمه

تضادهاى اجتماعى مايه تكامل جوامع بشرى است

تضادهاى اجتماعى و اختلاف هاى فكرى و ايدئولوژى، مايه پيشرفت و تكامل جامعه انسانى است. نه تنها تضادهاى مسلكى و فكرى، كه تضادهاى طبيعى، اساس نظام آفرينش هستند و اگر تضاد و تباين از دستگاه طبيعت برچيده شود، نظام آفرينش از هم مى پاشد.

تضاد و كشمكش در مركز منظومه و سياراتى كه بر گرد آن مى گردند، حافظ نظام منظومه ماست; جاذبه نيرومند خورشيد و نيروى «گريز از مركز» سيارات، نظام موجود را به جهان بخشيده است و اگر، اين تضاد از ميان برود، اثرى از زندگى و تكامل جانداران باقى نمى ماند.

ميكروب هايى كه در هوا و محيط ما پراكنده هستند و با انسان سر جنگ و ستيز دارند، ارزنده ترين خدمت را به انسان انجام مى دهند;زيرا گلبول هاى بدن ما را، در برابر خطرات داخلى و خارجى نيرومند مى سازند و اگر چنين دشمنانى در محيط زندگى ما نبودند و بشر مدتى در محيط دور از ميكروب مى زيست در برابر ناملايمات بسيار ناتوان بوده و مقاومت خود را در مقابل حوادث ناگوار از دست مى داد.

چنين دشمنانى، حكم «واكسن» را دارند كه قدرت و مقاومت سلول هاى بدن را در مقابل حوادث بد افزايش مى دهند.

در زندگى اجتماعى انسان، تضاد و رقابت، مايه تكامل انسان است; زيرا رقيب آيينه تمام نماى عيوب و بدى هاى انسان به شمار مى رود; كوچك ترين لغزش را به رخ وى مى كشد و احياناً كاه را كوه جلوه مى دهد.

جامعه شناسان معتقدند كه، احزاب مخالف و اقليت هاى منتقد، وسيله تكامل و پيشرفت جامعه هاى متمدن هستند; زيرا رقيب منتقد است كه به انسان هشدار مى دهد و معايب كار را بى پروا مى گويد و او را وامى دارد كه مسير زندگى را دگرگون ساخته، مسير بهترى را برگزيند.

جامعه هايى كه در آن، رقابت و تضاد نباشد به سان تساوى سطوح ظروف مختلف آب ها مى شود كه آب را از جريان و غلغله باز مى دارد و همه را به صورت آبى راكد كه احياناً به عفونت مى انجامد، درمى آورد.

مؤسسات توليدى و يا فرهنگى كه رقيب ندارند، از ترقى و تعالى بازمانده و پيوسته در جا مى زنند; ولى مؤسساتى كه رقيب و يا رقبايى دارند، هركدام براى پيشرفت و گسترش اهداف خويش، دانش و بينش و نيروى خود را متمركز ساخته تا بتواند در برابر رقيب مقاومت كند و احياناً گام و يا گام هايى به جلو بنهد. در جامعه هايى كه رقابت هاى صحيح و تفاوت هاى اصولى از ميان افراد برداشته شود و تمام ثروت در اختيار دولت قرار گيرد و افراد به اندازه استعداد جسمى و فكرى خود كار كنند و به اندازه نياز حقوق بگيرند، استعدادهاى نهانى شكفته نمى شود، روح ابتكار و نوجويى رخت برمى بندد.

«نفس اماره» مايه تكامل عقل و قواى روحانى انسان است و روح تقوا و پرهيزگارى و حسّ خويشتن دارى را در انسان پرورش مى دهد و اگر تمايلات نفسانى و گرايش هاى مادى در انسان وجود نداشت، هرگز روح ملكوتى انسان نمى توانست بر قلّه هاى قدّوسيان پرواز كند و در آشيانه رضوان و ابديت آرام گيرد.

شيطان، با قواى اهريمنى خود، در كمين انسان نشسته و در صدد گمراهى و لغزاندن انسان است; ولى انسان با توجه به چنين دشمن نيرومند، قواى روحانى خود را بر ضد او بسيج مى كند و چون از وجود چنين دشمنى، آگاهى كامل دارد براى پيروزى بر او مى كوشد تا روح تقوا، روح مقاومت و خويشتن دارى در برابر گناه را، در خود قوى و نيرومند سازد و گاه تا آن جا اوج مى گيرد كه در برابر گناه و طغيان به سر حدّ عصمت مى رسد.

