• شروع
  • قبلی
  • 26 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 2699 / دانلود: 1902
اندازه اندازه اندازه
حيات پاكان، جلد 3

حيات پاكان، جلد 3

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

حيات پاكان، جلد ٣

داستان هايى از زندگى امام محمد باقر، امام جعفر صادق و امام موسى كاظم(عليهم‌السلام)

نويسنده : مهدى محدثى

سخنى با خوانندگان

نوجوان عزيز

اگر بذرى در زمين مستعدى كاشته ، آبيارى و مراقبت شود جوانه مى زند رشد مى كند و همزمان با بالندگى ريشه اش مستحكم مى شود و به بركت زحمات باغبان پس از اندك زمانى به ثمر مى نشيند. دل ، زمينى است مستعد و «موعظه و حكمت ، بذر اين مزرعه وجود است» كه باغبان اين مزرعه (پيامبران و امامان معصوم( عليهم‌السلام ) در نهاد بشر كاشته آن گاه با دستورهاى الهى و هدايت معصومان ، آبيارى و ريشه هاى اعتقادى انسان مستحكم مى گردد.

اما علف هاى هرز گناه ، پيچك هاى انحراف و كرم هاى تنه خوار، آفت هاى رشد و بالندگى هر درخت زندگى است كه در دستورات و اعمال اولياى خدا به صورت «نبايد» ها و «نهى كردن» ها خود را مى نماياند.

اين مجموعه ، جلد سوم كتاب حيات پاكان است كه در بردارنده آموزه هايى از حيات پر بركت امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام موسى كاظم( عليهم‌السلام ) مى باشد.

اميدوارم با عمل به دستورات و پرهيز از منهيات آنان درخت زندگيتان به ميوه كمال آراسته گردد.

مهدى محدثى

قم - تيرماه ٨١

فصل اول : امام محمد باقر(عليه‌السلام )

بيل زدن براى دنيا

همين طور كه مى رفت دانه دانه تسبيحش را كه از هسته هاى خرما درست كرده بود مى شمرد و ذكر مى گفت ، در اطراف شهر كارى داشت به كنار مزرعه اى رسيد. سه نفر را ديد كه به سختى مشغول بيل زدن بودند.

با خود گفت : «بهتر است بروم يك خسته نباشيد به آنان بگويم و اگر آب خنكى هم داشته باشند جرعه اى بنوشم » و راهش را به سوى آنان كج كرد.

سلام

عليكم السلام

خدا قوت ، خسته نباشيد!

سلامت باشى !

مدتى به عرق هاى روى پيشانى او، كه در زير آفتاب مثل دانه هاى مرواريد مى درخشيد، نگاه كرد. او بزرگى از بزرگان قريش بود، با آن اندام فربه ، آن هم در چنين هواى گرمى به شدت روى مزرعه اش كار مى كرد و دو غلام نيز كمكش مى كردند.

با خود انديشيد از امامى مثل او بعيد است در اين هواى گرم و طاقت فرسا و با اين همه زحمت به فكر دنيا باشد، بهتر است به نزد او بروم و او را نصيحت كنم جلو رفت و گفت : خدا كارهايتان را سامان دهد، آب خوردن داريد؟

يكى از غلامان آب گوارايى به او داد. مشك آب را به دهانش چسباند و چند جرعه خورد، با خود گفت «الان موقعيت خوبى است » ، رو به امام باقر كرد و گفت : آقا، شما با اين مقام و مرتبه درست است به فكر دنيا و طلب مال باشيد؟ اگر خداى نكرده ، در اين حال اجل شما فرا رسد چه خواهيد كرد.

امام دست از كار كشيد و جلوتر آمد و با پشت دست عرق هاى درشتى را كه روى پيشانى اش بود پاك كرد و فرمود: مگر در حال ارتكاب گناه هستم

نه ، ولى شما نبايد اين قدر براى مال دنيا به خود زحمت بدهيد.

به خدا سوگند، اگر در اين حال مرگ به سراغم بيايد در حال اطاعت خدا از دنيا رفته ام

چه اطاعتى ، شما كه داريد بيل مى زنيد، آن هم براى دنيا!

همين تلاش من براى كسب روزى ، عبادت خداست ؛ با همين كار، خود را از تو و ديگران بى نياز مى سازم و دست نياز پيش كسى دراز نمى كنم ؛ زمانى از خدا بيمناكم كه در حال نافرمانى از او اجلم فرا برسد.

