چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس جلد ۲

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس 0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی ربانی خلخالی
گروه: مشاهدات: 76126
دانلود: 4975


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 275 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 76126 / دانلود: 4975
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

١٥٣ - آقا اگر مرا دعوت كرده ايد خرج را هم بدهيد

٣ - همان خادم مى گفت : پدر مادرم ، موسوم به اين آقا (سيد حسين )، كه در سن ٩٢ سالگى از دنيا رفت ، دو روز قبل از مردنش جريان جالب و شنيدنى زير را تعريف كرد. وى گفت :

در ايام جوانى با عده اى از اهل راور عازم كربلا شديم بين انار و بياض ‍ (طريق كرمان - يزد) منزل كرديم يكى از همراهان قلم به دست گرفت و گفت به اين آقا (سيد حسين ) هر كس هر چه كمك مى كند بگويد. هر كدام چيزى گفتند، يك نفر گفت من اين مبلغ را مى دهم نه بيشتر، و با آمار گير نزاع كردند. گفتم : من چنين پولى را نمى پذيرم و با شما هم به عراق نمى آيم آنچه اصرار كردند از رفتن با آنها امتناع كردم بالاخره آنها رفتند و من در بيابان ماندم

دو زانو رو به قبله (عراق ) نشستم و متوسل به امام حسينعليه‌السلام شدم و عرضه داشتم كه : آقا، اگر مرا دعوت كرده ايد خرج را هم بدهيد، كه ناگهان سوارى را در كنار خود ديدم كه فرمود سوار شو! من نمى توانستم بر اسب سوار شوم ، دفعه دوم و سوم تكرار فرمودند، عرض كردم دستم را بگيريد. فرمودند مگر نمى بينى دست در بدن ندارم بالاخره سوار شدم و بعد از دقايقى خود را در قبرستانى ديدم فرمودند اينجا كربلاست همه كارهاى خود را كه كردى ، به اينجا برگرد تو را به محل سكونتت مى رسانم من پس از زيارت اعتاب مقدسه به همان نقطه آمدم و آن آقا قمر بنى هاشمعليه‌السلام در آنجا پيدا شدند و مرا بعد از چند لحظه به قبرستان راور رساندند. ناگفته نماند كه رفقاى من پس از ٢٦ روز در كربلا به من ملحق شدند و هر چه علت را جويا شدند چيزى نگفتم و تا اين ساعت به كس ‍ ديگرى هم جريان تشرف و زيارت را نگفته ام ، والسلام على العبد الصالح مولانا العباس و رحمه الله و بركاته

١٥٤ - شفاى كودك هندى

جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى سيد سجاد عبقاتى ، از اعقاب مرحوم آیت الله العظمى ميرحامد حسين هندى صاحب كتاب شريف (عبقات الانوار) (متوفاى ١٨ صفر الخير ١٣٠٦ ه‍ق ) چند كرامت به انتشارات مكتب الحسينعليه‌السلام فرستاده ، اين كرامات را زحمت كشيده از كتاب درگاه حضرت عباسعليه‌السلام ترجمه كرده است چون اين كتاب اردو مى باشد ترجمه فارسى آن را در اختيار ما گذاشته از ايشان تشكر مى شود:

در نيمه شعبان سال ١٤١٨ ه‍ ق همراه يكى از روحانيون هندى به نام ابوافتخار زيدى ، از محصلين حوزه علميه قم ، از هند به زيارت سالار شهيدان امام حسينعليه‌السلام رفتيم

ابوافتخار زيدى دخترى به نام عافيه زهرا داشت كه دو سال از عمرش ‍ مى گذشت يك شب گوش عافيه به سختى درد گرفته و شدت درد وى پدر و مادرش را سخت ناراحت ساخت نصف شب بود و طبق معمول نه دارويى يافت مى شد و نه دكترى طبابت مى كرد، و وضعيت كربلا هم ناجور بود. اين جا بود كه دست توسل به دامان حضرت ابوالفضل العباس ‍عليه‌السلام زده و گفتند:

اى اباالفضل العباسعليه‌السلام ، ما به زيارت شما و برادرتان آمده ايم ما مهمان شما هستيم و توجه داريد كه دخترمان سخت ناراحت است و ما جز شما طبيبى نداريم پدر و مادر كودك ، حضرت سكينهعليها‌السلام را نزد حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام واسطه قرار دادند و به توسل و گريه پرداختند، كه يكدفعه بچه كه دائما گريه مى كرد، ساكت شد و كاملا آرام گرفت و خوابيد. وقتى صبح بيدار شدند ديدند ديگر ناراحتى ندارد. تاكنون نيز كه تقريبا يك سال از آن ماجرا مى گذرد، ديگر هيچ دردى نگرفته است ! اين است شخصيت والاى حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام ، كه اگر كسى به صدق دل به آن حضرت متوسل بشود طورى درمان مى شود كه ديگر نه احتياج به دكتر دارد و نه دارو.

