امام مهدی جلوه جمال الهی

امام مهدی جلوه جمال الهی0%

امام مهدی جلوه جمال الهی نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

امام مهدی جلوه جمال الهی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سيد محمد حسينى شيرازى
گروه: مشاهدات: 9882
دانلود: 2624

توضیحات:

امام مهدی جلوه جمال الهی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 78 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9882 / دانلود: 2624
اندازه اندازه اندازه
امام مهدی جلوه جمال الهی

امام مهدی جلوه جمال الهی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

قطعى بودن وجود وظهور حضرت مهدى عليه‌السلام

خوب نگاه کردم بقعه سبز وخرّمى را ديدم، که گياه بسيار داشت، گفتم: (اى آقاى من، بقعه سبز وپرگياه مى نگرم) گفت: آيا در بالاى آن چيزى مشاهده مى کني؟ خوب نگريستم، ريگ بسيارى بر بالاى خيمه اى از مو ديدم، که نور تابانى از آن مى درخشيد، او به من گفت: آيا چيزى مى بيني؟

گفتم: آرى چنين وچنان مى بينم.

فرمود: اى پسر مهزيار، خوشحال باش وچشمت روشن باشد، که آرزوى هر آرزومندى در همين جا (اشاره به آن خيمه کرد) مى باشد.

سپس، آن جوان به من فرمود: با من به سوى آن خيمه برويم، با هم حرکت کرديم، وقتى که به پايين آن تل ريک رسيديم فرمود: در اين جا پياده شو، اين جاست که هر مشکلى آسان مى گردد، او پياده شد، من نيز پياده شدم، تا اين که به من گفت: (اى پسر مهزيار، مهار شتر را رها کن، گفتم: شتر را به چه کسى بسپارم، کسى در اين جا نيست؟ گفت: اين جا جايى است که جز ولی خدا کسى در آن رفت وآمد نمى کند.

مهار شتر را رها کردم وهمراه آن جوان به سوى آن خيمه حرکت کرديم، وقتى نزديک آن خيمه رسيديم، او به من گفت: همين جا بايست تا من بروم وبراى تو اجازه ورود بگيرم، او رفت وطولى نکشيد که نزد من آمد وگفت: (خوشا به حال تو، به آرزويت رسيدی).

ابن مهزيار گويد: در اين هنگام به محضر حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف شرفياب شديم، او بر روى فرش نمد که در روى آن پوست چرمى سرخ قرار داشت، نشسته بود، وبر بالشى از پوست تکيه داده بود، به او سلام کردم، جواب سلامم را داد، ديدم چهره اش مثل ماه مى درخشد، چنان زيباست که هيچ گونه نقص وناموزونى در چهره او ديده نمى شود، نه بلند قد ونه کوتاه قد، قامتى کشيده داشت، گشاده پيشانى با ابروان کشيده وبه هم پيوسته، داراى چشمان سياه ودرشت وبا بينى باريک وگونه هاى هموار داشت، در گونه راستش خالى بود، آن خال چنان زيبا بود، که با ديدن چهره رعناى او شگفت زده ومبهوت شدم، به من فرمود:

(اى پسر مهزيار، برادرانت را در عراق چگونه وداع کردى، حال آنها چگونه است؟) گفتم: آنها سخت در تنگنا ومشکلات وفشارهاى بنى الشّيطان (بنى عباس) هستند.

فرمود: (خدا بنى عباس را بکشد، به کجا مى روند؟ گويى آنها را مى نگرم که در خانه هاى خود کشته مى شوند، فرمان غضب اِلاهى شب وروز آنها را فرا مى گيرد، آنگاه شما مالک وحاکم آنها مى شويد، همان گونه که آنها مالک شما شدند، آنها در آن وقت ذليل شما خواهند شد).

