حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن جلد ۱

حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن0%

حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 808

حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن

نویسنده: علامه مجلسى
گروه:

صفحات: 808
مشاهدات: 54560
دانلود: 3179


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 808 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 54560 / دانلود: 3179
اندازه اندازه اندازه
حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن

حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن جلد 1

نویسنده:
فارسی

دو جواب مى توان گفت:

اول آنكه: سؤ ال موسىعليه‌السلام از ديدن به چشم نبود بلكه مى خواست معرفت كنه ذات و صفات الهى براى او حاصل گردد تا نهايت مرتبه معرفت بشرى براى او ميسر گردد؛ چون اول ممتنع و ثانى فوق مرتبه آن حضرت بود، حضرت بارى تعالى به اظهار بعضى از انوار جلال و عظمت خود بر كوه و تاب نياوردن او ظاهر گردانيد كه كسى را راهى به ادراك كنه جلال او نيست و او را قابليت نهايت مرتبه معرفت كه مخصوص پيغمبر آخر الزمانصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است نيست.

دوم آنكه: سؤ ال موسىعليه‌السلام از جهت قوم او بود، چون ماءمور بود كه مدارا با قوم خود بكند و آنچه ايشان سؤ ال كنند رد ننمايد، به تكليف قوم خود اين سؤ ال نمود و مى دانست كه اين امر ممتنع است و خدا ديدنى نيست و ليكن مى خواست كه بر قوم او اين معنى ظاهر شود. و اين وجه ظاهرتر است.

چنانچه به سند معتبر منقول است كه ماءمون از حضرت امام رضاعليه‌السلام از اين مساءله سؤ ال نمود، آن حضرت فرمود كه: كليم خدا موسى بن عمران مى دانست كه خدا از آن منزه تر است كه به چشمها ديده شود و ليكن چون حق تعالى با او سخن گفت و او را همراز خود گردانيد، او برگشت بسوى قوم خود و ايشان را خبر داد كه: خدا با من سخن گفت و مرا مقرب درگاه خود گردانيد و با من مناجات كرد.

گفتند: ما ايمان نمى آوريم به آنچه تو مى گوئى تا سخن خدا را بشنويم چنانچه تو شنيده اى. و ايشان هتفصد هزار كس بودند پس از ميان ايشان هتفاد هزار كس اختيار كرد، و از آنها هفت هزار مرد اختيار كرد، و از آنها هفتاد نفر برگزيد با خود برد به طور سينا كه محل مناجات او بود با حق تعالى، و ايشان را در دامنه كوه بازداشت و خود بر كوه بالا رفت و از خدا سؤ ال نمود كه با او سخن بگويد چنان كه آن هفتاد نفر بشنوند، پس خدا با او سخن گفت، ايشان كلام الهى را از بالاى سر و پائين پا و جانب راست و چپ و پيش رو و پشت سر از همه جهت به يكدفعه شنيدند، زيرا كه خدا صدا را در درخت خلق كرد و به همه جانب پهن كرد تا از همه جهت شنيدند تا بدانند كلام خدا است كه اگر كلام ديگرى بود

۷۰۱

از يك جهت شنيده مى شد.

پس آن هفتاد نفر از روى اجابت گفتند: ما ايمان نمى آوريم كه اين سخن خدا است تا خدا را آشكارا ببينيم.

چون اين سخن عظيم و اين گستاخى بزرگ از ايشان صادر شد از روى تكبر و طغيان، حق تعالى صاعقه اى بر ايشان فرستاد كه به سبب ظلم ايشان، ايشان را هلاك گردانيد.

پس موسىعليه‌السلام گفت: پروردگارا!من چه گويم با بنى اسرائيل در وقتى كه بسوى ايشان برگردم و گويند كه: بردى ايشان را و كشتى براى آنكه صادق نبودى در آن دعوى كه نمودى كه خدا با تو مناجات مى كند؟

پس حق تعالى به دعاى حضرت موسى ايشان را زنده كرد، چون زنده شدند گفتند: چون از براى ديدن ما سؤ ال نمودى چنين شد، اكنون سؤ ال كن كه خدا خود را به تو بنمايد كه بسوى او نظر كنى كه اجابت تو خواهد فرمود، چون ببينى خدا را به ما خبر بده كه خدا چگونه است تا ما او را بشناسيم چناچه حق شناختن اوست.

موسى گفت:اى قوم من!خدا به ديده ها درنمى آيد و او را كيفيت و چگونگى نمى باشد، و او را به آياتى كه آفريده و علاماتى كه هويدا گردانيده مى توان شناخت.

گفتند: ما ايمان نمى آوريم تا اين سؤ ال را نكنى.

پس موسى گفت: پروردگارا!تو سخن بنى اسرائيل را شنيدى و صلاح ايشان را بهتر مى دانى.

پس حق تعالى وحى نمود به او كه:اى موسى!از من سؤ ال كن آنچه ايشان سؤ ال نمودند كه من تو را به جهل و سفاهت ايشان مؤ اخذه نخواهم كرد.

پس در آن وقت موسىعليه‌السلام گفت: پروردگارا!خود را به من بنما كه نظر كنم بسوى تو. پس حق تعالى فرمود: هرگز مرا نتوانى ديد و ليكن نظر كن به كوه اگر به جاى خود قرار مى گيرد در وقتى كه فرو مى رود پس مرا مى توانى ديد.