دشمنان شناخته شده، مخالفان مارك دار ـ همان طور كه گفته شد ـ مايه تكامل و موجب صعود بر قلّه هاى بلند كمالات مادى و معنوى اند. از وجود چنين دشمنى، هرگز نبايد ترسيد و نبايد آن را خطرناك دانست; زيرا با توجه به اين كه وى شناخته شده است و منويات جدى دارد، عقل و خرد و علاقه به خويشتن، انسان را وادار مى كند در برابر آن مجهز شود و در اين راه نه تنها بايد با سلاح مادى و معنوى او مسلح شود، بلكه بايد بكوشد اسلحه اى بهتر از اسلحه او به دست آورد.

در برابر اين دسته، دشمنانى هم هستند نقاب دار و ناشناخته; دوست نمايانى كه در درون درنده تر از گرگ و هر وحشى بيابانى اند. آنان در سنگر دوستى از پشت خنجر مى زنند; به ظاهر دوستند و غم خوار، امّا در باطن، دشمنانى خوشحال; اصرار مى ورزند كه امين و رازدارند، ولى در واقع خائن و جاسوسند و از اسرار زندگى و نقاط ضعف و قوت انسان، كاملاً باخبرند. پرهيز از چنين دشمنان ناشناخته، بسيار مشكل و احياناً محال است.

چنين دشمنى، همان نفاق و دورويى است كه قرآن در مورد آن در سوره هاى مختلفى بحث و گفتگو نموده است و حتى سوره اى مستقل درباره منافقان فرو فرستاده است. اميرمؤمنان درباره اين گروه چنين مى فرمايد:

«من هرگز از هيچ يك از ملل جهان بر اسلام نمى ترسم، (بلكه) فقط از يك گروه مى ترسم و آن كافران مسلمان نما و گروه منافق و دوچهرگانند كه شيرين زبان و خوش گفتارند; ولى در واقع از دشمنان اسلام هستند; در گفتار با شما هماهنگى دارند، ولى يك گام با شما برنمى دارند».(١)

دو سوره از ميان ديگر سوره ها

به دليل اهميت خاصى كه شناسايى نقش منافقان در صدر اسلام دارد، نگارنده تصميم گرفت دو سوره از سوره هاى قرآن را ـ كه اوضاع و احوال منافقان در آنها بيش از سوره هاى ديگر وارد شده است ـ به زبان روز و به صورت دل پذيرى تفسير كند و تا آن جا كه وقت و امكانات اجازه مى دهد در مباحث اين دو سوره تجزيه و تحليلى به عمل آورد، تا از اين طريق، فرزندان اسلام را با كتاب آسمانى خويش بيشتر آشنا سازد.

اين دو سوره عبارتند از:

١. سوره «برائت» (توبه)، كه به صورت سلسله مقالاتى در بخش تفسير مجله وزين و علمى درس هايى از مكتب اسلام منتشر شد و به خواست خدا فعلاً به صورت كتاب نيز منتشر مى شود.

٢. سوره «منافقون» كه با آيات يازده گانه خود، پرده از روى منويات گروهى توطئه گر برداشته است، گروهى كه از هر نوع خيانت و دسيسه بر ضد اسلام خوددارى نمى كردند.

مباحث مربوط به تفسير اين سوره نيز، به صورت سلسله مقالاتى در مجله ياد شده منتشر شد و هم اكنون با اضافات كامل به صورت كتاب در اختيار خوانندگان گرامى قرار مى گيرد.

١. خصوصيات سوره منافقون

سوره منافقون، شصت و سومين سوره قرآن و داراى يازده آيه و به اتفاق محدثان و مفسران از سوره هاى مدنى است. مضامين خود سوره نيز بر مدنى بودن آن گواهى مى دهد; زيرا محور سخن در اين سوره، حالات منافقان است.

اين حزب خطرناك پس از مهاجرت پيامبر به مدينه ـ روى عللى كه بعداً شرح خواهيم داد ـ تشكيل شد و پيش از هجرت به هيچ وجه، مسأله اى به نام منافق مطرح نبوده; زيرا گروه منافق، اقليتى ناراضى و غير مؤمن بودند كه از ترس اكثريت، به اسلام تظاهر مى كردند; ولى در دل كافر و مشرك بودند; يعنى ظاهر و باطن آنها يكى نبود و به اصطلاح منافق و دورو بودند و يك چنين وضعيتى جز در مدينه براى مسلمانان پيش نيامده بود.

از بحث هاى حساس و قابل ملاحظه قرآن، آيات مربوط به منافقان است: سرگذشت و كارشكنى و ضررهاى سنگين و فوق العاده آنان، در سوره هاى بقره، آل عمران، نساء، مائده، انفال، توبه، عنكبوت، احزاب، محمد، فتح، مجادله، حديد، حشر و همين سوره بيان شده است. و اگر تمام آيات مربوط به منافقان يك جا گرد آيد و از شأن نزول آيه ها و تاريخ صحيح و بررسى شده اسلام كمك گرفته شود، و همه آنها با ذوق خاصى تنظيم و در قالب واحدى ريخته شود، بسيار مفيد و سودمند خواهد بود.

