تحلیلی از زندگانی سیاسی امام حسن مجتبی (علیه السلام)

تحلیلی از زندگانی سیاسی امام حسن مجتبی (علیه السلام)0%

تحلیلی از زندگانی سیاسی امام حسن مجتبی (علیه السلام) نویسنده:
مترجم: محمد سپهری
گروه: امام حسن مجتبی علیه السلام

تحلیلی از زندگانی سیاسی امام حسن مجتبی (علیه السلام)

نویسنده: سید جعفر مرتضی عاملی
مترجم: محمد سپهری
گروه:

مشاهدات: 11255
دانلود: 2734

توضیحات:

تحلیلی از زندگانی سیاسی امام حسن مجتبی (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 46 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11255 / دانلود: 2734
اندازه اندازه اندازه
تحلیلی از زندگانی سیاسی امام حسن مجتبی (علیه السلام)

تحلیلی از زندگانی سیاسی امام حسن مجتبی (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

نقشه شگفت انگيز

پس از آن كه علىعليه‌السلام از خلافت اسلامى كنار گذاشته شد و خانه نشين گرديد، حوادثى پيش آمد كه در تاريخ معروف مشهور است. سياست نظام حاكم و كسانى كه بعد از آنان روى كار آمدند، امامت را از دو جهت هدف قرار داد:

۱. دميدن روح يأس و نوميدى در مخالفان، خصوصا شخص اميرالمؤمنانعليه‌السلام كه وى را نيرومندترين و حتى يگانه رقيب و مزاحم خويش مى ديدند و در نتيجه در همه بنى هاشم، و محو تمامى آثار تمايل و رقبت براى رسيدن به خلافت، زيرا بر اساس فهم ناقص و معادلات اشتباه خود گمان مى كردند كه مسأله امامت چيزى نيست مگر يك مسأله شخصى مربوط به علىعليه‌السلام و يك ميل و رغبت درونى و سركش در آن حضرت، كه رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن را با تصريحات و تأكيدات و موضع گيرى هاى مكرر خود به منظور تثبيت و تحكيم اين مسأله به نفع او روشن و شعله ور ساخته است.

درست است كه بنابر تعبير عمر، رسول اكرم در اين باره چيزهايى گفته و نيز تصريحات زيادى از سوى آن حضرت وارد شده، اما تا زمانى كه پيامبر بنابر تعبير اينان(۱۸) تنها يك همرديف آنان به شمار مى رود، چه چيز مى تواند مانع از مخالفت با او باشد؟!

آرى مى توان آن ميل درونى را به فراموشى سپرد و از آن چشم پوشيده و با گذشت روزگار و درست آن موقع كه ديگران بر حكومت مسلط شده و خود را نيرومند و قوى كرده اند، از رسيدن به آن ماءيوس و نااميد شد.

شاهد مطلب ما پرسش عمر از ابن عباس است كه پرسيد:

« پسر عمويت را در چه حالى ترك گفتى؟

گمان كردم كه منظورش عبدالله بن جعفر است؛ گفتم او را در حالى ترك گفتم كه با همسالانش بازى مى كرد.

منظورم او نبود، منظورم بزرگ شما اهل بيت است.

وقتى كه او را ترك گفتم، از چاه براى نخلهاى فلانى آب مى كشيد و قرآن مى خواند.

اى عبدالله! بر تو باد قربانى شتران، اگر اين مطلب را از من پنهان دارى: آيا از تمايل رسيدن به خلافت چيزى در دلش باقى مانده است؟ آرى.

آيا گمان مى كند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به خلافت او تصريح كرده است؟

آرى، برايت بگويم كه درباره ادعايش از پدرم سؤ ال كردم، گفت: راست مى گويد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره خلافت او چيزهايى گفته كه چيزى را اثبات و عذرى را بر طرف نمى سازد. گاهى اوقات برايش زمينه سازى مى كرد. در بستر مرگ هم مى خواست اسم او را به صراحت بيان كند، اما من به منظور حفظ اسلام و دلسوزى براى آن مانع شدم. به خداى كعبه سوگند كه ابدا قريش در مورد خلافت على اتفاق نمى كند.»(۱۹)

در اين داستان نكات مهمى نهفته است كه لازم است روى آن قدرى توقف كنيم و به طور عميق و واقع نگرى آن را بشكافيم و مورد بررسى قرار دهيم.

خصوصا اين قسمت سخن او را كه گفت: «رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره خلافت او چيزهاى گفته كه چيزى را اثبات و عذرى را بر طرف نمى سازد».

بايد به وى گفت: پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روشهاى مختلف بيانى، از قبيل: تصريح، تلميح، كنايه، مجاز، حقيقت، قول و فعل را براى تثبيت و تاءكيد مسأله امامت و خلافت علىعليه‌السلام به كار برد و حتى در غدير خم از مسلمانان حاضر براى او بيعت گرفت، و اگر بخواهيم تمامى سخنان و مواضع رسول خدا را در اين باره جمع آورى كنيم چندين مجلد را در بر خواهد گرفت و مدت درازى هم از عهده انجام آن بر نخواهيم آمد.

پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در بستر بيمارى خواست آن را بر روى كاغذ بياورد تا در تاريخ ثبت شود و ديگر قابل خدشه نباشد، و با اين عمل خود ريشه اختلافات بعدى را كه ممكن بود پس از حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ميان امت به وقوع پيوندد بخشكاند و آن را ريشه كن سازد، اما اتهام پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به هذيان گويى از طرف شخص عمر، مانع عملى شدن چنين خواسته اى شد تا اختلافات و مشاجرات و جدايى هايى را به دنبال داشته باشد و امت مسلمان به هم پشت نموده و از هم روى گردان شوند. از اين رو پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چاره را در اين ديد كه از نوشتن آن صرف نظر كند.(۲۰)

عمر خود با صراحت هر چه تمام به ابن عباس گفت:

«پيامبر مى خواست در آن نوشته، به نام علىعليه‌السلام تصريح كند، اما خدا چيز ديگرى اراده كرد و اراده خدا به وقوع پيوست، ولى منظور رسولش بر آورده نشد. آيا هر آنچه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اراده كند، بايد حتما عملى گردد(۲۱)

او مدعى شد كه براى حفظ اسلام، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از نوشتن آن منع كرده است.(۲۲) واقعا جاى بسى شگفتى است! آيا صحيح است كه بگوييم: عمر براى دلسوزى و حفظ اسلام از انجام خواسته رسول خدا ممانعت كرد؟ يا اين كه زير كاسه نيم كاسه اى بود؟!

چگونه اين ادعاى عمر در حفظ اسلام با استناد آن به اراده الهى و اين گفته اش كه: «آيا هر آنچه رسول خدا اراده كند، بايد حتما عملى گردد؟» با همديگر سازگار است؟ آيا مى توان تصديق كرد كه غيرت عمر نسبت به حفظ اسلام از غيرت پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيشتر بود؟! يا اين كه وى با راى ثاقب و فكر جوشانش چيزى را درك نمود كه «سرور بنى آدم» و «امام كل» و «عقل كل» و «مدبر كل» نتوانست آن را درك نمايد و فهم كند؟! و آيا غيرت او بر اسلام مى تواند توجيه گر اتهام پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به هذيان گويى باشد؟ و ديگر پرسشهايى كه فعلا مجال طرح آن نيست.

