اما دخترم فاطمه

اما دخترم فاطمه0%

اما دخترم فاطمه نویسنده:
گروه: حضرت فاطمه علیها السلام

اما دخترم فاطمه

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: ب. ام نرجس
گروه: مشاهدات: 8956
دانلود: 3133

توضیحات:

اما دخترم فاطمه
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 98 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8956 / دانلود: 3133
اندازه اندازه اندازه
اما دخترم فاطمه

اما دخترم فاطمه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

گردنبند با بركت

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ نماز عصر را با ما خواند و صورت برگردانيده در جايگاه قبله اش نشست و مردم اطراف او را گرفتند. پير مردى از مهاجرين عرب با لباس كهنه و پاره وارد شد در حاليكه از پيرى و ضعف نمى توانست خود را نگاه دارد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ رو به او كرد و حال او را جويا شد. پير مرد گفت: اى پيامبر خدا، گرسنه هستم مرا اطعام كن، و برهنه ام مرا بپوشان، و فقيرم عطايم كن.

حضرت فرمود: چيزى ندارم به تو بدهم، ولى كسى كه به خير راهنمايى كند مانند كسى است كه آن را انجام داده است. به منزل كسى برو كه خدا و رسولش را دوست دارد، و خدا و رسول نيز او را دوست دارند و او خدا را بر خود مقدم مى دارد. به خانه ى فاطمه برو.

حجره ى فاطمهعليها‌السلام به حجره ى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ چسبيده بود كه غير از حجره ى همسرانش بود و اختصاص به آنحضرت داشت. فرمود: اى بلال، برخيز و او را به منزل فاطمه برسان. پير مرد اعرابى همراه بلال آمد، و بر در خانه ى فاطمهعليها‌السلام ايستاد و با صداى بلند صدا زد: سلام بر شما اى خاندان نبوت، و محل رفت و آمد فرشتگان، و محل آمدن جبرئيل روح الامين براى نزول وحى از سوى پروردگار عالم.

فاطمهعليها‌السلام فرمود: سلام بر تو، كيستى؟ اعرابى گفت: سالخورده اى از عرب هستم كه از سختى و تنگدستى خدمت پدرت آقاى بشر آمدم. اى دختر محمد، من برهنه و گرسنه ام. با من احسان و مواسات كن، خدا تو را رحمت كند.

آن روز سومين روزى بود كه فاطمه و على و پيامبر صلوات الله عليهم روزه بودند و هيچ طعام و غذايى نخورده بودند، و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ اين را مى دانست.

فاطمهعليها‌السلام پوست گوسفندى را كه دباغى شده بود و حسن و حسين بر روى آن مى خوابيدند برداشت و فرمود: اى كسى كه بر در خانه ى من آمده اى، اين را بگير كه شايد خداوند چيزى كه بهتر از آن است براى تو پيش آورد. اعرابى گفت: اى دختر محمد، من از گرسنگى به تو شكوه كردم، تو پوست گوسفند به من مى دهى!! با اين گرسنگى كه من دارم آن را چه كنم؟!

فاطمهعليها‌السلام وقتى اين سخن را شنيد، گردنبندى كه در گردن داشت، و دختر عمويش حمزه بن عبدالمطلب به او هديه كرده بود، گشود و به اعرابى داد و فرمود: آن را بگير و بفروش كه شايد خداوند چيزى كه بهتر از آن باشد به تو عوض دهد.

اعرابى گردنبند را گرفت و به طرف مسجد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ آمد، در حاليكه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ با اصحابش نشسته بودند. عرض كرد: يا رسول الله، فاطمه دختر محمد اين گردنبند را به من عطا كرد و گفت: آن را بفروش شايد خدا كار تو را درست كند. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ گريست و فرمود: چگونه خداوند كار تو را درست نكند در حاليكه فاطمه دختر محمد سيده و سرور دختران آدم به تو عطا كرده است.

در اين هنگام عمار بن ياسر برخاست و گفت: يا رسول الله، آيا به من اجازه مى دهى اين گردنبند را بخرم؟ فرمود: اى عمار، آن را بخر، كه اگر در خريد آن جن و انس با تو شركت كنند خداوند آنان را به آتش عذاب نمى كند.

عمار گفت: اى اعرابى، آن را چند مى فروشى؟ اعرابى گفت: قدرى نان و گوشت كه سير بشوم، و يك بُرد يمانى كه با آن خود را بپوشانم، و نماز پروردگارم را در آن بخوانم و دينارى كه مرا به خانواده ام برساند.

عمار سهمى كه از خيبر به او رسيده بود فروخته بود، و مقدار زيادى باقى نمانده بود. لذا به اعرابى گفت: بيست دينار و دويست درهم به تو مى دهم و يك بُرد يمانى و سوارى خودم كه تو را به خانواده ات برساند، و تو را از نان گندم و گوشت سير مى كنم.