سپس، فرمود: (پدرم صلوات خدا بر او، از من عهد گرفته که ساکن مکانى نشوم مگر آن که مخفى ترين ودورترين مکان ها باشد، تا اسرار من فاش نشود، ومحل سکونتم از گزند نيرنگ هاى گمراهان، ومتمرّدان منحرف، محفوظ بماند. بدان که پدرم فرمود: (اى پسرم، خداوند متعال، اهل بلا ومردم خداپرست ودين دار را بدون حجّت نمى گذارد، حجّتى که آنها به وسيله او، درجات کمال را بپيمايند، وامامى که به او اقتدا کرده واز سنت وروش او پيروى نمايند، اى پسرم، اميد آن دارم که تو همان حجّت وامامى باشى که خداوند تو را براى گسترش حق، نابودى باطل، وبالا بردن دين، وخاموش نمودن آتش گمراهى برگزيده باشد. اى پسرم، برتو باد که در جاهاى پنهان زمين، در دورترين نقاط زندگى کنى، زيرا هر ولی از اولياى خداوند متعال، داراى دشمنان بى رحم، ومخالفان متجاوز است، ولى اين امور تو را به وحشت نيندازد. بدان که دل هاى اهل طاعت واخلاص، چونان پرندگانى که به آشيان هايشان عشق مى ورزند به تو متوجّه وعشق مى ورزند. ايشان گروهى هستند که، گرچه در دست دشمن ذليل وخوار شده اند، ولى در پيشگاه خدا عزيز وارجمند مى باشند، آنها اهل زهد وقناعتند وبه دامان ولاى اهل بيتعليهم‌السلام چنگ زده اند، دين حق را از منبع خود استخراج کرده ودر پرتو آن با دشمنان جهاد مى کنند، در پرتو صبر وتحمّل وفداکارى در دنيا، تا در خانه آخرت با اقتدار عزّتمند وباشکوه نايل شوند. خداوند آنان را به اين ويژگى ها توفيق داده، تا داراى کرامت عظيم وسرانجامى نيک باشند، اى پسرم، در حوادث امور خود صبر را پيشه خود ساز، تا خداوند متعال اسباب کار را براى تو فراهم سازد، وارکان دولتت را استوار نمايد، وبه خواست خدا، پس از عقب راندن ذلّت ها ورنج ها وفشارها، به عزّت واقتدار برسى، وامور تو سامان يابد.

اى پسرم، گويى تو را مى نگرم که مشمول نصرت وتأييدات اِلاهى شده اى، ودوران آن همه فشار ودشوارى ومشکلات سپرى گشته است، گويى پرچم هاى زرد وعَلَم هاى سفيد را در بين حطيم وزمزم(١) مى نگرم که بر بالاى سر تو به اهتزاز درآيد، ومردم گروه گروه در کنار حجر الاسود نزد تو براى بيعت بيايند، آنهايى که پاک طينت هستند، وروح وروان پاکيزه ودل هاى ملکوتى وصاف وزدوده شده از هرگونه پليدى ونفاق دارند، داراى دل هاى آماده ونرم براى پذيرش دين، وپر صلابت وقاطع براى سرکوبى دشمنان ونابودى فتنه هاى گمراهان هستند، در آن وقت بوستان هاى دين آراسته شود، ودين حق ودين داران آشکار گردند؛ وسپيده حق بدرخشد، وتاريکى هاى باطل برطرف شود، وخداوند به وسيله تو طغيان را درهم بشکند، ونشانه هاى ارجمند ايمان را بازگرداند، همه مشکلات به رفاه سلامتى تبديل شود، ودوستى وصميمت، جاى کينه وعدوات را بگيرد، به گونه اى که کودکان در ميان گهواره، دوست دارند ـ اگر بتوانند ـ به سوى تو پرواز کنند، حيوانات وحشى، اگر راهى براى پيوستن به تو داشته باشند، به وسيله تو اطراف دنيا را به گلستانى از شادى وصفا مبدّل سازند، وبه وسيله تو شاخه هاى عزّت نشاط وشادى، پخش شوند، پايه هاى حق در قرارگاه هاى خود استوار گردند، وهمه آنان که دين ستيز هستند، به لانه هاى خود بخزند، ابرهاى پيروزى از هر سو، بر تو سايه مى افکنند، هر دشمنى منکوب وهر دوستى پيروز مى گردد، در اين وقت در سراسر زمين جبّار متجاوز، ويا منکر تحقير کننده، ويا دشمن پر کينه، ومعاند پر عداوت باقى نماند. پس کسى که به خدا توکل کند، خداوند او را کافى است، خداوند او را به هدفش مى رساند، چرا که خداوند براى هر چيزى اندازه اى قرار داده است).

سپس، پدرم فرمود: (بايد همه اينها وگفت گوى من با شما در اين مجلس را پنهان بدارى، وآن را جز براى اهل صدق وبرادران راستين در دين، فاش نسازی).

