ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم0%

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

نویسنده: محدث نورى
گروه:

مشاهدات: 11160
دانلود: 2343

توضیحات:

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 84 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11160 / دانلود: 2343
اندازه اندازه اندازه
ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

نویسنده:
فارسی

حكايت پنجاه وهشتم: سيّد احمد رشتى موسوى

جناب مستطاب، سيّد احمد بن سيّد هاشم بن سيّد حسن رشتى موسوى، تاجر ساكن رشت در هفده سال قبل به نجف اشرف مشرف شد و با عالم ربّانى و فاضل صمدانى، شيخ على رشتى - طاب ثراه - كه در حكايت آينده ذكر خواهد شد به منزل من حقير آمدند و وقتى بلند شدند، شيخ در مورد پرهيزكارى و استوارى سيّد مذكور صحبت كرد وفرمود كه:

ماجراى عجيبى بود و در آن وقت فرصت بيان آن نبود. بعد از چند روزى ملاقات شد، فرمود: سيد رفت و قضيه را با مقدارى از حالات سيّد گفت. بسيار متأسف شدم از اينكه آنها را از خود او نشنيدم. اگرچه مقام شيخ اجلّ از آن بود كه حتى كمى خلاف گفته او نقل كند واز آن سال تا چند ماه قبل اين مطلب در ذهن من بود تا در ماه جمادى الاخر اين سال كه از نجف اشرف برگشته بودم، در كاظمين سيّد صالح مذكور را ديدار كردم كه از سامره برگشته بود و عازم ايران بود.

پس شرح حال او را چنانچه شنيده بودم پرسيدم واز آن جمله ماجراى گفته شده را مطابق آن نقل كرد وآن قضيه چنان است كه گفت: در سال ١٢٨٠ به قصد حج بيت اللَّه الحرام از دارالمرز رشت به تبريز آمدم و در خانه حاجى صفر على تاجر تبريزى معروف اقامت گزيدم. وقتى ديدم كاروان نيست، متحير شدم تا آنكه حاجى جبّار جلودار سدهى اصفهانى به تنهايى بطرف طربوزن حركت كرد. از او اسبى كرايه كردم و رفتم. وقتى به منزل اوّل رسيديم سه نفر ديگر با تشويق حاجى صفر على به من پيوستند. يكى حاجى ملاّ باقر تبريزى حجّه فروش معروف علماء و حاجى سيّد حسين تاجر تبريزى و حاجى على نامى كه خدمت مى كرد.

پس به اتّفاق همگى حركت كرديم تا به ارزنة الرّوم رسيديم و از آنجا عازم طربوزن شديم و در يكى از منزل هاى بين اين دو شهر حاجى جبار جلودار پيش ما آمد وگفت: «اين مقصدى را كه در پيش داريم مقدارى ترسناك است كمى زودتر بارهايتان را ببنديد كه به همراه كاروان باشيد».

چون در ديگر منزل ها اكثراً از عقب قافله با فاصله راه مى رفتيم. پس ما هم به طور تخمينى دو ساعت و نيم يا سه ساعت به صبح مانده همگى حركت كرديم. به اندازه نيم يا سه ربع فرسخ از منزل خود دور شده بوديم كه هوا تاريك شد و برف شروع به باريدن كرد به طورى كه دوستان هر كدام سر خود را پوشانيدند و تند حركت كردند و من هم هر چه كردم كه با آنها بروم نشد تا اينكه آنها رفتند و من تنها ماندم.

بعد از اسب پياده شدم و در كنار راه نشستم و بسيار مضطرب و نگران بودم، چون نزديك ششصد تومان براى مخارج راه همراه داشتم بعد از مقدارى تفكر و تأمل تصميم گرفتم كه در همين جا بمانم تا فجر طلوع كند و به منزلى كه از آنجا بيرون آمديم برگردم و از آنجا چند نفر به عنوان محافظ به همراه خود بردارم و به كاروان بپيوندم. در همان حال در مقابل خود باغى ديدم و در آن باغ باغبانى كه در دستش بيلى بود كه بر درختان مى زد تا برف آنها بريزد. آنگاه جلو آمد و نزديك من ايستاد و فرمود: «تو كيستى؟» گفتم: دوستان رفته اند و من جا مانده ام وراه را گم كرده ام.

به زبان فارسى گفت: «نافله بخوان تا راه را پيدا كنى». ومن مشغول خواندن نافله شدم. بعد از اينكه نافله را خواندم دوباره آمد وفرمود: «نرفتى؟» گفتم: به خدا قسم راه را نمى دانم. فرمود: «جامعه بخوان». من زيارت جامعه را حفظ نبودم و تا حالا هم حفظ نكردم، با آنكه به طور مرتب به زيارت عتبات مشرف شدم. آنگاه از جاى بلند شدم و جامعه را به طور كامل از حفظ خواندم. باز آمد وفرمود: «نرفتى؟ هستى؟»

ومن بى اختيار گريه كردم و گفتم: هستم، راه را نمى دانم. فرمود: «عاشورا بخوان». ومن عاشورا، را هم حفظ نبودم والان هم نيستم. آنگاه بلند شدم و مشغول خواندن زيارت عاشورا از حفظ شدم تا آنكه تمام لعن وسلام ودعاى علقمه را خواندم. ديدم دوباره آمد وفرمود: «نرفتى؟ هستى؟»

گفتم: نه، تا صبح هستم.

