خون گيرى عجيب بختيشوع
پزشك متخصص دربار متوكل ، بختيشوع ، فطرس را خواست و به او گفت : مى خواهم تو را نزد شخص محترمى بفرستم تا او را فصد
كنى براى اين تو را انتخاب كردم ، چون در بين شاگردانم از همه زيرك ترى و به كار تو اطمينان دارم پيش او برو و هر چه گفت ، عمل كن او داناترين فرد ميان مسلمانان است مبادا بى احترامى كنى
فطرس كه از توجه استادش مسرور بود، به خانه امام حسن عسكرىعليهالسلام
رفت و در زد. مبارك ، خدمتكار امام در را باز كرد. فطرس به او گفت : آقا تشريف دارند؟
بله ، شما؟
من پزشك هستم و آمده ام تا...
بفرماييد.
فطرس به اتاق راهنمايى شد و سپس از كمى انتظار، امام آمد. خدمتكار هم طشت و پارچه و ديگر وسايل را آورد. فطرس با دقت فراوان بالاى رگ را بست و هنگامى كه رگ متورم شد، با تيغ آن را بريد. سپس بالاى رگ را كه بسته بود، باز كرد. خون زيادى توى طشت ريخت و امام از او خواست تا روى رگ را ببندد. فطرس نيز همين كار را كرد.
امام دستش را شست و به فطرس فرمود كه در اتاق ديگرى منتظر باشد. فطرس نيز اطاعت كرد و به اتاق ديگرى راهنمايى شد. تا عصر از او پذيرايى كردند و عصر دوباره امام فطرس را خواست و گفت كه روى رگ را باز كند.
چون بختيشوع گفته بود: هر چه گفت ، مخالفت نكن ، فطرس اطاعت كرد و كار قبلى را تكرار كرد و دوباره به همان اتاق بازگشت و به دستور امامعليهالسلام
شب همان جا ماند.
صبح روز بعد امام براى بار سوم او را خواست تا روى رگ را باز كند. فطرس نيز اطاعت كرد؛ اما اين بار به جاى خون ، مايع سفيدى مثل شير به مقدار زياد از رگ هاى امام بيرون آمده بعد روى رگ را بست و آماده رفتن شد و به امام گفت : امر ديگرى نداريد؟
امام گفت : با شخصى به نام عاقول آشنا خواهى شد. به تو سفارش مى كنم كه با او مهربان باشى امام به پزشك مسيحى ، يك دست لباس و پنجاه دينار داد. فطرس نزد استاد خود بازگشت و ماجرا را برايش تعريف كرد.
استاد هر چه فكر كرد، به نتيجه اى نرسيد. با خود گفت عجب اگر اين قدر خون از انسانى برود، مى ميرد.
سه روز تمام ، كتاب هاى پزشكى اش را زير و رو كرد؛ اما به چنين چيزى برنخورد. سرانجام فطرس را پيش عاقول فرستاد تا پى به راز اين قضيه ببرد. فطرس هنگامى كه به صومعه رسيد، او را صدا كرد. پيرمردى با موهاى سفيد و بلند از بالاى صومعه نگاهش كرد و پرسيد: كيستى ؟ فطرس هستم ، شاگرد بختيشوع
چه مى خواهى ؟
استادم نامه اى فرستاده تا به شما بدهم
پيرمرد. زحمت پايين آمدن از پله ها را به خود نداد و سبدى آويزان كرد تا فطرس نامه را در آن بگذارد. راهب پير به محض خواندن نامه ، با هر زحمتى كه بود، پايين آمد و گفت :
تو رگ آن مرد را شكافتى ؟
آرى
خوشا به سعادتت ! بيا برويم
كجا؟
سوار شو. بايد او را ببينم زودباش ديگر!
فطرس ياد حرف امام وقولى كه به او داده بود، افتاد. با احترام سوارش كرد و دو نفرى سمت سامرا حركت كردند.
شب از نيمه گذشته بود كه رسيدند. فطرس پرسيد: به خانه آن مرد مى رويد يا به خانه بختيشوع ؟
بختيشوع ؟ نه
و سوى خانه امام رفتند. پس از در زدن ، خادم امام حسنعليهالسلام
در را باز كرد. هوا تاريك بود و او آنها را نشناخت پرسيد: رئيس صومعه عاقول كيست ؟
راهب پاسخ داد: من هستم خدمتكار امام ، فطرس را ماءمور مواظبت از مركب ها كرد و با راهب به خانه رفت كم كم هوا داشت روشن مى شد. فطرس از اين كه شب در راه بود، خيلى خسته شده بود، عاقول با لباس سفيد، از خانه امام بيرون آمد و به فطرس گفت : حالا مرا نزد استاد ببر.
بختيشوع عاقول را كه ديد، تعجب كرد و پرسيد:
چى شده كه لباس مسلمانها را پوشيدى ؟ نكند مسلمان شدى ؟
عيسى مسيح را ديدم و مسلمان شدم
چه مى گويى ؟ واقعا مسيح را ديدى ؟
كسى را ديدم كه نظير او بود. تاجايى كه من خبر دارم ، پدرم از پدر واجدادش شنيده بود كه چنين خون گرفتنى را تنها يك نفر در دنيا انجام داده و او كسى نيست جز حضرت عيسىعليهالسلام
.
عاقول اين را گفت وبه خانه امام رفت او خدا را شكر مى كرد كه در اواخر عمرش حقيقت رايافته وهدايت شده است عاقول پيش امام ماند وافتخار خدمتگذارى اش را پيدا كرد تازمانى كه از دنيا رفت