تحلیلی از زندگانی سیاسی امام حسن مجتبی (علیه السلام)

تحلیلی از زندگانی سیاسی امام حسن مجتبی (علیه السلام)0%

تحلیلی از زندگانی سیاسی امام حسن مجتبی (علیه السلام) نویسنده:
مترجم: محمد سپهری
گروه: امام حسن مجتبی علیه السلام

تحلیلی از زندگانی سیاسی امام حسن مجتبی (علیه السلام)

نویسنده: سید جعفر مرتضی عاملی
مترجم: محمد سپهری
گروه:

مشاهدات: 11247
دانلود: 2734

توضیحات:

تحلیلی از زندگانی سیاسی امام حسن مجتبی (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 46 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11247 / دانلود: 2734
اندازه اندازه اندازه
تحلیلی از زندگانی سیاسی امام حسن مجتبی (علیه السلام)

تحلیلی از زندگانی سیاسی امام حسن مجتبی (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

۱. آثار فتوحات بر مردمى كه سرزمينشان فتح مى شد

واضح است كه به دنبال اين فتوحات، از طرف هياءت حاكمه هيچ گونه اهتمامى در جهت ارشاد، آموزش و پرورش و تربيت صحيح اسلامى مردم صورت نگرفت، تا عقيده اسلامى در درون آنان رسوخ كرده و به صورت يك نيروى عقيدتى در آيد كه بتوان وجدان و ضمير انسانى را با معانى اصيل بارور سازد، و از آن جا بر كليه حركات و سكنات افراد سايه افكند و روح آنان را با مفاهيم و خصايص اسلامى انسانى عالى غنا بخشيده، در سازندگى انسان موثر افتد و نقش خويش را در تبلور ويژگى ها و خصايص اخلاقى بر اساس همان مفاهيمى كه اعتقاد اسلامى را در وجدان و درون آنها شكوفا نموده، به منصه ظهور رساند.

آرى، در خلال بيست سال، دامنه نفوذ اسلام به طورى گسترش يافت كه چندين برابر فتوحات اسلامى در عهد پيامبر عظيم الشأن اسلام گرديد، اما اخنلاف اين و آن از زمين تا آسمان بود.

رسول اكرمعليه‌السلام به اظهار مسلمانى و بيان شهادتين و انجام بعضى از شعائر و ظواهر اسلامى، به طور سطحى قناعت نمى كرد، بلكه براى مردم آن بلاد معلمان و مربيانى اعزام مى كرد تا ضمن آموزش كتاب خدا و حكمت و احكام دينى، آنان را ارشاد و موعظه كنند.

اما از آن طرف، فتوحات انجام شده در روزگار خلفا و امويان، هيچ گونه تعليم و تربيت و آموزش و پرورشى را به همراه نداشت و كادرهاى ورزيده اى كه كه مأموريتهاى آموزشى مهم را در قلمرو وسيع با ساكنان زياد انجام دهد، وجود نداشت. خلفا و فاتحان نيز به اين امر مهم و حياتى اهميت نمى دادند.

از تسليم شدگان تنها خواسته مى شد كه به يگانگى خدا و رسالت پيامبر اكرمعليه‌السلام شهادت داده، بعضى از تكاليف و شعائر اسلامى را به صورت ظاهرى و خالى از محتواى اعتقادى و بدون رسوخ در درون وجدان به جاى آورند؛ از اين روست كه مى بينيم در بعضى از كتابهاى تاريخ آمده است: بسيارى از مناطق توسط سپاهيان مسلمان فتح مى شد، اما پس از زمان اندكى به كفر و عصيان بر مى گشتند و براى بار دوم توسط مسلمين گشوده مى شد.

پيامبر اكرمعليه‌السلام از سوى خداوند ماءمور بود كه از مردم، هم اسلام بخواهد و هم ايمان:

«قالت الاعراب آمنا قل تومنوا ولكن قولوا اسلمنا، و لما يدخل الايمان فى قلوبكم ».

خلفا و كشورگشايان مسلمان فقط ظاهر مسلمانى را از مردم مى خواستند و بس؛ ما اين سهل انگارى را در ميان قريش و ديگران به عيان مى بينيم، حتى بسيارى از صحابه رسول خداعليه‌السلام نيز همين روش را در پيش گرفته بودند.

موسى بن يسار گويد:

«اصحاب رسول خداعليه‌السلام بيانگردهاى خشنى بودند؛ ما ايرانيان كه آمديم، دين اسلام را خالص گردانديم.»