١٥٥ - پسرهايش پس از تولد از دنيا مى رفتند

يكى از دوستان هندوى اين جانب نويسنده كتاب (درگاه حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام از ديدگاه تاريخ )، موسوم به شرى شبام لال در شهردارى لكنهو اشتغال به كار داشت

شرى شبام لال دخترهاى زيادى داشت ، ولى پسرهايش پس از تولد از دنيا مى رفتند.

در سال ١٩٦٤ م وقتى كه پسرش پس از تولد فوت شد، راقم اين سطور نزد او براى تسليت رفتم او خيلى گريه كرد و گفت : مى خواستم خودم پيش ‍ شما بيايم ، شما در حق من در (درگاه ) دعا كنيد. حقير به وى گفتم : اگر اين مرتبه پسر متولد شود به من اطلاع بدهيد تا براى شما و زنده ماندن فرزندت دعا كنم

چندى بعد وى پس از تولد پسرش به درگاه آمد. به ايشان گفتم كه هفتم محرم به درگاه بياييد. ايشان در تاريخ مزبور همراه خانواده اش به درگاه آمد. براى سلامتى و طول عمر پسر ايشان دعا شد، چيزى نذر تعزيه نمودند و شفاها ايشان را براى هميشه به حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام سپردند. پس از آن ايشان هر ساله به درگاه مى آمد و تجديد نذر مى كرد تا آنكه آن پسر جوان شد و ازدواج كرد. فرزند مزبور اينك خود صاحب اولاد بوده و در شهر غازى آباد مشغول كار مى باشد

١٥٦ - خاك درگاه طفل را شفا داد

پسر سه ساله شيخ ضامن عباس ، كه اسمش خادم عباس بود، به درد چشم مبتلا گرديد. در ابتدا دكترهاى مختلف معالجه مى كردند ولى سودى نداشت ، بالاخره يك دكتر خوب به نام دكتر رفيق حسين شروع به معالجه وى نمود. زمانى كه دكتر چشم هاى كودك را نظافت مى كرد، يك چشم وى بيرون آمد و خراب شد، اما معالجه چشم ديگر ادامه يافت در خلال معالجات ، جدا كودك ، شيخ على عباس ، وى را مرتبا هر روز به درگاه مى برد و خاك پاك آن درگاه را به چشم خراب شده وى مى ماليد. به عنايت حضرت ابوالفضل به مدت شش روز آماس چشم رفع شد. به گونه اى كه وقتى دكتر وى را مشاهده كرد. تعجب كرد كه چگونه آن چشمى كه كاملا از بين رفته بود، درست شده است ؟ اين كرامت را تمام حضار مطب و درمانگاه نيز مشاهده كردند.

آرى ، اين كرم فرمايى حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام بود كه خاك درگاهش طفل را شفا داد. ايشان در حال حاضر جوانى برومند بوده و هيچگونه درد چشم ندارد.

١٥٧ - فقط در يك نقطه نور باقى مانده

سيد حسن اكمال واسطى شاعر بزرگ و مشهور و رئيس مجله الواعظ نقل مى كند:

مطلع شدم كه علمهاى درگاه حضرت عباسعليه‌السلام دفتعتا سياه شده اند. با شنيدن اين خبر بلافاصله خود را به درگاه رساندم وقتى به صدر باب درگاه رسيدم لرزه براندامم مستولى شد. با ترس و لرز وارد صحن درگاه شدم و از فاصله ٦ مترى كه نگاه كردم ، ديدم همه علمها به حال خود مى باشند ولى علم بزرگ ، سياه شده است دقت كه كردم ، متوجه شدم تمام علم سياه شده ، و فقط در يك نقطه نور باقى مانده است علمهاى ديگر نيز هيچ گونه تغييرى پيدا نكرده اند. در اين اثنا ناگهان ديدم در وسط علم كه ساه شده بود لفظ محمد نمودار شد كه با حروف جلى نوشته شده بود تمام حضار و زائرين نيز آن لفظ را ملاحظه و مشاهده نمودند.

اين كيفيت تقريبا ١٥ دقيقه طول كشيد و همه نگاه مى كردند. پس از آن به حال خود برگشت و علم بزرگ هم مثل علمهاى ديگر صاف و تميز شد. اين هم يك نوع كرامتى است كه در هند و پاكستان ديده مى شود.