روايتى را كه عبدالرزاق صنعانى در ذيل نقل مى كند، در ساختن علىعليه‌السلام از صحنه سياسى جامعه بود، طورى كه مردم كاملا آن را درك مى كردند و اطمينان داشتند كه نظام حاكم مى خواهد علىعليه‌السلام را از منصب خلافت دور سازد، به گونه اى كه وى را از نامزدهاى خلافت نمى دانستند.

عبدالرزاق چنين روايت مى كند:

«عمر به يكى از انصار گفت: مردم چه كسى را بعد از من خليفه مى دانند؟ او نام چند تن از مهاجرين را بر شمرد، اما از علىعليه‌السلام ذكرى به ميان نياورد. عمر گفت: چرا ابوالحسن را مطرح نمى كنند؟ به خدا سوگند كه وى بهترين ايشان است و اگر در مقام رهبرى امت قرار گيرد، آنان را به راه حق هدايت مى كند.»(۲۳)

عمر در توجيه عمل خود در مورد تهيه مقدمات روى كار آمدن بنى اميه و ترتيب دادن شورا استدلال مى كند كه قريش در مورد علىعليه‌السلام متفق الراءى نيستند، يا اين كه قومش از وى روى گردان شده و اطاعتش نمى كنند.(۲۴)

اما چرا قريش و قوم علىعليه‌السلام درباره خلافتش اتفاق راءى ندارد؟ چرا و چگونه درباره پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يك راءى بودند، با اين كه وى علت اول و آخر تمامى چيزهاى بود كه علىعليه‌السلام بر سرشان آورد؟ اگر اهل ايمان و اسلام باشند، چرا به حكم اسلام گردن ننهند و آن را نپذيرند؟

و اگر پيرو اسلام و قرآن نباشند، مخالفانشان مى تواند چه كار كند و چه و چه ضررى براى علىعليه‌السلام دارد كه با وى مخالف باشند؟ و در اين صورت چه چيز مانع علىعليه‌السلام خواهد شد كه در مقابلشان بايستد و با آنها مبارزه و جهاد كند، همان طور كه پيش از آن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با آنان جنگيد و علىعليه‌السلام بعدا به جهاد با آنان بر خاست؟

در اين جا مى خواهيم به پرسش عمر از ابن عباس استشهاد كنيم كه چندى پيش گذشت. گفته عمر مطالبى را كه بيان كرديم تاءييد مى نمايد؛ يعنى هياءت حاكمه تلاش مى كرد تا در نهايت علىعليه‌السلام مسأله امامت و خلافت را به فراموشى سپرده و از رسيدن به خلافت نااميد شود و از آن قطع اميد كند.

آنان فراموش كرده بودند كه تصدى خلافت از سوى علىعليه‌السلام و فرزندانش، تنها يك مسئوليت شرعى و يك تكليفى الهى است كه مانند ساير تكاليف شرعى، تساهل و تسامح در آن جايز نيست و از پذيرش آن نمى توان شانه خالى كرد و بلكه هيچ اختيارى در اين مورد از خود نداشتند.

از سوى ديگر، خلافت يك مسأله مهم و خطير است كه در مرتبه بالاترى از ديگر تكاليف شرعى قرار دارد.

۲. زمينه سازى براى تحكيم و تثبيت حكومت و خلافت به نفع افراد مورد نظر و ايجاد عوامل و شرايطى كه به اميرالمؤ منين و ساير اهل بيتعليه‌السلام در آينده دور و نزديك، مجال روى كار آمدن ندهد. اين هدفشان در تدابير سياسى چندى نمود پيدا كرد كه مى توانست به آنان اطمينان دهد كم كم به اهداف خويش مى رسند؛ براى مثال چند مورد را ذكر مى كنيم:

الف) در زمينه سياسى: گذشته از اين كه هواداران علىعليه‌السلام را از مركز حساس و پستهاى كليدى دور ساختند،(۲۵) مثل خالدبن سعيد بن عاص و محروم ساختن انصار هوادار على و اهل بيتعليها‌السلام از راه رفتن به مراكز نفوذ و نيز بر خودارى از كوچك ترين حقوق اجتماعى خود،(۲۶) و گذشته از اين كه زر و سيم را براى بستن دهان مخالفان به خدمت گرفتند؛ چنان كه مشهور است:

پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابوسفيان را براى جمع آورى زكات به منطقه اى اعزام كرده بود. پس از رحلت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با مقاديرى مال الزكات به مدينه آمد. عمر به ابوبكر گفت:

«ابوسفيان از ماءموريت باز گشته است و ما از شرش در امان نيستيم؛ به نظر من هر آنچه را با خود آورده به او واگذار كن! ابوبكر همان كرد كه عمر گفت. ابوسفيان نيز راضى و خشنود گرديد.»(۲۷)

آن گاه كه ابوسفيان در اوج خشم و عصيان عليه آنان بود، بدو خبر دادند كه ابوبكر پسرش را كار گزار خلافت كرده است؛ فى الفور گفت:

«خدايا! همان طور مه او خويشاوندى را به جاى آورد، ديگران نيز درباره اش حق خويشاوندى را رعايت كنند!»(۲۸)

«چون مردم با ابوبكر بيعت كردند، اموال بيت المال را بينشان تقسيم كرد. سهم پير زنى از قبيله بنى عدى بن نجار را با زيد بن ثابت فرستاد. پير زن گفت: اين چيست؟ زيد گفت: سهمى است كه ابوبكر براى زنان اختصاص داده است. گفت: آيا مى خواهيد با اين مال دين مرا بخريد؟ گفتند: خير». روايت مى گويد كه زن مال را نپذيرفت و از قبول آن سرباز زد.(۲۹)

امام علىعليه‌السلام در اشاره صريحى به اين مطلب فرمود:

«خذوا العطاء ما كان طعمه، فاذا كان عن دينكم فاز فضوه أشد الرفض‍ ؛»(۳۰)

سهم بيت المال را تا جايى كه به دينتان مربوط نمى شود بپذيريد، اما همين كه در قبال خريد دين شما بود، آن را به شدت رد كنيد.»

براى اطلاع از تلاشهاى هياءت حاكمه كه به منظور دادن رشوه به ابوذر انجام شد، رجوع كنيد به كتاب ما «دراسات و بحوث فى التاريخ و الاسلام» (ج ۱، بحث ابوذر، مسلمان يا سوسياليست).

آرى، علاوه بر موارد فوق، نظام حاكم پس از جريان سقيفه در صدد بود تا كار خود را محكم نمايد و به هيچ گونه مانورى از هر نوع و از جانب هر كس كه باشد مجال خودنمايى و اظهار وجود ندهد.

