حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه جلد ۳

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه0%

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 813

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه

نویسنده: علامه مجلسى
گروه:

صفحات: 813
مشاهدات: 38872
دانلود: 3228


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 813 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 38872 / دانلود: 3228
اندازه اندازه اندازه
حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه جلد 3

نویسنده:
فارسی

دهم و حذر فرمايم و آنچه شما را به آن مژده دهم براى من وبال است.

عتبه گفت: اين چه سخنان وحشت انگيز است كه از تو ظاهر مى شود، ما را و خود را وعيد مى نمائى به هلاك و استيصال؟

زرقا گفت: اى ابو الوليد! بحق خداوندى كه بر صراط خلايق را در كمين خواهد بود سوگند مى خورم كه از اين وادى پيغمبرى مبعوث خواهد شد كه مى خواند مردم را بسوى رشاد و سداد و نهى نمايد از فساد، پيوسته نور دور روى او گردد و نام او (محمد) باشد و گويا مى بينم كه بعد از ولادت او فرزندى متولد شود كه مساعد و ياور او باشد و در حسب و نسبت به او نزديك باشد و اقران خود را هلاك گرداند و شجاعان جهان را بر زمين افكند، دلير باشد در معركه ها و شيرى باشد در ميدانها او را ساعدى باشد قوى و دلى باشد جرى و نام اوست امير المومنين على، آه آه از روزى كه او را ببينم و زهى مصيبت مرا از وقتى كه با او در يكسو نشينم؛ پس شعرى چند از روى تحسر ادا نمود و گفت: هيهات، جزع كردن چه سود بخشد در امرى كه البته آمدنى است، سوگند مى خورم به آفريننده شمس و قمر و آنكه بسوى اوست بازگشت جميع بشر كه راست گفته است سطيح در آنچه به شما گفته است از خبر نصيح. پس نظر تندى بسوى ابو طالب و عبدالله افكند (و عبدالله را پيشتر ديده بود و مى شناخت زيرا كه عبدالله در سالى به يمن رفته بود پيش از آنكه آمنه را به عقد خود در آورد و نور رسالت از جبين او مفارقت نمايد و در قصرى از قصور يمن نزول فرموده بود، چون زرقا را نظر بر آن صدف گوهر نبوت افتاد از آرزوى لقاى كريم او دل از دست داد كيسه زرى بر گرفته از غرفه خود فرود آمد و بسوى عبدالله شتافت و سلام كرد و پرسيد كه: تو از كدام قبيله از قبايل عربى كه از تو خوشروتر هرگز نديده ام؟ گفتم: منم عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف سيد اشراف و اطعام كننده اضياف، زرقا گفت: اى سيد من! آيا تواند بود كه يك جماع با من بكنى و اين كيسه زر را بگيرى و صد شتر با بار خرما و روغن به تو دهم؟ عبدالله گفت: دور شو از من چه بسيار قبيح است نزد من صورت تو مگر نمى دانى كه ما گروهى هستيم كه مرتكب گناه نمى شويم، و شمشير

۱۶۱

خود را از غلاف كشيده بر او حمله كرد، زرقا گريخت و خايب برگشت، در آن حال عبدالمطلب داخل شد و چون شمشير برهنه در دست عبدالله ديد و حقيقت واقعه را از او پرسيد و نقل كرد عبدالمطلب گفت: اى فرزند! آن زن كه تو وصف او مى نمائى زرقاى يمنى است و چون نور نبوت را در جبين تو ديده شناخته است و خواست كه آن نور را از تو بگيرد، الحمد لله كه خدا تو را از شر او حفظ نمود) و چون در مكه زرقا عبدالله را ديد شناخت و دانست كه زن خواسته است و آن نور از او به ديگرى منتقل شده است گفت كه: تو آن نيستى كه در يمن ديدم؟

گفت: بلى.

زرقا گفت: چه شد آن نور كه در جبين تو بود؟

گفت: در شكم زوجه طاهره من آمنه است.

زرقا گفت: شك نيست كه چنين كسى مى بايد كه محل چنان نورى گردد؛ پس صدا بلند كرد كه: اى صاحبان عزت و مراتب! وقت ظهور آنچه مى گويم نزديك است و امر شدنى را چاره نمى توان كرد، امروز به آخر رسيد متفرق شويد و فردا نزد من حاضر شويد تا شما را به حقيقت آثار مطلع گردانم.

و چون ايشان متفرق شدند و نيمى از شب گذشت زرقا به نزد سطيح رفت و گفت: علامات و آثار ظهور آن انوار را مشاهده كردم و وقت نزديك شده است در اين باب چه مصلحت مى دانى؟

سطيح گفت: عمر من به آخر رسيده است و من به جانب شام مى روم و در آن ديار مى مانم تا مرگ مرا در رسد، زيرا كه مى دانم كه هر كه سعى كند در اطفاى آن نور البته منكوب و مقهور مى شود، و تو را نيز نصيحت مى نمايد كه متعرض دفع آمنه نگردى كه پروردگار آسمانها و زمين نگهدار اوست، و اگر از من قبول نصيحت نمى كنى دست از من بردار كه من در اين امر با تو موافقت نمى كنم.

و چون صبح طالع شد زرقا بسوى بنى هاشم آمد و سلام كرد بر ايشان و گفت: محفلها همه به شما روشن خواهد شد در هنگامى كه ظاهر شود در ميان شما كسى كه تورات

۱۶۲

و انجيل و زبور و فرقان از وصف او مشحون است، واى بر كسى كه با او دشمنى كند و خوشا حال كسى كه او را متابعت نمايد.