بر فرزندان قرآن و علاقه مندان تاريخ اسلام كه، به يك چنين بحث هاى اجتماعى قرآن دست زنند و آن را به صورتى جالب ـ كه با ذوق و روح عصر ما وفق دهد ـ درآورند و با جريان ها و نقشه هاى منافقان جامعه هاى اسلامى امروز تطبيق دهند و مطابقت برنامه هاى منافقان هر دو عصر را آشكار سازند.

اين گونه بحث و بررسى ـ كه در حقيقت يك نوع تفسير موضوعى قرآن مجيد است ـ دريچه اى است براى ساير بحث هاى موضوعى قرآن، كه بيشتر آنها به طور دست نخورده باقى مانده و در مورد آنها كمتر بحث شده است. هرگاه يكى از دانشمندان گرامى طرح فوق را درباره منافقان و يا ساير موضوعات قرآنى عمل نمايد، دَيْن خود را به قرآن ادا نموده است.

نگارنده اميدوار است به فضل الهى تا آن جا كه امكانات علمى و شرايط ديگر اجازه دهد توفيق يابد گوشه اى از اين وظيفه را انجام دهد.(٢)

٢. نفاق و دورويى

١. (بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ* إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قَالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُول اللّهِ وَاللّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَاللّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقينَ لَكاذِبُونَ).

«به نام خداوند بخشنده مهربان. هنگامى كه منافقان پيش تو آمدند، خواهند گفت: ما گواهى مى دهيم كه تو پيامبر خدا هستى و خدا مى داند كه، به راستى تو پيامبر او هستى و خدا گواهى مى دهد كه منافقان دروغ گو هستند».

منافق كيست؟

كلمه منافق، مشتق از نفاق است و به كسى كه ظاهر و باطن او يكى نباشد و به اصطلاح دو جور و «دورو» باشد، منافق مى گويند. در اين جا مقصود آن دسته دور از منطق و استدلال است كه براى اغراض شخصى و منافع زودگذر خود، با مرام و تز يك اكثريت قاطع مخالف باشند و تا آن جا كه شرايط اجازه مى دهد كارشكنى كنند، ولى از ترس جمعيت و يا طمع در منافع فعلى، به دوستى و يگانگى تظاهر نمايند.

منافق، اختصاص به اسلام و يا مذاهب ديگر ندارد، بلكه در احزاب سياسى نيز ديده مى شود. معمولاً وقتى مرام و روش حزب، منافع دسته اى را به خطر مى اندازد و دسته اى كه از روى ترس و ياعلت ديگر نمى توانند صريحاً و آشكارا با حزب حاكم مخالفت نمايند، فوراً با به دست آوردن گروهى هم فكر، هسته مركزى حزب نفاق را تشكيل مى دهند.

گاهى هم اجانب و بيگانگان، دسته اى را تحريك نموده كه در داخل حزب ايجاد دودستگى نمايند و با جنجال، حزب را از اجراى منويات باز دارند.

در مرحله سوم ممكن است يك دسته از اوّل به حزب، مؤمن نبوده باشند و روى مطامعى، تظاهر به موافقت نمايند و يا براى حفظ جان و مال، خود را عضو حزب قلمداد كنند.

علل فوق، سبب پيدايش حزب هاى منافق در احزاب جهانى است كه به افكار عمومى تكيه دارند.

اسلام، از قانون ياد شده مستثنى نشد و پس از تشكيل دولت و حزب اسلامى بر اساس خداشناسى و عدالت اجتماعى و فضايل اخلاقى، در دل اين اكثريت، اقليتى به نام حزب منافق به وجود آمد كه در ظاهر به اصول و فروع اسلامى احترام مى گذاشتند، ولى در نهان از دشمنان سرسخت اسلام بودند و در مواقع حساس با دشمنان اسلام همكارى مى كردند و اسرار نظامى اسلام را در اختيار دشمنان مى گذاشتند و با جعل اكاذيب و شايعه سازى، در دل برخى از مسلمانان ايجاد رعب مى كردند و بر اثر رابطه با دولت هاى ضد اسلام براى سقوط دولت اسلامى مى كوشيدند.

ضررهاى سنگين حزب منافق منحصر به گذشته نبود، بلكه بيش از اينهاست، كه با مراجعه به شأن نزول آيات مربوط به منافقين و تواريخ اسلامى، كاملاً به دست مى آيد.

