اصالت مهدويت از جهت ابتناء آن بر توحيد و يکتاپرستى
فرمود: با پدرم مشرف شدم به مکه معظمه فقط يک شتر داشتيم که پدرم سوار بود ومن پياده ملازم ومواظب خدمت او بودم در مراجعت به سماوه رسيديم.
استرى (قاطر) از اشخاصى که شغلشان جنازه کشى بين سماوه ونجف بود از شخص سنى تا نجف اجاره کرديم. چون شتر کندى مى کرد، وگاهى مى خوابيد وبه زحمت او را بلند مى کرديم؛ پدرم سوار قاطر ومن سوار شتر از سماوه حرکت کرديم. بين راه اغلب نقاط گلزار و باتلاق بود و شتر هميشه مسافتى عقب مى افتاد و به خشونت و درشتگویى مکارى سنى مبتلا بودم؛
تا اينکه برخورديم به جائيکه گل زياد بود شتر خوابيد و ديگر هر چه کرديم برنخواست. در اثر تعقيب در بلند کردن لباسهايم گل آلود شد وفائده نکرد ناچار مکارى هم توقف کرد تا لباسهايم را در آبى که در آنجا بود بشويم. من از آنها کمى فاصله گرفتم براى برهنه شدن و شستن لباس وفوق العاده مضطرب و حيران که عاقبت اينکار به کجا مى رسد، وآن وادى از جهت قطاع الطريق هم خطرناک بود ناچار متوسل شدم به ولى عصر ارواحنا فداه ولى بيابان همواره وتا حد مد بصر احدى پيدا نبود بغتتا ديدم جوانى نزديک من پيدا شد شباهت داشت به سيد مهدى پسر سيد حسين کربلائى (نظرم نيست که فرمود دو نفر بودند يا همان يک نفر) (و نظرم نيست کدام سبقت به سلام کرديم) عرض کردم شى اسمک فرمود سيد مهدى عرض کردم ابن سيد حسين فرمود:
نه ابن سيد حسن عرض کردم از کجا مى آئى فرمود من خضير (چون مقامى در آن بيابان بود به عنوان مقام خضرعليهالسلام
) من خيال کردم مى فرمايد: از آن مقام آمدم فرمود چرا اينجا توقف کرده اى شرح خوابيدن شتر و بيچارگى خود را عرض کردم تشريف برد نزد شتر ديدم تا دست روى سر او گذارد شتر برخواست ايستاد و آن حضرت با او صحبت مى فرمايد و با انگشت سبابه به طرف چپ و راست به شتر نشان مى دهد بعد تشريف آورد نزد من فرمود ديگر چکار دارى عرض کردم حوائجى دارم ولى فعلا با اين حال اضطراب ونگرانى نمى توانم عرض کنم جایى را معين فرمایيد تا با حواس جمع مشرف شده عرض کنم فرمود مسجد سهله، بغتتا از نظرم غائب شد. آمدم نزد پدرم گفتم: اين شخص که با من صحبت مى کرد کدام طرف رفت؟ (مى خواستم بفهمم اينها هم حضرت را ديده اند يا نه) گفتند: احدى اين جا نيامد وتا چشم کار مى کند بيابان پيدا است.
گفتم: سوار شويد برويم. گفتند: شتر را چه مى کنى؟ گفتم: امرش با من است سوار شدند. من هم سوار شتر شدم شتر جلو افتاد وبه عجله مى رفت، مسافتى از آنها جلو افتاد مکارى صدا زد ما با اين سرعت نمى توانيم بيایيم.
غرض قضيه برعکس سابق شد. مکارى تعجب کنان گفت: چه شد اين شتر همان شتر است و راه همان راه؟ گفتم: سرى است در اين امر ناگهان نهر بزرگى سر راه پيدا شد. من باز متحير شدم که با اين آب چه کنيم تا فکر مى کردم شتر رفت ميان نهر متصل به طرف راست و چپ مى رفت مکارى وپدرم لب آب رسيدند فرياد زدند: کجا مى روى غرق مى شوى اين آب قابل عبور نيست؟ ولى چون ديدند من با کمال سرعت با شتر مى روم وطورى هم نيست جرأت کردند. گفتم: از اين راهى که شتر مى رود به طرف چپ و راست همانطور بيائيد آنها هم آمدند و به سلامت از آب عبور کرديم.