اعرابى گفت: اى مرد، در دادن مال چقدر سخاوت دارى؟! بعد عمار به همراه اعرابى رفت و آنچه قول داده بود به او داد، و اعرابى خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بازگشت. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: آيا سير شدى و خود را پوشانيدى؟ اعرابى گفت: بلى، پدر و مادرم فدايت، بى نياز شدم.

حضرت فرمود: براى اين كار فاطمه از خدا پاداشى بخواه. اعرابى گفت: بارالها تو خداى آن عملى هستى كه ما انجام داديم، و ما جز تو خدايى نداريم كه او را بپرستيم، و روزى دهنده ى ما در هر جهت تو هستى. بارالها، به فاطمه چيزى عطا كن كه نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده باشد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ نيز به دعاى او آمين گفت، و رو به اصحابش كرد و فرمود: خداوند دعاى اعرابى را در دنيا به فاطمه داده است: من پدرش هستم و در عالم هيچكس مثل من نيست، و على شوهر اوست كه اگر على نبود هرگز براى او كفو و همتايى نبود، و خداوند حسن و حسين را به او داده كه مثل آنان در عالم نيست، و آنان دو آقاى جوانان سبطهاى انبيا و دو آقاى جوانان اهل بهشتند كه مقداد و عمار و سلمان نيز از آنان هستند.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: بيشتر بگويم؟ عرض كردند: بلى: يا رسول الله. فرمود: روح يعنى جبرئيل نزد من آمد و گفت: وقتى فاطمهعليها‌السلام قبض روح و دفن مى شود، دو ملك در قبرش از او مى پرسند: پروردگارت كيست؟ مى گويد: پدرم. مى گويند: ولى تو كيست؟ مى گويد: همين كه در كنار قبرم ايستاده على بن ابى طالب است.

بعد حضرت فرمود: آيا از فضيلت فاطمه بيشتر بگويم؟! خداوند گروهى از فرشتگان را بر او موكل كرد كه او را از پيش رو و از پشت سر و از راست و چپ محافظت كنند. و آنان در حيات و در قبر و هنگام مردن با او هستند، و بر او و بر پدر و شوهرش و پسرانش درود مى فرستند.

كسى كه مرا بعد از وفاتم زيارت كند مثل آنست كه مرا در حياتم زيارت كند، و كسى كه فاطمه را زيارت كند مثل آنست كه مرا زيارت كرده، و كسى كه على بن ابى طالب را زيارت كند مثل آنست كه فاطمه را زيارت كرده، و كسى كه حسن و حسين را زيارت كند مثل آنست كه على را زيارت كرده و كسى كه ذريه ى على و فاطمه را زيارت كند مثل آنست كه آنان را زيارت كرده است.

سپس عمار گردنبند را برداشت و با مشك خوشبو كرد و آن را به بُرد يمانى پيچيد، و به غلامى داد كه از سهم خيبر به او رسيده بود و گفت: اين گردنبند را بگير و به پيامبر بده و تو را نيز به پيامبر بخشيدم.

آن غلام گردنبند را گرفت، و خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ آورد و آنچه عمار گفته بود به او گفت. حضرت فرمود: برو به منزل فاطمه و گردنبند را به او بده و تو را نيز به فاطمه بخشيدم!

غلام گردنبند را آورد، و سخن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ را به فاطمه رساند. فاطمهعليها‌السلام گردنبند را گرفت و آن بنده را آزاد كرد. غلام خنديد. فاطمهعليها‌السلام فرمود: اى غلام چرا خنديدى؟ عرض كرد: بركت اين گردنبند مرا به خنده درآورد، كه گرسنه اى را سير كرد و برهنه اى را پوشانيد و فقيرى را بى نياز كرد و بنده اى را آزاد نمود، و دوباره به صاحبش بازگشت.

(بحار الانوار: ج ٤٣ ص ٥٦ ح ٥٠ از بشاره المصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ .)

پوشش حضرت فاطمهعليها‌السلام

جابر مى گويد: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بيرون آمد و من نيز همراهش بودم، و مى خواست به منزل فاطمهعليها‌السلام برود. وقتى كه به در خانه رسيديم، دست روى در گذاشت و آن را باز كرد و فرمود: السلام عليكم. فاطمهعليها‌السلام عرض كرد: عليك السلام، يا رسول الله. حضرت فرمود: وارد شوم؟ عرض كرد: وارد شويد يا رسول الله.