چون تجلى كرد حق تعالى براى كوه به آيتى از آيات خود، آن را هموار زمين گردانيد و موسىعليه‌السلام بيهوش افتاد، چون به هوش آمد گفت: تنزيه مى كنم تو را و توبه مى كنم بسوى

۷۰۲

تو، يعنى بازگشتم بسوى معرفتى كه پيشتر به تو داشتم از جهالت و نادانى قوم خود و من از اول ايمان آوردندگانم از بنى اسرائيل به آنكه تو را نمى توان ديد.(1)

در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادقعليه‌السلام پرسيدند: هارونعليه‌السلام چرا به حضرت موسى گفت:اى فرزند مادر من!مگير ريش و سر مرا؟ و نگفت:اى فرزند پدر من؟

فرمود: زيرا كه دشمنى ها در ميان برادران در وقتى مى باشد كه از يك پدر باشند و از مادرهاى متفرق باشند، چون از يك مادر باشند دشمنى در ميان ايشان كم مى باشد مگر آنكه شيطان در ميان ايشان افساد كند و اطاعت شيطان نمايند، پس هارون به برادرش موسىعليه‌السلام گفت:اى برادرى كه از مادر من متولد شده اى و از غير مادر من بهم نرسيده اى!موى ريش و سر مرا مگير، و نگفت:اى فرزند پدر من، زيرا كه فرزندان يك پدر هرگاه مادرهاى ايشان جدا باشند عداوت در ميان ايشان بعيد نيست مگر كسى كه خدا او را نگاه دارد، و عداوت در ميان فرزندان يك مادر مستبعد است.

پس سائل باز از آن حضرت پرسيد كه: به چه سبب حضرت موسى سر و ريش هارونعليه‌السلام را گرفت و بسوى خود كشيد و حال آنكه او را در گوساله پرستيدن بنى اسرائيل گناهى نبود؟

فرمود: براى اين چنين كرد كه چرا وقتى كه بنى اسرائيل كافر شدند و گوساله پرستيدند از ايشان جدا نشد كه به موسىعليه‌السلام ملحق شود، و هرگاه از ايشان مفارقت مى كرد عذاب بر ايشان نازل مى شد، نمى بينى كه حضرت موسىعليه‌السلام به هارون گفت: چه مانع شد تو را در وقتى كه ديدى ايشان گمراه شدند از اينكه از پى من بيائى؟ هارون گفت: اگر چنين مى كردم بنى اسرائيل پراكنده مى شدند و ترسيدم كه بگوئى جدائى انداختى در ميان بنى اسرائيل و سخن مرا رعايت نكردى در باب اصلاح ايشان.(2)

____________________

1- توحيد شيخ صدوق 121؛ احتجاج 2 / 430؛عيون اخبار الرضا 1 / 200.

2- علل الشرايع 68.

۷۰۳

مؤ لف گويد: از جمله شبهه هاى عظيم جماعتى كه نسبت خطا و گناه به پيغمبران مى دهند اين قصه حضرت موسى و هارونعليهم‌السلام است زيرا كه هر دو پيغمبر بودند، اگر هارون كارى كرده بود كه از موسىعليه‌السلام مستحق اين اهانت و زجر گرديده بود كه موسى ريش و سر مبارك او را بگيرد و پيش كشد و درشت با او سخن بگويد، پس، از هارون گناه صادر شده بوده است؛ و اگر او را گناهى نبود، پس موسىعليه‌السلام در اين قسم اهانتى نسبت به برادر خود كه پيغمبر بود واقع ساختن خطا كرد و گناه از او صادر شده بوده است خصوصا با انداختن الواح بر زمين و شكستن آنها كه متضمن استخفاف به كتاب خدا بود.

و جواب از آن به چند وجه مى توان گفت:

وجه اول كه ظاهرترين وجوه است آن است كه اين نزاعى بود ظاهر ميان آن دو پيغمبر بزرگوار براى اصلاح امت و تاءديب ايشان، زيرا كه چون بنى اسرائيل مرتكب امر شنيعى شده بودند و اين را سهل مى شمردند بايست كه حضرت موسى اظهار شناعت عمل ايشان به اكمل وجهى بفرمايد، و هيچ وجهى از اين كاملتر نبود كه نسبت به برادر بزرگوار خود كه با قرابت نسبى به رتبه جليل پيغمبرى سرافراز بود، چنين زجرى بفرمايد و الواح را بر زمين بگذارد و اظهار نمايد كه: من دست برداشتم از اصلاح شما و كتاب آوردند براى شما سودى ندارد، تا آنكه بر ايشان ظاهر شود كه گناه بزرگى كرده اند كه سبب اين امور غريبه گرديده و كوه حلم موسوى را از جا كند، و به حسب واقع تقصيرى از هارون صادر نشده بود و غرض موسىعليه‌السلام نيز آزار او نبود.

و اين قسم امور در سياسات ملوك و آداب ايشان بسيار واقع مى شود كه يكى از مقربان را مورد عتاب مى گردانند كه ديگران متنبه شوند. حق تعالى در قرآن مجيد در بسيار جائى نسبت به جناب نبوىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عتاب آميز سخن فرموده است براى تاءديب امت چنانچه بعد از اين در احوال آن حضرت مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى.

دوم آنكه: اين حركت حضرت موسىعليه‌السلام از غايت خشم و اندوه و غضب بر امت بود چنانچه آدمى در هنگام غايت غضب و اندوه گاه لب خود را مى گزد و گاه ريش خود را مى كند، چون هارونعليه‌السلام به منزله نفس و جان موسىعليه‌السلام بود اين حركات را نسبت به او

۷۰۴

واقع ساخت، حضرت هارون براى آن استدعا كرد كه: اينها نسبت به من مكن كه مبادا بنى اسرائيل سبب و علت اين حركات را نيابند و حمل بر عداوت نمايند و موجب شماتت ايشان گردد بر آن حضرت.

سوم آنكه: سر و ريش هارون را از جهت مهربانى و اشفاق و دلدارى گرفت به نزد خود كشيد كه او را تسلى نمايد، هارون ترسيد كه قوم حمل بر معنى ديگر كنند، و استدعاى ترك اينها نمود كه گمان بد نسبت به موسىعليه‌السلام نبرند.

