حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه جلد ۳

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه0%

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 813

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه

نویسنده: علامه مجلسى
گروه:

صفحات: 813
مشاهدات: 38865
دانلود: 3228


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 813 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 38865 / دانلود: 3228
اندازه اندازه اندازه
حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه جلد 3

نویسنده:
فارسی

فرستاد( لِيُظْهِرَ‌هُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِ‌هَ الْمُشْرِ‌كُونَ ) .(1)(2)

و در روايت ديگر وارد شده است كه: چون آن زمين سخت پيدا شد و كلنگ در آن اثر نمى كرد حضرت قدح آبى طلبيد و آب دهان معجز نشان خود را در آن ريخت و به دست مبارك خود در آن موضع ريختند، به اعجاز آن حضرت چنان سست شد كه تا كلنگ مى زدند فرو مى ريخت.(3)

چهل و سوم - ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند كه: در جنگ بدر شمشير عكاشه شكست و حضرت چوبى به او داد كه: به اين جنگ كن، و چون به دست گرفت شمشيرى شد كه بعد از آن هميشه به آن جنگ مى كرد.(4)

چهل و چهارم - روايت كرده اند كه: در جنگ احد به عبدالله بن جحش چوبى داد و به ابودجانه برگ نخل خرمائى و در دست هر دو شمشير قاطع شدند و به آنها جنگ مى كردند.(5)

چهل و پنجم - روايت كرده اند كه: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در روز فتح مكه فرمود: يا على! كفى از سنگريزه به من بده، پس آن سنگريزه ها به جانب بتها انداخت و فرمود( جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا ) (6) پس آن بتها همه بر رو در افتادند و اهل مكه گفتند: ما جادوگر تر از محمد نديده ايم.(7)

چهل و ششم - روايت كرده اند كه: كمانى براى آن حضرت به هديه آوردند و در آن كمان صورت عقابى نقش كرده بودند، چون دست مبارك بر آن گذاشت آن صورت در

____________________

1-سوره توبه : 33.

2-رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/160 و تاريخ طبرى 2/91.

3-دلائل النبوه 3/415؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/160؛ الفصول المهمه 58.

4-مناقب ابن شهر آشوب 1/160؛ مغازى 1/93؛ سيره ابن هشام 2/637.

5-مناقب ابن شهر آشوب 1/161؛ دلائل النبوه 3/250 و در آن فقط ماجراى عبدالله بن جحش ذكر شده است.

6-سوره اسراء: 81.

7-مناقب ابن شهر آشوب 1/161؛ اعلام الورى 197 و در آن ذيل روايت ذكر نشده است.

۵۴۱

ساعت محو شد.(1)

چهل و هفتم - در تفسير امام حسن عسكرىعليه‌السلام مذكور است كه عمار بن ياسر گفت: روزى به خدمت آن حضرت رفتم و هنوز در پيغمبرى او شك داشتم و گفتم: يا رسول الله! تصديق به تو نمى توانم كرد زيرا در دل من شكى هست، آيا معجزه اى دارى كه دفع آن شك از من بكند؟ حضرت فرمود: چون به خانه برگردى هر درخت و سنگ را كه ببينى از حال من از آن سوال كن.

چون برگشتم به هر درخت و سنگ كه رسيدم گفتم: اى درخت و اى سنگ! محمد دعوى مى كند كه تو شهادت مى دهى براى پيغمبرى او.

پس آن به سخن مى آمد و مى گفت: شهادت مى دهم كه محمد رسول پروردگار ماست.(2)

چهل و هشتم - در تفسير امام حسن عسكرىعليه‌السلام مذكور است كه: مردى از مومنان روزى به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد، حضرت از او پرسيد كه: چگونه مى يابى دل خود را با برادران مومن تو كه موافقند با تو در محبت محمد و على و عداوت دشمنان ايشان؟ گفت: ايشان را مانند جان خود مى دانم، هر چه ايشان را به درد مى آورد مرا به درد مى آورد؛ هر چه ايشان را شاد مى گرداند مرا نيز شاد مى گرداند؛ هر چه ايشان را غمگين مى كند مرا غمگين مى كند.

حضرت فرمود: پس تويى دوست خدا و پروا مكن از بلاها و تنگيهاى دنيا كه حق تعالى به سبب آنچه گفتى آنقدر نعمت به تو خواهد داد كه احدى از خلق خدا چنين سودى نكرده باشد مگر كسى كه بر مثل حال تو باشد، پس راضى و شاد باش به اين حال نيكى كه دارى به عوض مالها و فرزندان و غلامان و كنيزان كه ديگران دارند، بدرستى كه تو با اين حال از همه توانگران غنى ترى، پس زنده دار همه اوقات خود را به صلوات

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/161.

2-تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام 599.

۵۴۲

فرستادن بر محمد و على و آل طيب ايشان.

