جواب دادن حضرت على (عليه السلام) به گوسفندى كه از سگ حامله شده
از مرحوم شيخ بهايى رحمه الله كه در شهر مشهد مدفون است نقل شده است كه: عربى آمد خدمت حضرت على (عليه السلام) سوال كرد بر اينكه يك سگى با گوسفندى وطى كرد و بچه متولد شد آيا حكم او چيست؟ حضرت فرمودند: اگر گوشت مىخورد او سگ است گوشت او حرام است و نجس، اگر علف مىخورد او گوسفند است و گوسفند او پاك است و حلال، عرض كرد: گاهى گوشت مىخورد و گاهى علف فرمود: اگر بدن او پشم آورده و شبيه به گوسفندى است پاك است و اگر مو آورده حرام است و نجس، عرض كرد: بعضى از بدن او پشم دارد و شبيه به گوسفند است و بعضى از بدن او مو دارد و شبيه به سگ است، فرمودند: در موقع خوابيدن صاف به روى زمين مىخوابد گوسفند است و اگر با قفا مىخوابد و مىنشيند سگ، عرض كرد: گاهى صاف مىخوابد و گاهى با قفا مىخوابد، فرمودند: اگر در جلو گله يا وسط راه مىرود گوسفند است و اگر عقب گله راه مىرود سگ است، عرض كرد. گاهى عقب گله و گاهى جلو يا وسط گله راه مىرود، فرمودند: در وقت بول كردن به طرف زمين خم مىشود گوسفند است و اگر پاى خود را بلند مىكند سگ است، عرض كرد: گاهى خم مىشود و گاهى پاى خود را بلند مىكند بول مىكند، فرمودند: در موقع آب خوردن آب را مىمكد گوسفند است و اگر آب را با زبان بر ميدارد سگ است، عرض كرد: گاهى مىمكد و گاهى آب را با زبان بر ميدارد، فرمودند: سر او را ببريد و شكمش را پاره كنيد اگر داراى شكمبه باشد پاك است حلال و اگر فاقد شكمبه باشد حرام است و گوشت او نجس است.
فضايل على (عليه السلام) را كه نمىشود بيان كرد ولى هر كس به اندازه خود كه شناختى پيدا كرده است بايد به قلم بياورد تااينكه حق آن بزرگوار ادا بشود جايى كه على (عليه السلام) معلم جبرئيل باشد ماها مىتوانيم مقام و مرتبه او را بيان كنيم؟
از شنيدن يك داستان توجه شما را به آن جلب مىنمايم.
حضرت على (عليه السلام) استاد جبرئيل است
مرحوم سيد جزايرى مىنويسد روزى جبرئيل (عليه السلام) خدمت رسول الله صلىالله عليه و آله مشرف بود كه حضرت امير المومنين (عليه السلام) وارد شد.
جبرئيل بجهت احترام آن حضرت برخاست رسول خدا صلىالله عليه و آله به جبرئيل فرمودند:
اتقوم لهذا الصبى قال نعم ان له على حق تعليم
آيا بر مىخيزى براى اين طفل؟ عرض كرد بلى زيرا كه على (عليه السلام) حق تعليم نسبت به من دارد حضرت فرمود كدام است عرض كرد وقتى كه خداوند عالم مرا خلق كرد فرمودند
: من انت و ما اسمك و من انا و ما اسمى
خداوند فرمود تو كيستى و اسم تو چيست و من كه هستم و اسم من چيست؟
تو خداى بزرگ هستى و اسم تو جليل است و من بنده ذليل هستم و اسم من جبرئيل است، حضرت فرمود: عمر تو چقدر است عرض كرد: من حساب عمر خود را ندارم وليكن ستارهاى در گوشه عرش هر سى هزار سال يك مرتبه طلوع مىكند و بعد غروب مىنمايد و من تا بحال سى هزار مرتبه اين ستاره را ديدهام
.
