چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس جلد ۲

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس 0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی ربانی خلخالی
گروه: مشاهدات: 76132
دانلود: 4975


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 275 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 76132 / دانلود: 4975
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٢١٠ - دست اهانت كننده به علم آقا ابوالفضل العباس عليه‌السلام خشك مى شود

(٣٧٤)

حجت الاسلام و السلمين جناب آقاى شيخ محمد رضا خورشيدى در تاريخ دوشنبه ٢٨ شعبان المعظم ١٤١٨ برابر ٨ / ١٠ / ١٣٧٦ چند كرامت مرقوم داشته اند كه مى خوانيد:

السلام عليك يا مولاى يا اباالفضل العباس و رحمة الله و بر كاته اغثنى

محضر مبارك حضرت حجة السلام و المسلمين فانى ولايت اهل بيتعليهم‌السلام آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى (دام عزه ) ١٠. در وسط شهر بابل - از شهرهاى مازندران - دو محله به نام هاى پير علم و نو علم مى باشد كه سبب نامگذارى اين دو محله ، داستان تلخى است كه در ارتباط با مسائل اقامه عزادارى حسينىعليه‌السلام و ممنوعيت آن از يك طرف و گستاخى و جسارت و حتى تخريب بعضى تكايا و مساجد در دوران رضاخان قلدر - پهلوى اول - از طرف ديگر، اتفاق افتاده است

خوب است قبل از ذكر اصل كرامت ، توجه خوانندگان محترم را به مذكور سه نكته جلب كنيم :

نكته اول : رضاخان ، ماءمور حلقه به گوش استعمار انگليس ، در اوايل به قدرت رسيدن ، تا آنجا كه مى توانست تظاهر به ديندارى و طرفدارى از قوانين اسلامى مى نمود، مخصوصا برپايى مراسم عزادارى حسينى و شركت در دسته جات عاشورا با سروپاى گل ماليده ، كه هر كس فكر مى كرد اين آدم سرباز واقعى مكتب تشيع است

اما همين كه اركان سلطنت او استقرار يافت ، آنچنان در برابر قوانين الهى و مظاهر تشيع طغيان كرد كه گويا ماءموريتى غير از براندازى شريعت مقدس ‍ اسلام ندارد. به عنوان نمونه : اعلام و اجراى كشف حجاب زنان ، ممنوع ساختن لباس مقدس روحانيت مخصوصا عمامه ، جلوگيرى از تشييع جنازه و مراسم ختم علما، و بالاتر از همه منع مجالس و دستجات عزادارى سالار شهيدان و انهدام و تخريب تكيه ها و مساجد. و عجيب اينكه همه اين جنايات به اسم دفاع از آزادى ! و مبارزه با خرافات ! انجام مى گرفت

نكته دوم : چنانكه مى دانيم شهرهاى مختلف در بعضى از مراسم مذهبى كه مربوط به تعظيم شعائر است رسوم مخصوص به خود دارند، كه هر يك در جاى خود مورد امضاى ائمهعليهم‌السلام مى باشد. مثلا در عراق ، اهالى نجف در جلو دسته جات عزادارى مشعلهاى مخصوص ، كربلاييها كشتى نجات و شيعيان هند و پاكستان علمهاى مخصوص كه در قسمت بالاى آن مشك خشكيده اى آويزان است حمل مى كنند، و در شهر مقدس قم نيز علاوه بر علامات مرسوم در شهرهاى مختلف ايران ، علم كوچكترى به نام توغ در بين جمعيت عزادار مشاهده مى شود.

در شهر بابل هم ، پاى ديوار هر تكيه و حسينيه ، علم كوچك يك شاخه اى (شبيه توغ كه در دستجات شهر قم حمل مى كنند) نصب و ميخكوب شده است كه در تمام ايام سال و به طور دائمى به عنوان سمبل و نمونه اى از پرچم و لواى سپهدار كربلا قمر بنى هاشمعليه‌السلام از آن استفاده مى شود. مردم به اين علم احترام كرده ، مريضهاى خود را براى شفا گرفتن به آن دخيل مى بندند و حاجت مى گيرند.

نكته سوم : سبب نامگذارى محله نو علم بابل :

قبل از ممنوعيت عزادارى و تخريب تكايا توسط عوامل رضاخانى ، اين محله به نام قرا كلا، معروف بود. در اجراى سياسيت دين زدايى ، اراذل و اوباش حكومتى پهلوى اول ، تكيه اين محله را تخريب مى كنند ولى مردم علم و وسايل مربوط به عزادارى حسينى را به خانه اى در آن محله منتقل مى كنند، و چون با كمترين اطلاع از برگزارى مراسم روضه خوانى مورد تعقيب مامورين حكومت واقع مى شدند لذا خيلى مخفيانه براى عرض ‍ حاجت و اداى نذر و روضه خوانى به آن خانه مى آمدند. سالهايى به اين ترتيب سپرى گشت تا اينكه در اثر انتقام الهى نوكر بى اختيار اجنبى ، رضاى قلدر در شهريور ١٣٢٠ ش از ايران گريخت و سرافكنده و رسوا راهى ديار غربت و تبعيدگاه دائمى خود شد.