آن مرد از اين بشارت شاد شد و پيوسته بر صلوات بر آن حضرت و آل مطهر او مداومت مى كرد، روزى ابوبكر و عمر به او رسيدند، ابوبكر گفت: اى فلان! محمد نيكو توشه اى براى گرسنگى و تشنگى به تو داد؛ و عمر گفت: محمد از آروزى باطل و وعده هاى دروغ كه هميشه مردم را به آنها بازى مى دهد خوب توشه اى همراه تو كرد. و در روز ديگر او را در بازار ديدند و با يكديگر گفتند: اين سفيه را مى بايد استهزاء كنيم، پس نزد او آمدند و عمر گفت: امروز مردم تجارتها در اين بازار كردند و سودمند شدند تو چه تجارت كردى؟

گفت: مالى نداشتم كه تجارت كنم وليكن صلوات مى فرستادم بر محمد و آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

عمر گفت: سود نااميدى و محرومى برده اى، و چون به خانه خواهى رفت خوان گرسنگى براى تو گسترده خواهد بود كه الوان طعامها و شرابهاى خبيت و حرمان در آن چيده باشند و فرشتگان كه براى محمد گرسنگى و تشنگى و مذلت مى آورند بر دور خوان تو حاضر خواهند بود.

آن مرد گفت: بخدا سوگند ياد مى كنم كه چنين نيست بلكه محمد رسول خداست و هر كه به او ايمان آورد از محقان و سعادتمندان است و بزودى خدا گرامى خواهد داشت آنها را كه به او ايمان آورده اند به آنچه خواهد از گشادگى روزى و به آنچه مصلحت داند از تنگى كه بعد از آن راحتهاى بسيار هست.

در اين سخن بودند كه ناگاه مردى پيدا شد و ماهى در دست داشت كه بد بو و فاسد شده بود، بر سبيل طنز آن دو منافق گفتند: اين ماهى را به اين مرد كه از صحابه رسول خداست بفروش.

ماهى فروش به آن مرد گفت: بخر اين ماهى را كه كسى از من نمى خرد.

گفت: زرى ندارم.

آن منافقان گفتند: بخر كه زرش را رسول خدا مى دهد.

پس ماهى را آن مرد گرفت و صاحب ماهى خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفت، حضرت

۵۴۳

اسامه را فرمود كه يك درهم به او بدهد و آن مرد شاد شد و گفت: اين درهم چند برابر قيمت ماهى من است.

پس آن مومن در حضور ايشان ماهى را شكافت، ناگاه دو گوهر نفيس از ميان شكم ماهى بيرون آمد كه به دويست هزار درهم مى ارزيد، آن منافقان بسيار محزون شدند و از پى صاحب ماهى رفتند گفتند: در ميان شكم ماهى تو دو گوهر گرانبها پيدا شد و تو ماهى را فروخته اى و آنها را نفروخته اى برگرد و گوهرها را بگير. چون صاحب ماهى آمد و گوهرها در دست او دو عقرب شدند و دستهاى او را گزيدند؛ ماهى فروش فرياد زد و آنها را از دست انداخت.

ابوبكر و عمر گفتند: اينها از جادوى محمد عجب نيست.

پس آن مومن در شكم ماهى دو گوهر گرانبهاى ديگر يافت و برداشت.

باز منافقان به صاحب ماهى گفتند: اينها نيز از توست بگير.

چون اراده كرد بگيرد دو مار شدند و بر او حمله كردند و او را گزيدند.

صاحب ماهى فرياد زد: بگير اينها را كه من نمى خواهم؛ پس آن مومن مارها و عقربها را گرفت و به اعجاز حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چهار جواهر قيمتى شدند؛ و ابوبكر و عمر به يكديگر گفتند: كسى را در سحر از محمد ماهرتر نديده ايم.

آن مومن گفت: اى دشمنان خدا! اگر اينها سحر است پس بهشت و دوزخ نيز سحر است، اى دشمنان خدا! ايمان بياوريد به خداوندى كه نعمتهاى خود را بر شما تمام كرده است و عجائب قدرت خود را به شما نموده است.

پس آن چهار گوهر را به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورده و جمعى تجار غريب كه به مدينه آمده بودند براى تجارت حاضر شدند و آنها را به چهار صد هزار درهم خريدند و حضرت فرمود: خدا اين نعمت را به سبب آن به تو داد كه تعظيم كردى محمد رسول خدا و على برادر و وصى او را، آيا مى خواهى تو را خبر دهم به تجارت سودمندى كه اين مالها را در معرض آن تجارت در آورى؟

گفت: بلى يا رسول الله.

۵۴۴

فرمود: اينها را تخم درختان بهشت گردان و قسمت كن بر برادران مومن خود كه بعضى مانند تواند در صدق عقيده و اخلاص از تو پست ترند و بعضى از تو بلندترند، بدرستى كه هر حبه كه به ايشان انفاق مى كنى آن را براى تو تربيت مى كند و ثوابش را مضاعف مى گرداند تا آنكه هزار برابر كوه ابو قبيس و كوه احد و كوه ثور و كوه ثبير مى شود، و خدا به آن براى تو قصرها در بهشت بنا مى كند كه كنگره آن قصرها از ياقوت باشد و قصرهاى طلا بنا مى كند كه كنگره آنها از زبرجد باشد.