على بن ابراهيم بن مهزيار مى گويد: مدتى در محضر آقا حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف براى کسب عقائد واحکام وحکمت هايى که به قلب ها نشاط مى بخشد، ومزرعه قلب ها را پربار وپر طروات مى نمايد ماندم، سپس از محضرش اجازه گرفتم که به وطنم (اهواز) بازگردم، ومن پس از بيان مطالبى، خداحافظى کردم، آن حضرت هنگام وداع، مرا مشمول دعاى خود که مايه سعادت دنيا وآخرت، وذخيره ماندگار براى عاقبتم بود، قرار داد.

وقتى که آماده بازگشت شدم، صبح براى خداحافظى مجدّد تجديد عهد وبيعت، به محضر حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف رسيدم، مبلغى که بيش از پنجاه هزار درهم بود به محضرش دادم وعرض کردم با قبول آن به من تفضل فرمايد وافتخار دهيد، آن حضرت لبخند مى زد، وفرمود: (از اين پول در مورد مصرف زندگى خود بهره بگير، زيرا در اين جاده اى که حرکت مى کنى طولانى ودشوار است، وبراى رسيدن به وطن، آن را مصرف کن). سپس براى من دعاى بسيار کرد، آن گاه به سوى وطنم رهسپار شدم.(٢)

قطعى بودن وجود وظهور حضرت مهدى عليه‌السلام

وجود وظهور حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف از امور روشنى است که انکار آن به هيچ وجه امکان ندارد، زيرا دلايل نقلى وعقلى وحسّى وامثال آن بر وجود وظهور آن حضرت، بسيار، وخلل ناپذير است. بنابراين، قطعى بودن وجود وظهور حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف مانند قطعى بودن ولايت وامامت اميرمؤمنان على بن ابى طالب وخلافت بلافصل او بعد از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، ومانند قطعى بودن وجود ذات پاک خداوند سبحان است، اشکال تراشى در مورد خلافت امام علىعليه‌السلام بعد از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مانند اشکال تراشى درباره وجود خداست، وهم چنين اشکال در وجـود وظهور حضـرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف همانند اشکال در وجود خدا مى باشد.

در حديثى نقل شده که امام حسن عسکرىعليه‌السلام فرمود: (گويى شما را مى نگرم که بعد از من در مورد جانشينم اختلاف مى کنيد، بدانيد آن کس که اعتقاد واقرار به امامت امامان بعد از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دارد، ولى منکر فرزندم است، مانندکسى است که اعتقاد واقرار به همه پيامبران ورسولان دارد، ولى پيامبرى حضرت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را انکار نمايد، وکسى که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را انکار کند مانندکسى است که همه پيامبران را انکار نمايد، زيرا اطاعت آخرين نفر ما مانند اطاعت کردن اولين ماست، وانکار نمودن آخرين نفر ما، مانند انکار کردن اولين نفر ماست. آگاه باشيد که فرزندم داراى غيبتى است که مردم درباره او به شک وترديد مى افتند، مگر آن کسانى که خداوند قلب آنها را در راه راست استوار نموده است).(٣)

راز طول عمر آن حضرت

طول عمر شريف حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف با اراده وقدرت خداوند متعال است، با توجه به اين که:( اَنَّ اللهَ عَلى کلِ شَئٍ قَديرٌ ) (٤) خداوند بر هر چيزى توانا است؛ افزون بر اين که طولانى شدن عمر، از نظر علمى امکان دارد، ودر تاريخ افرادى ديده مى شوند که هزاران سال عمر کرده اند، واشخاصى وجود داشتند که عمرشان به هزاران، بلکه بيشتر رسيده است، ودر مورد طول عمر حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف، صادقِ امين، رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، بلکه امامان راستين وامين به آن خبر داده اند. چنان که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وامامان با ذکر اسم ومشخّصات حسبى ونسبى، وغيبت وطول آن خبر داده اند حتى فرموده اند، بعضى در اين مورد شک وترديد مى کنند، چنان که قبلاً ذکر شد.