ابوبكر براى خلافت پس از خود به نفع عمر وصيت كرد. براى روى كار آمدن بنى اميه به زمينه سازى و مقدمه چينى پرداخت. وقتى كه ابوبكر در مرض موت بود، عثمان را خواست تا وصيت نامه اش را بنويسد. در همين حال ابوبكر به اغما فرو رفت و بى هوش شد. عثمان نام عمر را نوشت.(۳۱) چون ابوبكر به هوش آمد و از كار عثمان آگاه شد، گفت: «اگر عمر را وا مى گذاشتم، از تو چشم نمى پوشيدم.»(۳۲)

گفت: «به خدا سوگند!تو نيز شايستگى خلافت را دارى ». به تعبير مصعب زبيرى: « خدايت بيامرزد! كار درستى كردى. اگر اسم خودت را مى نوشتى، شايسته آن بودى.»

مى توان از اين حادثه قدرى از تفاهم فيما بين ابوبكر و عثمان را دريافت، اما تفاهم ابوبكر و عمر از وضوح و روشنى بيشترى برخوردار است تا تفاهم ابوبكر و عثمان. شواهد دال بر اين ادعا بسيار زياد است.

حتى ابوبكر آن گاه كه در مورد خلافت عمر با عبد الرحمن بن عوف مشورت كرد، بدان تصريح كرد و او خشونت عمر را به وى گوشزد كرد. ابوبكر گفت:

«اين خشونت از آن جهت است كه مرا نرم مى بيند؛ اگر كار به دست او افتد، بسيارى از خويهاى خود را رها مى كند. من در رفتارش دقت كرده ام، هر گاه در پيشامدى به فردى خشم گرفته ام، او نرمش خود را درباره او به من نشان داده، و چون نرمى كرده ام، سختگيرى خود را به من نمايانده است.»

چون خلافت به عمر رسيد، همين روش را در پيش گرفت و به مقدمه چينى براى روى كار آمدن بنى اميه پرداخت و جاده صاف كن آنان شد؛ به طور مثال، انديشه دقيق و برنامه حساب شده اش را در مورد شورا بيان مى كنيم:

عمر چنان براساس محاسبات دقيق، شورا را برنامه ريزى كرده بود، كه كاملا مطمئن بود تنها فردى كه از شورا پيروز در خواهد آمد، عثمان است و بس. اگر به فرض بپذيريم كه عثمان هم به خلافت بر گزيده نمى شد، باز هم قطعا على نمى توانست پيروز شود، حضرت هم بدون شك اين مطلب را مى دانست. همان طور كه خود به محض خروج از شورا، با صراحت به ابن عباس گفت:

از ديگر شواهد دال بر اهتمام عمر در اين باره اين است كه: در زمان خلافت وى، فرشى در جلوى خانه اش پهن مى كردند كه احدى روى آن نمى نشست، مگر عباس بن عبدالمطلب و ابو سفيان بن حرب.

مبرد افزوده: «آن گاه عمر مى گفت: اين يكى عموى پيامبر است و آن يكى شيخ قريش.»

عمر در مدينه زمينى را به سعيد بن عاص بخشيد. سعيد فزونى خواست؛ عمر گفت: همين تو را كافى است، نزد خودت باشد، به زودى كسى پس از من به خلافت مى رسد كه با تو خويشاوندى نزديكى دارد و به تو احسان خواهد كرد.

سعيد مى گويد: خلافت عمر به پايان رسيد و عثمان جانشين او شد و خلافت را از راه شورا و رضايت به دست گرفت، به من احسان و نيكى كرد و خواسته ام را بر آورده ساخت.

ابو ظبيان ازدى گويد:

«عمر به من گفت: اى ابوظبيان! چقدر مال از بيت المال مى گيرى؟ گفتم: دو هزار. گفت: با اين پول گوسفند و شترى خريدارى كن، چه به زودى كسانى از قريش روى كار مى آيند كه چنين مالى را از شما دريغ مى دارند.»

حتى در مورد عمرو عاص مى گفت: «روا نباشد كه عمرو بر روى زمين قدم گذارد، مگر اين كه امير باشد.»

روزى معاويه به ابن حصين گفت:

«تنها چيزى كه صفوف مسلمين را از هم پاشيد و آنان را متفرق ساخت و اختلاف تمايلات آنان را به دنبال داشت، شورايى بود كه عمر آن را به شش تن محدود كرد مردى در ميان اعضاى آن نبود، مگر اين كه خلافت را براى خود مى خواست و قومش آرزوى خلافت او را داشتند و خود نيز به سوى آن گردن دراز كرده بود. »

مى بينيم عمر با كعب الاحبار يهودى مشورت مى كند؟ كعب گفت: خلافت به على و اولادش نمى رسد وتاءكيد كرد كه خلافت پس از شيخين به بنى اميه منتقل مى شود. عمر گفته او را تصديق كرد و در اين باره به روايتى استشهاد كرد كه درباره بنى اميه از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل مى كردند.

ب) از سوى خليفه دوم تاءكيدهاى خاصى درباره معاويه صورت مى گرفت و على رغم اين كه وى از طلقا (آزادشدگان پيامبر در صلح حديبيه) بود، همت گماشت تا او را براى تصاحب خلافت آماده سازد و مقدمات روى كار آمدنش را مهيا كرد. كافى است متذكر شويم كه:

«عمر، معاويه را ساليان درازى در پست ولايت شام نگه داشت، بدون اين كه آن حسابرسى هاى دقيق همه ساله را كه نسبت به ساير كارگزارانش اعمال مى كرد، و حتى گاهى اوقات به حد اهانت مى رسيد، در حق وى اعمال كند، و از سوى ديگر ساير كارگزاران خود را بيش از دو سال در اين مقام باقى نمى گذاشت.»

آن گاه كه معاويه از وى خواست كه «اوامرى صادر كن تا بر اساس آن حركت كنم، گفت: نه تو را به چيزى فرمان مى دهم و نه از چيزى باز مى دارم.»

اين ها، گذشته از موارد خلافى بود كه عمر از وى سراغ داشت، اما با اغماض از آن مى گذشت، مثل رباخوارى و غيره. (درباره تظاهر معاويه به اعمال خلاف و ناشايست، رجوع شود به دلائل الصدق مرحوم مظفر).

روزى معاويه نزد عمر مورد مذمت و سرزنش قرار گرفت. عمر گفت: «جوانمرد قريش را نزد ما ملامت مكنيد! جوانمردى كه در حال خشم، خندان است.»

عمر هر ماه، هزار دينار از بيت المال به معاويه مى داد. در نقل ديگرى دارد: در سال ده هزار دينار. با وجود اين، عده اى ادعا مى كنند كه عمر در سال دهم خلافت خود حج به جاى آورد و مخارجش شانزده دينار شد، گفت: «در اين مال اسراف كرديم.»

عمر درباره معاويه مى گفت:

«از آدم قريش (آدم: فردى كه رنگش متمايل به سياهى است) و فرزند بزرگوارش پرهيز كنيد! كسى كه با حال رضا به خواب مى رود و در حال خشم، خندان است.»

