حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه جلد ۳

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه0%

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 813

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه

نویسنده: علامه مجلسى
گروه:

صفحات: 813
مشاهدات: 40641
دانلود: 3609


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 813 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 40641 / دانلود: 3609
اندازه اندازه اندازه
حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه جلد 3

نویسنده:
فارسی

باز شيطان امر به زيادتى كرد، عمرو گفت: نزديك آمدى و احسان كردى باز كرامت فرما.

مطلب گفت: پنج كنيز هم براى خدمت ايشان مى دهم.

باز شيطان اشاره كرد: بيشتر بطلب، عمرو گفت: اى جوان! آنچه مى دهى باز به شما بر مى گردد.

مطلب گفت: ده اوقيه مشك و پنج قدح كافور نيز اضافه كردم، آيا راضى شديد؟

باز شيطان خواست وسوسه كند، عمرو بانگ بر او زد و گفت: اى پير بد ضمير! دور شو كه مرا در اين مجلس خجلت دادى.

پس مطلب او را زجر كرد و از خيمه بيرونش كردند و يهودان نيز با اندوه و مذلت بيرون رفتند! سر كرده يهودان به پدر سلمى گفت: اين مرد پير حكيم ترين دانايان شام و عراق است چرا از تدبير او بيرون مى روى؟ و ما راضى نمى شويم كه دختر خود را به غريبى كه از بلاد ما نيست بدهى.

پس چهار صد نفر يهود كه حاضر بودند شمشيرها كشيدند و در برابر ايستادند و سادات حرم چهل نفر بودند، ايشان نيز شمشيرها كشيدند و مطلب بر سر كرده يهود حمله آورد و هاشم بر شيطان ملعون حمله كرد، شيطان گريخت و هاشم بر او رسيد و او را گرفته بلند كرد و به زمين زد، چون نور رسالت بر او تابيد نعره اى زد و مانند باد تندى از زير دست او بيرون رفت و هاشم چون به جانب مطلب نظر كرد ديد سر كرده يهود را به دو نيم كرده است و هاشم و اصحاب او بسيارى از يهود را كشتند، و چون خبر به مدينه رسيد مردان و زنان به آن طرف دويدند و چون هفتاد نفر از يهود كشته شدند رو به هزيمت نهادند و عداوت يهود نسبت به حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم محكمتر شد، پس هاشم گفت: ظاهر شد تاويل خواب من.

عمرو از آنها التماس نمود كه: دست از ايشان برداريد و شادى را به اندوه مبدل مسازيد، پس هاشم به خيمه خود مراجعت و اسباب وليمه مهيا نمود و جميع حاضران را اطعام كرد.

۴۱

عمرو به نزد دختر آمد و گفت: شجاعت هاشم را مشاهده نمودى؟ اگر من از او التماس نمى كردم يكى از يهود را زنده نمى گذاشت.

سلمى گفت: اى پدر! آنچه خير مرا در آن مى دانى بكن و از ملامت لئيمان پروا مكن.