علاوه بر اين، ما پيامبرى به نام نوحعليه‌السلام داريم که ٢٥٠٠ سال عمر کرد، وطبق صريح قرآن، او در ميان قوم خود ٩٥٠ سال، پيامبرى نمود.(٥)

وطبق بعضى از روايات؛ (حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف سنّتى از نوحعليه‌السلام دارد، وآن طول عمر است).(٦)

شاهد ديگر اين که اصحاب کهف سيصد ونُه سال در ميان کهف درنگ کردند (زنده ودر خواب بودند) چنان که قرآن نيز به اين مطلب اشاره کرده است.(٧)

در حديث آمده: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود؛ (پدر انسان ها آدمعليه‌السلام ٩٣٠ سال، نوح ٢٤٥٠ سال، ابراهيمعليه‌السلام ١٧٥ سال، اسماعيل ١٢٠ سال، اسحاق بن ابراهيم ١٨٠ سال، وسليمان بن داوود ٧١٢ سال عمر کردند).(٨)

طبق روايت ديگر، امام صادقعليه‌السلام فرمود: (حضرت نوحعليه‌السلام ٢٥٠٠ سال عمر کرد).(٩)

ودر حديث ديگر؛ داستان پادشاهى ذکر شده که هزار سال سلطنت کرد، وهزار شهر ساخت وبا هزار دوشيزه آميزش نمود، سرانجام خاک گور، بستر وسنگ گور، بالش او گرديد، کرم ها ومارها همسايه او شدند، ووجود او مايه عبرت کسانى شد که او را ديده بودند، تا فريب دنيا را نخورند).(١٠)

نتيجه اين که طول عمر وبقاى طولانى حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف محال نيست به دليل اين که حضرت عيسىعليه‌السلام وخضرعليه‌السلام والياسعليه‌السلام از اولياى اِلاهى، هنوز باقى وزنده هستند، وهم چنين دجّال وابليس از دشمنان خداوند باقى وزنده ا ند، وزنده ماندن آنها در قرآن وسنّت ثابت شده است، وهم چنين طول عمر وزنده ماندن حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف در روايت بسيار آمده است.

نمونه هايى از ديدار با امام مهدى عليه‌السلام ومعجزات او

ناگفته نماند که معجزاتى که در ارتباط با امام مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف نقل وشنيده وديده شده بسيار است، هم چنين افرادى که آن حضرت را در عصر غيبت صغرا(١١) وغيبت کبرا(١٢) تاکنون ديده اند... بيشتر از آن است که به شمارش بيايد. به عنوان نمونه نظر شما را به چند مورد جلب مى کنم:

شرکت هميشگى جوان علوى در حج

يکى از شيعيان در مداين مى زيست، با يکى از دوستانش براى انجام مراسم حج به مکّه رفتند، در مکه ومِنا وعرفات در همه جا با هم بودند، براى انجام بخشى از مراسم حج به عرفات رفتند، در آن جا ضمن انجام عبادات خود، جوان خوش سيمايى را در حال احرام ديدند، که نشانه هاى مسافر بودن او از چهره اش ديده مى شد، در اين ميان فقيرى آمد، وتقاضاى کمک کرد، آنها چيزى به او ندادند، فقير نزد آن جوان رفت وتقاضاى کمک کرد، آن جوان چيزى از زمين برداشت، وبه آن فقير داد، وآن فقير براى او دعاى بسيار کرد.

سپس، آن جوان از نزد آنها رفت وپنهان شد، آن دو نفر مى گويند: نزد آن فقير رفتيم وگفتيم عجبا آن جوان، چه چيزى به تو داد؟ فقير ريگ طلاى دندانه دار به ما نشان داده که وزن آن قريب بيست مثقال بود، آنهـا دريافتنـد که آن جوان، حضرت ولى عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف باشد، به جستجوى او پرداختند، ولى او را نيافتند، از جمعيتى که آن جوان در ميان آنها بود، سراغ او را گرفتند، آنها گفتند درباره اين جوان، اطلاعى جز اين نداريم که: (از سادات علوى است، وهر سال به حرم مى آيد، ودر مراسم حج شرکت مى کند).(١٣)

اسب سوار وبر طرف شدن شک از فرماندار قـم

قطب راوندى از ابوالحسن مسترق روايت مى کند که گفت: روزى در مجلس ناصرالدّوله، حسن بن عبدالله بن حمدان، بودم در آن جا سخن از ناحيه مقدّسه وغيبت امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف به ميان آورديم، ومن آن را به مسخره گرفتم، زيرا به آن اعتقاد نداشتم، تا روزى در مجلس عمويم به نام حسين، حاضر شدم (يا او در مجلس ما حاضر شد) باز سخن از ناحيه مقدّسه به ميان آمد، ومن آن را به باد خرافات گرفته ومسخره کردم، عمويم حسين واقعه اى را نقل کرد، که شک وترديدم در مورد ناحيه مقدّسه برطرف شد، وآن واقعه چنين بود:

عمويم به من گفت: (پسرم، من نيز در اين مورد با تو هم عقيده بودم وآن را به مسخره مى گرفتم، تا آن که فرماندارى قـم را به من سپردند، در آن هنگام که خليفه وقت هر کس را به عنوان حاکم به قـم مى فرستاد، اهل قـم با او مخالفت مى کردند، وبا او مى جنگيدند واو را از قـم بيرون مى کردند خليفه لشکرى را تحت اختيار من گذاشت وهمراه آن لشکر از بغداد عازم قـم شدم، در مسير راه وقتى که به منطقه طرز رسيديم، در آن جا براى شکار به بيابان رفتم، شکارى از جلوى روى من در رفت، آن را دنبال کردم تا به نهرى رسيدم، در ميان آن نهر هم چنان به دنبال شکار حرکت مى کردم، هرچه مى رفتم وسعت آن نهر بيشتر مى شد، در آن جا تک وتنها ناگاه سوارى را ديدم که سوار بر اسب شهبا بود، وعمامه سبزى بر سرداشت، سر وصورتش را پوشيده وتنها چشمانش پيدا بود، وکفش ساقه دار سرخ در پا داشت، ناگاه بدون مقدمه به من گفت:

اى حسين، مرا به عنوان امير صدا نزد وبا کُنيه (که کلمه احترام است) خطاب ننمود.

گفتم: از من چه مى خواهي؟

گفت: چرا مسئله ناحيه مقدسه را به مسخره مى گيری؟ وخمس مالت را به اصحاب (نوّاب) من نمى پردازی؟

من با اين که شخص با وقار وشجاع بودم واز چيزى نمى ترسيدم، از صداى او لرزه بر اندامم افتاد وترسيدم، وعرض کردم (اى آقاى من، آنچه امر فرمودى انجام مى دهم).

آن اسب سوار به من گفت: (وقتى که به سوى قـم حرکت مى کنى، بدون جنگ وجدال وارد آن خواهى شد، در آن جا کسب وتجارت مى کنى، در موقع خود، خمس اموالت را به مستحقّش برسان).

گفتم: به چشم، با کمال ميل اطاعت مى کنم.

اسب سوار گفت: اينک با رشد وصلاح برو. سپس، عنان اسب را گردانيد واز آنجا رفت، ندانستم کجا رفت، هرچه در طرف راست وچپ به جستجوى او شتافتم، او را نيافتم وبه طور کلى مخفى وناپيدا شد. ترس وهراس من بيشتر گرديد، وبه سوى لشکر خود بازگشتم، اين حادثه را فراموش نموده وبه کسى نگفتم.

وقتى که به قـم رسيدم، پيش خود تصوّر مى کردم که براى جنگ با مردم قـم مى روم، ولى جمعى از اهل قـم نزد من آمدند وگفتند: (ما با کسى مى جنگيديم که از نظر مذهب با ما مخالف بود، ولى چون تو با ما موافق هستى با تو جنگ نداريم، اينک وارد شهر شو، وهرگونه که مى خواهى، شهر قـم را تدبير واداره کن).

من مدتى در قـم ماندم، در اين مدت اموال فراوانى، بيش از آنچه توقع داشتم کسب کردم، امراى خليفه در مورد اقامت طولانى من در قـم وافزايش ثروتم، به من حسادت ورزيدند، واز من در نزد خليفه بدگويى نمودند، وخليفه مرا از فرماندارى قـم عزل کرد، ومن به بغداد بازگشتم، ابتدا به خانه خليفه رفتم وبه او سلام کردم، سپس به خانه ام رفتم، عدّه اى به ديدن من آمدند، از جمله محمد بن عثمان عَمْرى(١٤) به ديدار من آمد، واز همه مردم حاضر گذشت، وجلو آمد وبر مسند من نشست وبر پشتى من تکيه نمود، از اين کار او بسيار خشمگين شدم، مردم مى آمدند ومى رفتند، واو هم چنان نشسته بود، ولحظه به لحظه بر خشم من افزوده مى شد، وقتى که مجلس خلوت شد، محمد بن عثمان به من نزديک شد وگفت: (بين من وتو، رازى وجود دارد وآن را بشنو). گفتم: بگو. گفت: صاحب اسب شهبا(١٥) ونهر، فرمود: (ما به وعده اى که داده بوديم وفا کرديم). (که تو با آرامِش وارد قـم مى شوى، ودر آن جا با کسب وکار، اموال بسيار تحصيل مى کنى وکسى به خاطر انتسابت به ما مزاحم تو نمى شود).

