حيات پاكان جلد ۴
0%
نویسنده: مهدى محدثى
گروه: سایر کتابها
نویسنده: مهدى محدثى
گروه: مشاهدات: 3435
دانلود: 2357
توضیحات:
نویسنده: مهدى محدثى
گروه: سایر کتابها
نویسنده: مهدى محدثى
تذکراین کتاب توسط مؤسسه فرهنگی اسلامی شبکة الامامین الحسنین عليهماالسلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.
لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام گردیده است.
حيات پاكان
جلد چهارم
داستان هايى از زندگى امام رضا ، امام جواد و امام هادىعليهمالسلام
نويسنده : مهدى محدثى
محبت به خاندان پيامبر و معرفت امامان معصومعليهمالسلام سرمايه اى عظيم است كه نسل جوان و نوجوان ما را با معارف دينى و ارزش هاى اخلاقى پيوند مى دهد.
شناخت اين اسوه هاى پاكى و فضيلت ، از راه داستان هايى از زندگى آنان آسان تر و دلنشين تر است و براى نسل جوان پر جاذبه تر.
حيات پاكان ، گامى در مسير معرفى اين چهره هاى با فضيلت است آن چه در اين دفتر مى خوانيد، قصه هايى از زندگانى سه پيشواى معصوم ؛ امام رضا، امام جواد و امام هادىعليهمالسلام است دوران امامت اين بزرگواران مصادف با اوج حكومت و خفقان خلفاى عباسى بود. خلفاى غاصب همواره با حيله و نيرنگ ، حبس و تبعيد و... سعى در مخفى نگاه داشتن و حتى خاموش كردن نور امامت و ولايت داشتند و در اين راه از هيچ كوششى فرو گذار نكردند؛ تا حدى كه به محض نام آور شدن اين امامان در سرزمين هاى اسلامى ، از بيم فروپاشى پايه هاى حكومتى خود، آنان را مسموم و شهيد مى كردند و شيعيان را از نعمت وجودشان بى بهره مى ساختند.
خوشا به حال كسانى كه در زمان حيات آن پيشوايان مى زيسته و آب را از سرچشمه ى زلال امامت و ولايت نوشيده اند:
شيعيان واقعى و دوستداران امامان حتى پس از شهادت آنان ، مرقدشان را چون نگينى گران بها و ارزشمند عزيز مى داشتند و قبله گاه نياز خويش مى ساختند.
ما نيز از اين موهبت الهى بى نصيب نمانده ايم براى ما ايرانيان مايه ى افتخار است كه مرقد نورانى حضرت رضاعليهالسلام در كشورمان همچون خورشيد مى درخشد و با استشمام رايحه ى امامت در كنار تربت پاكش ، دوستى با اهل بيت را در دل و جان ريشه دارتر مى كنيم
اميد است مطالعه ى سرگذشت نامه و داستان هايى از «حيات پاك» بزرگان دين ، ما را به خوبى هاى ، پاكى ها و كمالات اخلاقى آشناتر كند و با سرمشق قرار دادن شيوه ى رفتار آنان بتوانيم رضاى الهى را بهتر و بيش تر كسب كنيم
مهدى محدثى
قم زمستان ٨١
در حال حركت به سمت خانه ى محمد بن جعفر بوديم از شدت ناراحتى نمى توانستم حرف بزنم و مثل هر وقتى كه مضطرب بودم ،با ريش هايم بازى مى كردم
وقتى رسيديم ، برادرش اسحاق و فرزندانش آن جا بودند. با نگرانى پرسيدم : اسحاق !چه شده ؟ در حالى كه اشكش جارى بود، به برادرش اشاره كرد وهاى هاى گريست
محمد در بستر مرگ افتاده بود و به سختى نفس مى كشيد. پارچه اى از زير چانه اش بسته و بالاى سرش گره زده بودند و مريض بيچاره را رو به قبله دراز كرده و خوابانده بودند.
من و امام نشستيم و از محمد احوالش را پرسيديم حضرت دستى به پيشانى مريض كشيد و پس از نگاهى عميق و طولانى به چهره ى دردمند او لبخندى زد. آن گاه اطرافيان را دلدارى داد و پس از آرزوى بهبودى براى محمد برخاست و به راه افتاد.
من نيز خداحافظى كردم و به دنبال او بيرون رفتم و پرسيدم :
آقا كجا مى رويد؟
به مسجد.
صبر كنيد. من هم با شما مى آيم
خود را به او رساندم و گفتم :
اينان از شما رنجيدند. بانگاه هاى شان گويى مى خواستند به شما لطمه بزنند!