١٥٨ - يا اباالفضل العباس زندگانى نوه ام را دوباره مرحمت كنيد

حاج مولانا على اختر، همراه خانواده خود براى زيارت عتبات عاليات به عراق سفر كردند. نوه اش هم بهنام حسن عباس همراه آنها بود.

در مورد واقعه اى كه براى نوه اش پيش آمد، كتاب (زائر حسينعليه‌السلام كارونامچه ) در تا ١٣٠ چنين نوشته است :

ايشان براى درك زيارت مخصوصه نيمه شعبان به كربلا مى رود. مى گويد: تقريبا در ساعت ١٠ صبح يكدفعه شلوغ شده و شور و غوغايى برپا گشت با شنيدن آن صدا من متحير شده ، از اتاق بيرون آمدم و پرسيدم : چه اتفاقى افتاده است ؟ گفتند: نوه من به يك سيم برق دست زده و او را برق گرفته و بيهوش شده است و افزودند كه وى ضمنا به سيم برق آويزان شده است زمانى كه آن منظره فجيع را ديدم ، گفتم : خدايا براى دشمن هم چنين اتفاقى نيفتد.

به نظرم آمد كه نفس فرزندم كاملا منقطع شده است اينك از ماجراى برق گرفتگى ١٠ دقيقه گذشته بود. دستش را گرفته از سيم برق جدا كردم و همانجا روى فرش نشستم و به حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام متوسل شدم عرض كردم : يااباالفضل العباسعليه‌السلام ، زندگانى و حيات نوه ام را دوباره مرحمت كنيد. تمامى زوار و نيز افراد خانواده اطراف ما را گرفته بودند.

توسل و گريه به محضر مبارك قمر بنى هاشمعليه‌السلام را ادامه دادم و همسرم هم به حرم سيدالشهداعليه‌السلام رفته و دعا مى كرد. خبر به پدر آن پسر رسيد، او هم با ما به پيشگاه حضرت متوسل شده و گريه مى كرد. ١٥ دقيقه به اين منوال گذشت و من گاه آب روى صورت او مى پاشيدم ، ولى سودى نداشت پس از ١٥ دقيقه ، زمانى كه يك بار ديگر آب به صورتش پاشيدم ، يك حركت خفيف در لبهايش پيدا شده و پس از لحظاتى چند، چشمش را به دقت باز كرد، ولى رنگ صورتش هنوز سفيد بود. بتدريج بهبود يافت و لطف حضرت قمر بنى هاشمعليه‌السلام او را شفا داد.

١٥٩ - فرزندم شفا گرفت

در شهر بمبئى (هندوستان ) تاجرى زندگى مى كرد كه فقط يك پسر داشت آن پسر مريض شد و تاجر ثروتمند او را نزد اطباى گوناگون برد و همه گونه معالجات را براى سلامتى او انجام داد ولى معالجات سودى نبخشيد.

رفقاى تاجر به او گفتند: شما كه اين همه پول براى معالجه بچه ات خرج كرده اى ، خوب است كه به عراق سفر كنى و در حرم مطهر حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام شفاى پسرت را از آن حضرت بخواهى انشاء الله آن حضرت پسرت را شفا خواهد داد. زيرا لقب آن حضرت باب الحوائج است و كسى كه به ديدار او برود آن حضرت به دادش خواهد رسيد.

تاجر مزبور به عراق رفته ، فرزندش را به حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشمعليه‌السلام برد و در آنجا به وسيله طناب دخيل بسته و خود به مسافرخانه برگشت و خوابيد. در عالم خواب ديد كه يك جايى آراسته شده ، و حضرت اميرعليه‌السلام بر مسند قضاوت تشريف داريد و دادرسى مى نمايند. آقا ابوالفضل العباسعليه‌السلام نيز بين اميرالمومنين على بن ابى طالبعليهما‌السلام و مردم مستمند، واسطه و شفيع هستند.

حضرت علىعليه‌السلام به كار درخواست كنندگان تماما رسيدگى كرده و همه كارها را امضا مى كند. در لحظات آخر مجلس ، حاجت آن تاجر (بهبودى پسر) نيز به محضر مبارك آقا عرش مى شود.

حضرت مى فرمايد: اين را بگذاريد، كه ايشان دير آمده اند. با شنيدن اين كلمات ، حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام اصرار كردند و عرضه داشتند كه : پدر جان ، ايشان زائر حرم من است ، اگر ايشان نا اميد برود چه خواهد شد؟ بالاى درب حرم من نوشته شده است كه من باب الحوائج هستم يا درخواست اين مريض ملتجى به من را برآورده سازيد و يا اين عنوان باب الحوائجى را از سر درب حرم من پاك كنيد! على بن ابى طالبعليهما‌السلام درخواست تاجر را امضا فرموده و او را مورد لطف و محبت قرار مى دهند.

