حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن جلد ۱

حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن0%

حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 808

حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن

نویسنده: علامه مجلسى
گروه:

صفحات: 808
مشاهدات: 54537
دانلود: 3179


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 808 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 54537 / دانلود: 3179
اندازه اندازه اندازه
حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن

حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن جلد 1

نویسنده:
فارسی

زيتون كه در فلان موضع است از بهشت.

پس جبرئيل او را ملاقات كرد و گفت: برگرد بسوى پدرت كه او وفات يافته است و ما ماءمور شده ايم به كار سازى او و نماز كردن بر او.

پس چون غسل را تمام كردند جبرئيل گفت: پيش بايست اى هبة الله و نماز كن بر پدرت، پس پيش ايستاد و هفتاد و پنج تكبير گفت: هفتاد تكبير براى تفضيل آدم و پنج تكبير براى سنت.

و فرمود: آدم پيوسته عبادت خدا مى كرد در مكه، پس چون خدا خواست روح او را قبض نمايد ملائكه را فرستاد تا تختى و حنوطى و كفنى از بهشت بياورند، و چون حوا ملائكه را ديد رفت كه حايل شود ميان آدم و ايشان.

آدم گفت: بگذار مرا با رسولان پروردگارم، پس ملائكه او را قبض روح كردند و غسل دادند او را به سدر و آب، و از براى قبر او لحد قرار دادند و گفتند: اين سنت فرزندان اوست بعد از او. پس عمر حضرت آدمعليه‌السلام نهصد و سى و شش سال بود و در مكه مدفون شد، و ميان آدم و نوح هزار و پانصد سال بود.(1)

و به سند صحيح از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: چون حضرت آدمعليه‌السلام فوت شد و وقت نماز بر آن حضرت شد، هبة الله به جبرئيل گفت كه: پيش رو اى فرستاده خدا و نماز كن بر پيغمبر خدا.

جبرئيل گفت: خدا ما را امر كرد كه پدر تو را سجده كنيم، پس ما پيشى نمى گيريم بر نيكان فرزندان او، و تو از نيكوكارترين ايشانى.

پس پيش ايستاد و پنج تكبير گفت بر آدمعليه‌السلام عدد نمازهائى كه خدا بر امت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم واجب گردانيده است، و اين سنت جارى شد در فرزندان او تا روز قيامت.(2)

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: حضرت آدم خواهش ميوه كرد

____________________

1- قصص الانبياء راوندى 65.

2- تهذيب الاحكام 3 / 330؛ من لا يحضره الفقيه 1 / 163.

۲۲۱

و هبة الله رفت كه آن ميوه را تحصيل نمايد، جبرئيل او را ملاقات كرد و گفت: به كجا مى روى؟

گفت: آدم بيمار است و ميوه مى خواهد.

جبرئيل گفت: برگرد كه خدا قبض روح او كرد.

چون برگشت، آدمعليه‌السلام را ديد كه قبض روحش شده است، پس ملائكه او را غسل دادند و گذاشتند و امر كردند هبة الله را كه پيش رود و بر او نماز گزارد، و وحى كرد خدا به او كه پنج تكبير بر او بگويد و او را سراشيب به قبر برند و قبرش را مسطح كنند.

پس گفت: چنين كنيد با مرده هاى خود.(1)

و در حديث معتبر ديگر فرمود: سى تكبير بر آدمعليه‌السلام گفته شد، بيست و پنج تكبيرش برداشته شد و پنج تكبير باقى ماند.(2)

مؤ لف گويد: شايد حديث سى تكبير محمول بر تقيه باشد، و پنج تكبير محمول بر واجب باشد، و هفتاد تكبير زيادتى براى فضيلت حضرت آدم مستحب بوده باشد، و به اين نحو ميان احاديث جمع مى توان كرد.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام منقول است كه: قبر آدمعليه‌السلام در حرم خداست.(3)

و از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم منقول است كه: وفات حضرت آدم در روز جمعه بود.(4)

و اكابر علماى اسلام روايت كرده اند كه: چون حق تعالى آدمعليه‌السلام را از جنة الماءوى بر زمين فرستاد، از مفارقت بهشت وحشت بهم رسانيد، پس از خدا سؤ ال كرد كه او را انس دهد به درختى از درختان بهشت، پس بسوى او درخت خرمائى فرستاد كه مونس او بود در حيات او، چون وقت وفات او شد به فرزندان خود گفت: من انس مى گرفتم به او در

____________________

1- خصال 281.

2- قصص الانبياء راوندى 66.

3- كافى 4 / 214.

4- خصال 316.