عمرو به نزد اهل حرم آمده گفت: اى بزرگواران! غم و كينه را از دلها بيرون كنيد، دختر من هديه شماست و از شما هيچ چيز توقع ندارم. مطلب گفت: آنچه گفته ايم با زيادتى مى دهيم؛ و رو كرد بسوى هاشم و گفت: اى برادر! به آنچه گفتم راضى شدى؟ گفت: بلى. پس با يكديگر مصافحه كردند، عمرو زر بسيار و مشك و عنبر و كافور فراوان بر هاشم و مطلب و ساير اصحاب ايشان نثار كرد و همگى بار كرده به مدينه مراجعت نمودند و در مدينه زفاف آن غره عبد مناف با آن دره صدف كرامت و عفاف متحقق شد، و بعد از تحقق التيام و مشاهده اخلاق پسنديده آن بدر تمام سلمى آنچه از هاشم به علت مهر گرفته بود با اضعاف آن رد كرد، و در همان شب در شاهوار نطفه طيبه عبدالمطلب در صدف رحم طاهره سلمى منعقد شد و نور محمدىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از جنين مكين سلمى ساطع گرديد و اهل يثرب همگى سلمى را براى آن كرامت عظمى تهنيت گفتند و از آن نور حسن و طراوت آن گوهر يگانه مضاعف گرديد و زنان مدينه به مشاهده جمال او آمده از نور و ضياى او حيران مى شدند؛ به هر درخت و سنگ و كلوخى كه مى گذشت او را تحيت و سلام و تهنيت و اكرام مى گفتند: پيوسته از جانب راست خود ندائى مى شنيد كه ((السلام عليك يا خير البشر)). و اين غرائب را به هاشم نقل مى كرد و از قوم اخفا مى نمود، تا آنكه شبى شنيد منادى او را ندا كرد كه: بشارت باد تو را كه خدا به تو ارزانى داشت فرزندى را كه بهترين اهل شهرها و صحراها است. چون سلمى اين ندا را شنيد ديگر نگذاشت هاشم به او نزديكى كند، هاشم چند روزى بعد از آن در مدينه ماند و وداع كرد سلمى را و گفت: اى سلمى! به تو سپردم امانتى را كه حق تعالى به آدم سپرد و آدم به شيث سپرد و پيوسته اكابر دين اين نور مبين را به يكديگر سپرده اند تا آنكه به ما رسيد و كرامت ما به سبب آن مضاعف گرديد و اكنون آن نور را به امر

۴۲

الهى به تو سپردم و از تو عهد و پيمان مى گيرم كه آن را حراست و محافظت نمائى، و اگر در غيبت من آن فرزند به ظهور آيد بايد كه نزد تو از ديده گرامى تر و از جان و زندگانى عزيزتر باشد، و اگر توانى چنان كن كه ديده اى بر او نيفتد كه حاسدان و دشمنان او بسيارند خصوصا يهودان كه عداوت ايشان در اول امر بر تو ظاهر شد و اگر از اين سفر بر نگردم و خبر وفات من به تو رسد بايد در محافظت و كرامت او تقصير ننمائى، چون به سن شباب رسد او را به حرم خدا برگردانى و او را از عموهايش دور نگردانى كه حرم خدا خانه عزت و نصرت ماست.

سلمى گفت: سخنان تو را شنيدم و به جان قبول كردم و دلم را از ذكر مفارقت خود به درد آوردى و از حق تعالى سوال مى نمايم كه تو را بزودى به من برگرداند.

پس هاشم با برادر خود و ساير اقارب بيرون آمد، هاشم رو بسوى ايشان كرد و گفت: اى برادران و خويشان! مرگ راهى است كه هيچ كسى را از آن چاره نيست و من از شما غايب مى شوم و نمى دانم كه بسوى شما بر مى گردم يا نه و شما را وصيت مى كنم كه با يكديگر متفق باشيد و از هم جدا مشويد كه مورث مذلت و خوارى شما مى گردد نزد پادشاهان و غير ايشان و دشمنان در عزت و دولت شما طمع مى كنند؛ برادرم مطلب را خليفه خود مى كنم بر شما زيرا كه او عزيزترين خلق است نزد من، اگر وصيت مرا بشنويد و او را پيشواى خود دانيد و كليدهاى كعبه و سقايت زمزم و علم جد ما نزار و آنچه از كرامتهاى پيغمبران به ما رسيده است به او تسليم نمائيد فيروز و سعادتمند مى گرديد؛ و ديگر وصيت مى كنم شما را در حق فرزندى كه در رحم سلمى است كه او را شأنى عظيم و رتبه اى بزرگ خواهد بود، پس در هيچ باب مخالف قول من مكنيد.