شخص تاجر مى گويد: وقتى از خواب بيدار شدم ، ديدم كه پسرم همراه خدام حرم ابوالفضل العباسعليه‌السلام مقابل من ايستاده اند و فرزندم شفا گرفته است

١٦٠ - شفاى آخرين امپراتور تيمورى هند به عنايت حضرت ابوالفضلعليه‌السلام

مولانا الطاف حسين حالى ، درباره آخرين امپراتور مغولى هند (بهادر شاه ظفر) كه مشهور بود شيعه شده ، مى نويسد:

وقتى كه بهادر شاه ظفر در دهلى مريض شد و معالجات گوناگون سودى نبخشيد، ميرزا صدر شكوه نذر كرد كه اگر پادشاه صحت و شفا يابد به درگاه حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام در شهر لكنهو آمده و علمى تقديم آن نمايد. خود پادشاه ظفر نيز در حين بيمارى خواب ديد كه به درگاه لكنهو آمده و علمى را تقديم مى نمايد. وقتى كه امپراتور شفا يافت ، يك علم مبارك طلايى را به دست برادر ميرزا حيدر شكوه به درگاه لكنهو فرستاد و وى آن علم طلايى را به درگاه حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام تقديم كرد.

١٦١ - كشتى در دريا دچار طوفان گرديد.

مولانا راحت حسين در سنه ١٣٣٠ قمرى ، همراه برادر زاده پسر صاحب عبقاترحمهم‌الله براى زيارت به كربلاى معلى رفت پس از انجام زيارت ، وقتى كه بر مى گشت در كشتى حادثه اى براى وى رخ داد كه شرح آن به توضيح خود وى چنين بود. وى مى گفت :

بعد از آنكه سوار كشتى شديم ، كشتى در دريا دچار طوفان گرديد. ناخداى كشتى دستور داد همه در و پنجره هاى كشتى بسته شود و افزود: تا به حال گرفتار چنين طوفانى نشده ايم نيز گفت كه همگى بايد به امامانى كه از زيارت آنها بر مى گرديد توسل جوييد. آن شب طوفانى چگونه گذشت ؟ زبان از وصفش عاجز است همه سينه زنى و عزادارى كرده ، و به حضرت سيدالشهداعليه‌السلام و حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام متوسل شده بوديم در اين سفر، برادر زاده پسر صاحب عبقات الانوار سيد ساجد حسين و خادم وى با ما همسفر بودند.

وقت سپيده دم ، خادم پسر صاحب عبقات و نواب حشمت على خان از بالاى كشتى به زير آمدند و خوابى را كه ديده بودند و مضمون آن تقريبا يكى بود، براى ما نقل كردند. آنان با گريه و زارى خواب خود را چنين نقل كردند.

وقت سحر ديديم كه حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام نيزه اى به دست گرفته و سوار بر اسب اند و روى آب با اسب مى تازند. ايشان كشتى را با نيزه خود گرفته و از غرق شدنش نجات دادند، سپس فرمودند: نگران نباشيد، اين كشتى از طوفان و غرق شدن نجات يافته است !

با شنيدن اين خواب - كه رويايى صادقانه و نويدبخش بود - همه زوار نماز شكر به جا آوردند، و مجلس سوگوارى حضرت اباعبدالله الحسين سيدالشهدا و حضرت اباالفضل العباسعليهما‌السلام برپا كردند.

١٦٢ - (گره گشا) لحظه هاى بى نهايت عشق

خانم سارا اميرى مى نويسد:

شوهرم با قاطعيت گفته بود: نه ! مى برمش خانه ، حالا كه هيچ اميدى به زنده ماندنش نيست پس بهتره توى خونه بميره ، دلم مى خواهد لحظه هاى آخر عمرش رو توى همون اتاقى بگذرو نه كه حسرت داشت اتاق بچه مان باشه

