چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس جلد ۲

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس 0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی ربانی خلخالی
گروه: مشاهدات: 76122
دانلود: 4975


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 275 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 76122 / دانلود: 4975
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

١٣٣ - من ارز سن طفوليت شديدا عاشق اباالفضل عليه‌السلام بودم

جناب آقاى حسين رضايى ، مداح اهل بيت عصمت و طهارت سلام الله عليهم اجمعين ، طى مرقومه اى در ٢٠/٣/٧٧ برابر ١٦ صفر الخير ١٤١٩ ه‍ ق كرامت زير را ارسال داشته اند:

اين جانب حسين رضايى فرزند ماشاءالله ، ساكن قم محل قديمى مسجد جامع ، محل فعلى دور شهر، فاطمى ١٣ معروف به ٨ مترى حسينى ، در سن نه سالگى شاهد كرامتى عجيب از باب الحوائج ابوالفضل العباس ‍عليه‌السلام بودم كه در پى تقاضاى دوستان اهل بيتعليهم‌السلام ، ماجراى آن را ذيلا بازگو مى كنم اين جانب در سنين ٨ تا ٩ سالگى در بازار نو، نزديك مسجد امام حسن عسكرىعليه‌السلام (معروف به مسجد امام )، شاگرد كفاش بودم استادى داشتم به نام سيد حسين طباطبائى كه از بستگان بود و پدرم به علت رونق شغل كفاشى مرا در مغازه ايشان گذاشته بود. اشتغال بنده در آن مغازه ، كار بنده در آن مغازه كار بسيار كثيفى بود كه به نام توكار كشى كفش ناميده مى شود و بنده از آن رنج مى بردم و از مغازه فرار مى كردم مع الاسف وقتى به منزل مى آمدم پدرم مرا مى زد كه چرا فرار مى كنى ؟ و دوباره مرا به مغازه مى آورد و به دست استاد مى سپرد و او هم مرا تنبيه مى نمود اكثر وقتها كه فرار مى كردم به ميدان حراجيها كه نزديك شهردارى قديم قم بود، مى رفتم

زيرا اشخاصى كه معروف به معركه گير بودند، در آنجا معركه مى گرفتند و مدح اهل بيتعليهم‌السلام مى خواندند. شيوه كار آنها بدين گونه بود كه پرده هايى مى زدند كه تمثال ائمهعليهم‌السلام و قاتلين آنها در آن پرده ها نقش بود و سپس كنار پرده ها مى ايستادند و از شجاعت حضرت ابوالفضل العباس و امام حسينعليهما‌السلام و يارانش سخن مى گفتند. و در خلال سخن ، با عصايى كه در دست داشتند به آن تمثالها اشاره مى كردند و توضيح مى دادند كه مثلا اين تمثال به حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام مى باشد و اين يك به

من از سن طفوليت شديدا عاشق ابوالفضل العباسعليه‌السلام بودم و هنگام فرار از مغازه خود را به پاى سخن معركه گيرها مى رساندم نيز گاه مى شد كه هنگام فرار از مغازه به امامزاده شاه سيد على يا شاهزاده احمد، از نوادگان علىعليه‌السلام ، مى رفتم آنجا سردابهايى به عنوان گورهاى دسته جمعى وجود داشت كه در زمان قحطى كه مردم زياد مى مردند، مردگان را در آنجا دفن مى كردند. يكى از آن سردابها سردابى بود كه بين شاهزاده على و شاهزاده احمد قرار داشت و الان خيابان شده است

بارى ، يك روز پس از فرار از مغازه نزديك غروب به يكى از اين سردابها كه درب آن خراب شده بود رسيدم و از ترس آنكه مبادا پدرم مرا پيدا كند و طبق معمول كتك بزند، داخل آن سرداب شدم تا مرا پيدا نكند. مع الاسف به علت اينكه جلوى درب آن سرداب خاكهاى نرمى بود، به مجرد اينكه من پايين رفتم ، ديگر به هيچ عنوان نتوانستم بيرون بيايم ، زيرا روى آن خاكهاى نرم سر مى خوردم و قادر به بيرون آمدن نبودم در اين بين ، چشم من به سرهايى افتاد كه از بدنها جدا شده بود.

از مشاهده آن سرها و نيز اسكلتهايى كه روى هم انباشته شده بود، بسيار ترسيدم و از اينكه به هيچ عنوان هم راه نجاتى مشهود نبود ترسم مضاعف شد.

