داستانهاى تبليغى

داستانهاى تبليغى0%

داستانهاى تبليغى نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانهاى تبليغى

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شيخ على گلستانى همدانى
گروه: مشاهدات: 21070
دانلود: 3398

توضیحات:

داستانهاى تبليغى
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 50 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21070 / دانلود: 3398
اندازه اندازه اندازه
داستانهاى تبليغى

داستانهاى تبليغى

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

زن چگونه تقليد كرد؟

نوشته‏اند: در زمان رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله يك مردى از انصار براى رفع نيازمنديهايش مسافرت رفت، وقت رفتن با عيال خود عهد بست كه از منزل بيرون نرود تا از سفر برگردد، زن هم قبول كرد اصلا بيرون نرفت، گفت: من وعده دادم، خلاف امر شوهر رفتار نكنم و به دين خودم عمل كنم.

تا اينكه پدرش مريض شد، شوق پدر وادار كرد كه برود پدر را عيادت كند، ولى طبق قولى كه داده بود به شوهرش از خانه بيرون نرود اين وعده سبب شد كه نتوانست از خانه بيرون رود، ناچار شخصى را نزد حضرت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله فرستاد كه شوهر من چنين عهد بسته ولى حالا پدرم مريض است آيا اجازه مى‏فرماييد كه بروم عيادت كنم، فرمود: هرگز اجازه نمى‏دهم و بر قول خود وفادار باش و از خانه خارج نشويد.

زن هم حسب‏المر نبى اكرم صلى‏الله عليه و آله از خانه بيرون نرفت و در خانه نشست وفادار عهد خود شد، تا اينكه چند روز بعد پدرش از دنيا رفت، زن خيلى ناراحت شد مى‏خواهد به تشييع برود باز به ياد شوهر و اطاعت وى افتاد با خود فكر كرد كه آيا در چنين صورتى هم پيمان شكستن گناه است؟ اينجا باز براى كسب تكليف به نزد رسول خدا صلى‏الله عليه و آله پيام فرستاد كه پدرم از دنيا رفت، آيا اجازه مى‏فرماييد به تشييع جنازه او بروم؟ رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله فرمودند: نه اجازه نمى‏دهم در خانه‏ات باش و از دستور شوهر اطاعت كن.

خلاصه پدر دفن شد بعد حضرت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله شخصى را به نزد آن زن مومنه فرستاد كه خداوند بواسطه اطاعت از شوهر تو را و پدرت را آمرزيد (٢٠٦) .

نفس لوامه كدام است؟

اطاعت كردن به يك جزء از اجزاء دين سبب مى‏شود كه خدا همه گناهان خود و غيره را عفو نمايد، اگر انسان تسلط بدست خود و به پاى خود و به زبان خود و به لبهاى خود و به هواى خود نداشته باشد، انسان نيست يك چنين انسانى تسلط بر دين خود هم ندارد وقتى كه اين چنين باشد ارزش انسانيت را آنقدر پايين مى‏آورد كه خداوند مى‏فرمايد: اينها مثل حيوانات بلكه پايين‏تر هستند و جايگاهشان با اسفل السافلين است، آن وقت روز قيامت نفس او خودش را ملامت مى‏كند، چنانكه قرآن كريم مى‏فرمايد:

لا اقسم بيوم القيامه، و لا اقسم بالنفس اللوامه، ايحسب الانسان الن نجمع عظامه‏ (٢٠٧) قسم به روز قيامت و قسم به نفس لوامه كه همه شما در قيامت برانگيخته مى‏شويد و بسزاى اعمالتان مى‏رسيد.

مهم اين است كه در ميان اين دو قسم يكى روز قيامت و ديگرى وجدان اخلاقى است يكى از دلايل وجود معاد وجود وجدان كه در درون جان انسان است كه به هنگام انجام كار خوب روح آدمى را مملو از شادى و نشاط مى‏كند و به هنگام انجام كار زشت و يا ارتكاب جنايت روح او را سخت در فشار قرار مى‏دهد به حدى كه گاهى براى نجات از عذاب وجدان اخلاقى اقدام به خودكشى مى‏كند، يعنى در واقع وجدان حكم اعدام او را صادر كرده و بدست خودش اجرا مى‏كند.

