۵- خواجگانى در لباس زنانه
مسئله بردگان و خواجگان در دربار خلفا و رجال آن روز ره آورد خطرناکى در برداشت که يک باره به فساد و تباهى و بى عفتى آنان انجاميد زيرا با راه يافتن غلام پسرهاى خواجه و زيبارو، در دربار، حس هم جنس بازى در خلفا و رجال برانگيخته شد و کم کم تمايل سخت و عادتى پست و نکوهيده در آنها به وجود آمد. از اين رو توجه زيادى در وضع لباس و زينت و آرايش و زيبايى اين خواجگان و کودکان امرد بى پناه مبذول مى داشتند مخصوصاً پوشيدن لباسهاى زنانه بر تن اين بردگان مهيج شهوات نابجاى آنان بود.
نخستين بار امين پسر هارون الرشيد به اين عمل اقدام کرد وى غلامان زيادى بخصوص خواجگان خريدارى کرد و به آنها لباس زنانه پوشانيده و در کاخهاى خود جاى داد ساير خلفا نيز در اين عمل از لو پيروى کردند و بالعکس لباسهاى مردانه بر تن کنيزکان مى پوشيدند.
زيبايى کنيزکان و خواجگان تمايلات افسار گسيخته خلفا و رجال را برمى انگيخت و قدرت زر و زور آنان زمينه را براى بى عفتى و رواج فحشا و منکرات مهيا مى ساخت تا جايى که کم کم از دربار خلفا و کاخ رجال عياش به خانه هاى رجال عياش براى تهيج شهوات و ارضا تمايلات نابجاى خود از هرگونه اقدام فجيع و منافى عفت خوددارى نمى کردند.
جرجى زيدان مى نويسد: اين طبيعى است که آسايش و ثروت و تن پرورى فحشا و بى ناموسى به بار مى آورد گرچه مردم فقير و صحرا گرد هم تا حدى دچار اين آلودگى ها هستند اما شهرنشينان بيش از ديگران آلوده اند. براى تشويق بزرگان تصويرل زنان برهنه بر ديوار گرمابه ها رايج بود بزرگانى مثل (ابن طولون) فرمانفرماى مصر تصوير همخوابه ها و محبوبه هاى خود را بر ديوار سالون هاى پذيرايى نقاشى کرده بودند بعضى فرمانروايان خردمند ابتدا با اين جريانات که به عفت عمومى لطمه مى زند مخالفت بودند و از آن ممانعت مى کردند امام وقتى کهبه کلى رايج شد و از مقاومت عاجز ماندند ماليات هايى براى اعمال منافى عفت وضع کرده و آن را مانند شغل هاى ديگر آزاد کردند.
بر اثر توجه رجال به هم جنس بازى و لذت با خواجگان و پسرکان زيبا که در اسلام زشت ترين و نکوهيده ترين عمل غير انسانى محسوب مى شود و قرآن اين عمل حيوانى را از اثار پست ترين و وحشى ترين اقوام بشر در دوران رسالت لوط پيغمبر مى داند که عواقب ننگين و شوم آن موجب خشم و قهر الهى شد و يک باره با اراده خداى توانا آن قوم به کلى نابود شده و به عذاب دردناک الهى مبتلا شدند مى شمرد، متأسفانه در دوره تمدن چشمگير اسلامى که جهانيان را سخت شيفته جنبه هاى معنوى و مادى خود کرده بود يک بار ديگر ديوسيرتان عياش با اتکا بر قدرت و ثروت بيت المال مسلمانان اين جنايت و ناپاکى قرون گذشته را تجديد کرده و لکه ننگى بر دامن بشريت و نقطه تاريکى در تاريخ تمدن اسلامى بر جاى نهادند.