محمد بن منكدر از اين حرف امام به خود آمد و رو به امام كرد و گفت : خدا رحمتت كند، من مى خواستم شما را نصيحت كنم ، اما بر عكس شد، شما مرا آگاه كرديد.(١)

راضى به رضاى او

چهار پنج نفر جمع شديم و به راه افتاديم در طول راه به يكى از همراهان گفتم «بهتر است چيزى برايش بخريم و ببريم ، دست خالى رفتن خوب نيست» او نيز به بقيه دوستان گفت و توافق كرديم مقدارى ميوه از بازار بخريم تا خانه آن استاد بزرگ راه زيادى نمانده بود. هنگامى كه به در خانه اش رسيديم خدمتكار داشت از خانه بيرون مى آمد. گفتم : آقا تشريف دارند؟

بله

برو بگو عده اى از دوستان براى عيادت فرزندتان آمده اند.

خدمتكار به داخل برگشت و پس از چند لحظه ما را به حضور امام باقر(عليه‌السلام ) راهنمايى كرد. با ديدن امام سلام كرديم و او نيز با خوش ‍ رويى پاسخ گفت وقتى حال بيمارش را پرسيديم غم و اندوه بيشترى بر چهره اش نشست آرام و قرار نداشت و بسيار بى تاب بود. حق هم داشت ، ما كه پدر بوديم مى فهميديم او در چه حالى است ، مريضى فرزند براى پدر خيلى سخت است ، مخصوصا مرضى كه علاج ناپذير باشد. پدر و مادر حاضرند بيشترين سختى ها را تحمل كنند، ولى حتى خارى به پاى فرزندشان فرو نرود.

با ديدن چنين وضعى فقط چند دقيقه نشستيم و صلاح ندانستيم بيشتر از آن مزاحم امام شويم با اشاره من دوستان هم برخاستند و پس از آرزوى سلامتى و بهبودى براى فرزند امام خداحافظى كرديم و بيرون آمديم در راه يكى از دوستان گفت «ديديد امام چقدر ناراحت بود؟» آن يكى گفت «آرى ، اگر اين كودك طورى شود او چه مى كند!» سر كوچه از همديگر خداحافظى كرديم و هر كس راه خانه اش را در پيش گرفت

آن شب تا دير وقت بيدار بودم و در رختخواب از اين پهلو به آن پهلو مى غلتيدم ، به فكر آن كودك مريض بودم تا سرانجام خوابم برد.

روز بعد از كوچه مى گذشتم كه صداى زارى و شيون عده اى از زنان توجهم را جلب كرد. صدا از خانه امام بود. سراسيمه خود را به آنجا رساندم در خانه باز بود و وارد شدم خدمتكار امام را كه ديدم پرسيدم : خدا بد ندهد، چه شده ؟

چشم هايش پر از اشك شد و گفت : مريض فوت كرد.

انا لله و انا اليه راجعون ، امام كجاست

در اتاقش نشسته است و مهمان دارد، شما هم اگر مى خواهيد تسليت بگوييد مى توانيد برويد و امام را ببينيد.

با ديدن امام دست در گردنش انداختم و تسليت گفتم و از خدا برايش صبر طلبيدم ، اما وقتى ديدم چهره اش بر خلاف ديروز آرام است و اثرى از پريشانى ديروز در او ديده نمى شود بسيار تعجب كردم ، گفتم : اى امام بزرگوار، ديروز كه فرزندتان مريض بود خيلى بى تاب و نگران بوديد، اما اكنون كه درگذشته و به رحمت خدا رفته ، انتظار داشتيم حالتان از ديروز هم بدتر باشد، ولى شما را با رويى گشاده مى بينيم ، حكمتش چيست

ما نيز مثل هر پدرى دوست داريم عزيزانمان سالم و بدون درد باشند، اما زمانى كه امر خداوند سررسيد و تقدير خدا قطعى شد خواست خدا را مى پذيريم و در برابر اراده و مشيت الهى تسليم و راضى هستيم

در راه با خود مى انديشيدم انسان چقدر بايد دريا دل باشد تا در اوج عواطف انسانى روحيه اى مطيع در برابر حكم خداوند داشته باشد، اگر چنين مساءله اى براى من اتفاق افتاده بود تا چند روز حال خود را درك نمى كردم ، اما او قلبى داشت كه با وجود اندوه فراوان همچون دريايى آرام و پر ابهت بود، در دلم به اين مكتب انسان ساز و پيشواى آن آفرين گفتم(٢)

تا آخر راه

كيسه اى پارچه اى در دست داشت و مشت مشت از داخل آن كاه خورد شده بر مى داشت و بر سر مردم مى ريخت با هر مشت كاه كه به هوا مى پاشيد با صداى بلند مى گفت «لا اله الا الله » مردم نيز تكرار مى كردند و دوباره مى گفت «محمدا رسول الله» و مردم تكرار مى كردند.

