ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم0%

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

نویسنده: محدث نورى
گروه:

مشاهدات: 11164
دانلود: 2343

توضیحات:

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 84 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11164 / دانلود: 2343
اندازه اندازه اندازه
ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

نویسنده:
فارسی

حكايت هفتاد ودوّم: سيّد مرتضى نجفى

فرد صالح مورد اطمينان سيّد مرتضى نجفى كه از افراد صالح بود و شيخ الفقها، شيخ جعفر نجفى را درك كرده بود و به درستى و راستى معروف بود در پيش علماء گفت: با جماعتى در مسجد كوفه بوديم كه در ميان آنها يكى از علماى معروف حضور داشت كه من مرتب اسم او را مى پرسيدم و نگفت، چون جاى كشف رازهايى بود كه مناسب او نبود.

گفت: چون وقت نماز مغرب شد شيخ در محراب براى بجا آوردن نماز جماعت حاضر شد و ديگران هم در فكر اينكه براى نماز خواندن با او آماده شوند بودند در آن زمان در بين جاى تنور در وسط مسجد كوفه آب كمى بود كه از مجراى قناتى خرابه جارى مى شد و راه باريكى داشت كه بيشتر از يك نفر گنجايش نداشت.

آنگاه رفتم به آنجا كه وضو بگيرم وقتى خواستم پايين بروم شخص گرانقدرى را ديدم كه به شكل اعراب بود و بر لب آب نشسته بود و با آرامش و متانت خاصى وضو مى گرفت. با اينكه من براى رسيدن به نماز جماعت عجله داشتم كمى توقف كردم ديدم كه او به همان حالت متانت و وقار نشسته و صداى اقامه نماز بلند شد. وبه خاطر عجله اى كه داشتم به او گفتم: مثل اينكه قصد ندارى با شيخ نماز بخوانى؟ فرمود: «نه، زيرا اين شيخ دخنى است».

و منظورش را نفهميدم و صبر كردم تا وضويش تمام شد و بالا آمد و رفت. آنگاه رفتم و وضو گرفتم و با شيخ نماز خواندم بعد از تمام شدن نماز و پراكنده شدن مردم آنرا براى شيخ گفتم و ديدم كه حالش تغيير كرده و رنگش پريده شد و به فكر فرو رفت و به من گفت: حجّتعليه‌السلام را درك كردى و نشناختى و مرا از امرى آگاه كرد كه جز خداى بلند مرتبه از آن آگاه نبود.

بدان كه من امسال ارزن زراعت كرده بودم در (رحبه) كه جايى است در طرف غربى درياى نجف كه اكثراً محلى است كه به خاطر عرب هاى باديه نشين و متردّدين آنها ترسناك است. وقتى به نماز ايستادم به فكر كشاورزى خود افتادم. و آن مرا از حالت نماز دور كرد كه آن جناب از او خبر داد. و چون من بيشتر از بيست سال است كه آنرا شنيدم احتمال نقصان (ناقص بودن) آنرا مى دهم.

حكايت هفتاد وسوّم: سيّد محمّد قطيفى

عالم گرانقدر حاجى ملاّ محسن اصفهانى مجاور حرم ابا عبد اللهعليه‌السلام كه در امانتدارى و ديندارى و پايدارى و انسانيت معروف بود و از افراد مورد اطمينان ائمه ى جماعت آن شهر شريف بود به ما خبر داد وگفت:

سيّد سند، سيّد محمّد بن سيّد مال اللَّه بن سيّد معصوم قطيفى به من خبر داد كه: وقتى در شبى از شب هاى جمعه تصميم گرفتم كه به مسجد كوفه بروم در آن زمان كه راه براى رفتن به آنجا ترسناك بود و افراد، كمتر به آنجا مى رفتند مگر با كسانى كه همراه خود مى بردند و آماده براى مبارزه با دزدان مى آمدند و همچنين اشخاصى از اعراب كه توانايى مقابله با راهزنان را داشتند.

وقتى وارد مسجد شديم به جز يك نفر از طلبه هاى مشغول به درس كسى را آنجا نديديم. پس شروع كرديم به انجام دادن آداب مسجد تا آنكه مغرب نزديك شد. رفتيم و درِ مسجد را بستيم و در پشت آن آنقدر سنگ و كلوخ و آجر ريختيم كه مطمئن شديم كه به حسب عادت نمى شود آنرا باز كرد. آنگاه وارد مسجد شده و به دعا و نماز مشغول شديم. وقتى نماز و دعايمان به پايان رسيد من و دوستم در دكة القضاء مقابل قبله نشستيم و آن مرد پرهيزكار در دهليز (دهليز: دالان، راهرو سر پوشيده ميان ورودى ساختمان واتاقها) شغول خواندن دعاى كميل بود آن هم نزديك باب الفيل.