فرمود: با كسى كه همراهم است داخل شوم؟ عرض كرد: يا رسول الله، من پوششى ندارم. فرمود: يا فاطمه، اضافه ى رو اندازت را بگير و به سرت مقنعه ببند. فاطمهعليها‌السلام چنين كرد. سپس فرمود: السلام عليكم. عرض كرد: و عليك السلام يا رسول الله. فرمود: وارد شوم؟

عرض كرد: بلى يا رسول الله، داخل شو. فرمود: من و كسى كه همراهم است داخل شويم؟ عرض كرد: تو و كسى كه همراه توست داخل شويد.

جابر مى گويد: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ داخل شد، و من نيز داخل شدم و ديدم رنگ چهره ى فاطمهعليها‌السلام همانند شكم ملخ زرد شده است! پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: چه شده كه مى بينم رنگ چهره ات زرد شده است؟ عرض كرد: يا رسول الله، گرسنگى!

حضرت دعا كرد: بارالها، اى كه سير كننده از گرسنگى هستى و هلاكت را برمى دارى. فاطمه دختر محمد را سير كن، جابر مى گويد: ديدن خون در چهره ى فاطمهعليها‌السلام جريان پيدا كرد، بطوريكه صورتش به سرخى گرائيد، و بعد از آن روز گرسنه نشد.

(بحار الانوار: ج ٤٣ ص ٦٢ ح ٥٣ از كافى.)

طبَق آسمانى

امام باقرعليه‌السلام مى گويد: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به فاطمهعليها‌السلام فرمود: يا فاطمه، برخيز و آن طبق غدا را بياور. فاطمهعليها‌السلام برخاست، و طبقى را آورد كه در آن تريد و گوشت با استخوان بود، و بخار از آن بالا مى رفت.

از آن طعام، پيامبر و على و فاطمه و حسن و حسين صلوات الله عليهم سيزده روز خوردند. روزى ام ايمن امام حسينعليه‌السلام را ديد كه قدرى از آن در دست داشت. پرسيد: اين از كحا براى شما رسيده است؟ امام حسينعليه‌السلام فرمود: ما چند روز است از اين مى خوريم.

ام ايمن خدمت فاطمهعليها‌السلام آمد و عرض كرد: يا فاطمه، وقتى نزد ام ايمن چيزى باشد مال فاطمه و فرزندان اوست، ولى وقتى چيزى نزد فاطمه باشد. ام ايمن سهمى از آن ندارد؟!! فاطمهعليها‌السلام قدرى از آن طعام بيرون آورد و ام ايمن از آن خورد، و بعد آن طبق ناپديد شد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به فاطمهعليها‌السلام فرمود: اگر از آن طعام به ام ايمن نمى خوراندى، تو و ذريه ات تا روز قيامت از آن طعام مى خورديد.

بعد امام باقرعليه‌السلام فرمود: آن طبق طعام نزد ماست، و قائم ما در زمان خود آن را بيرون مى آورد.

(بحار الانوار: ج ٤٣ ص ٦٣ ح ٥٥ از كافى.)

شاخه ى بهشت و جهنم

فاطمه زهراعليها‌السلام مى فرمايد: پدرم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به من چنين فرمود: دورى كن از بخل كه آن آفت و بلائى است كه در شخص كريم و بزرگوار نمى شود. دورى كن از بخل كه او درختى است در جهنم و شاخه هايش در دنياست. هر كس به شاخه اى از شاخه هاى آن بياويزد او را وارد آتش جهنم مى سازد.

سخاوت درختى است در بهشت، و شاخه هاى آن در دنياست كه هر كس به شاخه اى از شاخه هاى آن بياويزد او را داخل بهشت مى كند.

(دلائل الامامه طبرى امامى: ص ٤.)

تحفه ى حضرت فاطمهعليها‌السلام

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به فاطمهعليها‌السلام فرمود: آيا تو را مژده بدهم؟ وقتى خداوند مى خواهد در بهشت به همسر يكى از دوستانش تحفه بدهد، كسى را نزد تو مى فرستد، كه از زينتهاى خود براى او تحفه بفرستى.

(بحار الانوار: ج ٤٣ ص ٨٠ از دلائل الامامه طبرى.)

پوشش از اعمى

مرد كورى از فاطمهعليها‌السلام اجازه ى ورود خواست. فاطمهعليها‌السلام خود را پوشانيد. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به او فرمود: چرا خودت را پوشانيدى؟ او كه تو را نمى بيند. عرض كرد: اگر او مرا نمى بيند، من كه او را مى بينم و او بوى مرا مى شنود. پيامبر فرمود: شهادت مى دهم كه تو پاره ى تن من هستى.