با رفتن او، مردم عاشق اهل بيت و ايرانيان پاك سرشت از قيد و بند ستم رهايى يافتند و بلافاصله از همان سال مراسم عاشوراى حسينى را با شوقى زائد الوصف تجديد نمودند. از جمله ، مردم متدين شهر بابل ، و مردم محله قرا كلا، به احترام قمر بنى هاشمعليه‌السلام علم جديدى خريدارى كردند و با برنامه خاصى آن را به تكيه اى كه تجديد بنا شده بود حمل كرده ، در پاى ديوار آن نصب كردند. چنين بود كه از آن تاريخ به بعد، تعبير (علم نو) سر زبانها افتاد: اين علم نو است ، از علم نو حاجت بخواهيم ، به تماشاى علم نو برويم

البته خوانندگان محترم توجه دارند كه به زبان محلى ، علم نو را نوعلم مى گويند، لذا محله اى را هم كه اين علم را در خود جاى داده است محله نوعلم و تكيه آن را تكيه نوعلم مى نامند.

بحمدالله امسال (١٣٧٦ شمسى ) تكيه مزبور توسط افراد خير و نيكوكار و عاشقان حسينى به صورت ساختمان بسيار مجلل و زيبا، تجديد بنا گرديد كه اميدواريم خداوند عشق حسينى را لحظه به لحظه در دل ما بيشتر بفرمايد.

خاك ما گل شود و گل شكفد از گل ما

لذت عشق حسينى نرود از دل ما

اكنون با توجه به سه مقدمه مذكور در فوق ، توجه خوانندگان را به اصل كرامت و علت نامگذارى پير علم جلب مى كنيم :

زمانى كه مزدور اجانب ، رضاخان قلدر، دستور ممنوعيت عزادارى را صادر كرد، بزودى مساجد و تكايا تعطيل شده ، به وضع اهانت بارى درآمد و در شهر بابل و روستاهاى اطراف آن وضع به گونه اى شد كه حتى بسيارى از مساجد و تكايا تخريب و منهدم گرديد.

گفتنى است چندى قبل از صدور دستور مزبور، در عربستان هم حرم مقدس ائمه معصوم بقيععليهم‌السلام (چهار امام ) توسط حكومت وهابى آل سعود (عليهم اللعنه ) تخريب و با خاك يكسان گرديد و فقط سنگهايى به عنوان علامت باقى ماند، و از طرفى در تركيه هم كنال آتاتورك ريشه هاى مذهب را قلع و قمع كرد و حتى اذان را اجبارا به زبان تركى تغيير داد.

٢١١ - من اين كار را نمى كنم

١١ - در آن روزها، ظاهرا اوايل دهه ١٣١٠ شمسى ، عمال رضاخان در مسير اهانت و انهدام بسيارى از علمهاى جلوى تكايا و همچنين تخريب حسينيه ها، به تكيه اى رسيدند كه در اثر معجزه ، بعدها به پير علم مشهور گشت

جريان از اين قرار بود كه عده اى قزاق و سرباز به همراه مامورى خبيث كه رذالت او زبانزد مردم شهر بابل بود، جلوى تكيه مى رسند. طبق مرسوم خودشان كه ابتدا علم را شكسته و خورد مى كردند، جمعيت مردم - حيران و پريشان - ديدند كه سربازى كلنگ را به دست گرفت و براى تخريب علم جلو رفت ولى بلافاصله به عقب برگشت آن مامور كثيف گفت : چرا عقب آمدى ؟ چرا خراب نكردى ؟ سرباز جواب داد: به محض بلند كردن كلنگ لرزه بر اندام من افتاد و ترسيدم و من اين كار را نمى كنم

مامور پليد گفت : اين حرفها چيست ؟ الان من خرابش مى كنم كلنگ را برداشت ، جلو رفت و بى شرمانه آن را بلند كرد تا ضربه اى كارى بر علم فرود آورد، كه ناگاه در ميان نگاه حيرت زده و ترسناك مردم و سربازان ، دستش به همراه كلنگ ، قبل از رسيدن به علم در هوا معلق مانده خشك شد و فلج گرديد، صورتش هم سياه شد! با مشاهده اين صحنه شگفت ، جمعيت تماشاچى و سربازان از ترس غضب قمر بنى هاشمعليه‌السلام پا به فرار گذاشتند و كلنگ از دست نحس اين مامور به زمين افتاد. حال ، با دستى فلج و خشك زده و صورتى سياه ، در حاليكه نه او و نه احدى از عالميان جرئت سوء قصد به آن علم را ندارند آرام آرام به طرف محل كار خود يعنى شهربانى حركت كرد.

