چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس جلد ۲

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس 0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی ربانی خلخالی
گروه: مشاهدات: 76199
دانلود: 4982


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 275 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 76199 / دانلود: 4982
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

١١٦ - نگاه كردم ديدم دو دستش قطع مى باشد!

جناب حجت الاسلام آقاى حاج سيد عباس مير جعفرى ، در تاريخ ١٦/٣/٧٧ شمسى مطابق ١١ صفرالخير ١٤١٩ ه‍ ق فرمودند:

در سال ١٣٦٢ شمسى بعد از مراجعت از مكه مكرمه ناراحتى كليه پيدا كردم چند روز در بيمارستان شهريار تهران خوابيدم ، اما نتيجه اى حاصل نشد. از آنجا به بيمارستان سجادعليه‌السلام واقع در ميدان جهاد منتقل شده ، زير نظر دكتر متين قرار گرفتم و ايشان كليه ام را عمل كردند. ١٩ روز پس از عمل در بيمارستان مزبور بسترى بودم ، سپس مرا مرخص كردند و به شهر مذهبى قم ، حرم محمد و آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدم

پس از ورود به قم ، يك روز پهلوى راستم درد گرفت دوبار به توسط جناب آقاى رضوانى مرا به بيمارستان سجاد تهران منتقل نمودند. آقاى دكتر متين پس از معاينه فرمودند: آپانديس است و در حال انفجار مى باشد. دكتر فريدون پاسدار، متخصص آپانديس را آوردند. و مرا به اطاق عمل بردند و عمل كردند و ١٨ روز ديگر آنجا خوابيدم و در اينجا بود كه مرض ديگرى پيدا كردم ! آقاى دكتر متين و همراهانش پس از تشكيل شوراى پزشكى ، همگى گفتند: هيچ چاره اى وجود ندارد، مگر اين كه جفت بيضه ها تخليه شوند. برادر و همسرم ، كه در آنجا حضور داشتند، گفتند: جناب آقاى دكتر، ايشان با دو عمل جراحى در مدت چهل روز، ديگر طاقت عمل مجدد را ندارد. دكتر گفتند: من در آمريكا ٥ عمل از اين نوع را انجام داده ام ، و دو نفر از آنان زنده ماندند. چون ايشان جوان است ، قول مى دهم كه ٨٠ درصد به حياتش ادامه بدهد. همان شب دكتر همراه پرستار، به بالينم آمده دستور مقدمات عمل جراحى را دادند. بنده روى تخت بيمارستان خوابيده و در اين فكر بودم كه وضعيتم چه خواهد شد؟ در اين بين متوسل به ائمه اطهارعليهم‌السلام شدم بچه ها و همسرم نيز متوسل به حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشمعليه‌السلام گرديدند. دعاى شريف توسل را شروع كردم و از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گرفته تا يك يك ائمهعليهم‌السلام ، روضه ها را خواندم تا به حضرت امام على بن موسى الرضاعليه‌السلام رسيدم ديگر چيزى نفهميدم و خوابم برد. ساعت حدود ٣٠/١١ شب بود. در عالم رويا ديدم دستى بالاى موضع درد قرار گرفت در همان عالم خواب ، گفتم : آقا چرا چنين مى كنيد؟ ايشان در جواب فرمودند: چه شده كه اين همه سر و صدا به راه انداخته اى ؟ گفتم : آقا، مدت ٣٨ روز است كه در بيمارستان بسترى هستم و حالا دوباره بايد فردا تحت عمل جراحى قرار گيرم ! در همان حال ، چشمم را باز كردم ايشان فرمودند:

چيزى نيست بنده عرض كردم : شما كه مى باشيد؟ فرمودند: مرا نمى شناسيد. وقتى به حضرت نگاه كردم ، ديدم كه دو دست ايشان قطع مى باشد. به طرف حضرت دست دراز كردم كه آقا را بغل كنم و گفتم : آقا، قربانت بروم ! چه ، ديگر حضرت را شناخته و مى دانستم كه ايشان حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشمعليه‌السلام است(٣٤٥)

از خواب بيدار شدم و دستم را آهسته به موضع درد آوردم ، ديدم اصلا آثار كسالت وجود ندارد. بنا كردم به گريه كردن خانمم از خواب بيدار شد و گفت : چه شده است ؟ شما دو عمل كرده ايد، ناراحت نباشيد، باز خوب مى شويد. گفتم : نه دكتر واقعى آمدند و مرا شفا دادند و رفتند!