همجنس بازى بعضى خلفا و رجال قدرتمند آن روز آنچنان نبود که تنها آتش شهوت آنها را خاموش کند و گناهش گريبانگير خود آنها باشد بلکه سرآغاز يک سلسله فجايع و گناهان ديگر براى سايرين خصوصاً زنان حرمسرا بود و اين طبيعى است که وقتى مردان از هم خوابگى با همسران زيباى خود کنار آمدند و چشم به خواجگان و امردهاى هوس انگيز دوختند يک انحراف بزرگ در زنان به وجود خواهد آمد و آنان ناگزير براى ارضاى تمايلات شهوى خود دست بيک عصيان فجيع خواهند زد و آن همجنس بازى زنان با زنان بود که به سرعت در دربار خلفا و رجال رايج گشت چنانکه جرجى زيدان مى نويسد:
زشت ترين بى ناموسى و بى عفتى که در آن دوره از تمدن اسلامى پديد آمد امردبازى و همخوابگى با جوانان بود. اين عمل شنيع کم کم در شهرهاى اسلامى رواج گرفت و جوانان و پسرکان ماهروى رومى و ترک که به عنوان اسير يا تجارت وارد مى شدند در ميان مسلمانان فراوان شده و در اختيار آنان قرار مى گرفتند. مسلمانان عياش هم از زنان چشم پوشيده و به مردان رو آور شدند و هرکس امردى (پسرک بى موي) را مانند زن براى خود مى گزيد و او را به طرز دلخواه آرايش مى کرد و براى اينکه آزادانه او را به حرمسرا ببرد آنها را اخته مى کردند.
در مصر و ساير ممالک اسلامى عشقبازى با زنان منسوخ شد و در عوض عشقبازى با مردان معمول گشت و شعرهايى که سابقاً در وصف زيبايى و دلربايى زنان سروده مى شد اکنون براى جوانان امرد مى سرودند تا آنجا که زنان بى نوا بناچار لباس مردانه مى پوشيدند و خود را شبيه مردان مى ساختند، همين که همجنس بازى بين مردان معمول گشت و زنان را در حرمسرا واگذاردند آنان هم براى رفع حاجت خويش با همجنس خود مشغول گشتند و يا اينکه امردان خواجه را بجاى شوهر برگزيدند چنانکه کنيزان حرمسراى (خمار و يه) فرمانرواى مصر به اين گونه عمليات فاسد مشغول بودند و از اين رهگذر حتى زنان محترمه و شرافتمند نيز از اين قبيل مفاسد برکنار نماندند.
مى گويند دختر (اخشيد) فرمانرواى مصر کنيزکى زيبا خريدارى کرد تا تمايلات شهوى خود را به وسيله او ارضا کند و با وى خوش باشد. اين خبر که به المعزالدين الله فاطمى رسيد از خوشى فرياد برآورد که مدت ها در کمين بودم تا مگر مصر را بگشايم ولى بيم داشتم که مبادا شکست بخورم حال که دانستم خاندان سلطنتى اين قسم دچار مفاسد اخلاقى مى باشند وقت آن رسيده که حمله را آغاز کم و حتم دارم که در فتح پيروز مى شوم.
به همين منظور (جوهر) سردار خود را مأمور فتح مصر کرد فرمانروايان فاسد مصر که سخت آلوده شده بودند مقاومت را از دست داده و حکومت آنان بدست فاطميان سقوط کرد و هر کس مى داند که عفت بهترين نگهبان هر حکومت و سلطنتى است.
طنطاوى در تفسير خود به سقوط اسپانيا (اندلس) مى پردازد و عياشى و مفاسد اخلاقى و رواج منکرات را از مهمترين علل سقوط مسلمانان اندلس مى داند. او مى گويد: مفاسد و زشتى ها تنها مخصوص ممالک شرقى و آسيا نبود بلکه هر کجا مملکتى اسلامى بود فرمانروايان و رجالش به عيش و عياشى و فساد و تباهى خو کرده و بدان سرگرم شده بودند و هم آن گونه که مفاسد خلفاى شرقى موجب سقوط کيان آنان شد مفاسد فرمانروايان و رجال اندلس نيز موجب سقوط اندلس گرديد.