اقوام و بستگان ميت(٧) از سيمايش مى باريد و تمامى توجهش به خدا بود. همين كه وارد مسجدالحرام شديم صداى گريه اش بلند شد وهاى هاى گريست قطره هاى زلال اشك انحناى گونه اش ‍ را طى كرد و لابه لاى محاسن انبوهش گم شد، درست مثل تك تك افرادى كه در ازدحام طواف كنندگان گم مى شدند.

يك نگاهم به او بود و نگاه ديگرم سوى مردمى كه منتظر او بودند و با تعجب نگاهش مى كردند، اما او همچنان مى گريست غلام او جلو آمد و گفت : آقا، خيلى ببخشيد، جسارت است ، شما سرور من هستيد و من غلام شما، اما بهتر نيست كمى آرام تر گريه كنيد، همه چشم ها به شما دوخته شده و منتظر شما هستند.

امام پاسخ داد: واى بر تو افلح ،(٨) گريه مى كنم كه شايد خداوند رحمتش ‍ را شامل حالم كند و فرداى قيامت رستگار شوم

افلح ديگر چيزى نگفت و امام با همان حالت تواضع به راه افتاد. طوافش را انجام داد و سپس به نماز ايستاد و چقدر خاشعانه نماز را به پايان رساند. آنگاه سرش را بر سجده گذاشت و مدت ها به همين حالت باقى ماند، من كه در كنارش نشسته بودم فقط لرزش شانه هايش را مى ديدم وقتى سر از سجده برداشت سجده گاهش از اشك تر شده بود. با خود مى انديشيدم او كه امام است اين گونه عمل مى كند، پس واى به حال ما كه به زور، قطره اشكى از چشم جارى مى كنيم در همين افكار غوطه ور بودم كه حاجى هاى كاروان دورش جمع شدند و در مورد دين و «مناسك حج »(٩) شان سؤ الاتى پرسيدند. رفته رفته ازدحام نيز بيشتر شد و غريبه ها نيز دور او را گرفتند و در پرسش و پاسخ شركت كردند.

امام تك تك سؤ الات را جواب مى داد و همچون چشمه اى زلال همگان را سيراب مى كرد. آن دسته از مردم كه او را نمى شناختند از آمادگى و وسعت علوم او تعجب كرده بودند، از يكديگر مى پرسيدند كه او كيست تسلط امام بر مسائل دينى براى شان باور كردنى نبود. اين از چشمان گرد شده شان فهميده مى شد.

دست آخر، يكى پرسيد: او كيست و اين همه معلومات را از كجا مى داند. برخاستم و گفتم : برادر، من به تو مى گويم كه او كيست ، او شكافنده علم پيامبران است ، چراغ روشنى است در تاريكى ظلمت ، او پسر فاطمه دختر رسول خدا است ، حجت باقى خدا بر روى زمين است ، او از نسل پيامبر و على و فاطمه( عليه‌السلام ) است ، او محمد باقر است

حرف هايم كه تمام شد نشستم افلح به سوى من آمد و گفت : احسنت ، آفرين ، نمى دانستم اين قدر خوب سخن مى گويى ، حقا كه امامت را خوب شناساندى

به خانه كعبه خيره شدم و در جوابش گفتم : نه ، هنوز او را نشناخته ام ، اين حرف هايى كه زدم يكى از هزاران فضيلت او هم نيست(١٠)

ملعون كيست ؟

راه درازى را طى كرده بود، اما سرانجام رسيد. با نشانى اى كه در دست داشت به سراغ او رفت و در زد. خدمتكار در را باز كرد. گفت : به اربابت بگو كه فلانى آمده و چند دقيقه اى قصد مزاحمت دارد.

خدمتكار به داخل خانه رفت و پس از چند لحظه در آستانه در ظاهر شد و گفت : آقا مى گويد بعدا بيا، الان وقت ندارد.

مرد خسته بود و كلافه ، به خدمتكار گفت : برو بگو ابوحمزه آمده و كار بسيار مهمى دارد.

خدمتكار دوباره رفت و پيام او را به آقايش رساند، پس از چند لحظه آمد و گفت : آقا مى گويد الان كار دارم ، بگو فردا بيايد.