عمر يك بار به معاويه نگريست و گفت: «اين كسراى عرب است.»

يك بار به همنشينان خود گفت: « آيا با اين كه معاويه در ميان شماست، از كسرا و قيصر و سياست و كياست آن دو سخن مى گوييد»؟!

وى تلاش داشت كه تمايل و اشتهاى معاويه را در رسيدن به خلافت شعله ور سازد؛ لذا گفت: «بپرهيزيد از اين كه پس از من متفرق شويد! اگر جدايى پيشه كنيد، بدانيد كه معاويه در شام است، و اگر به خود واگذار شويد، بنگريد كه چگونه آن را از چنگ شما مى ربايد»، يا «خواهيد دانست كه اگر درباره خلافت به خود واگذار شويد، چگونه آن را از چنگ شما مى ربايد.»

عمر به اعضاى شورا گفت:

«عمر به اعضاى شورا گفت: اگر بر سر خلافت اختلاف كرديد، بدانيد كه معاويه از شام وارد خواهد شد و عبدالله بن ابى ربيعه از يمن و براى شما جز سابقه اسلام، فضيلتى قائل نخواهند شد.»

از طرف ديگر، آن موقع كه اميرالمؤمنين از عثمان خواست تا معاويه را عزل كند، عثمان احتجاج كرد كه عمر او را به امارت گمارده است. اين سخن بدين معناست كه گفتار عمر همچون شرع مقدس لازم الاتباع شده است.

كعب الاحبار نيز در زمان عثمان به خلافت معاويه اشاره مى كند. معاويه به صراحت گفت كه براى خلافت از روزگار عمر زمينه سازى كرده است.

ج) سياست تبعيض نژادى: اين سياست را حاكمان ناشايست زمان رواج دادند. از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايت كردند كه قريش

بر ديگران برترى دارد و خلافت اسلام مال قريش است و بنى هاشم را به بهانه اين كه خلافت و نبوت (امامت و پيامبرى) در يك خاندان جمع نمى شود، از اين حكم استثناكردند، در حالى كه مسأله كاملا بر عكس بود و حتى خود عمر اين قاعده را با شركت دادن علىعليه‌السلام در شوراى شش نفره نقض كرد.

اين سياست را در سهم بندى بيت المال و برترى دادن عرب بر عجم، در مستمرى مجاهدان تعميم دادند و به دنبال آن در مسائلى از قبيل: ارث، ازدواج، آزادى بندگان، نماز و مسائل ديگرى كه فعلا مجال تتبع آن نمى باشد، تبعيض را تداوم بخشيدند.

شايد به واسطه همين سياست عمر در سهم بندى بيت المال بر اساس تبعيض نژادى بود كه او عدالت خويش را ستود، تا جايى كه گفت: «من عدالت را از كسرا آموخته ام»، آن گاه خشيت و خداترسى و سيره اش را بر شمرد.

اگر اين نقل درست باشد، اين پرسش مطرح مى شد كه چرا عمر عدالت را از كسرا آموخت، و چرا از پيامبر عظيم الشاءن اسلام عدالت نياموخت، و اساساً كسرا چه خشيتى، داشت، و چه سيره اى از كسرا عمر را شگفت زده كرده بود كه سياست خود را با آن مقايسه مى كرد؟!

اما سياست اميرالمومنينعليه‌السلام كاملا بر عكس سياست خلفاى پيشين بود. علىعليه‌السلام اولين كسى بود كه براى ضعيفان سهمى از بيت المال تعيين كرد واحدى را بر ديگرى مقدم نداشت، چرا كه اصولا براى فرزندان اسماعيل، فضلى بر فرزندان اسحاق قائل نبود، و نه در سهم بندى بيت المال ميان افراد تفاوت قائل بود و نه در موارد ديگر.

به حضرت پيشنهاد چنين عملى شد، اما آن را نپذيرفت و رد كرد؛ زيرا وى كسى نبود كه براى دستيابى به پيروزى از ظلم و جور استعانت جويد.

حضرت علىعليه‌السلام در مناسبت ديگرى در استدلال بر اين مطلب كه در ميان مردم به روش اسلام رفتار مى كند فرمود: « «أرأيتم لو انى غبت عن الناس من كان يسير فيهم بهذه السيره ؛»

آيا شما فكر مى كنيد كه اگر من از ميان مردم غايب شوم، كسى خواهد آمد كه به روش من با آنان رفتار كند؟!»

ابن عباس در نامه اى به امام حسنعليه‌السلام نوشت:

«اين را مى دانى كه از آن جهت مردم از پدرت علىعليه‌السلام روى گردانيدند و به معاويه روى آوردند، كه همه مردم را برابر مى شمرد و در تقسيم غنيمت ها و درآمدهاى دولتى بين همگان به تساوى رفتار مى كرد و اين عدالت بر مردم گران آمد.»

مردى به ابو عبد الرحمن سلمى گفت:

«تو را به خدا سوگند! چه وقت بغض و دشمنى على را به دل گرفتى؟ آيا آن موقع نبود كه در كوفه مالى تقسيم كرد و تو و خانواده ات را چيزى نداد؟ گفت: حالا كه مرا سوگند دادى، چرا.»

به هر حال سياست عادلانه علىعليه‌السلام در تقسيم درآمدها، مهم ترين علتى بود كه مردم با وى به مخالفت برخاست. در اين مورد، روايات بسيار زياد است.

همين سياست علىعليه‌السلام در درازمدت، پيامدهاى مثبت بزرگى به دنبال داشت. حتى مى بينيم كه سياهان از محمد بن حنيفه و بنى هاشم طرفدارى و عليه عبدالله بن زبير قيام مى كند.

عيسى بن يزيد كنانى گويد:

«شنيدم كه مشايخ مى گويند: آن گاه كه مسأله ابن حنيفه مطرح بود، گروهى از سياهان به طرفدارى از او و عليه ابن زبير در مدينه بجمع كردند. عبدالله بن عمر يكى از غلامان خود را در ميان آنها ديد كه شمشيرش را از غلاف كشيده است؛ به او گفت: رباح! غلام گفت: رباح، به خداى سو كند! ما خروج كرده ايم تا شما را از راه باطلى كه در پيش داريد به راه حق خود بازگردانيم، پس عبدالله گريه اى كرد و گفت: خدايا اين از گناهان ماست.»

ياران مختار نيز از بردگان و موالى بودند و همين امر موجب گرديد تا اعراب از يارى وى دست بكشند و او را تك و تنها رها ماست.»

د) از مسائلى كه مو حب گرديد نام و آوازه عده اى شهره آفاق شود و گروهى ديگر به فراموشى سپرده شوند و ذكرى از آنها به ميان نيايد، اين بود كه اعراب از فتوحاتى كه در عهد خلفاى سه گانه (ابوبكر، عمر، عثمان) نصيب آنان شد، در توسعه و رفاه مادى و ارضاى احساسات قومى و گروهى خود، استفاده هاى بسيارى كردند. سياستى در كار بود كه اهتمام زيادى در تحكيم اين اعتقاد داشت كه واليان و امرا باعث اين فتوحات شده اند.