بدين ترتيب مردمى كه سرزمينشان پس از رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فتح شد، بر همان آداب و رسوم و مفاهيم جاهلى حاكم بر حركات و سكنات و روابط و مناسبات اجتماعى خود به طور عام باقى ماندند، و اسلام به در جايشان جاى گرفت و نه در ضميرشان ريشه دوانيد، چه رسد به اين كه در اسلام ذوب شوند و اسلام بر آنان حكم فرما باشد و در ميانشان حركت ايجاد كند. آثار و عواقب طولانى اين پديده، بسيار تأسف آور بود، زيرا در نظر آنانى كه از آن بهره بردارى مى كردند و از اسلام جز اسمى و از دين جز رسمى سراغ نداشتند، اين آداب و رسوم و مفاهيم جاهلى و انحرافات و روابط و مناسبات قبيله اى و طمع ورزيهاى شخصى و ديگر كارهاى غير انسانى كه به دنبال داشت اگر نگوييم به نظرشان بر گرفته از اسلام بود، بايد حداقل بگوييم كه آن را مخالفت و معارض اسلام نمى ديدند و در نظرشان هيچ گونه تضاد و تعارضى با هم نداشت، و كار را به جائى رساندند كه اسلام به عنوان حافظ آن مطرح شد و اين مفاهيم و آداب و رسوم لباس اسلام به تن كرد و رنگ دين به خود گرفت؛ از اين رو در پوشش اسلام و در زير چتر حمايتى آن در امن و امان به سر بردند.

اسلام در نفوس بسيارى از حاكمان و اعوان و انصارشان كه به خاطر مصاحبت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و رؤ يت آن حضرت در ميان توره مردم مكان و منزلتى داشتند، چندان رسوخ نكرده بود و بر انحرافات، مفاهيم و آداب و رسوم جاهليت باقى بودند و از مقام و موقعيت خود در راه تثبيت آن ها از هيچ كوششى فروگذار نكردند، حتى از راه جعل حديث و انتساب آن به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اين راه كوشيدند. در تبعيض نژادى و برترى دادن عرب بر عجم و موارد ديگرى كه بدان اشارت رفت، وضع به همين منوال بود.

خلاصه اين كه گسترش اسلام و نشر تعاليم عالى آن، به هيچ وجه مورد اهتمام و كوشش زمامداران نبود.

هرگاه اسلام مردم ظاهرى و بدون بعد عقيدتى و عارى از هر گونه اصول و قواعد علمى و فرهنگى باشد و در روح و روان و عقل و وجدان انسان طورى جايگزين نشود كه به صورت يك محرك وجدانى و درونى درآيد، به تدريج متلاشى خواهد شد و در حركات و مواضع انسان اثرى از خود به جاى نخواهد گذاشت.

از طرف ديگر، مردم به چنين اسلامى عادت خواهند كرد و اسلام به صورتى در نظرشان جلوه خواهد كرد كه هيچ منافاتى با انواع انحرافات و جنايات غير انسانى نداشته باشد. اگر نگوييم كه چنين اسلامى، به كالبد شكافى هاى بسيار دقيق و عميقى نيازمند است كه خيلى از نيروها و امكانات را به تحليل برده و بخش عظيمى از آن را به هدر خواهد داد، حداقل بايد بگوييم: هدايت اين مردم به سوى اسلام اصيل در درازمدت، كارى مشكل و طاقت فرسا خواهد بود، در حالى كه مى توانستند با پيروى و تأسى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و حركت در خط پيامبر عظيم الشاءن جلو بسيارى از اين مصائب و مشكلات را بگيرند و واقعه را قبل از وقوع علاج كنند.

از سوى ديگر، جنين جامعه اى از امنيت و مصونيت كافى برخوردار نخواهد بود، تا آن را از گزند حوادث و دستبرد اشرار و بيگانگان و حتى كسانى كه آن را وسيله اى براى انهدام و ضربه زدن به اسلام حقيقى قرار داده اند، نگهدارى كند.

اسلامى كه مانع رسيدن آنها به انحرافات و خواسته ها و اميال نفسانى مى شود. با مراجعه به تاريخ در مى يابيم كه اين مسأله خصوصا در زمان امويان و پس از آن تحقق يافت.

يك متن تاريخى درباره جامعه تاريخى عراق در عصر امام حسنعليه‌السلام مى گويد:

«گروه هاى گوناگون از مردم با آن حضرت بودند. برخى از شيعيان او و پدرش، برخى از خوارج كه هدفشان تنها جنگ با معاويه بود و مى خواستند از هر راهى شده با معاويه بجنگند و برخى از آنان مردمانى فتنه جو و حريص به غنيمت هاى جنگى كه دين و ايمانى نداشتند، برخى نيز افراد دو دل بودند كه عقيده و ايمان محكمى به آن حضرت نداشتند و برخى ديگر روى غيرت و عصبيت قومى و پيروى از سران قبائل خود به سوى اسلام آمده بودند و دين و ايمانى نداشتند.»

على رغم اينكه عراق نزديك ترين منطقه به مركز خلافت اسلامى بود، و على رغم اينكه از سوى هيات حاكمه نسبت به عراق كه مركز هدايت سپاهيان مسلمان براى فتح مناطق شرقى بود، عنايت خاصى مبذول مى شد، مى بينيم جامعه عراق در روزگار امام حسنعليه‌السلام جنين وضعى داشت تا چه رسد به مناطق ديگر كه يا دور از مركز خلافت بود يا به دلايلى بد آنها اهميتى داده نمى شد.