فرمود: «حالا من تو را به كاروان مى رسانم».

آنگاه رفت وبر الاغى سوار شد و بيل خود را بر روى دوش گذاشت وآمد، فرمود: «به رديف من برالاغ سوار شو». سوار شدم. آنگاه عنان اسب را كشيدم، فرمان نبرد وحركت نكرد.

فرمود: «افسار اسب را به من بده». دادم.

آنگاه بيل را روى دوش چپ گذاشت و عنان اسب را به دست راست گرفت و به راه افتاد و اسب در نهايت فرمانبردارى حركت كرد. آنگاه دست خود را روى زانوى من گذاشت و فرمود: «شما چرا نافله نمى خوانيد؟ نافله! نافله! نافله!» سه مرتبه وباز فرمود: «شما چرا عاشورا نمى خوانيد؟ عاشورا! عاشورا! عاشورا!» سه مرتبه وبعد فرمود: «شما چرا جامعه نمى خوانيد؟ جامعه! جامعه! جامعه!» يكدفعه برگشت وفرمود: «رفقاى شما آنها هستند كه لب نهر آبى فرود آمده» مشغول وضو گرفتن بودند به جهت نماز صبح.

ومن از الاغ پايين آمدم كه سوار اسب خود شوم و نتوانستم. آنگاه آن جناب پياده شد و بيل را در برف فرو برد و مرا سوار كرد و سر اسب را به طرف دوستان برگردانيد. من در آن حال به فكر افتادم كه اين شخص چه كسى بود كه به زبان فارسى حرف مى زد در حاليكه زبانى جز تركى و مذهبى جز عيسوى در آن اطراف نبود و چگونه مرا با اين شتاب به دوستان خود رسانيد؟ آنگاه به پشت سر خود نگاه كردم و كسى را نديدم واز او هيچ نشانى نيافتم سپس به دوستان خود پيوستم.

حكايت پنجاه ونهم: شيخ على رشتى

عالم گرانقدر، شيخ على رشتى از شاگردان خاتم المحقّقين الشيخ مرتضى - اعلى اللَّه مقامه - وسيّد سند، استاد اعظم بود. وقتى مردم شهر لار و اطراف آنجا از نداشتن عالم جامع نافذ الحكمى شكايت كردند، آن مرحوم را به آنجا فرستادند. سالها در سفر و حضر با او همنشين بودم و در فضيلت و اخلاق خوب وتقوا كمتر كسى را مثل او ديدم. نقل كرد:

وقتى از زيارت ابا عبد اللهعليه‌السلام برمى گشتم واز راه آب فرات به سمت نجف اشرف مى رفتم، در كشتى كوچكى كه بين كربلا و طويرج بود نشستم و مردم آن كشتى همه اهل حلّه بودند و از طويرج راه حلّه و نجف جدا مى شود. آنگاه گروهى را ديدم كه مشغول لهو لعب و شوخى شدند به غير از يك نفر كه با آنها بود ولى با آنها همراهى نمى كرد و آثار متانت و سنگينى در او آشكار بود، نه مى خنديد و نه شوخى مى كرد و آن گروه از مذهب او ايراد مى گرفتند و عيب جويى مى كردند با اين حال در خوردن و آشاميدن شريك بودند.

بسيار تعجب كردم و فرصت سؤال كردن نبود تا اينكه به جايى رسيديم كه به خاطر كمى آب، ما را از كشتى بيرون كردند. در كنار نهر راه مى رفتيم آنگاه از او در مورد علّت دورى كردن از دوستانش و اينكه چرا آنها از مذهب او ايراد مى گرفتند پرسيدم.

گفت: آنها دوستان من هستند كه سنّى مى باشند و پدرم هم از آنها بود و مادرم اهل ايمان و خود من هم مانند آنها بودم و به بركت حضرت مهدىعليه‌السلام شيعه شدم. آنگاه از چگونگى آن پرسيدم.

گفت: اسم من ياقوت است و شغل من هم فروختن روغن در كنار پل حلّه است. سالى براى خريدن روغن از حلّه به اطراف و نواحى در نزد باديه نشينان عرب رفتم. پس مقدارى دور شدم تا آنچه كه مى خواستم خريدارى كردم و با گروهى از اهل حلّه برگشتم. در بعضى از منازل وقتى فرود آمديم خوابيديم. وقتى بيدار شدم كسى را نديدم. همه رفته بودند و راه ما در صحراى بى آب و علفى بود كه درّندگان بسيارى داشت و در نزديكى آن هيچ آبادى نبود مگر بعد از گذشتن از فرسخ هاى بسيار.

آنگاه بلند شدم و بارم را برداشتم و به دنبال آنها رفتم. بعد از كمى پياده روى، راه را گم كردم و سرگردان شدم و از حيوانات وحشى و تشنگى مى ترسيدم. آنگاه به خلفاء و شيخ ها متوسل شدم و آنها را شفيع خود در نزد خداوند قرار دادم و گريه كردم امّا هيچ گشايشى در كارم نديدم. با خود گفتم: من از مادر مى شنيدم كه مى گفت: ما امام زنده اى داريم كه كنيه اش ابو صالح مى باشد، به گمشدگان راه را نشان مى دهد وبه فرياد بيچارگان مى رسد و به ضعيفان كمك و يارى مى رساند. آنگاه با خداوند عهد كردم كه به او متوسل شوم و اگر مرا نجات داد به مذهب مادرم برگردم. پس او را صدا كردم و گريه و زارى مى كردم، ناگهان كسى را ديدم كه با من راه مى رود و عمامه ى سبزى بر سرش است كه رنگش مانند اين بود. و به علف هاى سبزى كه در كنار نهر روييده بود اشاره كرد. آنگاه راه را به او نشان داد و دستور داد كه به مذهب مادرش ايمان آورد و كلماتى را فرمود كه من (مؤلف كتاب) فراموش كردم.

