حكايت چهل ويكم: شيعيان بحرين
همچنين در آن كتاب شريف فرموده: كه گروهى از موثّقين گفته اند كه مدّتى ولايت بحرين تحت حكم فرنگ بود وفرنگيان مردى از مسلمانان را به عنوان والى بحرين انتخاب كردند كه شايد به سبب حكومت مسلمانان آن ولايت آبادتر شود و اين به حال آن شهر بهتر باشد وآن حاكم از ناصبيان بود ووزيرى داشت كه در مقام دشمنى از آن حاكم بدتر بود و مرتب نسبت به اهل بحرين عداوت ودشمنى مى كرد واين به دليل محبّتى بود كه اهل آن ولايت نسبت به اهل بيت رسالت داشتند وآن وزير ملعون مرتب براى كشتن وضرر رساندن به اهل آن شهر حيله ها وفريب هايى به كار مى برد.
در يكى از روزها آن وزير پليد وارد شد و خدمت حاكم آمد در حاليكه انارى در دستش بود و به حاكم داد و وقتى حاكم به آن انار نگاه كرد ديد كه روى آن انار نوشته شده: «لا اله الا اللَّه، محمّد رسول اللَّه وابو بكر وعمر وعثمان وعلى خلفاء رسول اللَّه» و وقتى حاكم به آن نگاه كرد، ديد كه آن نوشته مال خود انار است و نمى تواند ساخته ى دست خلق باشد. آنگاه از آن امر تعجب كرد و به وزير گفت: اين نشانه اى آشكار ودليلى محكم بر باطل بودن مذهب شيعه است. نظر تو در مورد اهل بحرين چيست؟
وزير لعين گفت: اينها گروهى متعصّب هستند و دليل و برهان را نمى پذيرند و شايسته است كه تو آنها را بطلبى و اين انار را به آنها نشان بدهى، پس اگر قبول كنند و از مذهب خود برگردند ثواب زيادى براى تو مى باشد و اگر از توبه، سر باز زدند و بر گمراهى خود باقى ماندند، آنها را ميان اين سه چيز مخيّر كن:
يا با ذلّت جزيه بدهند يا جوابى براى اين مسئله بياورند و حال آنكه راه فرارى ندارند يا اينكه مردان آنها را بكشى و زنان و فرزندانشان را اسير كنى و اموال آنها را مصادره كنى. حاكم نظر آن خبيث را پذيرفت و به دنبال عالمان و دانشمندان و برگزيدگان آنها فرستاد و آنها را حاضر كرد و انار را به آنها نشان داد و گفت: اگر جواب قانع كننده اى در اين مورد ندهيد، مردان شما را مى كشم و زنان و فرزندانتان را اسير مى كنم و اموال شما را مصادره مى كنم يا اينكه بايد مانند كفّار جزيه بدهيد.
وقتى آنها اين حرف ها را شنيدند، سرگردان شدند و توانايى جواب دادن را نداشتند و چهره هاشان تغيير كرد و بدن آنها مى لرزيد. بزرگانشان گفتند: اى امير به ما سه روز فرصت بده تا شايد جوابى بياوريم كه تو از آن راضى باشى و اگر نياورديم آنچه كه مى خواهى با ما بكن. آنگاه سه روز مهلت داد و آنها با حالت تعجب و ترس از پيش او رفتند و در مجلسى جمع شدند و رأى هاى خود را ارائه دادند تا اينكه به اين نتيجه رسيدند كه از صالحان بحرين و زاهدان آنها ده نفر را انتخاب كنند و چنين كردند. آنگاه از بين ده نفر، سه نفر را برگزيدند و به يكى از آن سه نفر گفتند: تو امشب به صحرا برو وبه عبادت خدا بپرداز و به امام زمانعليهالسلام
متوسل شو كه او امام زمان ما است وحجّت خداوند عالم بر ما وشايد كه راه چاره اى براى نجات از اين بلاى بزرگ به تو نشان دهد.
آن مرد خارج شد و در تمام شب خدا را از روى خضوع عبادت كرد و گريه وزارى نمود و خداوند را خواند و به حضرت صاحب الامرعليهالسلام
متوسل شد تا صبح وچيزى نديد و به نزد آنها آمد و خبر داد.
شب دوّم يكى ديگر را فرستادند او مثل دوست اوّل دعا وگريه كرد و چيزى نديد. آنگاه اضطراب و ناراحتى آنها بيشتر شد.