پس مرد ديگر برخاست و گفت: من كه اينها را ندارم كه صرف كنم، براى من چه ثواب خواهد بود؟

فرمود: براى توست محبت خالص ما و شفاعت نافع ما كه تو را مى رساند به اعلاى درجات بهشت به سبب دوستى ما اهل بيت و دشمنى با دشمنان ما.(1)

چهل و نهم - قصه سراقه بن مالك است كه متواتر است و شعرا در اشعار خود ذكر كرده اند كه: چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بسوى مدينه هجرت نمود كفار مكه سراقه را از عقب آن حضرت فرستادند، و چون به پيغمبر رسيد به دعاى آن حضرت پاهاى اسبش به زمين فرو رفت، پس استدعا كرد كه حضرت دعا كند خدا او را نجات دهد و به دعاى آن حضرت نجات يافت؛ بار ديگر قصد آن حضرت كرد و باز پاهاى اسبش به زمين نشست، تا سه مرتبه چنين شد، پس براى خود امانى از آن حضرت گرفت و برگشت.(2) و تفصيل اين قصه در قصص هجرت مذكور خواهد شد.

پنجاهم - از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هسته خرما را در دهان مبارك خود مى مكيد و به زمين فرو مى برد و در همان ساعت سبز مى شد.(3)

____________________

1-تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام 601-605.

2-رجوع شود به خرايج 1/23 و دلائل النبوه 2/484 و كامل ابن اثير 2/105.

3-كافى 5/74.

۵۴۵
۵۴۶

باب هيجدهم: در بيان معجزاتى است كه در حيوانات ظاهر شد

۵۴۷
۵۴۸

اول - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: زنى بود از مشركان كه به زبان خود رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بسيار اذيت مى رسانيد، روزى از پيش آن حضرت گذشت و طفل دو ماهه اى در دوش خود داشت، چون به نزديك آن حضرت رسيد آن طفل به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: السلام عليك يا رسول الله محمد بن عبدالله، مادرش بسيار متعجب شد.

حضرت فرمود: اى پسر! از كجا دانستى كه منم رسول خدا و محمد بن عبدالله؟

گفت: مرا اعلام كرد پروردگار من و پروردگار عالميان و روح الامين.

حضرت پرسيد كه: روح الامين كيست؟

طفل عرض كرد: جبرئيل است كه اكنون بر بالاى سر تو ايستاده است و به تو نظر مى كند.

حضرت فرمود: چه نام دارى اى پسر؟

عرض كرد: مرا عبد العزى نام كرده اند و من ايمان و اعتقاد ندارم به عزى، تو هر نام كه مى خواهى مرا بگذار يا رسول الله.

فرمود: تو را عبدالله نام كردم.

عرض كرد: يا رسول الله! دعا كن كه خدا مرا از خدمتكاران تو نمايد در بهشت.

پس حضرت او را دعا كرد و او گفت: سعادتمند شد هر كه به تو ايمان آورد و بدبخت شد هر كه به تو كافر شد، اين را گفت و نعره اى زد و رحمت الهى واصل شد.(1)

دوم - كلينى و ابن بابويه و راوندى و غير ايشان به سندهاى معتبر از حضرت امام جعفر

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/138.

۵۴۹

صادقعليه‌السلام روايت كرده اند كه: در عقب يمن واديى هست كه آن را ((برهوت)) مى گويند و در آن وادى جز مارهاى سياه و بوم جانورى نمى باشد، و در آن وادى چاهى هست كه آن را ((بلهوت)) مى نامند و هر پسين ارواح كافران و مشركان را بسوى آن چاه مى برند و از صديد جهنم در آنجا مى آشامند، در پشت آن وادى گروهى چند هستند كه ايشان را ((ذريح)) مى گويند: چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به رسالت مبعوث شد گوساله اى در ميان ايشان دم خود را به زمين زد و به آواز بلند فرياد زد: اى آل ذريح! مى گويم به صداى فصيح كه مردى آمده است در تهامه و مردم را دعوت مى كند بسوى شهادت ((لا اله الا اللّه)).

و به روايت ديگر گفت: اى آل ذريح! شما را مى خوانم بسوى عمل نيكو، فرياد كننده اى آواز مى كند به زبان فصيح كه: خدايى نيست بجز خداوندى كه پروردگار عالميان است و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسول خدا بهترين پيغمبران است و علىعليه‌السلام وصى او بهترين اوصيا است.