۲۲۲

حيات خود و اميد دارم كه بعد از وفات نيز مونس من باشد، چون من بميرم تركه اى از آن بگيريد و دو حصه كنيد و هر دو را در كفن من بگذاريد، پس فرزندان آدم چنين كردند و پيغمبران بعد از او متابعت او كردند و در جاهليت مندرس شده بود، پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن را احيا كرد و سنت گرديد.(1)

و به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: چون آدمعليه‌السلام از دنيا رحلت فرمود، شماتت كرد به او شيطان و قابيل، پس جمع شدند در زمين و سازها و ملاهى را پيدا كردند از براى شماتت به موت آدمعليه‌السلام ، پس هر چه در زمين هست از اين قسم چيزها كه مردم به لهو و باطل از آن لذت مى يابند از آن است كه آنها پيدا كردند.(2)

و عامه و خاصه از وهب بن منبه روايت كرده اند كه: شيث، آدمعليه‌السلام را در غارى كه در كوه ابوقبيس است كه آن را غار الكنز مى گويند دفن كرد و در آنجا بود تا زمان غرق شدن، و در زمان غرق، نوحعليه‌السلام آن را بيرون آورد در تابوتى و با خود به كشتى برد.(3)

و به سندهاى معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود به نوحعليه‌السلام در وقتى كه در كشتى بود كه هفت شوط بر دور خانه كعبه طواف كند، چون از طواف فارغ شد از كشتى فرود آمد به ميان آب و آب تا زانوهاى او بود، پس تابوتى بيرون آورد كه استخوانهاى حضرت آدمعليه‌السلام در آن بود و تابوت را داخل كشتى كرد و طواف بسيار بر دور كعبه كرد و كشتى روانه شد تا به كوفه رسيد، پس خدا امر فرمود زمين را كه آبهاى خود را فرو برد، پس آبها را از مسجد كوفه فرو برد چنانچه ابتدايش از آن مسجد شده بود، پس نوحعليه‌السلام تابوت آدم را گرفت و در نجف اشرف دفن نمود.(4)

مؤ لف گويد: احاديث مستفيض است در آنكه آدم و نوحعليهما‌السلام در نجف اشرف در عقب اميرالمؤ منينعليه‌السلام مدفونند، پس آن احاديث كه وارد شده است كه آدم در مكه مدفون است

____________________

1- تهذيب الاحكام 1 / 326.

2- كافى 6 / 431.

3- معارف ابن قتيبه 19؛ قصص الانبياء راوندى 72.

4- كامل الزيارات 38.

۲۲۳

محمول است بر آنكه اول در آنجا مدفون شده بوده است.

و به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: عمر شريف آدمعليه‌السلام نهصد و سى سال بود.(1)

و سيد ابن طاووس رضى الله عنه گفته است كه در صحف ادريسعليه‌السلام خوانده ام كه حضرت آدمعليه‌السلام ده روز بيمارى تب كشيد و وفاتش در روز جمعه يازدهم محرم بود، و در غارى كه در كوه ابوقبيس بود رو به كعبه مدفون شد، و عمرش از روزى كه روح در او دميدند تا وفات او هزار و سى سال بود، و حوا بعد از او به يك سال و پانزده روز بيمار شد و فوت شد و در پهلوى آدم مدفون شد.(2)

و سيد ابن طاووس رضى الله عنه گفته است كه: در سفر سوم تورات يافتم كه عمر حضرت آدمعليه‌السلام نهصد و سى سال بود، و محمد بن خالد برقى در كتاب بدا از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده: عمر آدم نهصد و سى سال بود.(3)

مؤ لف گويد: ميان مورخان و مفسران در عمر آدمعليه‌السلام خلاف است، بعضى گفته اند: هزار سال براى او مقدر شده بود، شصت سال را به داودعليه‌السلام بخشيد و انكار كرد و باز عمرش هزار سال شد؛ و بعضى گفته اند كه: نهصد و سى و شش سال بود؛ و بعضى گفته اند كه: نهصد و سى سال بود.(4) و از احاديث سابقه معلوم شد كه يكى از دو قول آخر صحيح است، و ممكن است كه نهصد و سى و شش سال باشد، و در بعضى از احاديث كسر را كه آحاد باشد ذكر نكرده باشند و اكتفا به مئات و عشرات نموده باشند، و در عرف اين قسم تعبير كردن شايع است.

و به سند معتبر از امام حسنعليه‌السلام منقول است كه: اول كسى كه بعد از آدمعليه‌السلام مبعوث

____________________

1- بحار الانوار 11 / 65 و 268.

2- سعد السعود 37.

3- سعدالسعود 40، و در آن ((نهصد و سى و شش سال )) است

4- عرائس المجالس 48؛ معارف ابن قتيبه 19؛ تاريخ طبرى 1 / 98.

۲۲۴

گرديد، حضرت شيث بود و عمر او هزار سال و چهل روز بود.(1)

و در حديث ابوذر رضى الله عنه گذشت كه: لغت شيث سريانى بود و پنجاه صحيفه بر او نازل شد.(2)

و اكثر ارباب تاريخ گفته اند كه: دويست و سى و پنج سال كه از عمر آدمعليه‌السلام گذشت، شيث متولد شد و عمرش نهصد و دوازده سال بود و در غار ابوقبيس در پهلوى پدر و مادرش مدفون شد.(3)