نطفه اين حزب در مدينه منعقد شد. هنگامى كه اكثريت قاطع مدينه، از مهاجرت پيامبر به آن شهر استقبال شايانى به عمل آوردند، يك اقليت ناچيزى از اين كار خوش وقت نشده، در باطن سرسختانه با اسلام مبارزه كردند و به حال شرك و كفر خود باقى ماندند. علل تشكّل و پيوستگى اين افراد، امور مختلفى است كه در زير بيان مى شود:

١. گروهى اسلام را با مطامع و منافع شخصى خود مخالف ديده، آن را بر ضرر خود تشخيص دادند. ناگفته پيداست هرگونه اصلاحى كه مى خواهد منافع توده ها و قشرهاى تحت فشار را تضمين كند، نمى تواند رضايت صد در صد همه مردم را به دست آورد، از اين نظر اقليت مخالفى پيدا شده، به عناوين گوناگون شروع به كارشكنى مى كنند.

پيش از آن كه پيامبر اسلام به مدينه مهاجرت كنند، قبيله هاى اوس و خزرج از جنگ هاى صد ساله خود خسته شده و تصميم گرفته بودند حكومتى مركّب از افراد دو قبيله به وجود آورند و رياست آن را عبداللّه بن أبى، به عهده بگيرد و مقدمات اين كار داشت انجام مى گرفت كه نور اسلام بر دل گروهى از جوانان و سران دو قبيله تابيد و از پيامبر خواستند كه به مدينه هجرت نمايند. وقتى پيامبر وارد شهر شد، بيشتر مردم از آن حضرت استقبال پرشورى به عمل آوردند.

عبداللّه بن أبى ـ كه ورود اسلام را بر خلاف مطامع خود تشخيص داده بود ـ نتوانست كينه و حسد خود را پنهان سازد. روز ورود پيامبر، رو به او كرد و چنين گفت:

«يا هذا! اذهب إلى الّذين غروك وخدعوك، وأتوا بك; فأنزل عليهم ولا تفشنا فى ديارنا». (٣)

از همين لحظه، نطفه حزب منافق بسته شد و اين مرد، رهبر حزب منافقان گرديد. او اگر چه بر اثر فشار افكار عمومى ايمان آورد و در مراسم مذهبى شركت مى كرد، ولى در باطن ايمان نداشت و به كمك هم فكران خود، كارهايش را مخفيانه انجام مى داد.

٢. برخى از اعضاى حزب منافق در آغاز مهاجرت پيامبر، با كمال شور و شعف به وى ايمان آورده بودند و مردم را نيز دعوت به اسلام مى نمودند، ولى چون امتيازات و عناوين اجتماعى آنان پس از اسلام از بين رفت، فوراً تغيير روش داده به حزب منافق پيوستند. از افراد شاخص اين دسته، ابن عامر است كه پيش از اسلام پيشواى گروهى از اهل كتاب بود و در مدينه موقعيتى داشت، ولى پس از گزينش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى پيشوايى، موقعيت اجتماعى او با شكست مواجه گرديد و بر اثر كارشكنى هاى زياد، از مدينه به مكه و پس از فتح مكه به روم فرار كرد. او قهرمان داستان «مسجد ضرار» است كه تفصيل آن در سوره توبه، آيه ٧٠ آمده است.

٣. گروهى پس از فتح مكه، به عضويت حزب منافقان درآمدند. آنان همان دشمنان سرسخت و ديرينه اسلام بودند كه پس از انتشار اسلام، به ظاهر اسلام آورده و كينه و عداوت خود را در دل داشتند.سرجنبانان اين گروه، ابوسفيان و فرزندان بيت اموى هستند كه در مواقع مناسب كفر و شرك خود را اظهار كرده و عداوت خود را به آيين اسلام بازگو نموده اند: در روزهاى نخستين خلافت عثمان، در جلسه اى كه در خانه خليفه تشكيل يافته بود و در آن جا جز اعضاى حزب اموى كسى نبود، ابوسفيان رو به آنها كرد و چنين گفت:

«اكنون خلافت پس از تيم و عدى (اشاره به طايفه دو خليفه قبلى) به شما رسيده است، آن را مانند توپ زير پاى خود بگردانيد و پايه آن را از بنى اميه برگزينيد. اين خلافت همان حكومت و رياست بشرى است و من هرگز به بهشت و دوزخى ايمان ندارم».(٤)

در دوران حكومت عثمان، ابوسفيان از كنار قبر حمزه گذشت و لگدى بر آن زد و گفت:

«اى ابوعمار(كنيه حمزه)! حكومتى كه ديروز ما بر ضد آن قيام كرده بوديم و براى نابودى آن شمشير مى كشيديم، اكنون در دست جوانان ماست و با آن مانند توپ بازى مى كنند».(٥)

موقعى كه ابوبكر به خلافت رسيد، ابوسفيان از طريق تحريك علىعليه‌السلام بر ضد خلافت، مى خواست اختلافى در ميان مسلمانان بيندازد، ولى اميرمؤمنان از سوء نيت وى آگاه بود و به او چنين گفت: «ما زلت عدواً للإسلام وأهله; تو از روز نخست، براى اسلام و مسلمين مضر بودى».