منظور از نفس لوامه ملامت كردن همه انسانها در روز قيامت نسبت به خودشان است، مومنين به اين جهت خود را ملامت مى‏كنند كه چرا اعمال صالح كم بجاى آورديم، كافران از اين جهت كه چرا راه كفر رفتند.

نفس اماره چيست؟

يكى ديگر از نفوس: نفس اماره است كه خداوند در قرآن كريم فرموده است: و ما ابرى‏ء نفسى ان النفس لاماره بالسوء الا ما رحم ربى ان ربى غفور رحيم‏ (٢٠٨) من هرگز نفس خويش را تبرئه نمى‏كنم كه نفس بسيار به بديها امر مى‏كند مگر آنچه را پروردگارم رحم كند خداى من غفور و رحيم است.

نفس مطمئنه كدام است؟

يا ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضيه مرضيه فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى‏ (٢٠٩) اى نفس مطمئنه بسوى خداى خود بازگرد در حالى كه هم تو از او خشنودى و هم او از تو خشنود است و در صف بندگانم داخل و در بهشتم وارد شو.

دعوت مستقيم پروردگار از نفوس كه در پرتو ايمان به حالت اطمينان رسيده‏اند، دعوت كه توأم با رضايت طرفين است و به دنبال آن تاج افتخار عبوديت را بر سر او نهاد، بعد دعوت از او براى ورود در بهشت پس بنابراين نفس لوامه كه روز قيامت همه مورد ملامت قرار مى‏گيرند، بعد نفس اماره كه انسان از دست اين نفس اماره بسيار مشكل است نجات پيدا كند چون شيطان قسم بذات خدا خورده همه ما را اغفال كند و گرفتار نفس اماره نمايد مگر آن كسانى كه مخلص هستند، آنهم معدود است آنها كسانى هستند كه نفس مطمئنه دارند، مثل حضرت زين العابدين (عليه السلام) در كنار مرقد مطهر حضرت على (عليه السلام) ايستاده اين چنين مى‏خواند و اشك مى‏ريزد:

اللهم فاجعل نفسى مطمئنه بقدرك راضيه بقضائك مولعه بذكرك و دعائك محبه لصفوه اوليائك محبوبه فى ارضك و سمائك صابره على نزول بلائك شاكره لفواضل نعمائك ذاكره لسوابغ آلائك مشتاقه الى فرحه لقائك متزوده التقوى ليوم جزائك مستنه بسنن اوليائك مفارقه لاخلاق اعدائك مشغوله عن الدنيا بحمدك و ثنائك .

امام چهارم كنار قبر امير المومنين چگونه حرف مى‏زند:بارالها تو جان مرا مطمئن بقدر خود و راضى به قضاى خويش بگردان، مشتاق و حريص به ذكر و دعاى خود فرما، دوستار خاصان اولياء خويش قرار ده و محبوب در نزد اهل زمين و آسمان خود ساز، يعنى اهل زمين و آسمان مرا دوست بدارند و مرا هنگام نزول بلا شكيبا و صابر قرار بده و در برابر زيادى نعمتهاى خود مرا شاكر قرار ده و مرا با شادى مشتاق لقاى خود گردان و مرا متذكر نعمتهاى باطن خود گردان و قرار بده مرا به تهيه كردن زاد و تقوى براى روز جزا به طريقه اوليه خاصان خود قرار ده، دور از طريق دشمنان خود قرار ده و بجاى اشتغال بكار دنيا به حمد و ثناى خود مشغول ساز (٢١٠).