چرا؟
لبخند شما بر بالين مريض شان به جان آن ها آتش زده بود. حتما فكر كرده اند از مردن او خوشحال مى شويد كه مى خنديديد.
من از بى تابى اسحاق تعجب كرده بودم
چرا؟ اگر برادر من هم در چنان وضعى بود، حال و روز من بهتر از او نبود. شايد هم بدتر.
به خدا سوگند! اسحاق قبل از او از دنيا مى رود؛ آن گاه محمد براى او گريه خواهد كرد! نمى دانستم چه بگويم ، سكوت كردم
نماز را در مسجد خوانديم و به خانه رفتيم جريان را كه به همسرم گفتم ، گفت :
او امام است و هيچ كارى بدون علت و بى حكمت انجام نمى دهد. آن چه را كه گفته ، حتما اتفاق خواهد افتاد.
اما محمد نفس هاى آخرش را مى كشيد. غير ممكن است كه حالش خوب شود.
حالا منتظر باش تا ببينى !
شخصى همه شب بر سر بيمار گريست |
چون صبح شد او بمرد و بيمار بزيست |
چند روز بعد خبر بهبودى محمد را شنيديم و ده روز پس از آن ، شنيديم كه اسحاق از دينا رفته است(١)
بعد از خوردن شام ، شروع به صحبت كرديم بيش تر من حرف مى زدم و او گوش مى كرد. متوجه شدم ، پاسى از شب گذشته است برخاستم كه بروم فرمود:
كجا؟
دير وقت است بايد بروم
اين وقت شب خطرناك است امشب را همين جا بمان و صبح كه هوا روشن شد، برو. مى دانستم كه تعارف نمى كند. گفتم : با كمال ميل ! چه چيزى بهتر از اين كه شبى را در خانه ى امام سپرى كنم
امامعليهالسلام به خدمتگزارش فرمود:
رختخوابم را به پشت بام (همان جايى كه شام را خورده بوديم) بياور.
حضرت آماده شد كه برود و بخوابد.
مثل هر شب ، كارهاى روزانه را در ذهنم مرور كردم به اين مى انديشيدم كه من ، احمد بزنطى كجا و اين همه سعادت كجا! چنين افتخار نصيب چه كسى شده كه امام رضاعليهالسلام او را براى شام دعوت كند، اسبش را براى آمدن او بفرستد، با هم شام بخورند و از همه مهم تر، در رختخواب امام بخوابد. هر چه بيشتر به اين موضوع فكر مى كردم ، احساس مى نمودم كه در آسمان ها پرواز مى كنم و اوج مى گيريم ، به حدى كه تيز پروازترين پرنده هم به من نمى رسد. در همين افكار غوطه ور بودم كه حضرت گفت :
بزنطى !
بله !
مى خواهم از جدم ، امير مؤ منان علىعليهالسلام جريانى را برايت تعريف كنم ؟
البته !
روزى زيد بن صوحان مريض شده و علىعليهالسلام به عيادتش رفته بود. امير مؤ منان به خاطر اين كه زيد دچار غرور و تكبر نشود كه شخصى بزرگوار چون امام به عيادتش رفته است به او گفت : «مبادا به مردم فخر بفروشى و خود را برتر از آنان بپندارى ! ملاك برترى به تقواست». حال ، من نيز همان توصيه را به تو مى كنم ؛ دوست دارم براى خدا فروتنى كنى
افتادگى آموز اگر طالب فيضى |
هرگز نخورد آب ، زمينى كه بلند است |
سپس «شب بخير» گفت و از پله ها پايين رفت
از افكارى كه به ذهنم خطور كرده بود، شرمنده شدم پس از رفتن امام ، در رختخوابش خوابيدم ملافه را تا زير چانه ام كشيده و به ستاره هاى آسمان خيره شدم گويى آن شب در آسمان هم به خاطر خوشبختى من ، جشن بر پا بود و همه جا با نور ستاره ها چراغانى شده بود.
آن قدر به ستاره هاى چشمك زن نگاه كردم تا با همان احساس لطيف خوابم برد.(٢)
كار تعمير طويله در حال تمام شدن بود. بعد از اين حيوانات زبان بسته ، صاحب جاى بهتر و مناسب ترى مى شدند و فضاى بيش ترى براى شان مهيا مى شد و از طرفى ما نيز براى تميز كردن جاى شان به زحمت نمى افتاديم
نزديك غروب بود. او همراه سليمان به خانه آمد. با خود گفتم كه امروز كه اين قدر كار داريم ، او با خود مهمان هم آورده است !