صبح شد پرستار آمد تا مقدمات اتاق عمل را براى جراحى من آماده كند! گفتم : خانم ، شما لطف كرديد، ولى دكتر واقعى آمد و مرا شفا دادند و رفتند! ساعت ٩ صبح خود دكتر متين آمد و گفت : سيد، باز هم ديوانه بازى در آوردى ؟ گفتم : آقاى دكتر شما مرا از مرگ نجات داديد. و من از شما شرمنده هستم ، ولى ديشب متوسل به ائمه اطهارعليهم‌السلام و آقا قمر بنى هاشمعليه‌السلام شدم و آن بزرگواران مرا شفا دادند.

دكتر، به حال تغير، ملافه اى را كه روى انداز من بود كنار زد، آثارى از كسالت در موضع مزبور مشاهده نكرد. سپس گفت : بلند شو، مرخصى !

در خور ذكر است كه : ايشان همان دكتر متينى است كه تا قبل از شفا يافتن بنده معتقدات مذهبى نداشت ، و همان است كه در جنگ تحميلى ، مجروحين سخت را نزد ايشان مى بردند و معروف است كه روزى پس از جراحى و عمل قلب روى يكى از خانمها، قلب خانم مزبور مى ايستد و ايشان مى گويد: هى مى گويند امدادهاى غيبى ! پس اين امدادهاى غيبى كجاست كه به دادمان برسد؟ يكدفعه مى بيند كه ضربان قلب به حركت در آمد و شروع به كار كرد.

١١٧ - زن عرب بچه را برداشت رفت !

جناب حجت السلام و المسلمين ، حامى و مروج مكتب اهل بيت عصمت و طهارتعليهم‌السلام ، آقاى حاج شيخ جعفر ناصرى اصفهانى ، در ماه صفر الخير ١٤١٩ ه‍ ق يادداشتى به مولف كتاب چنين نوشته اند:

خدمت حضرت حجت الاسلام جناب آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى دام عزه جناب حجت الاسلام مولوى قندهارى فرمود: در سنين جوانى كسالت سختى عارض من شد كه از حيات فانى دنيا بكلى دل كندم ، بسيار مايل بودم كه اين قالب خاكى را فرو گذارم و از اين خاكدان به سراى باقى بشتابم ، و حتى گاهى براى رفتن از دنيا دعا هم مى كردم ! قضا را، روزى جمعى از دوستان در نجف اشرف به منزل ما آمده تا با من خداحافظى كنند و عازم كربلا شوند. در اثناى سخن ، به من پيشنهاد دادند كه ، تو هم با ما بيا به كربلا برويم !

گفتم : شما خود مى بينيد كه من قدرت بر حركت ندارم

گفتند: ما تو را با وسيله نقليه مى بريم و هر كجا هم لازم بود تو را به دوش ‍ خواهيم كشيد. لامحاله ، تن دادم و با تحمل مشقت ، طى مسافت نموده و به كربلا رسيديم دوستان مرا به دوش گرفتند و به سمت مرقد حضرت بردند.

ابتدا وارد روضه مطهر باب الحوائج حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام شديم حرم بسيار خلوت بود و آنان مرا در گوشه اى از حرم مطهر آن حضرت خوابانيدند و خود رفتند تا اسباب و وسايل لازم را تهيه كنند. چيزى نگذشت كه چشمانم گرم شد و كانه فراغتى از زمان و مكان برايم حاصل شد كه ، ناگهان خود را در محضر وجود مبارك حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام و خواهرش عصمت صغرى زينب كبرىعليها‌السلام ديدم آن دو بزرگوار راجع به كسالت و تقاضاى مرگى كه داشته ام صحبت مى كردند.