مرد عرب دست هايش را از شدت ناراحتى به هم كوبيد و رفت گره كارش ‍ به دست او باز مى شد و به هر ترتيبى بود بايد تا فردا صبر مى كرد. سنگريزه هاى وسط كوچه را با پايش پرتاب مى كرد و به اين شكل عقده و عصبانيتش را خالى مى كرد.

شب شد و او تصميم گرفت شب را در كنار مسجد زير سايه بانى كه از برگ هاى درخت خرما درست شده بود بگذراند. گرماى هوا از يك سو و پشه هاى سمج از سوى ديگر ديوانه اش كرده بودند و با هر بدبختى بود آن شب را به صبح رساند. صبح دوباره به راه افتاد و به خانه همان شخص ‍ رسيد، در زد و طبق معمول خدمتكار در را باز كرد، با تمسخر گفت : آقا وقت دارند؟!

خدمتكار گفت : آقا دارند صبحانه مى خورند و يك ساعتى طول مى كشد، همين جا پشت در بمان تا صدايت كنم (اين را گفت و در را بست).

مرد عرب كه بسيار عصبانى شده بود زير لب چند فحش به خودش داد و روى تخته سنگى كه در كنار در بود نشست يك ساعت تمام شد. برخاست و در زد. خوشبختانه اين بار اجازه ورود پيدا كرده بود. وارد شد و بدون سلام و عليك بر سر آن آقا فرياد زد: مرد حسابى ، تو مسلمانى ، اصلا تو آدمى ؟

آقا درست صحبت كن ، اين چه طرز حرف زدن است

از ديروز بعد از ظهر مرا معطل كرده اى ، حال مى گويى درست حرف بزنم

خب بد موقع آمدى ، حال چه كار دارى

كارم فعلاً بماند، هيچ مى دانى از ديروز تا اين لحظه مورد لعنت خدا بودى ؟

مرد در حالى كه قاه قاه مى خنديد گفت : چرا، چون تو از دستم عصبانى هستى ؟

نه ، چون چيزى را كه من مى دانم اگر تو هم مى دانستى اين گونه برخورد نمى كردى

بگو بدانم كه چه مى دانى

مگر نشنيده اى كه امام باقر(عليه‌السلام ) فرموده «هر مسلمانى كه چهره اش را از مسلمان ديگر پنهان كند و به نيازش پاسخ ندهد تا زمان ملاقات مورد لعنت خدا خواهد بود»

مرد كه خنده بر لبش خشك شده بود پرسيد: از چه كسى شنيده اى

از خود امام ، وقتى امام اين حرف را مى زد من آن جا حضور داشتم ، حتى پرسيدم كه اگر اين ملاقات چند روز طول بكشد و امام فرمود «آرى»

او مى دانست ابوحمزه دروغ نمى گويد و از ياران امام باقر(عليه‌السلام ) است ، شرمنده شد و گفت : به خدا قسم نمى دانستم ، برادر، حلالم كن ، من از تو معذرت مى خواهم ، حال در خدمتم و تا كار تو را سر و سامان ندهم دست به كار ديگرى نمى زنم

كار انجام شد و موقع خداحافظى آن دو همديگر را در آغوش گرفتند. مرد به ابوحمزه گفت : برادر، خدمت امام كه رسيدى سلام مرا به او برسان(١١)

خيانت نكن

زن به شوهرش گفت : مرد، مگر قرار نبود به مكه برويم و آن جا سكونت كنيم ، تمام وسايل و اثاثيه را جمع كرده ام و آماده است ، پس چرا اين دست و آن دست مى كنى

چند روزى صبر كن ، كار واجبى دارم كه حتما بايد انجامش بدهم

يعنى دوباره وسايل و اثاثيه را باز كنم و بسته بندى ها را به هم بزنم ؟

آرى ، چاره اى نيست

ولى تو كه از من بيشتر براى سكونت در مكه لحظه شمارى مى كردى ، پس ‍ چه شد، اين كار واجبت چيست

ببين زن ، همان طور كه مى دانى من به يكى از مردم اين شهر مبلغى بدهكارم ، مدت زيادى است كه قرض گرفته ام ، بايد آن را بپردازم يا نه ؟

آن مرد «مرجئى»(١٢) را مى گويى ، ولش كن ، او كه دين و ايمان درست و حسابى ندارد، تازه نياز هم ندارد، چند روز ديرتر طورى نمى شود.