علم خوب است يا مال؟ (از نظر على (عليه السلام))
در روايت وارد شده كه ده نفر با هم، هم قول شدند گفتند مىرويم و از على بن ابيطالب سوال مىكنيم اگر جواب همه ما را يكى داد مىفهميم فضلى ندارد ولى اگر هر يكى از ما را از مساله واحد به نوع مخصوص جواب داد مىفهميم كه رسول اكرم صلىالله عليه و آله راست فرموده:
انا مدينه العلم على بابها
من شهر علم هستم و على (عليه السلام) در آن شهر است.
پس شخص اول آمد و سوال كرد يا على علم بهتر است يا مال؟ حضرت فرمودند: علم بهتر است يا زيرا كه علم ميراث انبيا است و مال ميراث قارون و فرعون و هارون و شداد است.
دومى آمد سوال كرد يا على علم بهتر است يا مال؟ حضرت فرمود: علم براى اين كه علم تو را حفظ مىكند و مال را بايد تو حفظ كنى او رفت.
سومى آمد سوال كرد يا على علم خوب است يا مال؟ حضرت فرمودند: علم زيرا براى عالم دوستانى فراوان است و براى صاحب مال دشمن فراوان است سومى كه رفت.
چهارمى آمد سوال كرد يا على علم خوب است يا مال؟ علم بهتر است زيرا از علم هر چه بردارى و صرف كنى زياد مىشود ولى از مال بردارى كم مىشود او رفت.
پنجمى آمد و سوال كرد ياعلى علم خوب است يا مال؟ فرمودند: علم بهتر است زيرا كه شخص مالدار بخيل و لئيم ناميده مىشود ولى شخص عالم را با عظمت و بزرگى ياد مىشود پس او رفت.
ششمى آمد و سوال كرد يا على علم خوب است يا مال؟ فرمودند: علم زيرا كه مال را دزدان به دنبال است كه برسند مىربايند اما براى علم اين وحشت و ترس نيست او رفت.
هفتمى آمد و سوال كرد يا على علم خوب است يا مال؟ فرمودند: علم زيرا كه مال به مرور ايام كم و كهنه مىشود و پوسيده مىشود اما علم هر چه زمان بگذرد كهنه و پوسيده نمىشود.
هشتمى آمد و سوال كرد يا على علم خوب است يا مال؟ فرمودند: علم براى اينكه مال همراه صاحبش بوده تا هنگام مرگ ولى علم هم در حال حيات و هم در حال ممات همراه صاحبش خواهد بود.
نهمى آمد و سوال كرد يا على علم خوب است يا مال؟ فرمودند: علم زيرا كه مال دنيا دل را قسى مىكند به خلاف علم كه دل را نورانى مىكند.
دهمى آمد و سوال كرد يا على علم بهتر است يا مال؟ فرمودند: علم خوب است به دليل اينكه صاحب مال تكبر مىكند گاهى ادعاى خدايى مىكند ولى صاحب علم متواضع و فروتن مىباشد.
ده تا سوال كردند حضرت همه را مختلف و با منطق جواب فرمودند
نزول آيه ولايت درشان حضرت على (عليه السلام)
قلم من لياقت ندارد از فضايل حضرت على (عليه السلام) بيان نمايم ولى مىخواستم اظهار علاقه و محبت كرده باشم و بگويم اى اولين مظلوم در عالم ما هم بسيار شما را دوست داريم.
يكى از آيات قرآن كه در شان آن حضرت نازل شده اين آيه است:
انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا يقيمون الصلوه و يريدون و هم راكعون
آيه ولايت در تفسير مجمع البيان و كتب ديگر از عبدالله بن عباس چنين نقل شد كه روزى در كنار چاه زمزم نشسته بود و براى مردم از قول پيامبر صلىالله عليه و آله حديث نقل مىكرد، ناگهان مردى كه عمامهاى بر سر داشت و صورت خود را پوشانيده بود نزديك آمد و هر مرتبه كه ابن عباس از پيغمبر اسلام صلىالله عليه و آله حديث نقل مىكرد او نيز با جمله قال رسول الله حديث ديگر صلىالله عليه و آله نقل مىنمود.