آخرين قسمت كار تعميرات را انجام مى داديم كه براى سركشى نزد من و بقيه آمد و گفت : «خسته نباشيد». ما هم در جوابش «سلامت باشيد» گفتيم و به كار ادامه داديم وفتى ديد كار در حال اتمام است ، تحسينمان كرد، اما با ديدن غريبه ى سياه چهره از من پرسيد:
اين كيست ؟
مثل ما كارگر و خدمتكار است به ما كمك مى كند تا كمك خرجى داشته باشد. با او دست داد و او هم «خسته نباشيد» گفت سليمان نيز همان كار را كرد. سپس امامعليهالسلام نزد من آمد و گفت :
از چه وقت مشغول كار است ؟
از ظهر تا حالا.
درباره ى دستمزدش صحبت كرده ايد؟
نمى گذاريم از اين جا ناراضى بيرون برود!
امام رضا با شنيدن اين حرف ، به قدرى ناراحت شد كه از چهره اش خوانده مى شد. فرمود:
مگر نگفته بودم هر كه را به كار مى گماريد ابتدا درباره ى دستمزدش با او صحبت كنيد ؟
سليمان كه چنين ديد، جلو آمد و گفت :
آقا! طورى نشده كه ! خودتان را ناراحت نكنيد!
سليمان ! قبلا چند بار به آنان گوشزد كرده بودم كه
اين ها كه مى گويند «ناراضى از اين جا نمى رود» پس مشكل حل است
اگر كسى برايت كار كند و در آخر سه برابر مزد معمولى نيز بدهى ، باز فكر مى كند حقش بيش از اين ها بوده است ؛ اما اگر در ابتداى كار مقدار دستمزدش را معين كنى ، در آخر حتى اگر سر سوزنى بيش تر بپردازى راضى و خشنود مى گردد و هيچ گاه محبت تو را فراموش نمى كند.(٣)
هر چند قدم كه مى رفت ، بر مى گشت و به بالاى در نگاه مى كرد. شايد با خود مى گفت :
مگر من چه گفتم كه او چنين رفتارى كرد؟! نه حرف بدى زدم و نه توهين كردم ! پولى خواستم تا مخارج سفرم را تاءمين كنم و وقتى به شهر و ديار رسيدم ، از جانب او صدقه بدهم كاش پول را نمى گرفتم ...؛ اما چه كنم كه مجبور بودم اين راه طولانى ، بدون پول طى نمى شود. همين طور رفت و رفت تا در كوچه ها از نظرها دور شد.
امام رضاعليهالسلام وقتى از رفتن او مطمئن شد، از اتاق بيرون آمد. گفتم :
آقا! آن مرد خيلى به شما اظهار علاقه و محبت مى كرد ؛ پس چرا چنين كرديد و چنان گفتيد؟
مگر چه كردم ؟!
دويست سكه را از بالاى در به او داديد و گفتيد كه آن ها را به او بخشيديد و افزوديد: نيازى نيست از طرف شما صدقه بدهد.
كجاى اين كار بد بود؟
فكر مى كنم او ناراحت شد. هر چند قدم كه مى رفت ، بر مى گشت و نگاهى به بالاى در و نگاهى هم به كيسه ى پول مى كرد. گويى از گرفتنش پشيمان شده بود.
اين گونه بهتر بود!
چرا؟
نمى خواستم وقتى پول را به او مى دهم ، چشمش به من بيفتد.
آقا! او كه شما را خيلى دوست داشت چرا شما از او بدتان آمده ؟
سليمان ! من از او بدم نيامد. او انسان محترمى بود.
خب ، پس چرا...
به خاطر اين كه دوست نداشتم در هنگام دريافت سكه ها خجالت بكشد. مگرنشنيدى كه مى گفت : در راه پول هايش تمام شده و در شهر و ديار خود مال و ثروت دارد؟ اگر با او روبه رو مى شدم ، از تقاضايى كرده بود،بيشتر احساس خوارى مى كرد. از پدرانم شنيده ام كه رسول خدا (ص ) فرمود:
«آن كسى كه كار خوب خود را پنهان كند، ثواب و پاداشش برابر با هفتاد حج مستحبى است ؛ اما آن كه آشكار كند، درمانده ى بيچاره است و هر كه آن را بپوشاند، زير پوشش آمرزش خداست .»(٤)
در جلسه هر كس سؤ الى داشت مى پرسيد و او با حوصله و متانت پاسخ را، به اندازه ى فهم و درك پرسشگر مى داد.
