• شروع
  • قبلی
  • 24 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 3588 / دانلود: 2007
اندازه اندازه اندازه
حيات پاكان

حيات پاكان جلد 5

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

حيات پاكان، جلد ٥

داستان هايى از زندگى امام حسن عسكرىعليه‌السلام و امام مهدىعليه‌السلام

نويسنده : مهدى محدثى

تذکراین کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنینعليهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام گردیده است.

سخنى با خوانندگان

زندگى پيشوايان معصوم ، براى همگان الگوست ؛ آنان با رفتار و گفتار خويش ، امت اسلام را هدايت مى كردند و از سقوط در دره هلاكت و تباهى نجات مى دادند. شرايط زمانى و مكانى براى همه امامان يكسان نبوده است دوران امام حسن عسكرىعليه‌السلام همزمان با بحران هاى بزرگى براى شيعيان بود؛ در آن روزگار، شيعيان زير شكنجه ، تبعيد، فشارهاى حكومت عباسيان و زندان هاى توان فرسا بودند و ارتباط با امامان شيعه ، گناهى نابخشودنى به شمار مى رفت آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى خليفه هاى عباسى به عنوان يك رقيب سياسى بودند؛ از اين رو همواره نسبت به آنان سختگيرى مى كردند.

از سويى برابر روايات فراوان ، سلطه گران عباسى مى دانستند كه آخرين امام شيعيان ، مهدى موعودعليه‌السلام ، از نسل امام حسن عسكرىعليه‌السلام خواهد بود و اوست كه همه كاخ ‌هاى ستم را درهم ريخته ، ستمگران را كيفر و حكومت صالحان را برپايه اسلامى راستين تشكيل خواهد داد.

امام يازدهم با برنامه ريزى دقيق ، توطئه ها را بى اثر مى كرد و با زمينه سازى هاى گوناگون مردم را براى رويارويى با دوران غيبت آماده مى ساخت ؛ به همين دليل با مردم ارتباط محدودى داشت و بيشتر از طريق نمايندگان خود با آنان گفت وگو مى كرد. گاهى با ياران ويژه خود نيز با نامه و گفت وگو از پشت پرده ارتباط برقرار مى كرد؛ تا آن جا كه حتى تولد فرزندش ، مهدى صاحب الزمانعليه‌السلام ، برابر بسيارى ؛ حتى جعفر، برادر امام عسكرى نيز پوشيده مانده بود.

پس از شهادت امام يازدهم ، مهدى موعود از ديده ها پنهان شد و به مدت ٦٩ سال از طريق نمايندگان ويژه خود كه نواب اربعه ناميده مى شوند با مردم در ارتباط بود. سپس غيبت طولانى آن حضرت آغاز شد و تا هنگامى كه خداوند اراده نكند، او پرده نشين غيبت خواهد بود؛ اما غايب بودن او دليل بر حاضر نبودنش نيست او در ميان ماست ، ولى از درك محضرش غافليم بسيارى از افراد پاك سرشت ، خدمت او رسيده اند و با دست مشكل گشاى آن حضرت گره از مشكلات مادى و معنوى شان گشوده شده است

پرسشى كه ممكن است مطرح شود، اين است كه شرح ماجراى شرفيابى برخى به حضور امام زمان چه لزومى دارد كه در پاسخ بايد گفت كه او تنها آفريده نشده تا گمشده اى را در بيابان و دريا به ساحل نجات رهنمون شود يا مريضى در حال مرگ را شفا دهد و يا مشكل مادى كسى را برطرف نمايد؛ بلكه نمونه هاى ياد شده در اين كتاب و صدها نمونه ديگر براى اين است كه با شناخت آن بزرگوار، از انحراف نجات يابيم و امام زمان و حجت خدا را بشناسيم ؛ چرا كه هر كس بميرد و امام زمانش را نشناسد، به مرگ جاهليت مرده

اگر ما نيز تلاش كنيم و خود را از ناپاكى ها و پليدى ها برهانيم ، موفق به ديدار جمال دلرباى او خواهيم شد:

ديده را پاك كن آنگه سوى آن پاك نگر

چشم ناپاك كجا ديدن آن پاك كجا؟!

آرى ، بايد اعمال و رفتار خود را خداپسندانه كنيم و بدانيم كه او در ميان ما و ناظر اعمال ماست بايد براى ظهور آن حضرت دعا كنيم و منتظر باشيم ؛ چرا كه با ظهور آن منجى بزرگ عالم ، ستم ، نابرابرى ، تبعيض ، فقر و... از زمين برچيده و حكومتى جهانى همراه با عدالت در همه جهان برقرار خواهد شد.

