چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس جلد ۲

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس 0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی ربانی خلخالی
گروه: مشاهدات: 76115
دانلود: 4975


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 275 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 76115 / دانلود: 4975
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٤٢ - ناگاه درب بسته خود بخود باز شد

آقاى ابوالحسن شريفى از كرج ، طى نوشته اى در مهرماه ١٣٧٥ چنين مرقوم داشته است :

حضور محترم حجت الاسلام جناب آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى سلام عليكم توفيقى حاصل شد كه خدمت فقيه عاليقدر، استاد محترم حوزه علميه قم ، آیت الله آقاى حاج شيخ ابوالفضل خوانسارى شرفياب شوم و كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباسعليه‌السلام ، جلد اول را به حضورشان تقديم دارم

ايشان ضمن قدردانى از زحمات حضرت عالى در تاليف اين كتاب ارزشمند، وجه تسميه شان به ابوالفضلعليه‌السلام را اين طور بيان داشتند:

مادر بزرگم ، كه همسر فقيد سعيد آیت الله حاج شيخ ابوتراب كلاردشتى بودند، نقل مى كردند زمانى كه موقع وضع حمل صبيه شان (كه مادر من باشد) فرا مى رسد، به دنبال قابله مى روند. وقتى همراه قابله به منزل بر مى گردند، نيمه هاى شب بوده و با در بسته كوچه روبرو مى شوند (آن زمانها مرسوم بود كه شبها در كوچه را مى بستند و تا اذان صبح ، بهيچوجه باز نمى كردند) مى فرمودند: چون وضع ، اضطرارى بود و هيچ راه علاجى به نظرشان نمى رسيد، به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام توسل يافته و تعهد كرده بودند كه اگر رفع مانع شود، فرزندشان را به نام ابوالفضلعليه‌السلام نامگذارى كرده و از نوكران حضرت قرار دهند. با اين توسل ، ناگاه درب بسته خودبخود باز شده ، به منزل مى آيند و نوزاد بسلامتى متولد مى گردد.

آقاى شريفى پس از نقل ماجرا افزوده اند: همين طور هم شد. ايشان به نام مبارك حضرت ابوالفضلعليه‌السلام نامگذارى شدند و از بركت عنايت آن حضرت امروز داراى مقامات عاليه فقهى و از ارادتمندان با اخلاص اهل بيتعليهم‌السلام به شمار مى آيند.

٤٣ - با توسل به حضرت عباس عليه‌السلام صاحب منزل شخصى شدم

آقازاده محترم آقاى شريفى ، ارادتمند به خاندان محمد و آل محمدعليهم‌السلام آقاى جواد شريفى نيز در تاريخ ٢/٨/٧٥ مرقوم داشته اند:

حضور محترم استاد حضرت حجت الاسلام آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى سلام عليكم ، با آرزوى موفقيت آن جناب در كليه امور خير خصوصا نشر آثار فرهنگ اهل بيت عصمتعليهم‌السلام به عرض ‍ مى رساند كه كتاب چهر درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍عليه‌السلام توسط پدرم آقاى ابوالحسن شريفى به اين جانب رسيد و از مطالعه آن بهره مند شدم ، حقيقتا در نوع خود كم نظير بوده و شايسته و ضرورى بود چنين كتابى در احوالات و كرامات آن حضرت نوشته شود كه اين توفيق شامل حال حضرت عالى گرديد. چون مصمم هستيد جلد دوم را به رشته تحرير در آوريد يك خاطره هم اين جانب از بذل توجهات حضرت عباسعليه‌السلام دارم كه تقديم مى دارم

چند سالى بود كه خود و خانواده ام مشتاق به سكونت در شهر مذهبى قم بوديم، ليكن امكانات برايمان فراهم نمى شد تا اينكه با راهنمايى پدرم نماز توسل به حضرت عباسعليه‌السلام و ١٣٣ مرتبه ذكر يا كاشف الكرب عن وجه اخيه الحسينعليه‌السلام اكشف كربى بحق اخيك الحسين اخيكعليه‌السلام را ادامه دادم از بركات توسل به آن بزرگوار، بزودى مقدمات عزيمت از كرج به شهر مقدس قم فراهم شد و حاليه حدود دو سالى است كه در منزل شخصى در زنبيل آباد قم به شكر خداوند منان و دعا گويى آن حضرت مشغول زندگى هستيم

قلم شد دستم !