ماءمون هم خواست سؤ الى كند و از قافله عقب نماند؟ پرسيد:
چرا جدّ تو، على بن ابى طالب قَسيم النار و الجنّة (تقسيم كننده ى بهشت و جهنم) است ؟ با آرنج به پهلوى دوستم كه كنارم نشسته بود زدم و گفتم : اتفاقا براى من نيز اين سؤ ال پيش آمده بود. از وقتى ماءمون ، امام را به خراسان فرا خوانده بود، مى خواستم بپرسم ، اما فرصتى پيش نمى آمد. خوشبختانه امروز كه در اين جلسه حضور پيدا كرده ام ، به جواب سؤ الم خواهم رسيد.
دوستم گفت : تو فكر مى كنى ماءمون در پى جواب اين سؤ ال است يا اين كه نقشه اى در سر دارد؟
نمى دانم ! چه نقشه اى ممكن است كشيده باشد؟
من كه اصلا خوش بين نيستم صبر كن ببينم امام چه جوابى مى دهد.
همه ى نگاه ها به امام رضاعليهالسلام دوخته شده بود. نفس عميقى كشيد و فرمود:
ماءمون ! مگر نشنيده اى كه جدّت ، عبداللّه بن عباس از جدم پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم نقل كرده كه «دوستى با على ايمان است و دشمنى با على كفر»؟!
چرا شنيده ام
معناى آن را مى دانى ؟
اگر بفرماييد، بيش تر استفاده مى كنيم
امام نگاهى به حاضران كرد و فرمود:
معنى اين فرمايش آن است كه محبت علىعليهالسلام ملاك و ميزان سنجش اعمال انسان است دوستداران او به بهشت و دشمنان او به دوزخ خواهند رفت اين گونه است كه او تقسيم كننده ى بهشت و جهنم بين افراد مى باشد.
با شنيدن اين جواب ، گروهى از حاضران «آفرين و احسنت» گفتند و از جواب امام رضا به ماءمون ، خرسند شدند.
ماءمون كه متعجب مانده بود، گفت :
اى على بن موسى ! خدا مرا بعد از شما زنده نگه ندارد! حقا كه وارث علم رسول خدايى !
دوباره با آرنجم به پهلوى رفيقم زدم و گفتم :
شنيدى چه گفت ؟
آرى اگر اين را نگويد، چه چيزى براى گفتن دارد؟!(٥)
از بدبختى ها و مصيبت هايى كه روزگار بر سرش آورده بود، دل پرخونى داشت سفره ى دلش را برايم گشود و درد دل مى كرد. از ناجوانمردى هاى روزگار مى ناليد كه چه ها بر سرش نياورده است مى گفت :
آمد و پول قرض خواست مقدارى پس انداز كه براى روز مبادا كنار گذاشته بودم ، به او دادم قرار بود تا يك هفته برگرداند، اما چند ماه است كه چشم انتظارم حال با اين اوضاع مالى بد و نابه سامان چه كنم ؟
شايد دستش تنگ است ، نگران نباش ! به او مهلت بده !
ريّان ! زندگى او از من خيلى بهتر است خودم ديده ام كه بهترين غذاها و بهترين لباس ها را براى خود و فرزندانش تهيه مى كند. البته زياد هم مقصر نيست زمانه بدى شده است ! در همين حال امام رضاعليهالسلام وارد شد. به احترامش برخاستيم و پس از سلام و احوالپرسى ، با ديدن عامر كه از شدت عصبانيت رنگ صورتش دگرگون شده بود، پرسيد:
مزاحم تان كه نشدم ؟
نه !اصلا، بفرماييد بنشينيد.
ريّان ! چه شده ؟ دوستت چرا ناراحت است ؟
عامر دوباره سفره ى دلش را باز كرد:
آقا! كافرها از ما مسلمانان بهتر هستند! ادعاى مسلمانى داريم ، در حالى كه بويى از اسلام نبرده ايم ! مسلمان كه نسبت به بردار مسلمانش نامردى نمى كند! بيش تر كافران با يكديگر با انصاف رفتار مى كنند، اما ما فقط در پى ضربه زدن به همديگر هستيم روزگار بسيار بدى شده ! اعتماد به كلى سلب شده و همه نسبت به هم بدبين .
گفت و گفت تا خاموش شد. امام پس از اين كه درد دل او را شنيد، دستى بر شانه ى عامر زد و فرمود:
ان شاء اللّه درست مى شود، ناراحت نباش ! اين سخن عبدالمطلب را از پدرانم شنيده ام كه : «مردم ، روزگار را بد مى پندارند ؛ در حالى كه روزگار بد نيست عملكرد مردم ، روزگار را خراب مى كند».