اگر او بيايد، ريشه هاى ظلم و ستم را خواهد خشكاند و به وعده الهى جامه عمل خواهد پوشاند و مستضعفان را وارثان زمين خواهد ساخت براستى آن روز، ديدنى است اميد كه ما نيز از جمله منتظران واقعى بوده و در زمره ياران وفادار او باشيم ان شاء الله

خستگان عشق را ايمام درمان خواهد آمد

غم مخور، آخر طبيب دردمندان خواهد آمد

دردمندان ، مستمندان ، بى پناهان را بگو

مهدى موعود، غمخوار ضعيفان خواهد آمد

صبر كن يا فاطمه ! اى بانوى پهلو شكسته

قائمت با شيشه دارو و درمان خواهد آمد(١)

قم مهدى محدثى

پاييز ١٣٨٢

فصل اول : امام حسن عسكرىعليه‌السلام

ظاهر و باطن

اين طور كه نمى شود! بايد از اين سرگردانى آسوده شويم

درست است برادران بايد بدانيم بعد از او پرچم دست چه كسى خواهد بود؟

آرى ؛ اما چگونه ؟

هر كس از گوشه اى چيزى مى گفت همهمه عجيبى در آن جلسه حكمفرما بود. سرانجام كسى با صداى بلند گفت :

دوستان ، ساكت خواهش مى كنم سكوت را رعايت كنيد. اين گونه كه نمى شود به نتيجه رسيد. من پيشنهادى دارم نظر من اين است كه شخصى را براى بررسى اوضاع به آن جا بفرستيم بدين ترتيب هم از شك و دودلى بيرون مى آييم و هم تكليفمان روشن مى شود.

اعضاى جلسه به يك ديگر نگاه مى كردند. از برق چشم هايشان پيدا بود كه همگى موافق اند. يكى از آنان گفت :

درست است ؛ اما چه كسى را بفرستيم ؟

دوباره حاضران به همديگر نگاه كردند. همان شخصى كه پيشنهاد كرده بود، گفت :

به نظر من ، كامل ، فرزند ابراهيم مدنى آدم خوب و مطمئنى است

كامل گفت : صبر كنيد! چرا من ؟

كسى را از تو بهتر سراغ نداريم هم زيركى و هم هوشيار. سرد و گرم روزگار را هم چشيده اى و به اندازه كافى تجربه دارى

ولى .

ديگر ولى و اما ندارد، قبول كن .

فرداى آن روز، بار سفر را بست و از كوفه به سامرا رفت با اين كه اول تمايل چندانى نداشت ؛ اكنون خوشحال بود از اين كه از سوى مردم كوفه ، عازم چنين ماموريت مهمى بود، به خود مى باليد. با خود مى گفت : مسلما كسى كه همچون من لياقت و معرفت داشته باشد، اهل بهشت است

هنگامى كه به سامرا رسيد، شروع به پرس و جو كرد. گروهى با شنيدن نام امام سكوت اختيار مى كردند و گروهى نيز از ترس حكام ظالم ، از محل امام اظهار بى اطلاعى مى كردند. در نهايت پس از جست و جوى بسيار، منزل امام حسن عسكرىعليه‌السلام را يافت و به حضورش رسيد. با ديدن ايشان تمامى رشته هايش پنبه شد. آخر او لباس سفيد و لطيفى پوشيده بود. با خود انديشيد: عجب ! يعنى وى پسر امام هادىعليه‌السلام است ؟ و بايد شيعيان ايشان را پيشواى خود بدانند؟

دوباره نگاهش كرد و به فكر فرو رفت و با خود گفت : هنگامى كه حضرت چنين لباس لطيفى مى پوشد، چگونه از ما مى خواهد كه سعى كنيم مثل فقيران و افراد كم درآمد جامعه لباس بپوشيم ؟ يا آيه اى از قرآن افتاد كه حرف را با عمل مغاير مى دانست(٢) در همين فكرها غوطه ور بود كه امام حسن عسكرىعليه‌السلام بامهربانى نگاهش كرد. آن گاه آستين لباسش را كمى بالا زد و فرمود: كامل ، نگاه كن !

كامل كه ديد او لباس خشنى را زير آن لباس نرم پوشيده ، تعجب كرد. پيش از اين كه حرفى بزند، امام فرمود:

اين لباسى كه در ظاهر مى بينى ، براى حفظ موقعيت اجتماعى شما شيعيان است و اين كه زير پوشيده ام ، براى خودم و خداست

از افكار نادرستى كه سراغش آمده بود، شرمنده شد و پى برد كه او امام بر حق و جانشين حقيقى امام هادىعليه‌السلام است

گنج گمشده

هيچ گاه به اندازه آن روز درمانده و بى پول نشده بود.

