حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه جلد ۳

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه0%

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 813

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه

نویسنده: علامه مجلسى
گروه:

صفحات: 813
مشاهدات: 40664
دانلود: 3609


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 813 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 40664 / دانلود: 3609
اندازه اندازه اندازه
حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه جلد 3

نویسنده:
فارسی

است و در ميان دو كتفش علامتى هست و ابر بر او سايه مى افكند و از زمين تهامه مبعوث خواهد گرديد و شفيع عاصيان خواهد بود در روز قيامت.

عباس گفت: اى راهب! اگر او را ببينى مى شناسى؟

گفت: بلى.

عباس گفت: با من بيا تا در زير درخت صاحب اين صفات را به تو بنمايم.

پس راهب بسرعت تمام روانه شد و به خدمت آن حضرت شتافت، چون نزديك رسيد حضرت او را تعظيم نمود و راهب بر آن حضرت سلام كرد، حضرت فرمود كه: عليك السلام اى عالم رهبانان و اى فليق بن يونان بن عبد الصليب.

راهب گفت: نام مرا چه دانستى و كى تو را خبر داد به اسم پدر و جد من؟!

فرمود: آن كه تو را خبر داده است كه من در آخر الزمان مبعوث خواهم شد.

پس راهب بر قدم آن حضرت افتاد و بوسيد و روى خود را مى ماليد و مى گفت: اى سيد بشر! اميدوارم كه به وليمه حاضر گردى و كرامت مرا زياد گردانى.

حضرت فرمود كه: اين گروه مال خود را به من سپرده اند.

راهب گفت: ضامنم من مال ايشان را كه اگر عقالى از ايشان كم شود شترى به عوض بدهم.

پس آن جناب با او روانه دير شدند و آن دير دو درگاه داشت يكى بزرگ و ديگرى كوچك، و در پيش درگاه كوچك كليسائى ساخته بودند و در آنجا صورتها نصب كرده بودند، و درگاه را براى آن كوچك كرده بودند كه هر كه از آن درگاه داخل شود منحنى شود و به ضرورت تعظيم آن صورتها بكند؛ راهب آن حضرت را دانسته از آن راه برد كه معجزات او را مشاهده نمايد و يقين او زياده گردد، و چون راهب منحنى شد و از درگاه داخل شد به قدرت الهى آن درگاه بلند شد و حضرت درست داخل شد، و چون حضرت داخل مجلس شد همه برخاستند و او را در صدر مجلس جا دادند و راهب در خدمت او ايستاد و رهبانان ديگر همه برپا ايستادند و ميوه هاى لطيف شام را نزد آن حضرت آوردند. پسر راهب رو به آسمان بلند كرد كه: پروردگارا! خاتم نبوت را مى خواهم بينم.

۲۴۱

پس جبرئيل آمد و جامه آن حضرت را دور كرد كه مهر نبوت ظاهر شد از ميان دو كتف آن حضرت و نورى از آن ساطع گرديد كه خانه روشن شد، پس راهب از دهشت آن نور به سجده افتاد و چون سر برداشت گفت: تو آنى كه من مى طلبيدم.

پس قوم متفرق شدند و آن حضرت با ميسره نزد راهب ماندند، و ابو جهل غايب و ذليل برگشت، و چون خلوت شد راهب گفت: اى سيد من! بشارت باد تو را كه حق تعالى گردنهاى سركشان عرب را براى تو ذليل خواهد گردانيد و مالك ساير بلاد خواهى گرديد و بر تو قرآن نازل خواهد شد و توئى سيد انام و دين توست اسلام و بتان را خواهى شكست و دينهاى باطل را بر طرف خواهى كرد و آتشخانه ها را خاموش خواهى كرد و چليپاها را خواهى شكست و نام تو باقى خواهد ماند تا آخر الزمان، اى سيد من! از تو سوال مى كنم كه تصدق كنى بر ما به امان جميع رهبانان كه جزيه بگيرى از ايشان در زمان خود.

پس راهب به ميسره گفت: خاتون خود را از من سلام برسان و بشارت ده او را كه ظفر يافته به سيد انام و خدا نسل اين پيغمبر را از فرزندان او خواهد گردانيد و نام خير او تا آخر الزمان باقى خواهد ماند و همه كس بر او حسد خواهند برد و بگو به او كه داخل بهشت نمى شود مگر كسى كه به او ايمان آورد و تصديق رسالت او نمايد و بدرستى كه او اشرف پيغمبران و افضل ايشان است، و حذر نما در شام بر او از يهود كه اعداى اويند تا برگردد بسوى بيت الله الحرام.

پس حضرت راهب را وداع كرد و بسوى قافله مراجعت نموده روانه شدند به جانب شام، و چون وارد شام گرديدند اهل شام هجوم آورده متاع اهل قافله را به قيمت اعلا خريدند و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از متاع خود چيزى نفروخت، پس ابو جهل گفت كه: خديجه هرگز از اين شومتر تاجرى به سفر نفرستاده بود، متاعهاى ديگران همه فروخته شد و متاع او زمين ماند.

چون روز ديگر شد عربان نواحى شام از آمدن قافله خبر شدند و هجوم آوردند و چون متاعى به غير از متاع خديجه نمانده بود حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن را به اضعاف آنچه ديگران فروخته بودند فروخت، و ابو جهل بسيار محزون شد، و از متاع خديجه نماند مگر

۲۴۲

يك خروار پوست، پس مردى از احبار يهود كه او را سعيد بن قطمور مى گفتند به نزد آن حضرت آمد و او را شناخت زيرا كه اوصاف او را در كتب خوانده بود و گفت: اين است كه دينهاى ما را باطل خواهد كرد و زنان ما را بى شوهر خواهد گردانيد، پس به نزديك آن حضرت آمد و گفت: اين وقر پوست را به چند مى فروشى اى سيد من؟

فرمود كه: به پانصد درهم.