بشنويد از پدرم ، كه وقتى ديده بود من به منزل نيامدم و دير كردم ، همراه برادرم پرسان پرسان ، سراغ مرا از اشخاص مختلف جويا شده بود. افراد مختلف نشانى مسيرى كه من رفته بودم به آنها داده بودند و آنها با چراغ بغدادى (چراغ فتيله اى ) رد پاى اين جانب را تعقيب كرده بودند تا به نزديك سرداب رسيده و مرا صدا زده بودند. برادرم گفته بود: شايد در همين سرداب باشد، اما پدرم پاسخ داده بود: خير، امكان ندارد كه وى به اين سرداب خوفناك و تاريك برود! برادرم مجددا گفته بود: شايد وى از ترس اينكه شما او را بزنيد خودش را در اينجا پنهان نموده است

بالاخره روى اصرار برادرم ، چند مرتبه مرا صدا زدند، در آن اثنا، مثل اينكه كسى به من اشاره كرد و گفت بگو من در اينجا هستم ، چه ، اگر آنها بروند ممكن است درنده اى به اين سرداب بيايد و باعث رنج تو شود. لذا من ، كه از پاسخگويى استيحاش داشتم ، فرياد زدم : پدر، من اينجا هستم ! در نتيجه ، پدرم دست خود را دراز كرد و گفت : دست مرا بگير! و من دست او را گرفتم و مرا بيرون آوردند. سپس به من گفت كه امشب تو را به منزل مى برم و نمى زنم ، ولى كارى با تو مى كنم كه اگر از اين كار نجات پيدا كردى مى آيى و شام خود را مى خورى من از روى ترس و نگرانى ، نه نهار خورده بودم و نه شام ، و مدام فكر مى كردم كه او با من چه خواهد كرد؟ به منزل كه رسيديم گفت : تو را در اين هلفدونى (جاى ترسناك ) زندانى خواهم كرد و من پیش ‍ خود گفتم كه باز، اين بهتر از كتك خوردن است !

ولى هنوز من نمى دانستم كه مرا به چه شرايطى زندانى خواهد كرد و اين (هلفدونى ) كه گفتم جايى بود كه شوهر خاله من علوفه جمع مى كرد براى دامها كه زمستان به آنها بدهد. پدرم مرا به آنجا برد و با زنجير سر افسار الاغ ، دست و پاى مرا محكم بست و بقيه زنجير را بر گردنم ، انداخت دو لنگه تيغ در آنجا بود كه قديميها اصطلاح آن را بهتر مى دانند، يعنى اين دو لنگه تيغ را بار يك الاغ مى كردند و مى آوردند در همان هلفدونى مى گذاشتند. مرا با دست و پاى بسته وسط يكى از اين لنگه تيغها گذاشت و لنگه ديگر را بر روى من گذاشت و از درب بيرون آمد و با قفلى كه در دست داشت (كه قفل پيچى بود و بايد كليد را مى پيچيد تا بسته شود) در آنجا را كه يك لنگه اى بود قفل كرد و با صداى بلند گفت : من درب را قفل كردم ، اگر توانستى بيرون بيايى به تو شام خواهم داد و هر شغلى هم دوست دارى تو را در آن شغل خواهم گذاشت و الا تا صبح در همين جا زندانى خواهى بود! اين را گفت و به اتاقى كه در آن زندگى مى كرديم و فاصله زندان من با آنجا حدود بيست متر بود رفت دقيقا يادم هست كه آن شب آبگوشت داشتيم و آبگوشت را آورده بودند و مشغول كوبيدن چربى آن شدند. صداى كوبيدن آن به گوش من مى رسيد و از گرسنگى دلم غش مى رفت مادر به حال من شديدا گريه مى كرد و به پدر التماس مى نمود كه : مرد، برو بچه را بياور، هم گرسنه هست و هم مى ترسد! اما پدر مى گفت : خير، او بايد تنبيه شود كه ديگران از كار خود فرار نكند. البته ، پيداست كه پدرم از اين سختگيريها منظور و غرضى نداشت ، و فقط مى خواست مرا تربيت كند و لذا در حال حاضر گله اى از او ندارم و آنچه گفتم مقصود، گلايه و شكايت از او نبود، كه حق و حرمت پدر بسيار است بارى ، در آن وانفسا يا آن كسى كه از شجاعت ابوالفضل العباسعليه‌السلام براى ما مى خواند افتادم و با همان حال كودكى ، عرض كردم : يا قمر بنى هاشم ، شما قدرت زيادى داريد، خواهش مى كنم دست و پاى مرا باز كنيد تا من طبق قرار پدرم بروم شام خود را بخورم با گفتن اين حرف ، يكمرتبه ديدم لنگه تيغ از روى من پايين افتاد و زنجيرى كه دست و پاى من با آن محكم بسته شده بود پاره شد و به دست و گردن من آويزان گشت ! آمدم پشت همان دربى كه پدرم به روى من بسته بود و دست به درب بسته گذاشتم به مجرد دست گذاشتن ، ديدم چيزى از بالاى درب به پايين افتاد و صدا كرد. متوجه شدم كه قفل درب است كه پايين افتاده است و خلاصه درب هم باز شد و من با شعف زياد خود را به نزديك اتاقى كه پدر و مادر و برادرانم در آن بودند رساندم هنوز شام را كامل نخورده بودند كه ، از ميان تاريكى صدا زدم : پدر، من آمدم ! پدرم بسيار غضبناك شد و بسرعت به سوى من آمد و چاقويى را كه در جيبش بود بيرون آورد و تيغه آن را باز كرد تا به اصطلاح سر مرا ببرد. مادرم - كه شديدا نگران اين صحنه بود - گريه مى كرد و تكرار مى نمود كه ، اى مرد، بس است ، اين قدر اين بچه را اذيت نكن ، خودت قرار گذاشتى كه اگر بيرون آمد بيايد و شامش را بخورد. ولى جالب اين است كه ، در آن لحظات ، من به هيچ وجه نمى ترسيدم و يك شجاعت عجيبى در وجود من پيدا شده بود.