و سيد ابن طاووس ذكر كرده است كه: در صحف ادريس ديدم كه حق تعالى شيث را پيغمبر كرد و پنجاه صحيفه بر او فرستاد كه در آنها دلايل خدا و فرايض و احكام و سنن و شرايع و حدود الهى بود، پس در مكه معظمه ماند و اين صحيفه ها را بر فرزندان آدم مى خواند و تعليم ايشان مى نمود و عبادت خدا مى كرد و كعبه را معمور مى كرد و حج و عمره بجا مى آورد تا آنكه عمر او نهصد و دوازده سال شد، پس بيمار شد و پسر خود ايوس را طلب كرد و او را وصى خود گردانيد و امر فرمود او را به تقوى و پرهيزكارى از خدا، و چون فوت شد ايوس او را غسل داد با قينان، پس ايوس و مهلائيل پسر قينان، پس ايوس پيش ايستاد و بر او نماز كرد و دفن كردند او را در جانب راست آدم در غار ابوقبيس.(4)

____________________

1- تفسير قمى 2 / 270، و در آن ((هزار و چهل سال )) است

2- خصال 524؛ تاريخ طبرى 1 / 107.

3- كامل ابن اثير 1 / 54؛ تاريخ طبرى 1 / 102.

4- سعدالسعود 37، و در آن ((انوش )) به جاى ((ايوس )) است

۲۲۵
۲۲۶

باب سوم: در بيان قصص حضرت ادريسعليه‌السلام است

۲۲۷
۲۲۸

حق تعالى فرموده است كه( وَاذْكُرْ‌ فِي الْكِتَابِ إِدْرِ‌يسَ إِنَّهُ كَانَ صِدِّيقًا نَّبِيًّاوَرَ‌فَعْنَاهُ مَكَانًا عَلِيًّا ) (1) يعنى: ياد كن در قرآن ادريس را بدرستى كه او بود بسيار تصديق كننده و بسيار راستگو و پيغمبر، و بالا برديم او را به مكان بلند.

و در كتب معتبره از وهب روايت كرده اند: حضرت ادريسعليه‌السلام مردى بود فربه و گشاده سينه و موهاى بدنش كم بود، و موى سرش بسيار بود، و يكى از گوشهايش بزرگتر از ديگرى بود، و موى ميان سينه اش باريك بود،(2) ، و آهسته سخن مى كرد، و چون راه مى رفت گامها را نزديك به يكديگر مى گذاشت.

و او را براى ادريس گفته اند كه حكمتهاى خدا و سنتهاى اسلام را بسيار درس مى گفت، و او در ميان قوم خود تفكر نمود در عظمت و جلال الهى پس گفت كه: اين آسمانها و زمينها و اين خلق عظيم و آفتاب و ماه و ستارگان و ابر و باران و ساير مخلوقات را پروردگارى هست كه تدبير اينها مى كند و به اصلاح مى آورد اينها را به قدرت خود، پس بايد كه آن پروردگار را بندگى كنيم چنانچه سزاوار اوست، پس خلق كرد با طايفه اى از قوم خود و ايشان را پند مى داد و خدا را به ياد ايشان مى آورد و ايشان را از عقاب او مى ترسانيد و دعوت مى كرد ايشان را به عبادت خالق اشيا، پس پيوسته يكى بعد از ديگرى اجابت او مى نمودند تا هفت نفر شدند، پس هفتاد نفر شدند تا آنكه هفتصد نفر شدند، و چون به هزار تن رسيدند به ايشان گفت: بيائيد اختيار كنيم از نيكان خود صد نفر

____________________

1- سوره مريم : 56 و 57.

2- در قصص الانبياء راوندى 78 و معارف ابن قتيبه 20: ((كان رقيق الصوت )) يعنى صدايش نازك بود.

۲۲۹

را، پس اختيار كرد صد تن را، از صد تن هفتاد تن راو از هفتاد تن ده تن را و از ده تن هفت تن را اختيار كرد، پس گفت: بيائيد تا اين هفت تن دعا كنند و باقى ديگر آمين بگويند شايد پروردگار ما دلالت كند ما را بسوى عبادت خود، پس دستها بر زمين گذاشتند و بسيار دعا كردند چيزى بر ايشان ظاهر نشد، پس دست بسوى آسمان بلند كردند و دعا كردند پس خدا وحى كرد بسوى ادريس و او را پيغمبر گردانيد و او را و هر كه به او ايمان آورده بود دلالت كرد بر عبادت خود.

و پيوسته ايشان عبادت خدا مى كردند و شرك به خدا نمى آورند تا خدا ادريس را بسوى آسمان بالا برد، و منقرض شدند آنها كه متابعت او كرده بودند بر دين او مگر اندكى، پس اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد و بدعتها احداث كردند تا نوحعليه‌السلام بر ايشان مبعوث شد.(1)

و در حديث ابوذر گذشت كه: حق تعالى بر ادريس سى صحيفه نازل ساخت.(2)

و در بعضى روايات وارد شده است كه: او اول كسى بود كه به قلم چيزى نوشت، و اول كسى بود كه جامه دوخت و پوشيد و پيشتر پوست مى پوشيدند، و چون خياطى مى كرد تسبيح و تهليل و تكبير و تمجيد خدا مى كرد.(3)

و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه مسجد سهله خانه ادريس پيغمبرعليه‌السلام بود كه در آنجا خياطى مى كرد و نماز مى كرد، هر كه در آنجا دعا كند حق تعالى حاجتش را برآورد و او را در قيامت بالا برد به مكان بلند كه درجه ادريس است.(4)

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر منقول است كه: ابتداى پيغمبرى ادريسعليه‌السلام آن بود كه در زمان او پادشاه جبارى بود، روزى سوار شد به عزم سير، پس

____________________

1- علل الشرايع 27.