حضرت زينبعليها‌السلام ، به بردار بزرگوار خويش حضرت قمر بنى هاشمعليه‌السلام گفتند: برادر، محمد حسن از زندگى دنيا خسته شده و بارها تقاضاى مرگ نموده است خوب است او را همراه خود ببريم

حضرت ابوالفضلعليه‌السلام فرمود: نه نه خواهر، فعلا مصلحت نيست ، در ماندن او خيرى است

در اينجا، دفعتا به خود آمدم و خود را در حرم مطهر حضرت ابوالفضلعليه‌السلام تنها ديدم به اين واقعه فكر مى كردم كه ، مشاهده كردم يك زن عرب ، در حاليكه روى دستان خود بچه مريضى را حمل مى كرد، با عجله وارد حرم مطهر شد، بچه را نزديك ضريح خوابانيد و سپس انگشت سبابه دست راست خود را در شبكه بالاى سمت راست ضريح مطهر انداخت و گفت :

يا كاشف الكرب عن وجه الحسين

اكشف كربى بحق اخيك الحسين

مجددا انگشت سبابه اش را، در شبكه دوم سمت راست افكند و اين ذكر را تكرار كرد تا يك دور تمام زد، كه ناگهان ديدم بچه صحيح و سالم و راحت نشسته است !

زن عرب ، بچه را برداشت و رفت ! من به خود آمدم و گفتم كه ، خوب است من هم همين كار را بكنم

هيچ گونه توان حركت نداشتم ، به طور خوابيده خود را به ضريح رساندم ، انگشت سبابه را در شبكه پايين ضريح انداختم و گفتم :

يا كاشف الكرب عن وجه الحسين

اكشف كربى بحق اخيك الحسين

شبكه دومى و سومى و چهارمى را نيز همين طور كه ناگهان احساس كردم نيرويى از سمت پايين پاى من وارد بدن من مى شود و سپس ديدم كه بدن من گرم و بسيار نيرومند شد. به گونه اى كه در شبكه پنجم ايستادم و يك دور تمام زدم و عجبا كه از آن روز احساس نيرومندى خاصى در روح خود مى كنم

١١٨ - تو امروز عصر شفاى خود را خواهى گرفت

آقاى حاج حسن متقيان كه يكى از ارادتمندان خاندان عصمت و طهارتعليهم‌السلام مى باشد و مغازه قصابى در محله آبشار قم دارد، در يادداشتى شرح شفاى پدر خويش به عنايات حضرت ابوالفضلعليه‌السلام را اين چنين نقل كرده اند:

شب ٢٠ محرم ١٤١٩ ه‍ ق مطابق ١٣٧٧ ه‍ ش براى ديدار با پدرم به منزل ايشان رفتم در آنجا پدرم ، عباس متقيان ، حكايت شفا گرفتن خود از حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام را برايم چنين نقل كرد. وى گفت :

در زمان حكومت رضا شاه موقعى كه تقريبا ١٨ سال سن داشتم ، دچار بيمارى حصبه شدم در آن زمان ، مكرر ديده شده بود كه شخص مبتلا به اين بيمارى ، چنانچه بين ٨ الى ١٠ روز عرق نمى كرد، مرگش حتمى بود. پس از گذشت ١٢ روز از ابتلاى من به بيمارى ، موهاى بدن من تماما ريخت و مرگ براى من حتمى شد. يك روز عصر كه از استراحت در منزل خسته شده بودم ، براى هواخورى به بيرون از منزل رفتم و در راه ، همين طور كه به ديوار تكيه داده بودم ، سخن دو نفر رهگذر را كه از كنار من گذشته با يكديگر صحبت مى كردند، شنيدم كه مى گفتد: اين شخص هم على بن جعفرى است ، يعنى مردنش حتمى است