در دورانى که داستان هاى هزار و يک شب به وقوع مى پيوست و کاخ هاى مجلل و قصرهاى دل فريب خلفا و رجال اشراف و ثروتمند غرق در سرور و شهوت رانى بودند و مستى و لذت، عقل و انديشه را از سر آنان ربوده بود و حرص و ولع در عياشى هر لحظه براى آنان خوشى متنوعى مى آفريد و سيل پول ها و طلاهاى دست رنج ملت به کام خوانندگان و نوازندگان مه پيکر و طراحان لباس و غذا و انسان فروشان خيانتکار فرو مى ريخت در پشت کاخ هاى افسانه اى ناله هاى جانسوز انسانهاى بى نوا و ستمديده همراه با بهترين آهنگ ها و صداهاى دلنشين کنيزکان و عربده مستانه رجال شهوتران به فضاى بيکران بالا مى رفت و پيکر فرستگان آسمان را به لرزه درمى آورد از همه دردناکتر وضع نابسامان و رقت بار دانشمندان و علماى آگاه و بيدار مسلمان بود که در کاخ هاى خود با هزاران گونه محروميت ديده هاى اشکبار خود را بر صفحات کتابها دوخته محروميت ديده هاى اشکبار خود را بر صفحات کتابها دوخته و به تحقيق و پژوهش هاى علمى ادامه مى دادند و هر روز چهره غمگينامه خود را که گوياى وضع تأسف بار حکومت هاى اسلامى و سرنوشت و خيم ملت مسلمان بود به طبقات ضعيف و رنجبر مسلمان نشان مى دادند ولى بر اثر فشارهاى طاقت سوز و ستمگرى هاى خلفا عمالش هرگز نمى توانستند اقدامى جدى براى نجات مسلمانان ضعيف به عمل آوردند.
آنها شاهد غروب آفتاب خلافت و شکوهمندى مسلمانان بودند و به خوبى مى ديدند که هر لحظه کابوس غم و وحشت سايه هاى شوم دار خود را بر سر ممالک اسلامى مى گستراند و شبح سقوط و اضم حلال خود را به جامعه مسلمان نزديک مى کند. عجيب اينجاست که آنها در جزيى ترين ضروريات زندگى خود فرو مانده بودند و هرگز فرصت بررسى مسائل مهمترى را پيدا نمى کردند.
جرج جرداق نويسنده و دانشمند آگاه معاصر در کتاب الامام على هنگام بررسى بخش مخصوص حالات و اوضاع جامعه پس از مرگ على و دوران حکومت اموى ها و عباسيان وضع نابسامان دانشمندان و علماى مسلمان را گوشزد مى کند و مى گويد: و اما دانشمندان و انديشمندان و فرزانگان يعنى آنهايى که على بن ابيطالب به فرزندش حسن و حسين سفارش مى کند که با آنها را گرامى بشمرند و به آنان و بکار گزاران خود سفارش مى کند در هر کارى با علما به مشاوره و تبادل نظر بپردازيد و انان را در جريان امور بگذارند و از خود دور نسازند (همان دانشمندانى که حضرت در نامه خود به مالک اشتر توصيه مى کند).
«اَکثِرْ مُدارَسَهَ العُلَماءِ وَ مُنافَثَهَ الحُکَماءِ فى تَثبيتِ ما صَلَحَ عَلَيه اَمرُ بِلادِکَ وَ اقامَهِ ما اسْتَقامَ بِهِ النَّاسُ قَبلَکَ
».
«با دانشمندان بيشتر به مذاکره بپرداز و با حکما: و فرزانگان بيشتر نشست و برخاست کن زيرا اين کار در تثبيت اصلاحات و عمران حوزه فرماندارى تو کمک خواهد کرد».
دانشمندانى که حضرت در تقسيم انسانها و ارزش انسانى آنان فرمود:
«النَّاسُ ثَلاثَهٌ عالِمٌ رَبّانِيٌ وَ مُتَعَلِّمٌ عَلى سَبيلِ نَجاهِ وَ هَمَجٌ رَعاعٌ اَتباعُ کُلِّ ناعِقٍ
.»