پس بنى هاشم شاد شدند و ابو طالب به زرقا گفت: اگر حاجتى به ما دارى بگو كه حاجت تو بر آورده است. گفت: مالى از شما نمى خواهم و اعتبارى از شما توقع ندارم وليكن مى خواهم كه آمنه را به من بنمائيد كه از او تحقيق كنم شواهد اخبارى را كه براى شما ذكر كردم؛ و چون ابو طالب او را به خانه آمنه برد و نظر او بر آمنه افتاد پايش از رفتار ماند و زبانش لال شد و به ظاهر اظهار شادى نمود و باز خبرها از آن مولود مبارك داد و بيرون آمد و در انديشه بود كه حيله اى براى هلاك آمنه برانگيزد، پس با زنى از قبيله خزرج كه او را ((تكنا)) مى گفتند و مشاطه آمنه و ساير زنان بنى هاشم بود طرح آشنائى افكند و در شب و روز با او مى بود تا آنكه در شبى از شبها تكنا بيدار شد ديد كه شخصى نزديك سر زرقا نشسته است و با او سخن مى گويد و از جمله سخنان او اين بود كه: كاهنه يمامه آمده است بسوى تهامه و بزودى پشيمان خواهد شد از اراده خود. چون زرقا اين سخن را شنيد برجست و گفت: تو يار وفادار من بودى چرا در اين مدت بسوى من نيامدى؟

گفت: واى بر تو اى زرقا! امر عظيم بر ما نازل گرديده است ما به آسمانها مى رفتيم و سخن فرشتگان را مى شنيديم و در اين ايام ما را از آسمانها مى رانند و منادى شنيديم كه در آسمانها ندا مى كرد كه: حق تعالى اراده كرده است كه ظاهر گرداند شكننده بتان و ظاهر كننده عبادت رحمان را، پس افواج ملائكه ما را نشانه تيرهاى شهاب گردانيده اند و راههاى ما را از آسمان مسدود ساخته اند و آمده ام كه تو را حذر فرمايم.

پس زرقا گفت: برو از پيش روى من كه هر سعى دارم در كشتن اين فرزند خواهم كرد.

آن شخص شعرى چند خواند كه مضمون آنها آن بود كه: من آنچه شرط خير خواهى بود به تو گفتم و مى دانم كه سعى تو بى فايده است و بجز وبال دنيا و عقبى براى تو ثمره اى نخواهد داشت و البته حق تعالى يارى پيغمبر خود خواهد كرد و از شر هر ساحر و كاهن او

۱۶۳

را محافظت خواهد نمود؛ و امثال اين سخنان بسيار گفت و پرواز كرد و رفت، و اين سخنان را تكنا مى شنيد.

و چون صبح شد به نزد زرقا آمد و گفت: چرا تو را غمگين مى يابم؟

گفت: اى خواهر من! راز خود را از تو پنهان نمى دارم و غمى كه من در دل دارم مرا آواره ديار خود گردانيده است در باب زنى است كه حامله است به فرزندى كه بتها را خواهد شكست و ساحران و كاهنان را ذليل خواهد گردانيد و خانه ها را خراب خواهد كرد و تو مى دانى كه صبر كردن بر آتش سوزان آسانتر است از صبر كردن بر مذلت و خوارى از دشمنان، اگر كسى مى يافتم كه مرا يارى كند بر كشتن آمنه هر آينه هر چه آرزوى اوست به او مى دادم و او را توانگر مى گردانيدم، و كيسه زرى برداشت و در پيش تكنا گذاشت.

چون تكنا ديده اش به زر افتاد دل از دست بداد و گفت: اى زرقا! كار بزرگى نام بردى و امر عظيمى مذكور ساختى و چون مشاطه زنان بنى هاشم شايد چاره اى در اين كار توانم كرد.

زرقا گفت: تدبيرش چنان بايد كرد كه چون به نزد آمنه روى و به مشاطگى او مشغول گردى اين خنجر زهر آلود را بر او زن كه چون زهر در بدن او جارى گردد البته از حليه حيات عارى شود و چون ديه بر تو لازم گردد من ده ديه از جانب تو بدهم به غير آنچه الحال به تو مى دهم و هر سعى كه مرا مقدور است در خلاصى تو مى كنم.

تكنا گفت: قبول كردم اما مى خواهم تدبيرى كنى كه مردان بنى هاشم و ساير اهل مكه را از من مشغول گردانى تا من مشغول مهم تو گردم.

زرقا گفت: چنين باشد. و در روز ديگر وليمه اى بر پا كرد و جميع اعيان و اشراف مكه را طلب نمود و شراب بسيار در وليمه خود حاضر گردانيد و شتران بسيار كشت، و چون ايشان را مشغول اكل و شرب گردانيد تكنا را طلبيد و گفت: اكنون وقت است فرصت را غنيمت بايد شمرد و در تمشيت مهم من سعى خود را مبذول بايد داشت.

تكنا خنجر زهر آلود را گرفته متوجه خانه آمنه شد، و چون داخل شد آمنه او را نوازش

۱۶۴

نمود و گفت: چرا دير به نزد من آمدى و هرگز عادت تو نبود كه اينقدر از من مفارقت كنى؟

تكنا گفت: اى خاتون! من به غم روزگار خود درمانده بودم و اگر نعمت شما بر ما نبود به بدترين احوال مى بودم، اى دختر گرامى! نزديك من بيا تا تو را مشاطه كنم.