بارى ، مدت ٢١ روز اين بيمارى طول كشيد و من مشرف به موت بودم كه ، شخصى به نام دايى رضا كه دايى مادرم مى شود از مرض من خبردار شده به منزل ما آمد و كنار من نشست و آهسته در گوشم گفت : فقط بگو: يااباالفضل العباسعليه‌السلام ! من هم آرام شروع به زمزمه كردم و گفتم : يااباالفضل ! سپس وى براى من گوسفندى نذر كرد و بلافاصله رفت و يك گوسفند آورد و قربانى كرد و گوشت آن را بين همسايه ها تقسيم كرد و در پى آن به من گفت : تو امروز تا عصر شفاى خود را از حضرت اباالفضل العباس ‍عليه‌السلام خواهى گرفت ، و عجيب آن است كه ، از همان موقعى كه گوسفند را ذبح مى كردند عرق از بدنم كم كم بيرون آمد و حال من رفته رفته بهبود يافت تا اينكه در مدت كوتاهى سلامت خود را كاملا باز يافتم و از مرض نجات پيدا كردم اكنون نيز ٧٢ سال سن دارم و زنده و سرحال مى باشم

يا ابوفاضل - يا ابوفاضل

برخيز اى علمدار بار دگر علم زن سقاى عترت من سوى حرم قدم زن طفلان در التهابند، چشم انتظار آبند يا ابوفاضل - يا ابوفاضل ماه رخت به ساحل در خون نشسته عباس اين قامت بلندت در هم شكسته عباس جدا شده دو دستت ، عمود كين شكست يا ابوفاضل ياابوفاضل برخيز و خيمه ها را دوباره با صفا كن دادى تو وعده آب به وعده ات وفا كن سكينه بى قرار است ، رقيه دل فكار است يا ابوفاضل - يا ابوفاضل گرديده بى علمدار سپاه من برادر بعد از خدا تو بودى پناه من برادر بى تو شكسته پشتم ، داغ غم تو كشتم يا ابوفاضل - يا ابوفاضل دستت اگر جدا شد در راه ايده تو شد غرق بوسه من دست بريده تو تو جلوه اميدى ، سقايى و شهيدى يا ابوفاضل - يا ابوفاضل هرگز نخورده اى آب با ياد اصغر من گرديده اى تو سيراب از دست مادر من زهرا ترابه برخواند، وز مرحمت پسر خواند

يا ابوفاضل ياابوفاضل ديگر در اين بيابان سرلشگرى ندارم غير از على اصغر من ياورى ندارم برخيز و ياورم باش ، سردار لشگرم باش ياابوفاضل ياابوفاضل سلام تشنه كامان به جسم لاله گونت مناى عشق ما را دادى صفا به خونت تو مظهر صفايى ، شهيد عشق مايى با ابوفاضل - ياابوفاضل سروده ناشناس

١١٩ - سر را برداشت و به بدن چسبانيد!

حجت الاسلام و المسلمين ، عالم متقى و فاضل فرزانه ، جناب مستطاب آقاى حاج سيد احمد خاتمى ، از قول حجت الاسلام و المسلمين ، خطيب دانشمند و توانا، صاحب تاليفات عديده ، از جمله زندگانى حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام شهيد راه ولايت و امامت ، به نام اعلموا انى فاطمه كه ده جلد مى باشد، عالم متقى و حامى مكتب محمد و آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اقاى حاج شيخ حميد مهاجر(٣٤٦) دامت افاضاته نقل كردند كه ايشان فرمودند:

در بحرين مجلس تعزيه خوانى (شبيه خوانى ) بوده است شخصى در نقش حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام بازى مى كرده ، و ديگرى در نقش قاتل حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام . در اثناى تعزيه ، بازيگر نقش قاتل حضرت ، شمشير را اشتباها به گردن بازيگر نقش حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام مى زند و گردن وى از بدن جدا مى شود. در همان زمان خانمى از بين زنها آمده سر را برداشته به بدن مى چسباند و فرد مقتول حياتش را باز مى يابد و آنگاه آن خانم ، يكدفعه غيبش مى زند و تعزيه ادامه پيدا مى كند....