«انسانها بر سه دسته تقسيم مى شوند يک دسته دانشمندان الهى دسته دوم دانشجويان در مسير تحصيل هدايت و رشد نجات بخش دسته سوم به ظاهر انسانهايى که در جامعه منشأ اثر نبوده و از خود اراده اى ندارند و آنها در مسير زندگى با وزش هر بادى ملايم مى شوند».
همان دانشمندانى که حضرت به ارزش وجودى آنها ارج مى نهد و به کميل توصيه مى کند:
«يا کُمَيلُ هَلَکَ خُزَّانُ الاموال وَ العُلَماءُ باقُونَ ما بَقِيَ الدَّهرُ اعيانُهُمْ مَفقُودَهٌ وَ أمثالُهُم فى القُلُوبِ مَوجودَهٌ
»
«اى کميل ثروت اندوزان نابود مى شوند و دانشمندان تا آخرين لحظه حيات جهانيان زنده و باقى هستند گرچه اجسام آنان زير خاک ها پنهان مى شود ولى چهره واقعى آنها بر صفحه دلها نقش بسته و محو نمى گردد، و دانش آنها چيزى است که پاسدار خود و ملت خواهد بود».
با تمام توصيه هاى جدى اسلامى و اميرالمومنين درباره دانشمندان شايسته متأسفانه در زمان حکومت اموى ها و عباسى ها دانشمندان آگاه با اراده و انديشمندان متعهد در پريشان حالى و تهى دستى جانکاه به سر مى بردند مگر آن دسته از دانشمندان خود فروخته سست بنيادى که عرق پيشانى آنان بر درگاه ستمگران مى ريخت.
اين سرنوشت دردناک «ابو على قالي» يکى از علماى بزرگ بغداد است که لغت شناس ماهر محسوب مى شود او نسبت بلغت دانان زمان خود از همه بيشتر آگاه و حافظ بوده و کتابهايى در اين زمينه تأليف کرده و در سال ۳۵۶ وفات يافته است.
ابوعلى قالى در شرايط سختى مى زيسته و آن قدر در فشار اقتصادى قرار مى گيرد که ناگزير مى شود کتابهايش را که گرامى ترين و ارزشمندترين اشياى زندگيش مى دانست به بهاى ناچيزى بفروشد و در اين باره از سوز دل و هرمان و رنج هاى خود را در چند بيت شعر شرح مى دهد و آن را بر پشت کتابهايش به عنوان محکوميت قدرتمندان و مترفين مى نويسد:
«أنستُ بِها عِشرينَ حَولاً وَ بِعْتُها فَقَد طالَ وَجدى بَعدَها وَ حَنينى و ما کانَ ظَنَّى أنَّنى سَأبيْعُها وَ لَو خَلَّدَتْنى فِى السُّجُونِ دُيُونى وَلکِنْ لِجُوعٍ وَ الفْتقارٍ وصِبْيَهٍ صنحار عليهم تَسْتَهِلُّ جُفُوني
».
«پس از بيست سال دوستى و انس با اين کتابها ناگزير به فروش آنها شدم. اما پس از فروش نگرانى و حزن بى پايانى به من دست داد هرگز تصور نمى کردم که روزى ناچار به فروش اين کتابها شوم گرچه در بند قرضها و وامها اسير گردم اما امروز گرسنگى و تنگدستى و ناله دخترکان بى پناهم اشک ديدگانم را فرو باريد و مرا وادار کرد براى حفظ جان آنان کتابهايم را بفروشم».
و اين هم داستان تأثرانگيز زندگى خطيب تبريزى است که با شور و شوق فراوان نسبت به تحصيل علم و دانش که آرزو مى کند که کتاب تهذيب اللغه ازهرى را در محضر يکى از دانشمندان و ادبيان برجسته عصر بياموزد و در آن تحقيق کند بعضى از بزرگان علم او را به سوى ابوالعلى معروفى فيلسوف و اديب معروف راهنمايى مى کنند او يک نسخه از اين کتاب را تهيه مى کند و آن را در خورجينى گذارده و به دوش مى گيرد و از شهر تبريز به قصد (معره النعمان) جانگاه استاد پياده حرکت مى کند او آن قدر در شرايط سختى مى زيسته و امکانات مادى نداشته که نمى تواند براى اين سفر طولانى و خطرناک مرکبى تهيه کند آن چنانکه کابوس وحشتناک فقر و محروميت بر سرش سايه افکنده بود و هزاران گونه خطر در اين راه او را تهديد مى کرد او با عزمى راسخ بر دوش قدمهاى خود را بر زمين فرو مى گذاشت و نفس زنان پستى و بلندى هاى راه را طى مى کرد.
