چهارده علم غيب
۱ - داوود بن قاسم جعفرى نقل مى كند: خدمت حضرت امام جوادعليهالسلام
رسيدم و سه نامه همراهم بود كه بر من مشتبه شده بود و غمگين بودم، حضرت يكى از آنها را برداشت و فرمود: اين نامه زياد بن شبيب است دومى را برداشت و فرمود: اين نامه فلانى است، من مات و مبهوت شده بودم.
۲ - وحضرت لبخندى زد و نيز سيصد دينار به من داد و دستور داد كه آنرا به نزديكى يكى از پسر عموهايش ببرم و فرمود: آگاه باش كه او به تو خواهد گفت: مرا به پيشه ورى راهنمايى كن تا با اين پول از او كالائى بخرم؛ تو او را راهنمايى كن.
داوود مى گويد: من دينارها را نزد او بردم، به من گفت: اى اباهاشم آيا مرا به پيشه ورى راهنمائى مى كنى تا با اين پول از او كلائى بخرم؟ گفتم: آرى مى كنم.
۳ - و نيز ساربانى از من خواسته بود كه به آن حضرت بگويم او را نزد خود به كارى گمارد من به خدمتش رفتم تا درباره آن ساربان با حضرت صحبت كنم ديدم غذا مى خورم و جماعتى نزدش هستند براى من ممكن نشد با ايشان صحبت كنم.
حضرت فرمود: اى اباهاشم بيا بخور و پيشم غذا گذاشتند. آنگاه بى آنكه من بخواهم فرمود: «اى غلام، ساربانى را كه ابوهاشم آورده نزد خود نگهدار»
.
۴ - در كتاب خزينة الاصفيا در شرح احوال امام جوادعليهالسلام
چنين نقل شده است:
چون مأمون عباسى وفات يافت امامعليهالسلام
فرمود: وفات ما هم پس از پايان سى ماه اتفاق مى افتد، آن چنانكه گفته بود شد.
۵ - نقل است كه يكى از ياران امامعليهالسلام
مهياى سفر گشت براى توديع نزد امامعليهالسلام
رفت فرمود: امروز هنگام سفر نيست به هر حال امروز بايد درنگ كرد! بنا به دستور امامعليهالسلام
در آن روز به مسافرت نرفت ولى دوست وى كه با او همراه مى شد به مسافرت رفت و از آن شهرى كه در آن جا بود رهسپار گرديد. قضا را، سيلى شبانه آمد و او را غرق كرد
.
۶ - از عمران بن محمد اشعرى نقل شده كه خدمت امام جوادعليهالسلام
شرفياب شدم، پس از انجام كارهايم عرض كردم: ام الحسن به شما سلام رساند، و خواهش كرد يكى از لباس هايتان را براى آنكه كفن خود كند عنايت فرمائيد، امامعليهالسلام
فرمود: او از اين كار بى نياز شد.
من بدون آنكه مقصود امام را بفهمم از محضر امام خارج شدم و به ولايت خود برگشتم در آنجا خبر يافتم كه ام الحسن ۱۳ يا ۱۴ روز پيش از آنكه من خدمت امامعليهالسلام
برسم از دينا رفته بود
.
۷ - حسين مكارى مى گويد: در بغداد به خدمت امام جوادعليهالسلام
شرفياب شدم وقتى كه زندگيش را مشاهده كردم از ذهنم گذشت كه: «امام به زندگى مرفهى رسيده هرگز به وطن خود بر نخواهد گشت» امام لحظه اى سر به زير انداخت، آنگاه سرش را بلند كرد در حاليكه از اندوه رنگش زرد شده بود فرمود: اى حسين، نان جوين و نمك خشن در حرم رسول خداصلىاللهعليهوآله
نزد من از آنچه مرا در آن مى بينى محبوبتر است
.
۸ - پس از شهادت امام رضاعليهالسلام
هشتاد نفر از فقهاى بغداد و شهرهاى ديگر براى انجام حج رهسپار مكه شدند در سر راه به مدينه آمدند تا با امام محمد تقىعليهالسلام
نيز ملاقات نمايند آنان در منزل امام جعفر صادقعليهالسلام
كه خالى بود فرود آمدند، امام كه خردسال بود به مجلس آنان وارد شد و شخصى به نام «موفق» ايشان را به حاضران معرفى كرد و همه به احترام برخاستند و سلام كردند. امام جواب داد، آنگاه پرسش هايى عنوان شد كه امام به خوبى و در نهايت مهارت به همه آن ها پاسخ داد و همگان از اينكه آثار امامت را در ايشان ديدند به امامتش اطمينان پيدا كردند و آن حضرت را ستودند و دعا كردند.