با صداى غمناك در حاليكه شب صاف ومهتابى بود. من به طرف آسمان نگاه مى كردم كه ناگهان ديدم بوى خوشى در آسمان پخش شد و فضا را از بوى مشك و عبير پر نمود و شعاع نورى را ديدم كه مانند شعله آتش در بين شعاع نور ماه ظاهر شده و بر نور ماه غلبه پيدا كرد. در اين حال صداى آن مؤمن كه به خواندن دعا بلند شده بود، خاموش شد.

ناگهان شخص گرانقدرى را ديدم كه از طرف آن درِ بسته در لباس اهل حجاز وارد مسجد شد در حاليكه روى كتفش سجاده اى بود همانطور كه عادت اهل حرمين است و در نهايت آرامش و متانت و بزرگى و شكوه به طرف درى مى رفت كه به سمت مقبره جناب مسلم باز مى شود و ما مبهوت جمال او بوديم، چشمانمان خيره و دلمان از جا كنده شده بود. و وقتى مقابل ما رسيد بر ما سلام كرد ولى دوست من كه از خود بيخود شده بود، نتوانست جواب سلام دهد ولى من سعى كردم تا به زحمت جواب سلامش را دادم.

وقتى داخل حياط مسلم شد حال ما بجا آمد وبه خود برگشتيم وگفتيم: اين شخص چه كسى بود واز كجا وارد شد؟ آنگاه به جانب آن طلبه رفتيم، ديديم كه او لباس خود را پاره كرده و مثل مصيبت زدگان گريه مى كند. از او پرسيديم، چه شده كه اينطور گريه مى كنى؟

گفت: در چهل شب جمعه به خاطر ديدار امام عصرعليه‌السلام به اين مسجد آمديم و امشب شب چهلم است و نتيجه كارم را نديدم جز آنكه در اينجا چنانچه ديديد مشغول خواندن دعا بودم ناگهان ديدم كه آن جناب بالاى سر من ايستاده ومن به سمت او نگاه كردم. به من فرمود: «چه مى كنى؟» «يا چه مى خوانى؟» وت رديد از فاضل متقدم (راوى) است و من از هيبت و شكوه حضرت، زبانم بند آمد و نتوانستم جوابى بدهم تا از من عبور كردند، همانطور كه شاهد بوديد. آنگاه به طرف در مسجد رفتيم ديديم همانطور كه بسته بوديم، بسته است و با حسرت و شكر برگشتيم.

حكايت هفتاد وچهارم: شيخ حسين رحيم

شيخ عالم، شيخ باقر كاظمى كه از نسل شيخ هادى كاظمى معروف به آل طالب است نقل كرد كه مرد مؤمنى در نجف اشرف از خانواده معروف به آل رحيم بود كه به او شيخ حسين رحيم مى گفتند و همچنين عالم دانشمند شيخ طه از خاندان عالم گرانقدر و زاهد و عابد بى مانند شيخ حسين نجف كه اكنون در مسجد هنديّه نجف اشرف امام جماعت است و در پرهيزكارى و درستى مورد قبول خاص و عام بود به ما خبر داد كه:

شيخ حسين مزبور مردى پاك طينت و نيك سرشت و از مقدّسين بود كه به بيمارى سينه و سرفه مبتلا گرديد كه همراه آن خون از سينه اش با اخلاط بيرون مى آمد و با اين حال بسيار فقير و تنگدست بود بطورى كه غذاى روز خود را نيز نداشت و اغلب وقت ها به خاطر بدست آوردن غذا هر چند كه جو باشد نزد عرب هاى باديه نشين كه در حوالى نجف اشرف زندگى مى كردند مى رفت.

با اين بيمارى و ندارى دلش به زنى از اهل نجف تمايل پيدا كرد و هر قدر او را خواستگارى مى كرد به خاطر ندارى اش قوم و خويش آن زن قبول نمى كردند و به همين دليل در اندوه و غم شديدى به سر مى برد و چون بيمارى و ندارى مانع ازدواج آن زن با او شده بود كار را بر او سخت كرده بود. تصميم گرفت، آنچه كه بين اهل نجف معروف است به انجام برساند و آن عبارت است از اينكه هر كس برايش مشكل پيش مى آيد چهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه مى رود كه بدون شك حضرت حجّتعليه‌السلام او را به طورى كه نشناسد ديدار مى نمايد و او به هدفش خواهد رسيد.