ضعف بدن و تلاش راهپيمايى عرقهاى خستگى را بر اندامش جارى ساخته بود چنانکه از پشتش گذشته و به کتابها نفوذ کرده و اهر رطوبت عرق بر برگهاى کتاب مانده بود اين عالم ستمديده هم اندوه خود را در اشعارى چند بيان مى کند:
«فَمَن يَسأَمْ مِنَ الأسفارِ يَوماً
|
|
فَانَّى قَد سَئِمتُ مِنَ المُقامِ
|
أقَمنا بِالعِراقِ عَلى رِجالٍ
|
|
لِئامٍ يَنتَمُونَ إلى لئام»
|
اگر افرادى از مسافرت ها خسته مى شوند من از بس در تبريز ماندم و توفيق سفر علمى پيدا نکردم خسته شده ام بناچار در عراق نزد مردمان پستى اقامت کرديم راستى که زمان در آزار رساندن به آزاد مردان و سايرين چقدر کوشا است.
روزگار ناجوانمردانه بر عليه آزادگان و توده ضعيف مردم پيش مى رفت تا جايى که «ابن لنکک» که شايد به اين نام مستعارى شعرش را اعلام کرده دردهاى اجتماعى آن روز را در ضمن اشعارى چنين بيان مى کند.
«يا زماناً ألبَسَ الأحرارَ ذُلاً وَ مَهانَه
|
|
لَستَ عِندى بِزَمان اِنَّما أنتَ زمانَه
|
کيفَ نَرجُو مِنک خَيراً و العُلافيکَ مَهانَه
|
|
اَجُنُونٌ مانراهُ مِنک يَبدُو أمْ مَجانَه»
|
«اى روزگار که بر تن آزادگان لباس ذلت و اهانت پوشيده اى تو واقعاً روزگار نيستى بلکه تو بلاى جانسوزى هستى چگونه ما از تو انتظار خير داشته باشيم در صورتى که افراد ذى صلاحيت و داناى بلند مرتبه در تو پست و خوار گشته اند آيا آنچه بر سر ما مى رسد از ديوانگى و جنون توست يا آنکه شرم و حياى تو کم شده و به ابتذال گرائيده اي».
شاعر ديگرى از ستيز و رنجى که از وضع آن روز برايش پيش آمده چنين مى نالد:
«زماننا زمان سوء
|
|
لا خير فيه و لا فلاحاً
|
لا يبصر الأشقياء فيه
|
|
لَليلِ أحزانَهُم صباحاً
|
فکلهم منه فى عناء
|
|
طوبى لمن مات فاستراحا».
|
«در اين زمان شرايط ناگوارى براى ما پيش آمده که در آن نه چيزى ديده مى شود و نه نجاتى تيره بختانى در اين روزگار براى شب تاريک و غمناک خود بامدادى نمى بينند همه مردم در رنج و بدبختى بسر مى برند و بايد گفت خوشا به حال آنانکه مردند و از اين بدبختى ها آسوده گشتند».
اين بود قسمتى از وضع آشفته و نابسامان زندگى دانشمندان متعهد و آزاده که آرمان مقدس اسلام را گرامى مى داشتند و هرگز به همکارى و دستيارى ستمگران و رجال عياش مترف تن نمى دادند اينان در زواياى تارک اجتماع آن روز مشعل علم و دانش و آزادگى را فروزان نگه داشته بودند و نواى جانسوز ملت محروم و طبقات رنجبر و ضعيف و صداى وجدان بيدار اسلامى آنها اجازه نمى داد غمخوارى و همدردى با ملت را رها کرده و در کاخ هاى افسانه اى و مجالس مجلل خلفا و امرا طوق چاکرى و به قربان گفتن را به گردن بگذارند و براى جنايات و ستمگرى ها و عياشى هاى آنها مديحه سرايى کرده و محمل شرعى و قانونى بتراشند.