2- خصال 524؛ تاريخ طبرى 1 / 107.

3- قصص الانبياء راوندى 79.

4- قصص الانبياء راوندى 80؛ كافى 3 / 494.

۲۳۰

گذشت به زمين سبز خوش آينده اى كه ملك يكى از رافضيان بود يعنى مؤ منان خالص كه ترك دين باطل كرده و بيزارى از اهل آن مى كردند پس آن زمين او را خوش آمد و از وزيران خود پرسيد: از كيست اين زمين؟

گفتند: از بنده اى است از بندگان پادشاه كه فلان رافضى است.

پادشاه او را طلبيد و زمين را از او خواست.

او گفت كه: عيال من به اين زمين محتاج ترند از تو.

پادشاه گفت: به من بفروش من قيمت آن را مى دهم.

گفت: نمى بخشم و نمى فروشم، ترك كن ذكر اين زمين را.

پادشاه در غضب شد و متغير گرديد و غمناك و متفكر با اهل خود برگشت. و او زنى داشت از ازارقه و او را بسيار دوست مى داشت و در كارها با او مشورت مى كرد، چون در مجلس خود قرار گرفت زن را طلبيد كه با او مشورت كند، چون زن او را در نهايت غضب ديد از او پرسيد كه:اى پادشاه!تو را چه داهيه عارض شده است كه چنين غضب از روى تو ظاهر گرديده است؟

پادشاه قصه زمين را به او نقل كرد، و آنچه او به صاحب زمين گفته بود و آنچه صاحب زمين به او گفته بود.

زن گفت:اى پادشاه!كسى غم مى خورد و به غضب مى آيد كه قدرت بر تغيير و انتقام نداشته باشد، و اگر نمى خواهى كه او را بى حجتى بكشى، من تدبيرى در باب كشتن او مى كنم كه زمين بدست تو در آيد و تو را نزد اهل مملكت خود در اين باب عذرى بوده باشد. پادشاه گفت: آن تدبير چيست؟

زن گفت: جماعتى از ازارقه را كه اصحاب منند مى فرستم به نزد او كه او را بياورند و نزد تو شهادت بدهند كه او بيزارى جسته است از دين تو، پس جايز مى شود تو را كه او را بكشى و زمين را بگيرى.

پادشاه گفت: پس بكن اين كار را. و آن زن اصحابى چند داشت از ازارقه كه بر دين آن زن بودند و حلال مى دانستند كشتن رافضيان از مؤ منان را، پس آن جماعت را طلبيد و

۲۳۱

ايشان نزد پادشاه شهادت دادند كه آن رافضى بيزار شد از دين پادشاه و به اين سبب پادشاه او را كشت و زمين او را گرفت.

پس حق تعالى در اين وقت براى آن مؤ من غضب كرد بر ايشان و وحى فرمود به ادريس كه: برو به نزد آن جبار و به او بگو كه: راضى نشدى به اينكه بنده مرا به ستم كشتى تا آنكه زمين او را نيز براى خود گرفتى و عيال او را محتاج و گرسنه گذاشتى؟ بعزت خود سوگند مى خورم كه در قيامت از براى او از تو انتقام بكشم و در دنيا پادشاهى را از تو سلب كنم و شهر تو را خراب كنم و عزتت را به ذلت بدل كنم و به خورد سگان بدهم گوشت زن تو را، آيا تو را مغرور كرد اى امتحان كرده شده حلم من؟

پس حضرت ادريسعليه‌السلام بر پادشاه داخل شد در وقتى كه در مجلس نشسته بود و اصحابش بر دورش نشسته بودند و گفت:اى جبار!من رسول خدايم بسوى تو؛ و رسالت را تمام ادا كرد. آن جبار گفت كه: بيرون رو از مجلس من اى ادريس كه از دست من جان نخواهى برد. پس زنش را طلبيد و رسالت ادريس را به او نقل كرد. زن گفت: مترس از رسالت خداى ادريس كه من كسى را مى فرستم كه ادريس را بكشد و باطل شود رسالت خداى او و آنچه پيغام براى تو آورده بود. پادشاه گفت: پس بكن.

و ادريس اصحابى چند داشت از رافضيان مؤ منان كه جمع مى شدند در مجلس او و انس مى گرفتند به او و ادريس انس مى گرفت به ايشان، پس خبر داد ادريس ايشان را به آنچه خدا به او وحى كرد و رسالتى كه به آن جبار رسانيد، پس ايشان ترسيدند بر ادريس و اصحاب او، و ترسيدند كه او را بكشند.