مرحوم شيخ باقر نقل كرد كه شيخ حسين گفت: من چهل شب چهارشنبه اين كار را انجام دادم وقتى شب چهارشنبه آخر شد در حاليكه شب تاريكى از شب هاى زمستان بود و باد تندى مى وزيد و همراه آن نيز باران كمى مى باريد من در دكّه اى كه داخل مسجد است نشسته بودم و آن دكّة شرقيّه مقابل در اول است كه در طرف چپ كسى كه داخل مسجد مى شود قرار دارد و من نمى توانستم به خاطر خونى كه از سينه ام مى آمد وارد مسجد شوم.

چيزى نداشتم كه اخلاط سينه را در آن جمع كنم و انداختن آن هم در مسجد شايسته نبود و چيزى هم نداشتم كه سرما را از من دور كند. دلم تنگ و غم و اندوهم زياد شد و دنيا در نظرم تاريك شد. فكر مى كردم كه شبها تمام شد و اين شب آخر است. نه كسى را ديدم و نه چيزى برايم آشكار شد و در چهل شب كه از نجف مى آيم به مسجد كوفه اين همه رنج و سختى را متحمّل شدم و اين همه زحمت و ترس را بر دوش كشيدم امّا فقط نا اميدى و يأس نصيبم شد. من در اين كار خود فكر مى كردم و كسى در مسجد نبود و به خاطر گرم كردن قهوه اى كه با خود از نجف آورده بودم وبه خوردن آن عادت داشتم، بسيار هم كم بود آتش روشن كرده بودم.

ناگهان شخصى از طرف در اول مسجد متوجه من شد. وقتى او را از دور ديدم ناراحت شدم و با خود گفتم: اين عربى است از اهالى اطراف مسجد كه آمده نزد من قهوه بخورد و من امشب بى قهوه مى مانم و در اين شب تاريك غم و اندوهم زيادتر مى شود.

در اين فكر بودم كه او به من رسيد و بر من سلام كرد و نام مرا برد و در مقابل من نشست. از اينكه او نام مرا مى دانست تعجب كردم و فكر كردم كه او جزء كسانى است كه در اطراف نجف ساكن هستند ومن گاهى پيش آنها مى روم. بدين جهت از او پرسيدم كه از كدام طايفه عرب است؟ گفت: «جزء بعضى از آنها هستم». و من اسم هر كدام از طايفه هاى عرب كه در اطراف نجف هستند بردم گفت: «نه از آنها نيستم».

و مرا خشمگين كرد از روى مسخره و استهزاء گفتم: آرى تو از طريطره اي! واين لفظى بى معنى است. آنگاه از سخن من تبسمى كرد وفرمود: «بر تو حرجى نيست. من از هر كجا باشم. چه چيزى باعث شده كه تو به اين جا آمدى؟»

گفتم: پرسيدن اين سؤال براى تو هم نفعى ندارد. گفت: «به تو چه زيانى مى رسد كه مرا از اين مسئله آگاه كنى؟» از خوش اخلاقى و خوب سخن گفتن او تعجب كردم و قلبم به او تمايل پيدا كرد و طورى شد كه هر چه صحبت مى كرد محبّتم به او زيادتر مى شد. آنگاه براى او از توتون چپق چاق كردم وبه او دادم گفت: «تو آنرا بكش من نمى كشم».

آنگاه براى او در فنجان قهوه ريختم و به او دادم. گرفت و مقدار كمى از آنرا خورد و آنگاه به من داد وگفت: «تو آنرا بخور». ومن گرفتم و آنرا خوردم و متوجه نشدم كه همه آنرا نخورده و لحظه به لحظه محبتم به او زيادتر مى شد آنگاه گفتم: اى برادر خداوند امشب تو را براى من فرستاده تا مونس من باشى. آيا با من نمى آيى كه برويم در مقبره جناب مسلم بنشينيم؟

گفت: «با تو مى آيم از حال خودت برايم بگو». گفتم: اى برادر واقعيّت را براى تو مى گويم. من از آن روز كه خود را شناختم در نهايت فقر وسختى به سر مى برم و با اين حال چند سال است كه از سينه ام خون مى آيد و درمانش را نمى دانم و همسر هم ندارم. و دلم به زنى از اهل محله ى خودم در نجف اشرف تمايل پيدا كرده و چون دستم خالى است توانايى گرفتنش را ندارم، پس به من گفتند: براى حوائج خود به صاحب الزّمانعليه‌السلام متوسل شو و چهل شب چهارشنبه در مسجد كوفه برو كه آن جناب را مى بينى و حاجتت را خواهى گرفت و اين آخرين شب چهارشنبه است و چيزى نديدم و در اين شب ها اين همه زحمت كشيدم اين است دليل آمدن من به اينجا وحوائج من هم اين است.