در مورد اين جامعه، در بحث خود درباره خوارج به طور مفصل صحبت كرده ايم. اميدواريم كه در آينده نزديك بتوانيم اين بحث را به پايان برسانيم، ان شاء الله.

در متن فوق، اين قسمت قابل ملاحظه است كه مى گويد: «برخى از شيعيان او و پدرش بودند... «چرا كه ما معتقديم اين عده آن قدر زياد نبودند كه بتوان آنها را در برابر سايرين مذكور در اين نص قرار داد و به حدى نبودند كه بتوانند در مقابل آنان عرض اندام كنند.

«زيرا مردم در مورد علىعليه‌السلام اكراه داشتند و در دل شك و ترديد. دل به دنيا بسته بودند، افراد مخلص در ميانشان كم بودند، مردم بصره با او مخالف بوده و كينه اش را به دل داشتند. اكثر كوفيان و قاريان آن در مقابل او بودند و مردم شام و اكثر قريش هم از حضرت دل خوشى نداشتند.»

كسى از امام باقرعليه‌السلام روايت كرده كه حضرت فرمود:

«كان على بن ابى طالب عند كم بالعراق، يقاتل عدوه و معه اصحابه و ما كان منهم خمسون رجلا يعرفونه حق معرفته و حق معرفه امامته ؛»

على ابن ابى طالب با شما در عراق بود. با اصحاب خود عليه دشمنش مى جنگيد، منتها در ميان آنها پنجاه نفر كه حق حضرت و امامتش را چنان كه بايد بشناسند، يافت نمى شد.»

در جنگ صفين علىعليه‌السلام به عدى بن حاتم فرمود:

«پيش بيا! عدى آن قدر نزديك شد كه گوشش در مقابل بينى علىعليه‌السلام قرار گرفت.

حضرت فرمود: واى بر تو، عموم كسانى كه امروز با من هستند، بر من عصيان مى ورزند و نافرمانى ام مى كنند، اما معاويه در ميان كسانى است كه از او اطاعت مى كنند و فرمان مى برند.»

از طرفى در آن زمان، رفتار حكام با مردم عموما اسلامى نبود. نگاهى گذرا به چگونگى برخورد آنان با مردم براى تبيين اين وضعيت كافى است.

به عنوان نمونه به مطلب زير توجه فرماييد:

«اهالى افريقا نسبت به ساير ممالك، بسيار مطيع و آرام و فرمانبردار بودند، تا اين كه در زمان هشام بن عبدالملك اعيان و مبلغان عراقى در افريقا رخنه كردند. آنها با مشورت و تبليغ عراقيان دست به عصيان زدند و پراكنده شدند كه تا به امروز (زمان مؤ لف) اين وضعيت ادامه دارد. آنها مى گفتند: به سبب جرم و جنايت عمال هرگز با اولياى امور خود مخالفت نمى كنيم. مبلغان عراقى به آنها گفتند: بايد آنها را امتحان كنيم.

عده اى حدود بيست و چند مرد به نمايندگى از مردم افريقا، به ديدار هشام آمدند.

اما به آنها اجازه ملاقات داده نشد. ناگزير بر «ابريش » وارد شدند و به او گفتند: به اميرالمؤ منين بگو كه امير ما با لشكرى كه او ما و سربازان خود تشكيل داده به جنگ مى رود، چون غنايمى به دست مى آوريم ما را محروم كرده، آن را به لشكر خاص خود اختصاص مى دهد. آن گاه مى گويد: شما در اين حرمان بيشتر ثواب مى بريد، و چون بخواهيم يك شهر و قلعه را فتح كنيم، او ما را بر سايران مقدم مى دارد كه سپر لشكر او شويم.

آن گاه مى گويد: اجر و ثواب شما در اين جان فشانى بيشتر است. از اين گذشته، لشكريان شكم گوسفندان را زنده زنده مى شكافند و بره ها را از شكم آنها بيرون آورده، و پوست مى كنند و مى گويند: از اين پوست براى خليفه پوستين تهيه مى كنيم.

براى يك پوست هزار ميش را مى كشند و ما اين كارها را تحمل مى كنيم. سپس آنان ما را دچار گرفتارى ديگرى كردند و آن، اين كه هر دوشيزه زيبائى را از ميان ما مى ربودند.

ما پس از اين ظلم و تجاوز اعتراض كرده و گفتيم: ما در كتاب خدا و سنت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نديده ايم كه چنين امرى جايز باشد. ما هم مسلمان هستيم. اكنون آمده ايم بدانيم آيا اين كارها به دستور امير المؤ منين انجام مى گيرد يا نه.

آنها مدتى در آنجا بدون نتيجه اقامت كردند، تا اين كه زاد و راحله آنان تمام شد و نااميد شدند. آن گاه صورتى از اسامى خود را نوشته به وزرا دادند و گفتند: اگر اميرالمؤ منين راجع به ما پرسيدند، خبر دهيد كه ما از افريقا آمديم و ناميد بر گشتيم.