به طور طبيعى ، قبل از رسيدن مامور پليد به شهربانى خبر ظهور معجزه و انتقام قمر بنى هاشم به گوش همكاران او و رئيس شهربانى رسيده بود، لذا پس از اينكه اين مامور نگون بخت به شهربانى رسيد و خواست از پله ها بالا برود، ناگهان رئيس شهربانى آمد و مدال خدمت و سردوشى را از لباس او كند و گفت : وارد شهربانى نشو كه ما از انتقام حضرت ابوالفضلعليه‌السلام مى ترسيم ! و او را به شهربانى راه نداده اخراج كردند. نقل مى شود حتى زن و بچه اين ملعون هم او را ديگر به خانه راه ندادند.

بعدها اين بدبخت با همان دست خشكيده در كوچه و خيابان گدايى مى كرد و مردم هنگام عبور از كنار او، عوض كمك به صورتش آب دهان مى انداختند و بر او لعن و نفرين مى كردند. چند سالى به اين وضع نكبت بار زيست تا جان به آتش جهنم برد. از آن تاريخ به بعد، چون اين علم تنها علمى بود كه در شهر بابل اين طور اعجاز علنى از آن به وقوع پيوست ، به عنوان رمز پيروزى علمدار كربلا تا روز قيامت و سمبل صدق وعده خداوند در حفظ شعائر حسينى به (پير علم ) نام گذارى شد و نيز محله اى كه شرافت جاى داشتن اين علم معجزنشان را دارد به محله پير علم موسوم گشت

از آن تاريخ تاكنون كه حدود هفتاد سال مى گذرد، اين علم به همان صورت باقدى برافراشته در جلوى تكيه امام حسينعليه‌السلام ، نقطه اميد درماندگان و چشمه فيض براى حاجتمندان و شفاى مريضان و...است غير از نذورات بسيار كه در تمامى ايام سال براى آن علم مبارك صورت مى گيرد، مردم غيرتمند و عاشقان حسينى به نشانه وفاى به نذر و رسيدن به حاجت ، در عصر روز ششم محرم يعنى شب هفتم محرم (كه در مازندران هفتم محرم متعلق به قمر بنى هاشمعليه‌السلام هست ) صدها راس ‍ گوسفند در پاى اين علم قربانى مى كنند.

همچنين عشق و ارادت دستجات عزادارى محرم و بيست و يكم ماه رمضان به اين تكيه و علم ، ديدنى و غير قابل وصف است ، چندانكه گويى مردم و هيئتها مراسم عزادارى خود را بدون رفتن به پير علم و عرض ادب به آن علم نظر يافته ، كامل و تمام نمى دانند، زيرا مى دانند و مى گويند: تا علم عزادارى برپاست عنايت علمدار كربلا باماست

٢١٢ - به حضرت اباالفضل العباس عليه‌السلام از شما شكايت كرده ام

جناب حجت الاسلام و المسلمين حاج شيخ رضا يادگارى مرندى ، طى نامه اى به انتشارات مكتب الحسينعليه‌السلام چنين مى نويسد:

١٢ - در سال ٦٤ شمسى ، براى انجام وظيفه شرعى ، به دهى از ومه ده بيد آباده رفته بودم حكايت زير را شخصا از يك رئيس پاسگاه به نام آقاى شيبانى ، كه هم اكنون در آن آبادى زندگى مى كند و شخص ظاهر الصلاحى است ، شنيدم ايشان گفتند:

بنده به عنوان رئيس پاسگاه به محلى نزديك آباده اعزام شدم البته پاسگاه مقدارى از قريه فاصله داشت در كنار پاسگاه ، كافه اى بود كه آقايى به نام مشهدى محمود سرپرستى و مالكيت آن را داشت ، صاحب كافه يك روز پيش من آمد و گفت : آقاى رئيس پاسگاه ، قبل از شما رئيس پاسگاه فلان آقا و معاونش فلان آقا بودند. اين رئيس و معاون ، با ارباب ده به نام روح الله خان از رفقاى صميمى يكديگر به شمار مى رفتند. روح الله خان در اين ده حاكم بسيار قوى و بيرحمى بود و هرچه مى خواست مى كرد، رئيس و معاون هم از او حمايت مى كردند. حتى وقتى از پاسگاه نامه مى رسيد كه از ده سرباز بفرستيد، اين كار به روح الله خان محول مى شد، و او نيز هر كس را كه صلاح مى ديد به جاى ديگران مى فرستاد. از قضا زنى در اين ده زندگى مى كرد كه شوهرش فوت كرده و از وى يك بچه يتيم براى او باقى مانده بود. خدا مى داند با چه رنج و مشقتى اين بچه را بزرگ كرده بود. ضمنا هنوز وقت سربازيش نرسيده بود. بارى ، روح الله خان نوكرش را مى فرستد و مى گويد به زن بيچاره بگويند كه پسرش بايد به جاى كس ديگر سربازى برود. زن بيچاره از ترس مجبور مى شود پسرش را به جاى كس ديگر به سربازى بفرستد. پسر هم دو سال مجبورا خدمت سربازى را انجام مى دهد و بعد از اتمام دو سال به ده بر مى گردد. پس از بازگشت پسر، روح الله خان نوكرش را به خانه آن پسر مى فرستد و به وى پيغام مى دهد بيايد در باغ روح الله خان مشغول كار شود. پسر در جواب مى گويد: من دو سال است خدمت كرده ام و خيلى خسته هستم بعد از رفع خستگى خواهم آمد. نوكر مى آيد و به دروغ به خان مى گويد كه پسر زن گفت : روح الله خان غلط كرده به من گفته بيايم كار كنم ، من ديگر كار نمى كنم ! روح الله كه اين حرف را از نوكرش مى شنود، سخت عصبانى مى شود و به طرف پاسگاه حركت مى كند.

اينجاى قضيه را، من خودم كه صاحب كافه مى باشم شخصا ناظر جريان بودم خان با حالت عصبانى وارد پاسگاه شد و با حالت عصبى گفت : آقاى رئيس پاسگاه و معاون ، بنده براى شما اين همه خدمت مى كنم براى اين نيست كه از شما خوف و واهمه اى دارم

اگر شما در اين پاسگاه مسلح هستيد، من هم در اين ده ٦٠ نفر مسلح دارم اين همه خدمات من به شما براى اين است كه يك بچه يتيم در ده به من نگويد روح الله خان غلط كرده است ! رئيس و معاون يكصدا گفتند: كى به شما فحش داده است ؟ گفت :

فلان بچه يتيم مامور فرستادند پسر را به پاسگاه بياورد. بعد از ورود پسر بيچاره به پاسگاه وى را خواباندند و به جان او افتادند، تا آنجا كه پسر به حالت مرگ روى زمين افتاد. با مشاهده اين صحنه ، رئيس و معاون و روح الله خان دستپاچه شدند و كسى را به شيراز فرستادند كه از پزشك قانونى يك دكتر را به ده بياورد. پزشك را نيز تهديد كردند كه براى پسر پرونده اى تشكيل دهد و بنويسد كه اين شخص در اثر سكته مغزى از دنيا رفته است همين كار را هم كردند و سپس جنازه را برداشته ، به ده بردند و دفن كردند. قضيه به ظاهر تمام شده بود.

مشهدى محمود، صاحب كافه مى گويد: يك روز در كافه نشسته بودم ، ديدم زن بيچاره به كافه آمد و گفت : آقاى مشهدى محمود، شنيدم روح الله خان الان در پاسگاه است ، شما بيا با من به پاسگاه برويم من گفتم : خانم ، شما مى دانيد كه اين شخص ظالم است و ممكن است كافه مرا خراب كند. آن زن به من اطمينان داد و گفت : نترس ، با تو كارى ندارند. بنده به اتفاق زن وارد پاسگاه شدم ديدم روح الله خان و رئيس و معاونش در پاسگاه هستند. زن جلو آمد و گفت : آقاى رئيس و روح الله خان و نوكرش ، خوب به حرف من گوش كنيد: پسرم را روح الله خان ، به جاى كس ديگر، دو سال از من دور كرد و به سربازى فرستاد.

بعد از آن هم كه آمد، روح الله خان نوكرش را فرستاد تا پسرم برود نزد او كار كند. پسرم گفت : خسته هستم ، پس از ده الى پانزده روز نزد خان خواهم آمد. نوكر آمد و به دروغ به روح الله خان گفت : پسرم گفته روح الله خان غلط كرده است رئيس و معاون هم پسرم را دستگير كرده و به دست اين ظالم سپردند و روح الله خان نيز پسرم را كشت آنگاه به وسيله آن دكتر براى پسرم پرونده دروغين تشكيل داديد و خون پسرم در اين بين لگدمال شد. به حضرت ابوالفضل العباس‍عليه‌السلام از شما شكايت كرده ام و شش ماه فرصت داده ام تا انتقام پسرم را از شما پنج نفر بگيرد. در غير اينصورت مى روم به ده چناران ، كه مردمش ‍ بهايى هستند، و از دين اسلام خارج مى شوم !