چهارم آنكه: فعل هارون يا موسى يا هر دو ترك اولى و مكروه بود و به حد گناه و معصيت نرسيده بود كه منافى نبوت باشد.

و وجوه ديگر نيز گفته اند. و وجه اول اظهر وجوه است، و الله يعلم.

و در انداختن الواح محتمل است كه از روى غضب، بى اختيار از دست آن حضرت افتاده باشد، يا از براى غضب ربانى و شدت در دين و انكار بر مخالفين انداخته باشد؛ اين قسم انداختن مستلزم استخفاف نيست.

بدان كه احاديث در باب وعده موسىعليه‌السلام با قوم خود مختلف است، اكثر روايات دلالت مى كند بر آنكه:

اولا: وعده كرد موسىعليه‌السلام با ايشان كه: من سى روز از شما غايب خواهم شد. حق تعالى براى مصلحتى چند از باب بدا اين وعده را چهل روز گردانيد، و وعده سى روز مشروط به شرطى بود كه آن شرط بعمل نيامد.

و بعضى آيات و احاديث دلالت مى كند بر آنك موسىعليه‌السلام چهل روز با ايشان وعده كرده بود و پيش از انقضاى وعده به محض امتداد چنين كردند، يا آنكه شيطان تسويل كرد براى ايشان كه شب و روز را جدا براى ايشان حساب كرد. چون بيست روز گذشت گفت كه: چهل شبانه روز گذشته است، ايشان باور كردند.

و جمع ميان آيات آسان است، زيرا كه آيه صريح نيست در آنكه وعده سى روز بود با آنكه اگر صريح باشد ممكن است جمع كردن به اينكه به موسىعليه‌السلام فرموده باشد كه وعده چهل روز خواهد بود، و امر فرموده باشد او را كه به ايشان سى روز وعده فرمايد براى

۷۰۵

مصلحتى.

و ميان بعضى احاديث نيز به اين وجه جمع مى توان كرد.

و به وجه ديگر نيز جمع مى توان كرد كه وعده حضرت موسى با قوم خود سى يا چهل بوده باشد به اين نحو كه فرموده باشد كه: سى روز از شما غايب مى شوم، محتمل است كه بيشتر نيز بشود تا چهل روز.

و محتمل است كه بعضى از احاديث بر تقيه محمول باشد.

به سند معتبر از امام رضاعليه‌السلام منقول است كه از اميرالمؤ منينعليه‌السلام پرسيدند كه: به چه سبب گاو در ميان ساير حيوانات ديده اش را بر هم گذاشته است و سر به جانب آسمان بالا نمى كند؟

فرمود: از شرم خدا به سبب آنكه قوم موسىعليه‌السلام گوساله پرستيدند سر به زير افكنده و نگاه به جانب آسمان نمى كند.(1)

از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم منقول است كه: گرامى داريد گاو را كه بهترين چهارپايان است و چشم به جانب آسمان نگشوده از شرم خدا از روزى كه گوساله پرستيدند.(2)

و در حديث ديگر فرموده: در وقتى كه حق تعالى تجلى بر كوه فرمود به سب سؤ ال موسى ديدن حق تعالى را هفت كوه پرواز نمودند و به حجاز و يمن ملحق شدند: و آنچه به مدينه آمد احد و ورقان بود؛ و آنچه به مكه رفت ثور و ثبير و حراء بود؛ و آنچه به يمن رفت صبر و حضور بود.(3)

در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام منقول است كه فرمود: چون بعد از فوت من نعش مرا بسوى نجف اشرف بيرون بريد و بادى رو به شما بيايد و پاهاى شما به زمين فرو رود مرا آنجا دفن كنيد كه اول طور سينا است.(4)

____________________

1- علل الشرايع 494 و 593؛ عيون اخبار الرضا1 / 241.

2- علل الشرايع 494.

3- خصال 344.

4- تهذيب الاحكام 6 / 34؛ فرحة الغرى 50.

۷۰۶

در حديث معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: نجف اشرف قطعه اى است از كوهى كه حق تعالى بر روى آن با موسى سخن گفت.(1)

در حديث معتبر ديگر فرمود: چون حق تعالى بر كوه تجلى كرد به دريا فرو رفت و تا قيامت فرو خواهد رفت.(2)

به روايت ديگر فرمود: كروبيان گروهى اند از شيعيان ما از خلقهاى اول كه حق تعالى ايشان را در پشت عرش جا داده است، اگر نور يكى از ايشان را بر تمام اهل عالم قسمت كنند هر آينه ايشان را كافى خواهد بود. چون موسىعليه‌السلام سؤ ال ديدن كرد، خدا يكى از آنها را امر فرمود كه بر كوه تجلى نمود و كوه تاب نور او نياورد به زمين فرو رفت.(3)

مؤ لف گويد:ممكن است كه آن كوه به چند قسمت شده باشد: بعضى به زمين فرو رفته باشد؛ و بعضى به اطراف عالم پرواز كرده باشد؛ و بعضى ريگ روان شده باشد چنانچه آن را نيز نقل كرده اند.(4) و در معنى تجلى بر كوه سخن بسيار است كه اين كتاب محل ذكر آنها نيست.

على بن ابراهيم رحمة الله روايت كرده است كه: چون بنى اسرائيل توبه كردند و موسىعليه‌السلام به ايشان گفت كه: يكديگر را بكشيد، گفتند: چگونه يكديگر را بكشيم؟ گفت: چون فردا شود بامداد بيائيد به نزد بيت المقدس و با خود كاردى يا شمشيرى يا حربه اى ديگر بياوريد و دهانهاى خود را ببنديد كه يكديگر را نشناسيد، چون من بر منبر بنى اسرائيل بالا روم يكديگر را بكشيد.