دوران زندگى حضرت زينب عليها السلام

زينب دختر اميرالمومنين در ولادت آن بانوى معظمه اختلاف است، يك قول در سال پنجم هجرى، قول ديگر در سال ششم، قول ديگر در سال هفتم و روز پنجم جمادى الاولى بيان كرده‏اند.

براى نامگذارى چون رسول خدا صلى‏الله عليه و آله در مسافرت بود امير المومنين منتظر تشريف فرمايى حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله بود كه بيايد نامگذارى فرمايد.

براى اينكه نامگدارى اين دختر بايد از عالم اعلى باشد، مثل امام حسن و امام حسين عليهما السلام وقتى كه رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله تشريف آوردند قنداقه زينب را بدست مباركش دادند، حضرت منتظر نزول وحى است جبرئيل آمد، عرض كرد: نامش را زينب گذاريد ضمنا گزارشات حضرت زينب را داد، حضرت او را بوسيد و صورت به صورتش گذاشت و اشك از چشمانش جارى گرديد، عرض كردند يا رسول الله سبب گريه شما چيست؟

فرمود: جبرئيل به من خبر داده است كه اين دختر شريك حسين من است در مصيبتها و بلاها آن وقت سفارش اكيد كرد و فرمود: حاضرين به غائبين برسانند و رعايت كنند حال اين دختر را كه نمونه و نماينده خديجه كبرى است‏ (٢١١).

عمر شريف آن بانوى مجلله ٥٦ سال ذكر شده است و در آخر عمرش هم بنابر اشهر روايات در مدينه منوره قحطى پيش آمد، شوهرش جناب عبدالله بن جعفر مزرعه‏اى داشت در شام ناچار با آن مجلله حركت كرده و به شام رفتند و در آنجا حال آن مخدره منقلب شد و از دار دنيا رفت كه قبر شريفش زيارتگاه دوستان قرار گرفته است‏ (٢١٢).

سفرهاى حضرت زينب عليها السلام

در طول مدت عمرش هفت مرتبه مسافرت كرد، فقط سفر اول راحت و در كمال خوشى بسر برد و آن وقتى بود كه امير المومنين (عليه السلام) از مدينه به قصد كوفه حركت فرمود، زينب در ركاب پدرش بود.

على (عليه السلام) هم خيلى رعايت حال زينب را مى‏كرد و او را تجليل مى‏فرمود چون مى‏ديد كه چه نورى و چه روحى است و در پيشگاه خدا چه قربى دارد، هنگامى كه امير المومنين در كوفه جايگزين شد زنهاى كوفه توسط شوهران خود از اميرالمومنين خواهش كردند كه اجازه فرماييد حضرت زينب عليهاالسلام شرفياب گردند از دانش او بهره‏مند گردند.

امام عليه السلام هم اذن فرمود زنها مى‏آمدند از محضر حضرت زينب استفاده مى‏كردند حتى روزى على (عليه السلام) وارد مجلس تفسير زينب عليها السلام شد و اين آيه را مورد بحث قرار داده بود كهيعص‏ (٢١٣) پس از پايان مجلس فرمودند: دخترم اينها حروفى است كه اشاره است به مصيبتهاى كه تو هم در آن شريكى: كاف اشاره به كربلاى حسين، هاء اشاره به هلاكت حسين (عليه السلام)، ياء اشاره به يزيد قاتل امام حسين (عليه السلام)، عين اشاره به عطش امام حسين (عليه السلام)، صاد اشاره به صبر امام حسين (عليه السلام) است اين هم يك نمونه‏اى بود از علم دانش حضرت زينب كبرى عليها السلام.

سفر دوم: از كوفه با برادرش به جانب مدينه بود در اين سفر هر چند قلب نازنينش از شهادت پدر و مصائب ديگر جريحه‏دار بود لكن با عزت وارد مدينه شد.

سفر سوم: زينب با برادرش امام حسين (عليه السلام) و ساير فرزندان امير المومنين از مدينه به جانب مكه معظمه بود، در روز ٢٨ رجب سنه ٦٠ و در دوم شعبان وارد مكه شدند.