گفت: مى خرم بشرط آنكه با من به خانه بيائى و از طعام من بخورى تا بركت در خانه من بهم رسد. فرمود: چنين باشد.

پس يهودى متاع را برداشت و حضرت همراه او روانه شد، و چون به نزديك خانه رسيدند يهودى پيش رفت و به زوجه خود گفت: مردى را به خانه مى آورم كه دينهاى ما را باطل خواهد كرد مى خواهم كه مرا مساعدت كنى در كشتن او.

زن گفت: چگونه تو را يارى كنم؟

گفت: سنگ آسيا را بردار و بر بام بالا رو و بر بالاى در خانه بنشين و چون او زر متاع خود را از من بگيرد و خواهد بيرون رود سنگ را بگردان و بر سر او بينداز.

آن زن سنگ را برداشته بر بام بالا رفت، و چون حضرت خواست كه از خانه بيرون رود نظر آن زن بر جمال آن حضرت افتاد رعشه بر او مستولى شده سنگ را نتوانست انداخت تا حضرت بيرون رفت پس سنگ گرديد و بر سر دو پسر يهودى افتاد و هر دو در ساعت مردند، چون يهودى آن حال را مشاهده كرد از خانه بيرون دويد در ميان قوم خود فرياد كرد كه: اى قوم من! اين مردى است كه دينهاى شما را باطل خواهد كرد و الحال به خانه من آمد و طعام مرا خود و فرزندان مرا كشت و بيرون رفت. چون يهودان آن صدا شنيدند همه شمشيرها برداشته بر اسبان سوار شدند و از پى آن حضرت روان شدند، چون عموهاى آن حضرت را نظر بر آن يهودان افتاد مانند شيران بر اسبان عربى سوار شده متوجه ايشان شدند و حمزه شير خدا شمشير كشيده بر ايشان حمله كرد و بسيارى از ايشان را بسوى جهنم فرستاد، پس جمعى از ايشان حربه ها از دست

۲۴۳

انداختند و نزديك آمده گفتند: اى گروه عرب! اين مردى كه شما براى حمايت او ما را مى كشيد چون ظاهر گردد اول ديار شما را خراب خواهد كرد و مردان شما را خواهد كشت و بتهاى شما را خواهد شكست، شما ما را به او بگذاريد كه دفع شر او از شما و خود بكنيم.

چون حمزه اين سخن را شنيد بار ديگر بر ايشان حمله آورد و گفت: اى كافران! محمد نور ما است و چراغ ماست در تاريكيهاى جهالت و ضلالت، اگر جانهاى ما برود دست از حمايت او برنداريم.

و چون آن كافران نااميد گرديدند و برگشتند قريش غنيمت بسيار از ايشان گرفته فرصت را غنيمت شمرده بار كردند و بسوى مكه برگشتند، پس در اثناى راه ميسره قريش را جمع كرد گفت: اى گروه قريش! هر يك از شما چند مرتبه در اين سفر آمده ايد آيا در هيچ سفرى اينقدر منفعت و غنيمت براى شما حاصل شده بود؟

گفتند: نه. ميسره گفت: مى دانيد كه اينها همه از بركات محمد است؟ بايد كه هر يك هديه اى براى آن حضرت بياوريد زيرا كه او تصدق نمى گيرد اما هديه قبول مى فرمايد.

پس هر يك متاعى چند به هديه براى آن حضرت آوردند تا آنكه متاع بسيارى جمع شد، و چون حضرت رد ننمودند و جوابى هم نفرموده ميسره آنها را براى آن حضرت ضبط كرد، و چون به نزديك مكه آمدند و هر يك از قافله مبشرى بسوى اهل خود فرستادند ميسره به خدمت آن حضرت آمد و گفت: اى سيد من! اگر شما خود پيشتر به نزد خديجه تشريف ببريد و او را بشارت دهيد باعث مزيد سرور او مى گردد. و چون حضرت به جانب مكه روان شد زمين در زير پاى ناقه آن حضرت پيچيده مى شد تا آنكه بزودى به كوههاى مكه رسيد و در آن وقت خواب بر آن جناب مستولى گرديد، پس حق تعالى وحى نمود بسوى جبرئيل كه: برو به سوى جنات عدن و بيرون آور قبه اى را كه از براى برگزيده خود محمد خلق كرده ام پيش از آنكه آدم را بيافرينم به دو هزار سال و آن قبه را بر زمين و بر سر مبارك او بگشا، و آن قبه از ياقوت سرخ بود و آويخته به علاقها از مرواريد سفيد و از بيرون آن اندرونش مى نمود و از اندرونش بيرون

۲۴۴

پيدا بود و چهار ركن و چهار در داشت و اركان آن را طلا و مرواريد و ياقوت و زبر جد بهشت بود.

