دوران زندگى حضرت زينب عليها السلام
زينب دختر اميرالمومنين در ولادت آن بانوى معظمه اختلاف است، يك قول در سال پنجم هجرى، قول ديگر در سال ششم، قول ديگر در سال هفتم و روز پنجم جمادى الاولى بيان كردهاند.
براى نامگذارى چون رسول خدا صلىالله عليه و آله در مسافرت بود امير المومنين منتظر تشريف فرمايى حضرت رسول صلىالله عليه و آله بود كه بيايد نامگذارى فرمايد.
براى اينكه نامگدارى اين دختر بايد از عالم اعلى باشد، مثل امام حسن و امام حسين عليهما السلام وقتى كه رسول اكرم صلىالله عليه و آله تشريف آوردند قنداقه زينب را بدست مباركش دادند، حضرت منتظر نزول وحى است جبرئيل آمد، عرض كرد: نامش را زينب گذاريد ضمنا گزارشات حضرت زينب را داد، حضرت او را بوسيد و صورت به صورتش گذاشت و اشك از چشمانش جارى گرديد، عرض كردند يا رسول الله سبب گريه شما چيست؟
فرمود: جبرئيل به من خبر داده است كه اين دختر شريك حسين من است در مصيبتها و بلاها آن وقت سفارش اكيد كرد و فرمود: حاضرين به غائبين برسانند و رعايت كنند حال اين دختر را كه نمونه و نماينده خديجه كبرى است
عمر شريف آن بانوى مجلله ٥٦ سال ذكر شده است و در آخر عمرش هم بنابر اشهر روايات در مدينه منوره قحطى پيش آمد، شوهرش جناب عبدالله بن جعفر مزرعهاى داشت در شام ناچار با آن مجلله حركت كرده و به شام رفتند و در آنجا حال آن مخدره منقلب شد و از دار دنيا رفت كه قبر شريفش زيارتگاه دوستان قرار گرفته است
سفرهاى حضرت زينب عليها السلام
در طول مدت عمرش هفت مرتبه مسافرت كرد، فقط سفر اول راحت و در كمال خوشى بسر برد و آن وقتى بود كه امير المومنين (عليه السلام) از مدينه به قصد كوفه حركت فرمود، زينب در ركاب پدرش بود.
على (عليه السلام) هم خيلى رعايت حال زينب را مىكرد و او را تجليل مىفرمود چون مىديد كه چه نورى و چه روحى است و در پيشگاه خدا چه قربى دارد، هنگامى كه امير المومنين در كوفه جايگزين شد زنهاى كوفه توسط شوهران خود از اميرالمومنين خواهش كردند كه اجازه فرماييد حضرت زينب عليهاالسلام شرفياب گردند از دانش او بهرهمند گردند.
امام عليه السلام هم اذن فرمود زنها مىآمدند از محضر حضرت زينب استفاده مىكردند حتى روزى على (عليه السلام) وارد مجلس تفسير زينب عليها السلام شد و اين آيه را مورد بحث قرار داده بود كهيعص
پس از پايان مجلس فرمودند: دخترم اينها حروفى است كه اشاره است به مصيبتهاى كه تو هم در آن شريكى: كاف اشاره به كربلاى حسين، هاء اشاره به هلاكت حسين (عليه السلام)، ياء اشاره به يزيد قاتل امام حسين (عليه السلام)، عين اشاره به عطش امام حسين (عليه السلام)، صاد اشاره به صبر امام حسين (عليه السلام) است اين هم يك نمونهاى بود از علم دانش حضرت زينب كبرى عليها السلام.
سفر دوم: از كوفه با برادرش به جانب مدينه بود در اين سفر هر چند قلب نازنينش از شهادت پدر و مصائب ديگر جريحهدار بود لكن با عزت وارد مدينه شد.
سفر سوم: زينب با برادرش امام حسين (عليه السلام) و ساير فرزندان امير المومنين از مدينه به جانب مكه معظمه بود، در روز ٢٨ رجب سنه ٦٠ و در دوم شعبان وارد مكه شدند.
سفر چهارم: روز هشتم ذى حجه بود سنه ٦٠ از مكه معظمه همراه برادرش امام حسين (عليه السلام) و ساير فرزندان امير المومنين و اولاد امام حسين (عليه السلام) و جعفر و عقيل و گروهى از بزرگان اصحاب به سمت كربلا حركت نمودند باكمال حشمت و جلال و عزت وارد سرزمين كربلا شدند.
سفر پنجم: روز يازدهم محرم از كربلا و از كوفه بطرف شام بود كه از همه دلسوزتر بود.