لذا گفتم : مادر، بگذار او مرا بكشد، كه كشته شدن براى من راحت تر است از اينكه اين قدر در اين سن اذيت شوم !

به پدر نيز گفتم : اجازه بدهيد مطلبى را به شما بگويم ، بعدا اگر خواستيد سر مرا هم ببريد حرفى ندارم گفت : چه دارى بگويى ؟ گفتم : مگر شما با من شرط نكرديد و نگفتيد كه اگر بيرون آمدى ، بيا شامت را بخور، من كه خودم اين زنجيرها را پاره نكردم و قفل درب را باز نكردم گفت : پس چه شد كه زنجير و قفل باز شد؟ گفتم : من متوسل به قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍عليه‌السلام شدم و يكمرتبه ديدم زنجيرها پاره شد، همچنين دست به درب گذاشت و درب هم باز شد.

اين را كه گفتم ، پدرم چنان سرش را به ديوار كوبيد كه خون از سر او بيرون زد و به سينه من پاشيد و خود نقش زمين شد. مادرم گفت : پسرم ، چه كردى با او؟ گفتم : مادر، من داستان معجزه ابوالفضل العباسعليه‌السلام را برايش ‍ گفتم : مادرم گفت : فرزندم ، مگر تو نمى دانى پدرت سقاى ابوالفضل العباس ‍عليه‌السلام است و شب تاسوعا و روز عاشورا، به عشق آقا ابوالفضل العباسعليه‌السلام و اهل بيت و امام حسينعليهم‌السلام دستجاتى را كه به خيابان مى آيند آب مى دهد؟ حال من دگرگون شد و دستم را به شكستگى سر پدر گذاشتم و خطاب به حضرت عرض كردم : آقا جان ، همان طورى كه مرا نجات دادى ، پدرم را نيز شفا بده ! پدرم لرزيد و از جا برخاست و مرا در بغل گرفت و بنا به گريستن كرد و گفت :

حسين ، پسرم ، من خودم عاشق ابوالفضل العباسعليه‌السلام هستم و اينها را كه گفتى همه را قبول دارم پسرم مرا ببخش ، ديگر تا روزى كه زنده باشم ترا اذيت نخواهم كرد.