(بحار الانوار: ج ٤٣ ص ٩١ ح ١٦ از نوادر راوندى)

ديگ جوشان

عايشه وارد خانه ى فاطمهعليها‌السلام شد، و او براى حسن و حسين از آرد و شير و پيه در ديگ حريره درست مى كرد. ديگ روى آتش مى جوشيد و بخار مى كرد، و فاطمهعليها‌السلام آنچه داخل ديگ بود را با دست حركت مى داد و بهم مى زد.

عايشه با ديدن اين منظره هراسان از حجره ى فاطمهعليها‌السلام نزد ابوبكر آمد و گفت: پدر جان، من از فاطمه چيز عجيبى ديدم. فاطمه را ديدم در ديگ غذا تهيه مى كرد و ديگ روى آتش مى جوشيد و بخار از ديگ بالا مى رفت، و فاطمه آنچه داخل ديگ بود با دست بهم مى زد. ابوبكر گفت: اين قصه را پنهان كه امر بزرگى است.

اين خبر به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ رسيد. بالاى منبر رفت و حمد و ثناى خدا بجا آورد و سپس فرمود: مردم آنچه از قصه ى ديگ و آتش ديدند بزرگ مى شمارند. قسم به خدائى كه مرا به پيامبرى مبعوث كرده، و به رسالت برگزيده، خداوند آتش را به گوشت و خون و پى و موى فاطمه حرام كرده، و ذريه و شيعه ى او را از آتش جهنم جدا كرده است.

از نسل فاطمه است آن كسى كه آتش و خورشيد و ماه به او طاعت مى كنند، و در پيش روى او جن شمشير مى زند، و پيامبران در حضور او به عهدهايشان وفا مى كنند، و زمين گنجهايش را به او واگذار مى كند، و آنچه در آسمان بركات هست بر او نازل مى كند.

اى واى، واى بر كسى كه در فضائل فاطمه شك كند، و لعنت خدا، لعنت خدا بر كسى كه بغض شوهرش على بن ابى طالب را داشته باشد و به امامت دو فرزندش راضى نشود.

براى فاطمه در محشر موقف و جايگاهى است، و براى شيعيانش هم موقف و جايگاه نيكويى است. فاطمه قبل از من دعا مى كند و شفاعت مى نمايد و شفاعت او على رغم هر مخالف قبول مى شود.

(و فاة فاطمة الزهراءعليها‌السلام ، بلادى بحرانى: ص ١٢.)

نور حضرت فاطمهعليها‌السلام در عرش

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: وقتى مرا به معراج بردند، خداوند عزيز به من فرمود: پيامبر به آنچه از پروردگارش به او نازل شده ايمان آورد. من عرض كردم: مومنان نيز ايمان آوردند. فرمود: راست گفتى يا محمد. سلام بر تو. چه كسى را بعد از خود براى امت جانشين گذاشتى؟ عرض كردم: بهترين امت را. فرمود: على بن ابى طالب را؟ عرض كردم: بلى، پروردگار.

فرمود: يا محمد، نظرى به سوى زمين كردم و از اهل زمين تو را اختيار كردم، و براى تو اسمى از اسمهاى خود مشتق نمودم. در هيچ مورد من ياد نمى شوم مگر آنكه تو نيز با من ياد مى شوى. من محمود هستم و تو محمدى. سپس بار دوم نظر كردم و از ميان آنان على را اختيار كردم، و براى او اسمى از اسم هاى خود مشتق كردم. من اعلى هستم و او على است.

يا محمد، تو و على و فاطمه و حسن و حسين را شبح هاى نور از سنخ نور خود آفريدم، و ولايت شما را بر آسمان ها و اهل آسمانها و زمين ها عرضه كردم. كسى كه ولايت شما را پذيرفت، نزد من از مؤمنين و مقربين است، و كسى كه آن را انكار كرد نزد من از كافرين است.

يا محمد، اگر بنده اى از بندگان من آن قدر مرا عبادت كند تا از هم گسيخته شود و مانند مشك خشكيده گردد، ولى ولايت تو را انكار كند و با اين حال نزد من بيايد او را نمى آمرزم تا به ولايت تو اقرار كند.

يا محمد، دوست دارى آنان را ببينى؟ عرض كردم: بلى، پروردگارا. فرمود: به طرف راست عرش توجه كن. توجه كردم و شبحهاى على، فاطمه، حسن، حسين، على بن الحسين، محمد بن على، جعفر بن محمد، موسى بن جعفر، على بن موسى، محمد بن على، على بن محمد، حسن بن على و مهدى را ديدم. در وسط آنان مهدى در هاله ى مواجى از نور ايستاده بود و نماز مى خواند، و او همانند ستار ى درخشانى بود.