يكى از آن افراد به نام «اسحاق» روايت كرده من نيز در نامه اى ده مسأله نوشتم تا از آن حضرت بپرسم و با خود عهد كردم اگر آن بزرگوار به پرسش هاى من پاسخ صحيح داد از او تقاضا كنم دعا فرمايد كه خداوند فرزندى را كه همسرم حامله بود پسر قرار دهد.
مجلس طولانى شد مردم پيوسته سؤال مى كردند و امام بى درنگ پاسخ ميداد. برخاستم تا بروم و قصد داشتم روز بعد محضر امام مشرف شوم و نامه را به ايشان بدهم، امام تا مرا ديد فرمود: اى اسحاق خداوند دعاى مرا مستجاب فرمود، نام فرزندت را احمد بگذار. از فرموده امام بى اندازه خوشحال شدم و گفتم: سپاس خداى را بى ترديد اين همان حجت خداست اسحاق به وطن خود بازگشت و خداوند پسرى به او عنايت فرمود و نام او را احمد گذاشت
.
۹- محمد بن وليد كرمانى مى گويد: به نزد امام جوادعليهالسلام
آمدم و در نزد ايشان جمعيت زيادى يافتم و برگشتم به جلو و روبروى ايشان نشستم تا آنكه ظهر شد و برخاستم به نماز. پس زمانيكه نماز ظهر را خوانديم در پشت سرم چيزى احساس كردم و ناگاه حضرت جوادعليهالسلام
را ديدم به سوى او رفتم و دستش را بوسيدم.
سپس امام نشست و از آمدن من پرسيد آنگاه فرمود: سلام كن؛ عرض كردم فدايت شوم سلام كردم، پس سه بار اين سخن را تكرار فرمود و من سلام كردم: وعرض كرد يا ابن رسول الله آيا راضى شدى؟ پس خداوند از قلب من بيرون كرد آنچه كه بود، تا حدي كه اگر من تلاش كنم و نفسم را آماده نمايم كه به شك برگردم نمى توانم به آن برسم و فردا من كسى شدم كه كارهايش را اول وقت انجام ميدهد و از در اول بالا رفتم و قبل از كاروان راه افتادم و كسى نديدم كه به او بگويم و من انتظار داشتم از كسى راهنمايى بگيرم و كسى پيدا نكردم تا اينكه گرما و گرسنگى سخت شديد شد و من شروع كردم پيدا نكردم تا اينكه گرما و گرسنگى سخت شديد و من شروع كردم به آب خوردن تا گرسنگى و سوز عطش را فرونشانم.
مشغول آب خوردن بودم كه ناگاه ديدم غلامى به سوى من مى آيد كه طبقى را حمل مى كند و بر آن غذاهاى رنگارنگ است و غلام ديگرى طشت و ابريق (كوزه) مى آرد و آنها را در برابر من گذاشتند و گفتند: امام به تو امر كرد كه بخورى، پس خوردم زمانيكه فارغ شدم به سوى من آمد و من به احترام ايشان بلند شدم و مرا به نشستن و خوردن امر فرمود پس امام به غلام نگاه كرد و فرمود كه: با او بخور تا نشاط شود و سرحال آيد تا اينكه فارغ شدم و غلام رفت آن ريزه هاى غذا را كه بر طبق بود بردارد امام فرمود: صبر كن و آنها را براى حيوانات صحرا بگذار ولو ران گوسفندى باشد و آنچه از اساس خانه است، بردار، سپس فرمود: سؤال كن.
۱۰ - عرض كردم: خداوند مرا فداى شما كند درباره مشك چه مى فرمائيد؟ فرمود: همانا پدرم دستور داد براى او مشك درست كنند، فضل به ايشان نوشت مردم اينرا نقص مى دانند. پدرم نوشت: اى فضل آيا نمى دانى كه يوسف ديباى زربافت مى پوشيد و بر كرسي هاى طلا مى نشست و اينها چيزى از حكمت او نكاست و همينطور سليمان دستور داد براى او به اندازه چهار هزار درهم عطر بسازند.
سپس پرسيدم: براى دوستان شما در قبال دوستى شما چه پاداشى است؟
فرمود: همانا امام صادقعليهالسلام
غلامى داشت كه استر آن حضرت را نگاه مى داشت، زمانيكه آن حضرت وارد مسجد شد غلام در كنار استر نشسته بود ناگاه كاروانى از خراسان آمد يكى از كاروانيان به آن غلام گفت: آيا موافق هستى كه من به جاى تو غلام و مملوك امام صادقعليهالسلام
شوم و در عوض هرچه دارم از آن تو باشد و من مال زيادى دارم برو و اين اجازه را براى من بگير و من به جاى تو غلام شده و با امام مى مانم غلام - شادان و سرحال - گفت از امام مى خواهم.