ابن عباس او را قسم داد تا خود را معرفى كند او صورت خود را گشود و صدا زد اى مردم هر كس مرا نمىشناسد بداند من ابوذر غفارى هستم با اين گوشهاى خودم از رسول خدا صلىالله عليه و آله شنيدم و اگر دروغ مىگويم هر دو گوشم كر باد و با اين چشمان خود اين جريان را ديدم و اگر دروغ مىگويم هر دو كور باد كه پيامبر صلىالله عليه و آله فرمود: على قائد البرره و قاتل الكفر منصور من نصره مخذول من خذله .
على (عليه السلام) پيشواى نيكان و كشنده كافران است هر كس او را يارى كند خدا ياريش خواهد كرد و هر كس دست از ياريش بر دارد خدا دست ازيارى او بر خواهد داشت سپس ابوذر اضافه كرد اى مردم روزى از روزها با رسول خدا صلىالله عليه و آله در مسجد نماز مىخواندم سائلى وارد مسجد شد و از مردم تقاضاى كمك كرد ولى كسى چيزى به او نداد او دست خود را به آسمان بلند كرد و گفت: تو شاهد باش كه من در مسجد رسول تو تقاضاى كمك كردم ولى كسى جواب مساعد به من نداد.
در همين حال على (عليه السلام) كه در حال ركوع بود با انگشت كوچك دست راست خود اشاره كرد سائل نزديك آمد و انگشتر را از دست آن حضرت بيرون آورد پيامبر صلىالله عليه و آله كه در حال نماز بود اين جريان را مشاهده كرد هنگامى كه از نماز فارغ شد سر به سوى آسمان بلند كرد و چنين گفت: خداوندا برادرم موسى از تو تقاضا كرد كه روح او را وسيع گردانى و كارها را بر او آسان سازى و گره از زبان او بگشاى تا مردم گفتارش را درك كنند و نيز موسى درخواست كرد هارون را كه برادرش بود وزير و ياورش قرار ده و بوسيله او نيرويش را زياد كنى و در كارهايش شريك سازى خداوندا من محمد پيامبر و برگزيده توام سينه مرا گشاده كن و كارها رابر من آسان، از خاندانم على (عليه السلام) را وزير من گردان تا بوسيله او پشتم قوى و محكم گردد.
ابوذر مىگويد: هنوز دعاى پيامبر صلىالله عليه و آله پايان نيافته بود كه جبرئيل نازل شده و به پيامبر صلىالله عليه و آله گفت: بخوان پيامبر صلىالله عليه و آله فرمود: چه بخوانم؟ گفت: بخوان انما وليكم الله الى آخر آيه، ولى شما سه كس است خدا و رسول خدا و كسانى كه ايمان آوردهاند و نماز را برپا مىدارند و در حال ركوع زكات مىدهند
.
برگشتن آفتاب، فضيلتى ديگر براى حضرت على (عليه
السلام)
برگشتن آفتاب، فضيلتى ديگر براى حضرت على (عليه السلام)
روايت ديگرى كه دلالت دارد بر فضيلت على (عليه السلام) موضوع نهروان است. على (عليه السلام) چون از جنگ نهروان مراجعت فرمودند رسيدند به زمين بابل فرمودند اين زمين كه دو مرتبه تاكنون در او عذاب نازل شده و اول زمين است كه در او بت پرستيده شده و اين زمين از زمينهاى قوم لوط است و از براى هيچ پيغمبرى و وصى او جايز نيست كه در او نماز بخواند رو كرد به اصحاب فرمود: شما نماز بخوانيد و بر من جايز نيست در نماز بخوانم حضرت نماز عصر را نخواند تا آفتاب غروب كرد، در اين اثناء شخصى آمد خدمت على (عليه السلام) و عرض كرد يا امير المومنين من در كنار اين زمين مزرعه داشتم كه بواسطه اين مزرعه زندگى خود را اداره مىكردم و اكنون سه سال است كه شيرى در آن مزرعه پيدا شده چند تا كارگر و حيوان مرا خورده و كسى جرات نمىكند در آنجا قدم بگذارد و به اين سبب مزرعه بكلى خراب شده تقاضا دارم اين حيوان را از سر من رفع نماييد.
