۷ - ايمن از شر مأمون
صفوان بن يحيى مى گويد: ابونصر همدانى به من گفت كه حكيمه دختر ابى الحسن قرشى كه از زنان نيكوكار بود به من گفت: وقتى امام جوادعليهالسلام
از دنيا رفتند براى عرض تسليت به نزد ام فضل رفتم و به او تسليت گفتم و او را بسيار غمگين يافتم كه با گريه و ناله و بى تابى خودش را مى كشت (كنايه از شدت ناراحيت) من نزد او نشستم تا مقدارى ناراحتيش فرو نشست و ما مشغول سخن درباره كرم امام جواد و توصيف ايشان و بيان آنچه خداوند از عزت و اخلاص و شرافت و بزرگوارى به ايشان عطا كرده بود شديم.
ناگاه دختر مأمون (ام فضل) گفت: آيا به تو خبر دهم از ايشان چيز عجيبى را؟
گفتم: آن چيست؟
گفت: من زياد به ايشان غيرت مى ورزيدم و هميشه مراقب او بودم و چه بسا از او چيزى مى شنيدم و به پدرم شكايت مى كردم پس مى گفت: دخترم تحمل كن. پس همانا او (امام جوادعليهالسلام
) جگر گوشه رسول خداست روزى من نشسته بودم كنيزى وارد شد و سلام كرد.
گفتم تو كيستى؟
گفت: من كنيزى از فرزندان عمار بن ياسر هستم و همسر ابى جعفر محمد بن علىعليهماالسلام
همشر شما مى باشم. پس به من مقدارى حسد داخل شد كه قادر به تحمل آن نبودم و تصميم گرفتم خارج شوم و سر به بيابان بگذارم و نزديك بود كه شيطان مرا به بدى بر آن كنيز وادار نمايد، پس خشم خود را فرو بردم و به او كمك كردم و لباس پوشانيدم پس زمانيكه از پيش من رفت نتوانستم بر خود مسلط شوم برخاستم و به پيش پدرم رفتم و موضوع را به او خبر دادم در حاليكه او مست لايعقل بود، پس گفت: اى غلام براى من شمشيرى بياور پس غلام شمشير را آورد و او بر اسب سوار شد و گفت به خدا سوگند او (امام جوادعليهالسلام
) را قطعه قطعه مى كنم.
من زمانيكه اين وضعيت را مشاهده كردم، گفتم: انالله و انااليه راجعون با خود و شوهرم چه كردم؟! و به صورتم سيلى مى زدم پس پدرم بر محضر او (امام جوادعليهالسلام
) داخل شد و همواره او را با شمشير مى زد تا قطعه قطعه كرد. سپس خارج شد و من دوان دوان پشت سر او بيرو آمدم و از اندوه و بيقرارى شب را نخوابيدم.
صبج شد و من پيش پدرم رفتم و گفتم مى دانى ديشب چه كردى؟ گفت: چه كردم؟ گفتم ابن الرضاعليهالسلام
را كشتى چشم هايش اشك آلود شد و بيهوش گرديد زمانيكه به هوش آمد گفت واى بر و چه مى گويى؟!
گفتم: بله به خدا سوگند پدر بر او وارد شدى و همواره وى را با شمشير مى زدى تا قطعه قطعه كردى پس از اين خبر به شدت مضطرب و نگران شد.
پس گفت: ياسر خادم را به نزد من بياوريد.
پس زمانيكه آوردند به ياسر خادم گفت: اين (ام فضل) چه مى گويد:
ياسر گفت: اى اميرالمؤمنين راست مى گويد.
پس پدرم با دستش به سينه و صورتش مى زد و مى گفت: انالله و انااليه راجعون هلاك شديم، به خدا نابود شديم، و تا ابد رسوا شديم.
واى بر تو برو و ببين ماجرا از چه قرار است و سريعا به من خبر بياور كه نزديك است جانم از بدنم خارج شود.
پس ياسر خارج شد و من برگونه و صورتم مى زدم پس خيلى زود برگشت و گفت مژده بده اميرالمؤمنين:
مأمون گفت: هر چه بخواهى مژدگانى مى دهم - چه ديدى؟ - گفت بر او وارد شدم ديدم نشسته و پيراهنى دارد كه دست و پاى ايشان را پوشانده به او سلام كردم و گفتم اى فرزند پيامبر دوست دارم اين پيراهنت را به من هبه نمائى در آن نماز بخوانم و بوسيله آن متبرك شوم من مى خواستم به بدن او نگاه كنم كه آيا در آن زخم يا اثر شمشير هست.