پس چون آمنه در پيش روى تكنا نشست و تكنا گيسوهاى او را شانه كرد و خنجر مسموم را بيرون آورد كه آمنه را هلاك كند، به اعجاز محمدىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چنان يافت كه كسى دلش را گرفت و پرده اى در پيش ديده بى بصيرتش آويخته شد و دستى بر دستش زدند و خنجر از دستش بر زمين افتاد و ناله واحزنا از او بلند شد، پس چون اين صدا به گوش آمنه رسيد و به عقب التفات نمود و خنجر برهنه را مشاهده كرد نعره زد و زنان از هر سو دويدند و تكنا را گرفتند و گفتند: اى ملعونه! مى خواستى آمنه را به چه تقصير و جرم هلاك كنى؟

گفت: مى خواستم او را بكشم و خدا را شكر مى كنم كه بلا را از او دور گردانيد؛ پس آمنه سجده شكر الهى به تقديم رسانيد، و چون زنان از سبب اين اراده شنيع سوال كردند قضيه زرقا را به تمامى ياد كرد و گفت: زرقا را دريابند پيش از آنكه از دست شما بيرون رود، اين سخن بگفت و جان به حق تسليم كرد.

و چون اين آوازه بلند شد كبير و صغير بنى هاشم حاضر شدند و بعد از اطلاع بر واقعه به تفحص زرقا بيرون شتافتند، و ابو طالب در مكه ندا كرد كه: زرقاى ميشومه را دريابيد كه بيرون نرود، و آن ملعونه از قضيه مطلع شده فرار نموده بود و اهل مكه به هر جانب از پى او دويدند و به او نرسيدند. و چون سطيح خبر زرقا را شنيد غلامان خود را امر كرد كه او را برداشتند و متوجه بلاد شام گرديدند. و پيوسته آمنه نداها و بشارتها از ميان ارض و سما مى شنيد و عبدالله را بر آنها مطلع مى گردانيد، عبدالله او را وصيت به كتمان مى نمود و آمنه مطلقا ثقل حمل بر خود احساس نمى نمود، و چون ماه هفتم داخل شد عبدالمطلب عبدالله را طلب نمود و گفت: اى فرزند! ولادت آمنه نزديك شده است و در دست ما نيست آنچه لايق وليمه و عقيقه او باشد بايد كه به جانب مدينه روى و بخرى آنچه براى وليمه او مناسب و ضرور است، پس عبدالله

۱۶۵

متوجه مدينه شد و چون به مدينه رسيد به رحمت ايزدى واصل گرديد، و چون خبر به مكه رسيد جميع اهل مكه در مصيبت او گريستند(1) ؛ و بقيه معجزات ولادت را مبسوط تر از آنكه سابقا مذكور شد ايراد نموده است، و هر چند اخبار كتاب انوار و كتاب شاذان در درجه اعتبار ساير اخبار نيستند وليكن چون مشتمل بر معجزات و مويد به اخبار معتبره بودند ايراد شد و زوايد را از خوف تكرار اسقاط نمود.

____________________

1-الانوار 133-177؛ و روايت در آنجا با تفصيل بيشترى ذكر شده است

۱۶۶

باب چهارم: در بيان احوال شريف آن حضرت است در ايام رضاع و نشو و نمو تا زمان بعثت، و معجزاتى كه از آن حضرت در اين احوال به ظهور آمده است

۱۶۷
۱۶۸

در حديث معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متولد شد چند روزى گذشت از براى آن حضرت شيرى بهم نرسيد كه تناول نمايد، پس ابو طالب آن حضرت را بر پستان خود مى انداخت و حق تعالى در آن شيرى فرستاد و چند روز از آن شير تناول نمود تا آنكه ابو طالب حليمه سعديه را بهم رسانيد و به او تسليم نمود.(1)

و در حديث صحيح ديگر فرمود كه: حضرت امير المومنينعليه‌السلام دختر حمزهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را عرض كرد بر حضرت رسول كه آن حضرت او را به عقد خود در آورند، حضرت فرمود: مگر نمى دانى كه او دختر برادر رضاعى من است؟ و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و عم او حمزه از يك زن شير خوره بودند.(2)

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: اول مرتبه ((ثوبيه)) آزاد كرده ابولهب آن حضرت را شير داد و بعد از او حليمه سعديه شير داد و پنج سال نزد حليمه ماند و حليمه پيشتر حمزه را شير داده بود، و چون نه سال از عمر آن حضرت گذشت با ابو طالب به جانب شام رفت و بعضى گفته اند كه: در آن وقت دوازده سال از عمر آن حضرت گذشته بود - و از براى خديجه به تجارت شام رفت در هنگامى كه بيست و پنج سال از عمر شريفش گذشته بود.(3)

و در نهج البلاغه از حضرت امير المومنينعليه‌السلام منقول است كه: حق تعالى مقرون

____________________

1-كافى 1/448؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/59.

2- كافى 5/445؛ من لايحضره الفقيه 3/411؛ وسائل الشيعه 20/396.

3- مناقب ابن شهر آشوب 1/223.