از اين رو تصميم گرفت تا سراغ پس اندازش برود. همه جا را از زير نظر گذراند.هنگامى كه مطمئن شد هيچ كس او را نمى پايد،آرام آرام سوى ديوار كهنه وقديمى حيات رفت خاك ها را كنار زد و سنگ را برداشت ؛ اما آنچه مى ديد باور نمى كرد. از ديدن جاى خالى سكه هايش گويى آب سردى بر سرش ريخته باشند، خشكش زده بود.

دوباره جست و جو كرد؛ اما اين بار هم چيزى نيافت با دو دست ، محكم برسر خود كوبيد و همان جا روى خاك ها نشست تازه فهميده بود كه چه بلايى سرش آمده قطعا ميان فرار پسرش از خانه و اين سكه هاى طلا رابطه اى بود. از شدت درماندگى نمى دانست چه كند. ناخودآگاه ياد روزى افتاد كه از امام تقاضاى پول كرده بود. باخود انديشيده بود كه چگونه ممكن است هر كسى از راه برسد و از سخاوت امام بهره مند شود؛ اما او كه همشهرى امام بود، از اين درياى كرم و بخشش بى نصيب بماند!

يكى دو روز با اين افكار كلنجار رفت تا اين كه توانست خود را راضى كند دروغ بگويد، ولى اگر امام پى به دروغش مى برد چه ؟ در نهايت ، دل به دريا زد و گفت : هر چه بادا باد! سر راهش نشست و منتظر شد تا امام از آن جا بگذرد. پس از مدتى نه چندان طولانى ، از دور دو سياهى نمايان شد. دل در سينه اسماعيل آرام و قرار نداشت صداى قلبش را مى شنيد.

آن دو نفر نزديك تر آمدند. هنگامى از اسماعيل گذشتند، اسماعيل نفس راحتى كشيد. آخر آنها كسى نبودند كه او منتظرش بود. چند دقيقه اى نگذشته بود كه دو باره دو نفر ديگر از دور پديدار شدند. هنوز چند قدمى با او فاصله داشتند. اسماعيل آب دهانش رافرو برد و در حالى كه رنگش پريده بود، منتظر شد تا آنها به او رسيدند. گفت : آقا سلام

امام مثل هميشه لبخند بر لب داشت و با خوش رويى پاسخ سلامش را داد و احوال پرسى كرد. اسماعيل گفت : سرورم ، تقاضايى دارم

بگو.

راستش را بخواهيد، نمى خواستم بگويم ؛ اما ديگر به استخوانم رسيده ، خيلى بى پول شده ام به خداسوگند حتى يك درهم ندارم تا نانى تهيه كرده ، شكم خود و خانواده ام را سير كنم

امام حسن عسكرىعليه‌السلام نگاهى به صورت رنگ پريده اسماعيل كرد و گفت :

مرد! چرا سوگند دروغ ياد ميكنى ؟ پس آن دويست سكه طلا را براى چه پنهان كرده اى ؟ اسماعيل از خجالت سرش را به زير افكند. گوش هايش سرخ شده بود. از آنچه مى ديد، بر سرش آمده بود. امام فهميد كه او دروغ مى گويد. قبل از اين كه حرفى بزند، امام حسن عسكرىعليه‌السلام فرمود كه دست رد به سينه ات بزنم و تو را محروم كنم

سپس از خدمتكارش خواست تا هر چه پول همراه دارد، به اسماعيل بدهد.

خادم امام ، پول ها را به او داد و اسماعيل با شرمندگى گرفت هنگامى كه امام حسن عسكرىعليه‌السلام مى خواست به راه خود ادامه دهد، به او گفت : اسماعيل ! زمانى مى رسد كه به پول هايى كه مخفى كرده اى احتياج پيدا مى كنى ، اما از آن محروم مى شوى

صداى پرنده اى كه از روى ديوار پر زد، او را از افكار و خاطره تلخ گذشته اش بيرون آورد. به خود كه آمد ديد سر و صورتش خاكى است و از اشك ندامت نمناك(٣)

كتاب گمراه كننده

هر روز كه مى گذشت ، دلهره و اضطرابش بيشتر مى شد. دنبال فرصت مناسبى بود كه نقشه اش را عملى كند، اما چگونه ؟ روزها از پى هم سپرى مى شدند، ولى هنوز اين دست و آن دست مى كرد.

يك روز صبح كه نمازش را خواند، روى سجاده اش نشست و ذكر گفت مناجات با پروردگار توانا او را مصمم كرد تا نقشه اش را اجرا كند. با خود گفت : امروز هر طور شده به استاد مى گويم ، هر چه بادا باد...