گفتند: شنيديم گفتار تو را و اطاعت كرديم فرموده تو را وليكن دلهاى ما را به وصيت خود شكستى. پس هاشم به جانب شام متوجه شد، چون به مقصد رسيد و متاع خود را فروخت و امتعه مناسب خريد و تحفه ها و هديه ها براى سلمى تحصيل كرد و خواست كه متوجه جانب مدينه سفر كند او را عارضه اى روى داد و از رفيقان باز ماند و روز ديگر مرضش

۴۳

سنگين شد پس به رفقا و غلامان و خدمتكاران خود گفت: علامت مرگ در خود مشاهده مى نمايد و گويا مرا از اين درد رهائى نيست، بر گرديد بسوى مكه و چون به مدينه برسيد سلام مرا به سلمى برسانيد و او را تعزيه بگوئيد و در باب فرزندم به او وصيت نمائيد كه من غمى به غير از آن فرزند ارجمند ندارم؛ پس بعد از دو روز كه آثار موت بر او ظاهر گرديد و عساكر ارتحال نزد او متواتر رسيد فرمود: مرا بنشانيد، و دوات و كاغذى طلبيد، بعد از ذكر نام مقدس جناب ايزدى نوشت كه: اين نامه اى است كه بنده ذليلى نوشته است در وقتى كه فرمان مولاى او به او رسيده بود كه بار بندد از نشاءه فانى دنيا به سوى نشاءه باقى عقبى. اما بعد، اين نامه را در هنگامى نوشتم كه جان در كشاكش مرگ بود و هيچ كس را از مرگ گريزى نيست، اموال خود را بسوى شما فرستادم كه در ميان خود بالسويه قسمت كنيد، و آن كريمه را كه از شما دور است و نور شما با اوست و عزت شما نزد اوست يعنى سلمى فراموش مكنيد، وصيت مى كنم شما را به احترام فرزند او و رعايت حق او، فرزندان مرا سلام برسانيد، پيام و سلام مرا به سلمى برسانيد و بگوئيد: آه آه كه من از قرب و وصال او سير نشدم و به ديدار فرزند دلبند خود بهره مند نشدم، و سلام و رحمت خدا بر شما باد تا روز قيامت. پس نامه را پيچيد و به مهر خود مزين كرد و به ايشان سپرد و گفت: مرا بخوابانيد، چون خوابيد نظر به سوى آسمان افكند و گفت: مدارا كن اى رسول خداوند من به حق نور مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه من حامل آن بودم؛ چون اين را گفت به آسانى به عالم بقا رحمت نمود گويا چراغى بود خاموش شد.

پس آن جناب را تجهيز و تغسيل و تكفين نمودند و در غره شام آن معدن كرم و انعام را دفن كردند و بسوى مكه روان شدند، چون به مدينه رسيدند صدا به ناله واها شما! بلند كردند، از استماع اين صداى وحشت افزا زنان و مردان مدينه از خانه ها بيرون دويدند.

سلمى و پدر او و خويشان او جامه چاك كردند، سلمى فرياد بر آورد: واها شما! كرم و عزت از موت تو مردند، كه خواهد بود بعد از تو براى فرزندى كه او را نديده اى و ميوه او را نچيده اى؟

۴۴

پس سلمى شمشير هاشم را كشيده شتران و اسبان او را پى كرد و قيمت همه را از مال خود تسليم كرد و به وصى هاشم گفت: مطلب را از من دعا برسان و بگو كه من بر عهد برادر تو هستم و مردان بعد از او بر من حرامند.

چون غلامان و اموال هاشم به مكه رسيدند زنان مكه موها پريشان كرده گريبانها دريدند، آسمان و زمين بر ايشان گريستند؛ چون وصيتنامه آن جناب را گشودند مصيبت ايشان تازه شد و به وصيت او مطلب را رئيس و پيشواى خود گردانيدند، و علم اكرم نزار و كليدهاى كعبه و سقايت زمزم و رفاه حاجيان حرم و كمان اسماعيل و نعلين شيث و پيراهن ابراهيم و انگشتر نوح و ساير مكازم انبياء كه در دست ايشان بود همه را به مطلب تسليم نمودند.

چون هنگام وضع حمل سلمى شد المى كه زنان را مى باشد به او نرسيد، ناگاه صداى هاتفى را شنيد كه گفت: اى زينب زنان بنى نجار! پرده ها بر فرزندت بياويز و از ديده نظارگيان مستور دار كه اهل جميع اقطار از او سعادتمند گردند.