كادر بيمارستان هم وقتى ديده بودند شوهرم بهيچوجه نمى پذيرد كه من در بيمارستان بمانم على رغم ميل باطنى شان مرخصم كرده بودند و من را با حال اغماء به خانه مان آورده بودند. خودم هيچ چيزى از آن روزهايى كه قرار بوده بميرم و حتى خوشبين ترين آدمها هم يك سر سوزن به زنده بودنم اميد نداشته اند، در خاطرم نيست اما شوهرم ، مادرم و تمامى آنهايى كه به انتظار مرگم نشسته بودند مى گويند كه مردنم حتمى بوده است خانواده ما در زمره يكى از خانواده هاى مذهبى شهر قم هستند اما نمى دانم چرا هيچكدام به انديشه شان خطور نكرده كه دست به دامان اهل بيتعليهم‌السلام بشوند و بروند به سراغ آن خاندان با كرامت

تا اينكه آن اتفاق به وقوع مى پيوندد. پدر بزرگ مرحومم در بيت آيت الله ...مشغول به خدمت بوده است يكى از روزها حضرت آيت الله ...مى بيند كه پدر بزرگم غمگين است ، علت را مى پرسد و پدر بزرگم تمام حرفهاى دلش را مى گويد: نوه ام ، اولين فرزند دخترم ، مى خواست بچه دار بشود، همه خانوداه خوشحال بودند كه دخترم نوه دار مى شود، روز موعود كه فرا مى رسد قابله به خانه شان مى آيد و نوه ام فرزندش را به دنيا مى آورد اما... بچه مى ميرد و مادر بچه - نوه ام - نيز رو به قبله است دكترها جوابش كرده اند. شوهرش هم كه دل نداشته مرگ زنش را در بيمارستان ببيند او را به خانه آورده و حالا ما به انتظار مردن او نشسته ايم

پدر بزرگم حرفهايش را در حضور آيت الله ...با گريه تمام مى كند. آيت الله ...كه پدر بزرگم را به خوبى مى شناخته آن روز درس را تعطيل مى كند و خطاب به طلبه هاى حاضر كلاس مى گويد:

امروز درس تعطيل است ، همگى متوسل بشويد به ائمه ، بلكه شفاى نوه اين پيرمرد را بگيريم

طلبه ها سخنان آيت الله ...را با گوش جان مى شنوند و توسل مى جويند. خبر اين كار را پدر بزرگم به خانه مى آورد، نور اميدى در دل خانواده مى درخشد. همه اهل خانه نيز متوسل مى شوند، پدرم مصمم مى شود كه يك گوسفند نذر كند و به حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام متوسل شود. همه ، چشم اميد به خاندان با كرامت اهل بيتعليهم‌السلام داشته اند.

حال من آن قدر و خيم مى شود كه عده اى بر مردنم صحه مى گذارند و مرا مرده تلقى مى كنند. خانه مان مملو از شيون مى شود، مادرم در فراق من كه فرزند اولش بوده ام و هفده سال بيشتر نداشته ام بيتابى مى كند. گرد عزا از آسمان خانه مان مى بارد اما...

اگر سائلى با هزار اميد و آرزو به سراغ صاحبخانه اى برود كه شهره وفادارى و شجاعت است مگر دست خالى برمى گردد؟

نه ! آن صاحبخانه خيلى باوفاست ، مگر آن زن نامسلمان - كه شما حكايتش ‍ را در مجله خودتان نوشتيد (قدر اشك هايتان را بدانيد) به همان مظهر وفادارى و دلاورى متوسل نشد؟ مگر مرادش را نگرفت ؟ مگر من كه يك مسلمان و ريزه خوار درگاه ائمه اطهارعليهم‌السلام هستم ، به اندازه آن زن نامسلمان ، نزد ائمهعليهم‌السلام آبرو نداشتم ؟ مگر مى توان به اين خاندان كه بر دشمن نيز رافت و مهربانى نشان مى دهند اميد نيست ؟

نه ! اگر كسى دست به دامان اين خاندان نشود از كم سعادتى اوست ، ماييم و اين خاندان بزرگوار، ماييم و علىعليه‌السلام كه مظلوم بود و دردهايش را درون چاه زمزمه مى كرد، ماييم و حضرت فاطمهعليها‌السلام ، ماييم و امام حسنعليه‌السلام ، ماييم و سالار شهيدان امام حسينعليه‌السلام كه حماسه كربلايش سند آزادگى مان شده است ، ماييم و...ماييم و آن علمدار بى دست كه مشك آب را، حتى به دندان گرفت كه كودكانى را سيراب كند.

باور كنيد دلم نمى آيد حكايت زندگى ام را كه با آن علمدار بى دست گره خورده است برايتان بگويم مى دانيد؟ هر گاه به ياد آن لحظه هاى عارفانه مى افتم - مثل حالا - تمام تنم مى لرزد و شور و شعفى به دلم مى نشيند، روحم صيقل مى خورد، از قيد و بند زمانه رها مى شوم ، دلم مى خواهد آن لحظه ها را همواره مزمزه كنم آخر، آن لحظه ها كه از جنس اين دنيا نبودند، آن لحظه ها آسمانى بودند و مرا شفا دادند، آن لحظه ها، نهايت عشق بود و نهايت صفا.