آن قوم گفتند: براى امر عظيمى خدا اين گوساله را به سخن آورد؛ پس بار ديگر چنين در ميان ايشان ندا كرد، ايشان كشتى ساختند و هفت نفر را در آن سوار كردند و از توشه آنچه خدا در دلشان افكند همراه ايشان كرده و بادبان كشتى را بلند و به دريا رها كردند، پس به امر خدا بى تدبير ناخدا باد ايشان را به جده رسانيد، چون به خدمت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند پيش از آنكه سخن بگويند حضرت فرمود: اى آل ذريح! گوساله در ميان شما ندا كرد؟

عرض كردند: بلى يا رسول الله، بر ما عرض كن دين و كتاب خود را.

پس حضرت دين اسلام و قرآن و واجبات و سنتها و شرايع دين را تعليم ايشان كرد و مردى از بنى هاشم را بر ايشان والى كرد و با ايشان فرستاد و تا حال ايشان بر دين حق هستند و اختلافى در ميان ايشان نيست.(1)

____________________

1-رجوع شود به كافى 8/261 و خرايج 2/496 و اختصاص 296 و مختصر بصائر الدرجات 17. و در بحار الانوار 17/398 آمده است كه راوندى اين روايت را در قصص الانبياء از شيخ صدوق نقل نموده است در حالى كه در قصص الانبياء 287 اين روايت بدون ذكر نام شيخ صدوق آمده است.

۵۵۰

سوم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: طفلى دير به سخن آمده بود و گمان مى كردند لال است، او را به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورند، حضرت از او پرسيد: من كيستم؟ گفت: تويى رسول خدا؛ و بعد از آن به سخن آمد.(1)

چهارم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه عمرو بن منتشر به خدمت آن حضرت عرض كرد: مارى در وادى ما بهم رسيده است و قادر بر دفع آن نيستيم اگر آن را از ما دفع مى كنى و درخت خرمايى كه در وادى ما خشك شده و ريخته است آن را بر مى گردانى و به بار مى رسانى ما ايمان به تو مى آوريم. چون حضرت به وادى ايشان رفت آن مار بيرون آمد و فرياد مى كرد مانند شتر مست و گاو و خود را بر زمين مى كشيد، چون نظرش بر آن حضرت افتاد بر دم خود ايستاد و سلام كرد بر آن حضرت، حضرت او را امر كرد از وادى ايشان بيرون رود.

پس حضرت به نزد آن درخت آمد و دست مبارك خود را بر آن كشيد و در همان ساعت بلند شد و ميوه داد و چشمه آبى از زيرش جارى شد.(2)

پنجم - روايت كرده است كه: در حجه الوداع طفلى را در جامه اى پيچيده به نزد آن حضرت آوردند كه براى او دعا كند، چون او را به دست مبارك گرفت از او سوال نمود: من كيستم؟ گفت: تويى محمد رسول خدا؛ فرمود: راست گفتى اى مبارك، پس او را پيوسته مبارك يمامه مى گفتند.(3)

ششم - معجزات متواتره كه در وقت رفتن به غار و فرار نمودن از اشرار از آن حضرت به ظهور آمد و از جمله آنها آن بود كه: حق تعالى عنكبوت را فرستاد بر در غار خانه اى تنيد و يك جفت كبوتر حرم آمدند و بر در غار آشيان كردند، چون قريش نشان پاى آن حضرت را گرفته تا نزديك غار آمدند و تنيدن عنكبوت و آشيان كبوتر را ديدند گفتند: اگر كسى ديشب به اين غار رفته بود خانه عنكبوت خراب مى شد و كبوتر در اينجا قرار

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/138؛ سيره ابن اسحاق 278؛ دلائل النبوه 6/61.

2-مناقب ابن شهر آشوب 1/139.

3-مناقب ابن شهر آشوب 1/179.

۵۵۱

نمى گرفت و به اين سبب برگشتند.(1)

پس حضرت به اين سبب نهى فرمود از كشتن عنكبوت و صيد كردن كبوتر حرم و كفاره براى كشتن كبوتر حرم به امر الهى مقرر فرمود.

و تفصيل اين قصه بعد از اين خواهد آمد انشاء الله تعالى.

هفتم - شيخ طوسى و ابن بابويه و راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند از حضرت صادقعليه‌السلام و ابن عباس كه: چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اراده قضاى حاجت مى نمود از مردم بسيار دور مى شد، روزى در بيابانى براى قضاى حاجت دور شد و موزه خود را كند و قضاى حاجت نموده وضو ساخت، و چون خواست موزه را بپوشد مرغ سبزى كه آن را ((سبز قبا)) مى گويند از هوا فرود آمد و موزه حضرت را برداشت و به هوا بلند شد پس موزه را انداخت و مار سياهى از ميان آن بيرون آمد.