يا محمد، آنان حجت ها هستند، و اين مهدى منتقم عترت تو است. قسم به عزت و جلالم كه او حجت لازم بر دوستان من و انتقام گيرنده از دشمنان من است.

يا محمد، اين قائم حلال مرا حلال و حرام مرا حرام مى كند.

يا محمد، او را دوست بدار كه من او را و كسى كه او را دوست بدارد دوست مى دارم.

(الموسوعه الكبرى عن فاطمه الزهراءعليها‌السلام : ج ١ المطاف الاول ح ٤ از تفسير فرات كوفى، غيبت نعمانى، مقتضب الاثر، المائه منقبه، الغيبه طوسى، مقتل خوارزمى، الطرائف، فرائد السمطين، المحتضر، الصراط المستقيم، اصول الدين اردبيلى، تاويل الايات، اثبات الهداه، الجواهر السنيه، تفسير البرهان، غايه المرام، منتخب كافيه المهتدى، حليه الابرار، مدينه المعاجز، ايضاح دفائن النواصب، بحار الانوار، عوالم العلوم، ينابيع الموده، الزام الناصب، كشف الغطاء، اربعين خاتون آبادى، الاحاديث القدسيه المسنده، الفرقه الناجيه، و شعاع من نور فاطمهعليها‌السلام .)

حضرت زهراعليها‌السلام و تخت بهشتى

فاطمهعليها‌السلام از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ انگشترى خواست. آنحضرت فرمود: آيا چيزى به تو بياموزم كه بهتر از انگشتر است؟! وقتى نماز شب را خواندى از خداى عزوجل انگشتر طلب كن كه به حاجتت مى رسى.

فاطمهعليها‌السلام از پروردگار درخواست كرد، و ناگهان هاتقى ندا كرد: يا فاطمه، آنچه از من خواستى در زير سجاده ات است.

همينكه سجاده را بلند كرد انگشتر ياقوتى ديد كه قيمت آن را نمى توان تعيين كرد. آن را در انگشتش قرار داد و خوشحال شد. و قتى آن شب خوابيد در خواب ديد: گويا در بهشت است و سه قصر ديد كه مثل آنها را در بهشت نديده بود. پرسيد: اين قصرها براى كيست؟! گفتند: براى فاطمه دختر محمد است.

داخل يكى از آن قصرها شد و در آن قصر مى گشت. تختى را ديد كه روى سه پايه است. پرسيد: براى چه اين تخت روى سه پايه قرار دارد؟ گفتند: صاحب اين تخت از خداى تعالى انگشترى خواست، و يكى از پايه ها را كندند و براى او انگشتر ساختند و اين تخت روى سه پايه ماند!

صبح فاطمهعليها‌السلام قصه را براى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بازگو كرد. حضرت فرمود: اى آل عبدالمطلب، دنيا براى شما نيست بلكه آخرت براى شما است، و وعدگاه شما بهشت است. دنيا را مى خواهيد چه كنيد كه از بين رفتنى و مغرور كننده است.

بعد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به فاطمهعليها‌السلام امر كرد كه انگشتر را زير سجاده بگذارد. فاطمهعليها‌السلام انگشتر را به زير سجاده برگردانيد و روى سجاده خوابيد. در خواب ديد كه داخل بهشت شده و داخل همان قصر گرديده، و آن تخت را ديد كه چهار پايه دارد. درباره ى تخت سوال كرد، گفتند: انگشتر برگردانيده شد و تخت نيز به شكل خود برگشت.

(عوالم العلوم: ج ١١/ ١ ص ١٩٩ از مناقب ابن شهر آشوب.)

ايثار بر پدر

سه روز بود كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ غدايى نخورده بود بطوريكه بر حضرت سخت مى گذشت. خانه ى همسرش را گشت و در خانه ى آنان نيز چيزى به دست نياورد. نزد فاطمهعليها‌السلام آمد و گفت: دخترم، نزد تو چيزى براى خوردن هست كه بسيار گرسنه ام؟

عرض كرد: نه، به خدا قسم. و قتى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بيرون رفت، كنيزى را با دو قرص نان و يك تكه گوشت خدمت فاطمهعليها‌السلام فرستادند. حضرت آن را گرفت و در ظرفى گذاشت و پوشانيد و فرمود: قسم به خدا پيامبر را در اين طعام بر خودم و ديگرى مقدم مى دارم. اين در حالى بود كه خانواده اش به يك نوبت غذا نياز داشتند. حسن و حسين عليهماالسلام را خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرستاد، و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ نزد فاطمهعليها‌السلام بازگشت. عرض كرد: خدا چيزى به من داد و من هم آن را پوشانيدم و خدمت شما فرستادم.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: دخترم نزديك بيا. بعد روى طبق را باز كرد و فاطمهعليها‌السلام ديد آن طبق پر از نان و گوشت است. وقتى اين منظره را ديد مبهوت شد و فهميد كه اين از طرف خداست. شكر خدا به جا آورد و بر پدرش درود فرستاد، و آن را جلو پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ گذاشت. وقتى حضرت آن را ديد فرمود: اين از كجا براى تو آمده است؟ عرض كرد: از طرف خدا آمده، و خداوند هر كسى را بخواهد روزى بى حساب مى دهد.