ناگاه ماجراى آن اسب سوار به يادم آمد، از ترس وهراس،لرزه بر اندامم افتاد، گفتم: چشم، اطاعت مى شود. برخاستم ودست محمد بن عثمان را گرفتم واو را داخل خانه بردم، ودر خزانه ها را گشودم، وخمس اموالم را حساب کرده وبه او دادم، حتّى يک مورد را که فراموش کرده بودم، او تذکّر داد، وخمس آن را نيز پرداختم، او برخاست وخداحافظى کرد ورفت. بعد از اين واقعه، ديگر در مورد ناحيه مقدّسه امام عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف شک نکردم.

ابوالحسن مسترق مى گويد: وقتى که من اين واقعه را ازعمويم حسين، شنيدم، شک وترديد من نسبت به ناحيه مقدّسه وغيبت امام عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف به طور کلّى برطرف گرديد.(١٦)

تولد شيخ صدوق وبرادرش به دعاى امام زمان عليه‌السلام

شيخ طوسى از على بن بابويه قمى(١٧) نقل کردند که گفت: عريضه اى به محضر امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف نوشتم وبه وسيله حسين بن روح(١٨) فرستادم، در آن عريضه از امام مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف خواسته بودم تا دعا کند که خداوند به او فرزندى عنايت کند (با توجه به اين که تا آن وقت فرزند نداشت).

امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف چنين جواب داد: (به زودى خداوند دو فرزند صالح به او خواهد داد)(١٩) طولى نکشيد که دعاى امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف مستجاب شد واو از کنيزى داراى دو پسر شد، نام يکى از آنها را محمد، ونام ديگرى را حسين گذاشت، محمّد(٢٠) داراى تأليفات بسيارى است که، يکى از آنها کتاب مَن لا يحضرهُ الفقيه(٢١) که کتاب معتبر ومهم ازکتاب هاى اربعه شيعه است.

برادرش حسين، داراى نسل پر برکت است، واز نسل او محدّثان وعلماى بزرگى برخاسته اند. محمد (شيخ صدوق) افتخار مى کرد که بر اثر دعاى امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف متولّد شده است. اساتيدش، او را از اين لحاظ مى ستـودند، ومى گفتنـد:(سـزاوار اسـت کسـى که به دعاى حضـرت حجّت عجل الله تعالى فرجه الشريف متولّد شده، اين چنين داراى موقعيّت علمى وتوفيقات عالى گردد).

امام زمان عليه‌السلام در کنار کعبه

شيخ طوسى به سند خود از عبدالله بن جعفر حِمْيَرى نقل مى کند که او گفت: از محمد بن عثمان پرسيدم: (آيا صاحب الامر عجل الله تعالى فرجه الشريف را ديده ای؟) در پاسخ فرمود: آرى، آخرين ديدارم با آن حضرت در کنار کعبه بود که چنين دعا مى کرد:

(اللهم انجزلى ما وعدتني؛ خدايا، آنچه راکه به من وعده داده اى به آن وفا کن)

وديدم آن حضرت را، پرده کعبه را در مستجار(٢٢) گرفته وعرض مى کند: (اللهم انتقم لى من اعدائک؛(٢٣) خدايا، براى من از دشمنانت انتقام بگير).

ورشکستگى دژخيمان عباسى

شيخ طوسى به سند خود از رَشيق(٢٤) نقل مى کند که گفت: معتضد عباسى به ما که سه نفر بوديم فرمان داد، تا هرکدام بر اسبى سوار شده، واسب ديگرى را به همراه خود يدک بکشيم، وسبکبار باشيم، به سامرّا برويم، نشانى منزل امام حسن عسکرىعليه‌السلام را براى ما داد وگفت: (وقتى به در خانه امام حسنعليه‌السلام رسيديد غلام سياهى را در آن جا مى بينيد، بى خبر وارد خانه شويد، هر کس را که در آن خانه ديديد بکشيد، وسرش براى من بياوريد).