من متذکر شدم که آن وقتى که حضرت انگشت سبابه به طرف راست وچپ حرکت مى داد اين آب را اشاره مى فرمود خلاصه آمديم شب وارد شديم. بر جمعى کوچ نشين آنجا منزل کرديم همه آنها با تعجب از ما مى پرسيدند: از کجا مى آئيد؟ گفتيم: از سماوه. گفتند: پل خراب شده و راهى نيست مگر کسى با طراده از اين آب عبور کند و از همه بيشتر مکارى متحير مانده بود.
گفت: بگو بدانم چه سرى در اين کار بود؟ گفتم: من آنجا که شتر خوابيد به امام دوازدهم شيعيان متوسل شدم. آن حضرت تشريف آورد و اين مشکلات را حل نمود (نظرم نيست که گفت او وآن جماعت مستبصر شدند يا نه) غرض به همان حال آمديم تا چند فرسخى نجف اشرف باز شتر خوابيد. سرم را نزديک گوش او بردم گفتم: تو مامورى ما را به کوفه برسانى تا اين کلمه را گفتم برخواست. وبه راه ادامه داد در خانه در کوفه زانو به زمين زد من هم او را نفروختم، ونکشتم تا مرد روزها مى رفت در بيابان کوفه چرا و شبها در خانه مى خوابيد بعد به ايشان عرض کردم در مسجد سهله خدمت آن بزرگوار مشرف شديد فرمود: بلى ولى در گفتن شرح او مجاز نيستم ملتمس دعا هستم اقل آقا امام سدهي).
دوم
- معجزه شفا يافتن همسر محترمه عالم جليل وفاضل بزرگوار جناب آقاى آقا شيخ محمد متقى همدانى سلمه الله تعالى است، که از فضلاء همدانيان حوزه علميه قم وبه تقوى وطهارت نفس معروف وخود اينجانب سالها است ايشان را به ديانت واخلاق حميده مى شناسم.
چندى پيش اين معجزه را شفاها وسپس کتبا براى حقير مرقوم داشته بودند که چون فراموشم شده است که آن نوشته را کجا گذارده ام؛ مجددا از ايشان خواستم وايشان هم فتوکپى شرحى را که در آخر کتاب مستطاب نجم الثاقب نوشته اند فرستادند که عين متن آن را در اينجا نقل مى شود.
«بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله ربّ العالمين والصلاة والسلام على محمّد وآله الطاهرين ولعنة الله على أعدائهم وظالميهم ومنکرى فضائلهم ومناقبهم إلى قيام يوم الدين آمين ربّ العالمين
.»
مناسب ديدم ذکر نمايم توسلى که به حضرت بقيه الله فى الارضين حجة ابن الحسن العسکرى نموده و توجهى که آن جناب فرمودند چون موضوع کتاب در اثبات وجود آن حضرت است از طريق معجزات وخرق عادات.
روز دوشنبه هيجدهم ماه صفر از سال هزار وسيصد و نود و هفت مهمى پيش آمد که سخت مرا و صدها نفر ديگر را نگران نمود. يعنى همسر اينجانب محمد متقى همدانى در اثر غم و اندوه و گريه و زارى دو سال که از داغ دو جوان خود که در يک لحظه در کوههاى شميران جان سپردند در اين روز مبتلا به سکته ناقص شدند.
البته طبق دستور دکترها مشغول به معالجه و مداوا شديم؛ ولى نتيجه اى به دست نيامد تا شب جمعه ۲۲ ماه صفر يعنى چهار روز بعد از حادثه سکته، شب جمعه ساعت يازده تقريبا رفتم در غرفه خود استراحت کنم.
پس از تلاوت چند آيه از کلام الله وخواندن دعائى مختصر از دعاهاى شب جمعه از خداوند تعالى خواستم که امام زمان حجة بن الحسن صلوات الله عليه و على آبائه المعصومين را ماذون فرمايد: که به داد ما برسد وجهت اينکه متوسل به آن بزرگوار شدم و از خداوند تبارک وتعالى مستقيما حاجت خود را نخواستم اين بود تقريبا از يک ماه قبل از اين حادثه دختر کوچکم فاطمه از من خواهش مى کرد که من قصه ها وداستانهاى کسانى که مورد عنايت حضرت بقيه الله روحى وارواح العالمين له الفداء قرار گرفتند و مسئول عواطف واحسان آن مولا شده اند.