پس آن غلام به محضر امام صادقعليهالسلام
رفت و گفت: قربانت شوم خدمت مرا مى شناسى و سابقه مصاحبتم با شما را ميدانى پس اگر خداوند خيرى را به من سوق دهد آيا شما مانع آن مى شويد؟ امام فرمود: از پيش خودم عطا مى كنم و از غير ترا باز مى دارم پس غلام قول و سخن آن مرد را حكايت كرد.
امام فرمود: اگر از خدمت، به ما دلتنگ شده باشى و آن مرد به ما راغب و شيفته باشد او را مى پذيرم و ترا مى فرستيم زمانيكه غلام از محضر ايشان برگشت حضرت او را خواند و فرمود: به خاطر سابقه همنشينى تو با ما ترا نصيحت مى كنم و اختيار با خود شماست زمانيكه قيامت برپا مى شود رسول خدا به نور خدا آويزان است و اميرمؤمنان به رسول خدا و امامان به اميرمؤمنان و شيعيان مابه ما و با ما داخل مى شوند به آنجا كه داخل مى شويم و به محل ورود ما وارد مى شوند.
غلام گفت: بلكه در خدمت شما مى مانم و خيرآخرت را بر خير دنيا ترجيح مى دهم و غلام خارج شد و به سوى آن مرد رفت و آن مرد گفت: بيرون آمدى با چهره اى كه غير حالت شما موقع داخل شدن بود. غلام سخن امام صادقعليهالسلام
را به او گفت و او را به محضر امام صادقعليهالسلام
داخل كرد. پس آن مرد ولاى او را پذيرفت و دستور داد به آن غلام هزار دينار بدهند. پس برخاست به سمت او از او خداحافظى كرد و از او خواست كه برايش دعا كند.
۱۱ - به امام عرض كردم: مولايم اگر فرزندانم در مكه نبودند خوشحال مى شدم كه در اينجا ماندنم را طولانى كنم و امام به من فرمود: با غم بساز، سپس من كيسه اى گذاشتم و دستور داد كه آنرا بردارم، ابا كردم، و گمان كردم خشم گرفته تبسم كرد و فرمود بردار به آن نيازمند مى شوى و برگشتم و ديدم نفقه ما را برده اند و در لحظه ورود به مكه به آن نيازمند شدم
.
۱۲ - ابن عثمان همدانى گويد: گروهى از اصحاب ما از شيعيان و يك نفر از زيديه به محضر امام محمد بن على الرضاعليهماالسلام
رسيدند و از امامعليهالسلام
پرسيدند كداميك از اين جمع از پيروان مذهب ما نيست.
امام جوادعليهالسلام
به غلام دستور داد دست اين مرد را بگير و بيرون ببر، در اين هنگام آن زيدى گفت:
اشهدان لااله الاالله و ان محمدا رسوله و انك حجة الله بعد آبائك.
شهادت مى دهم كه خدائى جز خداوند يكتا نيست و همانا محمدصلىاللهعليهوآله
رسول خداست و همانا تو حجت خدا هستى بعد از پدرانت
.
۱۳ - محمد بن العلا گويد: ديدم حضرت امام محمد بن علىعليهالسلام
بى زاد و راحله شبانه حج به جا مى آورد و برمى گردد. و من برادرى در مكه داشتم كه انگشتر من در نزد او بود، سپس به او گفتم از برادرم براى من علامتى بگير، پس امام جوادعليهالسلام
از حج شبانه برگشت و در حاليكه انگشتر همراهش بود
.
۱۴ - ابوهاشم مى گويد: مردى به نزد امام محمد تقىعليهالسلام
آمد وگفت يا ابن رسول الله همانا پدرم مرده و من از مال مطلع نيستم و اولاد من زياد است و من از شيعيان شما هستم به داد من برس. امام جوادعليهالسلام
فرمودند: وقتى نماز عشا را خواندى بر محمد و آل محمد صلوات بفرست، همانا پدرت به خواب تو مى آيد و از موضوع مال به تو خبر مى دهد. آن مرد عمل كرد و پدرش را در خواب ديد. پدرش به او گفت: مال در فلان محل است آنرا بردار و به محضر فرزند رسول خداصلىاللهعليهوآله
برو به او خبر مده كه من ترا بر مال راهنمايى كردم، آن مرد رفت و مال را گرفت و به امام خبر داد و گفت سپاس خداى را كه ترا گرامى داشته و برگزيده است
.