پس هفتاد هزار تن جمع شدند از آنها كه گوساله پرستيده بودند نزد بيت المقدس، چون موسىعليه‌السلام به ايشان نماز كرد و بر منبر بالا رفت، شروع كردند به كشتن يكديگر، چون ده هزار تن از ايشان كشته شدند جبرئيل نازل شد و گفت:اى موسى!بگو دست از كشتن

____________________

1- ارشاد القلوب 439؛ كامل الزيارات 39.

2- توحيد شيخ صدوق 120؛ تفسير قمى 1 / 240.

3- بصائر الدرجات 69.

4- مجمع البيان 2 / 475.

۷۰۷

يكديگر بردارند كه حق تعالى به فضل خود توبه ايشان را قبول فرمود.(1)

در حديث معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: موسىعليه‌السلام هفتاد تن از ميان قوم خود انتخاب كرد و با خود به طور برد. چون سؤ ال رؤ يت كردند، صاعقه بر ايشان نازل شد و سوختند. پس موسىعليه‌السلام مناجات كرد كه: پروردگارا!اينها صاحب من بودند. وحى به او رسيد كه: من اصحابى به تو مى دهم كه از ايشان بهتر باشند.

موسىعليه‌السلام گفت: پروردگارا!من به ايشان انس گرفته ام و ايشان را شناخته ام و نامهاى ايشان را دانسته ام. سه مرتبه دعا كرد تا خدا ايشان را زنده نمود و پيغمبران گردانيد.(2)

مؤ لف گويد كه: پيغمبر شدن ايشان موافق اصول شيعه مشكل است، زيرا كه ظاهر حال آن است كه سؤ ال ايشان گناه بود كه به سبب آن معذب شدند، پس چگونه با وجود صدور گناه از ايشان پيغمبر شدند؟ به چند وجه جواب ممكن است:

اول آنكه: ذكر پيغمبرى ايشان بر وجه تقيه شده باشد، چون اكثر عامه چنين روايت كرده اند.

دوم آنكه: چون مردند، حيات اول كه در آن گناه كرده بودند منقطع شد. اگر در حيات دو معصوم بوده باشند كافى است براى پيغمبرى ايشان، و در اين وجه سخن مى رود.

سوم آنكه: سؤ ال ايشان نيز از جانب قوم بوده باشد و هلاك ايشان بر وجه تعذيب نبوده باشد بلكه براى تأديب قوم بوده باشد، و اين نيز بعيد است.

چهارم آنكه: اطلاق پيغمبرى بر ايشان بر وجه مجاز باشد، يعنى آنقدر خوب شدند بعد از رجعت كه گويا پيغمبران بودند.

وجه اول ظاهرتر است.

بدان كه اين واقعه از شواهد حقيت رجعت است كه در اين امت نيز در زمان حضرت قائمعليه‌السلام جمعى به دنيا رجوع خواهند كرد از مردگان، زيرا كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه:

____________________

1- تفسير قمى 1 / 47.

2- رجال كشى 2 / 512؛ تفسير عياشى 2 / 30.

۷۰۸

هر چه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امت نيز واقع مى شود. انشاء الله بعد از اين در باب على حده مذكور خواهد شد.

بدان كه موافق آن حديث متواتر كه ما سابقا نقل كرديم كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امت نيز واقع مى شود.(1)

و به حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام فرمود: تو از من به منزله هارونى از موسى(2) ، و نظير قصه گوساله و سامرى در اين امت قصه ابوبكر بود كه از گوساله خرتر بود و عمر بود كه از سامرى محيل تر و شقى تر بود، چنانچه در آنجا اطاعت هارون نكردند در اينجا اطاعت وصى بر حق پيغمبر آخر الزمان نكردند.

چون اميرالمؤ منينعليه‌السلام را به جبر كشيدند و به مسجد آوردند كه با ابوبكر بيعت كند، رو به قبر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نمود به همان خطاب كه هارون به حضرت موسى نمود به آن حضرت خطاب كرد گفت: ي ابن ام!ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى(3) و چون توبه كردند و زمان ابوبكر و عمر و عثمان كه به جاى گوساله و سامرى و قارون بودند گذشت و با اميرالمؤ منين بيعت كردند مانند بنى اسرائيل شمشيرها از غلاف درآمد و يكديگر را كشتند چنانچه بنى اسرائيل به ظاهر در تيه حيران شدند چهل سال، اين امت بسوى اختيار خود تا زمان قائم آل محمد صلوات الله عليه در امور دين و دنياى خود حيران ماندند.

بر هر يك از اين مضامين، احاديث بسيار از طريق عامه و خاصه وارد شده است كه انشاء الله در جاى خود ذكر خواهيم كرد.

و به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: چون حق تعالى الواح را بر حضرت موسىعليه‌السلام فرستاد، در آن بيان همه چيز بود و مشتمل بود بر احوال آنچه بعد از

____________________

1- تفسير عياشى 1 / 303.

2- بشارة المصطفى 266؛ محاسن 1 / 259؛ ترجمةالامام على بن ابى طالب من تاريخ ابن عساكر 1/306؛ كفاية الطالب 281.

3- كتاب سليم بن قيس 45؛ بصائر الدرجات 275؛احتجاج 1 / 215.

۷۰۹

اين خواهد شد تا روز قيامت. چون عمر حضرت موسى به آخر رسيد خدا به او وحى نمود كه: الواح را به كوه بسپار؛ و آن الواح از زبرجد بهشت بود.

پس حضرت موسىعليه‌السلام الواح را به نزد كوه آورد و كوه به امر الهى شكافته شد و الواح را در جامه اى پيچيد و در شكاف كوه گذاشت، پس شكاف كوه برطرف شد و الواح ناپيدا شد تا آنكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مبعوث شد.