براى او بخوانم من هم خواهش اين دخترک ده ساله را پذيرفتم وکتاب نجم ثاقب حاجى نورى را براى او خواندم در ضمن من هم به اين فکر افتادم که مانند صدها نفر ديگر چرا متوسل به حجت منتظر امام ثانى عشر عليه سلام الله الملک الاکبر نشوم؛ لذا همانطور که در بالا تذکر دادم در حدود ساعت يازده شب متوسل شدم به آن بزرگوار وبا دلى پر از اندوه وچشمى گريان به خواب رفتم، ساعت چهار بعد از نيمه شب جمعه طبق معمول بيدار شدم.
ناگاه احساس کردم از اطاق پائين که مريض سکته کرده ما آنجا بود صداى همهمه مى آيد - سر وصدا قدرى بيشتر شد وساکت شدند و ساعت پنج ونيم که آن روزها اول اذان صبح بود به قصد وضو آمدم پایين ناگهان ديدم صبيه بزرگم که معمولا در اين وقت در خواب بود بيدار وغرق در نشاط و سرور است تا چشمش به من افتاد گفت: آقا مژده بدهم. گفتم: چه خبراست؟
من گمان کردم خواهرم يا برادرم از همدان آمده اند گفت :بشارت مادرم را شفا دادند! گفتم: که شفا داد؟ گفت: مادرش چهار بعد از نيمه شب با صداى بلند و شتاب و اضطراب ما را بيدار کرد. چون براى مراقبت مريض دخترش و برادرش حاج مهدى و خواهرزاده اش مهندس غفارى که اين دو نفر اخير از طهران آمده بودند، تا مريضه را به تهران ببرند براى معالجه اين سه نفر در اطاق مريض بودند.
که ناگهان داد وفرياد مريضه که مى گفت: برخيزيد آقا را بدرقه کنيد! برخيزيد آقا را بدرقه کنيد! مى بيند که تا اينها از خواب برخيزند آقا رفته خودش که چهار روز بود نمى توانست حرکت کند.
از جا مى پرد دنبال آقا تا دم در حياط مى رود دخترش که مراقب حال مادر بود در اثر سر و صداى مادر که آقا را بيدار کنيد بيدار شده بود دنبال مادر تا دم در حياط مى رود ببيند که مادرش کجا مى رود دم درب حياط مريضه به خود مى آيد ولى نمى تواند باور کند که خودش تا اينجا آمده. از دخترش زهرا مى پرسد: که زهرا من خواب مى بينم يا بيدارم. دخترش پاسخ مى دهد که: مادرجان تو را شفا دادند. آقا کجا بود که مى گفتى آقا را بدرقه کنيد ما کسى را نديديم. مادر مى گويد: آقاى بزرگوارى در زى اهل علم سيد عالي قدرى که خيلى جوان نبود پير هم نبود به بالين من آمد.
گفت: برخيز خدا تو را شفا داد .گفتم: نمى توانم برخيزم با لحنى تندتر فرمود: شفا يافتيد برخيز. من از مهابت آن بزرگوار برخواستم فرمود: تو شفا يافتيد ديگر دوا نخور وگريه هم مکن وچون خواست از اطاق بيرون رود من شما را بيدار کردم که او را بدرقه کنيد ولى ديدم شما دير جنبيديد خودم از جا برخواستم ودنبال آقا رفتم بحمد الله تعالى پس از اين توجه و عنايت حال مريضه فورا بهبود يافت، وچشم راستش که در اثر سکته غبار آورده بود برطرف شد.
پس از چهار روز که اصلا ميل به غذا نداشت در همان لحظه گفت گرسنه ام براى من غذا بياوريد يک ليوان شير که در منزل بود به او دادند با کمال ميل تناول نمود رنگ رويش بجا آمد و در اثر فرمان آن حضرت که گريه مکن غم واندوه از دلش برطرف شد وضمنا خانم مذکوره از پنج سال قبل رماتيسم داشت از لطف حضرتعليهالسلام
شفا يافت با آنکه اطباء نتوانستند معالجه کنند.