سفر چهارم: روز هشتم ذى حجه بود سنه ٦٠ از مكه معظمه همراه برادرش امام حسين (عليه السلام) و ساير فرزندان امير المومنين و اولاد امام حسين (عليه السلام) و جعفر و عقيل و گروهى از بزرگان اصحاب به سمت كربلا حركت نمودند باكمال حشمت و جلال و عزت وارد سرزمين كربلا شدند.

سفر پنجم: روز يازدهم محرم از كربلا و از كوفه بطرف شام بود كه از همه دلسوزتر بود.

سفر ششم: حضرت زينب عليها السلام از شام به مدينه بود كه وطن اصلى آن بى‏بى دو عالم بود ولى با دلى سوخته آمد دروازه كوفه در آن ازدحام و شلوغى كه صدا به كسى نمى‏رسد حضرت زينب مى‏خواست حق را ظاهر كند خطبه‏اى انشاء فرمايد هيچكس گوش نمى‏گرفت سر و صداى لشكر و هياهوى تماشاچيان نمى‏گذاشت صدا به كسى برسد ناگاه به قوه ولايت اشاره فرمودند، و اشارت الى الناس ان اسكتوا فارتدت الاصوات و سكنت الاجراس اشاره كرد بسوى مردم همه صداها گرفته شد بلكه به همان اشاره تمام زنگهاى گردن اسبها و قاطرها و شترها ايستاد و در يك سكوت محض خطبه را انشاء فرمودند و حق را ظاهر ساخت و همچنين خطبه‏اى كه در شام انشاء فرمودند عادتا محال است زنى كه اسير و داغديده، گرفتار، گرسنه، تشنه، خسته، در چنين مجلس عظيمى ايراد نمايد همه كلمه‏اش تيرى بود به دل آن شقى كه او را آتش مى‏زد، اين تصرف زينب ظاهر نمودن ولايت الهى است كه خداوند به او عنايت كرده‏ (٢١٤).

گر تو برادر منى اى پاره پاره تن برادر سر ز خاك و نظر كن بحال من من با تو همسفر بودم اى مير كاروان شمر سنان به خواهر تو گشته هم عنان طاقت نباشم شوم از تو جدا دمى اى غرق به خون تو سيد سالار زينبى آيم به همره تو به هر جا سفر كنى شايد ز نوك نيزه بسويم نظر كنى تشت طلا به شام تو را گر مكان شود ترسم خرابه منزل ما بى كسان شود

ايمان ام عقيل باديه نشين

توجه شما را به يكى از كنيزان زينب كبرى جلب مى‏نماييم:

ام عقيل يك زن باديه نشين بود، اسلام را با جان و دل پذيرفته بود و با ايمان به قوانين آن عمل مى‏كرد.

روزى دو تن به خانه‏اش آمدند او ضمن پذيرايى از ميهمانان خود ناگاه دريافت پسرش كه در كنار شترها بازى مى‏كرد به سبب رميدن شترها كشته شده است، ام عقيل بدون آنكه موضوع را به اطلاع مهمانان برساند از آنها پذيرايى كرد پس از غذا مهمانان از ماجراى كشته شدن پسر ام عقيل باخبر شدند و از صبر و روحيه اين زن تعجب كردند چون مهمانان رفتند چند نفر از مسلمانان براى تسليت گفتن نزد ام عقيل آمدند.