١٢٠ - اتاقى مربوط به مريضها

جناب آقاى حاج شيخ محمد رضا راشدى در تاريخ سوم شوال ١٤١٨ هجرى قمرى ، آنچه را كه در مسافرت اخيرشان به عتبات عاليات مشاهده كرده بودند، براى نگارنده اين كتاب چنين نقل كردند:

در حرم مطهر حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام ديدم كه خانمى در حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام اعتكاف كرده است خانم مزبور، مريض بود و بيمارى كليه و كبد و سرطان ، گرفتارى زيادى برايش ‍ درست كرده بود. اطبا جوابش كرده بودند. در حرم مطهر اتاقكى مربوط به مريضها وجود دارد كه او در آنجا، دخيل شده بود. روز اول و روز دوم هم شفا گرفت و رفت

به منزلش رفتم و اسم و مشخصاتش را پرسيدم گفت : اسم من فاطمه ، و لقبم ام البنين است ، و حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام مرا شفا داده است

١٢١ - شفا به نذر خود وفا كنيد

جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد جواد موسوى خلخالى طى مكتوبى دو كرامت در تاريخ ١٥/٤/١٣٧٦ خطاب به مولف كتاب چنين مى نويسند:

حضرت مستطاب حجت الاسلام جناب آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى دام عزه العالى

پس از تحيت و سلام ، اميدوارم موفق باشيد، كتاب راجع به زندگانى و كرامات قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام بسيار ارزنده و پرمحتوا مى باشد، اميدوارم از توفيق بيشتر برخوردار، و مورد قبول حق باشد.

١ - اين جانب در سال ١٣٧٣ شمسى ، به مشكل بسيار سختى گرفتار شدم ، كه حقيقتا در نظر بنده غير قابل حل بود. در همان حال توسلى به مقام شامخ حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام پيدا كرده و ١٣٣ مرتبه ذكر

يا كاشف الكرب عن وجه الحسين

اكشف كربى بحق اخيك الحسين

را خواندم چون آن مشكل سبب رنجش خود و خانواده ام شده بود حضرت را به برادرش حسينعليه‌السلام و خواهر دلشكسته اش زينبعليها‌السلام قسم دادم و چيزى نيز به اندازه توانم نذر كردم همان شب ، پس از التجا و گريه و زارى به درگاه حضرات نزديكيهاى صبح ديدم يك بزرگوارى مى فرمايند: شما به نذر خود وفا كنيد، الحمدلله حاجت شما به دست مولا حل شد!

صبح از خواب بيدار شدم ، پس از يك ساعت و شايد كمتر، مشكل مزبور به خوبى حل گرديد و همان ساعت نذر را به صاحبان آن رد كردم

١٢٢ - به هيچ كس نگفتم

٢ - باز هم مريضى داشتم كه وى را به تهران بردم ولى دكترها جوابش كردند و با دل شكسته برگشتم ماجرا را به هيچكس نگفتم و خود نصف شب برخاسته ، با گريه زياد توسل پيدا كردم سپس دوباره او را نزد دكتر بردم و پس از معاينه ، دكتر و چند نفر ديگر گفتند: بيمارتان هيچ مشكلى ندارد و عمل كرد. در اينجا هم از توسل نتيجه گرفتم و نذر هم ادا شد. آرى ، ذكر ١٣٣ بار

يا كاشف الكرب عن وجه الحسين

اكشف كربى بحق اخيك الحسين

حاجت مرا برآورده ساخت

نماز عشق

چشمم از اشك پر و، مشك من از آب تهى ست

جگرم ، غرقه به خون و تنم از تاب ، تهى ست

گفتم : از اشك كنم آتش دل را خاموش

پر ز خوناب بود چشم من ، از آب تهى ست

به روى اسب ، قيامم به روى خاك ، سجود

اين نماز ره عشق است ، ز آداب تهى ست

جان من مى برد آبى كه ازين مشك چكد

كشتيم غرق در آبى كه ز گرداب ، تهى است

هر چه بخت من سرگشته ، به خواب ست حسين !