پس فرمود: من ترا با بهتر از آن مى پوشانم گفتم: غير از اين نمى خواهم پس حضرت آن را كند پس بدن ايشان را نگاه كردم اثر شمشير نبود پس مأمون به شدت گريست و گفت: بعد از اين چيزى نماند اين عبرت براى اولين و آخرين است.
سپس مأمون گفت: اى ياسر اما سوار شدنم براى رفتم به سوى او و وارد شدنم بر او يادم هست، ولى از خارج شدنم از محضر ايشان و آنچه با ايشان كردم چيزى به يادم نمى آيد و يادم نيست كه چطور به مجلسم برگشتم و رفتن و برگشتنم چگونه بود خداود لعنت كند اين دختر را لعنتى سخت.
به نزد او (ام فضل) برو و به او بگو پدرت مى گويد: اگر بعد از اين بيائى و از امام جوادعليهالسلام
شكايت كنى يا بدون اجازه ايشان از منزل خارج شوى از طرف او از تو انتقام مى گيرم.
سپس به نزد امام جوادعليهالسلام
برو و از طرف من سلام برسان و ايشان بيست هزار دينار ببر و اسبى را كه ديشب به آن سوار بودم به او بده و به هاشمى ها و امرا دستور بده كه نزد او روند و سلام كنند.
ياسر گويد: به نزد هاشمى ها و اوامر رفتم و اين موضوع را به آنان اعلام كردم و مال و اسب را برداشته و به سوى امام جوادعليهالسلام
رفتم و به محضر ايشان وارد شدم و سلام مأمون را ابلاغ كردم و بيست هزار دينار، را در برابر ايشان گذاشتم و اسب را به ايشان عرضه كردم آن حضرت مدتى به اسب نگاه كرد و تبسم فرمود و سپس فرمود: اى ياسر آيا عهد بين من و او چنين بود؟!
پس عرض كردم: اى مولاى من عتاب را كنار گذار، به خدا و حق جدت محمدصلىاللهعليهوآله
سوگند كه مأمون از كارش هيچ نفهميده و نمى دانست كه در كدام زمين خداست و هر آينه نذر كرده و سوگند خورده كه هرگز مست نشود و اين مطلب را شما به روى او نياور و او را به خاطر آنچه از او سرزده عتاب مكن.
امام فرمود: عزم من هم چنين بود.
عرض كردم: عده اى از بنى هاشم و امرا در برابر در منتظر هستند، مأمون آنها را فرستاده تا بر شما سلام كنند و وقتى كه سوارى مى شوى به نزد وى بروى شما را همراهى نمايند و در ركابتان باشند.
امام فرمود: بنى هاشم و امرا را وارد كن مگر عبدالرحمن بن حسن. و حمزة بن حسب پس خارج شد م و آن ها را وارد كردم سلام كردند پس امام لباس خواست و پوشيد و برخاست و سوار شد و بنى هاشم و امرا همراه او بودند تا به نزد مأمون آمد.
پس زمانيكه مأمون او را ديد برخاست و به سوى او رفت و او را به سينه اش چسباند و به او خوشامد گفت و اجازه نداد كسى وارد شد و همينطور با او سخن مى گفت.
وقتى اين موضوع تمام شد. امام جوادعليهالسلام
فرمودند: اى اميرالمؤمنين مأمون جواب داد: لبيك و سعديك.
امام فرمود: نصيحتى بر تو دارم آنرا بپذير.
مأمون گفت: سپاسگزارم و از شما تشكر مى كنم آن نصيحت چيست؟
امام فرمود: شبانه از منزل خارج مشو كه از اين مردم منكوس واژگون شده بر شما ايمن نيستم، در نزد من حرزى است كه با آن خود را حفظ كن و از شرور و بلاها و ناخوشايندها و آفتها و عاهات در امان باش همانطوركه ديشب خدا مرا از تو نجات داد و اگر با آن حرز لشكريان روم يا بيش از آن را ملاقات نمايى يا اهل زمين بر عليه تو و براى شكست دادن به تو اجتماع نمايند با قدرت و جبروت الهى هيچ كارى نمى توانند بكنند و همينطور شياطين جن و انس.