ام عقيل به آنها گفت: آيا در ميان شما كسى هست كه به آيات قرآن آگاه باشد و با تلاوت آن مرا تسلى دهد يكى از حاضران گفت: آرى، آنگاه اين آيات را خواند:

و لنبلونكم بشى‏ء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرين، الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون، اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمه و اولئك هم المهتدو ن‏ (٢١٥)

كسانى كه استقامت كننده هستند، خداوند ببينيد چه مى‏فرمايد در حق آنها ترجمه:

آزمايش مى‏كنيم شما را مثل ترس و گرسنگى و نقصان اموال و نفوس و آفات زراعت (ولى در برابر اين حوادث بايد استقامت داشته باشيد)، خداوند مى‏فرمايد: بشارت به آنها بدهيد، آنان كه به حادثه سخت و ناگوار دچار مى‏شوند بشارت باد به آنها و بگويند ما از خدائيم و بسوى او بر مى‏گرديم براى آنها درود از خدا و رحمت براى آنها و آن گروه جزء هدايت شده‏گانند.

ام عقيل با شنيدن اين آيات از آنها خداحافظى كرد.

وضو گرفت دست به دعا برداشت و عرض كرد: خدايا فرمانت را انجام دادم و صبر كردم اينك آنچه به صابران وعده دادى به من برسان‏ (٢١٦).

مرحوم بهبهانى رحمه الله و قضيه خواب

يكى از علماء اصفهان نقل مى‏كرد كه: يك وقتى رفته بودم زيارت عتبات عاليات در نجف اشرف بودم شب كه خوابيدم در خواب ديدم جايى هستم جمعيت زيادى و علماء و بزرگان صف كشيده‏اند براى نماز جماعت نشسته‏اند منتظر اقامه نماز جماعت هستند سوال كردم امام جماعت چه كسى است گفتند: آقا حضرت امير المومنين (عليه السلام) است گفتم: هوا كه تاريك شده پس چرا شروع نمى‏كند گفتند: منتظر آقا ميرزا سيد على بهبهانى است من خيلى دلم مى‏خواست حضرت على (عليه السلام) را زيارت كنم.

خلاصه رفتم جلو سلام كردم دست مباركش را زيارت كردم بعد عرض كردم آقا جان چرا نماز نمى‏خوانى فرمودند: منتظرم آقا ميرزا سيد آقا بهبهانى بيايد نماز را شروع كنم يك وقت ديدم يك كسى آمد گفتند: آقاى بهبهانى آمد.

حضرت فرمود: بگوييد ايشان بيايد جلو آقاى بهبهانى آمد جلو من هم تا آن وقت ايشان را نديده بودم ايشان را زيارت كردم نماز تمام شد من از خواب بيدار شدم موقع برگشتن از عتبات عاليات رفتم اهواز خدمت ايشان وقتيكه ايشان را ديدم مطابق خوابم بود، يعنى: همان بود كه در خواب ديده بودم.

خوابم را به ايشان نقل كردم آنقدر گريه كرد بعد فرمود: من مورد عنايت امام اميرالمومنين قرار گرفتم كه فرموده باشد كه صبر مى‏كنم كه من بيايم نماز بخواند.

مرحوم آيت ‏الله بهبهانى در اصفهان از دنيا رفت بزرگان همه براى تشييع جنازه ايشان آمدند.

خلاصه آيت ‏الله بهبهانى يك سالى مشرف مى‏شود مكه بعد از اعمال حج شرفياب مى‏شود به نجف اشرف علما و برزگان ايشان را ديدن مى‏نمايند من جمله حاج ميرزا حسن يزدى بودند.

بعد مرحوم آيت الله بهبهانى مى‏رود به بازديد حاج ميرزا حسن يزدى گفتگو از تقوى مى‏شود هر كدام از علما داستانى را نقل مى‏كنند.

مرحوم بهبهانى در نوبت خود فرموده بودند: تقوى در خلوت مهم است ناقلى نقل كرد كه: من در مجلس بودم مرحوم بهبهانى نقل كرد و گفت: پدرم نقل كرد كه من يك سفر با كشتى مى‏رفتم به مكه چون سابقا يا با كشتى مى‏رفتند و يا با شتر پياده مشكل بود گرچه يك بنده خدا در تهران بود سه سفر پياده رفته بود خانه خدا.