سپس دست او را، كه براى بيعت باطل دراز كرده بود، رد كرد و از او روى گردانيد.

ابن ابى الحديد مى نويسد: هنگامى كه مهاجران دور ابوبكر را گرفتند، ابوسفيان از جريان آگاه شد و گفت: محيط اسلام را طوفانى شديد فرا گرفته است، و جز با ريخته شدن خون به چيز ديگرى خاموش نمى شود. آن گاه سراغ على و عباس را گرفت و گفت: ابوبكر با اين كه در اقليت است كار را از پيش برد. سپس دست بيعت به سوى على دراز كرد و گفت: مسجد مدينه را بر ضدّ ابوبكر پر از سپاه مى كنم، ولى على از بيعت ابا نمود، وى پس از نوميدى برخاست و اين دو شعر را مى خواند:

«ولا يقيم على ضيم يـراد بـه

*** إلاّ الأذلان غيـر الحيّ والوتـد

هذا على الخف مربوط برمته

*** وذا يشـج فلـا يـرثى له أحد»(٦)

روزى كه ابوبكر به خلافت رسيد، ابوسفيان خدمت اميرمؤمنان رسيد و اين اشعار را خواند:

«بنى هاشم لا تطعموا الناس فيكم

*** ولا سيمـا تيـم ابـن مـرة أو عدى

فمـــا الأمــر إلاّ فيـكـم وإليـكـم

*** وليـس لهـا إلاّ أبـو حسـن علـي

اى بنى هاشم! نگذاريد مردم به حقوق شما طمع كنند، خصوصاً فرزندان قبيله هاى تيم و عدى.

موضوع خلافت مربوط به شما و در خاندان شماست، و براى آن جز ابوالحسن على شايستگى ندارد».

اميـرمؤمنان فـرمـود: تو دنبـال كـارى هستى كه ما اهـل آن كـار نيستيم. وقتـى از علـى مأيوس شـد رو به عباس كـرد و گفت: تو به ميـراث بـرادرزاده ات از ديگران شايستـه تر هستـى، اگر من با تو بيعت كنم كسى در زعامت تو اختلاف نمى كند.

عباس خنديد و گفت: آيا چيزى كه از آن على روى گردان است، عباس به دنبال آن مى رود!؟

در اين لحظه ابوسفيان، كه نظرش از اين بيعت جز ايجاد اختلاف ميان مسلمانان و راه انداختن جنگ هاى داخلى و سرانجام بر باد دادن تمام زحمات نبود، مأيوسانه بازگشت.(٧)

٤. برخى از اعضاى حزب منافق، افراد بى اراده و تصميمى بودند كه، نمى دانستند به كدام سمت بروند; زيرا نفسى بيمار و قلبى ضعيف داشتند و بر اثر كمى فكر و نبودن رشد عقلى در حال تردد و «تذبذب» به سر مى بردند و به تعبير قرآن:

(مُذَبْذَبينَ بَيْنَ ذلِكَ لا إِلى هؤُلاءِ وَلا إِلى هؤُلاءِ) .

«افراد دو دل و مردد كه نه به سوى اسلام مى رفتند و نه به سوى كفر».

اينها دسته هاى منافقان و اعضاى حزب نفاق بودند كه با انگيزه هاى گوناگون، تحت لواى نفاق گرد آمده بودند و خطر آنها ـ كه دشمنان داخلى اسلام به شمار مى رفتند ـ به مراتب بيش از خطر دشمنان خارجى بود.

اما تفسير آيه

يكى از صفات بارز منافق، بلكه مايه نفاق، همان دروغ است; چيزى را بر زبان جارى كند كه در دل به آن ايمان ندارد چنان كه به حكم اين آيه، به رسالت حضرت ختمى مرتبت گواهى مى دهد، ولى در قلب بر خلاف آن اعتقاد دارد و اين كه خداوند در آيه مورد بحث، گواهى مخالفان را به شهادت رسالت پيامبر، با شدت و تأكيد هر چه تمام تر رد مى كند و مى فرمايد:(وَاللّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقينَ لَكاذِبُونَ) از آن روست كه آنان گواهى خود را با ادوات تأكيد آورده بودند، چنان كه از دو جمله (نَشْهَدْ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللّهِ) و : (وَاللّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهِ) پيداست و تأكيد خدا در ردّ گفتار آنها براى اين است كه با گفتار منافقان مطابقت نمايد.

٣. آثار شوم نفاق

٢.(اِتَّخَذُوا أَيْمانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللّهِ إِنَّهُمْ سَاءَ مَا كانُوا يَعْمَلُونَ).