وفرمود: «به زودى به روستايى مى رسى كه اهل آن همگى شيعه هستند».

گفتم: اى آقاى من! اى آقاى من! با من تا اين روستا نمى آييد؟

فرمود: «نه، زيرا هزار نفر در اطراف شهر به من استغاثه نمودند ومن بايد آنها را نجات بدهم».

اين نتيجه صحبت هاى آن جناب بود كه در ذهنم ماند، آنگاه از نظرم غايب شد. وكمى نرفته بودم كه به آن روستا رسيدم وراه تا آنجا بسيار بود وآن گروه روز بعد به آنجا رسيدند. وقتى به حلّه رسيدم نزد سيّد فقهاى كاملين، سيّد مهدى قزوينى كه ساكن حلّه بود رفتم وجريان را برايش تعريف كردم وعلم هايى كه در مورد مذهب بود از او ياد گرفتم واز او در مورد كارى كه به وسيله آن بتوانم دوباره آن جناب را ديدار كنم پرسيدم واو فرمود: چهل شب جمعه به زيارت ابا عبد اللهعليه‌السلام برو.

ومن مشغول شدم و از حلّه براى زيارت شب جمعه به آنجا مى رفتم تا آنكه يك شب جمعه باقى ماند. روز پنج شنبه بود كه از حلّه به كربلا رفتم وقتى به دروازه شهر رسيدم ديدم مأموران از افرادى كه وارد مى شوند طلب تذكره مى كنند در حاليكه من نه تذكره داشتم ونه پول آنرا. به همين دليل سرگردان شدم وافراد نزديك دروازه مزاحم يكديگر بودند ويكبار مى خواستم كه به طور پنهانى از آنها بگذرم امّا نتوانستم. در همين حال حضرت ولى عصرعليه‌السلام را ديدم در حالى كه در هيأت طلبه هاى عجم بود يعنى عمامه سفيدى بر سر داشت وداخل شهر است. وقتى آن جناب را ديدم به او متوسل شدم واستغاثه كردم. آنگاه بيرون آمد ودست مرا گرفت وداخل دروازه كرد در حاليكه كسى متوجّه نشد وقتى وارد شدم ديگر آن حضرت را نديدم وبسيار حسرت خوردم.

حكايت شصتم: ملاّ زين العابدين سلماسى

عالم عامل، داراى مذهب كامل، ميرزا اسماعيل سلماسى كه اهل صدق وصلاح است وسالها است كه در روضه مقدسه كاظمينعليهما‌السلام امام جماعت است ومورد قبول خاصّ وعامّ وعلماى اعلام است گفت:

پدرم، آخوند زين العابدين سلماسى (كه از علماى بزرگ وصاحب كرامات و محرم اسرار علامه طباطبايى، بحر العلوم بود و متولى ساختن قلعه سامره با برادرم ميرزا محمد باقر كه از لحاظ سنّ از من بزرگتر بود). برايم مى گفت: چون اين حكايت مربوط به پنجاه سال قبل از اين بود، من دچار ترديد شدم واو نيز از پدرش نقل كرد كه فرمود از جمله كرامت هاى آشكار ائمه ى طاهرين:

در سرّ من رأى در اواخر ماه دوازدهم يا اوايل ماه سيزدهم اين است كه: مردى از عجم در تابستان كه هوا به شدّت گرم بود به زيارت عسكريينعليهما‌السلام مشرف شد و قصد زيارت كرد و آن زمانى بود كه كليددار وسط روز در رواق مهيّاى خوابيدن بود و درهاى حرم مطهر بسته بود و درِ رواق در نزديكى پنجره ى غربى بود كه از رواق به طرف صحن باز مى شد.

وقتى صداى پاى زائران را شنيد در را باز كرد و خواست كه براى آن شخص زيارت بخواند. آن زائر به او گفت: اين يك اشرفى را بگير و مرا به حال خود بگذار كه مى خواهم با توجّه و حضور قلب زيارتى بخوانم.

كليددار قبول نكرد وگفت: روال كار را به هم نمى زنم. آنگاه اشرفى دوّم و سوّم را به او داد، امّا نپذيرفت وو قتى زيادى اشرفي ها را ديد بيشتر طمع كرد و اشرفي ها را پس داد.

و آن زائر رو به حرم شريف كرد و با دل شكسته عرض كرد: پدر و مادرم فداى شما باد! قصد داشتم شما را با خضوع و خشوع زيارت كنم و شما شاهد هستيد كه او مانع شد. سپس كليددار او را بيرون كرد و به گمان آنكه آن شخص به سوى او بر مى گردد و هر چه مى تواند به او مى دهد در را بست و رفت به طرف شرقى رواق كه از آن طرف به طرف غربى رواق برگردد.