پس قافله اى از اهل يمن به خدمت آن حضرت مى آمدند، چون به آن كوه رسيدند كوه شكافته شد و الواح ظاهر شد، آنها برداشتند و به خدمت آن حضرت آوردند و آنها الحال در پيش ماست.(1)

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام منقول است كه: چون حضرت موسى الواح را انداخت، بر سنگى خورد و شكست آنچه شكسته شد. آن سنگ فرو برد در ميان آن سنگ بود تا حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مبعوث شد و آن سنگ به آن حضرت رسانيد.(2)

و احاديث بسيار است كه: هيچ كتابى بر پيغمبرى نازل نشده است و هيچ معجزه اى خدا به پيغمبرى نداده است مگر آنكه همه نزد اهل بيت رسالت صلوات الله عليهم اجمعين است. انشاء الله احاديث بسيار در اين باب در موضع خود مذكور خواهد شد.

از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: در ماه حزيران رومى موسىعليه‌السلام نفرين كرد بنى اسرائيل را، پس در يك شبانه روز سيصد هزار از بنى اسرائيل مردند.(3)

و از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايت كرده است كه: قرآن را براى اين فرقان مى نامند كه آيات و سوره هاى آن متفرق نازل شد بى آنكه در لوحى نوشته باشد، و تورات و انجيل و زبور هر يك يكجا نوشته بر الواح و اوراق نازل شد.(4)

و به سندهاى معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: تورات در ششم ماه مبارك

____________________

1- بصائر الدرجات 140؛ تفسير عياشى 2 / 28.

2- بصائر الدرجات 137.

3- مهج الدعوات 357.

4- علل الشرايع 470.

۷۱۰

رمضان نازل شد.(1)

مؤ لف گويد: ممكن است ابتداى تورات در ماه رمضان نازل شده باشد و تمامش در ماه ذيحجه يا بعد از شكستن الواح بار ديگر تورات نازل شده باشد.

____________________

1- كافى 2 / 629.

۷۱۱

فصل هفتم: در بيان قصه قارون است

حق تعالى در سوره قصص فرموده است( إِنَّ قَارُ‌ونَ كَانَ مِن قَوْمِ مُوسَىٰ ) (1) بدرستى كه قارون از قوم حضرت موسى بود.

از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه پسر خاله حضرت موسى بود. بعضى گفته اند پسر عم او بود؛ و بعضى گفته اند عم او بود.(2)

( فَبَغَىٰ عَلَيْهِمْ ) (3) پس بغى و زيادتى و سركشى نمود بر ايشان. و در بغى او خلاف است: بعضى گفته اند كه چون در مصر بودند فرعون او را بر بنى اسرائيل حاكم كرده بود و ظلم كرد بر ايشان؛ بعضى گفته اند جامه اش را از ديگران يك شبر بلندتر مى كرد؛ و بعضى گفته اند تكبر مى كرد به زيادتى مال بر آنها.(4)

( وَآتَيْنَاهُ مِنَ الْكُنُوزِ مَا إِنَّ مَفَاتِحَهُ لَتَنُوءُ بِالْعُصْبَةِ أُولِي الْقُوَّةِ ) (5) عطا كرده بوديم او را از گنجها آنچه كليدهاى او را به سنگينى بر مى داشتند جماعت بسيار صاحبان قوت.

____________________

1- سوره قصص : 76

2- مجمع البيان 4 / 266.

3- سوره قصص : 76.

4- مجمع البيان 4 / 266؛ عرائس المجالس 213.

5- سوره قصص : 76.

۷۱۲

على بن ابراهيم گفته است كه: عصبه از ده است تا پانزده؛(1) بعضى گفته اند: از ده تا چهل؛ و بعضى گفته اند كه: در اين مقام چهل مراد است؛ و بعضى شصت؛ و بعضى هفتاد گفته اند. و روايت كرده اند كه: كليدهاى او بار شصت استر بود، هر كليدى از يك انگشت بزرگتر نبود چون از آهن سنگين بود از چوب كرد، و از چوب هم كه سنگينى كرد از پوست كرد.(2) ( اذ قال له قومه لَا تَفْرَ‌حْ إِنَّ اللَّـهَ لَا يُحِبُّ الْفَرِ‌حِينَ ) (3) در وقتى كه گفتند به او قوم او جمعى گفته اند كه گوينده موسىعليه‌السلام بود(4) : شادى مكن، طغيان و تكبر منما به سبب گنجهاى خدا بدرستى كه خدا دوست نمى دارد شادى كنندگان به اموال و زينتهاى دنيا را. و ابتغ فيما آتاك الله الدار الآخرة طلب كن به آنچه عطا كرده است خدا به تو خانه آخرت را ( و لا تنس نصيبك من الدنيا) و فراموش مكن بهره خود را از مال دنيا كه براى آخرت بردارى يا به قدر كفاف قناعت نمائى (و احسن كما احسن الله اليك ) و احسان و نيكى كن به مردم چنانچه احسان كرده است خدا بسوى تو (و لا تبغ الفساد فى الارض ) و طلب فساد مكن در زمين( إِنَّ اللَّـهَ لَا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ ) (5) بدرستى خدا دوست نمى دارد افساد كنندگان را.

( قَالَ إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلَىٰ عِلْمٍ عِندِي ) (6) گفت من داده نشده ام اين مال را مگر بر علمى كه نزد من هست.

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: يعنى به علم كيميا اينها را تحصيل كرده ام.(7)

و گفته اند كه: حضرت موسى علم كيميا تعليم او كرده بود؛ و بعضى گفته اند: يعنى من

____________________

1- در تفسير قمى 2 / 144 آمده است كه مابين10 تا 19 نفر است

2- عرائس المجالس 213؛ تاريخ طبرى 1 / 263.

3- سوره قصص : 76.

4- مجمع البيان 4 / 266.

5- سوره قصص : 77.

6- سوره قصص : 78.

7- تفسير قمى 2 / 144.