آنگاه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ علىعليه‌السلام را خواست، و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام و همه ى همسران پيامبر از آن خوردند و سير شدند. فاطمهعليها‌السلام مى گويد: آن طبق غذا مثل اول پر بود و از آن به همسايه ها دادند، و خداوند در آن بركت و خير كثير قرار داد.

(الثاقب فى المناقب: ص ٢٩٦ فصل ٥ ح ٢٥٢/ ٢.)

معجزه ى پيراهن

يكى از بنى سليم در صحرا سوسمارى شكار كرد و آن را در آستينش قرار داد و خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ آمد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: چه كسى زاد و توشه ى اين اعرابى را مى دهد تا من نزد خداوند عزوجل زاد و توشه ى تقوى براى او ضمانت كنم.

سلمان جلو آمد و عرض كرد: پدر و مادرم به فدايت، زاد و توشه ى تقوى چيست؟ فرمود: اى سلمان زاد و توشه ى تقوى آنست كه وقتى آخرين روز تو از دنيا مى رسد خداوند گفتن شهادت لا اله الا الله و محمد رسول الله را به تو تلقين مى كند. اين شهادت را كه گفتى مرا ملاقات مى كنى و من نيز تو را ملاقت مى كنم و اگر آن را نگويى مرا ملاقات نمى كنى و من نيز هرگز تو را ملاقات نمى كنم.

بعد سلمان نه خانه از خانه هاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ را دور زد و نزد آنان چيزى پيدا نشد. وقتى خواست برگردد به حجره ى فاطمهعليها‌السلام نگاهى كرد و گفت: اگر خيرى باشد در منزل فاطمه دختر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ است. در را كوبيد و فاطمهعليها‌السلام جواب داد: پشت در كيست؟ سلمان گفت: من سلمان فارسى هستم. حضرت فرمود: اى سلمان، چه مى خواهى؟ سلمان قصه ى اعرابى و سوسمار با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ را شرح داد.

فرمود: اى سلمان، قسم به خدايى كه محمد را به حق به پيامبرى مبعوث كرده سه روز است كه چيزى نخورده ايم، و حسن و حسين از شدت گرسنگى در كنار من مى لرزيدند و مانند جوجه ى پركنده خوابشان برد. اى سلمان، ولى وقتى خير به در خانه ام آمد آن را رد نمى كنم، اين پيراهن مرا بگير و نزد شمعون يهودى برو، و به او بگو: فاطمه دختر محمد مى گويد: يك صاع خرما، و يك صاع جو به من قرض بده، انشاء الله به تو برمى گردانم.

سلمان پيراهن را گرفت و آن را نزد شمعون يهودى آورد. شمعون پيراهن را گرفت و آن را با دست زير و رو كرد و در حاليكه اشك مى ريخت گفت: اى سلمان، زهد و بى رغبتى به دنيا اين است، و اين همان است كه موسى بن عمران در تورات به ما خبر داده است. من شهادت مى دهم كه خدايى جز خداوند نيست، و شهادت مى دهم كه محمد بنده و پيامبر خداست. پس شمعون اسلام آورد و اسلام نيكويى داشت.

آنگاه صاعى از خرما و صاعى از جو به سلمان داد، و سلمان آن را به خدمت فاطمهعليها‌السلام آورد. حضرت با دست خود آن را آرد كرد و نان پخت و نزد سلمان آورد و به او گفت: اين را بگير و خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ببر.

سلمان گفت: با فاطمه، قرصى از آن را بردار و حسن و حسين را با آن مشغول كن. فرمود: يا سلمان، اين چيزى است كه آن را براى خداى عزوجل دادم و از آن چيزى برنمى دارم.

سلمان آن را گرفت و خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ آورد. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ با ديدن سلمان فرمود: اى سلمان، اين را از كجا آوردى! سلمان گفت: از منزل دخترت فاطمه.

سه روز بود كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ غدا نخورده بود. حضرت برخاست و به حجره فاطمهعليها‌السلام آمد و در زد، و هرگاه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ در را مى زد، جز فاطمهعليها‌السلام كسى در را براى او نمى گشود.