و چون جبرئيل آن قبه را بيرون آورد حوريان بهشت شادى كردند و از قصرهاى خود مشرف شدند و گفتند: تو را است حمد اى خداوند بخشنده و گويا نزديك شده است مبعوث گرديدن صاحب اين قبه؛ و نسيم رحمت از جانب عرش وزيد و درهاى بهشت به صدا آمد، پس جبرئيل قبه را به زمين آورد و بر سر آن حضرت بر پا كرد و ملائكه اركان آن را گرفتند و صدا به تسبيح و تقديس بلند كردند و جبرئيل سه علم در پيش آن حضرت گشود و كوههاى مكه شادى كردند و بلند شدند و درختان و مرغان و ملائكه همه آواز بلند كردند و گفتند: لا اله الا الله محمد رسول الله گوارا باد تو را اى بنده چه بسيار گرامى هستى نزد پروردگار خود.

و در آن وقت خديجه در غرفه بلندى از خانه خود نشسته بود و جمعى از زنان نزد او نشسته بودند، ناگاه نظرش بر شعاب مكه افتاد و حق تعالى پرده از ديده اش گشود نورى لامع و شعاعى ساطع ديد از طرف معلى، و چون نيك نگريست قبه اى ديد كه مى آيد و گروهى ديد كه در هوا مى آيند و دور آن قبه را فرو گرفته اند و اعلام ساطعه اى ديد كه در پيش آن قبه مى آيد و شخصى را ديد كه در ميان آن قبه در خواب است و نور از او به آسمان ساطع است، از مشاهده اين غرايب حيرت عظيم او را عارض شد و زنان گفتند: اى سيده عرب! اين چه حال است كه در تو مشاهده مى نمائيم؟

گفت: اى خواتين مكرمه! بگوئيد من در خوابم يا بيدارم؟!

گفتند: بيدارى، و خدا نخواهد كه تو را چنين حالى باشد.

گفت: نظر كنيد بسوى معلى و بگوئيد كه چه مى بينيد.

چون نظر كردند گفتند: نورى مى بينيم كه ساطع است بسوى آسمان.

پرسيد كه: آن قبه نورانى و آن كه در ميان آن قبه است و آنها كه بر دور قبه اند به نظر شما نمى آيند؟گفتند: نه.

۲۴۵

گفت: من سوارى مى بينم از آفتاب نورانى تر در ميان قبه سبزى كه هرگز چنان قبه اى نديده بودم، و آن قبه بر روى ناقه رهوارى است چنان گمان مى كنم كه ناقه صهباى من است و سواره آن محمد است.

گفتند: آنها كه تو وصف مى كنى محمد از كجا آورده است؟! پادشاه عجم و روم را اين ميسر نيست.

خديجه گفت: شان محمد از اينها عظيم تر است.

و پيوسته خديجه نظر مى كرد بر آن طرف تا آنكه آن حضرت از درگاه معلى داخل شد و ملائكه با قبه به آسمان رفتند و آن حضرت به جانب خانه خديجه روان شد، و چون حضرت به در خانه رسيد خديجه را كنيزان به قدوم آن حضرت بشارت دادند و خديجه با پاى برهنه از غرفه به صحن خانه دويد، و چون در را گشودند حضرت فرمود: السلام عليك يا اهل البيت.

خديجه گفت: گوارا باد تو را سلامتى اى نور ديده من.

حضرت فرمود كه: بشارت باد تو را كه مالهاى تو به سلامت رسيد.

خديجه گفت: سلامتى تو براى بشارت من كافى است اى قره العين، والله كه تو نزد من گراميترى از دنيا و آنچه در دنيا است؛ و شعرى چند در بشارت قدوم بهجت لزوم آن حضرت ادا نمود و گفت: اى حبيب من! قافله را در كجا گذاشتى؟

فرمود كه: در جحفه گذاشتم.

پرسيد كه: تو كى از ايشان جدا شدى؟

فرمود كه: يك ساعت بيش نيست.

خديجه گفت به او كه: ايشان را در جحفه گذاشته و بزودى آمده اى؟!

فرمود كه: بلى، حق تعالى زمين را از براى من پيچيده و راه را براى من نزديك گردانيد.

باز تعجب خديجه زياد شد و شادى او افزون گرديد و گفت: اى نور ديده! التماس دارم كه بر گردى و با قافله داخل شوى كه موجب مزيد رفعت تو و شادى من گردد؛

۲۴۶

و مى خواست كه بار ديگر ملاحظه كند كه آن قبه عود خواهد كرد يا نه.

پس توشه اى در غايب عطر و لطافت براى آن جناب مهيا كرده مشكى هم از آب زمزم همراه كرد، و چون حضرت روانه شد از عقب آن حضرت نظر مى كرد ديد كه باز قبه فرود آمد و ملائكه برگشتند و به همان طريق سابق بر دور راحله آن حضرت مى رفتند.

و چون آن حضرت به قافله رسيد ميسره گفت: اى سيد! مگر از رفتن مكه فسخ عزيمت نموده اى؟

فرمود كه: نه، رفتم و برگشتم.

ميسره خنديد و گفت: مزاح مى فرمائى، به پاى كوه رفته و برگشته اى.

فرمود كه: نه، بلكه رفتم به نزد خانه كعبه و طواف كردم و خديجه را ملاقات نمودم و برگشتم.

ميسره گفت: اى سيد! هرگز از تو دروغ نشنيده ام و متحيرم كه چگونه در دو ساعت به مكه رفتى و برگشتى و اين مسافت چند روز است!

حضرت فرمود كه: اگر شك دارى اينك نان خديجه و طعام اوست كه آورده ام و اينك آب زمزم است كه او همراه من كرده است.

ميسره فرياد زد در ميان قافله كه: اى گروه قريش! آيا محمد زياده از دو ساعت از ما غايب شد؟!

گفتند: نه.

گفت: اينك به مكه رفته و برگشته است و توشه خديجه همراه اوست.