كشتى اين طور است كه ناخدا در آن كاپيتان كه همان است كه نشسته و كشتى را هدايت مى‏كند يك قطب نما جلو او است كه او را راهنمايى مى‏كند به هر جاى دريا مى‏رسد مى‏داند عمق دريا چقدر است، گودى چه قدر است، چون توى دريا كوهايى وجود دارد كه روى برنامه نباشد ممكن است برخورد به آن كوهها كند متلاشى شود گاهى گردابهايى دارد اگر دچار شود نمى‏تواند نجات پيدا كند.

مرحوم بهبهانى فرمود: پدرم گفت: كشتى روى برنامه خود راه مى‏رفت با آن سرعت كه مى‏رفت يك وقت ديديم وسط دريا كشتى ايستاد، كارگران را حاضر كرد بازديد كردند.

گفتند: چيزى ديده نمى‏شود، يك وقت ديديم از جلو كشتى يك حيوان عضيم‏الجثه سر در آورد مثل يك كوه آمد بالا تا اينكه سر يك حيوان رسيد بالاى بام كشتى ولى هنوز بقيه بدن اين حيوان توى آب است، سرش را آورد بالاى كشتى يك وقت ديديم دهانش را باز كرد مثل، يك قنداقه از توى دهانش گذاشت بالاى بام كشتى و رفت توى دريا وقتى كه نگاه كرديم ديديم فقط مقدارى از لباس و قنداق اين بچه‏تر شده است.

ناخدا فرمان صادر كرد غواص را حاضر كرد و گفت: بلم‏ها را آماده كنيد هر غواص با يك بلم برود ببيند كشتى غرق شده يا خبر ديگرى وجود دارد آنها رفتند ولى چيزى دريافت نكردند و برگشتند يك وقت يكى از آنها گفت: من يك شبهى را مى‏بينم كه مى‏رود زير آب و بيرون مى‏آيد.

رفت دنبال او گفت: ديدم روى يك تخته يك زن نشسته و تخته را گرفته ولى صدا ندارد او را نجات دادم، آوردم ميان كشتى سوال كردم اينجا چه كار مى‏كنى و داستان شما چگونه است؟

گفت: ما چند نفر بوديم با هم از اين جزيره به آن جزيره مى‏رفتيم، سه روز گرفتار طوفان شديم آب حمله كرد، يك وقت ديديم تخته شكست آب همه را برد من يك بچه داشتم او را بغل گرفتم گفتم: اگر بنا شود غرق بشويم با هم باشيم يك وقت ديديم هم لنج ما كه غرق شده بودند يكى از اينها از زير آب غواصى مى‏كند و تلاش كرد و خود را نجات داد از غرق شدن، يك وقت آمد از اين تخته آويزان شد آمد توى اين لنج شكسته و لباسش را در آورد و خستگى او كه رفع شد يك وقت ديدم زير چشمى به من نگاه مى‏كند، شيطان او را وسوسه كرد خواست دست بزند گفتم: اى بيحيا از خدا بترس ما داريم غرق مى‏شويم حالا وقت گناه است عفت تو كجا رفته؟

گفت: من كارى ندارم مى‏خواهم دست به سينه تو بزنم، گفتم: محال است بگذارم دست بزنيد، پافشارى كرد، گفتم: من دامنم آلوده نيست، او مرا تهديد كرد و گفت: بچه‏ات را مى‏اندازم توى آب، گفتم: بچه را مى‏دهم اما دامنم را آلوده نمى‏كنم اين بى‏حيا به زور بچه را از من گرفت جلو چشم من انداخت توى آب من يك دفعه منقلب شدم كه بند دلم را آب برد قلب من شكست صدا زدم يا الله، اى خدايى كه همه جا هستى تو شاهد باش بچه‏ام را دادم اما ناموسم را ندادم چون تو گفتى پاكى را از دست ندهيد ولو در خلوت باشد و من خودم را حفظ كردم، غواص گفت: ديدم اين زن حرف مى‏زند ولى گريه مى‏كند.