ناگفته نماند که در ايام فاطميه در منزل مجلسى به عنوان شکرانه اين نعمت عظمى منعقد کرديم جناب آقاى دکتر دانشور که يکى از دکترهاى معالج اين بانو بود شفا يافتن او را برايش شرح دادم دکتر اظهار فرمود: آن مرض سکته که من ديدم از راه عادى قابل معالجه نبود مگر انکه از طريق خرق عادات واعجاز شفا يابد.
الحمد لله ربّ العالمين وصلَّى الله على محمّد وآله المعصومين لاسيّما امام العصر وناموس الدهر قطب دايره إمکان سرور وسالار إنس وجان صاحب زمين وزمان مالک رقاب جهانيان حجة بن الحسن العسکرى صلوات الله وسلامه عليه وعلى آبائه المعصومين إلى قيام يوم الدين ابن محمد تقى متقى همداني).
سوم
- حکايت بسيار عجيب تشرف عالم جليل وسيد بزرگوار مرحوم آقا سيد حسين حائرى است وآن را مرحوم عالم فاضل زاهد صاحب تاليفات بسيار حاج شيخ على اکبر نهاوندى در کتاب (العبقرى الحسان فى احوال مولانا صاحب العصر والزمانعليهالسلام
) نقل فرموده وبعض ديگر از بزرگان وموثقين از او نقل نموده اند چون مفصل وطولانى است علاقمندان به آن کتاب مراجعه نمايند وعلامه نهاوندى مذکور صاحب مکاشفه مهمى است که بر عظمت مقام استاد ما مرحوم زعيم عاليقدر آيت الله بروجردى قدس سره واينکه مشمول عنايات غيبى وتوجهات ائمهعليهمالسلام
بوده اند دارد.
چنانکه در داستانهاى شگفت نيز حکايتى ذکر شده که دلالت بر اين دارد که ايشان بحق داراى مقام نيابت عامه بوده اند وهم چنين حکايت تشرف مرحوم فاضل کامل آقا شيخ احمد فقيهى قمى نيز دلالت بر تقدير از موضع ايشان دارد که از شرح اين حکايات چون موجب طولانى شدن کلام مى شود خوددارى شد.
چهارم
حکايت ومعجزه اى است که مولف بشارت ظهور بدون واسطه احدى آن را نقل نموده است اين حکايت نيز دلالت بر شفاء مريضه اى در شب مبارک نيمه شعبان دارد که به بيمارى صعب العلاجى که اطباء حاذق از معالجه عاجز شده وحتى به اطباء خارجى نيز مراجعه کرده بودند مبتلا بوده است.
که چون کتاب بشارت ظهور چاپ شده ونسخه حقير را هم در حال نوشتن اين رساله براى نمايشگاه کتاب گرفته اند علاقمندان را به خود آن کتاب ارجاع مى دهم که حتما اين حکايت ومعجزه راکه از دلائل صحت مذهب است مطالعه فرمايند.
پنجم وششم وهفتم
وهشتم معجزاتى است که در ضمن حکايت ۲۳ و۳۴ و۸۳ و۱۰۸ کتاب داستانهاى شگفت تاريخ عالم عاليقدر آقاى دستغيب شيرازى دامت برکاته مذکور است.
نهم
- عالم عاليمقام آيت الله حائرى دامت برکاته در کتابى که متضمن وقايع ومعجزاتى از ائمه طاهرينعليهمالسلام
وبعض روياى صادقه است در ارتباط با موضوع تشرف به محضر حضرت بعض حکايات نيز نقل کرده اند که هر کدام شواهد محکم بر وجود امامعليهالسلام
است.
وبالاخره دهمين حکايتى که در اينجا به آن اشاره مى نمائيم حکايت مربوط به مسجدى است که در ابتداء شهر مقدس قم در سمت چپ کسى که وارد شهر مى شود ساختمان شده وبه نام مسجد امام حسن مجتبىعليهالسلام
ناميده شده است اين حکايت را که خود حقير بدون واسطه از صاحب آن شنيده ام ونوار آن هم موجود است. در پاورقى کتاب (پاسخ به ده پرسش) نقل کرده ام. از اينگونه حکايات وشواهد ومويدات اگر در مقام پرسش وضبط برآئيم بسيار است که حداقل همه دلالت بر وجود آن حضرت ومداخله ايشان در امور (در حدى که مصلحت است) دارند اميد است خداوند متعال توفيق درک اين گونه سعادتها را به همه مشتاقان حقيقى ومنتظران واقعى عطا فرمايد.