پس ايشان تعجب كردند و ابو جهل گفت: كه از ساحر اينها عجب نيست.

پس روز ديگر كه قافله بار كردند كه متوجه مكه شوند اهل مكه به استقبال قافله بيرون آمدند و خديجه خويشان و غلامان خود را به استقبال آن حضرت فرستاد و فرمود كه: در عرض راه مجلسها بيارائيد و قربانيها بكشيد براى شادى قدوم شريف آن حضرت؛ و خديجه چشم به راه آن حضرت داشت و اهل مكه از بسيارى اموال خديجه و وفور منافعى كه آن حضرت براى او آورده بود در تعجب و حيرت بودند تا آنكه خورشيد فلك

۲۴۷

نبوت از در خانه خديجه طالع گرديد و اموال خديجه را به عرض او رسانيد و خديجه در پشت پرده نشسته بود و از وفور حسن و جمال آن حضرت و كثرت غنايم و اموال كه براى او آورده بود تعجب مى نمود، پس فرستاد و پدر خود خويلد را طلبيد و به عرض او رسانيد كه: اين مبارك رو در اين سفر براى من آنقدر منافع و غنايم آورده است كه در جميع تجارت خود چنين منفعتى نيافته بودم.

پس متوجه ميسره شد و گفت: بگو احوال سفر خود را كه چگونه بود و چه ها مشاهده كردى در اين سفر از اوصاف و كرامات محمد؟

ميسره گفت: مگر مرا طاقت آن هست كه شمه اى از صفات حميده و اخلاق پسنديده او را بيان كنم يا قليلى از معجزات و كرامات آن معدن سعادت را احصا نمايم؛ پس قصه سيل و چاه و اژدها و درخت را ذكر كرد و آنچه راهب در حق آن حضرت گفته بود و پيغامى كه براى او فرستاده بود نقل كرد. خديجه گفت: اى ميسره! بس است، زياد كردى شوق مرا بسوى محمد، برو كه از براى خداوند تو را و زوجه تو و فرزندان تو را آزاد كردم؛ و دويست درهم با دو شتر به او بخشيد و خلعت فاخر بر او پوشانيد. پس حضرت را نوازش بسيار نمود و وعده كرامت بسيار كرد و آن حضرت از او مرخص گرديده به خانه ابو طالب آمد و ارباح و فوايد آن سفر را به ابو طالب گذاشت و فرمود: اى عم! آنچه در اين سفر بهم رسيده است همه به تو تعلق دارد.

ابو طالب او را در بر گرفت و روى مباركش را بوسيد و گفت: اى نور ديده من! آرزوئى كه دارم آن است كه براى تو زنى بخواهم كه موافق و مناسب شرف و جلال تو باشد.

و چون روز ديگر شد آن حضرت به حمام رفت و جامه هاى فاخر پوشيد و خود را خوشبو گردانيد و به منزل خديجه تشريف برد، و چون خديجه آن حضرت را ديد شاد گرديد و گفت: اى سيد من! هر حاجت كه از من دارى بخواه كه حاجت تو همه نزد من روا است و بگو كه اموال خود را كه از من مى گيرى چه اراده دارى و در چه مصرف صرف خواهى كرد؟

فرمود كه: عم من مى خواهد كه صرف تزويج و براى من زوجه اى خواستگارى نمايد.

۲۴۸

پس خديجه تبسم نمود و گفت: اى سيد من! آيا مى خواهى كه من از براى تو زنى پيدا كنم كه دلخواه من باشد؟

فرمود كه: بلى.

خديجه گفت: زنى براى تو بهم رسانيده ام از قوم تو كه در مال و حسن و جمال و عفت و كمال و سخاوت و طهارت و حسن خصال از جميع زنان اهل مكه بهتر است و ياور تو خواهد بود در جميع امور و از تو به قليلى راضى است و در نسبت به تو نزديك است، و اگر او را بخواهى جميع عرب بلكه پادشاهان زمين رشك تو را خواهند برد، اما دو عيب دارد: اول آنكه دو شوهر پيش از تو ديده است، دوم آنكه در سال از تو بزرگتر است.

حضرت فرمود: نام نمى برى او را كه كيست؟

خديجه گفت: كنيزك تو خديجه است.

چون حضرت اين سخن را شنيد از نهايت حيا جبين انورش غرق در عرق شد و ساكت گرديد.

پس بار ديگر خديجه اعاده اين نوع كلمات نمود و گفت: اى سيد من! چرا جواب نمى فرمائى؟

حضرت فرمود كه: اى دختر عم! تو مال بسيار دارى و من پريشانم، من زنى مى خواهم كه در مال و حال به من شبيه باشد.

خديجه گفت: والله اى محمد من خود را كنيز تو مى دانم و اموال و غلامان و كنيزان من همه از تواند و كسى كه جان خود را از تو دريغ ندارد چگونه در مال با تو مضايقه نمايد؟!

تو را سوگند مى دهم بحق خداوندى كه متعجب گرديده از ابصار، و عالم است به خفاياى اسرار و بحق كعبه و استار كه دست رد بر جبين من نگذارى و در همين ساعت برخيزى و عموهاى خود را به نزد پدر من بفرستى كه مرا براى تو از او خواستگارى نمايند، و از بسيار مهر پروا مكن كه من از مال خود مى دهم و گمان نيك بدار به من چنانكه من گمان نيك به تو دارم.

پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از خانه خديجه بيرون آمد به نزد ابو طالب رفت و در آن

۲۴۹

وقت ساير اعمام او نزد ابو طالب بودند و فرمود كه: اى اعمام كرام! مى خواهم برويد بسوى خويلد و خديجه را از او براى من خطبه نمائيد.

ايشان چون از حقيقت حال مطلع نبودند متامل گرديدند و صفيه دختر عبدالمطلب را براى استعلام احوال به منزل خديجه فرستادند، چون صفيه داخل خانه خديجه شد او را استقبال نمود و اكرام لاكلام فرمود، و چون صفيه در پرده سخنى شروع كرد خديجه پرده را برداشت و گفت: من دانسته ام كه محمد مويد است از جانب پروردگار آسمان و من مزاوجت او را مورث عزت دنيا و شرف عقبى مى دانم و از او هيچ توقع ندارم؛ و خلعت فاخرى براى صفيه حاضر كرد، و صفيه با غايب سرور و شادى به نزد برادران آمد و گفت: برخيزيد و متوجه شويد كه خديجه منزلت محمد را نزد حق تعالى دانسته است و در محبت او بيتاب است.

پس عموها همه شاد شدند مگر ابو لهب كه او از حسد غمگين شد، پس عباس برجست و گفت: چه نشسته ايد؟! برخيزيد كه در امور خير تعجيل ضرور است.

و ابو طالب حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را جامه هاى فاخر پوشانيد و شمشير هندى بر كمرش بست و بر اسب نجيب عربى سوار كرد و عموها مانند ستارگان بر دور ماه تابان آن حضرت را در ميان گرفتند، و چون داخل خانه خويلد گرديدند او بنى هاشم را تكريم نمود، و چون خطبه كردند گفت: خديجه مالك امر خود است و عقل او از عقل من بيشتر است و بسى ملوك اطراف و صناديد عرب او را طلب كردند راضى نشد اختيار با اوست.

ايشان را جواب او خوش نيامد و بيرون آمدند؛ چون اين خبر به خديجه رسيد بسيار مضطرب شد و عموى خود ورقه را طلبيد و او از رهبانان و علما بود و كتب انبيا بسيار خوانده بود، چون ورقه به نزد خديجه آمد او را محزون يافت گفت: سبب حزن تو چيست اى خديجه؟ هرگز غمگين نباشى.

گفت: اى عم! چه حال باشد كسى را كه ياورى و مونسى نداشته باشد؟

ورقه گفت: مگر اراده شوهر دارى؟! جميع پادشاهان و اكابر عرب تو را خواستند و قبول نكردى!

۲۵۰

گفت: اى عم! نمى خواهم از مكه بيرون روم.

ورقه گفت: اهل مكه نيز تو را بسيار طلب كردند و جواب گفتى مثل شيبه و عقبه و ابو جهل.

خديجه گفت: اينها از اهل جهالت و ضلالتند، ديگرى گمان دارى كه در اوصاف مباين اينها باشد؟

ورقه گفت: شنيده ام كه محمد بن عبدالله تو را خواسته است.

خديجه گفت: اى عم! چه عيب در او مى بينى؟

ورقه ساعتى سر بر زير افكند و گفت: عيب او اين است كه اصل نجابت و كرامت است، و شاخ عزت و مكرمت است، و در حسن خلقت و خلق نظير خود ندارد، و در فضل و كرم و علم وجود مشهور آفاق است.

گفت: اى عم! چنانكه كمالش را گفتى عيبش را هم بگو.

ورقه گفت: عيبش آن است كه بدر جهان است و آفتاب زمين و آسمان است، و گفتار او شيرين تر از عسل است، و در حسن اطوار در جهان مثل است.

گفت: اى عم! اگر از او عيبى دانى بگو.

گفت: عيب او آن است كه در حسن شامخ و در نسبت باذخ است، و در حسن سيرت و صفاى سريرت بر همه فضيلت دارد، و در خوشروئى و خوشخوئى و خوشبوئى و خوشگوئى مانند ندارد.

خديجه گفت: هر چند عيب او را مى پرسم تو فضيلتش را بيان مى كنى!

ورقه گفت: من كيستم كه احصاى مدايح او توانم نمود يا صد هزار يك فضايل او را توانم شمرد؟

خديجه گفت: من از او خواسته ام و جلالت او را دانسته ام و اطوار او را پسنديده ام و به غير او به ديگرى رغبت نخواهم كرد.

ورقه گفت: هرگاه چنين است بشارت باد تو كه بزودى او به درجه رسالت حق تعالى خواهد رسيد و پادشاه مشرق و مغرب عالم خواهد گرديد، اى خديجه! چه مى دهى به من

۲۵۱

كه امشب تو را به وصال او فايز گردانم.

خديجه گفت: اموال من همه نزد تو حاضر است، آنچه خواهى بردار.

ورقه گفت كه: من مال دنيا نمى خواهم، مى خواهم كه در قيامت نزد محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا شفاعت كنى، و بدان اى خديجه كه ما را حساب و كتابى عظيم در پيش است و نجات نمى يابد در آن روز مگر كسى كه متابعت محمد كرده باشد و تصديق رسالت او نموده باشد، پس واى بر كسى كه در آن روز از بهشت دور شود و داخل جهنم شود.

خديجه گفت: من ضامن شفاعت تو شدم.

پس ورقه بيرون آمد و به خانه خويلد رفت و گفت: چه مى خواهى با خود بكنى؟

گفت: چه كرده ام؟

ورقه گفت: دلهاى فرزندان عبدالمطلب را از خود رنجانيده اى و بر تو مى جوشند و نمى ترسى از شمشير حمزه كه ناگاه بر سر تو بيايد و تو را به شمشير خونخوار خود هلاك كند؟

گفت: چه كرده ام به ايشان؟

ورقه گفت: رد خطبه ايشان كرده اى و پسر برادر ايشان را حقير شمرده اى.