علاوه بر سياست تبعيض نژادى، اين مسأله ياد شده نيز به وابستگى و علاقه مردم به حكام و امرا كمك كرد و موجب گرديد تا مردم تداوم حكومت و سلطنت آنان را خواستار باشند و تمايلى براى تغيير نظام حاكم هر چند به مصلحت اصول و ارزش هاى اسلامى باشد از خود نشان ندهند.

به علاوه، خليفه اول و دوم اظهار زهد و روى گردانى از دنيا مى كردند. اين خود موجب شد تا عده اى شهره آفاق گردند و عده اى ديگر به فراموشخانه تاريخ سپرده شوند و ديگر يادى و ذكرى از آن ها بر زبان ها جارى نگردد.

امير المؤ منين در اشاره به اين مطلب فرمود:

«ان اول ما انتقصنابعده، ابطال حقنا فى الخمس، فلما رق امرنا طمعت رعيان البهم من قريش فينا ؛»

همانا نخستين چيزى كه پس از آن حضرت (يا پس از غصب خلافت) از حقمان كاسته و ضايع شد، ابطال حق ما در خمس بود چون كار ما سست شد، چوپانانى از قريش در ما طمع ورزيدند.»

در جاى ديگر فرمود:

«ان العرب كرهت امر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و حسدته على ما اتاه الله من فضله، و استطالت أيامه... حتى قذفت زوجته، و نفرت به ناقته، مع عظيم احسانه اليها، وجسيم مننه عندها و أجمعت مذكان حيا على صرف الامر عن أهل بيته بعد موته.

و لو لا ان قريشا جعلت اسمه ذريعه الى الرياسه، و سلما الى العز و الامره، لما عبدت الله بعد موته يوماواحدا، ولاارتدت فى حافرتها، و عاد قارحها جذعا، وبازلها بكرا.

ثم فتح الله عليها الفتوح. فاءثرت بعد الفاقه، وتمولت بعد الجهدو الخمصه، فحسن فى عيونها من الاسلام ما كان سمجا، وثبت فى قلوب كثير منها من الدين ما كان مضطربا. وقالت: لو لا انه حق لما كان كذا....

ثم نسبت تلك الفتوح الى آراء ولاتها و حسن تدبير الامراء القائمين بها، فتاءكد عند الناس نباهه قوم، و خمول آخرين، فكنا نحن ممن خمل ذكره، و خبت ناره، وانقطع صوته وصيته، حتى اكل الدهر علينا و شرب، و مضت الستون والاحقاب بما فيها، و مات كثير ممن يعرف، ونشاء كثير ممن لايعرف؛»

اعراب از آنچه كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورد ناخشنود بودند و به خاطر فضيلتى كه خدا بدو بخشيده بود به وى حسد ورزيدند و ايامش را طولانى ديدند و بر آن سخت گذشت.

همسرش را متهم كرده و با فرارى دادن شترى كه بر آن سوار بود، نقشه قتل او را كشيدند، با اينكه به آنان احساس و نيكويى فراوان كرد و حق بزرگى بر گردن آنان داشت. از همان زمانى كه در قيد حيات بود، متفق الرأى شدند تا خلافت را پس از مرگش از اهل بيت به نفع خويش بگردانند.

اگر قريش نام او را دستاويزى براى رسيدن به دنيا و نردبانى براى عزت و سرافرازى و حكومت قرار نمى داد، خداوند را يك روز هم پرستش نمى كرد و خود را در همان چاله اى گرفتار مى كرد كه پيش از اين در آن قرار داشت.

پس از آن خداوند فتوحاتى را نصيبشان كرد و پس از فقر به ثروت و پس از تنگدستى و گرسنگى به مال اندوزى رسيدند. چيزهايى كه از برايشان خوشايند نبود، در چشمانشان نيك آمد و آنچه كه از دين نزدشان مضطرب و متزلزل بود، در قلبشان جا گرفت و گفتند: اگر اين دين بر حق نبود، چنين وضعى پيش نمى آمد.

سپس اين فتوحات را به آرا و نظر واليان و حسن تدبير فرماندهان خود نسبت دادند، از اين رو گروهى بلند آوازه و

گروهى ديگر به فراموشى سپرده شدند ما از آن گروهى بوديم كه نام و آوازه مان به فراموشى سپرده شد و آتشمان به خاموشى گراييد.

نه اسمى از ما باقى ماند و نه شهرتى و به طور كلى از بين رفتيم. روزگار گذشت و ساليان سال با همه فراز و نشيب هايى كه داشت سپرى شد و خيلى از كسانى كه قضايا را مى دانند مردند و بسيارى از كسانى كه چيزى نمى دانستند بزرگ شدند»

علاوه بر اين، بخشى از سياست نظام حاكم اين بود كه اهل بيتعليه‌السلام را نابود سازد و كارى كند كه ديگر احدى از مردم نامى از آنان نبرد. در جنگ صفين، امام حسن و امام حسينعليه‌السلام و عبدالله بن جعفر اقدام به جنگ كردند. در موقع اميرالمؤ منينعليه‌السلام فرمود كه اگر امويان مى توانستند، از بنى هاشم دمنده آتشى را بر روى زمين باقى نمى گذاشتند. عمربن عثمان بن عفان به امام حسنعليه‌السلام گفت:

«مثل امروز نشنيدم كه پس از قتل خليفه (عثمان) احدى از فرزندان عبدالمطلب بر روى زمين باقى بماند... ننگ و نفرين بر من كه حسن و ساير فرزندان عبدالمطلب كه عثمان را كشتند، زنده باشند و بر روى زمين گام نهند»

سپس روايت بيان مى كند كه عمرو بن عاص و مغيرة بن شعيه، اميرالمؤ منينعليه‌السلام را متهم كردند كه مى خواست پيامبرعليه‌السلام را به قتل رساند و هم او بود كه ابوبكر را مسموم كرد و در قتل عمر و عثمان شركت داشت

«پس از شهادت اميرالمؤ منينعليه‌السلام عدى بن حاتم بر معاويه وارد شد. معاويه در مورد محبت علىعليه‌السلام كه هنوز روزگار، آن را در دل باقى گذاشته است - پرسيد. عدى گفت: هنوز همه محبت و عشق علىعليه‌السلام در سينه ام جاى دارد و هر گاه ذكرش به ميان مى آيد بر آن افزوده مى شود معاويه گفت: من چيزى جز از بين بردن ياد او نمى خواهم. عدى گفت: معاويه! دل هاى ما به دست تو نيست.»

عمرو بن عاص، وليد بن عقبه و مغيرة بن شعبه و ديگران نزد معاويه گرد آمده و به او گفتند:

«حسن ياد پدرش را زنده كرده است. هر چه گفت، مردم او را تصديق كردند و هر فرمانى كه داد، اطاعتش كردند و به دنبالش به راه افتادند و اگر ادامه پيدا كند، عظمت بيشترى به او خواهد داد. سپس از وى درخواست كردند كه حضرت را احضار كند تا او را تحقير كنند...»

شواهد تاريخى در اين باره بسيار است.