مجددا خاطر نشان مى سازم كه ذكر اين داستان ، جنبه گلايه از پدر را نداشت چون آنها در قديم مشكلات زيادى داشته اند و اين گونه سختگيريها نسبت به فرزندانشان را به انگيزه و عنوان تربيت انجام مى دادند، و من خدا را شاهد مى گيرم زمانى كه مشرف به مكه معظمه شدم گفتم : خدايا، آنچه ثواب در اين مسير نصيب من هست همه را به روح پدرم برسان و او را ببخش و بيامرز، چنانچه الان هم اگر پدرم زنده بود، با همه ضعف و ناتوانى حاضر بودم او را به دوش بگيرم و به هر كجا دلش مى خواهد ببرم حيف كه اينك در قيد حیات نيست نيز از آن زمانى كه مداح اهل بيت عصمت و طهارت هستم ، هر موقع كه توسل جسته و ذكر مصيبتى مى خوانم ، مى گويم ، هدايا، ثواب اين توسل را به روح پدر و مادرم عايد فرما. عزيزان من ، اى كسانى كه اين مطالب را در آينده خواهيد خواند، از شما خواهش ‍ مى كنم همواره به ياد پدر و مادرتان باشدى ، اگر زنده هستند قدر آنها را بدانيد و به آنها خدمت كنيد، اگر مرده اند به ياد آنها باشيد و برايشان خيرات و مبرات بدهيد.

كلب آستان ابا عبدالله الحسين و قمر بنى هاشم و تمام خاندان عصمت و طهارت صلوات الله و سلامه عليهم ، فقير در خانه اهل بيتعليهم‌السلام حسين رضايى

١٣٤ - دست و پايش را بستند و جنب ضريح خواباندند

جناب مستطاب فاضل ارجمند آقاى حاج اسماعيل انصارى زنجانى طى مرقومه اى در ليله فرحه الزهراعليها‌السلام ١٤١٩ ق يكى از مشاهدات خود را چنين نقل مى كند.

كرامتى از حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام كه خود شاهد بودم در اينجا ذكر مى كنم :

در سال ١٣٦٩ قمرى ، ماه صفر، با خانواده هفت نفرى به عتبات عاليات مشرف شديم و در روز اربعين به زيارت سيدالشهدا و حضرت اباالفضل العباسعليهما‌السلام موفق گشتيم ، و لله الحمد و له المنه

در يكى از شبها كه شب جمعه بود، يك دختر مريض را كه حالت جنون داشت ، عده اى از زنها كه دست او را گرفته و كنترل مى كردند از بغداد به حرم حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام آوردند دختر كه بسيار تنومند هم بود گاهى از كنترل زنها خارج شده ، سرو صدا به راه مى انداخت و حتى چادر و حجاب را از خود دور مى كرد. بالاخره در بالاى سر حضرت دست و پايش را بستند نزد ضريح خوابانيدند و به عنوان توسل و دخيل به ضريح بستند، زوار و خدام و همراهان وى و كليه زوار جلو آمدند تا از تغيير وضعيت او آگاه شوند، كه دوباره ناراحت شد و تشنج او را گرفت اندكى بعد ديدند تشنج و ناراحتى هايش كاملا برطرف شده و در كنار ضريح حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام شفا پيدا كرده است مردم ريختند كه لباس هاى او را به عنوان تبرك ببرند، خدام حرم مانع شدند و او را به حجره نزديك حرم بردند. طبعا همراهان دختر، از اين كرامت حضور مسرور خوشحال شدند. رفع الله رايه العباس

١٣٥ - مدتى است كه از اين مرض اثرى نيست

جناب مستطاب حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ ابراهيم صدقى يكى از ارادتمندان خاندان عصمت و طهارتعليهم‌السلام در طى مكتوبى ٦ كرامت نقل كرده اند كه ذيلا مى خوانيد. ايشان مقدمتا مرقوم داشته اند: شكى نيست مقربين درگاه ربوبى ، كه انبياى عظام و ائمه هدىعليهم‌السلام و فرزندان صالح آنها و ساير بستگان خدا هستند، داراى معجزات و كرامات مى باشند. از جمله آن بزرگواران ، حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍عليه‌السلام است كه داراى كرامات بى شمارى است ، و مقدارى از آنها را جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى ربانى خلخالى دامت افاضاته در كتاب (چهره درخشان قمر بنى هاشمعليه‌السلام ) جمع آورى نموده اند، جزاه الله تعالى خيرالجزاء

از آنجا كه خواسته اند حقير هم در اين امر سهيم باشم و شمه اى از كراماتى را كه از ثقات شنيده ام نقل كنم ، لذا چند كرامت را تقديم مى دارم اميد است انشاء الله تعالى مورد عنايت حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام قرار گيرد.