آفتاب از پشت كوه ها سر بر آورده بود، صبحانه اش را خورد و مثل هر روز، سر و وضعش را مرتب ساخت و به راه افتاد. يا الله گويان داخل خانه اسحاق شد. ظرف انگورى كه برايش برده بود، به خدمتكار استاد داد و وارد اتاق شد. سلام كرد و دو زانو در برابر استادش نشست طولى نكشيد كه مشغول كار شدند و با جديت كار را دنبال كردند.

موقعيت مناسبى پيش آمد تا از استاد سوال كند. معطل نكرد و پرسيد:

استاد، واقعا اين كار لازم است ؟

آرى پسر. مى خواهم به شما مسلمانان ثابت كنم كه در قرآن نيز تناقض وجود دارد. خدا هم دو گونه آيه نازل كرده در جايى كارى را تاءييد و درجايى ديگر همان كار را رد مى كند.

سوال ديگرى دارم

بپرس

جسارت نباشد، شما استاد من هستيد و مدت زيادى رنج و مشقت تحصيل را برخود هموار ساخته ايد تا به اين درجه رسيده ايد؛ اما اگر منظور خداوند در آيات قرآن ، چيزى غير از برداشت شما باشد چه ؟

اسحاق كندى كمى مكث كرد و نگاه متفكرانه اى به شاگردش كرد و گفت :

سوالت را تكرار كن ، ببينم !

منظورم اين است كه اگر همان كسى كه قرآن را براى هدايت بشر نازل كرده ، به شما بگويد كه مقصودش از فلان آيه ، غير از آن است كه شما فهميده ايد، چه مى گوييد؟

البته چنين چيزى احتمال دارد. شايد خداى شما مقصودش غير از معناى ظاهرى آيات باشد. بالاخره كلمه متفاوت است و بعضى از آنان نيز با هم مخالف اند.

اين حرف را چه كسى به تو آموخته ، آخر عقل تو به اين چيزها قد نمى دهد؟

هيچ كس يك باره به دلم افتاد كه پرسيدم

پسر گفتم اين سخن بسيار عميق است ممكن نيست به عقل تو رسيده باشد...

راستش را بخواهيد، از امام حسن عسكرىعليه‌السلام شنيده ام

استاد لحظاتى به فكر فرو رفت و شاگرد بيچاره نگران عكس العمل او بود. استاد گفت :

عجب بايد حدس مى زدم جز از خاندان وحى و رسالت ، اين سخنان از كسى بر نمى آيد. حق با توست برخيز تا همه آنچه را نوشته ايم ، توى تنور بريزيم

چشمان شاگرد برق زد. از اين كه نقشه اى كه امامعليه‌السلام به او آموخته بود، به اين خوبى اجرا شده بود، مى خواست بال در بياورد. پيش از اين كه استادش پشيمان شود، برخاست و همه كاغذها را سوزاندند.(٤)

خون گيرى عجيب بختيشوع

پزشك متخصص دربار متوكل ، بختيشوع ، فطرس را خواست و به او گفت : مى خواهم تو را نزد شخص محترمى بفرستم تا او را فصد(٥) كنى براى اين تو را انتخاب كردم ، چون در بين شاگردانم از همه زيرك ترى و به كار تو اطمينان دارم پيش او برو و هر چه گفت ، عمل كن او داناترين فرد ميان مسلمانان است مبادا بى احترامى كنى

فطرس كه از توجه استادش مسرور بود، به خانه امام حسن عسكرىعليه‌السلام رفت و در زد. مبارك ، خدمتكار امام در را باز كرد. فطرس به او گفت : آقا تشريف دارند؟

بله ، شما؟

من پزشك هستم و آمده ام تا...

بفرماييد.

فطرس به اتاق راهنمايى شد و سپس از كمى انتظار، امام آمد. خدمتكار هم طشت و پارچه و ديگر وسايل را آورد. فطرس با دقت فراوان بالاى رگ را بست و هنگامى كه رگ متورم شد، با تيغ آن را بريد. سپس بالاى رگ را كه بسته بود، باز كرد. خون زيادى توى طشت ريخت و امام از او خواست تا روى رگ را ببندد. فطرس نيز همين كار را كرد.

امام دستش را شست و به فطرس فرمود كه در اتاق ديگرى منتظر باشد. فطرس نيز اطاعت كرد و به اتاق ديگرى راهنمايى شد. تا عصر از او پذيرايى كردند و عصر دوباره امام فطرس را خواست و گفت كه روى رگ را باز كند.

چون بختيشوع گفته بود: هر چه گفت ، مخالفت نكن ، فطرس اطاعت كرد و كار قبلى را تكرار كرد و دوباره به همان اتاق بازگشت و به دستور امامعليه‌السلام شب همان جا ماند.