هنگام سفر پيشقدم شد دستم

قربانى قامت علم شد دستم

تا نامه عشق را به خون بنگارم

در محضر وصل او، قلم شد دستم !(٣٣٠)

٤٤ - شفاى نيمه بچه

سيد عطا الله شمس دولت آبادى نقل كرد:

يكى از علما براى برآمدن حاجتش ، ده شب در حرم مطهر حضرت اميرالمومنينعليه‌السلام بيتوته كرد ولى نتيجه نگرفت سپس به حرم حضرت ابا عبدالله الحسينعليه‌السلام رفت و ده شب در كنار مرقد آن حضرت بيتوته كرد، باز هم نتيجه نگرفت همچنين ده شب در حرم آقا اباالفضل العباسعليه‌السلام بيتوته كرد و در آنجا نيز نتيجه نديد. در آخرين شب بيتوته در حرم ابوالفضل العباسعليه‌السلام ديد كه زنى وارد حرم شد و يك طفل ناقص را كنار ضريح انداخت و گفت : يا اباالفضل ، من از شما اولاد خواستم ، اينك خدا به من يك بچه ناقص و نيمه داده است ، من از اينجا نمى روم مگر اينكه معجزه كنى و طفل كاملى از براى من بگيرى ! ناگهان غوغا برپا شد و گفتند: بچه نيمه ، طفل سالم گرديد! زن بچه را در آغوش گرفته و بيرون رفت اين مرد عالم خيلى دلتنگ شد، آمد كنار ضريح و گفت : يا اباالفضل العباسعليه‌السلام ، ببين من يك ماه است كه كنار قبر پدر و برادرت و نيز خود تو از خدا حاجت خواستم و حاجتم را روا نكرديد، ولى زن عرب باديه نشين آمد و فورا حاجتش را داديد. چندى بعد، كنار ضريح خوابش برد. در عالم رويا حضرت به او فرمود: هر كس به قدر معرفت خود حاجت مى خواهد و خداوند هر نوع صلاح بداند به او كرامت مى كند. چه او همين اندازه نسبت به ما آشنايى دارد، اما حسابشان جداست و ما با نظر لطف به تو مى نگريم و صلاح شما را در اين حال مى بينيم(٣٣١)

٤٥ - دكتر گفت : هر دو پاى فرزندت فلج شده است !

آقاى مهدى حسينى ، از ارادتمندان اهل بيت عصمت و طهارت (سلام الله عليهم اجمعين ) مرقوم داشته اند:

حدودا ٣٢ سال قبل بود و من (مهدى حسينى ) ٧ ساله بودم آن زمان در كربلا مى زيستيم بعد از ظهر يك روز، خواب بودم كه مادرم مرا صدا زد: مهدى از خواب پاشو! وقتى از خواب بيدار شدم ، ديدم هر دو پايم بي حس و بيحركت است

گفتم : مادر نمى توانم راه بروم مادرم با تعجب گفت : چى ؟ نمى توانى راه بروى ؟ و دويد و مرا كول كرد و نزد دكتر برد.

آقاى دكتر پس از معاينه گفت : هر دو پاى فرزندت فلج شده است و بايد فورا وى را به بغداد برسانى مادرم مرا نزد دكترى ديگر برد و او هم همان حرف دكتر اولى را زد. مادرم بلافاصله ، با چشم گريان و اشك ريزان ، مرا خدمت آقا قمر بنى هاشم اباالفضل العباسعليه‌السلام برده به ضريح مقدس چسبانيد و دخيل كرد. در ضمن توسل و گريه و زارى مادر، من به خواب رفتم در خواب ، احساس كردم در باغى هستم و آقايى نورانى به طرف من مى آيد. زمانى كه به من رسيد، گفت : چرا مادرت اين قدر بيتابى و گريه مى كند؟ گفتم : آقا، گريه مادرم براى اين است كه پاهاى من فلج شده است گفت : پاشو نگذار مادرت بيش از اين گريه كند، پاهاى تو عيبى ندارد.