گفتم : عامر! امام درست مى فرمايند. عيب از ماست كه در لباس دوست يكديگر را همچون گرگ مى دريم اسلام را سرزنش نكن ، اگر زمانه زبان داشت ، از اين كه بدبختى ها را بر گردن آن مى اندازيم شكايت مى كرد. اين ماييم كه تخم بدى را مى كاريم ، نه روزگار.(٦)
آبادى بتخانه ز ويرانى ماست |
جمعيت كفر از پريشانى ماست |
|
اسلام به ذات خود ندارد عيبى |
هر عيب كه هست از مسلمانى ماست ! |
دو مسافر با كوله بارى از خستگى و پريشانى ، نزديك ظهر به خراسان رسيدند. آبى به سرو صورت زده و خود و اسب هاى شان را سيراب كردند. هنوز خستگى كاملا از تنشان بيرون نرفته بود كه صداى مؤ ذن را شنيدند. اسب ها را به درخت جلوى مسجد بستند و وضو گرفته ، داخل مسجد شدند. كنار ايستاده بودند و به سقف و معمارى داخل مسجد نگاه مى كردند. از شخصى كه دست ها و صورتش از آب وضو خيس بود و داخل مى شد پرسيدند:
آقا! او كيست كه در محراب نشسته و نماز نافله میخواند
مى دانى پسرم ! اين حكايتى كه مى خواهم برايت بگويم ، مربوط به سال ها قبل است آن موقع بيست ساله بودم و هنوز با مادرت ازدواج نكرده بودم تصميم گرفتم براى ديدن امام هشتم ، به خراسان سفر كنم به محض ديدنش احساس كردم سال ها است كه او را مى شناسم چهره اى نورانى و با صفا داشت همان لحظه ى اوّل محبتش در دلم نشست
امام رضاعليهالسلام كه ديد محو تماشاى او شده ام ، پرسيد: «جوان ! كارى داشتى ؟» گفتم : نه از راه دورى آمده ام تا فقط شما را ببينم همين !
لبخندى بر گوشه ى لبش شكفت خوش آمد گفت و دعوت كرد در جمع زيارت كنندگان بنشينم همه ى چهره ها صميمى و دوست داشتنى بود. گويى از مدت ها قبل با هم آشنا هستيم
حضرت رو به من و بقيه فرمود:
هر دوستى كه از راه دور به زيارت من بيايد، فرداى قيامت در سه مرحله ى حساس به يارى اش مى شتابم و او را از حال و روز بد نجات مى دهم :
هنگامى كه نامه ى اعمالش را به دستش مى دهند؛ در لحظه عبور از صراط؛ و هنگامى كه اعمالش را بررسى مى كنند.
پدرم به يك نقطه از در خيره شده بود و قطره ى اشكى از چشمش چكيد. نمى دانستم به چه مى انديشيد، اما به او كه از چنان سفر پر بركتى بازگشته بود، غبطه مى خوردم(١٢)
از رفتار پدرش فهميده بود كه اين سفر، بى بازگشت است هنگامى كه با چشمى گريان كنار كعبه ايستاده بود و مانند كسى كه مى خواهد از عزيزترين محبوبش جدا شود مى گريست ، او زير چشمى مواظب بود.
بعد از ديدن چنين صحنه اى ، او نيز كنار حجراسماعيل(٢٣) وقتى امام را ديد كه در گوشه اى خلوت كرده و تنها نشسته ، انديشيد كه بهتر است برود و مشكلش را براى امام بازگو كند.
فكر مى كرد حتما امام برايم قدمى بر خواهد داشت بهتر است دل را به دريا بزنم و از او كمك بخواهم جلو رفت و سلام كرد. امام پاسخش را گفت و او را دعوت به نشستن كرد. مرد گفت :
اى فرزند رسول خدا! اهل سجستان هستم در شهر ما شخصى به نام حسين بن عبدالله از طرف حكومت مسئول خزانه دارى و امور مربوط به ماليات است شنيده ام به خاندان پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم ارادت دارد و به شما نيز علاقه مند است
او را نمى شناسم حال بگو چه كمكى از من ساخته است ؟
ماليات سنگينى براى من وضع كرده و من توان پرداخت آن را ندارم اگر ممكن است ، نامه اى برايش بنوسيد و سفارش مرا بكنيد. با علاقه اى كه به شما دارد، به حرف شما احترام خواهد گذاشت حضرت قلم و كاغذى برداشت و نامه اى براى والى سجستان نوشت مرد تشكر كرد و برخواست حس كنجكاوى اش تحريك شده بود. خيلى دلش مى خواست بداند در نامه چه نوشته شده ، امّا به خود اجازه گشودن نامه را نداد.