جرجى زيدان مى نويسد: علما و ادبا و فقها گروهى از طبقه عامه بودند که به واسطه فضل و کمال مقرب درگاه بزرگان مى گشتند و اينان براى خلفا و اميران شعرهاى نيکو و مطالب تاريخى، قصه هاى شيرين و مسايل دينى و غيره مى گفتند و آنها را به اين صورت مشغول و سرگرم کرده و از ملت غافل نگه مى داشتند «کسائي»، «فراء»، «ابو عبيده» و غيره از نامداران اين طايفه اند.
خلفا در مقابل آنها را گرامى مى داشتند و از شنيدن سخنان آنها لذت مى بردند هميشه با آنها نشست و برخاست مى کردند و براى آنها مستمرى و جايزه و انعام قرار مى دادند.
وزيران و خلفا مانند برمکيان و آل فرات و غيره نيز به اين اشخاص علاقمند بودند و همه نوع به دانشمندان و فقيهان و اتباع آنها مساعدت مالى مى کردند تا آنجا که دانشمندى وسيله ارتزاق شده بود و مردم براى اداره امور زندگى دنبال تحصيل علم مى رفتند.
جرجى زيدان مى نويسد: کسائى در بغداد مى زيست و به امين فرزند هارون علم نحو «دستور و زبان عربي» مى آموخت همان روزها سيبويه از بصره به بغداد آمده بود امين انجمنى بياراست و کسائى و سيبويه را در آن انجمن آورد اين دو عالم در بسيارى از مسايل با يکديگر گفتگو داشتند از آن جمله مسئله زنبور بود که کسائى مثلى از زبان عرب بدين مضمون گفت:
«کنت اظن الزنبور اشد لسعا من النحله فاذا هو اياها
».
گمان مى بردم نيش زنبور از نيش مگس تيزتر است ولى اين درست همان بود. سيبويه گفت مثل را اشتباه گفتى، چه که آخرش چنين است: «فاذا هوهي» کسائى اصرار داشت که همان گفته او درست است و سرانجام موافقت کردند که گفته يک عرب صحرانشين را بپذيرند و آنچه او بگويد قبول کنند.
امين اصرار داشت که معلمش (کسائي) پيروز شود، لذا فرمان داد عربى بيابان گرد را آوردند و پنهانى مسئله را از او پرسيد، عرب حق را به سيبويه داد، امين به عرب گفت ميل دارم گفته کسائى را تصديق کنى عرب گفته امين را نپذيرفته گفت:
زبانم يارايى آن را نمى دهد که بر خلاف حقيقت سخن بگويم. لذا تدبيرى به نظرشان رسيد عرب را گفتند که ما مى گوييم شخصى به نام سيبويه چنين و شخص ديگرى به اسم کسائى چنان مى گويد آيا حرف کدام درست است؟ و تو در پاسخ به ما بگو کسائى درست است.
عرب اين پيشنهاد را پذيرفت و انجمنى از بزرگان علم لغت با حضور کسائى و سيبويه تشکيل يافت و از عرب بيابان گرد همان سئوال شد، عرب چنانکه به او آموخته بودند گفت: کسائى درست گفته و سخن او عرب است.
سيبويه دانست که نيرنگ به کار رفته و براى کسائى زمينه سازى شده از آن رو بغداد را رها کرد به ايران رفت.