گفتم : آقا، نمى توانم روى پاهايم بايستم

آقا دستم را گرفت قابل توجه اين است كه ، اين كلماتى كه من به آقا مى گفتم مردم نيز مى شنيدند. وقتى روى پاهايم ايستادم ، مردم در حاليكه هلهله مى كردند لباسهايم را پاره پاره كردند و مادرم ناگزير مرا در چادر خود پيچيد. سپس از حرم مطهر خارج شديم و او يك دست لباس نو برايم خريد و به تنم كرد و مرا نزد دكتر اولى و دومى برد و هر دو دكتر در حاليكه سخت حيرت زده بودند، به معجزه آقا قمر بنى هاشمعليه‌السلام اذغان كردند و هر كدام انعام قابل توجهى به من دادند.

اين را هم اضافه كنم كه من آخرين و تنها فرزند پسر خانواده ام بوده و هستم

السلام عليك يا اباالفضل العباس و رحمة الله و بركاته

اين سخنش بود به چشمان تر

يا ولدى ! زود بيا! زودتر

اى چمن عارض تو، دلگشا

دست تواناى تو، مشكل گشا

حضرت عباس و، ابو فاضلى

مظهر غيرت ، يل دريا دلى

اى اثر سجده به پيشانيت

مه ، خجل از طلعت نورانيت

كوكب دلخواه بنى هاشمى

مهر زمين ، ماه بنى هاشمى

شمع وفا، نور دو چشم على

بحر خروشنده خشم على

زاده آزاده ام البنين

وه ز چنان مادر و شبلى چنين

زاده خود خوانده تو را هم بتول

اى تو برادر به دو سبط رسول

مهر و وفا، خوشه يى از خرمنت

صدق و صفا، گوشه يى از دامنت

كيست همانند تو در روزگار؟

كش(٣٣٢) سه امام آمده آموزگار

بهر سقايت چو تو مقبل شدى

ساقى خاص حرم دل شدى

دست على ، خود به دو بازوى توست

چشم غزالان حرم ، سوى توست

اى دل عالم ز عزايت ، كباب

رفته به دريا و ننوشيده آب

آمدى از دجله برون با شتاب

سر به كف و پاى جدل ، در ركاب

گرچه ز تيغ ، اى ز مى عشق مست

قطع شد از پيكر تو، هر دو دست

گر چه شد اى گوهر دين را صدف

ديده تو، ناوك كين را هدف

تا به برت ، بهر حرم آب بود

در دلت اميد و به تن ، تاب بود

آه كه از كينه اهل عذاب

شد هدف تير بلا، مشك آب

رشته اميد تو از هم گسيخت

آب روان ، خون شد و بر خاك ريخت

گشت نگون قامت تو با علم

ماند به ره ، ديده اهل حرم

آنكه پناه همه عالم بدى

پشت و پناهش ، به تو محكم بدى

چون عرق مرگ به رويت نشست

گفت كه : از داغ تو پشتم شكست

اى ادبت ، حلقه به گوش ملك

پايه قدر تو، به دوش فلك

بر پسر فاطمه ، در هيچ باب

وه كه نكردى تو، برادر خطاب

تا به شهادت ، كه ز طوفان كين

شد قد رعناى تو نقش زمين

ديدى ، با ديده حق بين خويش

فاطمه را، بر سر بالين خويش

اين سخنش بود به چشمان تر

يا ولدى ! زود بيا، زودتر!

ناله زدى زين جهت از روى خاك

اى پسر فاطمه ! ادرك اخاك(٣٣٣)

اى شده در كرب و بلا، نا اميد

بر تو بود خلق خدا را، اميد

قبله حاجاتى و، دست خدا

ما همه درديم و تو ما را، دوا

هيچ كس از لطف تو محروم نيست

آنكه شد از لطف تو نوميد، كيست ؟

رحمتى اى دست خدا را(٣٣٤) تو دست

پشت (مويد)، ز معاصى(٣٣٥) شكست

لطف نما، صدق و صفايش بده

تذكره كرب و بلايش بده(٣٣٦)

             

٤٦ - يا قاهر العدو

سيد جليل ، سيد على يا سيد مهدى دزفولى ، حكايت زير را در حضور آیت الله العظمى آقاى خويى براى مرحوم آیت الله العظمى قمى نقل كرد:

يك روز در حرم مطهر حضرت اميرالمومنينعليه‌السلام در بالاى سر نشسته بودم ، كه ديدم جمعى از اعراب بدون اذن دخول وارد حرم شده در پيش روى ضريح صف كشيدند. سپس دسته اى ديگر از اعراب نيز بدون اذن دخول وارد شده در پهلوى اعراب اول ايستادند. دسته دوم را يك زن همراهى مى كرد، كه داخل حرم نشد، بلكه بين دو در ايستاد و دست به در زد و عرض كرد: برينى يا اميرالمومنين يعنى مرا تبرئه فرما اى اميرالمومنين

من تا آن هيئت را ديدم فهميدم قضيه اى است ، آمدن نزد ايشان كه ببينم صورت واقع چه مى شود. پس از اتمام سخنان آن زن ، يكى از افراد دسته دوم رو به جوانى از دسته اول نموده و گفت : بگو به حق على بن ابى طالب من خبرى از قضيه ندارم آن جوان پيش آمد و اشاره به قبر مطهر در داخل ضريح نمود و گفت : به حق على بن ابى طالبعليه‌السلام ...اما هنوز كلامش ‍ تمام نشده بود كه از جاى خود به هوا بلند شد، تا جايى كه به محاذى كنگره هاى ضريح رسيد و سپس از آنجا با پشت شديدا بر زمين خورد، به گونه اى كه استخوانهاى بدنش خورد گرديد و فورا به حالت احتضار رسيد. همراهانش او را برداشته از حرم بيرون بردند و چون به داخل صحن رسيدند جوان جان به جان آفرين تسليم نمود.

با حدوث اين كرامت ، غريو فرياد از حضار بلند شد. واقع را پرسيدم ، گفتند جوانى كه هلاك شد شوهر اين زن بود، كه چندى پيش او را اذيت مى كند، آن زن قهر مى كند و به خانه پدرش مى رود. مدتى از اين مطلب مى گذرد، يك روز شوهرش در صحراى خلوت او را مى بيند و از او تقاضاى تمكين مى كند، او مضايقه مى نمايد به عذر اينكه مى ترسم حملى رخ دهد و اسباب فضيحت فراهم گردد. جوان به او قول مى دهد و برايش قسم مى خورد كه همان شب كسى مى فرستد كه درخواست آشتى و مراجعت به خانه او را نمايد. در عرب رسم بود كه اگر كسانى به عنوان شفاعت و خواهش صلح مى آمدند، خواهش آنها را رد نمى كردند. لذا آن زن هم مطمئن مى شود و خود را در اختيار او قرار مى دهد و اتفاقا حمل بر مى دارد. آن مرد زمانى كه به مقصود خود مى رسد، ديگر اعتنا نمى كند و كسى عقب زن نمى فرستد.

مدتى مى گذرد و آثار حمل در زن ظاهر مى شود، پدرش مى پرسد: اين چيست كه در تو مشاهده مى شود؟ و او قضيه را مى گويد. پدرش جواب مى دهد كه اين ادعا را نمى شود پذيرفت ، مگر آنكه شوهرت اقرار كند. نزد شوهر مى روند و از او ماجرا مى پرسند، اما او انكار مى كند!

پدر به دختر مى گويد: من چاره اى جز كشتن تو ندارم ، اگر راست مى گويى گناه اين قتل به گردن شوهرت خواهد بود. وقتى زن مى فهمد كه مصمم به قتل او هستند، مى گويد پس دست كم او را قسم بدهيد، اگر قسم خورد من براى كشته شدن حاضرم آن مرد و زن از عشائر بين نجف و كربلا هستند و منزلشان در چهار فرسخى نجف و هشت فرسخى كربلا واقع است دسته اى از طائفه مرد و دسته اى از طائفه زن جمع مى شوند و به قصد رفتن به كربلا و حضور در حرم حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام در كربلا و قسم خوردن در كنار مرقد آن جناب ، از منزل بيرون مى آيند. چون مختصرى از راه را طى مى كنند، چشم زن به گنبد مطهر حضرت اميرالمومنين على بن ابيطالبعليه‌السلام مى افتد و به ايشان مى گويد: اميرالمومنين على بن ابى طالبعليه‌السلام ، پدر ابوالفضل العباسعليه‌السلام است ، زحمت خود را كم كنيد و به نجف برويد. در اجابت در خواست زن ، آنان به نجف آمدند و عمل را تابدينجا كه مشاهده نمودى انجام دادند.