۱۶۹

گردانيد با حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بزرگتر ملكى از ملائكه خود را كه در شب و روز آن حضرت را بر مكارم آداب و محاسن اخلاق مى داشت و من پيوسته با آن حضرت بودم مانند طفلى كه از پى مادر خود رود و هر روز براى من علمى بلند مى كرد از اخلاق خود و امر مى كرد مرا كه پيروى او نمايم، و هر سال مدتى در كوه حرا مجاورت مى نمود كه من او را مى ديدم و ديگرى او را نمى ديد، و چون مبعوث شد به غير از من و خديجه در ابتداى حال كسى به او ايمان نياورد و مى ديدم نور وحى و رسالت را و مى بوئيدم شميم نبوت را.(1)

به سند معتبر منقول است كه: شخصى از امام محمد باقرعليه‌السلام پرسيد از تفسير آيه( إِلَّا مَنِ ارْ‌تَضَىٰ مِن رَّ‌سُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ رَ‌صَدًا ) (2) فرمود كه: حق تعالى موكل مى گرداند به پيغمبران خود ملكى چند را كه احصا مى كنند اعمال ايشان را و ادا مى كنند بسوى ايشان تبليغ رسالت ايشان را، و موكل گردانيد به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ملكى عظيم را از روزى كه از شير گرفتند آن حضرت را كه ارشاد مى نمود آن حضرت را بسوى خيرات و مكارم اخلاق و باز مى داشت آن حضرت را از شرور و مساوى اخلاق و ندا مى كرد آن حضرت را السلام عليك يا محمد يا رسول الله در هنگامى كه در سن شباب بود و هنوز به درجه رسالت نرسيده بود، پس گمان مى كرد كه صدا از سنگ و زمين صادر مى شود و كسى را نمى ديد.

و در روايت ديگر از حضرت امير المومنينعليه‌السلام منقول است كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: هرگز موافقت نكردم پيش از بعثت با اهل جاهليت در كارهائى كه ايشان مى كردند مگر دو مرتبه كه در شب آمدم كه گوش دهم بازى ايشان را و نظر كنم بسوى لعب ايشان پس حق تعالى خواب را بر من مستولى گردانيد كه نديدم و نشنيدم هيچ از لهو و لعب ايشان را پس دانستم كه خدا را خوش نمى آمد، ديگر هرگز نظر به اعمال ايشان نكردم.

____________________

1-نهج البلاغه 300، خطبه 192.

2- سوره جن : آيه 27.

۱۷۰

و در روايت ديگر فرمود كه: چون در سن هفت سالگى بودم خانه اى براى شخصى بنا مى كردند و من اعانت ايشان مى كردم، چون خاك در دامن خود پر كردم و خواستم بردارم و مظنه آن بود كه عورت من مكشوف شود ناگاه صدائى از بالاى سر خود شنيدم كه: بياويز ازار خود را، چون نظر كردم كسى را نديدم، پس دامان خود را رها كردم و برگشتم.(1)

ابن شهر آشوب و قطب راوندى رحمه الله روايت كرده اند از حليمه بنت ابى ذويب كه نام او عبدالله بن الحارث بود از قبيله مضر، و حليمه زوجه حارث بن عبد العزى بود، حليمه گفت كه: در سال ولادت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خشكسالى و قحطى در بلاد بهم رسيد و با جمعى از زنان بنى سعد بن بكر بسوى مكه آمديم كه اطفال از اهل مكه بگيريم و شير بدهيم و من بر ماده الاغى سوار بودم كم راه و شتر ماده اى همراه داشتيم كه يك قطره شير از پستان آن جارى نمى شد و فرزندى همراه داشتم كه در پستان من آنقدر شير نمى يافت كه قناعت به آن توان كرد و شبها از گرسنگى ديده اش آشناى خواب نمى شد؛ و چون به مكه رسيديم هيچ يك از زنان، محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نگرفتند براى آنكه آن حضرت يتيم بود و اميد احسان از پدران مى باشد، و چون من فرزند ديگر نيافتم رفتم آن در يتيم را از عبدالمطلب گرفتم و چون در دامن گذاشتم و نظر بسوى من افكند نورى از ديده هاى او ساطع شد و آن قره العين اصحاب يمين به پستان راست من رغبت نمود و ساعتى تناول كرد و پستان چپ را قبول نكرد و براى فرزند من گذاشت، و از بركت آن حضرت هر دو پستان من پر از شير شد كه هر دو را كافى بود، و چون به نزد شوهر خود بردم آن حضرت را شير از پستان شتر ما جارى شد آنقدر كه ما را و اطفال ما را كافى بود، پس شوهرم گفت: ما فرزند مباركى گرفتيم كه از بركت او نعمت به ما رو آورد.

و چون صبح شد آن حضرت را بر دراز گوش خود سوار كرده رو به كعبه آوردم و به اعجاز آن حضرت سه مرتبه سجده كرده و به سخن آمده گفت: از بيمارى خود شفا يافت و از ماندگى بيرون آمدم از بركت آنكه سيد مرسلان و خاتم پيغمبران و بهترين گذشتگان

____________________

1-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 13/207-208.