ديده اصغر لب تشنه ات از خواب ، تهى ست

دست و مشك و علمم ، لازمه هر سقاست

دست عباس تو از اين همه اسباب ، تهى ست

مشك هم ، اشك به بيدستى تو مى ريزد

بى سبب نيست اگر مشك من از آب ، تهى ست(٣٤٧)

١٢٣ - اگر فرزندم زنده بماند اسم او را عباس مى گذارم !

جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ عباس محقق كاشانى ، در تاريخ ١٩ ذى الحجت ١٤١٨ ه‍ ق طى مكتوبى دو كرامت نقل كرده اند:

١ - پدرم ، مرحوم حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ محمد تقى محقق كاشانى تعمده الله بغفرانه ، به من مى فرمودند: براى من فرزند باقى نمى ماند، چهار پسر پيدا كردم و همه قبل از دو سالگى از دنيا رفتند، بسيار افسرده و غمگين بودم كه ، چرا چنين است ؟ و با خود مى گفتم : آيا فرزندى براى من نخواهد ماند و نسل من مقطوع خواهد بود؟

وقتى خانواده به فرزند بعدى حامله شد، عازم عتبات عاليات شدم و به همين منظور وارد حرم مطهر حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام شده و به آن بزرگوار متوسل گرديدم ، تا از خداوند متعال بخواهند فرزند من زنده بماند و نذر كردم كه اگر فرزندم پسر بود اسم او را عباس بگذارم و يك بار او را به عتبه بوسى حضرتش مشرف گردانم بحمدالله تعالى و المنه آقا عنايت فرمودند و خواسته ما مقبول افتاد و در پرتو توجهات خاصه حضرت باب الحوائج ابوالفضل العباس عليه الصلاه و السلام هفت روز پس ‍ از بازگشت از آن سفر شما متولد شديد و تا به حال هم هستيد و اطمينان دارم كه خواهيد بود و به اين مناسبت هم اسم شما را عباس گذاردم علاوه ، دو فرزندى هم كه بعد آمدند برايم باقى ماندند. و به دنبال نذرى هم كه فرموده بودند، سالى كه تذكره كربلا پانزده تومان شده بود به طور خانوادگى مشرف شديم ، اللهم اجعلنا من المتمسكين بولايته و ارزقنا زيارته و شفاعته

١٢٤ - اگر مرحمتى نفرماييد عنايت شما به پدرم ناقص خواهد ماند

٢ - بد نيست عنايت ديگر حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام نسبت به خودم را كه در حادثه تاريخى مدرسه فيضيه رخ داد يادآور شوم :