پس در حاليكه من غافل بودم و متوجه نبودم فرمود: «وامّا سينه تو سالم شد و آن زن را هم به زودى خواهى گرفت و فقر و ندارى ات هم تا زمانى كه بميرى به حال خود باقى است». من متوجه اين بيان وحرفش نشدم. گفتم كنار قبر جناب مسلم نمى رويم؟ گفت: «بلند شو». آنگاه بلند شدم و در مقابل (جلوتر از من) راه مى رفت. وقتى وارد مسجد شديم به من گفت: «آيا دو ركعت نماز تحيت مسجد نخوانيم؟»

گفتم: مى خوانيم. آنگاه نزديك شاخص سنگى كه در بين مسجد و من بود در پشت سرش با فاصله ايستادم و تكبيرة الاحرام گفتم و مشغول خواندن فاتحة الكتاب شدم كه ناگهان قرائت او را شنيدم كه هرگز از احدى چنين قرائتى نشنيده بودم و به خاطر قرائت خوبش گفتم: شايد او صاحب الزّمانعليه‌السلام باشد و پاره اى از كلماتى را كه از او شنيدم، دلالت بر اين مى كرد.

به طرف او نگاه مى كردم پس از اينكه اين احتمال در ذهنم خطور كرد در حالى كه آن جناب در حال نماز بود نور عظيمى را ديدم كه اطراف آن حضرت را احاطه كرده بود به طورى كه نمى توانستم آن حضرت را تشخيص دهم و در اين حال مشغول نماز بود و من قرائت آن جناب را مى شنيدم و بدنم مى لرزيد و به خاطر ترس از حضرتش نتوانستم نماز را قطع كنم به هر طريقى بود نماز را تمام كردم و نور از زمين بالا مى رفت و آنگاه شروع كردم به گريه وزارى وعذرخواهى به خاطر بى احترامى كه با آن حضرت كرده بودم، گفتم:

اى آقاى من! وعده شما راست است به من وعده دادى كه با هم به قبر مسلم برويم. در بين سخن گفتن بودم كه نور متوجه قبر مسلم شد و من هم دنبال آن رفتم و آن نور در قبه مسلم وارد شد و در فضاى قبه قرار گرفت و من مشغول گريه و ناله كردن بودم تا آنكه صبح شد و نور به بالا رفت.

وقتى صبح شد متوجه كلام آن حضرت شدم كه فرمود: «سينه ات شفا پيدا كرده» وديدم كه سينه ام سالم است و اصلاً سرفه نمى كنم و يك هفته هم بيشتر طول نكشيد كه وسايل ازدواج من با آن دختر فراهم شد از جايى كه حسابش را نمى كردم و ندارى ام هم به حال خود باقى است همان گونه كه آن حضرت فرموده بود.

حكايت هفتاد وپنجم: ملاّ على تهرانى

حاجى ملا على تهرانى فرزند حاجى ميرزا خليل طبيب بطور شفاهى به من خبر داد و آن مرحوم اغلب سالها به زيارت ائمه سامره مشرف مى شد و اُنس عجيبى به سرداب مطهر داشت و از آنجا طلب فيوضات مى كرد و در آنجا اميد رسيدن به مقامات عاليه را داشت و مى فرمود: هيچ وقت نشد كه زيارتى بكنم و كرامتى نبينم.

و در روزهاى اقامت من در سامره ده مرتبه مشرف شدند و در منزل حقير ساكن مى شدند و هر چه مى ديدند پنهان مى كردند و اصرار داشتند كه پنهان نمايند حتى عبادت هاى ديگر را نيز پنهان مى كردند. وقتى التماس كردم كه از آن كرامت ها چيزى بگويند فرمود:

بارها شده كه در شب هاى تاريك كه مردم همه در خواب بودند و هيچ صدا و حركتى از كسى شنيده نمى شد به سرداب مشرف مى شدم. در كنار سرداب قبل از داخل شدن و پايين رفتن از پله ها نورى را مى ديدم كه از سرداب غيبت روى دهليز و ديوار مى تابد اوّل از محلّى به محلّى ديگر حركت مى كند مثل اينكه شمعى در دست كسى است و از مكانى به مكان ديگر حركت مى كند و پرتو آن نور در اينجا مى تابد آنگاه پايين مى روم و در سرداب مطهر داخل مى شوم نه كسى را در آنجا مى بينم و نه چراغى را. وقتى مشرف بودند وآثار استسقاء در او پيدا شد وخيلى صدمه مى خورد. (استسقاء: نوعى بيمارى كه انسان زياد تشنه مى شود).