نشانه هاى پيروزى اين سياست در قبال اهل بيتعليه‌السلام به زودى نمايان شد. همان طور كه ديديم، عمر پرسيد كه چه كسى را مردم پس از وى خليفه مى دانند، اما در پاسخ، يادى از علىعليه‌السلام نشيند.

ه) استفاده از بعضى اعتقادات جاهليت و عقايد اهل كتاب، به منظور تثبيت پايه هاى حكومت به نفع غاصبان خلافت و در هم كوبيدن منابع و عوامل گوناگون مخالف و معارض - كه ائمهعليه‌السلام با تمام توان و قدرت در مقابل اين اعتقادات جبهه گرفته و به تكذيب آن پرداختند - به طور مثال، چند نمونه از اين اعتقادات را بر مى شماريم:

- تثبيت اعتقاد به لزوم خضوع در مقابل حاكم و سلطان، هر چند ظالم، جبار و ستمگر باشد اين عقيده بنابر تصريح انجيل، از مسيحيت گرفته شده است اينان براى تاءييد عقيده خود احاديث زيادى از زبان رسول خداعليه‌السلام جعل كردند

اصرار بر اعتقاد به جبر كه از بقاياى عقايد مشركان و اهل كتاب بود، بدين معنا كه مادامى كه انسان بر انجام هرگونه حركتى مجبور و در اتخاذ هر موضعى آلت دست ديگرى است و از خود اراده اى ندارد، هر فعاليتى را كه بر ضد حاكمان جور انجام دهد، بى ثمر و بيهوده خواهد بود.

- با وجود ايمان، معصيت و گناه ضررى ندارد و ايمان عبارت است از اعتقاد قلبى و منافاتى ندارد كه انسان خود را ظاهرا كافر معرفى كند بدين منظور گفتند:

«ايمان، اعتقاد قلبى است، هر چند كه انسان بدون تقيه اعلان كفر نمايد و بت پرستى پيشه كند، يا در بلاد اسلامى به يهوديت و نصرانيت باقى بماند و صليب به گردن آويزد و در بلاد اسلامى اعلان تثليت (عقيده به خدايان سه گانه: اب، ابن و روح القدس) نمايد و بر همين (سيره) باشد تا از دنيا برود»

هر چند اين اعتقاد مختص فرقه «مرجئه » بود، اما در ميان مردم آن زمان چنين عقيده اى رواج داشت، چرا كه هنوز مذهب اعتقادى اهل سنت شايع و غالب نشده بود.

معناى اين عقيده اين بود كه حكام و سلاطين مؤ من هستند، هر چند جنايات و گناهان بزرگى مرتكب شوند.

مى گويند: يزيد بن عبدالملك در صدد برآمد كه به روش و سيره عمربن عبدالعزيز عمل كند. چهل تن از بزرگان جمع شدند و سوگندها خوردند كه براى خليفه نه حسابى است و نه عذابى، و آن موقع كه وليد از حجاج دعوت كرد تا با وى شراب بنوشد، حجاج گفت: «اى امير مؤ منان! حلال همان است كه تو حلال كرده اى»

حجاج مدعى است كه از طرف حضرت حق تعالى به او وحى مى شود و جز بر اساس وحى الهى كارى انجام نمى دهد، همين طور مدعى است كه به خليفه هم وحى مى شود.

و) سياست حاكمان اين بود كه هر طور شده از احترام و قداست رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در نزد مسلمين بكاهند و خليفه را بر حضرتش برترى دهند و حتى حضرت را عارى از عصمت جلوه داده و وانمود كنند كه معصوم نبوده است تا جايى كه قريش - در حيات رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در تلاش براى منع عبدالله بن عمروبن عاص از نوشتن احاديث رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفتند: او بشرى است كه خشنود مى شود و غضب و خشم مى گيرد.

كوشيدند تا از نام گذارى كودكان به نام مبارك حضرت جلوگيرى كنند و تا حدودى در اين كار توفيق يافتند.

معاويه نيز افسوس مى خورد كه اسم پيامبر در اذان بيان مى شود و سوگند ياد كرد كه آن را از بين ببرد.

از اين گونه وقايع، شواهد زيادى در تاريخ وجود دارد كه ما تعدادى را در پيشگفتار كتاب خود، الصحيح من سيرة النبى الاعظمعليه‌السلام آورده ايم.

هر كس خواست، بدان مراجعه كند.

شايد هدفشان از امور ياد شده اين بود كه ميدان را براى كارهاى خلاف و ناشايستى كه ممكن بود از سوى هيأت حاكمه سرزند، باز كرده و اقوال و مواضع منفى حضرت را در قبال بعضى از اركان آن يا كسانى كه هيأت حاكمه آنان را براى بر عهده گرفتن مناصب مهم حكومتى در آينده آماده مى كرد، كم اهميت جلوه داده و اثر آن اقوال را نابود سازند، و از سوى ديگر، مواضع مثبت حضرت را در قبال مخالفان هياءت حاكمه يا كسانى كه به ديده رقيب به آنان مى نگريستند، بى ارزش و كم اهميت سازند.

ز) اعتقاد به جواز توليت و رهبرى مفضول با بودن فاضل، از ديگر رشته ها و فروع اين سياست شوم بود اين اعتقاد ابوبكر بود كه بعدها به عنوان عقيده معتزله مطرح شد.

آن گاه كه همه تلاش هاى آنان در جهت رفعت شأن خلفاى غاصب حق علىعليه‌السلام خنثى شد و كوشش هاى آنان در پايين آوردن مقام و منزلت علىعليه‌السلام و جعل احاديث باطل در مذمت وى، و تلاش آنان در جهت به فراموشى سپردن فضائل و كرامات علىعليه‌السلام از سوى مردم با شكست مواجه گرديد آن موقع همه بافته هاى خود را پنبه ديدند و تمام تلاشهاى ناجوانمردانه خود را بر باد رفته.

ح) سياست تجهيل كه از طرف حاكمان ناشايست درباره امت مسلمان، خصوصا مردم شام اعمال مى شد. تنها كافى است كه بدانيم، شخصى از يكى از رهبران و صاحب نظران و انديشمندان شام پرسيد: اين ابوتراب كه امام مسجد بالاى منبر او را لعن مى كند كيست؟ در پاسخ گفت: فكر مى كنم يكى از دزدان و راهزنان فتنه گر باشد.

در جنگ صفين، هاشم مرقال از يكى از سپاهيان معاويه پرسيد كه چرا در جنگ شركت كرده اى؟

گفت: به من خبر داده اند كه على نماز نمى خواند.