و آن زن چهل تن از ازارقه را فرستاد كه ادريس را بكشند، چون آمدند به آن محلى كه در آنجا ادريس با اصحاب خود مى نشست، او را در آنجا نيافتند و برگشتند، و چون اصحاب ادريس يافتند كه ايشان به قصد كشتن او آمده بودند متفرق شدند و ادريس را يافتند و به او گفتند كه:اى ادريس!در حذر باش كه اين جبار اراده كشتن تو را دارد و امروز چهل نفر از ازارقه را براى كشتن تو فرستاده بود، پس از اين شهر بيرون رو.

ادريس در همان روز با جماعتى از اصحاب خود از آن شهر بيرون رفت، و چون سحر

۲۳۲

شد مناجات كرد و گفت: پروردگارا!مرا فرستادى بسوى جبارى پس رسالت تو را به او رسانيدم و مرا تهديد به كشتن كرد و اكنون در مقام كشتن من است اگر مرا بيابد، خدا وحى فرمود به او كه: از شهر او بيرون رو و به كنارى رو و مرا با او بگذار كه بعزت خودم سوگند كه امر خود را در جارى گردانم و گفته تو و رسالت تو را در حق او راست گردانم.

ادريس گفت: پروردگارا!حاجتى دارم.

حق تعالى فرمود: سؤ ال كن تا عطا نمايم.

ادريس گفت: سؤ ال مى كنم كه باران نبارى بر اهل اين شهر و حوالى و نواحى آن تا من سؤ ال كن كه ببارى.

خدا فرمود:اى ادريس!شهرشان خراب مى شود و اهلش به گرسنگى و مشقت مبتلا مى شوند.

ادريس گفت: هر چند بشود من چنين سؤ ال مى كنم.

حق تعالى فرمود: من به تو عطا كردم آنچه سؤ ال نمودى و باران بر ايشان نمى فرستم تا از من سؤ ال كنى و من سزاوارترم از همه كس به وفا نمودن به عهد خود.

پس ادريس خبر داد اصحاب خود را به آنچه از خدا سؤ ال كرد از منع باران از ايشان و به آنچه خدا وحى كرد بسوى او، و گفت:اى گروه مؤ منان!از اين شهر بيرون رويد به شهرهاى ديگر؛ پس بيرون رفتند و عدد ايشان بيست نفر بود؛ پس پراكنده شدند در شهرها و شايع شد خبر ادريس در شهرها كه از خدا چنين سؤ ال كرده است.

و ادريس رفت بسوى غارى كه در كوه بلندى بود و در آنجا پنهان شد، و حق تعالى ملكى را به او موكل گردانيد كه نزد هر شام طعام او را مى آورد، و او در روزها روزه مى داشت و هر شام ملك از براى او طعام مى آورد. و حق تعالى پادشاهى آن جبار را سلب كرد و او را كشت و شهرش را خراب كرد و گوشت زنش را به خورد سگان داد به سبب غضب نمودن براى آن مؤ من،و در آن شهر جبارى ديگر معصيت كننده پيدا شد، پس بيست سال بعد از بيرون رفتن ادريسعليه‌السلام ماندند كه يك قطره باران بر ايشان نباريد و به مشقت افتادند آن گروه، و حال ايشان بد شد و از شهرهاى دور آذوقه مى آوردند.

۲۳۳

و چون كار ايشان بسيار تنگ شد با يكديگر گفتند: اين بلا كه بر ما نازل شده است به سبب اين است كه ادريس از خدا خواسته است كه تا او سؤ ال نكندت باران از آسمان نبارد، و او از ما پنهان شده است و جايش را نمى دانيم و خدا به ما رحيم تر است از او، پس راءى همه بر اين قرار گرفت كه توبه كند بسوى خدا و دعا و تضرع و استغاثه نمايند و سؤ ال نمايند كه باران آسمان بر شهر ايشان و حوالى آن ببارد.

پس پلاسها پوشيدند و بر روى خاكستر ايستادند و خاك بر سر خود مى ريختند و بازگشت نمودند بسوى خدا به توبه و استغفار و گريه و تضرع، تا خدا وحى كرد بسوى ادريسعليه‌السلام كه:اى ادريس!اهل شهر تو صدا بلند كرده اند بسوى من به توبه و استغفار و گريه و تضرع، و منم خداوند رحمان رحيم، قبول مى كنم توبه را و عفو مى نمايم از گناه، و رحم كردم بر ايشان و مانع نشد مرا از اجابت ايشان در سؤ ال باران چيزى مگر آنچه تو سؤ ال كرده بودى كه باران بر ايشان نبارم تا از من سؤ ال كنى، پس سؤ ال كن از من اى ادريس تا باران بر ايشان بفرستم.

ادريس گفت: خداوندا!من سؤ ال نمى كنم.

حق تعالى فرمود:اى ادريس!سؤ ال كن.

گفت: خداوندا!سؤ ال نمى كنم.

پس حق تعالى وحى فرمود بسوى آن ملكى كه ماءمور بود كه هر شب طعام ادريسعليه‌السلام را ببرد كه: حبس كن طعام را از ادريس و از براى او مبر.