٤٧ - زمانى به بلاهاى گوناگون گرفتار شدم

يكى از مدرسين عاليقدر حوزه علميه قم كه اجازه ندادند اسمشان را بنويسم فرمودند:

بابى انتم و امى سعد من والاكم و هلك من عاداكم و خاب من جحد كم و ضل من فارقكم و فاز من تمسك بكم و امن من لجا اليكم و سلم من صدقكم و هدى من اعتصم بكم ...(زيارت جامعه )

اين جانب حاضر نبودم اين قضيه را بنويسم ، اما چون برادر عزيزم اصرار فرمودند كه اين مطلب را ذكر كنم و از طرف ديگر نيز احتمال دادم شايد خود صاحب احسان و نعمت رضايتش در اين است كه توجهات آنها را در ميان عامه مردم اظهار بنمايم ، لذا از باب قوله تعالى : (و اما بنعمه ربك فحدث ) اين چند كلمه را كه شمه اى از مراحم آقا و مولا و امام خودم حضرت ثامن الحجج على بن موسى الرضاست براى خوانندگان عزيز بيان مى كنم شرح مختصر ماجرا اين است كه :

زمانى بنده به بلاهاى گوناگون گرفتار شدم قصد زيارت حضرت ثامن الحججعليه‌السلام را كردم و تمامى افراد خانواده و بچه هاى بى مادر و مادر از دست داده را نيز با خود برده در مسافرخانه عمومى كه به شان من هم خيلى لايق نبود منزل اختيار كردم ، تا ماه مبارك رمضان رسيد، حدود دو ماه و نيم در همانجا به عتبه بوسى و زيارت ادامه دادم و مشغول قرآن خواندن و توسلات گرديده و حاجات خودم را به حضور آن ملتجا رساندم ، و خيلى هم نگران بودم كه يك اشاره يا توجه از آن درياى رحمت تا آنوقت كه دو ماه تقريبا يكدفعه از خواب بيدار شدم ، ديدم اين جملات را در زبان بى اختيار و رد مى كنم و پشت سر هم مى گويم و حال آنكه در جايى تا حال آن را نديده بودم آن جمله اين است كه (يا كاشف الكرب عن وجه الحسينعليه‌السلام اكشف كربى بحق اخيك الحسين ) ولى منتقل نشدم كه شايد از كسى توجه شود و از مشهد مقدس حركت كردم تنها به قم رسيدم و براى گوش دادن به روضه حضرت ابى عبدالله الحسينعليه‌السلام به خانه يكى از بزرگان رفتم خلاصه يك نفر اهل منبر جوان ولى خيلى در ولايت غوطه ور بود معلوم بود كه عاشق ولايت است يكدفعه از حضرت مولى قمر بنى هاشم علمدار كربلاعليه‌السلام اسم برد و گفت هر كس يكصد و سى و سه مرتبه اين جملات را بگويد (يا كاشف الكرب عن وجه الحسينعليه‌السلام اكشف كربى بحق اخيك الحسين ) حاجاتش ‍ برآورده مى شود و در همانجا منتقل شدم كه مورد توجه امام خودم گرديدم در همان مجلس يكصد وسى و سه مرتبه را ذكر كردم و تمام حاجاتم برآورده شد و كارها رو به ترقى گذاشت و از گرفتارى خلاص و حاجاتى چند از حضرتش خواسته بودم برآورده شد و از آن روز تا حال مدد مى رسد. اين جانب حاجات برآورده شده و اسم خودم را ذكر نمى كنم ولى قضيه همان است كه ذكر كردم ، اميدوارم برادران عزيز ملتجا و پناهگاه خود را بشناسند. والسلام عليكم و رحمة الله وبركاته

٤٨ - يا اباالفضل العباس عليه‌السلام ، آن دستهاى بلند قلم شده ات را....

جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ احمد خدايى زنجانى مرقوم داشته اند:

در يكى از روزهاى بلند تابستان (ظاهرا سال ١٣٣٢ ش بود) چند نفر ژاندارم وارد روستاى ما شدند و به طرف خانه كد خداى ده كه يك نفر مهاجر روس بود، رفتند.