چون سلمى صداى منادى را شنيد درها را بست و پرده ها را آويخت و كسى را از حال خود مطلع ننمود، پس ناگاه ديد كه حجابى از نور بر او زده شد از زمين تا آسمان تا شياطين نزديك او نيايند، پس شيبه الحمد متولد شد و نور محمدىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از او ساطع گرديد، در ساعت خنديد و تبسم نمود، چون او را در بر گرفت موى سفيدى در سر او ديد و به اين سبب او را شيبه الحمد نام كردند. سلمى ولادت خود را پنهان كرد تا يك ماه كسى بر ولادت او مطلع نشد، بعد از يك ماه كه قوابل و زنان اقارب او مطلع شدند و به تهنيت او آمدند، از غرائب احوال آن مولود متعجب شدند؛ چون دو ماهه شد به راه افتاد! و يهودان كه او را مى ديدند از اندوه و كينه او بيتاب مى شدند چون مى دانستند كه آن نورى كه از او ساطع است نور پيغمبرى است كه ايشان را خواهد كشت و دين ايشان را بر طرف خواهد كرد؛ چون هفت سال از عمر شريفش گذشت جوانى شد در نهايت قوت و شدت و صولت، بارهاى گران را بر مى داشت و اطفال را به دست بلند كرده به زمين مى زد.

۴۵

پس مردى از قبيله بنى الحارث براى حاجتى داخل مدينه شد ناگاه نظرش بر طفلى افتاد كه مانند ماه پاره اى نور از او ساطع است و با جمعى از كودكان بازى مى كند، نزد ايشان ايستاد و محو حسن و جمال او گرديده گفت: زهى سعادتمند كسى كه تو در ديار او باشى.

او بازى مى كرد و گفت: منم فرزند زمزم و صفا و پسر هاشم و همين بس است براى شرف من. آن مرد نزديك آمده گفت: اى جوان چه نام دارى؟

گفت: منم شيبه پسر هاشم بن عبد مناف، پدرم مرد و عموهاى من جفا كردند با من، با مادر و خالوهاى خود در اين غربت مانده ام، تو از كجا آمده اى اى عم؟

گفت: از مكه آمده ام.

شبيه گفت: چون به سلامت به مكه برگردى و فرزندان عبد مناف را ببينى سلام من به ايشان برسان و بگو: رسالتى دارم بسوى شما از طفل يتيمى كه پدرش مرده و عموهايش به او جفا كردند، اى فرزندان عبد مناف! زود فراموش كرديد وصيتهاى هاشم را و ضايع كرديد نسل او را، هر نسيم كه از سوى مكه مى وزد شميم شما را از او مى شنوم و در آرزوى مواصلت شما شبها به روز مى آورم.

آن مرد از استماع اين رسالت گريان شده به سرعت تمام به جانب مكه روان شد، چون به مجلس اولاد عبد مناف در آمد بعد از تحيت و سلام گفت: اى اكابر و اشراف و اى فرزندان عبد مناف! از عزت خود غافل شده ايد و چراغ هدايت خود را در خانه ديگران افروخته ايد، پس پيام عبدالمطلب (شيبه) را به ايشان رسانيده ايشان گفتند: ما ندانستيم كه او به اين مرتبه رسيده است.

آن رسول گفت: بخدا سوگند مى خوردم كه فصحاء در جنب فصاحت او لالند و عقلاء در مكالمه او عاجز، خورشيد اوج حسن و جمال است و نور ديده اهل فضل و كمال.

پس مطلب در همان مجلس مركب طلبيده سوار شد و تنها عنان عزيمت به صوب مدينه معطوف گردانيد و به سرعت تمام خود را به مدينه رسانيد.

۴۶

چون داخل مدينه شد شيبه الحمد را ديد كه با كودكان بازى مى كند او را به نور محمدىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شناخت و ديد سنگى عظيم برداشته است و مى گويد: منم پسر هاشم كه مشهور است به عظايم.