١ - خطيب منبر حسينى ، جناب سيد ناصر آل الحلو كه حدود سى سال است با ايشان رفاقت دارم ، نقل كردند سالها بود مبتلاى به درد مجراى ادرار بودم و هر چه به دكترهاى متخصص ، چه در نجف و چه در بغداد، مراجعه مى كردم و داروهايشان را مى خوردم ، اثرى از بهبودى حاصل نمى شد. تا آن كه آخر الامر دكترها جواب كردند و از خوب شدن نااميد شدم اين در حالى بود كه درد هم شدت داشت و ادرار كردن برايم مشكل بود. بارى به همين وضع بودم تا يك شب از منزل خودم در نجف اشرف رو به سوى كربلا كرده ، متوجه حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام گشتم و متوسل به ايشان شدم و شفاى خود را درخواست نمودم بر اثر اين توسل ، بحمدالله تعالى از اين مرض شفا يافتم و مدتى است ديگر از اين مرض اثرى نيست

١٣٦ - به حضرت ابوالفضل العباس عليه‌السلام قسم مى خورند

٢ - در عراق ، نزد بسيارى از مردم ، خصوصا بين عشاير رسم است (كما اينكه در خود ايران هم اين چنين است ) كه به منظور محكم كارى در قضيه شراكت يا كارهايى ديگر، براى آنكه به همديگر خيانت نكنند و بين شركا اطمينان حاصل شود، به حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام قسم مى خوردند. البته اين كار غالبا در بين ما شيعيان رواج دارد، اما گاه ديده مى شود كه اهل سنت نيز، آنهم افراد متعصب آنها همين كار را انجام مى دهند، مثل همين سران حكومت بعث عراق كه كلا اهل سنت بوده و از شهرى به نام (تكريت ) كه معروف به دشمنى با اهل بيتعليهم‌السلام و شيعيان و دوستان آنهاست برخاسته اند.

بهترين دليل بر اين مطلب ، عملكرد آنها است چه آنان ، زمانى كه حكومت عراق را به دست گرفتند، نسبت به شيعيان و روحانيون و حوزه هاى علميه نجف اشرف و كربلا و ساير بلاد و حتى مراجع تقليد، خصوصا مرجع اعلاى شيعيان جهان حضرت آیت الله العظمى آقاى سيد محسن طباطبايى حكيم اعلى الله مقامه الشريف شروع به خشونت و بد رفتارى كردند و به اخراج دهها هزار نفر از ايرانى هاى شيعه مقيم اعتاب مقدسه و منع مجالس ‍ عزادارى براى حضرت سيدالشهدا حسين بن علىعليهما‌السلام و ساير شعائر حسينى پرداختند. غرض از اين مقدمه ، معرفى خباثت سران رژيم عراق است كه با اين همه تعصب و خباثت ، باز نسبت به مقام و عظمت و كرامت حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام خاضعند، و لذا بعد از روى كار آمدن شان ، در همان هفته هاى اول ، به حرم حضرت ابوالفضل العباس ‍عليه‌السلام آمده و به آن حضرت قسم خوردند كه با هم كار كرده و به يكديگر خيانت نكنند! چنانچه يكى از سران آن حكومت به نام حردان التكريتى در يادداشت هاى خويش كه به چاپ رسيده ، به اين مطلب اشاره دارد.

١٣٧ - شب خودم و همراهانم در حرم مانديم

٣ - عالم مهذب و ثقه آقاى سيد عباس بطاط البصراوى ، به نقل از استادش ‍ مرحوم عالم جليل فقيه نبيل آقا شيخ عباس مظفر نجفىرحمه‌الله (٣٥٢) از قول مرحوم شيخ محسن السعدون كرامت مهمى را به شرح زير نقل كرد:

مرحوم شيخ محسن السعدون مى گويد: كه سيد جليل القدر مرحوم سيد هادى قزوينى نواده سيد الفقها و المجتهدين آقا سيد مهدى قزوينى حلى اعلى الله مقامه هر ساله در دهه اول محرم مجلس با شكوهى به عنوان عزادارى حضرت سيدالشهدا صلوات الله عليه برپا مى كرد، همه طبقات مردم در آن شركت مى كردند، سيد هادى قزوينى در شهر طويريج(٣٥٣) و حومه آن ، شخصيت و نفوذ كاملى داشت و از حيث داشتن ثروت بسيار و زمين هاى وسيع زراعتى ، ممتاز بود. از اين روى ، افراد زيادى در مجلس وى شركت مى جستند. من (شيخ محسن ) نيز هر سال تمام ايام دهه را در مجلس وى حضور مى يافتم و مى ديدم آقا سيد هادى در روز هفتم محرم الحرام وقتى كه منبرى مصيبت حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العباس ‍عليه‌السلام را مى خواند منقلب مى شد و گريه عجيبى مى كرد تا از حال مى رفت و حدود عصر حالش به جا مى آمد.

اين مطلب براى من و جمعى از مومنين موجب سوال شده بود، ولى جرات نمى كرديم سوال كنيم چون سيد داراى هيبت بود، تا اين كه در يكى از همين سالها وقتى حالت سيد را در روز هفتم محرم ديدم تصميم گرفتم سبب گريه زياد و خلاف متعارف ايشان را در روز هفتم هنگام خواندن مصيبت حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام جويا شوم وقتى از ايشان علت اين امر را سوال كردم ، در جوابم گفت : چكار دارى ، از اين مطلب سوال مى كنى ؟ و اصرار زياد نمودم كه علت امر را برايم توضيح دهد و او نهايتا در جوابم فرمود: من هر چه دارم از حضرت ابوالفضل العباس ‍عليه‌السلام است مى دانى كه من زمين كشاورى دارم و كل مخارج سالانه خود و خانواده ام و نيز مهمانان زيادى كه در طول سال دارم ، همه از عايدات اين زمين است من سالها بود كه به حكوت ماليات نمى پرداختم ، تا اين كه حاكمى از طرف حكومت عثمانى بغداد، در كربلا منصوب گشت و از همان آغاز اعلام كرد كه افراد بايد ماليات زمين خويش و همچنين تمام بدهى هاى سالهاى گذشته شان را بدهند. وى ده روز براى اين كار مهلت داد و تهديد كرد كه چنان چه در ظرف اين مدت كسى مالياتش را پرداخت نكند زمينش ‍ مصادره شده و به ديگرى واگذار خواهد گشت من سخت در محضور قرار گرفتم و مع الاسف هيچ راهى هم نبود كه بتوان حاكم را از نظرش منصرف كرد، لذا تصميم گرفتم براى رهايى از شر اين حاكم به نجف اشرف رفته به جدم حضرت اميرالمومنين صلوات الله عليه متوسل گردم از (طويريج ) به نجف اشرف رفتم و به مدت سه شبانه روز خودم و همراهانم در حرم مانديم و طى اين مدت به حضرت متوسل شدم و نتيجه اى نديدم ناراحت شدم و از نجف به كربلا رفتم و آنجا در داخل حرم حضرت سيدالشهدا صلوات الله و سلامه عليه ، سه شبانه روز، با همراهان در حرم ماندم و متوسل شدم و گريه كردم ، باز نتيجه اى نديدم لذا آنجا را نيز ترك كرده ، به حرم حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام باب الحوائج رفتم و شب ، خودم و همراهانم در حرم مانديم و من ضريح حضرت را گرفتم و متوسل به ايشان شدم و گريه كردم

اواخر شب خوابم برده در عالم خواب خود را درحرم حضرت سيدالشهداعليه‌السلام نزديك قبر جناب حبيب بن مظاهرعليه‌السلام يافتم ، و ديدم حضرات خمسه طيبه پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، اميرمومنان ، فاطمه زهرا امام حسن و امام حسين (صلوات الله عليهم اجمعين ) نشسته اند خواستم حركت كنم ، و خودم را به آنها برسانم ، ديدم قادر به حركت نيستم

خواستم فرياد بزنم ، زبانم بسته شد. در اين بين ديدم اسب سوارى وارد صحن حضرت اباعبدالله الحسينعليه‌السلام شد و از اسب به زير آمد. سوار مزبور كه قد رشيدى داشت و اوصافش همان طور بود كه اهل منبر درباره شمائل حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام مى گفتند، وارد حرم شد و به خمسه طيبه سلام كرد و دست همه آنها را بوسيد، سپس پشت سر امام حسينعليه‌السلام آمده ، نشست و در گوش آن حضرت آهسته چيزى گفت كه من ملتفت نشدم و آنگاه رفت و در مقابل آنان نشست