تا چشم اهالى ده به ژاندارمها افتاد، صداى گريه و شيون از بيشتر خانه ها بلند شد، مخصوصا آنها كه پسر جوان در سن سربازى داشتند، مى دانستند كه اين ژاندارمها براى سربازگيرى و خالى كردن جيب مردم زحمتكش و تهيدست آمده اند.

طولى نكشيد كه جارچى ده ، با صداى بلند و رعب انگيز خود جريان را به اهالى خبر داد و از آنها خواست هر چه زودتر جوانها را بفرستند براى خدمت به وطن و افزود: هر كس فرار كند و يا پنهان شود، چنين و چنان خواهد شد.

از آن طرف دلالهاى كد خدا وارد عمل شدند و كسانى را كه مى دانستند مى شود با آنها معامله كرد، يافته از هر كدامشان به تناسب وضع ماليشان مبلغى پول يا گوسفند و قوچ گرفتند و اعزام فرزندانشان را براى مدتى به عقب انداختند يا احيانا براى آنها معافى درست كردند. يكى از برادران من هم در سن سربازى بود، و شايد چند سال هم از زمان سربازى وى گذشته و در هر حال بايد اعزام مى شد. مرحوم پدرم چون اهل رشوه و بند و بست نبود، همان شب كه فرداى آن بايد سربازها به پاسگاه باسمنج تبريز اعزام مى شدند، به برادرم گفت :

فرزندم ، من نه اهل رشوه هستم و نه چنين پولهايى دارم برو به امان خدا، يا اعزام مى شوى و يا برمى گردى

صبح فردا برادرم ، در ميان گريه و زارى خانواده مخصوصا مرحوم مادرم و ديگر افراد فاميل ، عازم پاسگاه شد. درست يادم نيست عصر همان روز بود يا فرداى آن روز، افرادى كه اعزام نشده بودند از باسمنج برگشتند و برادر من در ميان آنها نبود، معلوم بود كه اعزام شده است هنگام نماز مغرب بود كه مادرم متوجه شد پسرش را به سربازى برده اند. با شنيدن اين خبر مادرم چه كرد يادم نيست ، ولى اين صحنه را هرگز فراموش نمى كنم :

بعد از نماز همان طور كه رو به قبله نشسته بود، هر دو دستش را در حاليكه

گوشه هاى چادر نماز را گرفته بود به طرف قبله دراز كرد و با سوز دل ، نيت پاك ، و اعتماد كامل گفت :

يا اباالفضل العباسعليه‌السلام آن دستهاى بلند قلم شده ات را دراز كن و بچه مرا برگردان

اين جمله را گفت و شروع به گريستن كرد. وى چندين بار اين جمله را تكرار كرد و گفت : يا اباالفضلعليه‌السلام ، من بچه ام را از تو مى خواهم تقريبا سه روز طول كشيد و مادرم در اين سه روز، خورد و خواركش فقط گريه بود. دائما اين جمله را با خودش زمزمه مى كرد و ظاهرا براى حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام نذرى هم كرده بود. بعد از سه روز، شب بود كه يكدفعه در مقابل چشمان بهت زده همه ما، ديديم برادرم وارد شد! مادرم كه از خوشحالى گريه مى كرد، گفت :

ديديد بچه ام را از حضرت اباالفضلعليه‌السلام گرفتم و حضرت بچه ام را از دست ظالمها نجات داد؟

از برادرم پرسيدم : چرا برگشتى و چطور شد كه آمدى ؟ گفت :

ما را به پادگان آموزشى اروميه بردند. بعد از مقدمات ، لباس پوشيديم و به ميدان آموزش رفتيم افسرى آمد همه ما را به خط كرد و شروع كرد به سرشمارى وقتى كه سرشمارى به پايان رسيد، گفت :

يك نفر زياد است بعد همان طور كه قدم مى زد، افراد را از نظر مى گذراند تا رسيد به من ، دستش را روى شانه من گذاشت و گفت : بيا بيرون ! من از صف جدا شدم بعد مرا به دفترش احضار كرد و دستور داد پرونده ام را آوردند. نامه اى نوشت و به من داد و يك برگه آن را هم روى پرونده گذاشت و گفت :

تو براى هميشه معافى اين هم معافيت تو، برو به سلامت !