زن ، من به او مديونم ، چرا متوجه نيستى

آخر او كه مذهب ساختگى دارد و امامان هم پيروان آن مذهب را لعن كرده اند، اگر نپردازى نيز گناهى نكرده اى

ابو ثمامه با خشم به زنش نگريست و گفت : از خودت فتوا مى دهى ؟ هيچ مى دانى چه مى گويى ، براى يك نا مسلمان آتش جهنم را بر خود هموار كنم ؟

پس چرا تا چند روز پيش به اين فكر نيفتاده بودى

چند روز پيش كه براى اوضاع مسكن و شغل و... به مكه رفته بودم امام باقر(عليه‌السلام ) را ديدم به او گفتم كه قصد سكونت در مكه را دارم ، اما مقدارى بدهى دارم و نظر او را در مورد اين كه بعدها بدهى آن مرد «مرجئى مذهب» را بپردازم پرسيدم

خب ، امام چه گفت

برخيز و مقدارى آب بياور تا بگويم

زن با عجله برخاست و از كوزه آب ريخت و براى شوهرش آورد، در مقابل او نشست و گفت : حتما امام هم با نظر من موافق بود، نه ؟

مرد آب را تا آخر سر كشيد و دستى به ريش هايش كه خيس شده بود كشيد و گفت : اتفاقا نه ، او فرمود «به سوى طلبكارت بازگرد و قرضت را ادا كن ، مصمم باش به گونه اى زندگى كنى كه هنگام مرگ و ملاقت با خدا به كسى بدهكار نباشى»

ابوثمامه به زنش نگاه كرد، ديد كه خيلى تعجب كرده و ادامه داد: امام باقر (عليه‌السلام ) حرفى زد كه بيشتر به غيرتم برخورد.

چه گفت

گفت «مؤ من هرگز خيانت نمى كند»

مگر مى خواهيم خيانت كنيم

نپرداختن بدهى هم يك نوع خيانت است

مرد برخاست و با كمك زنش وسايل را دوباره سرجايش چيد و تصميم گرفتند تا پرداخت بدهى شان آن جا بمانند.

ترس و اميد

آيا اين درست است كه در روز قيامت گروهى براى خوش گمانى به خدا به بهشت مى روند.(١٣)

نمى دانم ، فكر نمى كنم حرف درستى باشد، چطور ممكن است شخصى مرتكب گناه شود، ولى به خدا و بخشش او اميدوار باشد.

عبدالله كه حرف آن دو را مى شنيد جلوتر آمد و گفت : بله ، درست است ، اتفاقا من هم شنيده ام

از چه كسى

از امام باقر(عليه‌السلام ) شنيده ام

اصل آن چيست

عبدالله اداى آدم هاى مهم را در آورد و بادى به غبغب انداخت و گفت : روزى در مسجد نشسته بوديم و امام باقر(عليه‌السلام ) براى مان صحبت مى كرد، او فرمود «در قيامت بنده گنهكار را در برابر خداوند نگه مى دارند و دستور مى رسد كه او را به سمت جهنم ببرند و در دوزخ بيندازند، گنهكار مى گويد خداوندا، من هيچ گاه نسبت به تو اين گونه فكر نمى كردم ، به او گفته مى شود پس چه گمان مى كردى ؟ و بنده مى گويد: اميدوار بودم كه مورد عفو قرار بگيرم و مرا ببخشى و خداوند براى اين خوش گمانى او را مى بخشد و به جهنم روانه نمى كند»

پس تكليف گناهانى كه كرده چه مى شود.

نمى دانم ، اگر حق الناس

پس اگر اين گونه باشد تكليف من معلوم است ، من تا به حال از كنار اين مساءله (گناه) به راحتى مى گذشتم و چون اميد به رحمت خدا داشتم گناه نيز مرتكب مى شدم ، اما از امروز به بعد... (وهاى هاى گريست).

آن دو نفر دست كمى از عبدالله نداشتند از حضور امام مرخص شدند، در حالى كه تصميم جدى گرفته بودند نگذارند اين دو نور از يكديگر پيش ‍ بگيرند و به همان اندازه كه اميد به عفو الهى دارند به همان اندازه نيز مرتكب گناه نشوند.(١٥)

كدام برادر؟

اسماعيل كوله بار خود را بسته بود و براى ديدنش از شهر و ديار خود به راه افتاده بود. سختى راه و ترس از راهزنان را به جان خريده بود تا او را ببيند. از زمانى كه با او خداحافظى كرده بود حدود يك سال مى گذشت ، اما از عشقش به او كاسته نشده بود، واقعا عاشقش بود، اما بنا به جهاتى مجبور بود بيشتر بماند و كمتر مسافرت كند.