۷۱۳

چون از شما اعلم و افضل بودم پس خدا اين مال و اعتبار را به من داده است؛ و بعضى گفته اند: مراد او علم تجارت و زراعت و انواع كسبها بود.(1)

اولم يعلم ان الله قد اهلك من قبله من القرون من هو اشد منه قوة و اكثر جمعا آيا ندانست كه خدا هلاك كرد آنها را كه پيش از او بودند از قرنها كسى را كه از او قوتش زياده و مال و لشكرش بيشتر بود( وَلَا يُسْأَلُ عَن ذُنُوبِهِمُ الْمُجْرِ‌مُونَ ) (2) و سؤ ال كرده نمى شوند مجرمان و كافران در قيامت از گناهان ايشان، زيرا كه خدا مطلع است بركرده هاى ايشان يا در دنيا در وقت نزول عذاب بر ايشان.

(فخرج على قومه فى زينة ) پس بيرون آمد قارون بر قوم خود يعنى بنى اسرائيل با آن زينتها كه داشت.

على بن ابراهيم روايت كرده است: يعنى با جامه هاى ملون رنگارنگ كه بر زمين مى كشيدند از روى تكبر(3) ؛ و بعضى گفته اند: با چهار هزار سواره بيرون آمد كه بر زينهاى طلا سوار بودند و بر روى زينها جامه هاى ارغوانى انداخته بودند و سه هزار كنيز سفيد با او بر استرهاى كبود يا سفيد سوار بودند كه هر يك محلى بودند به انواع زيورها و جامه هاى سرخ پوشيده بودند؛ و بعضى گفته اند: با هفتاد هزار كس بيرون آمد كه همه جامه هاى سرخ پوشيده بودند.(4)

( قَالَ الَّذِينَ يُرِ‌يدُونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا يَا لَيْتَ لَنَا مِثْلَ مَا أُوتِيَ قَارُ‌ونُ إِنَّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِيمٍ ) (5) گفتند آنها كه مى خواستند لذت زندگانى دنيا را:اى كاش مى بود ما را مثل آنچه داده شده است قارون را، بدرستى كه او صاحب بهره بزرگى است در دنيا.

( وَقَالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوَابُ اللَّـهِ خَيْرٌ‌ لِّمَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا وَلَا يُلَقَّاهَا إِلَّا

____________________

1- مجمع البيان 4 / 266.

2- سوره قصص : 78.

3- تفسير قمى 2 / 144.

4- مجمع البيان 4 / 267.

5- سوره قصص : 79.

۷۱۴

الصَّابِرُ‌ونَ ) (1) و گفتند آنها كه خدا به ايشان علم كرامت كرده بود و يقين به آخرت داشتند: واى بر شما!ثواب آخرت بهتر است از براى كسى كه ايمان بياورد و عمل شايسته بكند و توفيق گفتن اين سخن نمى يابند مگر صبركنندگان بر ترك زينتهاى دنيا.

(فخسفنا به و بداره الارض ) پس فرو برديم قارون ومال او را به زمين( فَمَا كَانَ لَهُ مِن فِئَةٍ يَنصُرُ‌ونَهُ مِن دُونِ اللَّـهِ وَمَا كَانَ مِنَ الْمُنتَصِرِ‌ينَ ) (2) (پس نبود او را گروهى كه يارى كنند او را از عذاب خدا و خود نتوانست كه دفع عذاب از خود بكند( وَأَصْبَحَ الَّذِينَ تَمَنَّوْا مَكَانَهُ بِالْأَمْسِ يَقُولُونَ وَيْكَأَنَّ اللَّـهَ يَبْسُطُ الرِّ‌زْقَ لِمَن يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَيَقْدِرُ‌ لَوْلَا أَن مَّنَّ اللَّـهُ عَلَيْنَا لَخَسَفَ بِنَا وَيْكَأَنَّهُ لَا يُفْلِحُ الْكَافِرُ‌ونَ ) (3) و صبح كردند آنها كه آرزو مى كردند منزلت قارون را در روز گذشته و حال آنكه مى گفتند: بدرستى كه خدا مى گشايد روزى را براى هر كه مى خواهد از بندگانش براى مصلحت او و تنگ مى كند روزى را براى هر كه مى خواهد،

اگر نه اين بود كه خدا بر ما منت گذاشت و آرزوى ما را به ما نداد هر آينه ما نيز به زمين فرو مى رفتيم چنانچه قارون رفت، بدرستى كه رستگار نيستيد كفران كنندگان نعمت خدا يا كافران به روز جزا.

( تِلْكَ الدَّارُ‌ الْآخِرَ‌ةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِ‌يدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْ‌ضِ وَلَا فَسَادًا وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ ) (4) اين است خانه آخرت، آن را قرار مى دهيم براى آنها كه نمى خواهند بلندى در زمين را و نه فساد در آن را و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است.

و على بن ابراهيم رحمة الله روايت كرده است كه: سبب هلاك قارون آن بوده است كه چون موسىعليه‌السلام بنى اسرائيل را از دريا بيرون آورد، حق تعالى نعمتهاى خود را بر ايشان تمام كرد و ايشان را امر نمود كه به جنگ عمالقه بروند و ايشان قبول نكردند پس مقرر فرمود كه ايشان چهل سال در صحراى تيه حيران بمانند.

____________________

1- سوره قصص : 80.

2- سوره قصص : 81.

3- سوره قصص : 82.

4- سوره قصص : 83.

۷۱۵

پس ايشان اول شب برمى خاستند و شروع مى كردند در خواندن تورات و دعا و گريه، و قارون از جمله ايشان بود و او تورات براى ايشان مى خواند در ميانشان از او خوش آوازترى نبود، و او را منون مى گفتند براى نيكوئى قرائت او، و او كيميا مى دانست و بعمل مى آورد.