۱۷۱

و آيندگان بر من سوار شد، و با آن ضعف كه داشت چنان راهوار شد كه هيچ يك از چهار پايان رفيقان ما به آن نمى توانستند رسيد و جميع رفقا از تغيير اين احوال ما و چهار پايان ما تعجب مى كردند، و هر روز فراوانى و بركت در ميان ما زياد مى شد، گوسفندان و شتران قبيله از چراگاهها گرسنه بر مى گشتند و حيوانات ما سير و پر شير مى آمدند، و در اثناء راه به غارى رسيديم و از آن غار مردى بيرون آمد كه نور جبينش بسوى آسمان ساطع بود و سلام كرد بر آن حضرت و گفت: حق تعالى مرا موكل گردانيده است به رعايت او، و گله آهوئى از برابر ما پيدا شدند و به زبان فصيح گفتند كه: اى حليمه! نمى دانى كه را تربيت مى نمائى! او پاكترين پاكان و پاكيزه ترين پاكيزگان است، و به هر كوه و دشت كه گذشتيم بر آن حضرت سلام كردند پس بركت و زيادتى در معيشت و اموال خود يافتيم و توانگر شديم و حيوانات ما بسيار شدند از بركت آن حضرت؛ و هرگز در جامه هاى خود حدث نكرده و نگذاشت هرگز عورتش گشوده شود و پيوسته جوانى را با او مى ديدم كه جامه هاى او را بر عورتش مى افكند و محافظت او مى نمود، پس پنج سال و دو روز آن حضرت را تربيت كردم پس روزى با من گفت كه: هر روز برادران من به كجا مى روند؟

گفتم: به چرانيدن گوسفندان مى روند.

گفت: امروز من نيز با ايشان موافقت مى كنم.

چون با ايشان رفت گروهى از ملائكه او را گرفتند و بر قله كوهى بردند و او را شستند و پاكيزه كردند پس فرزند من بسوى ما دويد و گفت: محمد را دريابيد كه او را بردند، چون به نزد او آمدم ديدم كه نورى از او بسوى آسمان ساطع مى گردد، پس او را در بر گرفتم و بوسيدم و گفتم: چه شد تو را؟

گفت: اى مادر! مترس خدا با من است؛ و بوئى از او ساطع بود از مشك نيكوتر و كاهنى روزى او را ديد نعره اى زد و گفت: اين است كه پادشاهان را مقهور خواهد گردانيد

۱۷۲

و عرب را متفرق سازد.(1)

و ايضا ابن شهر آشوب از حليمه روايت كرده است كه: چون آن حضرت سه ماهه شد بر زمين نشست، و چون نه ماهه شد با اطفال مى گرديد، چون ده ماهه شد با برادران خود رفت به چرانيدن گوسفندان، و چون پانزده ماهه شد با جوانان قبيله تير اندازى مى كرد و چون سى ماه از ولادتش گذشت كشتى مى گرفت و جوانان را بر زمين مى افكند، پس او را بسوى جدش بر گردانيدم.(2)

از ابن عباس روايت كرده است كه: چون چاشت براى اطفال طعامى مى آوردند آنها از يكديگر مى ربودند و آن حضرت دست دراز نمى كرد، و چون كودكان از خواب بيدار مى شدند ديده هاى ايشان آلوده بود و آن حضرت روشسته و خوشبو از خواب بيدار مى شد.(3)

به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه: روزى عبدالمطلب نزديك كعبه نشسته بود ناگاه منادى ندا كرد كه: فرزندى محمد نام از حليمه ناپيدا شده است، پس عبدالمطلب در غضب شد و ندا كرد كه: اى بنى هاشم و اى بنى غالب! سوار شويد كه محمد ناپيدا شده است، و سوگند ياد كرد كه: از اسب به زير نمى آيم تا محمد را بيابم يا هزار اعرابى و صد قريشى را بكشم، و در كعبه مى گرديد و شعرى چند مى خواند به اين مضمون كه: اى پروردگار من! برگردان بسوى من شهسوار من محمد را و نعمت خود را بار ديگر بر من تازه گردان، پروردگارا! اگر محمد پيدا نشود تمام قريش را پراكنده خواهم كرد.

پس ندائى از هوا شنيد كه: حق تعالى محمد را ضايع نخواهد كرد.

پرسيد كه: در كجاست؟

ندا رسيد كه: در فلان وادى است در زير درخت خار مغيلان.

چون به آن وادى رفتند آن حضرت را ديدند كه به اعجاز خود از درخت خار رطب

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/59؛ خرايج 1/81.

2- مناقب ابن شهر آشوب 1/60.

3- مناقب ابن شهر آشوب 1/60؛ سيره ابن كثير 1/242. و نيز رجوع شود به نهايه ابن اثير 3/5 و 386.

۱۷۳

آبدار مى چيدند و تناول مى نمايد و دو جوان نزديك او ايستاده اند، چون نزديك رفتند آن جوانان دور شدند، و آن دو جوان جبرئيل و ميكائيل بودند، پس از آن حضرت پرسيدند كه: تو كيستى؟ گفت: منم فرزند عبدالله بن عبدالمطلب.

پس عبدالمطلب آن حضرت را بر گردن خود سوار كرد و بر گردانيد و بر دور كعبه هفت شوط آن حضرت را طواف فرمود و زنان بسيار براى دلدارى آمنه نزد او جمع شده بودند، چون آن حضرت را به خانه آورد به نزد آمنه رفت و بسوى زنان ديگر التفات ننمود.