مشهدى محمود مى گويد: چند روز از اين قضيه نگذاشت كه نوكر روح الله خان ، كه نامه اى به ده آباده مى برد، در وسط راه گويا چاهى بوده حدود ٤٠ متر و درش باز شده بوده است ، نوكر پا مى گذارد روى چاه و ناگهان با سر مى رود داخل چاه و سپس جنازه اش را بيرون مى آورند. چند روز بعد خبر رسيد روح الله شديدا مريض شده ، وى را به آباده برده اند، سپس شنيديم از آنجا به اصفهان اعزام شده و بالاخره گفتند كه روح الله خان در اثر سكته مغزى فوت كرده است هنگامى هم كه جنازه وى را در تابوت قرار دادند، موقع ميخ زدن يك ميخ درست به مغز روح الله خان فرو رفته بود. همچنين بعد از مدتى ، به پاسگاه خبر رسيد كه سارقين به فلان محله حمله برده و گله را به سرقت برده اند. رئيس و معاون پاسگاه ديدند سربازهاى پاسگاه به ماموريت رفته اند و ناچار خودشان به اين ماموريت رفتند، در راه سارقين هنگامى كه ديدند دو نفر براى دفاع مى آيند، برمى گردند و تيراندازى مى كنند و رئيس و معاون هر دو تيرى در مغزشان مى خورد و بدنشان هم تكه تكه مى شود. بعد از همه اين جريانات ، يك روز ديدم دكترى وارد كافه شد و با حالت اضطراب خاصى به من گفت : مشهدى محمود، آيا شما در جريان آن زن در پاسگاه بوديد كه از همه به حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام شكايت كرد؟ گفتم : بله گفت : تو را به خدا بيا با هم به خانه آن زن در ده برويم چون الان نوبت من است كه حضرت انتقام كشد. بنده در قتل پسر پيرزن دست نداشتم ولى در از بين رفتن خون با ديگران شريك جرم هستم ، آن هم به خاطر تهديد بود. مشهدى محمود مى گويد با هم به خانه پيرزن رفتيم دكتر خيلى به پيرزن التماس كرد تا دل او را به دست آورد. در نتيجه پيرزن دست به آسمان بلند كرد و عرض كرد: آقا، باب الحوائج ، از كمك و عنايت شما شاكرم ، من از جرم اين دكتر درگذشتم شما نيز عفو فرماييد.

قسم دروغ او را فلج مى كند

جناب آقاى عبدالحسين جواهر كلام كه قبلا هم از او دو كرامت نقل كرديم از پدر بزرگوارش چنين نقل مى كند:

١٣ - والد ما جد اين جانب از پدر گراميش (عبدالحسين ) نقل مى نمود كه مى گفت : دو نفر نزاع شخصى داشتند. پس از درگيرى ، قرار مى گذارند قسم بخورند و قسم را هم به نام نامى و اسم گرامى حضرت ابوالفضل العباس ‍عليه‌السلام ياد كنند. هر دو قسم ياد مى كنند و شخصى دروغگو و مدعى به محض قسم خوردن دچار فلج مى شود. سپس هر چه به اطبا و دكترها مراجعه مى كند بهبودى حاصل نمى كند، تا سرانجام به آستان مقدس ‍ حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام رو مى آورد و متوسل به آن حضرت مى گردد.

٢١٤ - صاحبان هميان كنار قبر من

حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى ، از ثقه معتمد، حاج رضا خرمى كربلايى (كه از ملازمين منبر مرحوم حاج شيخ مهدى مازندرانى صاحب كتاب معالى السبطين بود) نقل مى كند كه گفت :

١٤ - شخصى از مجاورين كربلا، پيوسته ملتجى و ملتمس به درگاه حضرت سيدالشهدا امام حسينعليه‌السلام و حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام بود و از آن بزرگواران گشايشى در امر زندگى مى خواست تا اينكه روزى در مسير راه ، چشمش به هميانى افتاد كه پر از پولهاى رايج آن زمان بود. به نظرش رسيد كه از سوى حضرت عنايتى به او شده و آنچه مى خواسته نصيب وى گرديده است هميان را برداشت و راهى منزل شد.

اتفاقا پول اين هميان مال عده اى از زوار بود كه آن را نزد شخصى كه وى را امين مى دانستند گذاشته بودند. صاحبان پول نزد شخص امين رفتند و از وى پول را مطالبه كردند. آن شخص هر چه التماس كرد كه خبر ندارم ، كسى قبول نكرد. تنها راه چاره ، متوسل شدن به حضرت سيدالشهدا امام حسينعليه‌السلام بود. پس از توسل ، شب حضرت سيدالشهدا امام حسينعليه‌السلام بود. پس از توسل ، شب حضرت سيدالشهداعليه‌السلام به خواب آن كسى مى آيد كه هميان را پيدا كرده بود و به وى مى فرمايد: فردا اين افراد با اين نام و نشان براى زيارت كنار قبر من مى آيند، هميان را ببر و به آنها بده