«منافقان سوگندهاى دروغ خويش را (براى اعمال نارواى خود) سپر قرار داده اند (وسرپوشى روى كفر و جنايات خود نهاده اند) و بدين وسيله مردم را از راه خدا بازداشته اند، حقا كه اعمال بدى انجام مى دهند».

٣. (ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبِعَ عَلى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ).

«زيـرا آنـان قبـلاً (بـه خـدا و آييـن او) ايمان آورده، آن گاه كافر شدند(و به كيفر اين اعمال بد) بر دل هاى آنها مهر زده شده و چيزى درك نمى كنند».

خطرناك ترين دشمن، دشمن ناشناخته است. دشمن شناخته شده هر چه هم قوى و نيرومند باشد، ضررش كمتر و خسارت او قابل دفع و جبران است; زيرا هويت او معلوم وسوء قصد وى روشن و هدف و اندازه قدرت او مشخص مى باشد. او دشمنى است مارك دار و علامت دشمنى بر پيشانى او خورده و هر لحظه بيم آن مى رود كه به جنايت دست بزند، از اين جهت، انسان در برابر وى هميشه آماده دفاع است و هرگز او را بر اسرار و رازهاى نهفته خود آگاه نمى سازد و با آمادگى كامل مواظب است كه از خطرهاى او مصون بماند.

ولى دشمن ناشناخته، هر چه هم كوچك و ناتوان باشد،چون لباس دوستى بر تن كرده و يا لااقل قيافه بى طرفى به خود گرفته است، مى تواند ضررهاى سهمگين وارد سازد، رگ حيات را بزند و در عين حال بركه اى هم به دست ندهد.

يك چنين دشمن، اگر روزى مورد سوء ظن قرار گيرد از آن جا كه او را از خود مى دانيم و به او خوش بين هستيم فوراً با سوگندهاى غليظ و شديد و تراشيدن عذرهاى فريبنده، خود را تبرئه نموده و باز در لباس دوستى باقى مى ماند و به اعمال نارواى خود ادامه مى دهد.

حزب منافق در صدر اسلام، خود را مسلمان نمايانده و با تظاهرات فريبنده، محبوبيت و موقعيت خود را در قلوب سران اسلام و مسلمانان حفظ كرده بودند از اين لحاظ، بر آنان كمتر بدگمان مى شدند و جناياتشان پوشيده و پنهان مى ماند و اگر روزى برگه اى از آنها به دست مى افتاد با سوگندهاى پياپى، روى جنايات خود سرپوش مى نهادند و سوگند خود را در برابر كفر و كيفر اعمال خود سپر قرار مى دادند. از اين نظر، قرآن درباره آنها مى فرمايد: (اتَّخَذُوا أَيْمانَهُمْ جُنَّة); «سوگندهاى خويش را سپر كفر و كيفر اعمال خود قرار داده اند».

خطرناك ترين دشمن براى اسلام

پيامبر اسلام در يكى از سخنان گرانبهاى خود، حزب منافق را خطرناك ترين دشمن معرفى كرده، بلكه آنها را دشمن منحصر به فرد اسلام دانسته است و چنين مى فرمايد:

«من هرگز از هيچ يك از ملل جهان براى اسلام ترسى ندارم، فقط از يك گروه شديداً ترسانم و آنان كافر مسلمان نما و منافق و دورويند كه شيرين زبان و خوش گفتارند، ولى در باطن از دشمنان اسلام هستند; در گفتار با شما هماهنگى دارند و عملاً يك گام با شما برنمى دارند».(٨)

شاگرد ممتاز و بزرگ پيامبر اسلام، اميرمؤمنانعليه‌السلام در يكى از خطبه هاى خود درباره منافقان چنين مى فرمايد:

«وأحذركم أهلَ النفاق; فإنّهم الضالّون المضلّون، يتلونون ألواناً، قولهم شفاء وفعلهم الداء العياء».(٩)

«من شما را از جمعيت منافق هشدار مى دهم، آنها گمراه و گمراه كننده اند. به رنگ هاى گوناگون درآمده و با چهره هاى مختلف، در اجتماعات ظاهر مى شوند. گفتار آنها بسيار زيبا و سودمند و درمان دردهاست، ولى كردار آنان درد بى درمان است».

جامعه مسلمانان از اين هشدارى كه پيشواى بزرگ ما علىعليه‌السلام در آغاز اسلام داده است بايد بيدار شوند و پند بگيرند و با دقت و كنجكاوى خاصى، افراد منافق را بشناسند و آنان را از جامعه خود طرد نمايند و فريب ظاهرسازى ها و سوگندهاى شديدشان را نخورند و مطمئن باشند كه آنان با برگزارى برخى از مراسم بى روح، روى اعمال ناشايست خود سرپوش مى گذارند.