حضرت امام حسينعليه‌السلام رو به جدش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كرده ، عرض نمود: يا جداه ، اباالفضل العباس مى گويد امشب سيد هادى آمده به من متوسل شده است و حاجتش را مى خواهد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در جواب امام حسينعليه‌السلام عباراتى را فرمودند كه فهميدم حاجتم روا نمى شود مجددا اباالفضل العباسعليه‌السلام نزد برادرش امام حسينعليه‌السلام آمد و در گوش آن حضرت آهسته چيزى گفت امام حسينعليه‌السلام اين بار روى به حضرت اباالفضل العباس ‍عليه‌السلام كرد و فرمود: شما خودتان با جدم صحبت كنيد. حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام آمد مجددا دست مبارك پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بوسيد و دو زانو در مقابل آن حضرت نشست (و قريب به اين مضمون ) عرض كرد: يا رسول الله ، من در بين مردم به باب الحوائج معروف شده ام و شيعيان درباره حوائجشان به من رجوع مى كنند. شما از خدا بخواهيد كه مردم فراموش كنند من باب الحوائج هستم ، تا كسى ديگر به من رجوع نكند! در اينجا پيامبر گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام را در بغل گرفت و بوسيد و به ايشان ملاطفت كرد و اين آيه شريفه را خواند:( يَمْحُو اللَّـهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُوَعِندَهُ أُمُّ الْكِتَابِ )

سيدهادى مى گويد: وقتى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين آيه را خواند در همان عالم خواب فهميدم حاجتم روا شده از خواب بيدار شدم و ضريح مقدس ابوالفضل العباسعليه‌السلام را در بغل گرفتم و گريه كردم و به همراهانم گفتم حاجتم روا شد. آنها تعجب كردند و من همان سحرى به طويريج برگشتم روز سوم ، چنانچه عادتم بود، قبل اذان صبح بيدار شدم و براى گرفتن وضو كنار حوض رفتم در اثناى وضو ديدم كالسكه اى آمده نگاه كردم ديدم حاكم كربلا است و دو بچه همراه وى مى باشد و خيلى خسته به نظر مى رسد. او در مضيف(٣٥٤) بردم و در آنجا حاكم رو به من كرد و گفت : شكايت مرا به حضرت عباسعليه‌السلام كردى ؟ الان سه شب است حضرت عباسعليه‌السلام به خوابم مى آيد و مى فرمايد: (برو سيد هادى را راضى كن ، و الا اين دو فرزندت را خفه مى كنم !) لذا من تمام ماليات زمين را كه مبلغ هزار ليره طلاست به تو بخشيدم سپس صد ليره هم هديه به من داد و رفت از آن تاريخ تا كنون نيز ديگر كسى براى گرفتن ماليات سراغم نيامده است ، با اين كه حكومت عثمانى منقرض شد و حكومت انگليس و انگليسى ها هم براى گرفتن ماليات بعد از مدتى جاى خود را به ديگران دادند.

در اينجا سيد هادى قزوينى رو به شيخ محسن كرده و مى گويد: يك شب من نزد ضريح اباالفضل العباسعليه‌السلام بودم و حاجت مرا روا كرد، لذا من هر چه دارم از بركت آن حضرت است

١٣٨ - گفتم يا باب الحوائج

آقاى مشهدى محمد على ارتحالى كرامتى را كه خود شاهد بوده اند چنين فرموده اند:

اين جانب محمد على ارتحالى ، ساكن خوى ، محله احمدنيا، در سال ١٣٦٥ به مرض روماتيسم مالاريا و چرك تمامى بدن مبتلا شدم مراجعه به دكترها سودى نبخشيد بعد از يك سال مريضى من روز به روز بدتر مى شدم ، و كارم از شدت مرض به جايى رسيد كه توانم را بكلى از دست دادم و در آستانه مرگ قرار گرفتم و تمامى فاميل دور من جمع شده ، و به انتظار تمام شدن عمر من نشستند.