حضرت انگشتر خود را به عمار ياسر دادند و به او فرمودند: با اين شخص در آن مزرعه مىروى و انگشتر مرا به آن شير نشان مىدهى و به او بگوييد حيدر كرار تو را امر مىكند كه ديگر در اين صحرا نمانى و متعرض اين شخص نشوى عمار ياسر با اين شخص آمدند نزديك مزرعه رسيدند صاحب مزرعه گفت: من ديگر يك قدر نزديك نمىآيم، مىترسم.
عمار ياسر با هزاران ترس وارد مزرعه شد ناگاه ديد شيرى كه به بزرگى گاو مىباشد غرش كنان از مزرعه بطرف او مىآيد ترس بر عمار غلبه پيدا كرد چاره نديد انگشتر را به روى دست گرفت و گفت: صاحب اين انگشتر على (عليه السلام) وصى پيغمبر مىفرمايد: ديگر حق ندارى در مزرعه بمانى.
عمار ياسر ديد اين حيوان فورا سر به زير انداخت و به سرعت از مزرعه خارج شد كه ديگر اثرى ديده نمىشود صاحب اين مزرعه را صدا زد آمد هر گوشه را گردش كرد از شير اثرى نديد عمار وقتى كه برگشت بطرف على (عليه السلام) در دل خطور كرد على (عليه السلام) به سحر شير را از مزرعه بيرون كرد لكن فورا از فكر خود استغفار كرد و گفت: اين امر عجيب به نحو اعجاز صادر گرديد نه به نحو سحر و چون حضور على (عليه السلام) مشرف شد ديد على (عليه السلام) وضو گرفته و دست به دعا بر داشته و عرض مىكند پروردگارا در زمينى كه عذاب تو بود نماز نمىخوانم اكنون از آن سرزمين خارج گرديدم آفتاب را براى من بر گردان تا اينكه من نماز عصر خود را بخوانم هنوز سخن حضرت تمام نشده بود كه آفتاب برگشت به محل نماز عصر و آن حضرت نماز عصر خود را خواند دو مرتبه آفتاب غروب كرد حضرت پس از نماز رو كرد به عمار ياسر و فرمودند: اگر امر شير سحر بود برگشتن آفتاب هم سحر بود، عمار ياسر عرض كرد: قربانت گردم امر ناگوارى در دلم خطور و استغفار كردم
موضوع ديگر كه براى حضرت على (عليه السلام) آفتاب برگشت اين روايت است كه در مدينه روزى حضرت رسول اكرم صلىالله عليه و آله را كسالتى رخ داد و طرف عصر بود كه سر مبارك روى دامن على (عليه السلام) گذاشته بود به خواب رفت على (عليه السلام) نماز عصرش را نخوانده بود و ديد اگر خواسته باشد سر رسول اكرم صلىالله عليه و آله را به روى زمين گذارد آنجناب از خواب بيدار مىشود لذا نشست تا آفتاب غروب كرد.
چون حضرت از خواب بيدار شد و ديد كه على (عليه السلام) نماز عصر را نخوانده است دست به دعا بر داشت، عرض كرد: خداوندا على (عليه السلام) در طاعت تو بوده كه نماز از او فوت شده پس به عزت و قدرت كامله خود آفتاب را از براى على (عليه السلام) برگردان نماز عصر را بخواند، آفتاب برگشت على (عليه السلام) نماز عصر را خواند دو مرتبه آفتاب غروب كرد
آب آوردن جبرئيل از حوض كوثر براى على (عليه السلام)
حكايت شده كه يك روز صبحى بود كه ابوبكر و عمر آمدند درب خانه رسول اكرم (صلىالله عليه و آله و سلم).