يك ساعت به اذان مغرب مانده بود كه او به مدينه رسيد. پاهاى خسته اش ‍ را به زور به دنبال خود مى كشيد، كوله بار سنگينى كه روى چوب دستى بسته بود به دوش خود مى كشيد تاب و توان او را ربوده بود، اما ناگهان شوق ديدار امام قدرتش را بيشتر و خستگى را از تنش دور كرد، گويى روح تازه اى در تن او دميده بودند.

به محلى كه امام باقر حضور داشت رسيد. چوب دستى اش را به زمين انداخت و مثل طفلى كه مدت ها از مادر دور مانده باشد خود را در آغوش ‍ امام رها كرد. سر و صورت امام را غرق بوسه كرد.

از شدت خوشحالى زبانش بند آمده بود. طولى نكشيد كه صحبت ها گل گرفت و از هر درى براى هم سخن گفتند.

اسماعيل از اوضاع شهر و ديارش براى امام گفت ، از مردم خوب و مهربانى كه آنجا زندگى مى كردند، از آداب و رفتارشان از كسب و كارشان و اين كه برادرانه با هم مى زيستند.

امام صبر كرد تا خوب حرف هايش را بزند و صحبتش تمام شود، سپس ‍ فرمود: اسماعيل ، آيا در ميان مردمى كه زندگى مى كردى اگر كسى «عبا» ى اضافه اى داشت آن را به برادر نيازمندش كه عبا نداشت مى بخشيد، آيا كارى مى كرد كه برادر مؤ منش از فقر بيرون آيد.

نه

اگر كسى پيراهن اضافى داشت آن را به نيازمند هديه مى كرد؟

خير، چنين نبود.

امام باقر(عليه‌السلام ) آه كشيد و با ناراحتى دستش را به زانوى خود زد و فرمود: آنان برادر نيستند.

ولى با هم خيلى خوب و مهربان هستند و هرگز آزارشان به هم نمى رسد.

امام گفت : مى دانى اسماعيل ، مهم ترين اعمال سه چيز است ؛ در همه حال به ياد خدا بودن ، رعايت انصاف درباره مردم ، و كمك كردن در مسائل زندگى و نيازهاى مالى به برادر مؤ من

اسماعيل پس از شنيدن اين جملات از امام ، گفت : اگر اين گونه بود آن جا دست كمى از بهشت نداشت و هر دو برخاستند تا وضو بگيرند و نمازشان را در اول وقت بخوانند.(١٦)

استخدام نشو!

از اين كه كار و كسب مناسبى نداشتم كلافه بودم ، براى گذران زندگى دست به هر كارى مى زدم كه گاهى اوقات براى خودم نيز سخت بود، اما زن و بچه غذا و لباس مى خواستند، آنها تحمل سختى و گرسنگى را نداشتند. آن روز كلافه تر از هميشه ، از كوچه اى كه منزل امام در آن جا بود مى گذشتم ، با خود گفتم بهتر است نزد امام بروم تا مرا راهنمايى كند، با اين نيت در زدم خدمتكار در را باز كرد. سلام كردم

عليكم السلام ، بفرماييد.

امام در منزل است ؟

آرى

تنها است ، يا كسى در نزد اوست ؟

فقط ابوبصير است

همان پيرمرد نابينا؟

آرى ، بفرماييد داخل

دوست داشتم به تنهايى خدمت امام باقر(عليه‌السلام ) مى رسيدم و حرف هاى دلم را مى زدم اما كمى اين پا و آن پا كردم و سرانجام دل به دريا زدم و گفتم «هر چه باداباد» و داخل رفتم

بعد از سلام و احوالپرسى با امام و ابوبصير مدتى سكوت كردم و در موقعيتى مناسب پرسيدم : اى آقاى من ، نظر شما درباره اين كه وارد دستگاه حكومتى(٢٢) رفت و به محض ديدنش گفت : مرد حسابى ، تو كه مى دانستى چرا به من نگفتى

چه چيز را.

اين كه افراد برجسته و دانشمند بايد با مخالفان بحث كنند.