در آخرين لحظه ، عمرم از قلبم عبور كرد كه هم اكنون پرونده ام را به من نشان مى دهند، و ديدم كه از نماز و روزه هايى كه خوانده ام و گرفته ام ، راه نجات برايم متصور نيست ، لذا گفتم : خدايا، من را بدون بخشيدن به كجا مى برى ؟ سپس از قلبم عبور كرد و گفتم يا باب الحوائج ابوالفضل العباس ، با گفتن اين لفظ، روح من كه در سينه جمع شده بود كم كم از طرف سينه ام به طرف پائين بدنم آمد و حالم خوب شد. خودم را تقريبا شناختم و بلند شدم نشستم

افراد فاميل كه دور من جمع شده بودند، همه گفتند آقاى مشهدى محمد على مثل اينكه خوب شدى ؟ و خوشحال و خندان به خانه هايشان رفتند، و من هم چيزى به آنها نگفتم

آن شب خوابيدم و روز بعد استخاره كردم كه اگر صلاح من در رفتن به قم هست ، خوب بيايد تا من به قم مشرف شوم ، استخاره خوب آمد و من كه تا ديروز توان حركت را نداشتم ، تنها و بى دستيار، به طرف قم حركت كردم در قم ، به حمام رفتم و بعد او شستشو از قلبم خطور كرد كه غسل توفيق را انجام دهم غسل توفيق را انجام داده ، به طرف حرم حضرت معصومهعليها‌السلام مشرف شدم و سه بار ضريح مطهر را تكان دادم

بار اول گفتم كه ، اى خانم ، من بزرگ يك خانواده هستم ، فورا شفاى مرا بدهيد و بيشتر از اين در درگاهتان نگه نداريد، بار دوم هم همين سخن را گفتم و وقتى براى سومين بار نيز ضريح را تكان دادم و همان كلمه را گفتم در محل كوچك خروج حرم كنار ضريح بودم ، كه يك حالتى برايم روى داد، حالتى وصف ناشدنى

بعد حدود ساعت ٩ شب به مسافرخانه رفتم كه استراحت بكنم ، بعد از كمى استراحت مرضم شدت يافت ، به حدى كه نتوانستم در را باز كنم و كسى را صدا بزنم

بالاخره تا اذان صبح با وجود شدت مرض هر طورى كه بود خود را به حرم رسانيدم و نماز صبح را با زحمت خواندم و بعد بطرف مسجد مقدس جمكران حركت كردم به محض مشاهده درب مسجد كه روى آن نوشته شده بود: يا صاحب الزمان اين در خواست در قلبم خطور كرد كه ، يا صاحب الزمان اين بنده را دست خالى از در گهت برنگردان !

به حياط رفته وضو ساختم و داخل مسجد رفتم و نماز تحيت امام زمان را خواندم و بعد بيرون آمده در حياط مسجد، رو به قبله دراز كشيدم و در حاليكه امام زمان را صدا مى زدم و او را به حق مادرش فاطمه زهراعليها‌السلام قسم مى دادم مرا شفا بدهد، به خواب رفتم ساعت ١١ صبح مرا از خواب بيدار كردند، ديدم حالم خوب شده است برخواستم مسجد را دور زدم

اذان ظهر گفته شد، نماز ظهر را خواندم و باز به همان محل آمدم و دراز كشيدم و به خواب رفتم ساعت ٤ بعد از ظهر من را بيدار كردند پس از بيدارى شوق بسيارى جهت رفتن سريع به منزل در خود احساس كردم ، طورى شوق رفتن به منزل به دلم افتاده بود مثل يك پرنده در يك لحظه خود را به منزل برسانم به محض رسيدن به شهرمان (خوى ) تمامى افراد فاميل آمدند و از من ديدار كردند آنان خيلى خوشحال شدند و گفتند: آقاى مشهدى محمد على ، تو ديگر ناراحتى ندارى

بعد از رفتن آنان نيز، به همسرم گفت : كه درباره تو خوابى ديده ام و افزود در عالم خواب ، ديدم كه به داروخانه روبروى مقبره خوى مى روم تا برايت دارو بخرم

گفتند: او خوب شده است ، ما داروى او را داده ايم و ديگر به دارو احتياجى ندارد. فقط هر شب يك عدد تخم مرغ ولرم به او بدهيد.

حقير از آن زمان تاكنون كه تاريخ ١٦/٣/١٣٧٦ است ، به دكتر نرفته ام و اكنون نيز از زيارت حاج سيد حسن بابا (روستاى آقاى حجت كوه كمرى ) كه زيارتگاه خيلى معتبرى است مى آيم ، و السلام(٣٥٥)

--------------------------------------------