دياب اتليدى در کتاب اعلام الناس نقل مى کند: الواثق بامرالله روزى براى شرب نشست و نديمان وى در مجلس حاضر شدند، کنيزکى در مجلس اين شعر را به غنا خواند:
«أظلُوم إنَّ مصابَکُم رَجل أهْديَ السَّلامَ تَحِيَّهً ظُلمٌ
»
کنيزک (رجلا) به نصب خواند: نديمى که در مجلس حضور داشت به سخن آمد و گفت بهتر اين است که به رفع (رجل) بخوانيم چون خبر (ان) است، کنيزک گفت:
من از آموزگارم جز اين از بر نکرده ام، سپس ميان عده اى گفتگو آغاز شد، کسانى مى گفتند سخن اعتراض کننده بهتر است و کسانى مى گفتند سخن کنيزک صحيح است، آنگاه واثق گفت: در عراق کسى که از اهل عربيت «آشنا به دستور زبان عربي» باشد تا به او رجوع شود چه کسى مى باشد؟
گفتند: در بره «ابوعثمان مازني» هست که در زمان خود در اين علم بى نظير است، واثق گفت: از جانب ما به بصره بنويسيد که وى را با تعظيم و اکرام به سوى ما بفرستند، چند روزى بيش به طول نينجاميد که نامه به بصره رسيد، و فرماندار بصره فرمان داد که ابوعثمان به همراه کارآگاهان به نزد واثق برود، ابوعثمان وقتى رسيد بر واثق وارد شد و واثق او را در جاى بالاتر نشانيد و بسيار وى را گرامى داشت و سپس شعر را به وى عرضه کرد، و او گفت حق با کنيزک است و در (رجل) جز نصب درست نيست، زيرا (مصاب ) مصدر به معنى (اصابه) است و (رجلا) منصوب به آن است و معنى اين است «ان أصابتکم رضلا أهدى السلام تحيه ظلم
» خبر (ان) است که کلام به آن تمام مى شود، واثق سخن ابوعثمان را فهميد و دانست که صحيح آن است که کنيزک را نپذيرفته بود از خود دور کرد، سپس فرمان داد که به (ابوعثمان مازني) هزار دينار و تحفه ها و هديه هاى فراوان براى اهلش فرستاد که از آن ميان همان کنيزک بود، سپس وى را با اکرام تمام به شهرش برگرداند.
(دياب اتليدي) در جاى ديگر از همان کتاب نقل مى کند: شبى هارون الرشيد و جعفر برمکى مجلس سرورى داشتند، هارون به جعفر گفت:
شنيدم که تو جاريه فلانى را خريدارى کرده اى و من مدتى است که او را مى خواهم زيرا او زيباروى است و من علاقه فراوانى به او دارم پس او را به من بفروش!
جعفر گفت: من نمى خواهم بفروشم، هارون گفت: به من ببخش! جعفر گفت: نمى بخشم، هارون گفت: اگر او را به نفروشى يا نبخشى زبيده (زن هارون ) سه بار طلاق داده شود، جعفر گفت: زن من از من سه بار طلاق داده شود اگر کنيزک را بفروشم يا ببخشم، سپس از حالت مستى بيرون آمدند و دانستند که دچار دشوارى مهمى گشتند و حيله يى براى چاره آن نيافتند رشيد گفت:
اين اتفاقى هست که جز، ابويوسف از آن توانا نيست پس وى را بخواهيد! شب از نيمه گذشته بود که ابويوسف را خواستند و ابويوسف با وحشت از رختخواب برخاست و گفت در اين وقت مرا نخواسته است جز اينکه کار مهمى در اسلام روى داده است، سپس به تندى از منزل بيرون آمد و سوار بر استرش شد و به غلام خود گفت خورجين را با خود همراه بياورد در آن مقدارى جو بريز، و آنگاه که من به دارالخلافه داخل شدم و تو نيز داخل شدى مقدارى جو جلوى چارپا بريز که با آن مشغول باشد تا ما بيرون بياييم، زيرا علفى که اين چارپا خورده او را امشب کافى نيست.