به هر دو فرمودند: برويد در خانه على (عليه السلام) كه من نيز از عقب سر شما مىآيم كه آنچه امشب بر او واقع شده بشنويد انس بن مالك مىگويد: من نيز همراه بودم چون رسيدم در خانه على (عليه السلام) آن حضرت از خانه بيرون آمد، فرمود: خير است مگر چيزى حادث شده است.
ابوبكر گفت: خير است، در اين صبحت بودند كه پيغمبر خدا رسيد فرمودند: يا على آنچه كه امشب بر تو واقع شده از براى ايشان نقل كن، گفت: يا رسول الله از نقل آن شرم دارم، فرمودند: خداوند از كلمه حق شرم نمىآورد شما هم در اظهار هر چيزى راست شده است.
پس على (عليه السلام) فرمودند: كه مرا احتياج به غسل شد و آب حاضر نبود حسن را از پى آب به راهى فرستادم و حسين را به راه ديگر و آنها دير آمدند و من دلگير بودم كه مبادا به نماز نرسم ناگاه ديدم سقف خانه شكافته شد و سطلى پايين آمد، منديلى بر سر آن هست، آن منديل را برداشتم سطل را پر از آب ديدم از آن غسل كردم و با آن منديل بدنم را خشك كردم پس از آن سطل با منديل بطرف آسمان رفت و من به نماز آمدم بعد حضرت رسول (صلىالله عليه و آله) فرمودند: آب از كوثر بود و آورنده آب جبرئيل بود، منديل از بهشت بود و سطلهاى جنت بود، كيست مثل تو يا على در اين شب و حال آنكه جبرئيل خادم تو بود
معجزه حضرت على (عليه السلام) و مسلمان شدن راهب
هنگامى كه حضرت على (عليه السلام) با لشكر متوجه شدند بطرف صفين براى جهاد در بين راه تشنگى بر حيوانات ايشان غلبه نمود.
آن حضرت ديرى ديد و از راهب آن دير طلب آب كرد، راهب گفت: از اينجا تا محل آب سه فرسخ راه است و در هر يك ماه از براى من اندك آبى مىآورند اگر به شما بدهم خودم تلف مىشوم.
حضرت اطراف را ملاحظه نمودند و زمين را نشان داد و دستور فرمودند: اينجا را بكنيد، چون كندند سنگ عظيمى پيدا شد، گفت: سنگ را برداريد و آب بخوريد چون حضرت از علم غيب مىدانست كه در اين مكان آب هست و لذا فرمود: سنگ را برداريد، آب بخوريد خلق كثير جمع شدند كه سنگ را حركت دهند نتوانستند.
عدد لشكريان نود هزار نفر بودند همه آنها عاجز آمدند، حضرت امير از اسب فرود آمد آن سنگ را حركت داده و برداشت و دور انداخت از زير آن سنگ چشمه آبى پيدا شد كه از عسل شيرينتر و از يخ سردتر، مشكها را پر كردند و همگى خوردند و به حيوانات دادند، باز حضرت امر نمودند كه سنگ را بجاى خود نهند، مقدر نشدند خود حضرت سنگ را بجاى خود نهاد و خاك بر آن ريخت، چون از صفين برگشتند يارانى كه همراه بودند هر چند تفحص كردند آن مكان را پيدا نكردند كه آن آب از برف سفيدتر و از عسل شيرينتر و از يخ سردتر كجا بوده؟!
گفتند: نه، وصى نبى است، راهب آمد خدمت حضرت در دست مبارك آن حضرت مسلمان شد و گفت: از پدران ما بما رسيده بود كه در حوالى اين دير آبى است از آن آب نشان ندهد مگر نبى يا وصى نبى.
پدر من در آرزوى ديدن اين بزرگوار مدتها در اين دير به سر برده و اين سعادت نصيب من شد پس به خدمت آن حضرت بود و در صفين جنگى واقع شد و آن راهب كه ايمان آورده بود به درجه شهادت نائل گرديد.
خداوند همه ما را عاقبت به خير بگرداند كه بهترين دعا است و در حق هر كس
.
و اذا سئلك عبادى عنى فانى قريب اجيب دعوه الداع اذا دعان فليستجيبوا لى و ليؤمنوا بى لعلهم يرشدون
.