سفر ششم: حضرت زينب عليها السلام از شام به مدينه بود كه وطن اصلى آن بىبى دو عالم بود ولى با دلى سوخته آمد دروازه كوفه در آن ازدحام و شلوغى كه صدا به كسى نمىرسد حضرت زينب مىخواست حق را ظاهر كند خطبهاى انشاء فرمايد هيچكس گوش نمىگرفت سر و صداى لشكر و هياهوى تماشاچيان نمىگذاشت صدا به كسى برسد ناگاه به قوه ولايت اشاره فرمودند،
و اشارت الى الناس ان اسكتوا فارتدت الاصوات و سكنت الاجراس
اشاره كرد بسوى مردم همه صداها گرفته شد بلكه به همان اشاره تمام زنگهاى گردن اسبها و قاطرها و شترها ايستاد و در يك سكوت محض خطبه را انشاء فرمودند و حق را ظاهر ساخت و همچنين خطبهاى كه در شام انشاء فرمودند عادتا محال است زنى كه اسير و داغديده، گرفتار، گرسنه، تشنه، خسته، در چنين مجلس عظيمى ايراد نمايد همه كلمهاش تيرى بود به دل آن شقى كه او را آتش مىزد، اين تصرف زينب ظاهر نمودن ولايت الهى است كه خداوند به او عنايت كرده
گر تو برادر منى اى پاره پاره تن برادر سر ز خاك و نظر كن بحال من من با تو همسفر بودم اى مير كاروان شمر سنان به خواهر تو گشته هم عنان طاقت نباشم شوم از تو جدا دمى اى غرق به خون تو سيد سالار زينبى آيم به همره تو به هر جا سفر كنى شايد ز نوك نيزه بسويم نظر كنى تشت طلا به شام تو را گر مكان شود ترسم خرابه منزل ما بى كسان شود
ايمان ام عقيل باديه نشين
توجه شما را به يكى از كنيزان زينب كبرى جلب مىنماييم:
ام عقيل يك زن باديه نشين بود، اسلام را با جان و دل پذيرفته بود و با ايمان به قوانين آن عمل مىكرد.
روزى دو تن به خانهاش آمدند او ضمن پذيرايى از ميهمانان خود ناگاه دريافت پسرش كه در كنار شترها بازى مىكرد به سبب رميدن شترها كشته شده است، ام عقيل بدون آنكه موضوع را به اطلاع مهمانان برساند از آنها پذيرايى كرد پس از غذا مهمانان از ماجراى كشته شدن پسر ام عقيل باخبر شدند و از صبر و روحيه اين زن تعجب كردند چون مهمانان رفتند چند نفر از مسلمانان براى تسليت گفتن نزد ام عقيل آمدند.
ام عقيل به آنها گفت: آيا در ميان شما كسى هست كه به آيات قرآن آگاه باشد و با تلاوت آن مرا تسلى دهد يكى از حاضران گفت: آرى، آنگاه اين آيات را خواند:
و لنبلونكم بشىء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرين، الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون، اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمه و اولئك هم المهتدو
ن
كسانى كه استقامت كننده هستند، خداوند ببينيد چه مىفرمايد در حق آنها ترجمه:
آزمايش مىكنيم شما را مثل ترس و گرسنگى و نقصان اموال و نفوس و آفات زراعت (ولى در برابر اين حوادث بايد استقامت داشته باشيد)، خداوند مىفرمايد: بشارت به آنها بدهيد، آنان كه به حادثه سخت و ناگوار دچار مىشوند بشارت باد به آنها و بگويند ما از خدائيم و بسوى او بر مىگرديم براى آنها درود از خدا و رحمت براى آنها و آن گروه جزء هدايت شدهگانند.
ام عقيل با شنيدن اين آيات از آنها خداحافظى كرد.
وضو گرفت دست به دعا برداشت و عرض كرد: خدايا فرمانت را انجام دادم و صبر كردم اينك آنچه به صابران وعده دادى به من برسان
مرحوم بهبهانى رحمه الله و قضيه خواب
يكى از علماء اصفهان نقل مىكرد كه: يك وقتى رفته بودم زيارت عتبات عاليات در نجف اشرف بودم شب كه خوابيدم در خواب ديدم جايى هستم جمعيت زيادى و علماء و بزرگان صف كشيدهاند براى نماز جماعت نشستهاند منتظر اقامه نماز جماعت هستند سوال كردم امام جماعت چه كسى است گفتند: آقا حضرت امير المومنين (عليه السلام) است گفتم: هوا كه تاريك شده پس چرا شروع نمىكند گفتند: منتظر آقا ميرزا سيد على بهبهانى است من خيلى دلم مىخواست حضرت على (عليه السلام) را زيارت كنم.
خلاصه رفتم جلو سلام كردم دست مباركش را زيارت كردم بعد عرض كردم آقا جان چرا نماز نمىخوانى فرمودند: منتظرم آقا ميرزا سيد آقا بهبهانى بيايد نماز را شروع كنم يك وقت ديدم يك كسى آمد گفتند: آقاى بهبهانى آمد.