مادرم بالاى بسترم نشسته بوده و گريه مى كرده ، پدرم زار و نزار نگاهى اميدوارانه به آسمان داشته و طلبه هاى درس آیت الله ...درسشان را تعطيل كرده و به خاطر من متوسل شده بودند، پدر بزرگم گوسفندى را نذر كرده كه شفاى مرا از حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام بگيرد و در همان حال

مادرم به يك باره مى بيند كه من توى بسترم تكان مى خوردم ، متحير مى شود، (زهرا)يى كه همه منتظر مرگش بوده اند و مثل مرده ها توى بستر افتاده بوده تكان مى خورد و مادر را متعجب مى كند. مادر مى نشيند به تماشا و غرق در حالاتم مى شود، حالاتى كه

من بودم و يك صحراى خشك كران تا كران صحرا هيچ خبرى نبود، اما احساس مى كردم آن صحرا حس و حالى ديگر دارد، غرق در حيرانى و سرگردانى آن صحرا بودم كه نسيمى همه جا را گرفته بود و من در ميان آن غوطه مى خوردم به يكباره حس كردم نسيم از مقابلم مى آيد، به روبه رويم خيره شدم ، هاله اى از نور به چشمم آمد، نور انگار نزديك و نزديكتر مى شد، نور به جلوى قامتم رسيد، خوابيده بودم كف صحرا، از سوى نور صدايى به گوشم رسيد:

(چرا خوابيده اى ) ناله كردم : (بيمارم ) همان صدا با مهربانى و آرامش ‍ پرسيد: (بيمارى ات چيست ؟) پاسخ دادم : (بچه ام به دنيا آمد و مرد، دكترها جوابم كرده اند، دست به دامان ائمه شده ايم ). نوايى مملو از عشق و مهربانى به انديشه ام نشست :

(بلند شو، خوب شدى ) ناليدم و گفتم :

(نه ! توانايى ندارم بلند شوم ) همان نداى مهربان بار ديگر دلم را نوازش داد و گفت : (تو خوب شدى ، بلند شو) باز هم ناليدم اما اين بار شنيدم :

(مگر از ما شفا نخواسته ايد؟)

حس و حالى عجيب يافته بودم دلم مملو از اميدوارى بود، تا آنجايى كه در ياد داشتم گاه و بيگاه كه چشم مى گشودم مى فهميدم كه ميان مرگ و زندگى دست و پا مى زنم اما حال به خوبى مى فهميدم كه در عالمى ديگر سير مى كنم و حالتى معمولى گريبانگيرم نيست

با التماس و گريان گفتم :

(مى خواهم بلند بشوم اما...) قامت رعناى آن (آقا) را ديدم و گفتم : (شما كمك كنيد و دست مرا بگيريد كه بلند شوم ). آن آقا آمدند جلوتر، رخساره مهربان و نورانى شان را ديدم و دلم اميد گرفت منتظر بودم كه ايشان دستشان را به سوى من بگيرند و مرا از زمين بلند كنند، نگاهشان كردم ، نگاهم مات و نيمه مات بود، (آقا) را مى ديدم و نمى ديدم كه به يك باره شنيدم : (دخترم ، من دست در بدن ندارم كه تو را از زمين بلند كنم )

و سپس نگاهم به بدن بى دست آن (آقا) افتاد و...مادرم داشت ضجه مى زد، پرسيدم : مادر! آن آقاكو؟

مادرم گريان و نالان گفت :

كدام آقا؟

در حاليكه چشمم به دنبال ياتن آن آقا بود گفتم :

همان (آقايى ) كه بدنش بى دست بود...من بودم و آغوش مادر وهاى هاى گريه مان جاى همه شما خالى ، من لحظه هاى بى نهايت عشق را حس ‍ كردم سلامتى ام را به دست آوردم و بعد از آن خداوند فرزندانى به من عطا كرد كه هر كدام از آن ديگرى برازنده تر شدند، يكى از فرزندانم دانشجوى پزشكى است و ديگران هم تحصيلات عاليه را طى مى كنند. شما هم اگر حس و حالى به دست آورده ايد و دلتان كربلايى شده است مرا دعا كنيد. التماس دعا(٣٦٤)

١٦٣ - كرامت درگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه‌السلام لكنهو

جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى سيد سجاد عبقاتى مى گويد: سلسله كرامات درگاه حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام لكنهو، از همان زمان ميرزا فقير بيك شروع شده و تاكنون ادامه دارد، به گونه اى كه اگر تفصيل قضاياى آن گرد آورى و نقل شود بالغ بر يك كتاب قطور خواهد شد. ذيلا تنها سه نمونه از آن را متذكر مى شويم و متذكر مى گرديم كه ، هر ساله هزاران نفر با مذاهب و نژادهاى گوناگون به منظور رفع حوائج خويش به اين درگاه مى آيند و در آنجا به حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام توسل مى يابند و حوائج آنها را باب الحوائج برآورده مى سازد.