هنگامى كه بندگان من از تو درباره من سؤال كنند من نزديكم، دعاى دعا كننده را به هنگامى كه مرا مىخواند پاسخ مىگويم، پس آنها دعوت مرا بپذيرند و به من ايمان بياورند باشد كه راه يابند و به مقصد برسند.
جوان در كنار كعبه چگونه حاجت خواست
يك روايت جالب از خالد بن ربعى به چند سند ذكر فرموده تا اينكه رسيده به على (عليه السلام) او گفته در روايت آمده است كه روزى على (عليه السلام) براى حوائج خود داخل مكه شدند ديدند عربى را كه پرده كعبه را گرفته و با خدا حرف مىزند.
يا صاحب البيت، البيت بيتك و الضيف ضيفك و لكل ضيف من ضيفه حق فاجعل حقى منك الليله المغفره، فقال اميرالمومنين لاصحابه اما تسمعون كلام الاعرابى قالوا نعم
عربى آمد پرده خانه را گرفت، عرض كرد: اى صاحب خانه، خانه خانه شما است، مهمان هم مهمان شما است و هر مهمانى بر صاحب خانه حقى دارد حق مرا آمرزش گناهم قرار بده (يعنى به جاى طعام گناهم را عفو فرماييد) على (عليه السلام) رو كرد به اصحاب خود فرمودند: آيا شنيديد كلام اعرابى را؟ گفتند: بلى.
بعد على (عليه السلام) فرمودند: كه خداوند كريمتر از آن است كه مهمانش را ناراضى كند اينها در شب اول واقع گرديد، فرمود: شب دوم باز آن عرب آمد، پرده مكه را گرفته و مىگويد: اى خداى عزيز و گرامى اكرام كن مرا به عزت خودت و متوجه تو هستم، بحق محمد و آل محمد قسم مىدهم عطا كن مرا چيزى را كه به غير از تو كسى به من عطا نمىكند و دورگردان از من چيزى را كه قادر نيست احدى غير از تو يعنى مرا اهل بهشت گردان و آتش را از من دور گردان، على (عليه السلام) به اصحاب خود فرمود: قسم بخدا كه رسول الله صلىالله عليه و آله به من خبر داد كه اين اعرابى از خدا بهشت مىخواهد و خدا عطا مىكند و سوال مىكند صرف آتش را خدا صرف مىكند آتش را از او، على (عليه السلام) فرمود: چون شب سوم شد على (عليه السلام) ديد ايضا مرد اعرابى پرده را گرفته، عرض مىكند: خداوند شب اول آمدم به درگاه تو طلب آمرزش گناهان خود كردم مرا آمرزيدى.
شب دوم آمدم به درگاه تو طلب بهشت كردم به من عطا كردى، امشب هم آمدم براى دنيايم.
خدايا روزى كنيد مرا چهار هزار درهم، على (عليه السلام) اين منظره را ديد آمد نزديك فرمود: اى اعرابى خدا را خوانديد گناه تو را بخشيد بهشت را خواستيد به تو داد و آتش را از تو دور كرد و امشب هم سوال چهار هزار درهم كردى، وقتى كه اعرابى على (عليه السلام) را شناخت روى كرد به طرف حضرت عرض كرد: بخدا قسم تو آرزوى منى و حاجت خود را از تو طلب مىنمايم (يعنى تو هستى حاجت روا و تويى مشكل گشا) فرمود: سوال كنيد اى اعرابى.