گفتم: چرا گريه مى‏كنى؟

گفت: بچه‏ام از دست رفت.

گفتم: مادر اگر بچه‏ات را ببينى مى‏شناسى؟

گفت: چطور مى‏شود مادر بچه‏اش را ببيند و او را نشناسد، ما ديگر چيزى نگفتيم زن را برديم بالاى كشتى و قنداقه بچه را در جلو او گذاشتم تا چشم زن به آن بچه افتاد منقلب شد، گفت: اين بچه من اينجا چه كار مى‏كند؟

گفتم: خانم بچه‏ات را دست خوب كسى سپردى نتيجه پاكى و ورع و خداشناسى همين است كه دامنش آلوده نشد و بچه‏اش هم به خودش بازگشت، بعد از اين سوال كردم آن مرد خلاف كار چه طور شد؟

گفت: طولى نكشيد يك موج آب آمد دست و پايش را لوله كرد و برد غرق شد (٢١٧).

يك زن با ايمان و مسئله حجاب

در زمان يكى از خلفاى بنى عباس بر اثر ندادن ماليات بر اهل بلخ غضب كرد مردى را طلب كرد بعنوان فرماندار آن شهر روانه كرد و گفت: تا مى‏توانى بر مردم آنجا سخت بگيريد و ترحم بر آنان روا مداريد تا اينكه ماليات را بدهند.

فرماندار روانه شد به شهر بلخ و فرمانى صادر گرديد كه هرچه زودتر ماليات را بدهيد و الا عقوبت و زندان جاى شماست با اين گفتار در ميان مردم سر و صداها بلند شد و ديگر آرامش نداشتند مردم فلك زده بلخ هرچه فكر كردند چاره نديدند تا اينكه شورا كردند كه بروند دامن عيال فرماندار را بگيرند تا شايد راه چاره‏اى پيدا شود.

عده‏اى حركت كردند به طرف عيال فرماندار و مطلب را اظهار كردند كه ما بيچاره‏ايم قدرت دادن ماليات را نداريم، اين وضع رقت بار زنهاى بى سرپرست تاثيرى در روحيه آن زن با ايمان ايجاد كرد، زن با ديدن اين منظره پيراهن مرصع به جواهر كه براى مجالس عروسى تهيه كرده بود به شوهر داد به جاى ماليات مردم بلخ به نزد خليفه عباسى فرستاد كه از مردم آن شهر بگذرد البته قيمت پيراهن زيادتر از ماليات بود، فرماندار پيراهن را آورد پيش خليفه نهاد، خليفه گفت: اين چيست؟ گفت: خراج ماليات بلخ است كه عيالم به جاى ماليات داده است.

آنها تهى دست بودند پس شما قبول نماييد، خليفه از جريان وضع مردم باخبر شد كه قادر به دادن ماليات نيستند و زن فرماندار پيراهن خود را براى ماليات فرستاده، خليفه اين زن را بسيار تحسين كرد و دستور داد بكلى ماليات عفو شود و پيراهن را برگرداند به خود زن، وقتى كه فرماندار پيراهن را به زن خود برگرداند و گفت: خليفه از عمل شما تحسين كرد و احترام گذاشت و ماليات را بخشيد، بعد زن سوال كرد: آيا سلطان بر اين پيراهن نگاه كرد يا نه؟ گفت: بلى.

زن گفت: پيراهنى كه نظر نامحرم بر آن افتاده باشد من ديگر نمى‏پوشم ولى آن را بفروشيد تا در بلخ مسجدى بنا كرد مسجد فعلى از پول همان پيراهن است، بعد از تكميل بنا، ثلث پول زياد آمد آن را نيز زير يكى از ستون‏هاى مسجد پنهان كردند كه هر وقت مسجد محتاج به تعمير باشد از آن پول استفاده كنند، عفت يك زن چقدر عالى است‏ (٢١٨).