دل هاى مهرخورده

علماى اخلاق براى پيدايش يك ملكه انسانى به سه مرحله معتقدند:

١. مرحله فعل;

٢. مرحله حالت;

٣. مرحله ملكه راسخ.

اين مطلب را با ذكر مثالى توضيح مى دهيم:

جوانى است در سنين بيست سالگى، دچار صفت رذيله «دروغ» شده و اين صفت در او به صورت امرى عادى و طبيعى درآمده كه اساس زندگى او را تشكيل مى دهد، حتى در جايى كه اين عمل فايده اى به حال او ندارد، باز دروغ مى گويد.

اكنون بايد ديد اين صفت نفسانى(كه كاملاً در اعماق روح وى ريشه دوانيده) از كجا سرچشمه گرفته و چگونه در روان او آشيانه كرده است.

به طور مسلم در دوران چهار سالگى و يا بيشتر، اين عمل (دروغ گفتن) براى او امرى غير ممكن بود و فقط آن چه را ديده يا شنيده بود مى توانست تعريف كند و فكر كم و زياد كردن در او وجود نداشت.

او براى نخستين بار كه از پدر و مادر و يا هم بازى بزرگ تر از خود، دروغى مى شنود، فكر اين مطلب كه مى توان بر خلاف واقعيات سخن گفت، در مغز او پديد مى آيد. آن گاه عواملى پيش مى آيد، او يك بار يا دو سه بار از اين فكر استفاده كرده و دروغى مى گويد، اين همان، نخستين مرحله پدايش يك رذيله اى اخلاقى است كه آن را در اصطلاح «فعل ساده» مى نامند.

اگر عواملى ايجاب كند كه يك فرد در مراحل بعدى، نيز از اين فكر (وارونه گفتن واقعيات) استفاده بيشترى كند و دروغ هاى بيشترى بگويد، اين رذيله اخلاقى از صورت يك فعل ساده، به صورت «حالت نفسانى» درمى آيد.

در اين مرحله، اين رذيله به صورت يك نقش بر سطح روان او قرار مى گيرد، معالجه اين بيمارى در اين مرحله، تا اندازه اى آسان است و مربيان دل سوز مى توانند با يك سلسله پند و اندرز و بيان عواقب شوم دروغ گويى، صفحه دل را از اين رذيله پاك كنند و زنگار آن را با نصايح مشفقانه بزدايند. ولى هرگاه اين عمل بيشتر تكرار شود و جوان يك عمر در زندگى، از اين حربه باطل به نفع خود استفاده كند، در اين لحظه اين حالت نفسانى، گام به مرحله سوم نهاده و به صورت «ملكه راسخ» و ريشه دار درمى آيد كه درمان آن بسيار مشكل است و خود اين ملكه نفسانى، بر اثر ممارست و زياد انجام دادن داراى مراتب بوده و شدت و ضعف خواهد داشت.

ملكات نفسانى اعم از رذايل، مانند دروغ، خيانت، آدم كشى، ستم و يا فضايل انسانى، مانند عدالت، امانت، مساوات، احترام به پيمان و... همگى مولود اين مراحل سه گانه اند و ممارست و تكرار يك كار موجب پيدايش آنها مى شود.

از نظر فلسفه الهى، كليه ملكات فاضله و غيره، نتيجه افعال و كارهاى شبانه روزى انسان است. چه بسا انجام دادن كارى به طور مكرر در ما، عادت به ارتكاب آن را پديد مى آورد و از همين روست كه هر فردى روحيات و سجاياى اخلاقى خود را مى سازد.

مرحوم حكيم سبزوارى در «منظومه» خود، به اين حقيقت اشاره كرده و مى فرمايد:

«إذ خمـرت طينتنـا بـالملكـة

*** وتلك فينا حصلت بالحركة;(١٠)

سرشت ما، با يك سلسله ملكات خوب و بد عجين و خمير شده و همه آنها معلول حركات و افعال جزيى هستند.

اگر انسانى ملكه سخنورى، يا اعتياد به كارى زشت و زيبا پيدا مى كند، بر اثر تكرار اين كارهاست; مثلاً آن قدر دروغ مى گويد كه دروغ گفتن براى او طبيعت ثانوى مى شود و ديگر نمى تواند راست بگويد حتى آن جايى هم كه دروغ به حال او نفعى نداشته باشد، باز دروغ مى گويد.