گفت: هزار درهم مىخواهم قرض خود را ادا نمايم و هزار درهم مىخواهم يك خانه شخصى بخرم و هزار درهم مىخواهم خرج ازدواج كنم هزار درهم مىخواهم كسب نمايم فرمود: انصاف دادى هر وقت كه آمدى مدينه سوال كن خانه على كجاست؟ اعرابى مدت هفت روز در مكه معظمه بودند بعد حركت كردند براى مدينه خانه على (عليه السلام) را سراغ مىگرفت يك وقت ديد يك آقا زاده آمد جلو گفت: بيا من خانه على را نشان به تو بدهم، گفت: شما كه هستى؟ فرمود: من پسر على (عليه السلام) هستم و اسم من حسين است. اعرابى سوال كرد: اسم مادرت چه نام دارد؟ فرمود: اسم مادرم فاطمه است عليها السلام است. اعرابى باز سوال كرد: جده شما كيست؟ گفت: خديجه بنت خوليد. سوال كرد: اسم برادرت چيست؟ فرمود حسن (عليه السلام) آن وقت يقين كرد كه اين آقازاده فرزند امير المومنين است. گفت: برو به على (عليه السلام) بگو اعرابى آمده كه در مكه ضامن شدهايد، رفت خبر داد حضرت فرمود: يا فاطمه چيزى در خانه هست اعرابى بخورد؟ عرض كرد چيزى در خانه نيست، حضرت رفت سلمان را آورد فرمود: باغى كه رسول اكرم صلىالله عليه و آله براى ما غرض كرده آن را بفروش آن باغ را فروختند به دوازده هزار درهم، چهار هزار درهم به اضافه چهل درهم براى نفقهاش به اعرابى مرحمت فرمود.
خبر رسيد به فقرا شهر مدينه اجتماع كردند، على (عليه السلام) همه را انفاق كرد حتى يك درهم براى خود نماند وقتى كه على (عليه السلام) برگشت آمد خانه حضرت زهرا سوال كرد: پسر عم آيا باغ را فروختى؟ فرمود: بلى حضرت فاطمه فرمود: پولش كجاست؟ فرمود: به فقرا دادم، عرض كرد: من گرسنهام و و فرزندان من گرسنه و شكى نيست شما هم مثل ما هستيد.
امام حسن (عليه السلام) مىفرمايد: در اين هنگام پدرم رفت بيرون براى قرض كردن پس عربى را ديد با او است يك شتر، عرض كرد: يا على شتر نمىخرى؟ فرمود: پول ندارم. عرض كرد: مهلت مىدهم. فرمود چند مىفروشى؟ گفت يكصد درهم، على (عليه السلام) فرمود: حسن بگير در همان ساعت عرب ديگرى را ديد عرض كرد: يا على ناقه را مىفروشى؟ فرمود: چه كنى؟ عرض كرد: بروم با اين شتر در ركاب رسول الله صلىالله عليه و آله جنگ نمايم. فرمود: اگر قبول نماييد بخشيدم به شما. عرض كرد: پول دارم چند مىفروشى؟ فرمود: چند مىخواهى؟ اعرابى عرض كرد: من صد و هفتاد درهم مىخرم. فرمود بخريد، من صد درهم او را به آن اعرابى كه مقروضم از او مىدهم و هفتاد درهم او را براى خودم.
امام حسن (عليه السلام) تحويل گرفت رفتند طلب اعرابى را بدهند ديدند رسول الله صلىالله عليه و آله را كه در حال تبسم فرمود: يا اباالحسن آيا اعرابى را طلب مىكنى كسى كه فروخته است جبرئيل بود و خريدار از تو ميكائيل ناقه مال بهشت بود درهم از پيش خداوند تبارك و تعالى بود كسى كه براى خدا باشد خداوند هم هميشه با او است. ملاحظه فرموديد: على (عليه السلام) دوازده هزار درهم را همه را در راه خداوند داد آن وقت از بهشت براى او ناقه مىآيد
به جز از على نباشد به جهان گره گشايى
طلب مدد از او كن چو رسد ترا بلايى
چو به كار خويش مانى در خانه على زن
به جز او به زخم دلها ننهد كسى دوايى
به ولاى او بزن دم كه رها شوى ز هر غم
سر كوى او مكان كن بنگر كه در كجايى
تو جمال كبريايى تو حقيقت خدايى بخدا
نبردهاى پى اگر از على جدايى
على اى حقيقت حق على اى ولى مطلق
تو كه يار دردمندى تو كه يار بينوايى
زنده شدن پدر و سه پسر
نقل شده كه امير المومنين به جنگ صفين مىرفتند رسيدند (به نخله) با نود هزار سوار.