حضرت فرمود: بگوييد ايشان بيايد جلو آقاى بهبهانى آمد جلو من هم تا آن وقت ايشان را نديده بودم ايشان را زيارت كردم نماز تمام شد من از خواب بيدار شدم موقع برگشتن از عتبات عاليات رفتم اهواز خدمت ايشان وقتيكه ايشان را ديدم مطابق خوابم بود، يعنى: همان بود كه در خواب ديده بودم.
خوابم را به ايشان نقل كردم آنقدر گريه كرد بعد فرمود: من مورد عنايت امام اميرالمومنين قرار گرفتم كه فرموده باشد كه صبر مىكنم كه من بيايم نماز بخواند.
مرحوم آيت الله بهبهانى در اصفهان از دنيا رفت بزرگان همه براى تشييع جنازه ايشان آمدند.
خلاصه آيت الله بهبهانى يك سالى مشرف مىشود مكه بعد از اعمال حج شرفياب مىشود به نجف اشرف علما و برزگان ايشان را ديدن مىنمايند من جمله حاج ميرزا حسن يزدى بودند.
بعد مرحوم آيت الله بهبهانى مىرود به بازديد حاج ميرزا حسن يزدى گفتگو از تقوى مىشود هر كدام از علما داستانى را نقل مىكنند.
مرحوم بهبهانى در نوبت خود فرموده بودند: تقوى در خلوت مهم است ناقلى نقل كرد كه: من در مجلس بودم مرحوم بهبهانى نقل كرد و گفت: پدرم نقل كرد كه من يك سفر با كشتى مىرفتم به مكه چون سابقا يا با كشتى مىرفتند و يا با شتر پياده مشكل بود گرچه يك بنده خدا در تهران بود سه سفر پياده رفته بود خانه خدا.
كشتى اين طور است كه ناخدا در آن كاپيتان كه همان است كه نشسته و كشتى را هدايت مىكند يك قطب نما جلو او است كه او را راهنمايى مىكند به هر جاى دريا مىرسد مىداند عمق دريا چقدر است، گودى چه قدر است، چون توى دريا كوهايى وجود دارد كه روى برنامه نباشد ممكن است برخورد به آن كوهها كند متلاشى شود گاهى گردابهايى دارد اگر دچار شود نمىتواند نجات پيدا كند.
مرحوم بهبهانى فرمود: پدرم گفت: كشتى روى برنامه خود راه مىرفت با آن سرعت كه مىرفت يك وقت ديديم وسط دريا كشتى ايستاد، كارگران را حاضر كرد بازديد كردند.
گفتند: چيزى ديده نمىشود، يك وقت ديديم از جلو كشتى يك حيوان عضيمالجثه سر در آورد مثل يك كوه آمد بالا تا اينكه سر يك حيوان رسيد بالاى بام كشتى ولى هنوز بقيه بدن اين حيوان توى آب است، سرش را آورد بالاى كشتى يك وقت ديديم دهانش را باز كرد مثل، يك قنداقه از توى دهانش گذاشت بالاى بام كشتى و رفت توى دريا وقتى كه نگاه كرديم ديديم فقط مقدارى از لباس و قنداق اين بچهتر شده است.
ناخدا فرمان صادر كرد غواص را حاضر كرد و گفت: بلمها را آماده كنيد هر غواص با يك بلم برود ببيند كشتى غرق شده يا خبر ديگرى وجود دارد آنها رفتند ولى چيزى دريافت نكردند و برگشتند يك وقت يكى از آنها گفت: من يك شبهى را مىبينم كه مىرود زير آب و بيرون مىآيد.