پس چون شام شد، طعام ادريس نرسيد، محزون و گرسنه شد و صبر كرد، و چون در روز دوم نيز طعام نرسيد گرسنگى و اندوهش زياد شد، و چون در شب سوم طعامش نرسيد مشقت و گرسنگى و اندوهش عظيم شد و صبرش كم شد و مناجات كرد كه: پروردگارا!روزى را از من بازداشتى پيش از آنكه جانم را بگيرى؟

پس خدا وحى كرد به او كه:اى ادريس!به جزع آمدى از آنكه سه شبانه روز طعام تو را حبس كردم. و جزع نمى كنى و پروا ندارى از گرسنگى و مشقت اهل شهر خود در مدت بيست سال، و من از تو سؤ ال كردم كه ايشان در مشقتند و من رحم كرده ام بر ايشان، سؤ ال

۲۳۴

كن كه كن باران بر ايشان ببارم، سؤ ال نكردى و بخل كردى بر ايشان به سؤ ال كردن، پس گرسنگى را به تو چشانيدم و صبرت كم شد و جزعت ظاهر گرديد، پس از اين غار پائين رو و طلب معاش از براى خود بكن كه تو را به خود گذاشتم كه چاره روزى خود بكنى و طلب نمائى.

پس ادريس از جاى خود فرود آمد كه طلب خوردنى بكند براى رفع گرسنگى، و چون به نزديك شهر رسيد دودى ديد كه از بعضى خانه ها بالا مى رود، پس بسوى آن خانه رفت و داخل شد و ديد پير زالى را كه دو نان را تنگ گرفته است و بر آتش انداخته است، گفت:اى زن!مرا طعام بده كه از گرسنگى بى طاقت شده ام.

زن گفت:اى بنده خدا!نفرين ادريس براى ما زيادتى نگذاشته است كه به ديگرى بخورانيم. و سوگند ياد كرد كه: مالك چيزى بغير اين دو گرده نان نيستم و گفت: برو و طلب معاش از غير مردم اين شهر بكن.

ادريس گفت: آنقدر طعام به من بده كه جان خود را به آن نگاه دارم و در پايم قوت رفتار بهم رسد كه به طلب معاش بروم.

زن گفت: اين دو گرده نان است: يكى از من است و ديگرى از پسر من است، اگر قوت خود را به تو دهم مى ميرم، و اگر قوت پسر خود را به تو دهم او مى ميرد و در اينجا زيادتى نيست كه به تو بدهم.

ادريس گفت: پسر تو طفل است و نيم قرص براى زندگى او كافى است، و نيم قرص براى من كافى است كه به آن زنده بمانم و من و او هر دو به اين يك گرده نان اكتفا مى توانيم نمود. پس زن گرده نان خود را خورد و گرده ديگر را ميان ادريس و پسر خود قسمت كرد. چون پسر ديد كه ادريس از گرده نان او مى خورد اضطراب كرد تا مرد، مادرش گفت:اى بنده خدا!فرزند مرا كشتى؟!

ادريس گفت: جزع مكن كه من او را به اذن خدا زنده مى گردانم، پس ادريس دو بازوى طفل را به دو دست خود گرفت و گفت:اى روحى كه بيرون رفته اى از بدن اين پسر!به اذن خدا برگرد بسوى بدن او به اذن خدا، و منم ادريس پيغمبر. پس روح طفل برگشت بسوى

۲۳۵

او به اذن خدا.

پس چون آن زن سخن ادريس را شنيد و پسرش را ديد كه بعد از مردن زنده شد گفت: گواهى مى دهم كه تو ادريس پيغمبرى؛ و بيرون آمد و به صداى بلند فرياد كرد در ميان شهر كه: بشارت باد شما را به فرج كه ادريس به شهر شما در آمده است.

و ادريس رفت و نشست بر موضعى كه شهر آن جبار اول در آنجا بود و آن بر بالاى تلى بود، پس به گرد آمدند نزد او گروهى از اهل شهر او و گفتند:اى ادريس!آيا بر ما رحم نكردى در اين بيست سال كه ما در مشقت و تعب و گرسنگى بوديم؟ پس دعا كن كه خدا باران بر ما ببارد.

ادريس گفت: دعا نمى كنم تا بيايد اين پادشاه جبار و جميع اهل شهر شما همگى پياده با پاهاى برهنه و از من سؤ ال كنند تا من دعا كنم. چون آن جبار اين سخن را شنيد چهل كس فرستاد كه ادريس را نزد او حاضر گردانند، چون به نزد او آمدند گفتند: جبار ما را فرستاده است كه تو را به نزد او بريم، پس آن حضرت نفرين كرد بر ايشان و همگى مردند. چون اين خبر به آن جبار رسيد پانصد نفر فرستاد كه او را بياورند، چون آمدند و گفتند كه ما آمده ايم كه تو را به نزد جبار بريم آن حضرت گفت: نظر كنيد بسوى آن چهل نفر كه چگونه مرده اند، اگر برنگرديد شما را نيز چنين كنم، گفتند:اى ادريس!ما را به گرسنگى كشتى در مدت بيست سال و الحال نفرين مرگ بر ما مى كنى، آيا تو را رحم نيست؟