آنگاه به سرداب مطهر مشرف شدند و فرمودند: امشب طلب شفاى عوامى را كردم، به سرداب مطهر رفتم و در آن صفّه كوچك (عوامى: منسوب به عوام، مانند عوام) داخل شدم و پاهاى خود را به قصد شفا داخل آن چاه كه عوام به آن چاه غيبت مى گويند كردم و خود را آويزان نمودم. مدّت كمى نگذشت كه بيمارى به يكباره بر طرف شد و آن مرحوم براى مجاورت در آنجا عازم شد ولى بعد از برگشت از نجف اشرف مانع شدند ومرض وبيمارى شدّت يافت ودر آخر صفر سال ١٢٩٠ مرحوم شدند.

حكايت هفتاد وششم: سيد محمد باقر قزوينى

سيّد فقيهان جناب سيّد مهدى قزوين ساكن در حله سيفيّه، به طور شفاهى و كتبى به من خبر داد و گفت: پدر روحانى و عموى جسمانى من مرحوم سيّد محمّد باقر از نسل مرحوم سيّد حمد حسينى قزوينى به من خبر داد و فرمود: من روز در صحن مى نشستم و در صحن و اطراف آن كسى از اهل علم نبود به جز يك نفر از روحانيون معمّم كه از مجاورين عجم بود و در مقابل من مى نشست. در بعضى از كوچه هاى نجف اشرف شخصى بزرگ را ديدم كه قبل از آن نديده بودم و بعد از آن هم نديده ام با آنكه اهل نجف در آن روزها در شهر محصور بودند و يكى از بيرون، داخل شهر نمى شد. وقتى مرا ديد ابتدا فرمود: «روزى مى رسد كه تو بعد از مدّتى به علم توحيد مى رسى».

سيّد بزرگوار براى من گفت و به خط خودش هم نوشت كه عموى گرامى اش بعد از دادن اين مژده در شبى از شب ها در خواب ديد كه دو ملك بر او نازل شدند و در دست يكى از آن دو چند لوح است كه در آن چيزى نوشته و در دست ديگرى ترازو است و مشغول شدند به گذاشتن لوحى در هر كفه ى ترازو و با هم موازنه مى كردند آنگاه آن دو لوح متقابل را به من نشان مى دادند و من آنها را مى خواندم و همچنين تا آخر الواح. پس ديدم كه آنها درباره عقيده هر كدام از ياران پيامبر واصحاب ائمّه: و عقيده يكى از علماى اماميه از سلمان و ابوذر تا آخر نوّاب اربعه از كلينى و صدوق ها و شيخ مفيد و سيّد مرتضى و شيخ طوسى تا دايى علامه او، بحر العلوم جناب سيّد مهدى طباطبايى وبعد آنها از علماء مقابله مى كنند.

سيّد فرمود: من در اين خواب به عقايد جميع اماميه از ياران و اصحاب ائمه و بقيه علماى اماميّه آگاه شدم و بر رازهايى از علوم احاطه پيدا كردم كه اگر عمر من، عمر نوحعليه‌السلام بود و اين قسم از شناخت و معرفت را درخواست مى كردم احاطه به ده درصد آن نيز احاطه پيدا نمى كردم و اين علم ومعرفت بعد از آن نصيبم شد كه آن ملك كه در دستش ميزان بود به آن ملك كه لوح در دستش بود گفت: لوح ها را به فلانى بده زيرا كه ما مأموريم كه لوح ها را به او بدهيم.

آنگاه صبح كردم در حاليكه در معرفت علامه ى زمان خود بودم. بعد از خواب بلند شدم و نمازم را خواندم و تعقيب آنرا بجاى آوردم. ناگهان صداى كوبيدن در را شنيدم. پس كنيز بيرون رفت و كاغذى با خود آورد كه برادر دينى ام شيخ عبد الحسين فرستاده بود و در آن اشعارى نوشته بود كه به وسيله آن مرا مدح كرده بود. ديدم كه بر زبانش تعبير آن خواب به طور مختصر جارى شد كه خدايش الهام كرده بود ويكى از ابيات كه در آن شعر آمده اين است:

ترجو سعاة فالى الى سعادة فالك بك اختتام معال قد افتتحن بخالك

حكايت هفتاد وهفتم: سيّد مهدى قزوينى

گروهى از عالمان و صالحان نجف اشرف و حلّه كه از جمله آنها سيّد سند، ميرزا صالح فرزند بزرگ سيّد المحققين و يگانه ى زمانه سيّد مهدى قزوينى كه قبلاً ذكر شد مرا از اين سه حكايت آينده كه متعلق به مرحوم پدرم است آگاه كردند و بعضى را بدون واسطه شنيده بودم ولى چون در زمان شنيدن در فكر ضبط و ثبت آن نبودم از جناب ميرزا صالح است دعا كردم كه آنها را بنويسد آنطوريكه خود از آن مرحوم شنيده بودند چرا كه اهل خانه نسبت به آنچه بوده آگاه ترند وبعلاوه كه خود (ميرزا صالح) در اعلى درجه ى اعتماد وفضل و تقوا هستند و در سفر مكّه معظمه در رفت وبرگشت با ايشان همراه و همنشين بودم و كمتر كسى به جامعيت ايشان ديدم. آنگاه مطابق آنچه كه از آن جماعت شنيده بودم نوشتند و همچنين برادر ديگر ايشان عالم بزرگ و صاحب فضل بسيار سيّد امجد جناب سيّد محمّد در آخر نوشته ايشان نوشته بود كه اين سه كرامت را خود از مرحوم پدرم شنيدم.

صورت مكتوب:

(بسم اللَّه الرحمن الرحيم)

يكى از افراد صالح از اهل حلّه به من خبر داد وگفت: صبحى از خانه خود به قصد خانه شما براى زيارت سيّد بيرون آمدم. پس در راه گذرم به مقام معروف به قبر سيّد محمّد ذى الدّمعه افتاد. كنار پنجره ها از خارج شخصى را ديدم كه چهره ى زيباى درخشانى داشت وبه قرائت فاتحة الكتاب مشغول بود. در او انديشه و دقت كردم، ديدم كه به شكل عرب ها است و از اهل حلّه نيست.

با خود گفتم: اين مرد غريبه است و به صاحب اين قبر اعتنا كرده و ايستاده فاتحه مى خواند و ما كه اهل اين شهر هستيم از كنار آن مى گذريم و اعتنا نمى كنيم. آنگاه ايستادم و فاتحه و توحيد را خواندم. وقتى تمام كردم بر او سلام كردم، جواب سلام را داد وفرمود: «اى على تو به زيارت سيّد مهدى مى روى؟» گفتم: بله. فرمود: «من هم با تو مى آيم».

وقتى اندكى راه رفتيم به من فرمود: «اى على بر آنچه كه از زيان و خسارت مال در اين سال بر تو وارد شده غمگين مباش زيرا تو مردى هستى كه خداوند تو را به وسيله مال امتحان نموده و ديد كه تو كسى هستى كه حق را ادا مى كنى و به درستى كه آنچه را خداوند بر تو از حج، واجب كرده بود بجاى آوردى. امّا، مال و آن عرضى است، و زايل مى شود، مى آيد و مى رود». در آن سال به من خسارتى وارد شده بود كه احدى از آن مطلع نبود به خاطر جلوگيرى از شهرت يافتن به ورشكستگى كه موجب تضييع تجار است. پس از شنيدن اين مطلب از او، نا راحت شدم و با خود گفتم: سبحان اللَّه! شكست من آنقدر رواج يافته كه به بيگانگان هم رسيده است. ولى در جواب او گفتم: الحمد للَّه على كل حال.

آنگاه فرمود: «آنچه از مال تو رفته بعد از مدّتى به سوى تو بر مى گردد و تو به حال اوّل خود بر مى گردى و دِينهاى خود را ادا مى كنى».

آنگاه من ساكت شدم و به صحبت هاى او فكر مى كردم تا آنكه به درِ خانه شما رسيديم. آنگاه من ايستادم و او هم ايستاد و گفتم: اى مولاى من داخل شو كه من از اهل خانه ام.

آنگاه فرمود: «تو داخل شو كه من صاحب خانه هستم». (وصاحب الدّار از لقب هاى خاصه امام زمانعليه‌السلام است). از وارد شدن به خانه امتناع كردم، پس دست مرا گرفت و مرا جلوتر از خود به داخل خانه برد. وقتى داخل مجلس شديم گروهى از طلبه ها را ديديم كه نشسته اند و منتظر سيّد هستند كه از داخل بيايد به جهت درس دادن و جاى نشستن او خالى بود و به خاطر احترام، كسى در آنجا ننشسته بود و در آنجا كتابى گذاشته بودند.