و يك مرتبه ديگر عبدالمطلب آن حضرت را براى گرد آورى شتران خود فرستاد و چون دير شد و مراجعت آن حضرت از هر دره و راهى گروهى را براى تفحص آن حضرت فرستاد و به حلقه در كعبه چنگ زد و مى گفت: آيا برگزيده خود را هلاك خواهى كرد؟! آيا آنچه خبر داده اى از پيغمبرى او تغيير خواهى داد؟! و چون آن حضرت مراجعت نمود او را در بر گرفت و بوسيد و گفت: پدرم فداى تو باد بار ديگر تو را پى كارى نخواهم فرستاد مى ترسم كه دشمنان تو را هلاك كنند.(1) از عباس روايت كرده است كه: ابو طالب به او گفت كه: من محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را با خود مى داشتم و يك ساعت از شب و روز از او مفارقت نمى كردم و هيچ كسى را بر او امين نمى كردم حتى او را در رختخواب خود مى خوابانيدم، شبى او را امر كردم كه جامه خود را بكند و در فراش با من بخوابد، كراهت از آن حضرت يافتم، و چون مى خواست جامه خود را بكند مى گفت: اى پدر! روى خود را از من بگردان كه سزاوار نيست كسى را كه نظر كند بسوى بدن من؛ و چون داخل لحاف من مى شد ميان خود و او جامه اى مى يافتم كه من ميان لحاف نبرده بودم و آن جامه را هرگز نديده بودم و نرمترين جامه ها بود و گويا آن را در ميان مشك غوطه داده بودند، و چون صبح مى شد آن جامه ناپيدا مى شد؛ بسيار بود كه شبها او را در رختخواب نمى يافتم و چون به طلب او بر مى خواستم از ميان لحاف مرا صدا مى زد كه: من در اينجايم اى عم من، به جاى خود برگرد؛ و در شبها از او دعاها و سخنان غريب

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/60.

۱۷۴

مى شنيدم؛ و روزى گرگى را ديدم كه به نزد آن حضرت آمد و او را بوئيد و بر دور آن حضرت گرديد و تذلل مى كرد و دم خود را بر زمين مى ماليد، و بسيار مى ديدم كه مرد بسيار خوشروئى مى آمد و دست بر سر او مى ماليد و او را دعا مى كرد و ناپيدا مى شد؛ و در خواب ديدم كه همه دنيا مسخر او شد و بلند شد و به آسمان رفت.

روزى از من غايب شد و بسيار از پى او گرديدم ناگاه ديدم كه مى آيد و مردى با او همراه است كه هرگز مانند او نديده بودم پس گفتم: اى فرزند! نگفتم كه از من جدا مشو؟!

آن مرد گفت: مترس هرگاه كه از تو جدا شود من با اويم و او را محافظت مى نمايم(1) ؛ و پيوسته از آب زمزم مى آشاميد. و بسيار بود كه ابو طالب در وقت چاشت طعام بر آن حضرت عرض مى كرد او مى گفت: نمى خواهم من سيرم، و هرگاه ابو طالب مى خواست كه چاشت يا طعام به اولاد خود بخوراند به ايشان مى گفت كه: دست دراز مكنيد تا آن حضرت حاضر شود و تناول نمايد، و چون آن حضرت ابتدا مى نمود از بركت او همه سير مى شدند و طعام به حال خود بود. و باز از ابو طالب منقول است كه گفت: در شبها از آن حضرت سخنان و دعاها و مناجات مى شنيدم كه تعجب مى كردم، و عادت عرب نبود در هنگام خوردن و آشاميدن بسم الله بگويند و در طفوليت عادت آن حضرت اين بود كه تا بسم الله نمى گفت نمى خورد و نمى آشاميد و چون از طعام فارغ مى شد الحمد لله مى گفت.(2)

و به روايت ديگر: در ابتدا مى گفت: ((بسم الله الاحد)) و بعد از فارغ شدن مى گفت: ((الحمد لله كثيرا)) و بسيار بود كه به نزد او مى رفتم كه تنها نشسته بود و نورى از سر او تا به آسمان كشيده بود، و هرگز دروغ و سخن بى فايده از او نشنيدم و هرگز صداى خنده او را نشنيدم، و با كودكان هرگز در بازى شريك نشد و نگاه بسوى بازى ايشان نكرد و تنهائى را بهتر مى خواست، و در وقتى كه آن حضرت هفت ساله بود گروهى از يهودان آمدند

____________________

1-العدد القويه 146-147.

2- مناقب ابن شهر آشوب 1/63 با اندكى تفاوت.

۱۷۵

و گفتند: ما در كتابهاى خود خوانده ايم كه حق تعالى محمد را از حرام و شبهه اجتناب مى فرمايد مى خواهيم او را تجزيه كنيم، پس مرغ فربهى را بريان كردند و در مجلسى كه آن حضرت و جمعى از قريش حاضر بودند آوردند و نزد ايشان گذاشتند و همه خوردند و آن حضرت دست دراز نكرد و پرسيدند كه: چرا تناول نمى نمائى؟

فرمود كه: اين حرام است و خداوند مرا از خوردن حرام نگاه مى دارد.

گفتند: حلال است اگر مى فرمائى ما لقمه اى از آن در دهان شما گذاريم.

فرمود كه: اگر توانيد بكنيد؛ چندان كه خواستند لقمه اى از آن به نزديك دهان آن حضرت ببرند نتوانستند و دست ايشان به جانب راست و چپ مى رفت و به جانب دهان مبارك آن حضرت نمى رفت، پس مرغ ديگر آوردند كه از خانه همسايه ايشان كه غايب بود گرفته بودند به قصد آنكه چون او بيايد قيمتش را به او بدهند، چون آن حضرت لقمه اى برداشت از دست مباركش افتاد و فرمود كه: اين از مال شبهه است و پروردگار من مرا از آن نگاه مى دارد، و ديگران نيز هر چند خواستند كه لقمه اى از آن نزديك دهان آن حضرت ببرند نتوانستند، پس يهودان اقرار كردند: اين است كه وصفش را در كتابهاى خدا خوانده ايم.(1)

و از فاطمه بنت است روايت كرده است كه گفت: در صحن خانه ما درختى بود كه سالها بود خشك شده بود، پس روزى آن حضرت به نزد آن درخت آمد و دست مبارك خود را بر آن ماليد، در ساعت آن درخت سبز شد و رطب از آن بهم رسيد؛ و گفت: من هر روز براى آن حضرت رطب جمع مى كردم و در ظرفى نگاه مى داشتم و چون تشريف مى آورد مى دادم و بيرون مى برد و بر اطفال بنى هاشم قسمت مى نمود، روزى آن حضرت آمد و من عذر خواستم كه امروز درخت رطب نياورده بود كه من براى شما جمع كنم.