ادريس گفت: من به نزد آن جبار نمى آيم و دعاى باران نمى كنم تا جبار شما با جميع اهل شهر شما پياده و پابرهنه بيايند به نزد من. پس آن گروه برگشتند بسوى آن جبار و سخن آن حضرت را به او نقل كردند و از او التماس كردند كه با اهل شهر پياده و پابرهنه به نزد ادريس برود، پس به اين حال آمدند و به نزد آن حضرت ايستادند با خضوع و شكستگى، و استدعا كردند كه دعا كند تا خدا بر ايشان باران ببارد، پس قبول فرمود و از خدا طلبيد كه باران بر آن شهر و نواحى آن بفرستد، پس ابرى بر بالاى سر ايشان بلند شد و رعد و برق از آن ظاهر شد و در همان ساعت بر ايشان باران باريد به حدى كه گمان

۲۳۶

كردند غرق خواهند شد و بزودى خود را به خانه هاى خود رسانيدند.(1)

مترجم گويد: چون دلايل عصمت انبياعليهم‌السلام گذشت، بايد كه امر نمودن حق تعالى ادريسعليه‌السلام را به دعاى باران بر سبيل حتم و وجوب نباشد بلكه بر سبيل تخيير و استحباب بوده باشد، و غرض آن حضرت از تاءخير دعا نمودن و طلبيدن قوم بر سبيل تذلل براى طلب رفعت دنيوى و انتقام كشيدن براى غضب نفسانى نبود بلكه غضب مقربان درگاه الهى بر ارباب معاصى از براى خداست، و بسا باشد كه ايشان از شدت محبت الهى بر متمردان از اوامر و نواهى حق تعالى غضب زياده از جناب مقدس الهى كنند، چون وسعت رحمت و عظمت حلم الهى را ندارند و تاب مشاهده مخالفت پروردگار خود نمى آورند، با آنكه اينها عين شفقت و مهربانى بود نسبت به آن قوم كه متنبه شوند و ديگر در مقام طغيان و فساد در نيايندن و مستحق عقوبت خدا نشوند.

و به سند حسن از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: حق تعالى غضب نمود بر ملكى از ملائكه و بال او را قطع كرد و او را در جزيره اى از جزاير دريا انداخت، و ماند در آن جزيره آنچه خدا خواست، يعنى مدت بسيار، پس حق تعالى حضرت ادريس را به پيغمبرى مبعوث گردانيد، آن ملك آمد بسوى آن حضرت و گفت:اى پيغمبر خدا!دعا فرما كه خدا از من راضى شود و بالم را به من برگرداند، پس قبول كرد ادريس و دعا كرد تا خدا بال آن ملك را به او برگردانيد و از او خشنود گرديد، پس ملك به آن حضرت گفت: آيا تو را حاجتى بسوى من هست؟

گفت: بلى، مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى تا ملك الموت را ببينم كه با ياد او تعيش نمى توانم كرد، پس ملك او را در بال خود گرفت و برد بسوى آسمان چهارم، پس چون ديد كه ملك الموت نشسته است و سر خود را حركت مى دهد از روى تعجب، پس ادريس سلام كرد بر ملك الموت و پرسيد: چرا سر خود را حركت مى دهى؟

گفت: زيرا كه پروردگار عزت مرا امر نموده است كه روح تو را قبض كنم در ميان

____________________

1- كمال الدين و تمام النعمة 127؛ قصص الانبياء راوندى 73.

۲۳۷

آسمان چهارم و پنجم. پس گفت: پروردگارا!چگونه اين تواند بود و حال آنكه مسافت آسمان چهارم پانصد سال راه است و از آسمان چهارم تا آسمان سوم پانصد سال راه است و از هر آسمانى تا آسمانى پانصد سال راه است، پس چگونه در اين وقت او را در ميان آسمان چهارم و پنجم قبض روح كنم، پس در همانجا قبض روح مقدس او نمود، و اين است معنى قول خدا( وَرَ‌فَعْنَاهُ مَكَانًا عَلِيًّا ) (1) ، و فرمود: او را براى اين ادريس گفتند كه درس كتب الهى بسيار مى گفت.(2)

و در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام منقول است كه: خدا ادريس را بالا برد به مكان بلند و از تحفه هاى بهشت به او خورانيد بعد از وفات او.(3)

و به سند معتبر از امام محمد باقرعليه‌السلام منقول است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: ملكى از ملائكه را منزلتى نزد خدا بود پس او را به زمين فرستاد به تقصيرى، پس آمد به نزد ادريسعليه‌السلام و گفت: مرا شفاعت كن نزد پروردگارت، پس آن حضرت سه روز روزه داشت كه افطار نكرد و سه شب عبادت كرد كه مانده نشد و سستى نورزيد، پس در سحر از براى ملك بسوى خدا شفاعت كرد پس خدا رخصت داد آن ملك را كه به آسمان رود.

پس ملك چون خواست برود به ادريس گفت كه: مى خواهم تو را بر اين نعمت كه بر من دادى مكافات نمايم، پس حاجتى از من طلب نما تا به تقديم رسانم.

ادريس گفت: حاجت من آن است كه ملك الموت را به من نمائى شايد كه با او انس گيرم كه با ياد او هيچ نعمتى بر من گوارا نيست.