وقتى به ركن اول كه از آنجا بايد به طرف پنجره ها منحرف شود رسيد ديد سه نفر به طرف او مى آيند و هر سه نفر در يك صف بودند به غير از يكى از آنها كه كمى جلوتر از كسى كه در كنار او بود حركت مى كرد و همچنين به حساب سن، دوّمى از سوّمى وسوّمى از همه كوچكتر بود و در دست او قطعه نيزه اى بود كه سرش پيكان داشت.

وقتى كليددار آنها را ديد حيران شد. صاحب نيزه در حالى كه سرشار از خشم و غضب بود متوجه او شد. در حاليكه چشمانش از شدّت خشم سرخ شده بود نيزه خود را به قصد زدن حركت داد و فرمود: اى ملعون پسر ملعون! مگر اين فرد به خانه تو يا به زيارت تو آمده بود كه تو مانع او شدى؟ آنگاه كسى كه از همه بزرگتر بود رو به او كرد و با دست خويش اشاره كرد ومانع شد و فرمود: «همسايه ى تو است با همسايه ى خود مدارا كن».

آنگاه صاحب نيزه دست نگه داشت دوباره به خشم آمد و نيزه را حركت داد و همان حرف اوّل را دوباره تكرار فرمود. او كه بزرگتر بود باز اشاره نمود و جلوگيرى كرد و در مرتبه سوم باز آتش خشمش شعله ور شد و نيزه را حركت داد و آن شخص متوجه چيزى نشد. غش كرد و بر زمين افتاد و به هوش نيامد مگر در روز دوّم يا سوّم آن هم در خانه خودش. وقتى شب خويشان و دوستانش آمدند درِ رواق را كه از پشت بسته بود باز كردند و او را بيهوش ديدند و به خانه اش بردند.

پس از دو روز كه به حال آمد نزديكانش در اطراف او گريه مى كردند و او آنچه كه بين خودش و آن زائر و آن سه نفر پيش آمده بود براى آنها تعريف كرد وفرياد زد: به من آب بدهيد كه سوختم و هلاك شدم. پس آنها مشغول ريختن آب بر روى او شدند و او فرياد مى كرد تا آنكه پهلوى او را باز كردند. ديدند كه به اندازه يك درهمى از آن سياه شده و او مى گفت: صاحب آن قطعه مرا با نيزه خود زد. نزديكان او، آن شخص را به بغداد نزد پزشكان بردند و همه از درمان او عاجز و ناتوان بودند به همين دليل او را به بصره بردند چون در آنجا طبيب فرنگى بسيار معروفى بود.

وقتى او را به آن پزشك نشان دادند او نبضش را گرفت، بسيار تعجب كرد. زيرا كه در او چيزى كه بخواهد بدى حال او را نشان دهد و يا ورم و ريشه اى را كه باعث شود آن نقطه از بدنش سياه شود نديد. پس طبيب گفت: فكر مى كنم اين فرد به بعضى از اولياى خداوند بى ادبى كرده كه خداوند به آن دليل او را به اين درد دچار نموده است.

وقتى از درمان او مأيوس شدند او را به بغداد برگرداندند واو در بغداد يا در راه بغداد فوت كرد ونام او حسان بود.

حكايت شصت ويكم: سيّد بحر العلوم

همچنين از جناب مولاى سلماسى نقل كرد كه گفت: من در مجلس سيّد بحر العلوم حضور داشتم كه شخصى از او در مورد جاى ديدن چهره زيباى امام عصرعليه‌السلام در غيبت كبرى سؤال كرد، در حاليكه سيّد مشغول كشيدن قليان بود. از جواب دادن امتناع كرد و سر به زير انداخت و خود را مخاطب قرار داد و آهسته فرمود و من شنيدم كه مى گفت: چه در جواب او بگويم، حال آنكه آن حضرت مرا در بغل گرفت و به سينه خود چسبانيد، در صورتيكه وارد شده كه گفته اند هر كس در عصر غيبت مدّعى رؤيت حضرت شد او را تكذيب كنيد. و اين سخن را مرتب تكرار مى كرد. آنگاه در جواب شخصى كه سؤال كرده بود فرمود: از اهل عصمت: روايت شده كسى كه مدعى شد كه حضرت حجّتعليه‌السلام را ديده تكذيب كنيد و به همين دو كلمه بسنده كرده و به آنچه زمزمه مى فرمود اشاره نكرد.

حكايت شصت ودوّم: سيّد بحر العلوم

وهمچنين از عالم مذكور نقل كرده كه گفت: با جناب سيّد در حرم عسكريينعليهما‌السلام نماز خوانديم. هنگام بلند شدن بعد از تشهد ركعت دوّم حالى به او دست داد كه كمى توقف كرد آنگاه بلند شد. وقتى نمازش تمام شد همه ما تعجب كرديم و علّت آن توقف را نفهميديم و هيچ كس از ما هم جرأت سؤال كردن نداشت تا آنكه به خانه خود برگشتيم و سفره غذا حاضر شد، يكى از سادات آن مجلس به من اشاره كرد كه علت آن توقف را از آن جناب بپرسم.

گفتم: نه، تو از ما به او نزديكتر هستى.