چون مطلب اين سخن را شنيد ناقه را خوابانيد و گفت: نزديك من بيا اى يادگار برادر من.

پس شيبه بسوى او دويد و گفت: كيستى تو كه دلم بسوى تو مايل گرديد؟ گمان مى برم از اعمام من باشى. گفت: منم مطلب عموى تو؛ و او را در بر گرفته مى بوسيد و مى گريست پس گفت: اى پسر برادر من! مى خواهى تو را ببرم به شهر پدر و عموهايت كه خانه عزت توست؟

گفت: بلى مى خواهم.

پس مطلب سوار شد و شيبه را با خود سوار كرد و بسوى مكه روان شد.

شبيه گفت: اى عم من! به سرعت برو كه مى ترسم خويشان مادرم مطلع شوند و شجاعان قبيله اوس و خزرج با ايشان موافقت كنند و نگذارند مرا بيرون برى.

مطلب گفت: اى فرزند برادر! غم مخور حق تعالى كفايت شر ايشان مى نمايد.

چون يهودان مطلع شدند كه شيبه با عم خود مطلب تنها روانه مكه شده اند طمع كردند در قتل ايشان، يكى از روساى يهود كه او را ((دحيه)) مى گفتند پسرى داشت ((لاطيه)) نام، روزى بيرون آمد با اطفال بازى كند شيبه با استخوان شترى بر سر او زد و سرش را شكست و گفت: اى پسر يهوديه! اجلت نزديك شده است و بزودى خانه هاى شما خراب خواهند شد. چون اين خبر به پدر او رسيد به غايب خشمناك شد و اين كينه علاوه كينه قديم ايشان شد.

پس چون اين خبر را شنيد ندا كرد در ميان قوم خود كه: اى گروه يهودان! آن پسر كه از او مى ترسيديد با عم خود تنها رفته است پس او را دريابيد و هلاك كنيد و از شر او ايمن گرديد! پس هفتاد نفر از يهود اسلحه بر خود راست كرده از عقب ايشان روان شدند، پس در شب چون صداى سم ستوران ايشان به گوش مطلب رسيد گفت: اى پسر برادر! به ما

۴۷

رسيدند آنها كه از ايشان حذر مى كرديم.

شبيه گفت: اى عم! راه را بگردان.

مطلب گفت: نور جبين تو راهنماى آن گمراهان خواهد بود و به هر سو رويم به ما خواهند رسيد. شيبه گفت: روى مرا بپوشان شايد كه آن نور مخفى گردد.

پس مطلب جامه را سه تا كرده بر روى شيبه افكند، آن نور باز ساطع بود و تفاوتى نكردى، گفت: اى فرزند! اين نور جمال تو خدائى است به گل نمى توان اندود كرد و كسى آن را خاموش نمى تواند نمود، تو را شانى بزرگ و منزلتى و قدرى عظيم نزد حق تعالى هست و آن خداوندى كه آن را به تو عطا كرده هر محذور را از تو دفع خواهد كرد.

چون يهودان به ايشان رسيدند شيبه گفت: اى عم! مرا فرود آور تا قدرت الهى را به تو بنمايم، چون به زمين رسيد بر روى خاك به سجده افتاد و رو بر خاك ماليد و عرض كرد: اى پروردگار نور و ظلمت و گرداننده هفت فلك با رفعت و قسمت كننده روزيهاى هر امت! سوال مى كنم از تو بحق شفيع روز جزا و نور بزرگوارى كه سپرده اى به ما كه رد نمائى از ما مكر دشمنان ما را.

هنوز دعاى او تمام نشده بود كه خيل يهود رسيده در برابر ايشان صف كشيدند و به قدرت الهى مهابتى عظيم از شيبه و عم او بر آنها مستولى شد و از روى تملق و مدارا گفتند: اى بزرگواران نيكوكردار! ما به قصد ضرر شما نيامده ايم وليكن مى خواهيم شيبه را بسوى مادش برگردانيم كه چراغ شهر ما و مايه بركت و نعمت ماست!