اگر دوست ميدارى بفرستم تا از جميع آنچه گفتم و هرآنچه كه از آن مى ترسى در امان باشى، اين حرز بيش از حد مجرب اشت.
مأمون گفت: آنرا با خط خودت بنويس وبرايم بفرست تا بازداشته شوم از آنچه ذكر كردى.
امام فرمود: از روى محبت و بزرگوارى آنرا مى فرستم.
سپس مأمون گفت: عمويت به قربانت از آنچه از من سر زد درگذر و مرا ببخش.
امام فرمود: چيزى نبود، چيزى جز خير نبود.
پس مأمون گفت: به خدا سوگند با خراج شرق و غرب به سوى خداوند تقرب مى جويم و فردا كه صبح مى شود آنچه را مالك شده ام براى كفاره آنچه گذشت، انفاق مى كنم.
سپس مأمون گفت: اى غلام آب و غذا بياوريد و بنى هاشم را وارد كن. پس بنى هاشم داخل شدم و با مأمون غذا خوردند و به تناسب منزلت هر كدام از آنان امر كرد خلعت و جايزه دهند.
سپس به امر ابى جعفرعليهالسلام
گفت: در پناه خداوند برگرد و فردا آن حرز را براى من بفرست.
پس امامعليهالسلام
برخاست و سوار شد و مأمون دستور داد امرا همراه او سوار شوند تا منزلش ببرند.
ياسر گويد: زمانيكه امام جوادعليهالسلام
صبح كرد كسى را به دنبال من فرستاد و مرا خواند و پوست آهوى نازكى از من خواست و سپس با خط خود آن حرز معروف را نوشت و فرمود: ياسر آنرا در بازويش ببندد وضوى كاملى بگيرد و چهار ركعت نماز بخواند در هر ركعت فاتحة الكتاب و هفت مرتبه اية الكرسى
و هفت مرتبه آيه شهدالله
و هفت مرتبه والشمس و هفت مرتبه والليل و هفت مرتبه قل هوالله احد و سپس آنرا به بازوى راستش ببندد با حول الهى و قوت او در هنگام بلايا از هر چيزى كه مى ترسى و دورى مى كند سالم مى ماند
.
ناگفته نماند كه برخى در اين خبر تشكيك كرده اند، ليكن مرحوم علامه مجلسى مى فرمايند: به صرف استبعاد نمى توان همچون خبرى كه مكررا نقل شده را منع نمائيم.
از بس كه كريمى و جوادى
|
|
بر دشمن خويش حرز دادى
|
رفع يك شبهه:
شايد به ذهن خواننده محترم بيايد كه چرا حضرت جوادعليهالسلام
به فردى چون مأمون ستمگر حرز مى دهند؟ بايد توجه داشت كه در اعمال حضرات معصومينعليهمالسلام
آنچه ملاك هست منافع اسلام و مسلمين بوده و هست و با توجه به شرايط زمان و مكان و ملاحظه نسبيت بين خلفا در تاريخ اسلام به اتخاذ مواضع شاهديم روزى علىعليهالسلام
مشاورت خلفا را قبول مى كند و روزى حضرت جوادعليهالسلام
حرز مى دهد و اينها به معناى تأييد اين خلفا نمى باشد.
حرز حضرت جوادعليهالسلام
:
«بسم الله الرحمن الرحيم، لاحول ولاقوة الابالله العلى العظيم، اللهم رب الملائكة والروح و النبيين و المرسلين و قاهر من فى السموات و الارضين و خالق كل شى ء ومالكه، كف عنى باءس اعدائنا و من ارادبنا سؤ ا من الجن و الانس فاعم الصارهم و قلوبهم واجعل بينى و بينهم حجابا و حرسا و مدفعا انك ربنا و لاحول و لاقوة الابالله عليه توكلنا و اليه انبنا و هوالعزير الحكيم ربنا وعافنا من شر كل سوءو من شر كل دابة انت آخذ باصيتها و من شر ماسكن فى الليل و النهار و من شر كل سؤ و من شر كل ذى شر يارب العالمين و اله المرسلين صلىاللهعليهوآله اجمعين و خص محمدا و آله باتم ذلك ولاحول ولاقوه الا بالله العلى العظيم
.»
حرز ديگر آن حضرت:
«يا نور يا برهان يا مبين يا منير يا رب يا اكفنى الشرور وافات الدهور واسئلك النجاة يوم ينفخ فى الصور
»
.