به معاويه خبر رسيد كه عده اى از اهالى شام با مالك اشتر و دوستانش مى نشينند و به بحث و استفاضه مى پردازند. به عثمان نوشت:

«كسانى را پيش من فرستاده اى كه شهر و ديار خود را فاسد كرده و شورانده اند. خاطرم هيچ آسوده نيست كه مردم تحت فرمانم را به نافرمانى واندارند و چيزهايى به آنها نياموزند كه هنوز نمى دانند و در نتيجه به افراد ياغى و سركش تبديل شوند و امنيت موجود، جاى خود را به شورش بدهد»

يكى از اهالى حمص، عثمان را نصيحت كرد و گفت:

«مؤ من را به ايمانش وامگذار! بلكه او را مالى ده كه او را به صلاح دارد (بتواند مخارجش را برآورده كند)، امين را بر امانت وامگذار! بلكه او را در كار خويش مورد باز خواست قرار ده! و بيمار را پيش سالم نفرست تا او را سلامت بخشد، بسا خدا به بيمار شفا دهد، اما بيمار، سالم را عليل گرداند. عثمان به او گفت: تو جز خير مرا نمى خواهى، و بر اثر اين نصيحت، زيدبن صوحان و دوستانش را باز گردانيد.»

جمعى از فرماندهان لشكرى و كشورى شام در برابر سفاح (سر سلسله عباسيان) سوگند ياد كردند كه تا زمانى كه مروان كشته شد، نزديكانى براى پيامبر يا اهل بيتى كه از او ارث ببرند، جز بنى اميه سراغ نداشته اند.

آن طور كه مى گويند: مردم شام پذيرفتند كه معاويه در راه صفين، نماز جمعه را در روز چهار شنبه اقامه كند.

در وصيت معاويه به يزيد آمده:

«به اهل شام توجه كن! اينان رازدار تو باشند. هر گاه دشمنان تو سر بلند كنند و تو را نگران سازند، از اهل شام يارى بخواه، و اگر دشمن را شكست دادند، باز آنان را به محل خود برگردان! زيرا اگر در بلاد ديگر اقامت كنند، اخلاقشان تغيير كند.»

آن گاه كه ابوذر در مقابل طغيان معاويه و تصاحب اموال مسلمانان در شام ايستاد، حبيب بن مسلمه به معاويه گفت:

«ابوذر نظر مردم را درباره شما تباه نموده، اگر نيازى به آن دارى، مردم را درياب!»

برحسب يك متن ديگر گفت:

«ابوذر با اين سخنان خود، نظر مردم را درباره تو خراب نموده و آنان را عليه تو مى شوراند. پس معاويه اين مطلب را به عثمان نوشت. عثمان در پاسخ نگاشت: او را به سوى من گسيل دار! چون ابوذر به مدينه رسيد، عثمان او را به ربذه تبعيد كرد»

آن گاه اهالى مصر به مدينه آمدند تا از عمر درباره عمل نكردن به بعضى از احكام قرآن از او بازخواست كنند، در پاسخ گفت:

«مادر عمر در عزايش گريه كند، آيا او را وارد مى كنيد كه مردم را بر اساس كتاب خدا به پاى دارد و حال اين كه خداى ما مى دانست ما گناهى خواهيم داشت؟ وى آن گاه اين آيه را تلاوت كرد:

( إِن تَجْتَنِبُوا كَبَائِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَنُدْخِلْكُم مُّدْخَلًا كَرِيمًا )

اگر از گناهان بزرگى كه شما را از آن نهى كرده ايم دورى گزينيد، ما از گناهان ديگر شما در مى گذريم و شما را به مقامى بلند و نيكو مى رسانيم.»

آيا مردم مدينه مى دانند كه براى چه آمده اند؟ گفتند: نه. گفت: اگر مى دانستند كه براى چه آمده اند، شما را چنان عقوبت مى كردم كه ديگران عبرت بگيرند.

وقتى عمر اين مطلب را به آنان گفت كه از آنان اقرار گرفت كه نه قرآن را حفظ دارند و نه و نه الفاظ آن را و نه رواياتى را كه درباره قرآن وارد شده مى دانند.»

پس از سخنانى كه بين معاويه و عكرشه (دختر اطرش ابن رواحه) رد و بدل شد، معاويه بدو گفت:

«هيهات اى مردم عراق! على ابن ابيطالب شما را بيدار كرده است. ما قدرت تحمل شما را نداريم.»

سپس دستور داد تا صدقات آنان را به خودشان برگردانند و با وى به انصاف رفتار كنند.

جاى بسى شگفتى است كه مى بينيم عمر ابن خطاب اصرار فراوانى دارد كه همدانى ها به شام نروند و مى بايست به عراق عزيمت كنند! همين مطلب درباره قبيله بجيله نيز اتفاق افتاد آنگاه كه سليمان بن عبدالملك به پدرش گفت كه مى خواهد كتابى در سيره و جنگهاى پيامبرعليه‌السلام و مقام و منزلت انصار در عقبه اول و دوم بنويسد، عبدالملك گفت: «چه لزومى دارد كتابى بنويسى كه در آن فضيلتى براى ما نباشد و چيزهايى را به مردم شام بياموزى كه نمى خواهيم آن را بدانند؟» بعدا سليمان به او خبر داد كه آنچه را نوشته بود پاره كرده است عبدالملك گفت: كار درستى كردى.

آنگاه كه از معاويه خواستم از سب و لعن على دست بردارد، گفت: «به خدا سوگند! از اين كار دست برندارم تا بر آن، كودكان بزرگ شوند و بزرگان پير. واحدى از مردم فضيلتى براى على بر زبان نياورد.»

علىعليه‌السلام نامه اى به معاويه نوشت كه در آن آمده بود:

محمد النبى أخى و صهرى

و حمزة سيد الشهداء عمى

«محمد، پيغمبر خدا، برادر و پدر زن من است و حمزه سيدالشهدا عموى من.»

معاويه گفت: «آن را پنهان كنيد! تا مردم شام آن را نخوانند، مبادا به على متمايل شوند.

در اين زمينه به سخنان مدائنى - كه بسيار مهم است - مراجعه كنيد.

اميرالمؤ منين علىعليه‌السلام با تمام نيرو و توان خويش، در جهت نشر معارف اسلامى در ميان مردم و نجات آنان از ظلمات جهل به سوى نور علم كوشيد. آن حضرت فرمود:

«وركنزت فيكم رأية الايمان ووقفتكم على معالم الحلال و الحرام »

و پرچم ايمان را در ميان شما استوار ساختم (تا گمراه نشويد) و شما را بر نشانه هاى حلال و حرام واقف ساختم.»

اين جداى از شعور و بينش سياسى است كه آن حضرت و فرزندانش در نشر آن همت گماشتند.

ط) برنامه دقيق و حساب شده اى طرح كردند كه مى توانست امت را از اطلاع بر بسيارى از راهنمايى ها و اقوال و موضع گيرى هاى پيامبر عظيم الشاءن اسلام محروم گرداند. اين برنامه خطرناك در قالب منع نقل احاديث پيامبر به طور مطلق و يا بر اساس بينه، ظهور يافت و حتى با ضرب و حبس و تهديد به قتل، از نقل آن جلوگيرى كردند، سپس كتابت احاديث نبوى را ممنوع كرده و هر چه را توانستند، در عرض يك ماه از آنچه كه صحابه كه نوشته بودند جمع آورى كرده و سوزاندند.