مراسم حج تمام شد و او همراه كاروان به ديار خود برگشت پس از يكى دو روز استراحت نامه را برداشت و نزد حسين بن عبدالله نيشابورى ، والى سجستان رفت حسين با ديدن او گفت :
چه مى خواهى ؟
نامه اى از امام جوادعليهالسلام برايت آورده ام
امام جواد؟! او كه مرا نمى شناسد و نديده است
اتفاقا ايشان نيز همين را گفتند.
نامه را گرفت و خواند.
به نام خداى بخشنده ى مهربان حامل نامه از تو و عقيده ات بسيار تعريف كرد. بدان كه خوشبختى و سعادت تو به اعمال و رفتارت بستگى دارد. سعى كن نسبت به دوستان و همنوعان خود دلسوز باشى ، زيرا فرداى قيامت در پيشگاه خدا در برابر اعمال و كردارت مسئول هستى و مورد مؤ اخذه و باز جويى قرار خواهى گرفت
والى بعد از خواندن گفت :
قربان دستخط زيبايت آقا!
بعد رو به مرد بدهكار كرد و گفت :
بسيار خوب ! از من چه كارى ساخته است ؟
مالياتى كه براى من قرار داده ايد، سنگين است و توانايى پرداخت آن را ندارم اگر لطف كنيد و... حسين دستور داد مبلغى پول آوردند و نام مرد بدهكار را از فهرست ماليات دهندگان آن سال حذف كردند.
مرد سجستانى با خوشحالى خداحافظى كرد و بيرون آمد. در راه با خود مى گفت :
عجب نامه ى پر بركتى بود! نه تنها ماليات را نگرفتند ؛ بلكه هزينه ى يك سال زندگى ام را نيز پرداخت كردند.(٢٤)
.
از يادآورى جريان پرسش و پاسخ «يحى بن اكثم» در مجلس ماءمون و اين كه هيچ يك از افراد به جز امام جواد، نتوانسته بود جواب مسائل شرعى را بدهند، شديدا ناراحت بود. مى ديد هر روز بيش از پيش بر محبوبيّت امام افزوده مى شود و آبروى خلفاى عباسى روز به روز بيش تر مى رود! كينه ى ديرينه زمانى بيش تر شد كه دزدى را دستگير كردند و براى قطع دست او عالِم نمايان در بارى همه نظريات اشتباه دادند، اما امام با آيات قرآن و دستور خدا، راه درست مجازات شرعى را بيان كرد.
اكنون كه معتصم بر تخت سلطنت تكيه زده بود، فكر انتقام را در سرش مى پروراند. وقتى به گذشته ها مى انديشيد و به ياد مى آورد محمد بن على امام جواد چندين بار آنان را رسوا كرده ، انگيزه ى انتقام در ذهنش تقويت مى شد. از اين رو به سراغ دختر برادرش رفت
او نقطه ى ضعف «امّ فضل» را مى دانست و فهميده بود دل خوشى از شوهرش ندارد و گرفتار احساسات زنانه بوده ، به همسر ديگر امام حسادت مى ورزد. «ام فضل» را مناسب ترين راه براى عملى كردن نقشه ى شومش مى ديد.
با جعفر، برادر امّ فضل نقشه اش را در ميان گذاشت و او را هم براى كشتن امام تحريك كرد. سه نفرى معتصم ، جعفر و امّ فضل فكرهاى شان را روى هم ريختند.
امّ فضل زير چشمى به دانه هاى انگورى كه به مرور كم مى شد، نگاه مى كرد و نفس نفس مى زد. مى دانست چه خيانتى در حق شوهرش مى كند. پس از كم شدن نوزده حبه ى انگور، وقتى به ياد آورد كه بيوه خواهد شد، فريادى زد و به گريه افتاد.
امام به امّ فضل همسر بى وفايش نگاه كرد و متوجه عمل خائنانه ى او شد. فرمود:
زن ! مى دانى چه كردى ؟
امّ فضل فقط گريه مى كرد و حرفى براى گفتن نداشت حضرت دوباره فرمود:
به خدا قسم ! خدا تو را به مرضى مبتلا خواهد ساخت كه هيچ راه درمانى براى آن پيدا نمى كنى ؛ حتى از بازگو كردن دردت نيز شرم خواهى كرد.