آن مرد على الصباح مى آيد و آنچه را كه در خواب از شكل و شمايل زائرين حضرت ديده بود، در بيدارى هم مى بيند، ولى نفس سركش مانع مى شود كه هميان را به آنها بدهد. مجددا شب ديگر باز خواب مى بيند كه حضرت سيدالشهداعليه‌السلام به وى فرمود: فردا زوار صاحب هميان در نزد قبر فرزندم على اكبرعليه‌السلام هستند. هميان را به آنها بده باز فردا شخصى مزبور به حرم حضرت سيدالشهداعليه‌السلام مى رود و همان گونه كه امام حسينعليه‌السلام در خواب به وى فرموده بود مى بيند اشخاص مزبور كنار قبر مطهر حضرت على اكبرعليه‌السلام هستند. ليكن باز نفس سركش مانع مى شود كه هميان را به صاحبان آن پس بدهد.

شب سوم باز در عالم خواب مى بيند كه حضرت سيدالشهداعليه‌السلام همراه حضرت اباالفضل العباس با يك هيبت و عظمت خاص حضور دارند و حضرت ابوالفضلعليه‌السلام در حاليكه آثار غضب بر چهره اش وجود داشته و حربه اى در دست دارد، با خشونت به او خطاب مى كند كه : فردا، صاحبان هميان در كنار قبر من مى آيند و هميان را به آنها مى دهى !

از خواب بيدار مى شود و فردا به حرم حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام مى آيد و هميان را به آنها مى دهد. و ضمنا حضرت به وى مى فرمايد كه من كار تو را اصلاح مى نمايم بارى ، با وعده حضرت قمر بنى هاشمعليه‌السلام حاجت آن شخص برآورده مى شود و كارش اصلاح مى شود.

٢١٥ - بايد به حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه‌السلام بيايى و قسم بخورى

حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد هادى مجتهدى سيستانى (مقيم نجف اشرف ، برادر مرجع عاليقدر شيعه آیت الله العظمى آقاى حاج سيد على حسينى سيستانى دام ظله الواراف ، از آقاى حاج شيخ هادى سيستانى (قائمى ) نقل كردند كه گفتند:

١٥ - يكى از همسايگان ما مريض شده و زنش در منزل تنها بود. در غياب وى ، دزد قاليهاى منزل را برده بود. صاحب منزل برايش يقين حاصل مى شد كه دزد از پشت بام آمده است وقتى به همسايه مى گويند كه شما دزد منزل ما هستيد، او انكار مى كند.

طبق رسوم مى گويند: بايد به حرم حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام بيايى و قسم بخورى او هم مى گويد: بسيار خوب ، حاضرم قسم بخورم به حرم حضرت ابوالفضل العباس ‍عليه‌السلام مى روند و متهم به دروغ قسم مى خورند كه دزدى نكرده است پس از اينكه از حرم بيرون آمده و وارد منزلش مى شود، زبانش آويزان شده و با صورت به زمين مى خورد و سه روز در منزل به همان صورت سر مى كند تا اينكه مى ميرد. اين است سزاى كسى كه به دروغ به نام حضرت قمر بنى هاشمعليه‌السلام قسم بخورد.

٢١٦ - اسب سوارى در بيابان پيدا شد

جناب آقاى حاج عباس جعفرزاده ، از اهالى تنگستان از توابع بوشهر نقل كرد:

١٦ - عده اى از اهالى بندر بوشهر، با كشتى به طرف بمبئى هند حركت مى كنند و در برگشت از هند به طرف ايران ، شخصى در كشتى فوت مى كند. نزديكى ساحل يك آبادى وجود داشت جنازه را مى برند كه در آن آبادى دفن كنند. در راه ، اهالى آن محل با شمشير و نيزه و اسلحه هاى مختلف به ايشان حمله كرده و مى گويند: ما نمى گذاريم جنازه خود را در اين محل دفن كنيد، زيرا شما كافريد.

اين جمعيت به طور دسته جمعى ، رو به طرف عراق بويژه كربلاى معلى كرده ، پس از عرض ارادت به محضر مبارك حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشمعليه‌السلام عرض مى كنند.

يااباالفضل العباسعليه‌السلام ، آيا سزاوار است كه اين مرد كه از محبين شما اهل بيتعليهم‌السلام مى باشد، به دريا افكنده شود و ماهيهاى دريا او را بخورند؟

راوى نقل مى كند: پس از توسل به حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام ، ناگهان مشاهده كردند كه اسب سوارى در آن بيابان پيدا شد و در حاليكه در دستش سرنيزه اى بود به آن هندوها حمله كرد و آنان را متفرق كرد. سپس ‍ دستور داد كه جنازه خود را دفن كنيد، آنها ديگر برنخواهند گشت جمعيت جنازه را دفن كردند و با خيال راحت به كشتى برگشتند.