پس آن شخص رفت و در جاى سيد نشست. كتاب را برداشت و باز كرد و آن كتاب شرايع محقق بود. آنگاه از ميان ورق هاى كتاب چند جزوه نوشته شده كه به خط سيّد بود بيرون آورد و خط سيّد در نهايت ردايت بود كه هر كسى نمى توانست آنرا بخواند آن را گرفت و شروع به خواندن كرد و به طلاب مى فرمود: «آيا از اين فروع تعجب نمى كنيد؟» و اين جزوه ها از اجزاى كتاب (مواهب الافهام) سيّد بود كه در شرح (شرايع الاسلام) است وآن كتاب در نوع خود كتاب عجيبى است و از آن به جز شش جلد كه از اول طهارت تا احكام اموات است نوشته نشد.

والد - اعلى اللَّه درجته - نقل كرد: وقتى وارد آنجا شدم آن مرد را ديدم كه در جاى من نشسته بود. وقتى مرا ديد بلند شد و از آنجا كنار رفت. و او را مجبور كردم كه بنشيند و ديدم او مردى است بسيار زيباروى و ناشناس. آنگاه وقتى نشستم با خوشرويى و خنده به او رو كردم كه احوالش را بپرسم ولى حيا كردم كه بپرسم چه كسى است و وطنش كجاست. آنگاه شروع به بحث كردم و او در مسأله اى كه ما در مورد آن بحث مى كرديم با كلامى كه مثل مرواريد غلطان بود صحبت مى فرمود وكلام او مرا مبهوت كرد.

آنگاه يكى از طلبه ها گفت: ساكت شو! تو را چه به اين حرف ها و او تبسمى فرمود و ساكت شد. وقتى بحث تمام شد به او گفتم: از كجا به حلّه آمده ايد؟

فرمود: «از شهر سليمانيه». گفتم: چه موقع خارج شديد؟

فرمود: «روز گذشته خارج شدم و به اين دليل خارج شدم كه آنجا را نجيب پاشا فتح كرده و با زور و شمشير آنجا را گرفته و احمد پاشا بانى را كه در آنجا سركشى مى كرد دستگير كرد و به جاى او عبد الله پاشا را كه برادرش بود نشاند». احمد پاشاى مذكور از اطاعت دولت عثمانيه سرپيچى كرده بود و خود در سليمانيه ادعاى سلطنت و پادشاهى مى كرد. مرحوم پدرم گفت: من متعجب شدم از خبرى كه او به من داده بود درباره ى فتح و اينكه اين خبر هنوز به حكام حلّه نرسيده بود و به خاطرم نيامد كه بپرسم چگونه؟

گفت: «به حلّه رسيدم وديروز از سليمانيه خارج شدم».

و بين حلّه و سليمانيه براى يك سوار تندرو بيشتر از ده روز راه است.

آنگاه آن شخص به بعضى از خدّام خانه امر فرمود كه براى او آب بياورد. خادم ظرفى را برداشت كه آب از جب بردارد كه او را صدا كرد وفرمود: «اين كار را نكن چون در ظرف حيوان مرده اى است». آنگاه در آن نگاه كرد وديد كه چلپاسه در آن مرده است. (چلپاسه: مارمولك)

خادم ظرف ديگرى برداشت و براى او آب آورد. وقتى آب را آشاميد براى رفتن بلند شد و من هم بلند شدم. با من خداحافظى كرد و بيرون رفت. وقتى از خانه خارج شد من به آن جماعت گفتم: چرا خبرى را كه او در مورد فتح سليمانيه داد انكار نكرديد و آنها گفتند: تو چرا انكار نكردى؟

آنگاه حاجى على كه قبلاً ذكرش آمد براى من تعريف كرد آنچه را كه در راه اتفاق افتاده بود و جماعت حاضر در مجلس نيز تعريف كردند آنچه را كه واقع شده بود از خواندن آن دست نوشته سيد ومتعجب شدن از فروعى كه در آن بود.

پدر فرمود: من گفتم به دنبال او بگرديد و فكر نمى كنم او را پيدا كنيد. به خدا قسم او صاحب الامر - روحى فداه - بود.

وآن جماعت براى جستجو كردن او پراكنده شدند و هيچ اثرى از او پيدا نكردند مثل اينكه به زمين فرو رفته يا به آسمان بالا رفته باشد. فرمود: پس ما تاريخ روزى را كه به ما از فتح سليمانيه خبر داده بود، يادداشت كرديم و خبر فتح بعد از ده روز به حلّه رسيد وحاكمان آن را اعلان كردند ودستور به انداختن توپ دادند چنانچه رسم اين است كه وقتى خبر فتوحات مى رسد اين گونه مى كنند.