سپس سوّمى را حاضر كردند كه او مرد پرهيزكارى بود و اسمش محمّد بن عيسى بود و او در شب سوّم با سر و پاى برهنه به صحرا رفت و آن شب، بسيار تاريك بود كه در آن به دعا و گريه مشغول شد و متوسل به حق شد كه آن بلا را از مؤمنان بردارد وبه حضرت حجّتعليهالسلام
استغاثه نمود و وقتى آخر شب شد، شنيد كه مردى به او خطاب مى نمايد: «اى محمّد بن عيسى چرا تو را به اين حال مى بينم وچرا به اين بيابان آمدى؟»
او گفت: اى مرد، مرا رها كن كه من به خاطر كار بزرگى بيرون آمده ام وآنرا جز براى امام خود نمى گويم واز آن شكايت نمى كنم مگر براى كسى كه بر حل آن مسئله قادر باشد.
گفت: «اى محمّد بن عيسى، منم صاحب الامر! حاجت خود را بگو».
محمّد بن عيسى گفت: اگر تو صاحب الامر هستى داستان مرا مى دانى واحتياجى نيست كه من آنرا بگويم.
فرمود: «بله راست مى گويى. تو به خاطر بلايى كه در مورد آن انار بر شما وارد شده است، بيرون آمدى وآن وعده وترسى كه حاكم براى شما در نظر گرفته است».
محمّد بن عيسى گفت: وقتى اين كلام معجزه انگيز را شنيدم متوجه آن سمتى شدم كه صدا مى آمد و عرض كردم: بله اى مولاى من، تو از آنچه كه به ما رسيده آگاه هستى وتو امام وپناه ما هستى ومى توانى آن بلا را رفع كنى.
پس آن جناب فرمود: «اى محمّد بن عيسى، بدرستى كه وزير - لعنة اللَّه عليه - درختى از انار در خانه اش است. وقتى كه آن درخت بارور شد او از گِل قالبى به شكل انار ساخت وآن را دو نصف كرد و در بين نصف هر يك از آنها آن كلمات را نوشت و انار هنوز بر روى درخت كوچك بود كه آنرا در بين آن قالب گل گذاشت وآنرا بست. هنگامى كه انار داخل آن قالب بزرگ شد، اثر آن نوشته بر روى آن بصورت برجسته ظاهر شد. پس وقتى صبح به پيش حاكم رفتيد به او بگو من جواب اين مسئله را با خود آوردم وآنرا جز در خانه وزير نمى گويم.
آنگاه وقتى داخل خانه وزير شديد، پس از ورود در قسمت راست خود اتاقى خواهى ديد آنگاه به حاكم بگو: جواب را نمى دهم مگر در آن اتاق و اگر وزير خواست زودتر وارد اتاق شود قبول نكن.
و تو در آن اتاق، طاقچه اى مى بينى كه كيسه سفيدى در آن است. آن كيسه را بگير كه در آن، قالب گِلى مى باشد كه آن ملعون، آن حيله را در آن به كار برده است. پس در مقابل حاكم آن انار را داخل آن قالب بگذار تا اينكه حيله او آشكار شود.
اى محمّد بن عيسى نشانه ديگرش آن است كه تو به حاكم بگو: معجزه ديگر ما آن است كه وقتى آن انار را بشكند، بغير از دود و خاكستر چيز ديگرى در آن پيدا نخواهيد كرد و بگو اگر راستى اين سخن را مى خواهيد، به وزير دستور بدهيد كه در حضور مردم آن انار را بشكند و وقتى بشكند، خاكستر و دود بر صورت وريش وزير خواهد پاشيد».
وقتى محمّد بن عيسى اين سخنان معجزه انگيز را از آن امام عالى مقام وحجّت خداوند عالميان شنيد، بسيار شاد شد و در مقابل آن جناب، زمين را بوسيد و با شادى و سرور به پيش اهل خود برگشت و وقتى صبح شد به پيش حاكم رفتند و محمّد بن عيسى آنچه را كه امامعليهالسلام
به او دستور داده بود انجام داد وآن معجزاتى را كه آن جناب به او خبر داده بود آشكار شد.