رفت دنبال او گفت: ديدم روى يك تخته يك زن نشسته و تخته را گرفته ولى صدا ندارد او را نجات دادم، آوردم ميان كشتى سوال كردم اينجا چه كار مىكنى و داستان شما چگونه است؟
گفت: ما چند نفر بوديم با هم از اين جزيره به آن جزيره مىرفتيم، سه روز گرفتار طوفان شديم آب حمله كرد، يك وقت ديديم تخته شكست آب همه را برد من يك بچه داشتم او را بغل گرفتم گفتم: اگر بنا شود غرق بشويم با هم باشيم يك وقت ديديم هم لنج ما كه غرق شده بودند يكى از اينها از زير آب غواصى مىكند و تلاش كرد و خود را نجات داد از غرق شدن، يك وقت آمد از اين تخته آويزان شد آمد توى اين لنج شكسته و لباسش را در آورد و خستگى او كه رفع شد يك وقت ديدم زير چشمى به من نگاه مىكند، شيطان او را وسوسه كرد خواست دست بزند گفتم: اى بيحيا از خدا بترس ما داريم غرق مىشويم حالا وقت گناه است عفت تو كجا رفته؟
گفت: من كارى ندارم مىخواهم دست به سينه تو بزنم، گفتم: محال است بگذارم دست بزنيد، پافشارى كرد، گفتم: من دامنم آلوده نيست، او مرا تهديد كرد و گفت: بچهات را مىاندازم توى آب، گفتم: بچه را مىدهم اما دامنم را آلوده نمىكنم اين بىحيا به زور بچه را از من گرفت جلو چشم من انداخت توى آب من يك دفعه منقلب شدم كه بند دلم را آب برد قلب من شكست صدا زدم يا الله، اى خدايى كه همه جا هستى تو شاهد باش بچهام را دادم اما ناموسم را ندادم چون تو گفتى پاكى را از دست ندهيد ولو در خلوت باشد و من خودم را حفظ كردم، غواص گفت: ديدم اين زن حرف مىزند ولى گريه مىكند.
گفتم: چرا گريه مىكنى؟
گفت: بچهام از دست رفت.
گفتم: مادر اگر بچهات را ببينى مىشناسى؟
گفت: چطور مىشود مادر بچهاش را ببيند و او را نشناسد، ما ديگر چيزى نگفتيم زن را برديم بالاى كشتى و قنداقه بچه را در جلو او گذاشتم تا چشم زن به آن بچه افتاد منقلب شد، گفت: اين بچه من اينجا چه كار مىكند؟
گفتم: خانم بچهات را دست خوب كسى سپردى نتيجه پاكى و ورع و خداشناسى همين است كه دامنش آلوده نشد و بچهاش هم به خودش بازگشت، بعد از اين سوال كردم آن مرد خلاف كار چه طور شد؟
گفت: طولى نكشيد يك موج آب آمد دست و پايش را لوله كرد و برد غرق شد
يك زن با ايمان و مسئله حجاب
در زمان يكى از خلفاى بنى عباس بر اثر ندادن ماليات بر اهل بلخ غضب كرد مردى را طلب كرد بعنوان فرماندار آن شهر روانه كرد و گفت: تا مىتوانى بر مردم آنجا سخت بگيريد و ترحم بر آنان روا مداريد تا اينكه ماليات را بدهند.
فرماندار روانه شد به شهر بلخ و فرمانى صادر گرديد كه هرچه زودتر ماليات را بدهيد و الا عقوبت و زندان جاى شماست با اين گفتار در ميان مردم سر و صداها بلند شد و ديگر آرامش نداشتند مردم فلك زده بلخ هرچه فكر كردند چاره نديدند تا اينكه شورا كردند كه بروند دامن عيال فرماندار را بگيرند تا شايد راه چارهاى پيدا شود.
عدهاى حركت كردند به طرف عيال فرماندار و مطلب را اظهار كردند كه ما بيچارهايم قدرت دادن ماليات را نداريم، اين وضع رقت بار زنهاى بى سرپرست تاثيرى در روحيه آن زن با ايمان ايجاد كرد، زن با ديدن اين منظره پيراهن مرصع به جواهر كه براى مجالس عروسى تهيه كرده بود به شوهر داد به جاى ماليات مردم بلخ به نزد خليفه عباسى فرستاد كه از مردم آن شهر بگذرد البته قيمت پيراهن زيادتر از ماليات بود، فرماندار پيراهن را آورد پيش خليفه نهاد، خليفه گفت: اين چيست؟ گفت: خراج ماليات بلخ است كه عيالم به جاى ماليات داده است.
آنها تهى دست بودند پس شما قبول نماييد، خليفه از جريان وضع مردم باخبر شد كه قادر به دادن ماليات نيستند و زن فرماندار پيراهن خود را براى ماليات فرستاده، خليفه اين زن را بسيار تحسين كرد و دستور داد بكلى ماليات عفو شود و پيراهن را برگرداند به خود زن، وقتى كه فرماندار پيراهن را به زن خود برگرداند و گفت: خليفه از عمل شما تحسين كرد و احترام گذاشت و ماليات را بخشيد، بعد زن سوال كرد: آيا سلطان بر اين پيراهن نگاه كرد يا نه؟ گفت: بلى.
زن گفت: پيراهنى كه نظر نامحرم بر آن افتاده باشد من ديگر نمىپوشم ولى آن را بفروشيد تا در بلخ مسجدى بنا كرد مسجد فعلى از پول همان پيراهن است، بعد از تكميل بنا، ثلث پول زياد آمد آن را نيز زير يكى از ستونهاى مسجد پنهان كردند كه هر وقت مسجد محتاج به تعمير باشد از آن پول استفاده كنند، عفت يك زن چقدر عالى است