آنگاه جناب سيّد متوجه من شد و فرمود: در مورد چه چيزى صحبت مى كنيد؟ و من از همه جسارتم نزد ايشان بيشتر بود و گفتم كه: اينها مى خواهند بدانند كه چرا آن حالت در نماز براى شما اتفاق افتاد. فرمود: به درستى كه حضرت حجّتعليه‌السلام داخل حرم شد به خاطر اينكه بر پدر بزرگوارش سلام كند و من متوجه شدم و آن حال به من دست داد و اين به خاطر ديدن آن جمال نورانى بود تا آنكه از حرم خارج شدند.

حكايت شصت وسوّم: سيّد بحر العلوم

همچنين جناب مولاى سلماسى ناظر امور جناب سيّد در روزهاى مجاورت مكّه معظمه نقل كرد وگفت كه:

آن جناب با آنكه در شهر غربت و به دور از دوستان و خويشان بود بسيار در بخشش و عطا كردن قوى القلب بود و به زياد شدن مخارج اعتنايى نداشت تا اينكه روزى پيش آمد كه ما چيزى نداشتيم.

من وضعيت را خدمت سيد عرض كردم كه: خرج زياد است وچيزى در دست نيست. پس چيزى نفرمود و سيّد عادت داشت كه در صبح طواف مى كرد و به خانه مى آمد و در اتاقى كه مخصوص خودش بود مى رفت. آنگاه ما براى او قليان مى برديم و او مى كشيد. پس بيرون مى آمد و در اتاق ديگرى مى نشست و شاگردان از هر مذهبى جمع مى شدند و او براى هر گروه طبق مذهب خودشان درس مى داد. پس در آن روز كه از تنگدستى در روز گذشته شكايت كرده بودم وقتى از طواف برگشت طبق عادت قليان را حاضر كردم كه ناگهان كسى در را كوبيد. وسيّد به شدّت نگران شد و به من گفت: قليان را بگير و از اينجا بيرون ببر و خود به شتاب بلند شد و نزديك در رفت و آنرا باز كرد.

ديدم شخص گرانقدرى به شكل عرب ها وارد شد و در اتاق سيّد نشست. سيّد در نهايت ذلّت و كوچكى، آرام ومؤدب دم در نشست و به من اشاره كرد كه قليان را نزديك نبرم. ساعتى نشستند و با يكديگر صحبت كردند. آنگاه بلند شد و سيّد با شتاب برخاست و در را باز كرد و دستش را بوسيد و او را بر روى شترى كه نزديك درِ خانه خوابانيده بود سوار كرد. او رفت و سيّد با رنگ پريده برگشت و حواله اى را به من داد وگفت:

«اين حواله اى است براى مرد صرّافى كه در كوه صفا مى باشد پيش او برو و آنچه كه بر او حواله شده بگير». پس آن برات را گرفتم ونزد همان مرد بردم. وقتى برات را گرفت، به آن نگاه كرد، آنرا بوسيد وگفت: برو چند حمّال بياور.

پس رفتم و چهار حمال آوردم. به اندازه اى كه آن چهار نفر قدرت داشتند، ريال فرانسه آورد و آنها برداشتند و ريال فرانسه پنج قِران عجمى است و چيزى هم بيشتر. آنها پولها را به منزل آوردند. روزى نزد آن صرّاف رفتم كه از حال او جويا شوم و اينكه آن حواله مال چه كسى بود، كه نه صرّافى ديدم ونه دكّاني! از كسى كه در آنجا بود از صرّاف سؤال كردم. گفت: ما در اينجا هرگز صرافى نديده بوديم و در اينجا فلانى مى نشيند. آنگاه فهميدم كه اين از اسرار الهى بوده است.

حكايت شصت وچهارم: سيد بحر العلوم

عالم صالح پرهيزكار جناب ميرزا حسين لاهيجى رشتى، مجاور نجف اشرف كه از عزيزترين صالحان و فضلاى متّقى معروف در نزد علما بود، از عالم ربّانى ملاّ زين العابدين سلماسى نقل كرد كه: روزى جناب بحر العلوم وارد حرم امير المؤمنينعليه‌السلام شد. در حاليكه اين بيت را زمزمه مى كرد:

چه خوش است صوت قرآن

ز تو دلربا شنيدن

از سيّد علت خواندن اين بيت را پرسيدم:

فرمود: وقتى وارد حرم امير المؤمنينعليه‌السلام شدم حضرت حجّتعليه‌السلام را ديدم كه در قسمت بالا سر حرم مطهر با صداى بلند قرآن تلاوت مى فرمود. وقتى صداى آن بزرگوار را شنيدم آن بيت را خواندم وقتى وارد حرم شدم قرائت را ترك نموده و از حرم بيرون رفتند.

حكايت شصت وپنجم: ملاّ زين العابدين سلماسى

فرد مورد اطمينان عادل امانتدار، آقا محمد كه بيشتر از چهل سال است كه مسئول روشنايى حرم عسكريينعليهما‌السلام و سرداب شريف است و امين سيد استاد از مادر خود كه از زنان صالحه ى معروف است و تا الان هم زنده است، نقل كرد كه گفت:

روزى با اهل بيت عالم ربانى، ملاّ زين العابدين سلماسى (در آن روزها كه مجاور سرّ من رأى بود به خاطر ساختن قلعه آن شهر) در سرداب شريف بوديم و آن روز، روز جمعه بود و جناب آخوند به خواندن دعاى ندبه ى معروفه مشغول شد و مثل زن مصيبت زده و عاشق فراق كشيده گريه مى كرد و ناله مى زد و ما هم در گريه و ناله كردن با او همراهى مى كرديم. در همين حالت بوديم كه ناگهان بوى عطر عجيبى در فضاى سرداب منتشر شد.