ما به شهر سامرّا رفتيم، وخـود را بـه در خانه امام حسن عسکرىعليه‌السلام رسانديم، همان گونه که معتضد عباسى گفته بود، غلام سياهى را در دالان خانه ديديم که به بافتن بند زيرجامه مشغول بود، از او پرسيديم: (صاحب اين خانه کيست، واکنون چه کسى در خانه است؟)

غلام در جواب گفت: صاحب خانه (حضرت مهدى ـ عج) در خانه است، سوگند به خدا آن غلام اعتنايى به ما نکرد، وتوجه ننمود. بى خبر وارد خانه شديم، ناگاه خانه نفيسى را ديديم، پرده اى بر درِ آن خانه آويخته بود که هرگز بهتر از آن را نديده بوديم، گويا تازه دوخته بودند، ودستى به آن نخورده بود، در خانه هيچ کس نبود، آن پرده را کنار زديم، اتاق بزرگى را ديديم که گويا دريايى در آن بود، ودر انتهاى خانه، حصيرى افتاده بود، فهميديم که آن حصير، روى آب قرار دارد، وبر روى آن حصير، شخصى را که خوش اندام وزيبا چهره بود مشاهده کرديم که نماز مى خواند، او به ما ووسايل ما اعتنا نکرد.

يکى از همراهان ما، احمد بن عبدالله به جلو رفت وپا در خانه گذاشت، تا کنار آن نمازگزار برود، درميان آب غرق شد، ودر آب دست وپا مى زد، سخت در اضطراب بود، که دستش را گرفتم ونجاتش دادم. وقتى که او را از آب بيرون کشيدم، افتاد وبى هوش شد، پس از ساعتى به هوش آمد، اين بار رفيق دوم من خود را به آب زد، او نيز مانند احمد، در اضطراب سختى قرار گرفت وفروماند، من حيرت زده ماندم، به صاحب خانه (حضرت مهدى ـ عج) عرض کردم: از درگاه خدا، وشما معذرت مى خواهم، به خدا سوگند نمى دانستم که موضوع چيست؟ وما براى دستگيرى چه کسى مأمور شده ايم؟ من در پيشگاه خداتوبه مى کنم. آن حضرت اعتنايى به گفتار ما نکرد وبه نماز خود ادامه داد، وما درمانده بيرون آمديم وبه سوى بغداد نزد معتضد عباسى باز گشتيم.

معتضد درانتظار ما بود، وبه درباريان سفارش کرده بود که هر وقت ما رسيديم، به ما اجازه ورود بدهند. شبانه به خانه معتضد عبّاسى رسيديم، او ما را نزد خود برد واز ما پرسيد: (ماجرا به کجا کشيد؟) وما همه ماجرا را براى او شرح داديم. معتضد گفت: واى بر شما، آيا قبل از من کسى را ديده ايد، وداستان خود را به او گفته ايد، گفتيم: نه. گفت: (من زنازاده باشم اگر شما اين خبر را براى کسى نقل کرديد وشما را نکشم). ودر اين مورد سوگند هاى غليظ خورد که اگر اين راز را فاش کنيد گردن شما را مى زنم، ما هم جرأت نکرديم تا اين حادثه عجيب را به کسى بگوييم، تا معتضد از دنيا رفت، آن گاه راز را فاش نموديم.(٢٥)

در کتاب الصّراط المستقيم(٢٦) نقل شده: هنگامى که امام حسن عسکرىعليه‌السلام از دنيا رفت، معتضد عبّاسى سه نفر را مأمور کرد تا سرزده وارد خانه امام حسنعليه‌السلام شوند، وهر کس را در آنجا ديدند گردن بزنند، وسرش را براى معتضد بياورند. آن سه نفر مى گويند: به خانه امام حسنعليه‌السلام حرکت کرديم، وارد خانه شديم، سردابى را در آنجا ديديم، که در آن آب بود ومردى بر روى حصيرى که بر روى آب گسترده بود نماز مى خواند، او به ما اعتنا نکرد، احمد بن عبدالله (يکى از همراهان) پيش دستى کرد، وبراى دستگيرى آن نماز گزار، خود را به آب زد، ولى در آب فرو رفت ونزديک بود غرق شود، او را نجات داديم، دومين نفر نيز، خود را به آب زد، او نيز در حال غرق شدن بود که نجاتش داديم، سرانجام اين سه مأمور نزد معتضد عباسى بازگشتند وواقعه را به او خبر دادند، واو از آنها خواست که موضوع را کتمان کرده وفاش نسازند.(٢٧)

____________________

پى نوشت ها :