فاطمه گفت: بحق نور رويش سوگند مى خورم كه چون اين سخن را از من شنيد برگشت بسوى درختان خرما و به سخنى چند تكلم نمود ناگاه ديدم كه يكى از آن درختان

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/63.

۱۷۶

خم شد آنقدر كه دست مباركش به سر درخت مى رسيد و آنچه مى خواست از رطب مى چيد و باز درخت بلند مى شد، پس من در آن روز به درگاه خدا تضرع كردم كه: اى پروردگار آسمان! مرا فرزندى روزى كن كه برادر و شبيه او باشد، پس در آن شب نطفه امير المومنينعليه‌السلام منعقد شد و به بركت آن حضرت هرگز پيرامون بت نگرديد و غير خدا را نپرستيد.(1)

شاذان روايت كرده است كه: چون از عمر شريف حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چهار ماه گذشت آمنه مادر آن حضرت به رحمت الهى واصل شد و آن سرور بى پدر و مادر ماند و از شدت مصيبت مادر سه روز چيزى تناول نفرمود و پيوسته مى گريست، و عبدالمطلب بيتابى و اضطراب مى نمود پس دختران خود عاتكه و صفيه را طلبيد و گفت: اين فرزند دلبند مرا ساكن گردانيد و دايه اى براى او تفحص نمائيد، پس عاتكه عسل به آن حضرت مى خورانيد و جميع زنان شيرده بنى هاشم را طلبيد كه شايد پستان يكى از ايشان را قبول كند پس چهار صد و شصت زن از زنان اكابر قريش در خانه عبدالمطلب جمع شدند و آن حضرت پستان هيچ يك را قبول نكرد و نمكيد و پيوسته اضطراب مى فرمود، پس عبدالمطلب غمگين از خانه بيرون آمد و به نزد كعبه رفت و در پناه كعبه نشست ناگاه مرد پيرى از قريش كه او را عقيل بن ابى وقاص مى گفتند حاضر شد و چون آثار حزن در عبدالمطلب مشاهده كرد از سبب آن حال سوال نمود.

عبدالمطلب گفت: اى بزرگ قريش! سبب اندوه من آن است كه فرزند زاده من از روزى كه مادرش به رحمت حق واصل گرديده است تا حال از اضطراب قرار نمى گيرد و شير هيچ زن را قبول نمى كند و به اين سبب خوردن و آشاميدن بر من گوارا نيست و در چاره كار او حيران مانده ام.

عقيل گفت: اى ابو الحارث! من در ميان صناديد قريش زنى گمان دارم كه از غايب عقل و فصاحت و صباحت و رفعت حسب و شرافت نسبت نظير خود ندارد و او حليمه

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/64؛ العدد القويه 128.

۱۷۷

دختر عبدالله بن الحارث است.

عبدالمطلب چون اوصاف حليمه را شنيد او را پسنديد و غلامى از غلامان خود را طلبيد او را ((شمر دل)) مى گفتند و او را بر ناقه سريعى سوار كرده به تعجيل بسوى قبيله بنى سعد بن بكر(1) كه در شش فرسخى مكه مى بودند فرستاد و گفت: بزودى عبدالله بن الحارث عدوى(2) را نزد من حاضر گردان؛ پس در اندك زمانى او را حاضر گردانيد در هنگامى كه نزد عبدالمطلب اكابر قريش حاضر بودند، و چون نظر عبدالمطلب بر او افتاد به استقبال او برخاست و او را در برگرفت و در پهلوى خود جا داد و گفت: اى عبدالله! تو را براى اين طلبيده ام كه محمد فرزند زاده من چهار ماهه است و مادرش وفات يافته است و در مفارقت مادر گريه و اضطراب بسيار مى كند و پستان هيچ زن را قبول نمى كند و شنيده ام كه تو را دخترى هست كه شير دارد، اگر مصلحت دانى براى شير دادن محمد او را حاضر ساز كه اگر شير او را قبول كند تو را و عشيره تو را توانگر گردانم.

عبدالله از استماع اين مژده همايون بسى شاد شد و بسوى قبيله خود برگشت و حليمه را بشارت داد، پس حليمه غسل كرد و به انواع طيب خود را معطر گردانيد و جامه هاى فاخر پوشيده با پدر خود عبدالله و شوهر خود بكر بن سعد به خدمت عبدالمطلب شتافتند، و چون عبدالمطلب حليمه را به خانه عاتكه آورد و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در دامن او گذاشتند حليمه پستان چپ خود را براى آن حضرت بيرون آورد و آن حضرت او قبول ننمود و بسوى پستان راست ميل كرد، و چون پستان راست او خشك شده بود و هرگز طفلى از آن شير نخورده بود مضايقه مى كرد و مى ترسيد كه مبادا آن حضرت چون در پستان راست شير نيابد به پستان چپ ميل ننمايد، و او مبالغه مى نمود در دادن پستان چپ و حضرت اضطراب مى فرمود در گرفتن پستان راست تا آنكه حليمه گفت: اى فرزند! بمك پستان راست را تا بدانى كه خشك است و شير ندارد، و چون پستان ايمن را آن

____________________

1-در مصدر ((بنى سعد بن ابى بكر)) ذكر شده است.