فضا پر شده بود از بوى خوش به نحوى كه هوش از سر ما ربوده بود، همه ساكت شديم و توانايى حرف زدن نداشتيم و همچنان متحير بوديم تا اينكه مدتى گذشت. آنگاه آن بوى خوش تمام شد و هوا به همان حالت اول برگشت و ما هم مشغول خواندن دعا شديم. وقتى به خانه برگشتيم از جناب آخوند ملاّ زين العابدين در مورد آن بوى خوش پرسيدم. فرمود: تو به اين چه كار دارى؟ و از جواب دادن به من خوددارى كرد.

حكايت شصت وششم: سنّى اهل سامراء

و نيز فرد مورد اطمينان، آقا محمد نقل كرد كه مردى از اهل سنّت سامره كه به او مصطفى الجمود مى گفتند و جزء خدّام بود، كارى جز آزار دادن به زائرين و گرفتن مال آنها با مكر و فريب و حيله نداشت و بيشتر وقت ها در سرداب مقدس بود در آن صفّه (ايوان سر پوشيده) كوچك كه در پشت پنجره هاى ناصر عباسى است و بيشتر زيارت هاى مأثوره را حفظ بود و هر كس در آن مكان شريف وارد مى شد و شروع به زيارت مى كرد، آن پليد او را از حالت زيارت و حضور قلب مى انداخت و پيوسته از زائرين اشكال مى گرفت و غلط هايى را كه اكثر مردم در زيارات خود دارند، به آنها تذكر مى داد. (به قصد اذيت كردن)

آنگاه شبى در خواب حضرت حجّتعليه‌السلام را ديد كه به او مى فرمايد: «تا چه وقت زائرين مرا آزار مى دهى ونمى گذارى كه زيارت بخوانند؟ تو چرا در اين كار دخالت مى كنى؟ بگذار آنها هر چه مى خواهند بگويند». و بيدار شد در حالى كه خداوند هر دو گوشش را كر نمود. و بعد از آن ديگر زائرين از دست او آسوده وراحت شدند چون چيزى را نمى شنيد و همين گونه بود تا اينكه به پيشينيان خود پيوست.

حكايت شصت و هفتم: تاجر شيرازى

آقا محمد مهدى تاجر شيرازى الاصل كه تولد او در بندر ملومين از ممالك ماچين بوده است بعد از دچار شدن به بيمارى شديدى در آنجا وعافيت از آن بيمارى، هم كر شد وهم لال ونزديك به سه سال به همين وضع بر او گذشت. آنگاه به قصد شفا پيدا كردن تصميم گرفت كه به زيارت ائمه ى عراق: برود و در جمادى الاولى سال ١٢٩٩ وارد كاظمين شد و پيش بعضى از تاجران معروف كه از نزديكان او بودند رفت. مدت بيست روز در آنجا ماند و فصل حركت (مركب) و(خان) به سوى سرّ من رأى رسيد.

نزديكانش، او را به (مركب) آوردند و به دليل گنگى و ناتوانى اش از گفتن نيازها و حوائج، به اهالى مركب كه از اهل بغداد و كربلا بودند سپردند. و نامه هايى مبنى بر سفارش او به بعضى از مجاورين سرّ من رأى نوشتند. بعد از رسيدن به آنجا در روز جمعه دهم جمادى الثّانى سال مذكور به سرداب مقدس در محضر افراد مورد وثوق رفت.

خادمى براى او زيارت مى خواند تا آنكه به صفّه سرداب رفت و در بالاى چاه مدتى گريه و زارى مى كرد و با قلم بر ديوار سرداب از حاضرين طلب دعا و شفاى خود را مى نوشت. بعد از گريه و زارى، زبانش باز شد و از ناحيه مقدسه با زبانى فصيح و بيانى مليح بيرون آمد. روز شنبه همراهانش او را در محفل درس جناب سيد الفقهاء ميرزا محمد حسن شيرازى حاضر كردند. بعد از مقدارى صحبت كه مناسب آن جلسه بود تبرّكاً سوره مباركه حمد را با قرائت بسيار خوب كه همه حاضران خوب بودن آن را تصديق مى كردند خواند.

حكايت شصت وهشتم: حاجى عبد الله واعظ

عالم عادل سيد محمد بن العالم سيد هاشم بن مير شجاعت على موسوى رضوى نجفى معروف به سندى كه از باتقواترين عالمان و ائمه جماعت حرم امير المؤمنينعليه‌السلام است و او در بسيارى از علوم روز وارد است و تبحّر دارد به من خبر داد ونقل كرد:

مرد صالحى بود كه به او حاجى عبد الله واعظ مى گفتند و او بسيار به مسجد سهله و مسجد كوفه رفت و آمد مى كرد و عالم مورد اطمينان شيخ باقر بن شيخ هادى كاظمى مجاور نجف اشرف كه او عالم بود در مقدمات و علم قرائت و مقدارى از علم جفر را مى دانست و ملكه اجتهاد مطلق را دارا بود ولكن به خاطر امرار معاش بيشتر از مقدار نياز كوشش نمى كرد وقارى تعزيه بود.