دو روز بعد انگور مسموم اثر خود را گذاشته و امام در غربت به شهادت رسيد.(٢٥)
.
در مسجد پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم دايره وار نشسته و موهاى شان را پريشان كرده بودند. به حركات مخصوص سرشان را تكان مى دادند و لا اله الّا الله مى گفتند.
ذكر گفتنشان هم طورى ديگرى بود، هر چه بود، جمعيتى را به تماشا مشغول ساخته بودند. ابوهاشم جعفرى هم به ما پيوست و مشغول نگاه كردن شد. سپس امام نزد ما آمد و گفت :
به آنان توجه نكنيد ؛ حقه بازارند!
چرا؟ ظاهرشان به اين حرف ها نمى خورد.
آنان همنشين شياطين هستند و پايه هاى دين را ويران مى كنند. مبادا گول ظاهر آنان را بخوريد! اين جماعت با شب زنده دارى هاى دورغين و رياضت كشيدن و لا اله الّا الله گفتن ، عده اى احمق را دور خود جمع مى كنند تا جيب هاى شان را خالى كرده و آنان را آرام آرام در چاه گمراهى بيفكنند.
اى امام بزرگوار! ولى اينان ذكر لا اله الّا اللّه را بر زبان جارى مى كنند ؛ يعنى به يگانگى خدا اقرار مى كنند.
نه ، اشتباه نكنيد! گفتن «ورد و ذكرى »كه با رقص و كف باشد و ذكرى كه شبيه آواز خواندن باشد ذكر نيست به جز انسان هاى ساده و بى خِرَد كسى جذب آنان نمى شود.
يعنى اين عده اى كه همراه آنان هستند...
آرى ! هرگز در زمان حياتشان به ديدن آنان نرويد، حتى پس از مرگشان بر قبر آنان فاتحه نخوانيد. اگر چنين كنيد، گويى به ديدار بت پرستان رفته ايد. بدانيد كه كمك به آن ها حكم كمك رساندن به معاويه و يزيد را دارد. ابوهاشم ديگر چيزى نگفت اين بار من پرسيدم :
اگر اينان شما را قبول داشته باشند چه ؟ باز شما چنين موضعى مى گيريد؟
امام با شنيدن سؤ ال ، با ناخشنودى نگاهى به من كرد و فرمود:
چه مى گويى مرد؟! هر گروهى كه به حقوق ما معترف باشند و قبولمان داشته باشند، از دوستان ما به حساب مى آيند؛ نه اين كه نفرين ما پشت سر آنان باشد. راه صوفيان با راه ما تفاوت دارد. آنان هدفى ندارند جز خاموش كردن نور الهى !
ديگر كسى چيزى نپرسيد و به اتفاق از مسجد النبى بيرون آمديم
با خود انديشيدم كه عجب «مسلمان نماهايى » پيدا مى شوند. اگر امام هدايتم نمى كرد، اى بسا من نيز فريب ظاهر آنان را مى خوردم و در دامشان گرفتار مى شدم !(٢٦)
با حركات عجيب و غريب و كارهايى استثنايى مردم را دور خود جمع مى كرد. بعضى مريدش شده بودند؛ البته حق داشتند. كارهاى غير عادى انجام مى داد. ايستاده بودم و به شعبده بازى او نگاه مى كردم كه «ابن سكّيت» را در حال عبور ديدم صدايش كردم :
ابن سكّيت ! صبر كن تو نمى خواهى تماشا كنى ؟
نه علاقه اى ندارم !
ولى كارهاى عجيبى مى كند! به ديدنش مى ارزد!
در اين دوره و زمانه ، اين كارها اتلاف وقت است سودى هم به حال كسى ندارد.
چه اتلاف وقتى ؟ ببين چقدر از مردم را به دور خود جمع كرده است !
اى آدم ساده ! آن هايى كه دور و بر چنين افرادى را مى گيرند، عقل درست و حسابى ندارند.