پس ملك بالهاى خود را گشود و گفت: سوار شو، و او را به آسمان بالا برد، و ملك الموت را در آسمان اول طلب كرد گفتند: بالا رفته است، آن حضرت را بالا برد تا آنكه در ميان آسمان چهارم و پنجم ملك الموت را ملاقات نمود، پس آن ملك به ملك الموت گفت كه: چرا رو ترش كرده اى؟

____________________

1- سوره مريم : 57.

2- تفسيرقمى 2 / 51.

3- احتجاج 1 / 499.

۲۳۸

گفت: تعجب مى كنم، زيرا كه در زير عرش بودم و حق تعالى مرا امر فرمود كه قبض روح ادريس بكنم در ميان آسمان چهارم و پنجم، پس چون ادريس اين سخن را شنيد بر خود لرزيد و از بال ملك افتاد و ملك الموت در همانجا قبض روح او كرد، چنانكه خدا مى فرمايد( وَاذْكُرْ‌ فِي الْكِتَابِ إِدْرِ‌يسَ إِنَّهُ كَانَ صِدِّيقًا نَّبِيًّا وَرَ‌فَعْنَاهُ مَكَانًا عَلِيًّا ) (1) (2)

و در حديث ديگر از عبدالله بن عباس منقول است كه: ادريسعليه‌السلام روزها در زمين سياحت مى كرد و مى گرديد و روزه مى داشت، و هر جا كه شب او را فرو مى گرفت به روز مى آورد و روزى او به او مى رسيد هر جا كه افطار مى كرد، و از عمل صالح او ملائكه مثل عمل جميع اهل زمين بالا مى بردند، پس ملك الموت از خدا رخصت طلبيد كه به ديدن ادريس بيايد و بر او سلام كند، پس مرخص شد و به نزد ادريس آمد و گفت: مى خواهم مصاحب تو باشم و با تو همراه باشم، پس رفيق يكديگر شدند و روزها مى گرديدند و روزه مى داشتند، و چون شب مى شد طعام ادريسعليه‌السلام براى افطار او مى رسيد و تناول مى نمود و ملك الموت را بسوى طعام خود دعوت مى كرد و او مى گفت: مرا به طعام احتياجى نيست، پس بر مى خاستند به نماز، و ادريس را سستى بهم مى رسيد و به خواب مى رفت و ملك الموت مانده نمى شد و به خواب نمى رفت.

پس چند روز بر اين حال بودند تا گذشتند به گله گوسفندى و باغ انگورى كه انگورش رسيده بود، پس ملك الموت گفت كه: مى خواهى از اين گله بره اى يا از اين باغ خوشه انگورى چند بگيريم و شب به آن افطار كنيم؟

ادريس گفت: سبحان الله تو را تكليف مى كنم كه از مال من بخورى ابا مى كنى، پس چگونه مرا تكليف به خوردن مال ديگران بى اذن ايشان مى كنى؟!پس ادريس گفت كه: با من مصاحبت كردى و نيكو رفاقت كردى بگو تو كيستى؟

گفت: من ملك الموتم.

____________________

1- سوره مريم : 56 و 57.

2- قصص الانبياء راوندى 76؛ كافى 3 / 257.

۲۳۹

ادريس گفت كه: مرا بسوى تو حاجتى هست.

گفت: كدام است؟

ادريس گفت: مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى.

پس ملك الموت از خدا رخصت طلبيد و او را بر بال خود گرفت و به آسمان بالا برد، پس ادريس گفت كه: مرا به تو حاجت ديگر هست.

گفت: آن حاجت چيست؟

گفت: شنيده ام كه مرگ بسيار شديد است، مى خواهم كه قدرى از آن به من بچشانى تا ببينم كه چنان است كه شنيده ام؟ پس از خدا رخصت طلبيد و چون مرخص شد ساعتى نفس او را گرفت، پس دست برداشت و پرسيد كه: چگونه ديدى مرگ را؟

گفت: شديدتر است از آنچه شنيده بودم، و حاجت ديگر به تو دارم كه آتش جهنم را به من بنمائى.

پس ملك الموت امر كرد خزينه دار جهنم را كه در جهنم را بگشايد، چون ادريس جهنم را ديد غش كرد و افتاد، و چون به حال خود آمد گفت: حاجت ديگر به تو دارم كه بهشت را به من بنمائى، پس ملك الموت از خزينه دار بهشت رخصت طلبيد و ادريس داخل بهشت شد و گفت:اى ملك الموت!من از اينجا بيرون نمى آيم، زيرا كه خدا فرموده است: هر نفس چشنده مرگ است(1) و من چشيدم، و فرمود كه: هيچيك از شما نيست مگر وارد مى شود نزد جهنم(2) و من وارد شدم، و فرموده است كه: اهل بهشت از بهشت بيرون نمى روند و هميشه خواهند بود.(3)(4)

مؤ لف گويد: اين حديث از طريق عامه و موافق روايات ايشان است، و دو حديث اول محل اعتمادند.

____________________

1- سوره انبياء: 35.

2- سوره مريم : 71.

3- سوره حجر: 48.

4- قصص الانبياء راوندى 77؛ عرائس المجالس 50.

۲۴۰