طبقه معمول سنواتى از طرف زعيم عاليقدر جهان تشيع حضرت آیت الله العظمى آقاى گلپايگانى فقيه اهل البيت قدس الله نفسه الزكيه به مناسبت شهادت رئيس مذهب حقه جعفرى حضرت امام صادق عليه افضل صلوات المصلين مجلس بسيار باشكوهى در مدرسه فيضيه منعقد مى شد كه در آن سال من هم افتخار حضور داشتم مامورين دستگاه حاكمه و دژخيمان شاه با يك برنامه پيش بينى شده مجلس را به هم زدند و افراد را فرارى دادند. بعد با بستن دربهاى مدرسه از بالا و پايين ماموران كمكى حاضر در پشت صحنه وارد عمل شدند و به ضرب و جرح حاضرين پرداختند. اوضاع خيلى خطرناك ، و حمله بيرحمانه بود. در آن وانفسا من متوسل به حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام شدم گفتم : آقا، اگر مرحمتى نفرماييد عنايت شما به پدرم ناقص خواهد ماند. با اين توصل ، جرئتى در خود احساس كرده ، از داخل حجره بيرون آمدم و با الطاف و مراحم حضرت اباالفضل العباس سلام الله عليه از سه مرحله خطير آن روز جان سالم بدر بردم كه هر كدام آنها از نظر دوستان حاضر در مدرسه محير العقول بود و جز محافظت آن بزرگوار چيز ديگرى نبود. مرحله اول ، هنگام خروج از حجره ، جمعى كارد به دست را ديدم كه سر راهم ايستاده و به من حمله كردند، با سرعت از زير دست و پاى آنها گريختم و خطرى متوجه من نشد، با اينكه رفقاى ديگر مجروح شده بودند. مرحله دوم ، وقتى بود كه از پله ها پايين مى آمدم و آجرباران شدم از هر طرف تكه هاى آجر به سويم پرتاب مى شد و هر يك از آنها كافى بود كه رگ حيات مرا قطع كند، در حاليكه پله ها از پاره آجر پر شده بود و فرار از آنجا هم بسرعت ممكن نبود، باوجود اين چيزى به من اصابت نكرد و از اين مهلكه هم نجات يافتم مرحله سوم در حياط مدرسه رخ داد، كه چماقداران مسيرها را گرفته بودند و راه فرارى وجود نداشت ، ناگهان به دورم ريختند و از هر طرف چوبها به سر و سينه و دست و پا فرود مى آمد، اما يكى از آنها هم صدمه اى به من نزد و آخر الامر سالم در ايوان جلوى دارالشفا گرد آمديم ، در صورتى كه رفقا همه خون آلود و در بين آنها سرشكسته و دست و پا آسيب ديده و مجروح زياد بود و همه ناله مى كردند، تا اينكه مامورين لباسهاى ما را آتش زدند و رفتند. ما هم با رفتن آنها آزاد شديم و با سر و پاى برهنه به خانه هاى خود رفتيم

يادم هست وقتى وارد خانه شدم ، گفتند پدرم فرموده بود ناراحت عباس ‍ نباشيد، او در پناه آقا ابوالفضل العباسعليه‌السلام است و سالم برمى گردد. در بين فاميل وابسته و دوستان نزديك پدرم ، من معروف بودم به معجزه حضرت عباسعليه‌السلام اميد است همچنان منظور نظرشان باشيم والسلام عليه و على جده و ابيه و امه و اخيه ، و رحمة الله و بركاته