٢١٧ - بچه را زدى حضرت عباس عليه‌السلام به دستت بزند

خطيب گرانقدر و دانشمند محترم حجت الاسلام و المسلمين جناب آقاى حاج شيخ اشرف كاشانى دامت بركاته كه قبلا نيز از ايشان كراماتى نقل شده است ، يكى از مشاهدات خودشان را چنين بيان مى كنند:

١٧ - ديگر از مشاهدات حقير درباره كرامات حضرت ابوالفضل العباس ‍عليه‌السلام باز مربوط به همان دوران ٨ سالگى است آن زمان من به مكتب مى رفتم و مقارن با دورانى بود كه پهلوى لعين دستور داده بود كه اول محرم ، مراسم سينه زنى و مجلس روضه خوانى موقوف باشد به طورى كه از طرف شهربانى به مدرسه ها دستور داده شده بود كه اگر شاگرد مدرسه اى در كوچه به ذكر نوحه خوانى ديده شود، پدرش را جلب كنند. اما بچه ها گوش ندادند و روز ٩ محرم الحرام ، كه در كاشان روز عباس على است بچه ها شروع به نوحه خوانى كردند. يادم مى آيد اين بيت را مى خواندند:

عباس ، از كف بريز آب روان را

عباس ، بشنو فغان كودكان ر ا

يكمرتبه سرو كله عباس خان پليس پيدا شد. او سر پاسبان بود و قد بلندى داشت كه همه مردم از او مى ترسيدند. با آمدن وى بچه ها فرار كردند. در اين ميان او يك بچه را گرفت و جلوى مادرش به صورت او سيلى زد. مادر بچه گفت : بچه را زدى ، حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام به دستت بزند!

عباس خان همان شب براى گرفتن سارق مى رود. سارق مسلح بوده و به وى شليك مى كند. فشنگ به دست عباس خان مى خورد و آن را شديدا مجروح مى گرداند فردا مردم كاشان ديدند عباس يك دست ندارد!

٢١٨ - دعاى هر دو مستجاب شد

جناب حجت الاسلام آقاى شيخ محمد سمامى حائرى ، از مرحوم آیت الله حاج سيد محمد كاظم قزوينىرحمهم‌الله (متوفاى ١٣ جمادى الثانيه ١٤١٥ ه‍ ق ) صاحب تاليفات كثيره نقل كردند كه ايشان فرمودند:

١٨ - يكى از خان هاى ايران با خانواده اش به زيارت عتبات مشرف گرديد. خان دختر زيبايى داشت كه در اين سفر همراه او بود.

دختر به حرم حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام مشرف شد و يكى از خدمه خان شيفته جمال او گشت خادم ، در كنار ضريح مطهر دستش را روى دست دختر گذاشت دختر فورا رو به قبر حضرت كرده و عرض كرد: آيا سزاوار است در كنار ضريح شما اين چنين به من بى ادبى نمايند؟

يااباالفضلعليه‌السلام ، دستش را قطع كن !

پس از چند روز قرار شد كه خان حركت كند. خادم مزبور هم هرچه داشت فروخت و پنجاه ليره طلا را در كيسه اى قرار داد و همراه با قافله خان حركت كرد. در راه خان متوجه شد كه پولش را به سرقت برده اند (مبلغ پولى را كه همراه داشت ، يكصد ليره بود) قرار شد كه افراد قافله را تماما وارسى كنند. پس از وارسى ، كيسه كه پنجاه ليره در آن بود كشف شد به خان خبر دادند به نزد اين شخص كه همراه خان بود كشف شد. معلوم شد پنجاه ليره است به خان خبر دادند. خان تصور كرد كه اين پول ، مال اوست دستور داد پول را گرفتند، و دست وى را به عنوان سارق قطع كردند.

پس از مدتى پول ، در ميان اثاثيه خان پيدا گرديد و خان از اين بابت سخت ناراحت شد و در صدد عذر خواهى برآمد. خادم كه دستش قطع شده بود رضايت نداد. خان گفت هر چه بخواهى در قبال اين عمل به تو مى دهم گفت : اگر مى خواهى راضى شوم ، بايد دخترت را به عقد من در آورى خان قبول كرد و دختر را به عقد آن شخص درآورد. پس از عقد، دختر به او گفت : چرا تو در حرم حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام كنار ضريح مطهر، دستت را روى دست من گذاشتى ؟ آن شخص گفت : زمانى كه دستم را روى دست تو گذاشتم از حضرت خواستم كه ترا به عقد من در آورد و حضرت خواسته من را اجابت كرد. دختر گفت : من هم از حضرت خواستم دستت را قطع كند و حضرت خواسته مرا نيز اجابت كرد!

