هديه آسمانى
پدر با صداى در از جا برخاست و به سمت در رفت از پشت در صدايى به گوش رسيد: السلام عليكم يا اءهل بيت النبوة ، مردى فقير و گرسنه ام ، كمكم كنيد...
بوى نان تازه ، آن مرد را به آن جا كشانده بود. هنوز سخن آن شخص تمام نشده بود كه پدر و مادرم نان هاى خود را او بخشيدند، ياد حرف پدرم افتادم آن روزى كه براى من و حسين آيات قرآن را تلاوت مى كرد گفت : اگر مى خواهيد به سعادت برسيد از آنچه دوست داريد انفاق كنيد
بى درنگ هم ما دو برادر و همه فضه نان هاى خود را به آن مرد بخشيديم تا براى همسر و فرزندانش ببرد. چشم هاى مرد، از خوشحالى برقى زد و دعاكنان رفت اگر مى دانست در آن روزگار سخت ، پدرم مقدارى «جو» قرض كرده و مادرم و فضه با دهان روزه نان پخته اند شايد نان ها را نمى گرفت آن شب فقط با آب افطار كرديم
دومين روز بود كه روزه نذرى مى گرفتيم مقدار ديگرى از «جو»ها را آسياب كرده و نان پخته بودند، منتظر بازگشت پدر از مسجد بوديم تا به اتفاق افطار كنيم
نان گرم و تازه بوى خوبى داشت و گرسنگى را بيشتر مى كرد و انتظار را طولانى تر.
سر سفره افطار نشستيم پدر از چاه آب كشيد، درون كوزه اى ريخت و كنار سفره آورد. هنوز دست به غذا نبرده بوديم كه حلقه در به صدا درآمد. همه به يكديگر نگاه كرديم اين بار من براى باز كردن در برخاستم پسر بچه يتيمى در آستانه در بود و سخت گرسنه
بلافاصله پنج قرص نان در آغوش طفل جاى گرفت آن شب نيز گرسنگى را با خود به رختخواب برديم
روز سوم سخت تر از روزهاى قبل بود، اما نذرى كه براى شفايمان كرده بوديم بايد ادا مى شد؛ اين عهد با خدا گسستنى نبود. ضعف و گرسنگى طاقتمان را ربوده بود و گاهى از شدت ضعف مى لرزيديم ، اما پدر چون كوهى استوار و مقاوم بود و به روى خود نمى آورد، سعى مى كرد به ما روحيه ببخشد.
هنوز مقدارى جو باقى مانده بود كه آن را براى تهيه نان آرد كردند. بر سر سفره پدر دعا مى كرد و ما آمين مى گفتيم كه صدايى از پشت در بلند شد: «كيست كه به اسيرى درمانده و گرسنه كمك كند.»
همه مى دانستيم اين يك امتحان الهى است ، بايد سربلند و پيروز از ميدان مبارزه بيرون مى آمديم
براى بار سوم نان هاى خود را بخشيديم در سفره به جز نمك و كاسه گلين آب و كوزه چيز ديگرى نبود.
من و حسين از شدت ضعف از حال رفتيم پدرم دست ما را گرفت و به نزد رسول خدا(
صلىاللهعليهوآلهوسلم )
برد. پيامبر وقتى حال و روز ما را ديد متاءثر شد و بغض راه گلوى مباركش را بست بلافاصله حال ميوه دلش زهرا(
عليهماالسلام )
را پرسيد، اما به پرسش قناعت نكرد. به خانه ما آمد و فاطمه(
عليهماالسلام )
را در محراب عبادت بسيار ضعيف و نحيف يافت همين كه دست هاى او را بوسه زد بغضش تركيد و مثل ابر بهار گريست ، بعد گفت : «خدايا، اهل بيتم براى رضاى تو چه كارها كه نمى كنند...»
در اين هنگام چشم هاى اشكبار پيامبر(
صلىاللهعليهوآلهوسلم )
به افقى دوردست خيره شد. جبرئيل امين براى آنان از بهشت «هديه » آورده بود. لب هاى پيامبر(
صلىاللهعليهوآلهوسلم )
به هم خورد:
و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا
.
از اين مائده آسمانى ، خانواده على(عليهالسلام)
غرق در نور و معنويت شده بود