منافق كيست؟
كلمه منافق، مشتق از نفاق است و به كسى كه ظاهر و باطن او يكى نباشد و به اصطلاح دو جور و «دورو» باشد، منافق مى گويند. در اين جا مقصود آن دسته دور از منطق و استدلال است كه براى اغراض شخصى و منافع زودگذر خود، با مرام و تز يك اكثريت قاطع مخالف باشند و تا آن جا كه شرايط اجازه مى دهد كارشكنى كنند، ولى از ترس جمعيت و يا طمع در منافع فعلى، به دوستى و يگانگى تظاهر نمايند.
منافق، اختصاص به اسلام و يا مذاهب ديگر ندارد، بلكه در احزاب سياسى نيز ديده مى شود. معمولاً وقتى مرام و روش حزب، منافع دسته اى را به خطر مى اندازد و دسته اى كه از روى ترس و ياعلت ديگر نمى توانند صريحاً و آشكارا با حزب حاكم مخالفت نمايند، فوراً با به دست آوردن گروهى هم فكر، هسته مركزى حزب نفاق را تشكيل مى دهند.
گاهى هم اجانب و بيگانگان، دسته اى را تحريك نموده كه در داخل حزب ايجاد دودستگى نمايند و با جنجال، حزب را از اجراى منويات باز دارند.
در مرحله سوم ممكن است يك دسته از اوّل به حزب، مؤمن نبوده باشند و روى مطامعى، تظاهر به موافقت نمايند و يا براى حفظ جان و مال، خود را عضو حزب قلمداد كنند.
علل فوق، سبب پيدايش حزب هاى منافق در احزاب جهانى است كه به افكار عمومى تكيه دارند.
اسلام، از قانون ياد شده مستثنى نشد و پس از تشكيل دولت و حزب اسلامى بر اساس خداشناسى و عدالت اجتماعى و فضايل اخلاقى، در دل اين اكثريت، اقليتى به نام حزب منافق به وجود آمد كه در ظاهر به اصول و فروع اسلامى احترام مى گذاشتند، ولى در نهان از دشمنان سرسخت اسلام بودند و در مواقع حساس با دشمنان اسلام همكارى مى كردند و اسرار نظامى اسلام را در اختيار دشمنان مى گذاشتند و با جعل اكاذيب و شايعه سازى، در دل برخى از مسلمانان ايجاد رعب مى كردند و بر اثر رابطه با دولت هاى ضد اسلام براى سقوط دولت اسلامى مى كوشيدند.
ضررهاى سنگين حزب منافق منحصر به گذشته نبود، بلكه بيش از اينهاست، كه با مراجعه به شأن نزول آيات مربوط به منافقين و تواريخ اسلامى، كاملاً به دست مى آيد.
نطفه اين حزب در مدينه منعقد شد. هنگامى كه اكثريت قاطع مدينه، از مهاجرت پيامبر به آن شهر استقبال شايانى به عمل آوردند، يك اقليت ناچيزى از اين كار خوش وقت نشده، در باطن سرسختانه با اسلام مبارزه كردند و به حال شرك و كفر خود باقى ماندند. علل تشكّل و پيوستگى اين افراد، امور مختلفى است كه در زير بيان مى شود:
١. گروهى اسلام را با مطامع و منافع شخصى خود مخالف ديده، آن را بر ضرر خود تشخيص دادند. ناگفته پيداست هرگونه اصلاحى كه مى خواهد منافع توده ها و قشرهاى تحت فشار را تضمين كند، نمى تواند رضايت صد در صد همه مردم را به دست آورد، از اين نظر اقليت مخالفى پيدا شده، به عناوين گوناگون شروع به كارشكنى مى كنند.
پيش از آن كه پيامبر اسلام به مدينه مهاجرت كنند، قبيله هاى اوس و خزرج از جنگ هاى صد ساله خود خسته شده و تصميم گرفته بودند حكومتى مركّب از افراد دو قبيله به وجود آورند و رياست آن را عبداللّه بن أبى، به عهده بگيرد و مقدمات اين كار داشت انجام مى گرفت كه نور اسلام بر دل گروهى از جوانان و سران دو قبيله تابيد و از پيامبر خواستند كه به مدينه هجرت نمايند. وقتى پيامبر وارد شهر شد، بيشتر مردم از آن حضرت استقبال پرشورى به عمل آوردند.
عبداللّه بن أبى ـ كه ورود اسلام را بر خلاف مطامع خود تشخيص داده بود ـ نتوانست كينه و حسد خود را پنهان سازد. روز ورود پيامبر، رو به او كرد و چنين گفت:
«يا هذا! اذهب إلى الّذين غروك وخدعوك، وأتوا بك; فأنزل عليهم ولا تفشنا فى ديارنا».
از همين لحظه، نطفه حزب منافق بسته شد و اين مرد، رهبر حزب منافقان گرديد. او اگر چه بر اثر فشار افكار عمومى ايمان آورد و در مراسم مذهبى شركت مى كرد، ولى در باطن ايمان نداشت و به كمك هم فكران خود، كارهايش را مخفيانه انجام مى داد.
٢. برخى از اعضاى حزب منافق در آغاز مهاجرت پيامبر، با كمال شور و شعف به وى ايمان آورده بودند و مردم را نيز دعوت به اسلام مى نمودند، ولى چون امتيازات و عناوين اجتماعى آنان پس از اسلام از بين رفت، فوراً تغيير روش داده به حزب منافق پيوستند. از افراد شاخص اين دسته، ابن عامر است كه پيش از اسلام پيشواى گروهى از اهل كتاب بود و در مدينه موقعيتى داشت، ولى پس از گزينش رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
براى پيشوايى، موقعيت اجتماعى او با شكست مواجه گرديد و بر اثر كارشكنى هاى زياد، از مدينه به مكه و پس از فتح مكه به روم فرار كرد. او قهرمان داستان «مسجد ضرار» است كه تفصيل آن در سوره توبه، آيه ٧٠ آمده است.