صبح روز بعد امام براى بار سوم او را خواست تا روى رگ را باز كند. فطرس نيز اطاعت كرد؛ اما اين بار به جاى خون ، مايع سفيدى مثل شير به مقدار زياد از رگ هاى امام بيرون آمده بعد روى رگ را بست و آماده رفتن شد و به امام گفت : امر ديگرى نداريد؟

امام گفت : با شخصى به نام عاقول آشنا خواهى شد. به تو سفارش مى كنم كه با او مهربان باشى امام به پزشك مسيحى ، يك دست لباس و پنجاه دينار داد. فطرس نزد استاد خود بازگشت و ماجرا را برايش تعريف كرد.

استاد هر چه فكر كرد، به نتيجه اى نرسيد. با خود گفت عجب اگر اين قدر خون از انسانى برود، مى ميرد.

سه روز تمام ، كتاب هاى پزشكى اش را زير و رو كرد؛ اما به چنين چيزى برنخورد. سرانجام فطرس را پيش عاقول فرستاد تا پى به راز اين قضيه ببرد. فطرس هنگامى كه به صومعه رسيد، او را صدا كرد. پيرمردى با موهاى سفيد و بلند از بالاى صومعه نگاهش كرد و پرسيد: كيستى ؟ فطرس هستم ، شاگرد بختيشوع

چه مى خواهى ؟

استادم نامه اى فرستاده تا به شما بدهم

پيرمرد. زحمت پايين آمدن از پله ها را به خود نداد و سبدى آويزان كرد تا فطرس نامه را در آن بگذارد. راهب پير به محض خواندن نامه ، با هر زحمتى كه بود، پايين آمد و گفت :

تو رگ آن مرد را شكافتى ؟

آرى

خوشا به سعادتت ! بيا برويم

كجا؟

سوار شو. بايد او را ببينم زودباش ديگر!

فطرس ياد حرف امام وقولى كه به او داده بود، افتاد. با احترام سوارش كرد و دو نفرى سمت سامرا حركت كردند.

شب از نيمه گذشته بود كه رسيدند. فطرس پرسيد: به خانه آن مرد مى رويد يا به خانه بختيشوع ؟

بختيشوع ؟ نه

و سوى خانه امام رفتند. پس از در زدن ، خادم امام حسنعليه‌السلام در را باز كرد. هوا تاريك بود و او آنها را نشناخت پرسيد: رئيس صومعه عاقول كيست ؟

راهب پاسخ داد: من هستم خدمتكار امام ، فطرس را ماءمور مواظبت از مركب ها كرد و با راهب به خانه رفت كم كم هوا داشت روشن مى شد. فطرس از اين كه شب در راه بود، خيلى خسته شده بود، عاقول با لباس سفيد، از خانه امام بيرون آمد و به فطرس گفت : حالا مرا نزد استاد ببر.

بختيشوع عاقول را كه ديد، تعجب كرد و پرسيد:

چى شده كه لباس مسلمانها را پوشيدى ؟ نكند مسلمان شدى ؟

عيسى مسيح را ديدم و مسلمان شدم

چه مى گويى ؟ واقعا مسيح را ديدى ؟

كسى را ديدم كه نظير او بود. تاجايى كه من خبر دارم ، پدرم از پدر واجدادش شنيده بود كه چنين خون گرفتنى را تنها يك نفر در دنيا انجام داده و او كسى نيست جز حضرت عيسىعليه‌السلام .

عاقول اين را گفت وبه خانه امام رفت او خدا را شكر مى كرد كه در اواخر عمرش حقيقت رايافته وهدايت شده است عاقول پيش ‍ امام ماند وافتخار خدمتگذارى اش را پيدا كرد تازمانى كه از دنيا رفت(٦)

صداى پاى مورچه

خسته و درمانده بود. دنبال سايبانى مى گشت تا كمى استراحت كند.

دور برش را ديد، ولى جاى مناسبى براى استراحت نيافت جلوتر رفت به جايى رسيد كه سايبانى از برگ هاى درخت خرما ساخته شده بود و چند نفر نشسته بودند. سمت آنان رفت تا از آنها آب بگيرد و كمى استراحت كند. پس از سلام به آنان ، كوزه آبى ديد كه از تيرك سايبان آويزان بود. كوزه نمناك بود و نشان از خنكى آب داشت آب دهانش را به سختى فرو برد و سمت كوزه آب رفت كاسه گلين روى كوزه را برداشت و پر از آب كرد و گفت :

بفرماييد.

نوش جان گواراى وجود.