٢١٩ - گستاخ زير تريلى از كمر دو نيم شد

جناب آقاى حاج ابوالحسن شريفى از كرج مرقوم داشته اند: حادثه اى چند سال قبل در تهران رخ داده است كه شرح آن را ذيلا مى خوانيد:

١٩ - در تهران ميدان قزوين ، خيابان جمشيد (كه در آن زمان محل فساد بود) يك مغازه مشروب فروشى وجود داشت كه صاحب آن يك نفر ارمنى بود و آن مغازه پاتوق راننده هاى تريلى (تريلر) و بارى و غيره به شمار مى رفت مرد ارمنى ، كه صاحب مغازه بود، روى ارادتى كه به حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام داشت عكسى كه آن حضرت را سوار اسب نشان مى داد، بالاى سر خود نصب كرده بود و براى آن احترام خاصى قائل بود.

روزى سه نقر راننده تريلى وارد مغازه مى شوند و از فرد ارمنى مشروب مى خواهند. فروشنده سه ليوان شراب برايشان مى آورد.

يكى از آنان يك ليوان ديگر درخواست مى كند و فروشنده ارمنى از دادن ليوان اضافه خوددارى مى ورزد. زيرا معتقد بود كه نبايد به هر راننده يك ليوان بيشتر مشروب داد، چون مستى به وجود آورده مشكلاتى فراهم خواهد كرد. فرد راننده اظهار مى دارد براى خودم نمى خواهم و وقتى ليوان شراب را مى گيرد (نعوذبالله ) به روى عكس مبارك حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام مى پاشد و اظهار مى كند كه : اين هم سهم ايشان !

شخصى ارمنى ، وقتى اين جسارت فجيع را از راننده بى دين مى بيند خيلى ناراحت شده ، آنان را از مغازه بيرون مى كند و مغازه را تعطيل اعلام مى نمايد. سپس از شدت ناراحتى درد داخل مغازه مشغول گريه مى شود. آن سه نفر بعد از خارج شدن از مغازه ، با يكديگر مشاجره مى كنند كه چرا اين عمل انجام شد. نهايتا دو نفر از آنان با هم تصميم مى گيرند كه وقتى با تريلى هايشان از شهر خارج شدند، در بيابان ، راننده اى را كه اين جسارت را كرده بكشند و جسدش را در بيابان بيندازند.

اين دو نفر از آن مرد خبيث جلوتر راه افتادند كه با هم تصميم لازم را بگيرند وقتى كه وارد خيابان قزوين شدند تا به طرف تريلى هاى خود بروند، نفر سوم كه همان فرد گستاخ باشد و از آنان عقب مانده بود وقتى خواست از جوى آب كنار خيابان بگذرد، پايش به جدول كنار خيابان برخورد كرد و با صورت به وسط خيابان افتاد. در همين حال يك تريلى آهن كش كه با بار آهن در حال عبور بود از روى اين شخص گذشت و او را از كمر به دو نيم ساخت مردم جمع شدند و راننده تريلى هم توقف كرد.

پليس نيز سر رسيد و بزودى جمعيتى انبوه گرد آمدند. آن دو راننده ديگر، كه فاصله اى از آن جمعيت داشتند، وقتى متوجه اين حادثه شدند جلو آمدند و شرح ماجرا را به پليس گفتند و افزودند كه تصميم داشته اند به علت جسارتى كه وى به حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام انجام داده بود در بيابان او را بكشند، و اظهار داشتند كه حضرت اباالفضل العباس ‍عليه‌السلام زحمت آنها را كم كرد.

وقتى كه پليس اين مطلب را از آنان شنيد، براى روشن شدن قضيه ، همراه آن دو نفر و جمعى ديگر به خيابان جمشيد، كه محل شراب فروشى بود، رفتند. ديدند مغازه تعطيل است ، درب مغازه را زدند. صاحب مغازه كه همان ارمنى بود در را باز كرد. پليس و همراهان وارد شدند، ديدند مرد ارمنى مشغول گريه مى باشد. وقتى چشمش به راننده ها افتاد، از آن دو نفر پرسيد: آن مرد كافر چه شد؟ وقتى آنان گفتند كه وى به جزاى خود رسيده به جهنم وارد شده است ، مشاهده كردند كه ارمنى صاحب مغازه مشغول شكرگزارى به درگاه خداوند متعال شد و عكس حضرت را نشان داد كه هنوز خشك نشده بود. پليس هم صورت جلسه اى تهيه كرد و راننده ها را مرخص نمود و گفت : بقيه مسئوليت با خودم كه جوابگوى قانون خواهم بود. وقتى ماجرا را به اداره گزارش كرد، خود او مورد تشويق هم قرار گرفت و هيچ گونه مسئوليتى متوجهش نگرديد.