خويلد گفت: من چه مى توانم گفت نسبت به محمد كه همه عالم به نيكى او شهادت مى دهند؟ وليكن دو چيز مرا مانع است، يكى آنكه اكابر عرب را جواب گفته ام، اگر به او بدهم همه از من مى رنجند؛ و دوم آنكه خديجه راضى نمى شود.

ورقه گفت: هيچ كسى نيست كه فضيلت محمد را نداند و آرزو نداشته باشد كه به او دختر بدهد، و اما خديجه چون كرامات بسيار از او مشاهده نموده به او راضى است.

پس وعد و وعيد بسيار نموده خويلد را راضى كرده برداشت و به خانه ابو طالب آورد و ساير اولاد عبدالمطلب در آنجا حاضر بودند، ورقه معذرت بسيار از جانب برادر خود طلبيد و وعده كردند كه در صباح روز ديگر در مجمع اكابر قريش آن مناكحه ميمونه را منعقد سازند.

ورقه برادر خود را با اولاد كرام عبدالمطلب برداشت و به نزد كعبه آورد و در مجمع

۲۵۲

قريش از جانب خويلد وكيل شد در تزويج خديجه و همه را دعوت نمود كه: فردا صبح در منزل خديجه حاضر شويد كه من به وكالت برادر خود خديجه را به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عقد خواهم بست؛ و همه قريش را به وكالت خود گواه گرفت و خوشحال به خانه خديجه برگشت و او را بشارت داد، و خديجه خلعت فاخرى به او عطا كرد كه به پانصد اشرفى خريده بود.

ورقه گفت: مرا به اين امتعه دنيا رغبتى نيست و مرا در اين امر كه سعى در آن مى نمايم غرضى به غير از شفاعت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيست، و گفت: خانه خود را مزين گردان و اسباب وليمه فردا را مهيا كن كه اكابر قريش حاضر خواهند شد.

پس خديجه حكم فرمود غلامان و كنيزان خود را كه فروش و وسايد و آنچه از اسباب زينت داشت بيرون آوردند و خانه را به هر زينتى آراستند و حيوانات بسيار كشتند و انواع حلواها و ميوه ها و ساير اطعمه لذيذه ترتيب دادند، و ورقه بيرون آمد و به منزل ابو طالب رفت و مساعى خود را به خدمت سيد البشر عرض كرد و حضرت او را نويد شفاعتها و كرامتها داد و ابو طالب مشغول تهيه زفاف شد. و روايت كرده اند كه: در آن وقت عرش و كرسى به اهتزاز آمدند، و ملائكه به سجده شكر الهى قيام نمودند، و حق تعالى جبرئيل را امر كرد كه علم حمد را بر بام كعبه نصب كند، و كوههاى مكه از مفاخرت سر به فلك رفعت كشيدند و زبان به تسبيح حق تعالى گشودند، و زمين از فرح بر خود باليد، و مكه از شرف از عرش اعظم برتر گرديد.

چون صبح شد اكابر عرب و صناديد قريش مانند ستارگان در بيت الشرف خديجه مجتمع گرديدند و خديجه كرسيهاى بسيار براى ايشان مرتب كرده بود و كرسى بزرگى در صدر مجلس گذاشته بود كه از همه كرسيها ممتاز بود، چون ابو جهل لعين داخل شد از غايب جهل و تكبر متوجه آن كرسى شد كه بر آن قرار گيرد، پس ميسره بانگ زد بر او كه: جاى خود را بشناس و پا از اندازه خود بيرون منه و در كرسيهاى ديگر قرار گير كه آن مكان تو نيست؛ و در اين ثنا صداها بلند شد و اهل مجلس همه برجستند و به استقبال شتافتند ديدند كه عباس و حمزه و ابو طالب مى خرامند و حمزه شمشير خود را برهنه كرده

۲۵۳

است و مى گويد: اى اهل مكه! دست از شيمه ادب بر مداريد و به استقبال سيد عجم و عرب بشتابيد كه آمد بسوى شما محمد مختار حبيب خداوند جبار و متوج به تاج انوار و صاحب مهابت و وقار، ناگاه ديدند كه سيد بشر مانند خورشيد انور نمودار شد و عمامه سياهى بر سر بسته و نور جبين ازهرش ساطع گرديد و پيراهن عبدالمطلب را در بر كرده و برد الياس نبى را بر دوش افكنده و نعلين عبدالمطلب را بر پا بسته و عصاى ابراهيم خليل را در دست گرفته و انگشترى از عقيق سرخ در انگشت مبارك كرده و از دور و كنارش افواج تماشاچيان حيران حسن و جمال او گرديده بودند، و اعمام كرام و ساير عشاير ذوى الاحترام آن فخر كعبه و مقام را در ميان گرفته مى آيند.

پس همه اكابر و اشراف به استقبال آن غره ناصيه عبد مناف دويدند، و چون داخل مجلس شدند آن زينت بخش عرش را بر كرسى اعظم نشانيدند و ساير بنى هاشم در اطراف او قرار گرفتند، و چون حمزهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ديد كه ابو جهل لعين از جاى خود حركت نكرد، آن شير بيشه شجاعت بسوى آن معدن حسد و عداوت دويد و كمر او را به قدرت گرفت و گفت: برخيز كه هرگز سالم نباشى از نوائب و نجات نيابى از مصايب، پس آن لعين دست به قبضه شمشير كين زد و حمزه مبادرت نمود و دست پليدش را گرفته چنان فشرد كه خون از بن ناخنهايش روان شد، اكابر قريش از حمزه التماس كردند كه دست از او برداشت و به جاى خود برگشت.