پس چون به طول انجاميد امر بر بنى اسرائيل در تيه، شروع كردند در توبه و انابت و قارون قبول نكرد كه در توبه با ايشان شريك شود، موسىعليه‌السلام او را دوست مى داشت پس به نزد او رفت و گفت:اى قارون!قوم تو در توبه اند و تو در اينجا نشسته اى؟!با ايشان داخل شو در توبه و اگر نه عذاب بر تو نازل مى شود. پس سهل شمرد امر موسى را و استهزاء به آن حضرت كرد.

موسىعليه‌السلام غمگين بيرون آمد از پيش او و در سايه قصر او نشست، حضرت جبه اى از مو پوشيده بود و نعلينى از پوست خر در پا داشت كه بندهاى آن از تابيده مو بود و عصا در دستش بود. پس امر كرد قارون كه آب و خاكستر را مخلوط كردند بر سر آن حضرت ريختند، پس آن حضرت بسيار به غضب آمد، و در كتف مباركش موها بود كه هرگاه در غضب مى شد موها از جامه اش بيرون مى آمد و خون از آنها مى ريخت.

پس موسىعليه‌السلام گفت: پروردگارا!اگر براى من غضب نكنى بر قارون، پس من پيغمبر تو نيستم. پس حق تعالى به آن حضرت وحى فرستاد كه: من امر كردم آسمانها و زمين را كه تو را اطاعت كنند، هر امر كه مى خواهى به آنها بكن. و قارون امر كرده بود كه درهاى قصر او را بر روى موسىعليه‌السلام بسته بودند، پس حضرت موسى آمد اشاره كرد به درها تا به اعجاز او همه باز شدند و داخل قصر شد.

چون قارون نظرش بر موسىعليه‌السلام افتاد دانست كه با عذاب مى آيد گفت:اى موسى!سؤ ال مى كنم از تو به حق رحم و خويشى كه در ميان من و تو هست كه بر من رحم كنى. موسىعليه‌السلام فرمود كه:اى فرزند لاوى!با من سخن مگو كه فايده ندارد.

پس به زمين خطاب فرمود كه: بگير قارون را. پس قصر با آنچه در قصر بود به زمين فرو رفت و قارون تا زانو به زمين فرو رفت و گريست و سوگند داد موسىعليه‌السلام را به رحم،

۷۱۶

باز فرمود كه:اى فرزند لاوى!با من سخن مگو. هر چند او استغاثه كرد فايده نكرد تا در زمين پنهان شد.

چون موسىعليه‌السلام به محل مناجات خود رفت، حق تعالى فرمود كه:اى فرزند لاوى!با من سخن مگو.

موسىعليه‌السلام دانست كه حق تعالى او را تعيير مى نمايد بر آنكه بر قارون رحم نكرد، گفت: پروردگارا!قارون مرا بغير تو خواند و بغير تو سوگند داد، اگر مرا به تو سوگند مى داد اجابت او مى كردم. باز حق تعالى همان جواب را كه موسىعليه‌السلام به قارون گفت اعاده فرمود، موسىعليه‌السلام گفت: پروردگارا!اگر مى دانستم كه رضاى تو در اجابت كردن اوست البته اجابت او مى كردم.

پس خدا فرمود كه:اى موسى!بعزت و جلال و جود و بزرگوارى و علو منزلت خود سوگند مى خورم كه اگر قارون چنانچه تو را خواند مرا مى خواند اجابت او مى كردم اما چون تو را خواند و به تو متوسل شد او را به تو گذاشتم،اى پسر عمران!از مرگ جزع مكن كه من بر همه نفسى مرگ را نوشته ام و از براى تو محل استراحتى مهيا كرده ام كه اگر ببينى و در آنجا درآئى ديده ات روشن خواهد شد.

موسىعليه‌السلام روزى به طور رفت با وصى خود يوشععليه‌السلام ، چون موسى به كوه بالا رفت ديد مردى مى آيد و بيلى و زنبيلى با خود دارد، موسىعليه‌السلام گفت: به كجا مى روى؟

گفت: مردى از دوستان خدا مرده است، از براى او مى خواهم قبرى بكنم.

موسىعليه‌السلام گفت: مى خواهى من تو را يارى كنم بر كندن قبر؟

گفت: بلى. پس هر دو قبر را كندند، چون فارغ شدند آن مرد خواست كه به قبر رود، موسىعليه‌السلام گفت: چه مى كنى؟

گفت: مى خواهم بروم به ميان قبر و ببينم كه خوب كنده شده است!

موسىعليه‌السلام گفت: من مى روم. و چون موسى رفت در قبر خوابيد و قبر را پسنديد،

۷۱۷

ملك موت آمد قبض روح مطهرش كرد، كوه بهم آمد و قبرش ناپيدا شد.(1)

در حديث حسن از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: چون حضرت يونسعليه‌السلام در شكم ماهى سير درياها مى نمود، رسيد به جائى كه قارون به آنجا رسيده بود، زيرا كه چون موسىعليه‌السلام قارون را نفرين كرد و به زمين فرو رفت حق تعالى ملكى را بر او موكل گردانيد كه هر روز به قدر قامت يك مرد او را به زمين فرو برد. يونسعليه‌السلام در شكم ماهى تسبيح الهى مى گفت و استغفار مى كرد، چون قارون صداى يونس را شنيد التماس كرد از ملكى كه بر او موكل بود كه مرا مهلتى بده كه صداى آدمى را مى شنوم.

پس حق تعالى وحى نمود به آن ملك كه او را مهلت بده، چون مهلت يافت به يونسعليه‌السلام خطاب كرد كه: تو كيستى؟

گفت: منم گناهكار خطاب كننده يونس بن متى.

گفت: چه شد آن بسيار غضب كننده از براى خدا، موسى بن عمران؟

يونس گفت: هيهات!مدتى است كه از دنيا رفته است.

پرسيد: چه شد آن مهربان رحم كننده بر قوم خود، هارون پسر عمران؟

يونس گفت: آن نيز هلاك شده است.