آن گاه به سوى افريقا رهسپار شدند. اول كارى كه كردند، عامل هشام را كشتند و پرچم تمرد و عصيان بر افراشتند و بر افريقا مستولى شدند.

خبر شورش به هشام رسيد. وضع و حال نمايندگان را پرسيد. اسامى را به او دادند، دانست كه اين عده همان كسانى هستند كه بر ضد او قيام كرده اند.»

يك متن تاريخى ديگر مى گويد:

«قتيبه بن مسلم بر اهل طالقان وارد شد. عده زيادى از مردم آن جا را كشت، كه در تاريخ نظير آن شنيده نشده بود. در مسافت چهار فرسنگ از دو طرف، چوب هاى دار نصب كرده، عده بسيارى را در دو جانب جاده به دار كشيدند كه همه به يك نسق به هم پيوسته بودند.»

يكى از فرماندهان در فتح گرگان، به اهالى شهر امان داد، به شرط اين كه حتى يك تن از آنها كشته نشود. اما حصار كه گشود، به جز يك تن، تمام آن ها را كشت.

فرمانده ديگرى با اهالى قنسرين مصالحه كرد. يكى از شرايط صلح اين بود كه قلعه و ديوار شهر را ويران كند و چنين هم كرد.

والى خراسان از اهل ذمه سمرقند و ماورأالنهر خواست كه اسلام آورند و گفت: در صورتى كه مسلمان شوند و دعوتش را بپذيرند و اسلام آوردند، اما وى از آنان مطالبه جزيه كرد؛آنان نيز اعلان جنگ كردند و با وى به نبرد پرداختند.

هنگامى كه عقبه بن نافع، والى معاويه بن ابى سفيان، به افريقا وارد شد، مردم را از دم شمشير گذراند، زيرا وقتى اميرى وارد مى شد، از وى اطاعت مى كردند و بعضى هم اظهار اسلام مى نمودند، اما همين كه امير از آن جابر مى گشت، پيمان مى شكستند و از اسلام بر مى گشتند.

ابن اثير مى گويد:

«چون ايرانيان هجوم اعراب و غارت آنها را در سودا ديدند، به رستم و فيروزان كه هر دو از فرمانروايان ايرانى بودند گفتند: اختلاف و كشمكش شما دو سردار به جايى رسيده كه ايرانيان را تباه و ايرانيان را خوار نمودند.»

امثال اين مطالب اينقدر زياد است كه مجال تتبع و استقصاى آن نيست. به همين خاطر بود كه مقاومت مردم در سرزمينهاى فتح شده شديدتر شد و بسيارى از آنان پيمان شكستند، به نحوى كه مسلمين مجبور شدند بسيارى از مناطق را بيش از يك بار فتح كنند. (در گذشته اشاره اى به اين مطلب داشتيم).

۲. آثار فتوحات بر فاتحان

سياستهاى تبعيض در سهميه بندى بيت المال و برترى بخشيدن عرب بر عجم و اقامت اجبارى بزرگان صحابه در مدينه و سپردن پستهاى مهم و فرماندهى سپاهيان به گروهى خالص، غالبا بر اساس مقررات و معيارهاى اسلامى نبود، بلكه معيار اصلى اين بود: برخوردارى از حمايت هيأت حاكمه، يا ملاقات پيامبرعليه‌السلام در برهه اى كوتاه و بالاخره قريشى بودن.

همين سياست ها بود كه از اين ملت پيروز، ملت مغرور و خودپسندى به وجود آورد كه حد و مرزى براى خود نمى شناخت و طبقه اى از ثروتمندان به وجود آورد كه مال و ثروت منكوبشان كرد و نعمت هاى فراوان مسرورشان ساخت و در اين راه هيچ گونه مانع و رادعى از طرف دين و وجدان سد راهشان نبود.

اكثر آنان از فرزندان و اعضاى هياءت حاكمه و خويشان و نزديكان و به ويژه از قريش بودند. امت مسلمان هر جنايتى از اينان ديد. توسط همين ها بود كه اسلام به ورطه هلاك افتاد.

آرى، مناصب، مقهورشان ساخت و فتوحات به لحاظ غنايم و اسيرانى كه به همراه داشت و موجب گسترش و نفوذشان گرديد، دهانشان را آب انداخت. هر يك به خود غره شد و ديگران را كوچك شمرد، خود را بزرگ ديد و تكبر پيشه كرد. چه با واقعيات موجود، براساس تفكر جاهليت برخورد مى كردند كه قبيله با اساس هر چيزى مى دانست به امت بهائى نمى دادند.