امام جماعت از شيخ مهدى زريجا نقل كرد وى گفت: وقتى در مسجد كوفه بودم آن بنده صالح، حاجى عبد الله را ديدم كه نصف شب قصد كرده به نجف برود تا در اول روز به آنجا برسد. من به همراه او رفتم، وقتى به چاهى كه در وسط راه است رسيديم، شيرى را ديدم كه در وسط راه نشسته و در صحرا كسى غير از من و او نبود. من ايستادم. گفت: چرا ايستاده اى؟ گفتم: اين شير است. گفت: بيا ونترس. گفتم: چگونه مى شود نترسيد؟ آنگاه اصرار كرد و من نپذيرفتم.

گفت: اگر من پيش او بروم و در مقابلش بايستم و او مرا اذيت نكند آن وقت مى آيى؟ گفتم: بله.

آنگاه جلو رفت و نزديك شير رسيد و دست خود را روى پيشانى شير گذاشت. من وقتى آنگونه ديدم با ترس و لرز و شتاب رفتم و از او و شير گذشتم و او به من ملحق شد و شير در جاى خود باقى ماند.

شيخ باقر گفت: وقتى در ايام جوانى با دايى خودم شيخ محمد قارى كه نويسنده سه كتاب در علم قرائت ومؤلف كتاب تعزيه بود به مسجد سهله رفتيم و در آن زمان خيلى ترسناك بود و اين ساختمان هاى جديد بنا شده بود و راه ميان مسجد كوفه و مسجد سهله بسيار دشوار بود قبل از آنكه آنرا درست كنند. پس وقتى در مقام حضرت مهدىعليه‌السلام نماز تحيت را خوانديم دايى من كيسه توتون خود را فراموش كرده بود، وقتى بيرون رفتيم و به در مسجد رسيديم متوجه شد و مرا به آنجا فرستاد.

وقت عشاء بود كه وارد مقام شدم و كيسه را برداشتم در همين وقت آتش بزرگى ديدم كه در وسط مقام شعله ور بود ترسيدم و با حالت ترس بيرون رفتم. دايى ام وقتى ديد كه من وحشت زده ام پرسيد چه شده؟ و من او را از آن آتش باخبر كردم. به من گفت: به مسجد كوفه كه رفتيم از حاجى عبد الله واعظ مى پرسيم. چرا كه او بسيار به آن مقام آمده بنابراين بايد دليل آن را بداند.

وقتى دايى ام از او پرسيد گفت: خيلى وقت ها شده كه آن آتش را در خصوص مقام حضرت مهدىعليه‌السلام ديدم نه در ديگر مقامات و زاويه ها.

حكايت شصت ونهم: مرحوم سيد باقر قزوينى

وهمچنين از جناب شيخ باقر مذكور از سيد جعفر، پسر سيد گرانقدر، سيد باقر قزوينى صاحب كرامات آشكار نقل كرد وگفت: با پدرم به مسجد سهله مى رفتيم، وقتى نزديك مسجد رسيديم به او گفتم كه اين سخنان را از مردم مى شنوم كه: هر كس چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله بيايد حضرت مهدىعليه‌السلام را مى بيند و من مى بينم كه اين واقعيت ندارد.

آنگاه با حالت خشم وعصبانيت به من نگاه كرد وگفت: چرا واقعيت ندارد، به خاطر اينكه تو نديدى؟ آيا هر چيزى را كه تو نبينى واقعيت ندارد؟ و بسيار مرا سرزنش كرد، به طورى كه از گفته خود پشيمان شدم. داخل مسجد شديم در حالى كه كسى در مسجد نبود. آنگاه وقتى در وسط مسجد ايستاد كه دو ركعت نماز استجاره بخواند شخصى از طرف مقام حجّتعليه‌السلام متوجه او شد و به طرف سيد آمد. آنگاه به او سلام كرد و با او دست داد. پدرم رو به من كرد وگفت: اين چه كسى است؟ گفتم: آيا او مهدىعليه‌السلام است؟ فرمود: پس چه كسى است؟! ومن به دنبال آن جناب دويدم اما كسى را در مسجد نديدم.

حكايت هفتادم: شيخ باقر قزوينى

و همچنين از جناب شيخ باقر مزبور نقل كرد كه: شخص درستكارى بود كه دلاّك (دلاّك: كيسه كش حمام) بود و پدر پيرى داشت كه در خدمت كردن به او هرگز كوتاهى نمى كرد به طورى كه حتى خودش براى او آب در مستراح حاضر مى كرد و منتظر مى شد تا اينكه او بيرون بيايد تا او را به مكانش برساند و هميشه مراقب خدمت كردن به پدرش بود به جزء شب چهار شنبه كه به مسجد سهله مى رفت.

به همين جهت رفتن به مسجد را هم ترك كرد. من از او علت اينكه چرا به مسجد نمى رود را پرسيدم. گفت: چهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم وقتى شب چهارشنبه آخرى شد رفتن برايم ميسر نشد مگر نزديك مغرب و من تنها حركت كردم. شب شد و من مى رفتم تا آنكه يك سوم از راه مانده بود و شب مهتابى بود در همين حال شخص عربى را ديدم كه بر اسبى سوار است و رو به من مى آيد. با خودم گفتم: طولى نمى كشد كه مرا غارت مى كند. وقتى به من رسيد به زبان اعراب بدوى با من حرف زد و مقصد مرا پرسيد. گفتم: مسجد سهله. فرمود: (برهنه كردن: يا لخت كردن كنايه از غارت كردن ودزدى است).