مگر تو فرصت دادى ، با ناراحتى برخاستى و رفتى ، اگر صبر مى كردى توضيح مى دادم

مؤ من ، من با دوستى با تو افتخار مى كنم كه با علمت مى توانى با مخالفان بحث كنى ، اگر من نيز مى توانستم خوب بود، اما افسوس كه مى ترسم آنان بر من غلبه كنند و موجب شرمندگى گردم(٢٣)

در حرام شفا نيست

در خانه نشسته بوديم و مشغول صحبت بوديم كه صداى در بلند شد. مفضل در را باز كرد و قاصد نامه را به مفضل داد. مفضل پرسيد كه نامه از كيست و سوار پاسخ داد «از امام صادق(عليه‌السلام). چشم هاى مفضل از خوشحالى برق زد. به سرعت نامه را باز كرد و به محض اين كه دستخط امام صادق را ديد نامه را بوسيد و شروع به خواندن كرد:

«اى مفضل ، همان چيزى كه به عبدالله بن يعفور سفارش كرده بودم به تو نيز سفارش مى كنم ، او كه رحمت خدا بر او باد از دنيا رفت ، اما به پيمان خود با خدا و پيامبر و امامش وفادار ماند، در حالى چشم از دنيا بست كه آمرزيده و مشمول رحمت الهى بود. در زمان ما كسى مطيع تر از او در برابر خدا و پيامبر و امام يافت نمى شد، همواره اين گونه زيست تا خدا او را به بهشت منتقل ساخت ...» مفضل ديگر طاقت نياورد و گريست ، شايد به ياد عبدالله افتاده بود، هنوز چهل روز از مرگش نگذشته بود.

گفتم : به ياد عبدالله افتادى ؟

آرى ، خوشا به حالش ، عجب سعادتى دارد كه امامش از او تعريف مى كند.

راستى جريان سفارش امام به عبدالله چيست

مفضل اشك هايش را پاك كرد و گفت : عبدالله به بيمارى عجيبى مبتلا شده بود، هر چه مى خورد بالا مى آورد، حالش رو به وخامت گذاشت و روز به روز لاغرتر شد. وقتى پزشك به بالين او حاضر شد پس از معاينه گفت كه شراب ، درمان درد اوست و بايد هر روز مقدارى شراب بنوشد. عبدالله كه تا آن موقع لب به شراب نزده بود از قبول اين كار خوددارى كرد تا اين كه از امام صادق(عليه‌السلام ) كسب تكليف كند.

واقعا پزشك شراب تجويز كرده بود؟

آرى ، حتى عبدالله براى همين مساءله با پزشك به جر و بحث پرداخته بود.

خوب ، امام چه راهى در پيش پايش گذاشت

من و عبدالله بن ابى يعفور به هر زحمتى بود به خدمت امام رسيديم امام براى پذيرايى از ما ميوه آورد، اما عبدالله به او گفت كه براى ناراحتى معده اش نمى تواند چيزى بخورد. سپس عبدالله به امام گفت «اى امام بزرگوار، شما مى دانيد كه من همواره از شما اطاعت كرده ام و هر چه گفته ايد نه نگفته ام ، اگر اين انار را نصف كنيد و بگوييد اين نيمه حرام است و نيمه ديگر حلال است من بدون چون و چرا قبول مى كنم ، چون حرف شما حجت است» امام به او فرمود «خدا رحمتش را شامل حالت گرداند» سپس عبدالله بيمارى اش و درمان آن را نيز گفت و پرسيد «حال چه مى فرماييد» امام صادق(عليه‌السلام ) به او گفت «شراب حرام است ، هرگز شراب ننوش ، اين شيطان است كه تو را وسوسه مى كند و مى خواهد به بهانه شفاى دردت ، شراب به تو بنوشاند، اگر از شيطان نافرمانى كنى ؛ او نيز ماءيوس مى شود و دست از تو برمى دارد»

از اين سخن امام ، عبدالله خوشحال شد و دلش آرام گرفت از امام خداحافظى كرديم و بازگشتيم روز به روز حال عبدالله بدتر شد، اقوامش ‍ شراب آوردند تا او بنوشد، اما او نخورد.

مفضل ، من شنيده ام اگر براى معالجه باشد اشكالى ندارد.

اگر اشكال نمى داشت امام صادق او را منع نمى كرد... به هر حال ، روزهاى آخر عمرش را در بستر گذراند، پسر عمويش به او گفته بود «بيچاره ، بخور اگر شراب ننوشى مى ميرى» عبدالله نيز در جوابش گفته بود «به خدا قسم يك قطره هم نخواهم نوشيد» چند روزى در بستر ماند و درد را تحمل كرد. خداى متعال هم او را براى هميشه شفا داد.

واقعا خوشا به حالش ، من نيز غبطه مى خورم ، كاش امام صادق در حق من نيز دعا و از من تعريف مى كرد.