از طرفى فرد را مقياس هر چيز و منشاء تمامى برخوردها و مناسبات و تمامى مواضع و تحريكات خود مى دانست، نه گروه را آنان شديدا به تقويت و تثبيت سلطنت و حكومت خود همت گمارند و با پول و رشوه، و وعده پست و مقام، انصار را در اطراف خود جمع كردند؛ سپس با ازدواجهاى قبيله اى سعى نمودند خود را با سران قبائل و طوايف قدرتمند نزديك كنند. براى نيل به اهداف مورد نظر، سياستهاى ديگرى نيز در پيش گرفتند كه در بسيارى از اوقات، خشونت و ارعاب، و قتل و كشتار، تنها يكى از آن ها بود، همچنين به گسترش نفوذ و حكومت خود (در مناطق مختلف) به اين اعتبار كه در درجه اول، ملك شخصى و قبيله اى آنان است، ادامه دادند.

اگر ابوبكر و عمر نمى دانستند كه خليفه اند يا پادشاه، معاويه، پسر ابوسفيان، خود را پادشاه بالفعل ناميد. عده ديگرى نيز خود را پادشاه مى دانستند. عمر هم خود را در بعضى از مناسبت ها پادشاه مى خواند.

معاويه و امويان - و حتى بسيارى از مردم - آنان را ملوك قيصرى مى دانستند و داشت و به تقويت آن كمك مى كرد؛ از اين رو اگر تشخيص مى دادند كه روزى مانع آنان از رسيدن به آمال و آرزوها و اهدافشان خواهد شد، آن را در هم كوبيده از ريشه نابود مى كردند.

پس استفاده كنندگان اصلى فتوحات - خصوصا در درازمدت - همين قشر خاص بودند و هم اينان بودند كه اشياى نفيس را ربودند و زمين هاى بزرگ و طلا و غنائم خالصى را براى خود برداشتند، و نيز زنان زيبا - زنانى را كه به عنوان اسير و كنيز به اسارت در آورده بودند - مختص خود مى دانستند. در روزگار خلفاى سه گانه، ثروت اينان به ارقام افسانه اى رسيده بود. متون تاريخى، اين مطلب را تاييد مى كند.

در زمان حكومت امويان، اين ارقام افرايش يافت و چند برابر شد. حكومت اموى حد و مرزى براى خود قائل نشد. اين حكومت اشرافى، دين و ايمان چندانى نداشت. خالد قسرى، حقوق سالانه اش به بيست ميليون درهم مى رسيد. اين در حالى بود كه اموال اختلاسى وى از صد ميليون تجاوز مى كرد.

مى بينيم عمربن خطاب كه گفته مى شود از زاهدين مردم بود و حتى مى گويند: چون از دنيا رفت، مالى از خود بر جاى نگذاشت، آن طور كه بعضى از نصوص بيان مى كند، از بيت المال ارتزاق مى كرد و بر خود بسيار سخت مى گرفت، زمانى دچار مخمصه و گرفتارى شديدى شد.

با يارانش در اين باره مشورت كرد، آنان راى دادند كه به اندازه قوت خود از بيت المال بخورد.

همين عمر كه اين چنين درباره اش گفته مى شود، جهل هزار درهم صداق و مهريه يكى از همسرانش كرد، و به يكى از دامادهايش كه از مكه بر او وارد شده بود، ده هزار درهم از اصل مال خود هبه كرد.

مى گويند: يكى از فرزندان عمر، سهم الارث خود را به عبدالله بن عمر، به صدهزار درهم فروخت.

مويد اين مطلب، گفته ابويوسف است كه مى گويد:

«عمر چهار هزار اسب نشان دار در راه خدا داشت. به هر كس كه سهمش اندك بود يا نيازى داشت، يكى از آن ها را مى داد و به او گوشزد مى كرد كه اگر آن را خسته كنى يا علف و آب ندهى تا لاغر شود، ضامن هستى، اما اگر با آن به جهاد رفتى و زخمى برداشت با تو خود آن را زخمى كردى، بر عهده تو چيزى نيست.»

چنان كه به نظر مى آيد، اين اسب ها از آن خود عمر بود. وى اين عمل را به قصد نزديكى به خدا انجام مى داد و اگر درست باشد كه ارث يكى از فرزندان او صدهزار درهم بود، اين هم بعيد نمى نمايد.

اين در زمانى بود كه بسيارى از مردم در سخت ترين شرايطى كه يك انسان مى تواند زندگى كند، روزگار مى گذراندند و بسيارى از آنان تنها دو تكه پارچه داشتند كه با يكى عورت و با ديگرى عقبشان را مى پوشاندند.

شايد به همين خاطر و براى دفاع از جنبه زاهد مآبانه خليفه است كه حسن بصرى تلاش دارد تا خليفه دوم در اين باره دفاع كند. وى ضمن تكذيب كسى كه مى گفت: «عمر به ثلث مالش - چهل هزار - وصيت كرد»، كوشيد تا آن را جنين توجيه نمايد:

«به خدا سوگند چنين نيست! مال عمر كمتر از اين بود كه ثلث آن چهل هزار باشد. شايد وى به اين مال سفارش كرده و بازندگانش آن را اجازه داده اند.»