روزى مىگذشتند در كوچهاى از كوچههاى آن محل صداى گريه زنى را شنيدند كه آن حضرت با تمام كسانى كه همراهش بودند محزون شدند چون خوب ملاحظه فرمودند: زنى را ديدند بر سر چهار قبر نشسته و بىاختيار گريه مىكند.
چون حضرت ديد، فرمودند: اى زن چرا اينطور گريه مىكنى؟ مگر صاحبان اين قبر كيانند؟ بگو بدانم قصه خود را.
عرض كرد: يا امير المومنين اينها شوهر و سه پسر من هستند كه در يك روز وفات كردهاند شوهرى داشتم به سه پسر و ما فقير بوديم و بزغاله داشتيم از شير او زندگى مىكرديم روزى شوهرم بزغاله را ذبح كرد و پسر بزرگ من حاضر نبود، اما آن دو نفر ديگر بودند بعد از آنكه شوهرم آن بزغاله را ذبح كرد پوستش را برداشت و رفت به طرف بازار كه بفروشد در اين اثنا پسر بزرگ من وارد خانه شد سراغ بزغاله را گرفت برادرش گفت: پدرم او را ذبح كرد، پرسيد: چگونه او را ذبح كرد؟
گفت: بيا تا به تو بنمايم كيفيت ذبح را، پس برادر بزرگ را خوابانيد و كارد برداشت من گمان نمىكردم كه چنين كند، يك مرتبه ديدم كه برادر را ذبح كرد؟ خون زيادى از او آمد وقتى كه برادرش را كشته ديد برخاست فرار كرد.
در اين اثنا شوهرم وارد شد پسرش را كشته ديد واقعه را سوال كرد براى او گفتم: بعد به او گفتم: برخيز به طلب آن پسر برو مبادا خود را از ترس هلاك كند.
شوهرم برخاست عقب او رفت تا نزديك او رسيده بود پسر از ترس خود خواست از ديوار بالا رود ديوار يك مرتبه بر رويش خوابيد و او هم مرد، شوهرم با گريه برگشت واقعه را نقل كرد براى من بعد پرسيد: پسر كوچك كجاست؟
گفتن: آشپزخانه رفته، آمديم به سراغ او ديديم آتش گرفته و سوخته شوهرم همين كه اين حالات را ديد نعره زد و افتاد روى زمين و مرد و اين قبور آنها است پس از آن زن دست دراز كرد دامن آن حضرت را گرفت، عرض كرد: فداى تو شوم يا امير المومنين زنها را در بلاها صبر كمتر است از مردان يا دعا كن اينها دو مرتبه به من برگردند يا من به ايشان ملحق شوم.
پس آن حضرت رو كرد به آن قبور، فرمود،
قوموا يا عباد الله، يك مرتبه هر چهار نفر از قبر بيرون آمدند چون آن مرد چشمش به جمال مبارك امير المومنين افتاد عرض كرد: فداى تو شوم، آنچه از اين مصيبتها به من رسيد به واسطه فقر بود مرا از مرض فقر نجات بده.
حضرت دو دست مبارك پر از سنگ و كلوخ كرد و فرمود: بگير دامن خود را گرفت ريخت در دامن او وقتى كه نظر كرد ديد تمام در و گوهر شد
دلا اين عالم فانى به يك ارزن نمىارزد
به دنيا آمدن بر زحمت رفتن نمىارزد
اگر بر تخت شاهى تا به روز حشر بنشينى
به خشت زير سر اندر خفتن نمىارزد
عروس بى عزا اين چرخ دون نيست در خاطر
زحق نگذرد كه آن شادى به آن شيون نمىارزد
مسخر گر شود روى زمين مثل اسكندر
به تنهايى قبر و وقت جان كندن نمىارزد
اگر فرمان روا باشى ندارى از جهان چيزى
به غير از يك كفن آن هم به پوشيدن نمىارزد