افرادى كه با مشكلات معافيت سربازى آشنا هستند (مخصوصا افرادى كه لباس پوشيده و زير پرچم هستند) مى دانند اين جريان - كه بدون پارتى و پارتى بازى صورت گرفت - به معجزه بيشتر شباهت دارد تا به يك جريان عادى آرى ، پارتى اين جوان ، آن ناله هاى مادر پاك نهاد و پاك نيت ، و كرامت باب المراد و باب الحوائجعليه‌السلام ، پرچمدار دشت نينوا و ملجا و پناه درماندگان و مضطرين ، حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام ، بود.

٤٩ - مولاى من مگر نمى بينى ! مگر نمى شنوى ؟

آیت الله مرحوم حاج شيخ عباسعلى اسلامى ، بنيانگذار جامعه تعليمات اسلامى ، در خاطراتى كه اخيرا از ايشان منتشر شده است ، بخش مربوط به خاطرات سفر خويش در ايام جوانى به مشهد مقدس ، از شخصى به نام مرحوم حاج سيد محمد عرب ياد مى كند كه در شهر مشهد (معلم ممتاز علم قرائت بود و قرآن را با قرائات گوناگون تلاوت مى كرد. او در مدرس ‍ خويش نزديك به يكصد تن طلبه و دانش پژوه را فراهم آورده بود كه من از آن زمره بودم و از رهگذر حضور در محفل درس وى ، موفق شدم با فنون مختلف قرائت كتاب كريم آشنا شوم ) آقاى اسلامى مى افزايد:

١ - مرحوم حاج سيد محمد عرب سالها افتخار خدمت در آستانه حضرت عباس بن على ، ابوالفضلعليه‌السلام را يافته بود. روزى از ايشان پرسيدم : در ايام خدمتگزارى خود، كراماتى نيز از حضرت باب الحوائج صلوات الله عليه مشاهده كرديد؟ سيد فرمود: البته ، آستانه حضرتش به حق (دار الكرامه ) و كرامات آن سرور زياده از حد و شمار است ، اما من از مشاهدات خود براى شما نقل مى كنم :

روزى با جمعى از خدمه در ايوان حرم مطهر به گفتگو نشسته بوديم ناگاه مردى عرب به حرم وارد شد و خطاب به حضرتش عرضه داشت : مولاى من ، مگر نمى بينى ؟ مگر نمى شنوى ؟.... من پيش رفتم تا از حال او جويا شوم ، اما او دست بر سينه ام زد و به سوى ضريح پيش رفت و دست به درون ضريح مطهر برد و عرض كرد: پسر على ! اموالم را از تو مى خواهم زمانى نگذشت كه دست خويش بازكشيد در حاليكه كيسه اى در مشت داشت چون آن را گشود، انباشه از ليره هاى عثماى بود. فرياد زد: به خدا سوگند، اين كرامت باب الحوائج است

ما وقع را از او پرسيدم ، گفت : از عشايرى هستم كه در مرز سعودى سكنى دارم به قصد زيارت به نجف مى آمدم كه اموالم به سرقت رفت از نجف تا كربلا حضرت باب الحوائجعليه‌السلام را به شفاعت مى طلبيدم سپاس ‍ خداى را كه به مقصود نايل شدم

٥٠. - من اين فرزند را نمى خواهم

٢ - خاطره ديگر مربوط به دختركى كور و معلول است ما ناظر بوديم كه مادر وى در حاليكه او را درون كوله بار خود نهاده بود به حرم مطهر در آمد و دخترك را در برابر ضريح بر زمين گذاشت و به حضرتش عرض كرد كه : (من اين فرزند را نمى خواهم )، اين سخن گفت و بازگشت هنوز به ميان صحن نرسيده بود كه طفل نابينا و معلول شفاى كامل يافت من مادرش را ندا دادم كه : بيا دخترت را همراه ببر! زن عرب بازگشت و چون فرزند خود را سلامت يافت خطاب به حضرت عرضه داشت : مولاى من ! خدا تو را پاداش نيك دهد.

آرى ، آستانه باب الحوائجعليه‌السلام (دار الكرامه ) است و براى بهره مندى از اين گسترده الهى بايد كه نيتها را خالص كرد.(٣٣٧)