به روايت ديگر: مار را از موزه آن حضرت گرفت و بلند شد و به اين سبب حضرت نهى فرمود از كشتن آن. و به روايت ابن عباس حضرت فرمود: اين كرامتى بود كه خدا مرا به آن مخصوص گردانيد، پس اين دعا را خواند اللهم انى اعوذ بك من شر من يمشى على بطنه و من شر من يمشى على رجلين و من شر من يمشى على اربع و من شر كل ذى شر و من شر كل دابه انت اخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيم.(2)

هشتم - شيخ طوسى و قطب راوندى و غير ايشان از ابو سعيد خدرى و جابر انصارى روايت كرده اند كه: روزى مردى از قبيله اسلم در صحرا گوسفندان خود را مى چرانيد ناگاه گرگى جست و يكى از گوسفندان او را در ربود، پس بانگ و سنگ زد بر گرگ و گوسفند را از او گرفت، پس گرگ در مقابلش نشست و گفت: از خدا نمى ترسى كه ميان من و روزى

____________________

1-اعلام الورى 24-25؛ مجمع البيان 3/31؛ تفسير بغوى 2/296.

2-رجوع شود به قصص الانبياء راوندى 314 و مناقب ابن شهر آشوب 1/179 و الاغانى 7/278 و المعجم الاوسط 10/141 و حياه الحيوان الكبرى 1/38. و شبيه اين ماجرا براى حضرت امير المومنين عليه السلام واقع شده است، رجوع شود به قرب الاسناد 175 و اعلام الورى 181 و الاغانى 7/277 و 278.

۵۵۲

من حايل مى شوى؟

آن مرد گفت: هرگز چنين چيزى نديده بودم.

گرگ گفت: از چه تعجيب مى كنى؟

گفت: از سخن گفتن تو.

گرگ گفت: عجب تر از اين آن است كه پيغمبر در ميان دو سنگستان مدينه خبر مى دهد ايشان را از خبرهاى گذشته و آينده و تو در اينجا پى گوسفندان خود مى گردى.

مرد چون سخن گرگ را شنيد گوسفندان خود را جمع كرد و به خانه آورد و متوجه مدينه شد و احوال رسول خدا را پرسيد، گفتند: در خانه ابو ايوب انصارى است، پس به خدمت آن حضرت آمد و خبر گرگ را نقل كرد، حضرت گفت: راست گفتى وقت نماز پيشين بيا و در حضور مردم نقل كن؛ چون حضرت نماز ظهر را ادا نمود و مردم جمع شدند آن مرد آمد و خبر گرگ را نقل كرد، حضرت سه مرتبه فرمود: راست گفتى اين از امور عجيبه اى است كه در نزديك قيامت واقع مى شود، بحق آن خداوندى كه جان محمد در دست قدرت اوست زمانى خواهد آمد كه اگر كسى از خانه غايب شود چون به خانه برگردد تازيانه و عصا و كفش او را خبر دهند كه اهل او بعد از بيرون رفتن او چه كردند.(1) و راوندى گفته است: فرزندان آن مرد معروفند و فخر مى كنند كه ما فرزند آنيم كه گرگ با او سخن گفت.(2)

و در روايت جابر منقول است كه: آن حضرت در مكه بود و آن مرد چون از گرگ آن سخن را شنيد گفت: كى گوسفندان مرا نگاه مى دارد تا من بروم به خدمت آن حضرت؟

گرگ گفت: من گوسفندان تو را مى چرانم تا تو بر گردى.(3)

نهم - ابن بابويه و ابن شهر آشوب و غير هما از حضرت امير المومنينعليه‌السلام روايت كرده اند كه: يهودان آمدند به نزد زنى از ايشان كه او را ((عبده)) مى گفتند و گفتند: اى عبده!

____________________

1-امالى شيخ طوسى 13؛ خرايج 1/27 و 36 با اندكى تفاوت؛ دلائل النبوه 6/42-43.

2-خرايج 1/27.

3-خرايج 2/522.

۵۵۳

مى دانى كه محمد ركن بنى اسرائيل را شكست و دين يهود را خراب كرد، و بزرگان بنى اسرائيل اين زهر را به قيمت اعلا خريده اند و مزد بسيارى به تو مى دهند كه اين زهر را به او بخورانى.

پس عبده قبول كرد و گوسفندى را به آن زهر بريان كرد و بزرگان يهود را در خانه خود جمع كرد و به نزد آن حضرت آمد و گفت: اى محمد! مى دانى كه من همسايه ام با تو و رعايت حق همسايه لازم است و امروز روساى يهود در خانه من جمع شده اند مى خواهم كه تو با اصحاب خود خانه مرا مزين گردانيد.

پس حضرت برخاست با امير المومنينعليه‌السلام و ابودجانه و ابو ايوب و سهل بن حنيف و گروهى از مهاجران متوجه خانه آن زن شدند، چون داخل شدند و گوسفند را بيرون آورد يهودان برخاستند و بر پاهاى خود ايستادند و بر عصاهاى خود تكيه كردند و بينيهاى خود را گرفتند، حضرت فرمود: بنشينيد، گفتند: قاعده ما آن است كه چون پيغمبرى به خانه ما مى آيد نزد او نمى نشينيم و دهانهاى خود را مى گيريم كه از نفسهاى ما متاذى نشود؛ و آن ملاعين دروغ مى گفتند بلكه از بيم ضرر سورت(1) دود آن زهر چنين كردند، و چون آن گوسفند را نزديك آن حضرت گذاشتند كتف آن به سخن آمد و گفت: يا محمد! از من مخور كه مرا به زهر بريان كرده اند.