و قتى در گشوده شد، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فاطمهعليها‌السلام را ديد كه رنگ چهره اش زرد شده و حدقه ى چشمانش تغيير كرده است. پرسيد: دخترم، چه شده كه مى بينم رنگت زرد شده و حدقه ى چشمانت تغيير كرده است؟ عرض كرد: پدر جان، سه روز است ما غذائى نخورده ايم، و حسن و حسين در كنار من از شدت گرسنگى مى لرزيدند و مانند دو جوجه ى پركنده خوابشان برد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ آنان را بيدار كرد و يكى را بر زانوى راستش و ديگرى بر زانوى چپش گرفت و فاطمهعليها‌السلام را پيش روى خود نشانيد و دست بر دست گردن او انداخت. در اين حال على بن ابى طالبعليه‌السلام وارد شد و از پشت سر دست بر گردن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ انداخت.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ رو به آسمان كرد و گفت: خداى من و سيد و مولاى من، اينان اهل بيت منند. بارالها پليدى را از آنان ببر و آنها را پاك گردان.

بعد فاطمهعليها‌السلام به پستوى خانه رفت، و ايستاد و دو ركعت نماز خواند و دستها را به سوى آسمان بلند كرد و گفت: خداى من و سيد آقاى من، اين محمد پيامبر توست، و اين على پسر عم پيامبر توست و اين دو حسن و حسين دو سبط پيامبر تواند. بارالها، سفره اى از آسمان بر ما نازل كن همانگونه كه بر بنى اسرائيل نازل كردى كه آنان از آن خوردند و به آن كفران و ناسپاسى كردند. خدايا آن را بر ما بفرست كه ما به آن مومن هستيم.

ابن عباس مى گويد: قسم به خدا كه هنوز دعاى فاطمه تمام نشده پشت سر او طبق طعامى كه بوى غذا از آن مى آمد. ديديم، و آن غذا از مشك اذفر پاكيزه تر و خوشبوتر بود.

فاطمهعليها‌السلام آن را گرفت و نزد پيامبر و على و حسن و حسينعليهم‌السلام آورد. وقتى على بن ابى طالب آن را ديد. به فاطمهعليها‌السلام گفت: يا فاطمه، اين از كجا براى تو آمده در حاليكه نزد تو چيزى نبود؟

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: اى ابالحسن، بخور و نپرس! خدا را شكر كه مرا نميرانيد تا فرزندى به من داد كه مثل او مثل مريم دختر عمران است كه هرگاه زكريا در محراب به او وارد مى شد روزى او را در كنارش مى ديد و مى گفت: اى مريم، اين از كجا براى تو آمده؟ مريم مى گفت: از پيشگاه خداست، خداوند هر كس را بخواهد روزى بدون حساب مى دهد.

بعد پيامبر و على و حسن و حسين صلوات الله عليهم از آن غذا خوردند و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بيرون آمد. اعرابى نيز زاد و توشه برگرفت و سوار مركبش شد و نزد بنى سليم آورد و آنان آن روز چهار هزار نفر بودند. وقتى در ميان آنان قرار گرفت، با صداى بلند صدا زد: بگوئيد: لا اله الا الله، محمد رسول الله.

بنى سليم وقتى اين سخن را از او شنيدند با عجله شمشيرها را برداشتند و از غلاف بيرون كردند و گفتند: به دين محمد ساحر كذاب ميل كرده اى!! اعرابى به آنان گفت: او نه ساحر است و نه كذاب.

بعد گفت: اى گروه بنى سليم، خداى محمد بهترين خداست و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بهترين پيامبر است. من گرسنه پيش او رفتم مرا اطعام كرد و برهنه رفتم مرا پوشانيد، و پياده رفتم سوارى براى من فراهم كرد.

بعد قصه ى سوسمار را براى آنان شرح داد و آن شعرى كه از دهان سوسمار در حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ شنيده بود خواند و گفت: اى گروه بنى سليم، اسلام بياوريد تا از آتش جهنم سلامت باشيد.

آن روز چهار هزار نفر از بنى سليم اسلام آوردند و آنان صاحب پرچم هاى سبز بودند، و همان ها بودند كه همراه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بودند.

(عوالم العلوم: ١١/ ١ ص ٢٠٤ ح ١٤.)