آب كاسه را تا ته سر كشيد؛ اما تشنگى اش بر طرف نشد. دوباره كاسه را پر كرد. اين بار با آرامش نوشيد. هنگام نوشيدن آب شنيد كه شخصى مى گفت : اگر خدا به خاطر گناه به اين كوچكى بخواهد ما را مؤ اخذه كند، پس انصاف و عدالت او كجا رفته ؟ مردم معصيت هايى مرتكب مى شوند كه عمل ما در مقابل آنان هيچ هم كمتر است

كسى حرفش را تاءييد كرد. ديگرى نيز سرش را به نشانه تاييد تكان داد. ابوهاشم كه سيراب شده بود، كاسه را روى كوزه گذاشت و از ته دل يا حسين گفت و با آستين پيراهنش ريش خيسش را خشك كرد و گفت :

چه مى گويى مرد؟ گناه ، گناه است چه فرقى مى كند؟

آرى ، ولى كوچك و بزرگ دارد. من به دوستانم مى گفتم كه كارهاى بد ما در برابر گناهان بزرگ بسيار ناچيز است

نه ، اشتباه تو همين جاست كم اهميت شمردن گناه كوچك ، گناه كبيره است

فتوا مى دهى ابوهاشم ؟

اين سخن از من نيست چند روز پيش نزد امام حسن عسكرىعليه‌السلام بودم ايشان مى فرمود: يكى از گناهانى كه آمرزيده نمى شود: اين است كه شخص ، گناه خود را كوچك بشمارد و بگويد كه كاش گناه من فقط همين يكى باشد.

با خود انديشيدم امام به نكته ظريفى اشاره كرد. بايد بيشتر از قبل مواظب نيت ها و اعمالم باشم

ابوهاشم برخاست و دستش را روى شانه كسى كه گناهش را كوچك مى شمرد، گذاشت و گفت : مى دانى امام هنگامى مرا در آن حال ديد، چه گفت ؟

نه چه گفت ؟

اما حسن عسكرى فرمود: اى ابوهاشم ، مواظب آنچه از دلت مى گذرد، باش و بدان كه شرك و رياكارى ، گاهى پنهان تر و آرام تر از راه رفتن است مورچه روى سنگى سياه در شب است(٧)

برخوردى كارساز

خدمتكار امام به مرد مسافر گفت : آقا شما را به حضور نمى پذيرد.

چرا؟

نمى دانم !

به او نگفتى احمد بن اسحاق از قم آمده ؟

چرا گفتم

گفتم به ايشان بگويى كه من وكيل اوقاف شهر قم هستم نگفتى ؟

گفتم

خيلى عجيب است ! من كه از شيعيان او هستم

نمى دانم ، ولى گفت كه مايل نيست شما را ببيند.

گويى آب سردى روى احمدابن اسحاق ريختند. بغض راه گلويش را بست و چشمانش پر از اشك شد و گفت :

ببين برادر، يك بار ديگر نزد او برو و بگو كه احمد بن اسحاق عازم حج است و مى خواهد شما را ببيند تا برايش دعا كنيد و...

ديگر نتوانست سخنش را ادامه دهد و گريه امانش نداد. خادم به خانه رفت و حرف وكيل اوقاف قم را به گوش امام رساند و به هر ترتيبى بود، برايش اجازه ديدار گرفت احمد با ديدن امام حسن عسكرىعليه‌السلام دوباره گريست سپس گفت :

چرا مرا به حضور نمي پذيرفتند؟ مگر من از دوستداران و شيعيان شما نيستم ؟

به خاطر اين كه پسر عموى ما، حسين را از در خانه ات راندى و مشكل او را بر طرف نكردى

آقا مگر نمى دانيد كه او شراب مى نوشد؟ علت بى توجهى من نسبت به او اين بود كه او از شراب خوارى دست بكشد و توبه كند.

مى دانم ، ولى بايد به سادات احترام بگذارى و آنان را خوار و ذليل نكنى هر چه باشد، او با ما نسبت دارد. بدان كه اگر به او توهين كنى ، روز قيامت زيانكارى

احمد در سفر با خود انديشيد كه كاش مى شد از حسين نيز حلاليت بطلبد، اما افسوس كه فرسنگ ها از او دور بود. تصميم گرفت ، پس از بازگشت با او مهربان باشد و به نحوى جبران كند.

هنگام نماز و طواف خانه خدا، بسيار استغفار كرد. براى خود و براى حسين دل شكسته هم دعا كرد.

سرانجام پس از پشت سر گذاشتن سختى هاى راه ، به شهر و ديار خويش بازگشت گروه زيادى به استقبال او آمده بودند و سر هر كوچه اى كه مى رسيد، برايش گوسفند قربانى مى كردند. در ميان جمعيت دنبال حسين مى گشت دوست داشت هر چه زودتر او را پيدا كند.