ذاكر حسين و صفدر حسين ، اهل بمبئى هند، مى گويند: همراه پدر و مادر خود عازم زيارت كربلاى معلى در عراق شديم وقتى كه به بندرگاه رسيديم پس از انجام معاينات توسط دكتر، به پدرمان جواز مسافرت داده نشد. چون در گوش وى زخمى شده بود كه به زبان اردو آن را (ناسور) مى گويند. ما از بردن وى نااميد شده و مى خواستيم از مسافرت منصر شويم ، ولى پدر راضى نشد و گفت : شما سفر زيارت را ترك نكنيد و من براى معالجه اين درد به درگاه باب الحوائج شهر لكنهو مى روم ايشان برگشت و پس از مدتى به درگاه شهر لكنهو رفت در آنجا به قصد وضو گرفتن كنار حوض آمد و پس ‍ از وضو گرفتن ، اندكى از آب را به روى جراحت عميق گوشش ريخت موقعى كه آب به گوش وى رسيد، ايشان بيحس و بيهوش شده و روى زمين افتاد. وقتى كه به هوش آمد مشاهده كرد آن زخم جبران ناپذير را باب الحوائج حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام شفا بخشيده است

١٦٤ - آن جوان دست نداشت

در يكى از شهرهاى هندوستان ، به نام گوالپور، پادشاه و به قول هنديها راجه اى زندگى مى كرد كه فرزندش مبتلا به مرض سخت سرطان بود و تمام اطبا از معالجه وى عاجز مانده و او را جواب كرده بودند. راجه ، وزيرى داشت كه شيعه اثنى عشرى بود، و اضافه بر اين سيد هم بود. وزير سيد به راجه گفت : اگر جان و مال و ناموس من محفوظ باشد براى بهبودى فرزند شما پيشنهادى دارم راجه گفت : تو در امانى ، زود پيشنهادت را بگو، كه بچه من دارد جان مى دهد. سيد گفت :

امروز هشتم محرم الحرام است و عزاداران به نام حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام از حسينيه بيرون مى آيند، شما و همسرتان با هم برويد و چيزى نذر حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام كنيد. راجه و همسرش نزديك آن ميعادگاه آمد و به زبان خود نذرى كردند. و سيد نيز آمد و با خلوص قلب برايشان دعا كرد و گفت : يا ابوالفضل اين زن و شوهر مايوس هستند. اينجا بود كه يكدفعه فرزند مريض صدا زد مادر آب مى خواهم ، در حاليكه چند ماه بود اصلا حرف نمى زد براى اينكه سرطان گلو داشت

پدر و مادر وقتى كه اين صدا را از فرزند شنيدند حيران شده خطاب به فرزند كه قضيه چيست ؟ شما كه مدتى حرف نمى زدى ! پسر در جواب گفت : من خيلى خسته هستم برايم آب بياوريد بعدا قضيه را برايتان تعريف خواهم كرد و پس از خوردن آب گفت : من خوابيده بودم كه ناگهان جوان زيبايى را ديدم عرض كردم شما كه هستيد؟ دستتان را بدهيد ببوسم اشاره به طرف دستش كرد و عذر خواست ، نگاه كردم ديدم دست در بدن ندارد. پس از اين گفتگو جوان مزبور از نظر من غايب شد.

بعد از وقوع اين قضيه ، صبح روز ٩ محرم الحرام وزير دربار راجه حضور يافت و تمام داستانهاى گذشته و داستان كربلا را، خصوصا داستان حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام را، مفصلا براى راجه نقل كرد و افزود: جناب راجه نذر شما قبول شد.

راجه پس از شنيدن سخنان وى ، دستور داد ٤٠ راس گوسفند قربانى كنند تا شفاى فرزندش كامل گردد. سال بعد نيز، يك ماه قبل از محرم ، حكم صادر كرد كه چهل گوسفند را براى اداى نذر فرزندم فراهم نماييد.