ساقى لب تشنگان

من ساقى لب تشنگان كربلايم

ماه بنى هاشم منم ، جان وفايم

عباسم و يار وفادار حسينم

سرباز جانباز و علمدار حسينم

در روز عاشورا ستم بيداد مى كرد

از ظلم خودكامان زمين فرياد مى كرد

گرما و بى آبى بلاى نينوا شد

آتش به جان غنچه هاى مصطفى شد

در خيمه ها بى آبى نماند جز اشك ديده

جان عزيزان از عطش بر لب رسيده

باد صبا راز دلش افشا نمى كرد

گيسوى گلهاى على را شانه مى كرد

اى كاش خورشيد از افق سر بر نمى كرد

مه عمر شب را با سحر آخر نمى كرد

مى سوخت بانگ العطش جان ابوالفضل

مى ريخت اشك غم ز چشمان ابوالفضل

طفلان به گرد شمع او عطشان و گريان

فريادشان از تشنگى شد سوى كيوان

جانها فداى عشق و ايمان ابوالفضل

ايثار و صبر و لطف و احسان ابوالفضل

جانبازى و رسم وفا را او بياموخت

آتش به جان دشمن پركينه افروخت

تند و شتابان سوى شط ساقى روان شد

چون شير غران حمله ور بر دشمنان شد

نقش نكويش شد رقم بر صفحه آب

آب از حضور روى او شد در تب و تاب

آب روان را ديد چون سقاى خسته

ياد آمدنش از تشنگان دلشكسته

بنهفته در چشمان او ناگفتنى ها

مى ديد آب و در نگاهش صد معما

آب از شعف بگرفت دستان گل ياس

تا بوسه گيرد از گل رخسار عباس

شرمنده شد آب از نگاه سرد عباس

از رنج و از سوز دل و از درد عباس

مردى و غيرت رانگر چون چشمه جوشيد

در كف گرفت آب و ولى آبى ننوشيد

هرگز ننوشيد آب آن فرزند حيدر

شد در عجب آب از وفاى آن دلاور

بر دوش خود بگرفت سقا مشك پر آب

گه فكر اصغر بود و گه طفلان بى تاب

چون رهسپار خيمه ها گرديد عباس

اطراف خود ديو و ددان را ديد عباس

نامردمان تيغ ستم را در كشيدند

بستند راه ساقى و دستش بريدند

دست يمينش را اگر دشمن جدا كرد

با دست ديگر حمله بر قوم دغا كرد

گفتا كه دست از دين داور برندارم

دست از حسين سبط پيمبر برندارم

افتاد دست ديگر ساقى ز پيكر

شد چشمه خون چشم او با تير كافر

بگرفت بند مشك را سقا به دندان

شايد رساند آب را بر تشنه كامان

چون شد تهى مشك پر آب از تير دشمن

ديگر نماند او را اميد خيمه رفتن

مه با عمود آهنين نقش زمين شد

خون بر دل غمديده ام البنين شد

چون سرو زيباى وفا از پا بيافتاد

بانگ اخى ادرك اخاك آن لحظه سرداد

آمد برادر بر سر عباس بى دست

گفتا كه پشتم از داغ تو بشكست

چشم فلك آن دم برايش گريه مى كرد

خورشيد بر دست جدايش گريه مى كرد

گويى كه اشك از ديدگان مشك مى ريخت

بر حال زار صاحب خود اشك مى ريخت

دلها بسوزد از براى شاه مظلوم

بر قلب سوزان امام زار و مغموم

(محسن ) زاين غمنامه دلها گشته پر خون

گرديد حال مهدى زهرا دگرگون

بس كن سخن ، كوتاه كن طومار غم را

ديگر مخوان مرثيه درد و الم را

عباس يار و ياورت در هر دو دنيا

حاجت روا گردى به حق آل طاها(٣٤٨)

١٢٥ - روح كنار جسد

جناب آقاى حاج شيخ ابراهيم ابراهيمى شاه عبدالعظيمى فرمودند:

بنده مدتى در مشهد مقدس ، زير سايه حضرت ثامن الحجج على بن موسى الرضا عليه آلاف التحيه و الثناء سكونت داشتم

شبها براى ييلاق به قريه (زشك ) مى رفتم يكى از روزها در مسير راه با شخصى سيد آشنا شدم و او مرا دعوت كرده ، به منزل خويش در دهى به نام (ارچنك ) برد. وارد منزل سيد كه شدم ، ديدم بچه هايش همگى روسرى هاى سبز رنگى به سردارند. پيشنهاد شد اول شام بخوريم و سپس ‍ توسلى بجوييم من گفتم : اول توسل و روضه خوانده شود، بعدا شام بخوريم روضه خوانده شد و ضمن آن به حضرت اباالفضل العباس ‍عليه‌السلام متوسل شديم شب را هم آنجا ماندم صبح كه برخاستم و نماز خواندم و پس از قرائت تعقيبات نماز خوابيدم ، در عالم خواب ديدم كه در گوشه اتاق خوابيده ام ولى روحم به جنازه ام نظاره مى كند. آقا قمر بنى هاشم ابوالفضل العباسعليه‌السلام هم در حاليكه زرهى به تن و كلاهخودى به سر دارد، در كنار جنازه من نشسته اند.

من يكدفعه دستها را به طرف آسمان بلند كردم و گفتم : به حق محمد و آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ....سپس آقا به طرف آسمان اشاره اى فرمودند و در نتيجه عنايتشان شامل حالم شد و روحم به بدن بازگشت

از خواب بيدار شدم و پس از آن خيرات و مبرات و توفيقاتى براى من حاصل شد.