(١) هر دو در کنار کعبه قرار دارند، زمزم آن چاه مشهور است وحظيم هم زاويه کعبه را گويند. (٢) اقتباس از حق اليقين مجلسى، ودلائل الامامه طبرى شيعى، ص ٢٩٦، ومنتهى الامال محدث قمى، ج ٢، ص ٢٩٦ ـ ٢٩٨. (٣) اعلام الورى، فصل سوم، ص ٤٤٢. (٤) سوره بقره، آيه ١٠٦. (٥) (ولقد ارسلنا نوحاً الى قومهِ فلبث فيهم الفَ سنَةٍ اِلا خمسين عاماً فاَخذ هم الطوفان وهم ظالمونَ)؛ وما نوحعليه‌السلام را به سوى قومش فرستاديم، واو در ميان آنان هزار سال _ جز پنجاه سال ـ درنگ کرد، سرانجام طوفان آنان را فرا گرفت، در حالى که ظالم بودند. سوره عنکبوت آيه١٤. (٦) کمال الدّين، ص ٣٢١و ٣٢٢و ٥٣٠و ٥٧٦؛ کشف الغمّة، ج٢، ص٥٢٢ والصراط المستقيم: ج٢ ص٢٣٨، والخرائج والجرائح: ص ٩٣٦، و٩٦٥؛ اعلام الورى، ص ٤٢٧. (٧) سوره کهف، آيه ٢٥. (٨) کمال الدين، ص ٥٢٤، باب ٤٦، حديث ٣. (٩) کمال الدين، ص ٥٢٣، باب ٤٦ حديث١. (١٠) همان، ص ٥٢٥، حديث ٦ باب ٤٦. (١١) از سال ٢٦٠ تا ٣٢٩ هـ. ق. (١٢) از سال ٣٢٩ تا روز ظهورش. (١٣) اصول کافى، ج ١، ص ٣٣٢، حديث ١٥. (١٤) دومين نايب خاص امام زمان متوفاى ٣٠٥هجرى قمري. (١٥) شهبا مونث اشهب به معناى خاکسترى رنگ است اسب شهبا يک نوع اسبى است که به رنگ خاکسترى مايل به سفيد است؛ شعر:

نوروز برقع از رخ زيبا برافکند بر گستوان به دلدل شهبا بر افکند (ويراستار). (١٦) کشف الغمه، ج ٢، ص ٥٠٢، باب ٢٥. (١٧) پدر شيخ صدوق، متوفاى سال ٣٢٩ هـ. ق که مرقدش در قـم است. (١٨) سومين نايب خاص امام زمان، متوفاى ٣٢٦ هجرى قمري. (١٩) (سيرزِقُهُ ولدين صالحين). (٢٠) معروف به شيخ صدوق، وفات يافته ٣٨١ هجرى قمري. (٢١) نام درست وکامل کتاب (فقيه من لا يحضره الفقيه) است، به کار بردن نام اين کتاب بدون کلمه فقيه اشتباه است. (ويراستار). (٢٢) پناهگاه، قسمتى از ديوار خانه کعبه که مقابل در خانه است نزديک رکن يماني. (٢٣) غيبة الطوسى، ص ٢٥١. (٢٤) يکى از نظاميان خشن دربار معتضد شانزدهمين خليفه عباسي. (٢٥) غيبة الطّوسى، ص ٢٤٩. (٢٦) تأليف محقق داماد. (٢٧) الصّراط المستقيم، ج ٢، ص٢١٠، حديث ٥.

کودک طبرزين به دست در برابر جلاد

محدّث بزرگ، شيخ کُلينى از على بن قيس وآن هم از يکى از نگهبانان خليفه در عراق نقل مى کند که گفت: به تازگى در سامرّا، سيما يا نسيم،(١) ديدم، او دربِ خانه امام حسن عسکرىعليه‌السلام را شکست ووارد خانه شد، شخصى (حضرت مهدى عج) از خانه بيرون آمد، در دستش طبرزين بود، جلو سيما را گرفت وگفت: (در خانه من چه مى کنی؟)

سيما گفت: (جعفر (کذّاب) معتقد است که پدرت از دنيا رفت؛ واز او پسری؛ باقى نمانده است. اينک که تو مى گويى اين جا خانه من است، من باز مى گردم). آن گاه از خانه خارج شد.

على بن قيس مى گويد: به در خانه امام حسن عسکرىعليه‌السلام رفتم، يکى از خدمتکاران بيرون آمد، از او پرسيدم: (اين آقازاده طبرزين به دست چه کسى بود؟) خدمتکار گفت: چه کسى اين موضوع را به تو خبر داده است؟ گفتم: يکى از نگهبانان. خدمتکار گفت: (به راستى چيزى از مردم پنهان نمى ماند؟).(٢)