آنگاه حاكم رو به محمّد بن عيسى كرد وگفت: چه كسى تو را از اين امور مطلع كرده بود؟
گفت: امام زمان وحجّت خدا بر ما. والى گفت: امام شما چه كسى است؟ و او ائمه: را يكى بعد از ديگرى نام برد تا اينكه به حضرت صاحب الامرعليهالسلام
رسيد. حاكم گفت: دستت را دراز كن كه من بر اين مذهب با تو بيعت مى كنم و من گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يگانه نيست و گواهى مى دهم كه محمّد بنده و رسول اوست و گواهى مى دهم كه خليفه ى بلا فصل آن حضرت، علىعليهالسلام
است و به حقّانيت و امامت هر يك از امامان تا آخرى آنها اقرار نمود وايمان او كامل شد ودستور داد كه وزير را به قتل برسانند و از اهل بحرين عذرخواهى كرد.
واين قصّه نزد اهل بحرين معروف است و قبر محمّد بن عيسى نزد آنها معروف و شناخته شده است ومردم او را زيارت مى كنند. مؤلف گويد: گويا وزير ديده يا شنيده بود كه گاهى در دست شيعه از انواع سنگ هاى نفيس و غير نفيس يافت مى شود كه در آن به دست قدرت الهى مطالبى حك شده كه دلالت بر حقيقت مذهب شيعه مى كنند و او مى خواست در مقابل قدرت پروردگار نقشى پديدار كند و حق را با باطل بپوشاند. در مجموعه ى شريفه اى كه تمام آن به خط شمس الدين صاحب كرامات، محمّد بن على جباعى، جدّ شيخ بهايى است و اوّل آن قصايد سبعه ابن ابى الحديد است و بعد از آن مختصرى از كتاب جعفريات و غير آن ذكر شده است كه يافت شده عقيق سرخى كه در آن نوشته شده بود:
انا در من السّماء نثرونى
كنت انقى من اللجين ولكن يوم تزويج والد السّبطين
صبغونى بدم نحر الحسين
وروى دُر زرد نجفى ديده شده:
صفرة لونى ينبئك عن حزنى لسيّد الاوصياء ابى الحسن وبر نگين سياهى ديده شده:
لست من الحجارة بل جوهر الصدف حال لونى لفرط حزنى على ساكن النجف
وشيخ استاد شيخ عبد الحسين تهرانى - طاب ثراه - نقل كردند كه: وقتى به حلّه رفته بودند در آنجا درختى را با اره به دو قسمت تقسيم كرده بودند ودر وسط آن در هر نصفى ديدند كه به خط نسخ نوشته شده بود «لا اله الا اللَّه محمّد رسول اللَّه على ولى اللَّه
»
اكنون در تهران در پيش يكى از ثروتمندان دولت ايران الماس كوچكى است به اندازه يك عدس كه در داخل آن اسم (على) نقش بسته شده است. با ياى معكوس وكلمه اى ديگر كه احتمال مى رود (يا) باشد. محدّث نبيل، سيد نعمت اللَّه شوشترى در كتاب (زهر الربيع) فرموده: در نهر شوشتر، يك سنگ كوچك زردى كه آن را حفّاران از زير زمين در آورده بودند پيدا كرديم كه بر آن سنگ به رنگ همان سنگ، نوشته شده بود: «بسم اللَّه الرحمن الرحيم لا اله الا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، على ولى اللَّه، لما قتل الحسين بن على بن ابيطالب، كتب بدمه على ارض حصباء وسيعلم الّذين ظلموا اى منقلب ينقلبون
».
عالم گرانقدر، مير محمّد حسين سبط علامه مجلسى و امام جمعه در اصفهان نقل كردند كه آن سنگ را براى مغفور شاه سليمان آوردند.
آنگاه صنعتگران وهنرمندان از هر نوع را حاضر كرد وآنرا به همه نشان داد. همه با تأمل وتدبّر تصديق كردند كه آن از قدرت دست بشر خارج است وجز خداوند بى همتا كسى توانايى آنرا ندارد كه چنين نقشى در اين سنگ ايجاد كند.
آنگاه سلطان آن سنگ را به انواع زيورها وزيبايى ها آراسته كرد ونقل اينگونه مطالب از حوصله اين كتاب خارج است والاّ از اين گونه حوادث در كتب اخبار وتواريخ، بسيار موجود است. مخصوصاً در مورد خون مبارك ابا عبد الله الحسينعليهالسلام
كه در درخت وسنگ وغيره ظاهر شده.