فرداى آن روز ميهمانى مفصلى ترتيب داد و كسى را فرستاد تا حسين را نيز دعوت كند. هنگامى كه حسين آمد، احمد بن اسحاق به احترامش از جا برخاست و پيشانى اش را بوسيد. او را در آغوش گرفت و در بهترين جاى مجلس كنار خود نشاند. حسين كه از رفتار او تعجب كرده بود، پرسيد:

چه شده ؟ خواب ديده اى ؟ يك روز مرا از در خانه ات مى رانى ، يك روز با من مهربان مى شوى

وكيل اوقاف قم ، سوغاتى اى را كه از مكه براى حسين آورده بود، به او داد و ماجرا را برايش تعريف كرد.

حسين احساس شرمندگى كرد و سرش را پايين افكند. به قدرى پشيمان شده بود كه اشك هايش سرازير شد. بر خاست و بدون اين كه ناهار بخورد، به خانه اش رفت و كوزه شراب را شكست

از آن روز به بعد، حسين سراغ شراب نرفت چرا كه مى دانست گناه دارد و امام حسن عسكرىعليه‌السلام نيز از حال و روز او با خبر است

درنده اهلى !

مرد، از خدا بترس !

مگر چه كار كرده ام ؟

اين قدر او را اذيت نكن

چه ميگويى زن ؟ او دشمن ماست

زبانت را گاز بگير، دشمن كدام است ؟ او امام شيعيان است حال كه چنين فرصتى پيش آمده و او را به تو سپرده اند، به او خدمت كن من هم هر كارى از دستم بربيايد، برايش انجام مى دهم

نحرير، خشم آلود به همسرش نگاه كرد و گفت :

خليفه او را به من سپرده و گفته كه نگذارم آب خوش از گلويش پايين برود. حال تو مى گويى به او خدمت كنيم ؟ واقعا كه عقلت ناقص است

دستور خليفه واجب تر است يا اطاعت و خدمت به امام ؟ نحرير! حال كه او را در خانه زندانى كردى ، اين قدر بر او سخت نگير! او كه شب و روز مشغول عبادت است و آزارش به مورچه هم نمى رسد. چرا پول خليفه چشمت را كور كرده و حقيقت را نمى بينى !؟

نحرير، قدمى پيش گذاشت و دست بالا برد. سيلى به صورت همسرش زد. زن روى پله ها سر خورد و توى حياط افتاد. نحرير با عصبانيت گفت :

به خدا قسم او را در ميان شيران گرسنه و درنده خواهم افكند.

زن دست روى صورتش گذاشت و اشك ريخت هنگام بيرون رفتن شوهرش از خانه ، با صداى ضعيفى گفت :

مرد از اين كارها دست بردار. به خدا از عاقبت كارهاى تو بيمناكم

نحرير اعتنا نكرد. شايد هم صداى زنش را نشنيد. در را به هم كوبيد. پيش خليفه كه رفت ، نقشه شومش را با آب و تاب براى او تعريف كرد و اجازه خواست تا نقشه اش را اجرا كند.

خليفه فكر مى كرد اين گونه مى تواند با يك تير دو نشان بزند. هم از دست امام عسكرىعليه‌السلام راحت شود، هم مردم او را قاتل امام ندانند. از اين رو موافقت خود را اعلام كرد.

روز بعد در محوطه اى كه حيوانات را نگه مى داشتند، در ميان چند شير گرسنه امام را تنها گذاشتند. كسانى كه از دور اين صحنه را تماشا مى كردند، تصور كردند چند لحظه بعد، شيران گرسنه امام را خواهند دريد. حيوانات وحشى سوى امام حسن عسكرىعليه‌السلام آمدند. امام با شيرها يك قدم فاصله داشت تا او را بوييدند، همچون گربه اى اهلى نشستند و دم خود را تكان دادند. امام دستى به يال و كوپال آنان كشيد. سپس رو به قبله ايستاد و دو ركعت نماز خواند.

شاهدان از تعجب ، بى حركت ايستاده بودند و دهنشان باز مانده بود.

گويى مرده بودند. نحرير دستور داد تا او را بيرون بياورند. هيچ كس قدم پيش نگذاشت

سرانجام امام بيرون آمد. نحرير دستور داد تا او را به خانه اش بفرستند. زن نحرير كه شاهد اين صحنه باور نكردنى بود، پيش ‍ همسرش رفت مرد رو برگرداند و همسرش را ديد. ياد ديروز افتاد. سر پايين گرفت و دور شد.