حكايت هفتاد وهشتم: سيّد مهدى قزوينى

و به سند و شرح مذكور فرمود: پدرم براى من تعريف كرد كه: معمولاً و به طور منظم به سوى جزيره اى كه در جنوب حلّه بين دجله و فرات است به خاطر ارشاد وراهنمايى عشيره هاى بنى زبيد به سوى مذهب حق مى رفتم. و همه آنها سنّى مذهب بودند وبه بركت هدايت و راهنمايى پدرم به مذهب اماميه برگشتند وتا كنون به همان مذهب باقى هستند وآنها بالغ بر ده هزار نفر مى شوند.

فرمود: در جزيره، مزارى است معروف به قبر حمزه پسر حضرت كاظمعليه‌السلام كه مردم او را زيارت مى كنند و براى او كرامت هاى بسيار نقل مى كنند واطراف آن روستايى مى باشد كه تقريباً شامل صد خانواده است. من به جزيره مى رفتم واز آنجا عبور مى كردم ولى او را زيارت نمى كردم چون براى من اين موضوع كه حمزه پسر حضرت موسى بن جعفرعليهما‌السلام در رى همراه عبد العظيم حسنى مدفون است به اثبات رسيده بود. يكبار طبق عادت بيرون رفتم ونزد اهل آن روستا مهمان بودم. اهل روستا از من درخواست كردند كه مرقد مذكور را زيارت كنم و من اين كار را نكردم وبه آنها گفتم: من مزارى را كه نمى شناسم زيارت نمى كنم وبه خاطر اينكه از رفتن به آنجا صرف نظر كردم تمايل مردم هم به آنجا كم شد. آنگاه از پيش آنها حركت كردم وشب را در مزيديه پيش بعضى از سادات آنجا ماندم.

هنگام سحر براى نافله شب بلند شدم وقتى نافله شب را خواندم به انتظار طلوع فجر نشستم به شكل اينكه گويى تعقيب مى خوانم كه ناگهان سيّدى بر من وارد شد كه او را به راستى و درستى وپرهيزكارى مى شناختم و او جزء سادات آن روستا بود. آنگاه سلام كرد و نشست پس گفت: «اى مولاى ما! ديروز مهمان اهل روستاى حمزه شدى واو را زيارت نكردى؟» گفتم: بله. گفت: «چرا؟» گفتم: زيرا من كسى را كه نمى شناسم زيارت نمى كنم وحمزه پسر حضرت كاظمعليه‌السلام در رى دفن شده است.

وگفت: «رب مشهور لا اصل له. (چه بسيار چيزهايى كه مشهور شده اند امّا واقعيّت ندارند) وآن قبر حمزه پسر موسى كاظمعليه‌السلام نيست هر چند كه اين گونه شهرت پيدا كرده است. بلكه آن قبر ابى يعلى حمزة بن قاسم علوى عباسى مى باشد. يكى از علماى اجازه و اهل حديث است كه علماى رجال آنرا در كتاب هاى خود ذكر كرده اند و او را به خاطر علم و پرهيزكارى اش مدح وثنا كرده اند». با خود گفتم: اين از سادات معمولى است و از كسانى نيست كه از علم رجال وحديث باخبر باشد. شايد اين حرف را از بعضى از علماء شنيده است. آنگاه به خاطر اينكه حواسم به طلوع فجر باشد بلند شدم و آن سيّد نيز بلند شد و رفت و من غفلت كردم از اينكه بپرسم اين كلام را از چه كسى شنيده است؟ وقتى فجر طالع شد من به نماز خواندن مشغول شدم وقتى نمازم تمام شد به خواندن تعقيب مشغول شدم تا آنكه آفتاب طلوع كرد و همراه من تعدادى از كتاب هاى رجال بود و من در آنها نگاه كردم ديدم قضيه همانطورى است كه فرموده بود. اهل روستا به ديدن من آمدند و آن سيّد هم در بين آنها بود.

گفتم: قبل از فجر پيش من آمدى و به من از قبر حمزه كه او ابويعلى حمزه بن قاسم علوى است خبر دادى تو آنرا از كجا گفتى واز چه كسى شنيده بودى؟ گفت: به خدا قسم من قبل از فجر پيش تو نيامده بودم و تو را قبل از صبح نديدم و من شب قبل در بيرون روستا بودم، شنيدم كه تو به اينجا آمدى و در اين روز به جهت زيارت تو آمدم. من به اهل آن روستا گفتم: الان بر من لازم شده كه به خاطر زيارت حمزه برگردم من شك ندارم در اينكه آن شخصى را كه ديدم حضرت صاحب الامرعليه‌السلام بوده است.

آنگاه من و اهل آن روستا به خاطر زيارت او حركت كرديم و از آن وقت اين مزار به اين مرتبه آشكار وشايع شد كه از مكان هاى دور براى زيارت به آنجا رفت وآمد مى كنند.