فردى را مى بينيم عمرى غرق گناه و جنايت است و يك بار هم از كردار خود بيمناك و نادم نيست، اين همان شخصى است كه بر اثر تكرار معاصى، در روح او، جرم و گناه آشيانه كرده و تمام اطراف و اعماق روح او را رذايل اخلاقى فرا گرفته است و روزنه اى براى نفوذ نور هدايت در دل او باقى نمانده است، بزرگ ترين مربيان اخلاقى و روان كاوان جهان، از ارشاد و هدايت او مأيوس و نوميدند و قرآن كريم در آيه مورد بحث درباره آنها چنين مى گويد:

(فَطُبِعَ عَلى قُلُوبِهِمْ) (يعنى بر دل هاى آنها بر اثر اعمال ناشايست مهر خورده و قلوبشان مالامال از رذايل شيطانى است و در چنين دل براى صفات رحمانى و فضايل انسانى جايى نيست).

در برابر اين گروه، گروهى را ديده ايم و مى شناسيم كه پس از يك گناه كوچك مثل بيد مى لرزند و از ترس عواقب شوم آن، مانند ابر بهارى اشك مى ريزند.

با تدبّر در مضمون آيه دوم (كه مهر خوردگى عكس العمل كارهاى بد آنان است) روشن مى شود كه اين آيه و امثال آن نه تنها از دلايل مسلك جبرى نيست، بلكه روشن ترين گواه بر مسأله اختيارى بودن سعادت و شقاوت است.

٤. نشانه هاى نفاق

٤. (وَإِذَا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسَامُهُمْ وَإِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ كأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَة عَلَيْهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قَاتَلَهُمُ اللّهُ أَنّى يُؤْفَكُونَ).

«هنگامى كه آنها را مى بينى، شكل و قيافه آنها تو را به شگفت مى آورد و اگر سخن بگويند(بر اثر قيافه حق به جانبى كه به خود مى گيرند) تو را به سخنان خود جلب مى نماند وبه گفتار آنها گوش مى دهى، گويى آنها چوب هايى هستند كه به ديوار تكيه داده شده، هر صدايى را بر ضدّ خود مى پندارند. دشمنان واقعى آنها هستند. از آنها بپرهيز، مرگ بر آنها! چگونه از حقيقت روى گردانند».

هـدف آيـه ، بيان عـلايم منافقـان اسـت كه به وسيله اين علايم مى توان منافق را از مؤمن تشخيص داد. اين نشانه ها نوعاً جنبه كلى و عمومى دارند و هم اكنون اين علايم بر سر منافقان عصر خود ما نيز سايه افكن است، اينك بيان اين صفات:

١. داراى قيافه حق به جانبند

مفسران مى گويند: منافقان عصر رسالت، افرادى خوش قيافه و زيبارو بودند. عبداللّه بن أُبى سردسته منافقين و دوستان و هم فكران وى افرادى بلند قامت و خوش قيافه بوده و از زيبايى ظاهر بهره كافى داشتند بنابرا(١١) ين، نمى توان آن را نشانه اى كلى و عمومى دانست.

ممكن است مقصود از جمله(وَإِذَا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسامُهُمْ) اين باشد كه افراد منافق در برخورد با افراد مؤمن، قيافه حق به جانبى مى گيرند، اين قيافه و سكوت و آرامش و نگاه هاى آرام آنان (كه همگى براى پوشاندن نفاق درونى است) همه را به تعجب وا مى دارد و تصور مى كنند كه آنان افراد صالحى هستند.

شايد اين احتمال به ظاهر آيه از معنايى كه مفسران گفته اند نزديك تر باشد و روى اين احتمال، نشانه اى كلى و يا غالبى خواهد بود و منافقان براى پوشاندن صفت نفاق خود و جا زدن خويش در جرگه مؤمنان، به آن پناه مى برند، در صورتى كه زير آن قيافه، خوى درندگى و عداوت ريشه دار خود را پنهان مى دارند. البته اين سكوت و آرامش مانع از آن نيست كه در مواقعى حرّاف و پشت هم انداز نيز باشند.

٢. پشت هم انداز و خوش گفتارند

نكته اين كار روشن است; زيرا از آن جا كه در باطن، ايمان به گفته خود ندارند و گاهى تصور مى كنند كه ممكن است اين ضمير براى ديگران روشن شود و رسوا شوند، حس «عيب پوشى» آنها را وامى دارد كه گرم سخن بگويند و با نشان دادن عنايت بيشتر، نظر طرف را جلب كنند. اين افراد در سخن گفتن و پشت هم اندازى آن چنان ماهر و ورزيده اند كه حتى گاهى نظر پيامبر را ظاهراً به گفتار خود جلب مى نمودند، چنان كه آيه مورد بحث اين مطلب را مى رساند:(وَإِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ...).

از اين نظر ما نبايد فريب چرب زبانى و تندگويى و گرم سخن گفتن گروهى را بخوريم ولااقل بايد احتمال بدهيم كه ممكن است اين طرز بيان، براى فريب دادن ما باشد نه براى دل سوزى به خاطر حقيقت.