پس ابو طالب خطبه اى در نهايت بلاغت انشا فرمود و با ورقه خديجه را به آن حضرت عقد نمود، و بعد از شش ماه زفاف آن شريفه اشراف و آن در صدف عبد مناف منعقد گرديد، و خديجه جميع اموال و غلامان و كنيزان خود را به آن حضرت بخشيد. و چون به رسالت مبعوث گرديد اول كسى كه از زنان به آن حضرت ايمان آورد خديجه بود، و تا خديجه در حيات بود آن حضرت به هيچ زن ديگر رغبت نفرمود. و در حسن صورت و جمال و طراوت و حسن خصال خديجه در مكه نظير خود نداشت.(1) و به اينجا منتهى

____________________

1-الانوار 242-338 با اندكى تفاوت.

۲۵۴

شد آنچه از كتاب انوار اختصار نموديم.

و صاحب كتاب عدد روايت كرده است كه: پنج سال بعد از بعثت حضرت رسالت پناهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت فاطمه از خديجه متولد شد، و كيفيت ولادت آن حضرت چنان است كه:

روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ابطح نشسته بود با امير المؤ منينعليه‌السلام و عمار بن ياسر و منذر بن ضحضاح و حمزه و عباس و ابوبكر و عمر ناگاه جبرئيلعليه‌السلام نازل شد به صورت اصلى خود و بالهاى خود را گشود تا مشرق و مغرب را پر كرد، و ندا كرد آن حضرت را كه: يا محمد! خداوند على اعلا تو را سلام مى رساند و امر مى نمايد كه چهل شبانه روز از خديجه دورى اختيار كنى. پس آن حضرت چهل روز به خانه خديجه نرفت و روزها روزه مى داشت و شبها تا صبح عبادت مى كرد و عمار را بسوى خديجه فرستاد و گفت او را بگو كه: اى خديجه! نيامدن من بسوى تو از كراهت و عداوت نيست وليكن پروردگار من چنين امر كرده است كه تقديرات خود را جارى سازد و گمان مبر در حق خود مگر نيكى، و بدرستى كه حق تعالى به تو مباهات مى كند هر روز چند مرتبه با ملائكه خود، بايد كه هر شب در خانه خود را ببندى و در رختخواب خود بخوابى و من در خانه فاطمه بنت اسد مى باشم تا مدت وعده الهى منقضى گردد.

و خديجه هر روز چند نوبت از مفارقت آن حضرت مى گريست، و چون چهل روز تمام شد جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و گفت: يا محمد! خداوند على اعلا تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: مهيا شو براى تحفه و كرامت من، پس ناگاه ميكائيل نازل شد و طبقى آورد كه دستمالى از سندش بهشت بر روى آن پوشيده بودند و در پيش آن حضرت گذاشت و گفت: پروردگار تو مى فرمايد كه امشب با اين طعام افطار كن.(1)

و حضرت امير المؤ منينعليه‌السلام گفت كه: هر شب چون هنگام افطار آن حضرت مى شد مرا امر مى كرد كه در را مى گشودم كه هر كه خواهد بيايد و با آن حضرت افطار نمايد، در آن شب مرا امر فرمود كه: بر در خانه بنشين و مگذار كسى داخل شود كه اين طعام بر غير من

____________________

1-در ((عدد)) گوينده جبرئيل است.

۲۵۵

حرام است؛ پس چون اراده افطار نمود طبق را گشود و در ميان آن طبق از ميوه هاى بهشت يك خوشه انگور و يك خوشه خرما بود و جامى از آب بهشت، پس از آن ميوه ها آنقدر تناول فرمود كه سير شد و از آن آب آشاميد تا سيراب شد، و جبرئيل از ابريق بهشت آب بر دست مباركش ريخت و ميكائيل دستش را شست و اسرافيل دستش را از دستمال بهشت پاك كرد، و طعام باقيمانده با ظرفها به آسمان بالا رفت.

و چون حضرت برخاست كه مشغول نماز شود جبرئيل گفت كه: در اين وقت تو را نماز جايز نيست، بايد كه الحال به منزل خديجه روى و با او مقاربت نمائى كه حق تعالى مى خواهد كه در اين شب از نسل تو ذريه طيبه خلق نمايد، پس آن حضرت متوجه خانه خديجه شد.

و خديجه گفت كه: من با تنهايى الفت گرفته بودم و چون شب مى شد درها را مى بستم و پرده ها را مى آويختم و نماز خود را مى كردم و چراغ را خاموش مى كردم و در جامه خواب خود مى خوابيدم، در آن شب در ميان خواب و بيدارى بودم كه صداى در خانه را شنيدم، پرسيدم: كيست كه مى كوبد درى را كه بر غير از محمد ديگرى را روا نيست كوبيدن؟

آن حضرت فرمود كه: منم محمد.