پرسيد: چه شد كلثم دختر عمران و خواهر موسى كه نامزد من بود؟

يونس گفت: هيهات!از آل عمران كسى نمانده است.

قارون گفت: زهى تاءسف بر آل عمران!

پس حق تعالى تاءسف او را بر آل عمران پسنديد و به جزاى آن امر فرمود آن ملك را كه بر او موكل بود كه عذاب را از او بردارد در ايام بقاى دنيا.(2)

قطب راوندى رحمة الله و ثعلبى روايت كرده اند كه: حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسىعليه‌السلام كه: امر كن بنى اسرائيل را كه بياويزند بر رداهاى خود چهار رشته كبود، از هر

____________________

1- تفسير قمى 2 / 144.

2- تفسير قمى 1 / 318.

۷۱۸

طرفى يك رشته به رنگ آسمان.

پس موسىعليه‌السلام بنى اسرائيل را طلبيد به ايشان گفت: خدا شما را امر كرده است كه بر رداهاى خود رشته ها به رنگ آسمان بياويزيد كه هرگاه آنها را ببينيد پروردگار خود را ياد كنيد، حق تعالى كلام خود را بر شما خواهد فرستاد. پس قارون تكبر كرد و قبول نكرد و گفت: اين را آقاها نسبت به غلامان خود مى كنند كه از ديگران ممتاز گردند.

چون موسىعليه‌السلام با بنى اسرائيل از دريا بيرون آمد، رياست مذبح و توليت خانه قربانى را كه حيوره مى گفتند به هارونعليه‌السلام مفوض گردانيد كه بنى اسرائيل هديه ها و قربانيهاى خود را به هارونعليه‌السلام مى دادند، او در مذبح مى گذاشت، آتشى از آسمان مى آمد آن را مى سوخت.

پس بر قارون حسد هارون غالب شد، به موسىعليه‌السلام گفت: پيغمبرى را تو بردى و حيوره را هارون برد، من هيچ بهره اى ندارم و حال آنكه تورات را بهتر از شما هر دو مى خوانم.

حضرت موسىعليه‌السلام فرمود:والله كه من حيوره را به هارون ندادم، خدا به او داده است. قارون گفت: والله كه تصديق تو نمى كنم تا بر من امرى ظاهر كنى كه دليل بر اين باشد. موسىعليه‌السلام جمع كرد سركرده هاى بنى اسرائيل را و گفت: بياوريد عصاهاى خود را. و همه را جمع كرد و انداخت در خانه اى كه در آنجا عبادت الهى مى كردند و فرمود كه همه در شب حراست آن عصاها بكنند تا صبح.

چون صبح شد فرمود كه عصاها را بيرون آورند، در عصاى هيچيك تغييرى نشده بود مگر عصاى هارونعليه‌السلام كه آن سبز شده بود و برگ آورده بود مانند درخت بادام، حضرت موسىعليه‌السلام فرمود:اى قارون!الحال دانستى كه امتياز هارون از شما از جانب خداست؟ قارون گفت: اين عجيب تر نيست از جادوهاى ديگر كه كردى. غضبناك برخاست و با اتباع خود از لشكر حضرت موسى جدا شد. باز موسىعليه‌السلام با او مدارا مى كرد و رعايت قرابت او مى نمود، او پيوسته موسىعليه‌السلام را آزار مى كرد، هر روز تكبر و معانده اش زياد مى شد تا آنكه خانه اى بنا كرد، درش را طلا نمود و بر ديوارهاى آن صفحه هاى طلا نصب

۷۱۹

كرد، بنى اسرائيل هر بامداد و پسين به نزد او مى رفتند و طعام به ايشان مى داد و بر موسى مى خنديد تا آنكه حق تعالى حكم زكات را بر حضرت موسى فرستاد كه از توانگران بنى اسرائيل بگيرد.

پس موسى به نزد قارون آمد و با و مصالحه كرد كه از هر هزار دينار بر يك دينار، او از هر هزار درهم بر يك درهم، و از هر هزار گوسفند بر يك گوسفند، همچنين در ساير اموال، چون قارون به خانه خود برگشت حساب كرد ديد مال بسيارى مى شود، راضى نشد به دادن آن.

پس بنى اسرائيل را طلبيد و گفت: موسى هر چه گفت اطاعت او كرديد، اكنون مى خواهد اموال شما را بگيرد.

بنى اسرائيل گفتند: تو سيد و بزرگ مائى، هر چه مى گوئى ما اطاعت تو مى كنيم.

گفت: امر مى كنم كه فلان فاحشه را بياوريد كه جعلى براى او قرار دهيم كه نسبت زننا به موسى دهد تا بنى اسرائيل دست از او بردارند و ما از او راحت يابيم.

پس آن زن زانيه را آوردند، قارون هزار اشرفى براى او قرار كرد يا طشتى از طلا، يا گفت: هر چه بطلبى به تو مى دهم كه فردا در حضور بنى اسرائيل موسى را به زنا متهم گردانى.

چون روز ديگر شد قارون بنى اسرائيل را جمع كرد و به نزد موسى آمد و گفت: بنى اسرائيل جمع شده اند منتظرند كه بيرون آئى و ايشان را امر و نهى كنى و احكام شريعت را براى ايشان بيان فرمائى.

پس موسىعليه‌السلام بيرون آمد و بر منبر رفت و خطبه خواند و ايشان را موعظه كرد و فرمود: هر كه از شما دزدى مى كند دستش را مى بريم، و هر كه فحش مى گويد او را هشتاد تازيانه مى زنيم، و هر كه زنا مى كند و زن ندارد او را صد تازيانه مى زنيم، و هر كه زن دارد و زنا مى كند او را سنگسار مى كنيم تا بميرد.

پس در اين وقت قارون گفت: هر چند تو باشى؟

فرمود: هر چند من باشم.

۷۲۰