2- در مصدر ((ابو ذويب بن عبدالله بن الحارث السعداوى )) ذكر شده است.

۱۷۸

صاحب ميمنت در دهان گرفت و مكيد از بركت دهان مباركش چندان شير جارى شد كه از كنار دهان آن حضرت مى ريخت، پس حليمه متعجب شد و گفت: بسى عجيب است امر تو اى فرزند، من سوگند مى خورم بحق خداوند جهان كه دوازده فرزند را از پستان چپ شير داده و يك قطره شير از پستان راست من نچشيده اند و اكنون از بركت تو شير از آن مى ريزد.

پس عبدالمطلب بسيار شاد شد و فرمود: اى حليمه! اگر نزد ما مى مانى من قصرى در پهلوى قصر خود براى تو خالى مى كنم و تو را در آنجا ساكن مى گردانم و در هر ماه هزار درهم سفيد و يك دست جامه رومى و هر روز ده من نان سفيد و گوشت پاكيزه به تو عطا مى كنم.

چون عبدالمطلب يافت كه ايشان از ماندن كراهت دارند گفت: اى حليمه! فرزند خود را به تو مى سپارم به دو شرط: اول آنكه در تعظيم و اكرام او تقصير ننمائى و پيوسته او را در پهلوى خود بخوابانى و دست چپ را در زير سر او گذارى و دست راست را در گردن او در آورى و از او غافل نگردى.

حليمه گفت: بحق پروردگار جهان سوگند ياد مى كنم كه از وقتى كه نظرم بر او افتاد محبت او چندان در دلم جا كرده است كه در اكرام او محتاج به سفارش نيستم.

عبدالمطلب گفت: دوم آنكه در هر جمعه او را به نزد من بياورى كه من تاب مفارقت او ندارم.

حليمه گفت: چنين خواهم كرد انشاء الله تعالى.

پس عبدالمطلب امر كرد كه سر مبارك آن حضرت را بشستند و جامه هاى فاخر بر او پوشانيدند و آن حضرت را برداشت و با حليمه گفت كه: بيا با من به نزد كعبه تا او را به تو تسليم كنم، و چون به نزد كعبه آمدند آن حضرت را هفت شوط بر دور كعبه طواف فرمود و خدا را بر حليمه گواه گرفت و آن حضرت را تسليم او نمود و چهار هزار درهم سفيد به او

۱۷۹

داد با ده(1) جامه فاخر از جامه هاى خود و چهار كنيز رومى به او بخشيد و حله هاى يمنى بر او خلعت پوشانيد و تا بيرون كعبه مشايعت ايشان نمود.

و چون حليمه داخل قبيله بنى سعد شد و روى آن حضرت را گشود نورى از روى ازهرش ساطع شد كه زمين و آسمان را روشن كرد، و چون قبيله او آن احوال جليله را مشاهده كردند خرد و بزرگ و پير و جوان ايشان همگى بسوى حليمه شتافته او را به آن كرامت كبرى تهنيت گفتند و محبت آن حضرت چندان در دلهاى ايشان جا كرد كه آن سرور را از دست يكديگر مى ربودند؛ و حليمه گفت: هرگز بول و غايط آن حضرت را نشستم و بوى بد هرگز از او نشنيدم و اگر فضله اى از او جدا مى شد بوى مشك و كافور از آن مى شنيدم و زمين آن را فرو مى برد و كسى نمى ديد.و چون ده ماه از عمر شريفش گذشت در روز پنجشنبه حليمه بر در خيمه مخصوص آن حضرت آمد و منتظر بود كه چون از خواب بيدار شود آن حضرت را بشويد و زينت كند و بسوى عبدالمطلب بياورد، پس بسيار دير شد بيرون آمدن آن حضرت و جراءت نكرد كه داخل خيمه شود تا چهار ساعت از روز گذشت، پس آن حضرت از خيمه بيرون خراميد و چون نظر كرد بسوى آن حضرت ديد كه سر مباركش را شسته و موهايش را شانه كرده اند و الوان جامه ها از سندش و استبرق بر او پوشانيده اند، پس از مشاهده اين احوال متعجب شد و گفت: اى فرزند! اين جامه هاى فاخر و زينتهاى متكاثر از كجا براى تو حاصل شد؟ فرمود: اى مادر! اين جامه ها را از بهشت آوردند و ملائكه مرا زينت كردند.

پس چون آن حضرت را به نزد جد بزرگوار آورد و آن قصه را به عبدالمطلب نقل كرد، گفت: اى حليمه! اين امور غريبه را كه از او مشاهده مى نمائى به ديگرى نقل مكن؛ و هزار درهم و ده دست رخت و يك كنيز روميه به حليمه بخشيد.

و چون پانزده ماه از عمر شريفش گذشت هر كه او را مشاهده مى نمود گمان مى كرد كه پنج ساله است و چون حليمه آن حضرت را به قبيله خود برد بيست و دو گوسفند داشت

____________________

1-در مصدر ((چهل )) ذكر شده است

۱۸۰