چون صداى فرح افزاى آن حضرت را شنيدم از جا جستم و در را گشودم و پيوسته عادت آن حضرت آن بود كه چون اراده خوابيدن مى نمود آب مى طلبيد و وضو را تجديد مى كرد و دو ركعت نماز بجا مى آورد و داخل رختخواب مى شد، و در آن شب مبارك سحر هيچ از اينها نكرد، و تا داخل شد دست مرا گرفته به رختخواب برد، و چون از مواقعه فارغ شد من نور فاطمه زهراعليها‌السلام را در شكم خود يافتم.(1)

و اما كيفيت ولادت آن حضرت و معجزاتى كه در آن وقت ظاهر شد در ابواب احوال و معجزات آن حضرت بيان خواهد شد، و احوال ساير اولاد خديجه در باب احوال اولاد امجاد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ذكر خواهد شد انشاء الله تعالى.

____________________

1-العدد القويه 220.

۲۵۶

باب ششم: در بيان اسامى ساميه و نقش خواتيم و دواب و اسلحه و غير آنهاست از آنچه به آنحضرت منسوب بوده است

و در آن چند فصل است

۲۵۷
۲۵۸

فصل اول: در ذكر نامهاى نامى آن حضرت است

ابن بابويه به سند معتبر از جابر انصارى روايت كرده است كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: من شبيه ترين مردم به حضرت آدمعليه‌السلام، و حضرت ابراهيمعليه‌السلام شبيه ترين مردم بود به من در خلقت و خلق، و حق تعالى مرا از بالاى عرش عظمت و جلالت خود به ده نام ناميده و صفت مرا بيان كرده و به زبان هر پيغمبرى بشارت مرا به قوم ايشان داده است، و در تورات و انجيل نام مرا بسيار ياد كرده است و كلام خود را تعليم من نمود و مرا به آسمان بالا برد، و نام مرا از نام بزرگوار خود اشتقاق نمود، يك نام او محمود است و مرا محمد نام كرده، و مرا در بهترين قرنها و در ميان نيكوترين امتها ظاهر گردانيد و در تورات مرا ((احيد)) ناميد زيرا كه به توحيد و يگانه پرستى خدا جسدهاى امت من بر آتش جهنم حرام گرديده است، و در انجيل مرا احمد ناميد زيرا كه من محمودم در آسمان و امت من حمد كنندگانند، و در زبور مرا ((ماحى)) ناميد زيرا كه به سبب من از زمين محو مى نمايد عبادت بتها را، و در قرآن مرا محمد ناميد زيرا كه در قيامت همه امتها مرا ستايش خواهند كرد به سبب آنكه بغير از من كسى در قيامت شفاعت نخواهد كرد مگر به اذن من، و مرا در قيامت ((حاشر)) خواهند ناميدد زيرا كه زمان امت من به حشر متصل است، و مرا ((موقف)) ناميد زيرا كه من مردم را نزد خدا به حساب مى دارم، و مرا ((عاقب)) ناميد زيرا كه من عقب پيغمبران آمدم و بعد از من پيغمبرى نيست، و منم رسول رحمت و رسول توبه و رسول ملاحم يعنى جنگها و منم ((مقفى)) كه از قفاى انبيا مبعوث شدم، و منم ((قثم)) يعنى كامل جامع كمالات.

۲۵۹

و منت گذاشت بر من پروردگار من و گفت: اى محمد! من هر پيغمبرى را به زبان امت او فرستادم و بر اهل يك زبان فرستادم و تو را بر هر سرخ و سياهى مبعوث گردانيدم و تو را يارى دادم به ترسى كه از تو در دل دشمنان تو افكندم و هيچ پيغمبر ديگر را چنين نكردم، و غنيمت كافران را بر تو حلال گردانيدم و براى احدى پيش از تو حلال نكرده بودم بلكه مى بايست غنيمتها كه از كافران بگيرند بسوزانند، و عطا كردم به تو و امت تو گنجى از گنجهاى عرش خود را كه آن سوره فاتحه الكتاب و آيات آخر سوره بقره است، و براى تو و امت تو جميع زمين را محل سجده و نماز گردانيدم بر خلاف امتهاى گذشته كه مى بايست نماز را در معبدهاى خود بكنند، و خاك زمين را براى تو پاك كننده گردانيدم، و الله اكبر را به تو و امت تو دادم، و ياد تو را به ياد خود مقرون كردم كه هرگاه امت تو مرا به وحدانيت ياد كنند تو را به پيغمبرى ياد كنند پس طوبى براى تو باد اى محمد و براى امت تو.(1)

و در حديث معتبر ديگر روايت كرده است كه: گروهى از يهود به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند و سوال كردند كه: به چه سبب تو را محمد و احمد و ابو القاسم و بشير و نذير و داعى ناميده اند؟

فرمود كه: مرا ((محمد)) ناميدند زيرا كه ستايش كرده شدم در زمين؛ و ((احمد)) ناميدند براى آنكه مرا ستايش مى كنند در آسمان؛ و ((ابوالقاسم)) ناميدند براى آنكه حق تعالى در قيامت بهشت و جهنم را به سبب من قسمت مى نمايد، پس هر كه كافر شده است و ايمان به من نياورده است از گذشتگان و آيندگان به جهنم مى فرستد و هر كه ايمان آورد به من و اقرار نمايد به پيغمبرى من او را داخل بهشت مى گرداند؛ و مرا ((داعى)) خوانده است براى آنكه مردم را دعوت مى كنم به دين پروردگار خود؛ و مرا ((نذير)) خوانده است براى آنكه مى ترسانم به آتش هر كه را نافرمانى من كند؛ و ((بشير)) ناميد است براى آنكه بشارت مى دهم مطيعان خود را به بهشت.(2)

____________________

1-علل الشرايع 128؛ خصال 425؛ معانى الاخبار 51.

۲۶۰