حضرت، عبده را طلبيد و فرمود: چه چيز تو را باعث شد كه قصد كشتن من كردى؟

گفت: با خود گفتم اگر پيغمبر است زهر او را ضرر نمى رساند و اگر دروغگو و يا جادوگر است قوم خود را از او راحت مى بخشم.

پس جبرئيل نازل شد و گفت: خداوند تو را سلام مى رساند و مى گويد كه اين دعا را بخوان: بسم الله الذى يسميه به كل مومن و به عز كل مومن و بنوره الذى اضائت به السموات و الارض و بقدرته التى خضع لها كل جبار عنيد و انتكس كل شيطان مريد من شر السم و السحر و اللمم باسم العلى الملك الفرد الذى لا اله الا هو و ننزل من القرآن ما هو شفاء

____________________

1-سورت : تندى.

۵۵۴

و رحمة للمومنين و لا يزيد الظالمين الا خسارا، پس اين دعا را خواندند و اصحاب خود را امر فرمودند كه اين دعا را بخوانند و فرمود: بخوريد، و بعد از آن فرمود كه: حجامت كنيد.(1)

و در روايت ديگر وارد شده است: آن زن زينت دختر حارث و زن سلام بن مسلم بود و بشر بن براء بن معرور پيش از آنكه حضرت از آن طعام ميل كند لقمه اى خورد و در آن ساعت مرد و مادر او در مرض آخر آن حضرت به خدمت آن حضرت آمد، حضرت فرمود: اى مادر بشر! آن طعامى كه من در خيبر خوردم كه پسر تو به آن طعام هلاك شد پيوسته عود مى كرد تا آنكه در اين وقت رگ دل مرا پاره كرد؛ و اكثر گفته اند كه چهار سال بعد از آن طعام به مساكن كرام رحلت فرمود؛ و بعضى گفتند بعد از سه سال.(2)

و در بصائر الدرجات به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: زنى از يهود حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را زهر خورانيد در ذراع گوسفند زيرا كه آن حضرت ذراع و كتف گوسفند را دوست مى داشت و ران آن را كراهت داشت زيرا كه به محل بول نزديك است، و چون گوسفند بريان را براى آن حضرت آورد از ذراع آن بسيارى ميل كرد پس ذراع به سخن آمد و گفت: يا رسول الله! مرا به زهر آلوده اند؛ پس ترك خوردن كرد و آن زهر پيوسته بدن آن حضرت را درهم مى شكست تا به عالم بقا رحلت فرمود و هيچ پيغمبر و وصى پيغمبر نيست مگر آنكه بشهادت از دنيا مى روند.(3)

دهم - شيخ طوسى از زيد بن ثابت روايت كرده است كه: ما گروهى از صحابه در بعضى غزوات با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيرون رفتيم، در اثناى راه اعرابى آمد و مهار ناقه خود را در دست داشت و در خدمت حضرت ايستاد و گفت: السلام عليك يا رسول الله و رحمة الله و بركاته.

حضرت فرمود كه: و عليك السلام.

____________________

1-امالى شيخ صدوق 186؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/127.

2-مناقب ابن شهر آشوب 1/128.

3-بصا ئر الدرجات 503.

۵۵۵

اعرابى گفت: چگونه صبح كرده اى پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول الله.

حضرت فرمود كه: خدا را حمد مى كنم بر نعمتهاى او، تو چگونه صبح كرده اى؟

ناگاه در عقب ناقه مردى گفت: يا رسول الله! اين اعرابى شتر مرا دزديده است و اين شتر از من است.

پس ناقه با حضرت ساعتى سخن گفت و حضرت سخن او را گوش داد، پس رو كرد به آن مرد و گفت: دست از اعرابى بردار، اين شتر گواهى داد كه تو دروغ مى گويى، و آن مرد برگشت پس به اعرابى گفت كه: چه گفتى وقتى اراده كردى كه به نزد من بيايى؟ گفتم: اللهم صل على محمد و آل محمد حتى لا تبقى صلوه، اللهم بارك على محمد و آل محمد حتى لا تبقى بركه، اللهم سلم على محمد و آل محمد حتى لا يبقى سلام، اللهم ارحم على محمد و آل محمد حتى لا تبقى رحمه، حضرت فرمود دانستم كار بزرگى كرده اى كه خدا شتر را به قدر تو گويا گردانيد و ملائكه افق آسمان را فرو گرفته اند.(1)

يازدهم شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت صادق (عليه‌السلام ) روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول (صلى الله عليه وآله) به آهويى گذشت كه بر طناب خيمه آن را بسته بودند، چون نظرش بر آن حضرت افتاد به قدرت ذى المنن به سخن آمد و گفت: يا رسول الله! من مادر دو فرزندم كه تشنه مانده اند و پستان من پر شير است، مرا رها كن تا بروم و آنها را شير بدهم و برگردم و باز مرا بر طناب خيمه ببندى.