در مرحله بعدى، قصه پردازان را به قتل اسرائيليات تشويق كردند و احاديث فراوانى در تاءييد آن ساختند. آن گاه به افراد معينى اجازه دادند كه روايت نقل كنند. و حتى ابوموسى هم از نقل حديث پيامبرعليه‌السلام خوددارى كرد، تا نظر جديد خليفه دوم را در اين باره بداند.

به علاوه، بزرگان صحابه را در مدينه حبس كردند و آنان را از رسيدن به مناصب مهم محروم كردند، تا مبادا به نشر احاديث پرداخته و از اين راه، خلافت را از آنان گرفته و به قبضه خود درآورند. سپس مقرر كردند كه تنها امر او حاكمان،

حق فتوا دارند. روايت كردند كه رسول خداعليه‌السلام فرموده است! «براى مرد مؤ من با ايمان در امارت خيرى نيست.»

حذيفه به عمر گفت: تو از افراد فاجر كمك مى گيرى. عمر گفت: من به آنان پست و مقام مى دهم تا از نيروى آنان استفاده كنم و در ضمن مراقبشان هم هستم.

عمر گفت: اهالى كوفه بر من چيره شده اند، فرد مؤ منى را بر آنان مى گمارم، قدرت و توان كارى ندارد، انسان فاجرى را به كار مى گمارم، فسق و فجور مى كند

بدين گونه كسانى كه اجازه فتوا و روايت از پيامبرعليه‌السلام و بنى اسرائيل داشتند، فرصت يافتند تا آنچه مى خواهند به امت تزريق كنند و ملت مسلمان را با افكار و معارف، اقوال و مواضع حقيقى يا ساختگى خود دمساز كنند، و نيز به تحريف و حتى نابودى بسيارى از حقايقى بپردازند كه آن را مخالف اهداف خويش مى ديدند. آن طور كه متون بسيارى تأكيد دارد، بخش معظم نشانه هاى دين از بين رفت و احكام شريعت مقدس محمدى محو و نابود گرديد.

مى گويند: بيش از پانصد حديث در اصول احكام و همين اندازه در اصول سنن به امت اسلامى نرسيد. اين امر موجب شد تا پرده سنگينى از شك و ترديد بر ده ها و بلكه صدها هزار و حتى ميليون ها حديث - كه مى گفتند: نزد حافظان است يا هنوز هم در ميان كتاب ها محفوظ است - كشيده شود.

از اين رو مى بينيم كه به كذب و ساختگى بودن ده ها و بلكه صدها هزار حديث حكم مى كنند. جهل و نادانى مردم به جايى رسيد كه يك سپاه كامل نمى دانستند اگر كسى محدث نشود، نبايد دوباره وضو بگيرد و وضويش نقض نشده است!

«ابوموسى به منادى فرمان داد كه فرياد برآورد: بدانيد كه جز بر كسى كه محدث شده، بر فرد ديگرى وضو واجب نيست. راوى گويد: نزديك بود علم از بين برود و جهل و نادانى جاى آن را بگيرد و انسان از نادانى، مادرش را با شمشير بكشد.» حتى «بسيارى از صحابه موافقت كردند كه بسيارى از نصوص را رها كنند، زيرا مصلحت خود را در آن ديدند»

ابن ابى الحديد معتزلى درباره علىعليه‌السلام مى گويد:

«دشمنانش گفتند: او اهل رأى و نظر نيست، زيرا وى به شرع مقدس اسلام مقيد بود و خلاف آن را روا نمى دانست و و به چيزى كه دين تحريم مى كرد، عمل نمى كرد.

خودش گفته است: اگر دين و تقوا جلوى مرا نمى گرفت، من زيرك ترين عرب بودم، اما خلفاى ديگر بر اساس مصلحت خود و موافق خواسته هاى درونى خويش عمل مى كردند، خواه مطابق احكام شرع باشد و خواه نباشد. ترديدى نيست كه هر كس بر اساس اجتهاد خود عمل كند و به معيارها و ضوابطى پاى بند نباشد كه مانع از انجام كارهايى مى شود كه آن را به مصلحت خود مى بيند، احوال دنيوى او به سامان نزديكتر است، و هر كس خلاف اين باشد، اوضاع او به آشفتگى و گسيختگى نزديكتر.»

شايد موضعى كه عمر در قبال مصرى هاى معترض اتخاذ كرد، به همين امر اشاره داشته باشد. همين طور «بسيارى از فقها قياس را بر نص ترجيح دادند، تا جايى كه شريعت اسلامى دگرگون شد و اصحاب قياس، شريعت جديدى آوردند.»

ابوايوب انصارى نيز جراءت نداشت به سنت رسول خدا عمل كند، زيرا عمر هر كس را كه به سنت رسول خداعليه‌السلام عمل مى كرد مورد ضرب و شتم قرار مى داد.

مالك بن انس در مورد مسلمانان خارج از مدينه تصريح مى كند: «درباره مردم خارج از مدينه بر اساس احكام صادره از سوى شاهان عمل مى شود.» درباره اصرار خلفا و ديگران، از قبيل مروان حكم و حجاج بن يوسف در مخالفت با احكام پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آينده مطالب بيشترى بيان خواهيم كرد.

حكام و امرايى كه از طرف خليفه دوم، تنها به آنان اجازه فتوا داده شد، فرصت يافتند تا ندانسته و بلكه دانسته و آگاهانه مخالف روايات سرور جهانيان، رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فتوا دهند، زيرا از غائله اعتراض كسانى كه حق را مى دانستند، در امان بوده و از آشكار شدن آن براى ديگران كه چيزى از حق نمى دانستند، هر اسمى نداشتند، و اگر واقع مطلب روشن مى شد، از مقام و منزلت آنان كاسته و مركزيتشان در موضع ضعف قرار مى گرفت و احكام و دستورات صادره از سوى آنان كارآيى كمترى مى داشت، و آنان چنين چيزى را خوش نداشتند. همين طور زمينه را آماده ساختند تا هر كس هر چه مى خواهد ادعا كند و در تاءييد و تاءكيد و يا تكذيب و تنفيد آن، احاديث مناسبى جعل نمايد.

از اين غائله نيز در امان بودند كه مبادا بسيارى از اقوال و افعال و مواضع رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و وقايع ثابتى كه به مركزيت و شخصيت كسانى ضربه مى زند كه مى خواهند آنان را بالا ببرند و در جهت اعتلاى مقام و منزلت آنان كوشش مى كردند، آشكار شود. فضائل و جايگاه و منزلت اهل بيت و خصوصا سرور و بزرگشان اميرالمؤ منين علىعليه‌السلام و افرادى كه بر اساس افكار آگاه و وجدان هاى بيدار با حضرت و اهل بيت در ارتباط بودند و هوادارشان، و يا نظرى مثبت و حقيقى درباره آنان داشتند مطرح نمى شد.

به علاوه، اين سياست در قبال حديث و سنت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با آراى بعضى از فرقه هاى يهودى - كه پيروان آنان نفوذ فراوانى در دربار حاكمان آن زمان داشتند. كاملا هماهنگ و منسجم بود.