هنيئا لك يا على

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ وارد خانه فاطمهعليها‌السلام شد و فرمود: يا فاطمه: پدرت امروز مهمان تو است؟ فاطمهعليها‌السلام عرض كرد: پدر جان، حسن و حسين خوراكى از من مى خواستند و من چيزى پيدا نكردم به آنها بدهم.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ وارد شد و با على و حسن و حسين و فاطمهعليهم‌السلام نشست و فاطمهعليها‌السلام متحير بود و نمى دانست چه كند.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ لحظاتى به آسمان نگاه كرد كه ناگاه جبرئيل نازل شد و گفت: يا محد، خداى على اعلى به تو سلام مى رساند و تو را به تحيت و اكرام اختصاص داده به تو مى گويد: به على و فاطمه و حسن و حسين بگو: از ميوه هاى بهشتى چه ميوه اى مى خواهند؟

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: يا على، يا فاطمه، يا حسن، يا حسين، پروردگار عزيز مى داند كه شما گرسنه هستيد. از ميوه هاى بهشتى چه مى خواهيد؟ آنان از سخن گفتن خوددارى كردند، و از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ حيا كردند و جوابى نداند.

امام حسينعليه‌السلام عرض كرد: با اجازه ى تو پدر جان يا اميرالمؤمنين، و با اجازه ى تو مادر جان يا سيدة نساءالعالمين، و با اجازه تو اى برادر جان اى حسن زكى، من براى شما چيزى از ميوه هاى بهشتى انتخاب كنم؟ همه گفتند: آنچه مى خواهى بگو يا حسين، ما به آنچه تو برايمان انتخاب كنى راضى هستيم. عرض كرد: يا رسول الله، به جبرئيل بگو: ما رطب تازه مى خواهيم. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: خداوند خواسته ى ما را مى دانست.

بعد فرمود: يا فاطمه، برخيز و داخل آن حجره شو، و آنچه در آنجاست براى ما بياور. فاطمه داخل شد و در آنجا طبقى از بلور ديد، كه با دستمالى از سندس سبز پوشيده شده، و در آن رطب تازه در غير فصل آن بود. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: اين براى تو از كجا آمده است؟ عرض كرد: از طرف خداست. خداوند هركس را بخواهد بدون حساب روزى مى دهد همانگونه كه مريم دختر عمران اين كلام را گفت.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ برخاست و آن را برداشت و در برابر آنان گذاشت و فرمود: بسم الله الرحمن الرحيم. بعد خرمايى برداشت و به دهان حسينعليه‌السلام گذارد و فرمود: هنيئا مريئا، گوارا و نوش جان باد بر تو يا حسين. سپس رطبى برداشت و به دهان حسنعليه‌السلام گذاشت و فرمود: گوارا باد بر تو يا حسن. بعد رطب سوم را برداشت و به دهان فاطمهعليها‌السلام گذاشت و فرمود: گوارا و نوش جان باد بر تو يا فاطمه. بعد رطب چهارم را برداشت و به دهان علىعليه‌السلام گذاشت و فرمود: گوارا و نوش جان باد بر تو يا على. سپس رطب ديگرى به علىعليه‌السلام داد و فرمود: گوارا و نوش جان باد بر تو يا على.

آنگاه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ برخاست و ايستاد و بعد نشست، و همه از آن رطب خوردند. وقتى به قدر كافى خوردند و سير شدند، آن طبق با اذن خدا به طرف آسمان بالا رفت.

فاطمهعليها‌السلام عرض كرد: پدر جان، امروز از تو چيز عجيبى ديدم. فرمود: يا فاطمه، اما رطب اولى كه به دهان حسين گذاشتم و گفتم: «گوارا باد يا حسين»، شنيدم كه ميكائيل و اسرافيل مى گفتند: گوارا باد بر تو يا حسين، من هم مثل آنها گفتم. بعد كه رطب دومى را برداشتم و بر دهان حسن گذاشتم شنيدم كه جبرئيل و ميكائيل مى گفتند: گوارا باد بر تو يا حسن، من نيز مثل آنان همان را گفتم.

رطب سومى را كه برداشتم و بر دهان تو گذاشتم يا فاطمه ديدم حورالعين خوشحالند و از بهشت مشرف بر ما هستند و مى گويند: «گوارا باد بر تو يا فاطمه»، من نيز مثل آنها گفتم. وقتى رطب چهارمى را برداشتم و به دهان على گذاردم، ندا از طرف حق سبحانه و تعالى مى شنيدم كه مى گفت: «گوارا و نوش جان باد بر تو يا على»، من نيز موافق قول خداى عزوجل گفتم: سپس رطب ديگرى به على دادم و بعد ديگرى را دادم در حاليكه صداى حق تعالى را مى شنيدم كه مى فرمود: «گوارا و نوش جان باد بر تو يا على».

سپس من براى احترام و اجلال رب العزة جل جلاله برخاستم و مى شنيدم كه خدا مى فرمود: «يا محمد، به عزت و جلالم قسم، اگر از اين ساعت تا روز قيامت يكى يكى رطب به على مى دادى، من هم متصل مى گفتم: گوارا و نوش جان او باد».

(بحار الانوار: ج ٤٣ ص ٣١٠ ح ٧٣.)