«همراه تو خوردنى هم هست؟» گفتم: نه.

فرمود: «دستت را داخل جيب كن». گفتم: در آن چيزى نيست. باز دوباره آن حرف را با تندى تكرار كرد و من دستم را داخل جيب كردم و در آن قدرى كشمش پيدا كردم كه براى بچه ى خود خريده بودم و فراموش كردم كه بدهم به همين دليل در جيبم مانده بود.

آنگاه سه مرتبه به من فرمود: «اوصيك بالعود! اوصيك بالعود! اوصيك بالعود!» و به زبان عربى بدوى (عود) يعنى پدر پير. يعنى تو را به پدر پيرت سفارش مى كنم. آنگاه از نظرم غايب شد. فهميدم كه او حضرت مهدىعليه‌السلام است و اينكه آن جناب به تنها ماندن پدرم راضى نيست حتى در شب چهارشنبه و من به همين جهت ديگر به مسجد نرفتم.

حكايت هفتاد ويكم: شيخ باقر قزوينى

و همچنين نقل كرد كه من در روايتى ديدم كه دلالت داشت بر اينكه: اگر خواستى شب قدر را بشناسى پس در هر شب ماه مبارك صد مرتبه سوره مباركه (حم دخان) را تا شب بيست و سوم بخوان. آنگاه من به خواندن آن مشغول شدم ودر شب بيست وسوم از حفظ مى خواندم. آن شب بعد از افطار به حرم امير المؤمنينعليه‌السلام رفتم اما جايى را پيدا نكردم كه در آنجا مستقر شوم.

چون در جهت پيش رو، پشت به قبله در زير چهل چراغ به خاطر زيادى جمعيت در آن شب جايى نبود، به طور مربع نشستم ورو به قبر نورانى آن حضرت كردم و مشغول خواندن (حم) شدم. در اين حال بود كه مرد عربى را ديدم كه پهلوى من به طور مربع نشسته بود در حاليكه قد ميانه و رنگ گندمگون و بينى و چشم هاى زيبايى داشت و بسيار با ابهّت بود مانند شيخ هاى عرب به جز آنكه جوان بود و در ذهنم نيست كه محاسن كوتاهى داشت يا نه و به گمانم كه داشت. با خود گفتم: چه چيزى باعث شده كه اين عرب بدوى به اينجا بيايد ومثل عجم ها بنشيند و در حرم چه حاجتى دارد و منزل او كجاست؟ آيا از شيخ هاى خزاعل است كه كليددار وغيره او را احترام كردند ومن آگاه نشدم. با خود گفتم: شايد او مهدىعليه‌السلام باشد.

به صورتش نگاه مى كردم و او از طرف راست و چپ متوجّه زائرين بود نه با سرعتى كه مخالف باوقار و متانت باشد. با خود گفتم، از او بپرسم كيست و منزلش كجاست؟ وقتى اين تصميم را گرفتم قلبم منقبض شد بشدّتى كه باعث رنج من شد و گمان كردم كه چهره ام از آن درد، زرد شد و دلم درد مى كرد تا آنكه با خود گفتم: خداوندا من از او نمى پرسم دلم را به خودم واگذار و از اين درد مرا نجات بده كه من از قصدى كه كرده بودم منصرف شدم. آنگاه قلبم آرام شد. باز برگشتم و در كار او فكر مى كردم و تصميم گرفتم كه دوباره از او سؤال كنم و توضيح بخواهم. گفتم: چه ضررى دارد؟

وقتى اين تصميم را گرفتم دوباره دلم به درد آمد و به همان درد بودم تا از آن تصميم منصرف شدم و قصد كردم چيزى از او نپرسم.

دوباره دلم آرام شد و مشغول قرائت شدم با زبان و با ديده به عظمت و جمال و چهره زيباى او نگاه مى كردم و در فكر او بودم تا اينكه شوقى در دلم باعث شد كه براى مرتبه سوّم تصميم بگيرم كه جوياى حالش شوم. دوباره دلم به شدّت درد گرفت و مرا اذيت كرد تا اينكه صادقانه تصميم گرفتم كه از سؤال كردن منصرف شوم و براى خود بدون آنكه بخواهم بپرسم راهى براى شناختن او معين كردم و آن اين بود كه از او جدا نشوم و به هر جا كه مى رود با او باشم تا منزلش را پيدا كنم كه اگر اين گونه باشد از آدم هاى معمولى است و اگر از نظرم غايب شود امام است بنابراين به همان حال نشستم و بين من و او فاصله اى نبود.

بلكه مثل اين بود كه لباس من متصل به لباس او بود و دوست داشتم كه بدانم چه موقع است امّا صداى ساعت هاى حرم را به خاطر شلوغى جمعيّت نمى شنيدم. پيش روى من فردى بود كه ساعت داشت و قدمى برداشتم كه از او ساعت را بپرسم و به خاطر زيادى جمعيت از من دور شد با شتاب به سر جاى خود برگشتم و گويا يك قدم از جاى خود برنداشته بودم كه ديگر آن شخص را پيدا نكردم و از حركت خود پشيمان شدم و نفس خود را سرزنش كردم.