به هر حال مى توان شواهد و ادله فراوانى مبنى بر اهتمام شديد حكام و دار و دسته آن ها را در جمع آورى مال و ثروت و رسيدن به غنيمت - به حق يا به ناحق -، جمع آورى كرد. كافى است كه بدانيم: زياد، حكم غفارى را به خراسان فرستاد.

حكم، غنائم زيادى به دست آورد. زياد به او نوشت:

«امير مؤ منان مرقوم داشته است كه سفيد و سرخ را براى او انتخاب كنيم و ذره اى طلا و نقره بين مسلمانان تقسيم نمود.» حكم از اجزاى اين فرمان سر باز زد و آن را در ميان مسلمين تقسيم نمود. معاويه كسى را فرستاد كه او را دست بند زد و به زندان انداخت، تا اين كه با همان قيد و بندها جان داد و دفن گرديد. او مى گفت:

«همانا من مخاصم هستم.»

از زمان خليفه دوم آزار و اذيت مردم براى گرفتن خراج شروع شد.

همان طور كه ديدم اينان از اهل ذمه كه مسلمان مى شدند نيز خراج مى گرفتند و دليل مى آوردند كه خراج در حقيقت به منزله ماليات سرانه بندگان است و اسلام آوردن بنده، ماليات را از وى ساقط نمى كند. عمربن عبدالعزيز اين سياست را ادامه نداد و ماليات فوق را از ميانى كه مسلمانان مى شدند نمى گرفت.

عمر بن خطاب تلاش كرد تا از مردى كه اسلام آورده بود جزيه بگيرد. چه در نظر وى، اين مرد مسلمان شده بود تا در پناه اسلام باشد. آن مرد در پاسخ عمر گفت: اسلام، خودش پناه است. عمر نيز گفت: راست گفتى، اسلام خودش پناه است.

داستان چند برابر كردن خراج نصاراى تغلب، توسط عمر بن خطاب نيز معروف و مشهور است و نيازى به بيان ندارد.

خالد بن وليد در حالى كه لشكريان خويش را مخاطب ساخته بود و آنان را براى فتح سرزمين سواد تشويق مى كرد، چنين گفت:

«آيا نمى نگرند كه چگونه غلاف اين ديار همچون كوه بر روى هم قرار گرفته است؟ به خدا سوگند! اگر جهاد در راه خدا و دعوت مردم به سوى او هم بر ما واجب و چيزى جز معاش زندگى بر ما لازم نبود، باز هم نظر ما اين بود كه با مردم اين سرزمين بجنگيم، تا از ديگران نسبت به آن سزاوارتر باشيم و گرسنگى و فقر را براى كسانى واگذار كنيم كه در فقر و تنگدستى به سر مى برند و راهى را كه شما در پيش گرفته ايد و جهادى را كه شما انجام مى دهيد رها كرده اند.»

در فتح «شاهرتا» بعضى از بزرگان مسلمان به اهالى شهر امان مى دادند، اما مسلمانان از اين امر نا خشنود بودند، تا اين كه مساله را با عمر بن خطاب در ميان گذاشتند. عمر نوشت: «برده مسلمانان از مسلمانان است و امان او امان آنها.»

راوى مى گويد: «با اين بيان عمر، غنايمى كه بر آن اشراف پيدا كرده بوديم، از دست داديم.»

يكى از شعرا در هنگام مرگ مهلب سرود:

الا ذهب الغزو القرب الغنى

و مات الندى والجود بعد الهلب

پس از مهلت، هم جنگ هايى كه مردم را به پولدارى نزديك مى ساخت از بين رفت و هم جود و كرم در ميان مردم به خاموشى گراييد.

آرى، اين فتوحات براى پر كردن جيب جنگجويان و احيانا تقويت بنيه نظامى آنان براى پيروزى بر خصم نبود.

آنچه خالدبن وليد بيان كرد، تمام حقيقت نيست، زيرا آنچه به طبقه مستضعف سپاه مى رسيد، تنها بخش بسيار اندكى از غنائم بود كه براى رفع نياز و سد جوع آنها كافى نبود و آن قدر كم بود كه بلافاصله تمام مى شد، در حالى كه اينان جلو داران سپاه و طلايه داران فتح شده بود. همان طور كه درباره مردم افريقا گذشت (كسانى كه نزد هشام بن عبدالملك، خليفه اموى، آمدند تا از رفتار كار گزاران وى شكايت كنند) همين افراد از بسيارى از امتيازات محروم مى شدند، اما اكثر شان در اين جنگ ها منبعى براى عيش و نوش خويش فراهم ديده و از اين راه به مال و ثروتى هر چند ناچيز و اندك دست يافتند.

همين امر موجب شد كه اگر هم در ميانشان كسى كم ترين اطلاعى از احكام اسلامى داشت، از تمامى اعمال و كردار شيطانى و غير اسلامى حاكمان چشم پوشى كرده، آن را ناديده بگيرند.