٣. گروهى پس از فتح مكه، به عضويت حزب منافقان درآمدند. آنان همان دشمنان سرسخت و ديرينه اسلام بودند كه پس از انتشار اسلام، به ظاهر اسلام آورده و كينه و عداوت خود را در دل داشتند.سرجنبانان اين گروه، ابوسفيان و فرزندان بيت اموى هستند كه در مواقع مناسب كفر و شرك خود را اظهار كرده و عداوت خود را به آيين اسلام بازگو نموده اند: در روزهاى نخستين خلافت عثمان، در جلسه اى كه در خانه خليفه تشكيل يافته بود و در آن جا جز اعضاى حزب اموى كسى نبود، ابوسفيان رو به آنها كرد و چنين گفت:
«اكنون خلافت پس از تيم و عدى (اشاره به طايفه دو خليفه قبلى) به شما رسيده است، آن را مانند توپ زير پاى خود بگردانيد و پايه آن را از بنى اميه برگزينيد. اين خلافت همان حكومت و رياست بشرى است و من هرگز به بهشت و دوزخى ايمان ندارم».
در دوران حكومت عثمان، ابوسفيان از كنار قبر حمزه گذشت و لگدى بر آن زد و گفت:
«اى ابوعمار(كنيه حمزه)! حكومتى كه ديروز ما بر ضد آن قيام كرده بوديم و براى نابودى آن شمشير مى كشيديم، اكنون در دست جوانان ماست و با آن مانند توپ بازى مى كنند».
موقعى كه ابوبكر به خلافت رسيد، ابوسفيان از طريق تحريك علىعليهالسلام
بر ضد خلافت، مى خواست اختلافى در ميان مسلمانان بيندازد، ولى اميرمؤمنان از سوء نيت وى آگاه بود و به او چنين گفت: «ما زلت عدواً للإسلام وأهله; تو از روز نخست، براى اسلام و مسلمين مضر بودى».
سپس دست او را، كه براى بيعت باطل دراز كرده بود، رد كرد و از او روى گردانيد.
ابن ابى الحديد مى نويسد: هنگامى كه مهاجران دور ابوبكر را گرفتند، ابوسفيان از جريان آگاه شد و گفت: محيط اسلام را طوفانى شديد فرا گرفته است، و جز با ريخته شدن خون به چيز ديگرى خاموش نمى شود. آن گاه سراغ على و عباس را گرفت و گفت: ابوبكر با اين كه در اقليت است كار را از پيش برد. سپس دست بيعت به سوى على دراز كرد و گفت: مسجد مدينه را بر ضدّ ابوبكر پر از سپاه مى كنم، ولى على از بيعت ابا نمود، وى پس از نوميدى برخاست و اين دو شعر را مى خواند:
«ولا يقيم على ضيم يـراد بـه
|
|
*** إلاّ الأذلان غيـر الحيّ والوتـد
|
هذا على الخف مربوط برمته
|
|
*** وذا يشـج فلـا يـرثى له أحد»
|
روزى كه ابوبكر به خلافت رسيد، ابوسفيان خدمت اميرمؤمنان رسيد و اين اشعار را خواند:
«بنى هاشم لا تطعموا الناس فيكم
|
|
*** ولا سيمـا تيـم ابـن مـرة أو عدى
|
فمـــا الأمــر إلاّ فيـكـم وإليـكـم
|
|
*** وليـس لهـا إلاّ أبـو حسـن علـي
|
اى بنى هاشم! نگذاريد مردم به حقوق شما طمع كنند، خصوصاً فرزندان قبيله هاى تيم و عدى.
موضوع خلافت مربوط به شما و در خاندان شماست، و براى آن جز ابوالحسن على شايستگى ندارد».
اميـرمؤمنان فـرمـود: تو دنبـال كـارى هستى كه ما اهـل آن كـار نيستيم. وقتـى از علـى مأيوس شـد رو به عباس كـرد و گفت: تو به ميـراث بـرادرزاده ات از ديگران شايستـه تر هستـى، اگر من با تو بيعت كنم كسى در زعامت تو اختلاف نمى كند.
عباس خنديد و گفت: آيا چيزى كه از آن على روى گردان است، عباس به دنبال آن مى رود!؟
در اين لحظه ابوسفيان، كه نظرش از اين بيعت جز ايجاد اختلاف ميان مسلمانان و راه انداختن جنگ هاى داخلى و سرانجام بر باد دادن تمام زحمات نبود، مأيوسانه بازگشت.
٤. برخى از اعضاى حزب منافق، افراد بى اراده و تصميمى بودند كه، نمى دانستند به كدام سمت بروند; زيرا نفسى بيمار و قلبى ضعيف داشتند و بر اثر كمى فكر و نبودن رشد عقلى در حال تردد و «تذبذب» به سر مى بردند و به تعبير قرآن:
(مُذَبْذَبينَ بَيْنَ ذلِكَ لا إِلى هؤُلاءِ وَلا إِلى هؤُلاءِ)
.
«افراد دو دل و مردد كه نه به سوى اسلام مى رفتند و نه به سوى كفر».
اينها دسته هاى منافقان و اعضاى حزب نفاق بودند كه با انگيزه هاى گوناگون، تحت لواى نفاق گرد آمده بودند و خطر آنها ـ كه دشمنان داخلى اسلام به شمار مى رفتند ـ به مراتب بيش از خطر دشمنان خارجى بود.