نماز باران

به دستور خليفه ، مردم نماز خواندند و دعا كردند. به اين اميد كه باران ببارد؛ اما هيچ تغييرى در وضع آب و هوا ايجاد نشد. بيش از چهار ماه بود كه بارانى نباريده بود تا زمينهاى تفتيده و باغ ها سيراب شوند. رودخانه ها هم خشك بودند. كم كم خشكسالى چهره زشت خود رانشان مى داد و قحطى در راه بود.

خود را به خليفه رساند و با اصرار و التماس خواست تا او را به حضور بپذيرد. سرانجام موفق شد.

اى خليفه ، تا به حال خشكسالى سراغمان نيامده بود.

مى گويى چه كنم ؟ دستور دادم تا نماز باران بخوانند و خواندند. ديدى كه نتيجه اى نداشت

چاره اى بينديشيد.

كارمان به جايى رسيده كه خدمتكار حسن بن علىعليه‌السلام براى من تعيين تكليف مى كند؟

نه ، تعيين تكليف نيست ، پيشنهاد است

بسيار خوب ، پيشنهادت چيست ؟

امام حسن عسكرىعليه‌السلام را آزاد كنيد تا مشكلات حل شود.

آزادى او چه ربطى به باريدن باران دارد؟

اختيار داريد قربان ، كليد حل اين معما نزد اوست اگر اجازه بفرماييد، يا او را بياورند يا من پيش ايشان بروم

خليفه كمى فكر كرد. كه او مى تواند اين مشكل را حل كند.

اصلا به خاطر وجود اوست كه زمين در مدار خود مى چرخد و آسمان ميبارد و... نمى خواست قبول كند. هنگامى اصرار خدمتكار امام را ديد، راضى شد تا او را به قصر حكومتى بياورند. امام را كه آوردند، خليفه گفت :

اى امام بزرگوار، فردا جاثليق ، پيشواى مسيحيان مى خواهد دعا كند تا باران ببارد. اگر همچون گذشته ، دعايش مستجاب شود ديگر اثرى از اسلام نمى ماند و هر روز شاهد پيوستن گروهى از مسلمانان به دين مسيحيت خواهيم بود. امت جدتان را دريابيد كه دارند گمراه مى شوند.

امام حسن عسكرىعليه‌السلام خواست كه فردا هنگام دعاى راهب مسيحى ، او و خدمتكارش پيش آنها باشند و خليفه نيز پذيرفت

روز بعد، صدها نفر دور جاثليق جمع شده بودند و التماس مى كردند كه دعا كند تا باران ببارد. امام و خدمتكارش ، خود را به جمعيت رساندند. پيشواى مسيحيان دستهايش را بلند كرد و زير لب چيزهايى گفت در فاصله چند دقيقه ، ابرهايى سياه نمايان شد. امام به خدمتكارش گفت كه خود را به جاثليق برساند و آنچه در دست اوست ، برايش بياورد. خدمتكار بلافاصله خود را به راهب مسيحى رساند و از لاى انگشتان او استخوانى سياه رنگ برداشت و فورا نزد امام حسن عسكرىعليه‌السلام بازگشت جاثليق كه انتظار چنين چيزى را نداشت ، خواست واكنش نشان دهد؛ اما ترسيد نقشه هايش نقش بر آب شود. از اين رو همان طور دست هايش را سوى آسمان نگاه داشت ؛ اما اين بار بر خلاف چهار ماه قبل ، ابرها كنار رفتند و دوباره آفتاب سوزان از لا به لاى ابرها پديدار شد. مردم آهسته آهسته پراكنده شدند و دنبال كار خود رفتند. خليفه از امام ماجرا را پرسيد و ايشان فرمود:

اين راهب از كنار قبر يكى از پيامبران استخوانى برداشته بود و اگر استخوان پيامبرى ظاهر شود، باران مى بارد.

به دستور امام ، استخوان را دفن كردند و خليفه خواست تا امام دعا كند و مردم از قحطى نجات پيدا كنند. به فرمان امام حسن عسكرىعليه‌السلام مردم سه روز روزه گرفتند و بعد از آن ، زن و مرد، پير و جوان و حيوانات را در دشتى وسيع جمع كردند. جوانان را از پيران ، كودكان شيرخوار را از مادران و حتى بره ها را از گوسفندان جدا كردند، صداى ناله كودكان گرسنه و ضجه پيران ، و صداى مادران نگران و حتى صداى بره ها بلند شد. امام نماز خواند و دعا كرد گويى زمين و زمان با او دعا را زمزمه مى كردند. دست هاى امام سوى آسمان بلند بود كه ابرهاى سياه از هر سو آمدند. صداى رعد و برق پيچيد و بارانى سيل آسا باريد.(٨)