مفضل نامه را بست و گفت : واقعا شيعه يعنى عبدالله ابن ابى يعفور كه هر چه امام گفت پيروى كرد و سعادتمندانه زيست و سعادتمندانه مرد.(٢٤)

عصاى متبرك

او سال هاى زيادى در پاى درسش نشسته بود، از درياى بى كران معلومات استاد بهره برده بود، هر چه داشت از او بود، اما دچار غرور علمى شده بود و فكر مى كرد او هم به درجه استادى رسيده است و هيچ چيز از استاد كم ندارد.

چند نفر كم عقل و بى خرد نيز دور او را گرفته بودند و مثلا از او كسب علم مى كردند. غرورى كه در او به وجود آمده بود اجازه نمى داد آموخته هايى را كه از استاد دارد بيان كند، به حدى رسيده بود كه از خود فتوا صادر مى كرد... آن هم فتواهاى عجيب و غريب

يك روز كه براى چاپلوسى خدمت امام رسيده بود امام را ديد كه با عصا از خانه اش بيرون مى آيد. گفت : مگر پير شده اى كه عصا دست گرفته اى ، عصا برداشتن كار پيرمرد هاست نه شما.

آرى نيازى به عصا ندارم ، اما اين عصا يادگار جدم رسول خدا( صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) است و من دستم را جاى دست رسول خدا گذاشته ام

ابوحنيفه هول شد و دست و پاى خود را گم كرد، گفت : عجب ، اگر مى دانستم عصاى پيغمبر است جايگاه دست او را بوسه باران مى كردم

امام صادق(عليه‌السلام ) نگاهى به او كرد و گفت : بيا دست مرا ببوس (و آستينش را بالا زد) و وقتى تعجب ابوحنيفه را ديد فرمود «به خدا سوگند، تو مى دانى اين پوست و گوشت من از پوست و گوشت رسول خداست ، ولى با اين حال همه جا بناى مخالفت با من را مى گذارى ، حال عصا را مى خواهى ببوسى ؟!»

ابوحنيفه كه انتظار اين حرف را نداشت دستپاچه شد و برخاست تا براى جبران غرور شكسته شده اش دست حضرت را ببوسد.

امام مى دانست كه او دارد چاپلوسى مى كند و نيت او خالص نيست ، آستين لباسش را پايين انداخت و رفت

و ابوحنيفه مانده بود با يك دنيا غرور شكسته و آبروى ريخته(٢٥)

لباس كهنه

نگاهم را از او بر نمى داشتم دوست داشتم همين طور سخن بگويد. سخنانش شيرين و جذاب و سراسر حكمت بود. موقع صحبت به همه نگاه مى كرد و نگاهش را يك جا متمركز نمى كرد.

غرق در شنيدن صحبت هاى گهربارش بودم كه ناگهان چشمم به يقه پيراهنش افتاد. تمام هوش و حواسم متوجه آن شد.

هر بار كه رويش را به طرف من بر مى گرداند نگاهم را از آن نقطه بر مى داشتم تا مسير نگاه مرا تشخيص ندهد. اما او نيز از نگاه هاى من متوجه شده بود كه چه چيزى توجه مرا جلب كرده است اين را از چشمانش خواندم حاضران پس از اتمام سخنانش يك يك برخاستند و رفتند، من نيز برخاستم گفت : تو بمان

نشستم و گفتم : در خدمتم

چرا اين طور با تعجب نگاهم مى كردى ، طورى شده ؟

اى آقا، جسارت نباشد، ولى به يقه پيراهن تان نگاه مى كردم ، خيلى تعجب كردم كه شما پيراهن وصله دار پوشيده ايد، آن هم وصله در يقه اش كه كاملا نمايان است

به نظرت اشكال دارد؟

چه عرض كنم ، شما هر چه باشد استاد ما هستيد و شاگردان زيادى به حضورتان مى رسند. با اين پيراهن در جلو مردم ظاهر شدن شايد خوب نباشد، از آن گذشته شما كه مى توانيد پيراهن تازه اى بخريد.

امام صادق(عليه‌السلام ) لبخند زد و كتابى كه كنار دستش بود به من داد و گفت «همان جا را بخوان» نوشته بود:

«ايمان ندارد كسى كه حيا ندارد، مال ندارد كسى كه در معاش خود تقدير و اندازه نگه ندارد و نو ندارد كسى كه كهنه ندارد...»

بعد از خواندن ، به امام نگاه كردم و گفتم «اگر خسته نيستيد برايم توضيح دهيد كه منظور از اينها چيست ، بيشتر بدانم بهتر است» آن گاه امام با حوصله به توضيح آن پرداخت و مرا كاملا متوجه كرد.

او همه سخنانش و حركاتش براى ما درس بود، حتى وقتى لباس كهنه اى پوشيده بود.(٢٦)