حضرت فرمود: چگونه تو را رها كنم و حال آنكه جمعى تو را شكار كرده اند و بسته اند؟

گفت بلى يا رسول الله، من باز مى آيم كه به دست مبارك خود مرا ببندى.

پس آن حضرت پيمان خدا از آن گرفت كه البته برگردد و آن را رها كرد، پس بعد از اندك زمانى برگشت و حضرت آن را بر طناب خيمه بست و پرسيد: اين صيد از كيست؟

گفتند: يا رسول الله! از بنى فلان است.

____________________

1-امالى شيخ طوسى 127.

۵۵۶

حضرت به نزد ايشان رفت و آن مردى كه آن مردى كه آن شكار كرده بود منافق بود، به اين سبب از نفاق خود برگشت و اسلامش نيكو شد، و حضرت با او سخن گفت كه آهو را از او بخرد، او گفت: من خود آن را رها مى كنم پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول الله.

پس حضرت فرمود كه: اگر حيوانات مى دانستند از مرگ آنچه شما مى دانيد هر آينه يك حيوان فربه نمى خوريد(1)

و راوندى و ابن بابويه از ام سلمهعليها‌السلام روايت كرده اند كه: روزى آن حضرت در صحرايى راه مى رفت ناگاه شنيد كه منادى ندا مى كند كه: يا رسول الله!

حضرت نظر كرد كسى را نديد، پس بار ديگر ندا شنيد و كسى را نديد، در مرتبه سوم كه نظر كرد آهويى را ديد كه بسته اند، آهو گفت: اين اعرابى مرا شكار كرده است و من دو طفل در اين كوه دارم مرا رها كن كه بروم و آنها را شير بدهم و بر گردم.

فرمود خواهى كرد؟

گفت: اگر نكنم خدا مرا عذاب كند مانند عذاب عشاران.

پس حضرت آن را رها كرد تا رفت و فرزندان خود را شير داد و بزودى برگشت و حضرت آن را بست. چون اعرابى آن حال را مشاهده كرد گفت: يا رسول الله! آن را رها كن.

چون آن را رها كرد دويد و مى گفت: ((اشهد ان لا اله الا الله و انك رسول الله)).(2)

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: آن آهو را يهودى شكار كرده بود و چون آهو به نزد فرزندان خود رفت قصه رفتن را به ايشان نقل كرد، گفتند: حضرت رسول ضامن تو گرديده و منتظر است، ما شير نمى خوريم تا به خدمت آن حضرت برويم.

پس به خدمت آن حضرت شتافتند و بر آن حضرت ثنا گفتند و آن دو آهو بچه روهاى خود را بر پاى حضرت مى ماليدند، پس يهودى گريست و مسلمان شد و گفت: آهو را رها

____________________

1-امالى شيخ طوسى 453؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/132. و نيز رجوع شود به دلائل النبوه 6/34.

2-قصص الانبياء راوندى 310؛ خرايج 1/37، و هر دو مصدر از ابن بابويه نقل كرده اند؛ البدايه و النهايه 6/155.

۵۵۷

كردم؛ و در آن موضع مسجدى بنا كردند و حضرت زنجيرى در گردن آن آهوها براى نشانه بست و فرمود كه: حرام كردم گوشت شما را بر صيادان.(1) و به روايت ديگر نقل كرده اند كه زيد بن ثابت گفت: والله: آهوها را در بيابان ديدم تسبيح و ذكر ((لا اله الا اللّه محمد رسول الله)) مى گفتند، و گويند كه نام صاحب آهو اهيب بن سماع بود.(2)

دوازدهم - صفار و شيخ مفيد و راوندى و ابن بابويه به سندهاى موثق و معتبر بسيار از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشسته بود ناگاه شترى آمد و نزديك آن حضرت خوابيد و سر را بر زمين گذاشت و فرياد مى كرد، عمر گفت: يا رسول الله! اين شتر تو را سجده كرد و ما سزاوار تريم به آنكه تو را سجده كنيم.

حضرت فرمود: بلكه خدا را سجده كنيد، اين شتر آمده است و شكايت مى كند از صاحبانش و مى گويد كه: من از ملك ايشان بهم رسيده ام و تا حال مرا كار فرموده اند و اكنون كه پير و كور و نحيف و ناتوان شده ام مى خواهند مرا بكشند؛ و اگر امر مى كردم كه كسى براى كسى سجده كند هر آينه امر مى كردم كه زن براى شوهر خود سجده كند.(3)

پس حضرت فرستاد و صاحب شتر را طلبيد و فرمود كه: اين شتر چنين از تو شكايت مى كند.