بعضى از نهضت ها كه عليه نظام حاكم شروع مى شد، گرچه گاهى نتايجى به همراه داشت، اما چيزى نمى گذشت كه در برابر ضربات خرد كننده و كوبيده نظام حاكم از پاى در آمد و به پايان ميرسيد.

به هر حال، جنگ براى به دست آوردن مال و غنيمت، صفت مشخصه اين فتوحات بود. آن چنان كه در نظر دارم - اگر چه على رغم برسى زياد نتوانستم فعلا آن را پيدا كنم - در بعضى از معركه ها طرف مقابل، اسلام خويش را اعلام مى كرد، اما چون فاتحان در اموال و زنانشان طمع داشتند، به آن وقعى نمى نهادند و حتى آنان را دروغگو قلمداد كرده و آن را ناديده مى گرفتند.

در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز آثار اين پديده را مى بينيم، زيرا در آن موقع هنوز مسلمانان به مرحله نضج و كمال نرسيده بودند و با اسلام و احكام آن به نحو مطلوب و شايسته اى تعامل نداشتند و تمايلات جاهلى و طمع ورزى هاى دنيوى هنوز هم در ميان آنها ديده مى شد. حارث بن مسلم تميمى - كه پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وى را به همراه عده اى براى شركت در سريه اى اعزام كرده بود - مى گويد:

«چون به مغار رسيديم، اسبم را حركت دادم و از همراهانم پيشى گرفتم. مردم قبيله بت آه و ناله به استقبال ما آمدند. به آنان گفتم: بگوييد: «لا اله الا الله» تا در امان باشيد. آنان نيز تهليل به جاى آوردند. همين كه همراهانم از راه رسيدند، مرا بر اين كار توبيخ و سرزنش كردند و گفتند: ما را از غنيمتى محروم كردى كه به ما روى كرده بود.

وقتى برگشتيم، ماجرا را خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرض كردم. حضرت در حق من دعا كرد و مرا بر اين امر تحسين و آفرين گفت. آن گاه فرمود: خداوند در ازاى هر نفر از آنان برايت فلان و فلان مقدار ثواب و پاداش نوشته است.»

ابن ابى الحديد معتزلى در مقام اصرار بر لزوم وارد شدن علىعليه‌السلام در شوراى شش نفره به دليل كينه و بغض شديد قريش و عرب نسبت به او، مى گويد:

«اما اسلام بسيارى از اعراب چنين نبود، چه گروهى از آنان به پيروى از سران قبايل خود اسلام آوردند و گروهى به طمع در غنائم، عده اى به خاطر ترس از شمشير مسلمانان شدند و گروهى هم بنام غيرت و عصبيت قومى و براى پيروز شدن بر ديگر قبايل، گروهى هم اسلام را پذيرفتند، زيرا با دشمنان و مخالفان اسلام، عداوت و دشمنى داشتند.»

از همه اين ها گذشته، طبيعى مى نمايد كه زندگى همراه با تنعم و رفاه هيات حاكمه و اطرافيان آنان و نيز كام جويى از زنان زيبا و كنيزان دلفريب، موجب گردد كه بذر رفاه طلبى و سلامت خواهى و تن پرورى در دل ها افشانده شود و سبب شود كه ديگران خود را به خطر انداخته و در راه كسب امتيازات بيشتر و حفظ آن، قربانى نمايند.

از طرف ديگر، همين كنيز كانى كه به جرگه مسلمين در نيامده بودند، يا هنوز اسلام و مسلمانى در قلوب آنان ريشه ندوانيده بود، در ميان جامعه اسلامى به سر مى بردند و تربيت و پرورش نوزادان مسلمان را بر عهده داشتند، چه اين كه اين كودكان، فرزندان خود كنيزكان بوده باشند يا فرزند مادران آزاده. از اين رو مى بينيم كه بسيارى از اشراف و رؤ ساى آنان از مادرانى به دنيا آمده اند كه نصرانى بودند، مثل:

۱. حارث بن ابى ربيعه مخزومى؛

۲. خالد قسرى؛

۳. عبيده سلمى؛

۴. ابو اعور سلمى؛

۵. حنظله بن صفوان؛

۶. عبدالله بن وليد بن عبدلملك؛

۷. يزيد بن اسيد؛

۸. عثمان بن عنبسه بن ابى سفيان؛

۹. عباس بن وليد بن عبدلملك؛

۱۰. مالك بن ضب كلبى؛

۱۱. شقيق بن سلمه، ابووائل؛

۱۲. عبدالله بن ابى عمروبن حفص بن مغيره مخزومى؛

۱۳. عمر بن ابى ربيعه؛

۱۴. ابوسلمه بن عبدالرحمن؛

۱۵. يوسف بن عمرو.

طلحه نيز در زمان عمر با يك زن يهودى ازدواج كرد، و با وجود اين كه عمر خود يك غلام نصرانى داشت كه مسلمان نشده بود و زمان وفات خود آزادش كرد، به ابوموسى كه منشى اش يك برده نصرانى بود اعتراض كرد! معلم فرزندان سعدبن ابى و قاص نيز نصرانى بود.