مخالفين اسلام و پيروان متعصب مذهب هندو، با يكديگر عليه نذر راجه مشورت كردند و گفتند كه اين طور قربانى كردن در آئين ما درست نيست و بايد چاره اى انديشيد. زمانى در اول محرم سال بعد، راجه از كارمندان خود پرسيد آيا چهل گوسفند براى نذر فراهم شد يا نه ؟ پيروان مذهب هندو با هم مشورت و تبانى كرده و پاسخ دادند كه : نه امسال چهل گوسفند فراهم نشد. راجه دستور داد چهل راس گاوميش فراهم كنيد.

آنان دوباره جواب دادند كه گاوميش هم پيدا نشد.

راجه امر كرد از معبد خاص من چهل گاو بياوريد و براى حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام قربانى كنيد! و آنان كه ديدند كه بسيار بدتر شد، كوتاه آمدند و دست از عناد برداشتند. بعد از اين هر سال قبل از ماه محرم براى ايفاى نذر راجه ، چهل عدد گوسفند مهيا مى كردند. اين برنامه سالهاى سال ادامه داشت و جالب اين است كه راجه مزبور هندو مذهب بود، تاكنون عزادارى امام مظلوم در شهر گوالپور ادامه دارد.(٣٦٥)

١٦٥ - تاجر توتون و تنباكو

يك تاجر كافر در هند (قصر سرسى سادات ) شهر مرادآباد به تجارت تنباكو و توتون اشتغال داشت وى مقدار زيادى تنباكو را انبار كرده بود و پليس ‍ هند خبردار شد كه در منزل او تنباكوى بسيارى موجود مى باشد و در مقام مصادره آنها برآمد. تاجر هم متوجه شد كه پليس قضيه را فهميده و خانه اش را محاصره كرده است تا تنباكوها را مصادره كند و فورا به حسينيه رفت اين قضيه در هشتم ماه محرم واقع شد. تاجر در حسينيه نذر كرد و گفت : ياابوالفضل العباسعليه‌السلام ، نذر كرده ام هديه اى تقديم شما كنم ، مرا از دست اينها نجات دهيد.

افراد پليس وارد منزل شدند ولى هر چه تفحص كردند هيچ چيز نيافتند و در نتيجه بيرون رفتند. ساعتى بعد تاجر وارد منزل شد و همسرش گزارش ‍ جريان را به وى داد. اما خود تاجر كه نگريست ديد تمام تنباكوها به حالت سابق محفوظ است ، خيلى خوشحال شد و بعدا به حضور سادات محل شتافت و قضيه را براى آنان بيان داشت و به نذرى كه كرده بود وفا كرد.

١٦٦ - خاك درگاه را به چشم خود ماليد

جناب آقاى مهدى در كتاب خود (العبد الصالح ) (ص ٢٤٩) مى نويسد: در اشهر اعظم گره‍ (از ايالت يوپى هند) يك درگاه حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام وجود دارد، و در اطراف آن شخص كافرى زندگى مى كرد كه چشمانش ديد نداشت وى به مردم گفت كه (مرا به درگاه عباس بابا ببريد) او را به درگاه آوردند شخص كافر شروع به داد و فرياد نموده ، شفاى خود را از حضرت اباالفضلعليه‌السلام خواستار شد و خاك درگاه را به چشم خود ماليد.

پس از لحظاتى چند، چشم وى شفا يافت و او اعتراف كرد كه اكنون قوه ديد و روشنايى يك چشم او مضاعف شده است

١٦٧ - از همسر خويش طلب عفو كرد

شخصى به همسر خود، كه حامله بود، شك كرده گفت : بچه اى كه در شكم دارى از من نيست ، بلكه از كسى ديگر است نزاع آنها به جايى رسيد كه شوهر آماده قتل همسر خود گشت همسرش گفت : به من مهلت بده به حرم حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام بروم شوهر به اين امر راضى شد. هر دو نفر به حرم حضرت قمر بنى هاشمعليه‌السلام رفتند. زن به حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام عرض كرد: مولاى من ، عنايت كنيد اين بچه اى را كه در شكم من است خود گواهى دهد كه از آن كيست ؟ تا ثابت شود كه من بيگناه هستم

البته دعايى كه از صميم قلب انجام شود، تاثير دارد. حضرت قمر بنى هاشمعليه‌السلام محبت فرمودند، بچه در رحم مادر به پاكدامنى مادرش گواهى داد و آن مومنه با كمال عزت و احترام از حرم اباالفضل العباسعليه‌السلام به خانه برگشت شوهر آن زن خيلى خجالت زده شد و از همسر خويش ‍ طلب عفو كرد.