گفت: راست مى گويد ما وليمه اى داشتيم و خواستيم كه آن را بكشيم.

حضرت فرمود: آن را مكشيد.

صاحبش گفت: چنين باشد.(4)

و به سند معتبر از جابر انصارى روايت كرده اند كه: چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از جنگ ذات الرقاع برگشت و نزديك مدينه رسيد ناگاه ديدند كه شترى رها شده و دويد تا

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/132.

2-مناقب ابن شهر آشوب 1/132؛ دلائل النبوه 6/35، و در هر دو مصدر ((زيد بن ارقم )) ذكر شده است.

3-بصائر الدرجات 351-352؛ قصص الانبياء راوندى 287؛ اختصاص 296.

4-قصص الانبياء راوندى 288؛ بصائر الدرجات 348؛ اختصاص 296.

۵۵۸

به نزديك آن حضرت آمد و سينه خود را بر زمين گذاشت و فرياد مى كرد و آب از ديده اش مى ريخت، حضرت فرمود: مى دانيد اين شتر چه مى گويد؟

صحابه گفتند: خدا و رسول بهتر مى دانند.

فرمود: مى گويد صاحبش آن را كار فرموده و اكنون كه پشتش مجروح و لاغر و پير شده است مى خواهد آن را نحر كند و گوشتش را بفروشد.

پس جابر را فرمود: برو و صاحبش را حاضر كن.

جابر گفت: من نمى شناسم صاحبش را.

فرمود: شتر خود تو را دلالت مى كند. پس شتر با جابر روانه شد و رفتند، جابر گفت: مرا از بازارها و كوچه ها برد تا به مجلسى رسيدم كه جمعى نشسته بودند و آنجا ايستاد، ايشان كه مرا ديدند احوال حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مسلمانان را از من پرسيدند، گفتم: حال ايشان نيك است وليكن بگوييد كه صاحب اين شتر كيست؟

يكى از ايشان گفت: منم. گفتم: بيا كه جناب رسول خدا تو را مى طلبد، گفت: براى چه امرى مى طلبد؟ گفتم: اين شتر آمده شكايتها از تو در خدمت آن جناب كرد؛ پس او همراه من آمد و چون به خدمت آن جناب رسيدم به صاحب شتر فرمود: شتر تو چنين شكايت از تو مى كند.

صاحب شتر گفت: راست مى گويد يا رسول الله.

حضرت فرمود: بفروش آن را به من.

گفت: به تو بخشيدم آن را يا رسول الله.

فرمود: نه، بايد كه بفروشى.

پس حضرت آن را خريد و آزاد كرد و در نواحى مدينه مى گرديد(1) و به روش سائلان به خانه هاى انصار مى رفت و آن را حرمت مى داشتند و علف و طعام مى داند و دختران در خانه ها براى آن طعام نگاه مى داشتند كه چون بيايد به آن بدهند و مى گفتند: آزاد كرده

____________________

1-اختصاص 299؛ بصائر الدرجات 350.

۵۵۹

رسول خداست، و آنقدر فربه شد كه در پوست نمى گنجيد.(1)

سيزدهم - در بصائر الدرجات و غير آن به سند معتبر از جابر انصارى مروى است كه: روزى در خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشسته بوديم ناگاه شترى آمد و نزديك آن حضرت خوابيد و فرياد مى كرد و آب از ديده هايش مى ريخت، حضرت پرسيد كه: اين شتر از كيست؟

گفتند: از فلان مرد انصارى است.

فرمود كه: بطلبيد او را.

چون حاضر كردند فرمود: اين شتر از تو شكايت مى كند.

گفت: چه مى گويد يا رسول الله؟

فرمود: مى گويد كه: تو آن را بسيار خدمت مى فرمايى و از علف سيرش نمى كنى.

گفت: يا رسول الله! راست مى گويد ما آبكشى به غير از اين نداريم و من مرد صاحب عيالم و پريشان.

حضرت فرمود كه: او را سير كن و هر خدمت كه مى خواهى بفرما.

گفت: يا رسول الله! خدمتش را سبك مى كنم و سيرش مى كنم.

پس شتر برخاست و همراه صاحبش رفت.(2)

چهاردهم - صفار و راوندى و ابن بابويه و مفيد و به سندهاى معتبر روايت كرده اند از امام جعفر صادقعليه‌السلام كه: گرگان به نزد جناب رسالت پناهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند و از گرسنگى شكايت كردند و روزى خود را از آن حضرت طلبيدند؛ حضرت گله داران را طلبيد و فرمود: از براى گرگ حصه اى از گوسفندان خود قرار كنيد تا ضرر به گوسفندان شما نرسانند، ايشان بخل ورزيدند و چيزى قرار نكردند؛ و بار ديگر آمدند و ايشان بخل ورزيدند، تا سه مرتبه.

____________________

1-اختصاص 296؛ بصائر الدرجات 348.

2-بصائر الدرجات 348؛ اختصاص 295.

۵۶۰