اگر بخواهيم تمامى موارد را در اين جا بر شماريم، بحث به درزا خواهد كشيد.

به هر حال، تربيت و پرورش نوزادان توسط اين كنيزكان، مى توانست از ميزان پاى بندى دينى مردم بكاهد و التزام اين كودكان را به احكام اسلامى به شدت كاهش دهد و طبيعتا خطرى جديد براى اسلام و مسلمانان به همراه آورد؛ از اين روست كه مى بينيم امامان بزرگوار شيعهعليه‌السلام مى كوشيدند تا بردگان و كنيزكان را با تعليمات اسلامى شايسته اى تربيت كنند و آنان را در راه خدا آزاد سازند.

اسلام به طور وسيع و گسترده اى آزادى بردگان را تشويق كرده، براى اين كار، وسايل اجبارى و اختيارى زيادى قرار داده است كه خود مى تواند مسأله بردگى را از بين برد. دين اسلام، آزادى بردگان را امرى راجح و شايسته قرار داده كه هيچ وسيله اى نياز ندارد.

از سوى ديگر مى بينيم آن موقع كه احكام در صدد پرورش جوانان براى مناصب و مقامات عاليه و نيز شكوفايى شخصيت آنان بر مى آيند، از فتوحات اسلامى در زمينه ارضاى خواسته ها و اشباع غرور جوانى آنان بهره بردارى مى كنند، حتى معاويه، پسرش يزيد را وادار مى كرد كه فرماندهى سپاهى را كه براى فتح منطقه اى اعزام مى شد، بر عهده بگيرد.

به علاوه، از فتوحات اسلامى در جهت دور ساختن معترضات و نيز كسانى استفاده مى نمودند كه از اعمال و دخل و تصرفات نا به جاى حكام و اطرافيان آنان ناراضى بودند و صدا به اعتراض مى گشودند؛ براى نمونه و به عنوان شاهدى بر مدعا، يك مورد را متذكر مى شويم:

آن گاه كه خشم و تنفر عمومى از عثمان به اوج خود رسيد و اوضاع وخيم گرديد، مشاوران و كارگزاران خود را خواست و براى رويايى و مقابله با تنفر و انزجار عمومى و خواسته هاى مردم كه مى گفتند: بايد عثمان عمال خود را عوض كند و افراد بهترى به جاى آنان به كار گمارد، با آنان به مشورت پرداخت و نظر آنان را جويا شد.

اين كارگزاران عبارت بودند از: معاويه، عمر وبن عاص، عبدالله بن سعدبن ابى سرح، سعيدبن عاص و عبدالله بن عامر.

عبدالله بن عامر نظر خود را چنين اعلام كرد: «اى امير مؤ منان! راءى من اين است كه به آنان دستور جهاد دهى تا بدين طريق مشغول بوده و كارى به كار تو نداشته باشند و آنان را در جنگ ها زياد بدارى تا در برابرت نرم و رام شوند و همه به خود پرداخته و انديشه اى جز زخم پشت مركوب خود و شپش پوستين خويش نداشته باشند.»

در متن ديگرى اضافه مى كند:

«عثمان عاملان خويش را به محل كارشان پس فرستاد و گفت: با كسانى كه آن جا هستند سخنى كنند و آنان را امر كرد كه مردم را در سپاه هاى اعزام شده، زياد نگه دارند و نيز تصميم گرفت مقررى آن ها را لغو كنند، تا اين كه مطيع شوند و به او نياز پيدا كنند.»

هنگامى كه مردم مسلمان برخى از كارهاى عثمان را مورد انتقاد قرار دادند، معاويه نظر داد كه على و طلحه و زبير را بكشد و او رد كرد. معاويه گفت:

پس راه دوم را انتخاب كن!

- كدام راه؟

- آنان را از هم جدا كن تا دو تن با هم در يك شهر نباشند و آنان را در سپاه ها و لشكرها به جاهاى دور دست اعزام كن، تا اين كه زخم مركوب هر كدام برايش از نماز مهم تر باشد.

- شگفتا! بزرگان انصار و مهاجرين و كبار صحابه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ساير اعضاى شورا را از ديارشان اخراج كنم و بين آنان و خانواده شان جدايى افكنم!

يعقوبى درباره معاويه مى گويد:

«هر گاه از كسى چيزى به وى مى رسيد كه آن را خوش نمى داشت، با بذل و بخشش دهانش را مى بست و چه بسا كه او را سر به نيست مى كرد يا همراه سپاهيان به جنگ روانه مى كرد و او را جلو مى انداخت. بيشتر كار معاويه را مكر و خدعه تشكيل مى داد.»

چيزهاى زياد ديگرى نيز در اين باره هست كه در اين فرصت كوتاه، مجال تتبع و استقصاى آن نيست.