خيلى ممنون ! يعنى من هم
ناراحت نشوى ، ولى واقعيت همين است كه گفتم همراه من بيا تا جريانى را برايت تعريف كنم به راه افتاديم و شعبده باز را با مردمى كه اطرافش بودند، به حال خود گذاشتيم ابن سكّيت گفت :
در يكى از روزهايى كه با امام هادىعليهالسلام همنشين و هم صحبت بودم از ايشان پرسيدم :
چرا خدا هر پيامبرى را به معجزه ى مخصوصى فرستاد، مثلا حضرت موسى را به عصاى سحرآميز، حضرت عيسى را به زنده كردن مردگان و شفاى كور مادر زاد و پيامبر را با قرآن ؟ فرمود:
زمانى كه خدا حضرت موسى را به پيامبرى برگزيد و مسئوليت رسالت را بر دوش او نهاد، بيش تر افراد، دوستدار سحر و جادو بودند. آن حضرت با قدرت خدا عصايش را به اژدها تبديل كرد و سحر جادوگران را خنثى نمود.
حضرت عيسى در زمانى مبعوث شد كه علم پزشكى پيشرفت قابل ملاحظه اى كرده بود و مردم امراض گوناگون را با كمك پزشكان مداوا مى كردند. به همين خاطر به طبيبان توجه نشان مى دادند و بدون چون و چرا، از آنان پيروى مى كردند. آن حضرت به قدرت خدا امراض درمان ناپذير را شفا مى داد، حتى مرده را زنده مى كرد.
پيامبر ما زمانى كه به رسالت بر انگيخته شد، سخنرانى و شعر و خطابه ، حرف اول را مى زد. حضرت كلام خدا را با زبانى فصيح و در عين حال ساده براى مردم مى خواند و موعظه شان مى كرد، طورى كه سخنانش از خطابه ى همه ى سخنرانان برتر بود.
راستى ابن سكّيت ! پس چرا در زمان ما چنين اتفاق هايى رخ نمى دهد؟ ما بايد به چه طريقى راه را از چاه بشناسيم ؟
اتفاقا همين سؤ ال را از امام پرسيدم فرمود:
با عقل سالم كه بدان بتوان صداقت و دروغ گويى و نفاق را شناخت و از روى بى عقلى ، دنباله رو هر ناكسى نشد.(٢٧)
با دُلو از چاه آب كشيده بود و دست و پايش را مى شست جلو رفتم و پرسيدم :
كارت تمام شد؟
آرى ، تمام تمام حالا پول مرا چه كسى مى دهد؟ تو يا صاحب خانه ؟
من خدمتگزارم وقتى سرورم آمد، پولت را مى دهد. راستى با دستمزدت چه كار مى كنى ؟ مى خواهى پس انداز نمايى يا همه را خرج مى كنى ؟
نمى دانم هنوز تصميم نگرفته ام شايد نيمى از آن را پارچه بخرم تا همسرم براى بچه ها لباس بدوزد، نصفه ى ديگر را هم خرما.
آن همه خرما به چه دردت مى خورد؟ مى خورى ؟
نه ، شايد شراب درست كنم و بفروشم
شراب بسازى ؟!
آرى !
از شنيدن حرف كارگر، لب هايم را ورچيدم و با ناراحتى سرم را برگرداندم درهمين لحظه امام على النقىعليهالسلام وارد شد. چهره اش نشان مى داد كه بسيار ناراحت است
به داخل اتاق رفت و صدايم كرد.
محضرش رفتم چهارصد درهم داد و فرمود:
اين را به او بده و بگو زود از اينجا برود.
ولى آقا!او تصميم دارد كه
خودم مى دانم او براى من كار كرده و اين مبلغ ، حق اوست
مى تواند در هر راهى كه دلش مى خواهد، خرج كند. از قول من به او بگو كه با دويست درهم پارچه بخرد، ولى نسبت به دويست درهم باقى مانده ، در تصميمش تجديد نظر كند و از خدا بترسد.
پول ها را گرفتم و نزد مرد برگشتم و پيام امام را به او رساندم گفت :
اى خبر چين ! چرا به او گفتى ؟
من چيزى نگفتم
اگر تو نگفتى ، چگونه از تصميم من با خبر شد؟
واى بر تو! او امام است و همه چيز را مى داند. فكر مى كنى از درون من و تو بى خبر است ؟
اگر مى داند، چرا پول داد؟
چون حق تو است برايش كار كرده اى ، ولى اگر كارى را كه گفتى بكنى ، ضررش را مى بينى ! مرد به گريه افتاد و گفت :
مقبل ! من خجالت مى كشم از او عذر خواهى كنم ، اما تو به ايشان بگو: به خدا سوگند مى خورم كه تا حال نه شراب ساخته ام و نه نوشيده ام
پول ها را برداشت و با ديده اى گريان از خانه ى امام خارج شد.
وقتى در را بست ، گفتم :
اى بيچاره ! چرا عاقل كند كارى كه باز آرد پشيمانى ؟!(٢٨)