غلام گفت: شنيده و اطاعت مى کنم. آنگاه که قاضى ابويوسف بر هارون وارد شد، هارون براى وى از جاى برخاست و وى را بر سرير خود در پهلوى خود نشانيد، در حالى که بر آن سرير جز هارون کسى نمى نشست، هارون به ابويوسف گفت: من تو را نخواسته ام جز براى کار مهمى و آن اين است و ما از چاره آن ناتوان گشتيم، ابويوسف گفت: اى اميرمومنان اين کار بسيار آسانى است، اى جعفر! نصف آن کنيزک را به اميرمومنين بفروش و نصف ديگر را ببخش و در اين صورت هر دو از سوگند خود بيرون مى آييد، هارون از اين گفته خوشحال شد و هر دو اين کار را انجام دادند؛
هارون گفت: کنيزک را حاضر کن در همين وقت، زيرا علاقه من به کنيزک بسيار شديد است، کنيزک را حاضر ساختند، هارون به قاضى ابويوسف گفت: مى خواهم همين آن با او نزديکى کنم و طاقت بردبارى ندارم که زمان استبرائش برآيد، در اينجا چاره اى براى من بنديش، ابويوسف گفت: بنده اى از بندگان اميرالمومنين هارون را که آزاد شده است بياوريد! بنده اى حاضر ساختند، ابويوسف به هارون گفت: به من اجازه بده که کنيزک را به او تزويج کنم سپس اين بنده، کنيزک را پيش از آنکه دخول بکند طلاق بدهد، در اين صورت نزديکى با اين کنيزک در همين آن براى تو حلال مى شود بدون اينکه استبراء شده باشيد، هارون از اين حيله بيش از نخست درشگفت شد و گفت: به تو اجازه دادم اين کار را بکنى، قاضى عقد نکاح را خواند و آن بنده نيز قبول کرد، سپس قاضى به آن بنده گفت: کنيزک را طلاق بده! بنده گفت: اين کنيزک زن من شد و من او را طلاق نمى دهم و سخن قاضى را رد و از اين کار هارون در مضيقه قرار گرفت و گفت: کار بيش از پيش دشوار شد، قاضى به هارون گفت: اين بنده را به مال متمايل کن، هارون به آن بنده گفت: اين کنيزک را طلاق بده و من در عوض به تو صد دينار مى دهم، گفت: اين کار را نمى کنم، هارون گفت: دويست دينار مى دهم، گفت: نمى کنم هارون پول را بالاتر برد تا هزار دينار رسيد ولى آن بنده نپذيرفتو به قاضى گفت: آيا طلاق زن من به دست من است يا به دست اميرالمومنين هارون و يا به دست تو؟ قاضى گفت: به دست تو است، آن بنده گفت: به خدا سوگند من هرگز اين کار را نمى کنم! خشم هارون فزونى يافت و قاضى به او گفت: ناراحت نباش زيرا کار بسيار آسان است، کنيزک را آزاد کن، سپس اين بنده را به کنيزک تمليک کن، هارون اين کار را کرد، و قاضى به کنيزک گفت: بگو قبول کردم، کنيزک گفت: قبول کردم، سپس قاضى گفت: حکم به جدايى ميان شما را داده ام، زيرا اين بنده داخل ملک کنيزک شده است و نکاح باطل گشت، در اينجا هارون در برابر قاضى ابويوسف ايستاد و گفت: مانند تو در اين زمان بايد قاضى بشود!
هارون دستور داد چند طبق طلا بياورند، طلاها را آوردند و هارون آنها را در پيش قاضى ابويوسف ريخت و به او گفت: آيا ظرفى به همراه دارى؟ قاضى گفت: خورجين استر همراه هست، هارون خورجين را خواست و آن را نيز پر از طلا کرد قاضى ابويوسف طلاها را گرفت و از دارالخلافه بيرون رفت وقتى بامداد پديد آمد به دوستانش گفت به سوى فراگرفتن دانش برويد تا اين چنين بياموزيد زيرا من اين دارايى فراوان را با دو يا سه مسئله بدست آوردم.
اين بود سرگذشت دانشمندان در برابر فرمانروايان که گروهى آزاده بودند و عزت نفس را از دست ندادند و ناچار با سختى و شدائد روزگار روبرو بودند و گروه ديگر تن به پستى و ذلت داده و صاحب زندگى اشرافى و مرفه بودند.