شيبه گفت: از شما به غير كينه و مكر نمى بينم و چون قدرت الهى بر شما ظاهر شده است اين سخن مى گوئيد.

پس يهودان خائف و مخذول برگشتند، چون قدرى راه رفتند ((لاطيه)) پسر دحيه به آنها گفت: مگر نمى دانيد كه اين گروه معدن سحرند و ما را جادو كردند، بيائيد تا پياده بگرديم و ايشان را دفع كنيم؛ پس شمشيرها كشيده به جانب آن دو بزرگوار برگرديدند و چون به نزديك ايشان رسيدند مطلب گفت: اكنون مطلب شما ظاهر شد و جهاد با شما

۴۸

واجب گرديد، پس كمان خود را گرفت و به چند تير چند جوان آنها را به جهنم فرستاد كه همگى به يك دفعه حمله كردند؛ مطلب نام خدا را برده با ايشان جنگ مى كرد و شيبه مى گريست و تضرع به درگاه قادر ذولجلال مى كرد، ناگاه از دور غبارى پيدا شد و صيحه اسبان و قعقعه سلاح شجاعان به گوش ايشان رسيد، چون نزديك شدند مطلب ديد سلمى با پدر خود و چهار صد نفر از شجاعان اوس و خزرج به طلب شيبه آمده اند، چون سلمى يهودان را با مطلب در جنگ ديد بانگ زد بر آنها كه: واى بر شما اين چه كردار است؟

لاطيه رو به هزيمت نهاد، مطلب گفت: به كجا مى روى اى دشمن خدا؟ و با شمشير او به دو نيم كرد، شجاعان اوس و خزرج در ميان يهودان افتاده تمام را كشتند پس به مطلب رو آوردند و مطلب شمشير برهنه در دست داشت، سلمى بر فرزند خود ترسيد و قبيله خود را از قتال منع كرد و خطاب نمود به مطلب كه: تو كيستى كه مى خواهى فرزند شير را از مادر خود جدا كنى؟

مطلب گفت: من آنم كه مى خواهم شرف او را بر شرف و عزت او را بر عزت بيفزايم و بر او مهربانترم از شما و اميدوارم كه حق تعالى او را صاحب حرم و پيشواى امم گرداند و منم عموى او مطلب.

سلمى گفت: مرحبا خوش آمدى، چرا از من رخصت نطلبيدى در بردن فرزند من؟ من شرط كرده ام با پدر او كه چون فرزندى بهم رسد از خود جدا نكنم؛ پس رو به شيبه كرد و گفت: اى فرزند گرامى! اختيار با توست، اگر مى خواهى، با عم خود برو و اگر مى خواهى با من برگرد.

شيبه چون سخن مادر خود را شنيد سر به زير افكند و قطرات اشك فرو ريخت و گفت: اى مادر مهربان! از مخالفت تو ترسانم و مجاورت خانه خدا را خواهانم، اگر رخصت مى فرمائى مى روم و گرنه بر مى گردم.

پس سلمى گريست و گفت: خواهش تو را بر خواهش خود اختيار كردم و به ضرورت درد مفارقت تو را بر خود گذاشتم پس مرا فراموش مكن و خبرهاى خود را از من باز مگير؛ او را در برگرفته وداع نمود، به مطلب گفت: اى پسر عبد مناف! امانتى كه برادرت به

۴۹

من سپرده بود بسوى تو تسليم كردم پس او را محافظت نما، چون هنگام تزويج او شود زنى كه مناسب او باشد در عزت و نجابت و شرف تحصيل كن.

مطلب گفت: اى كريمه بزرگوار! كرم كردى و احسان نمودى، تا زنده ايم حق تو را فراموش نخواهيم كرد.

پس مطلب شبيه را رديف خود سوار نموده بسوى مكه متوجه شدند؛ چون آفتاب جمال شيبه از درهاى مكه طالع شد پرتو نورش بر كوههاى مكه و كعبه تابيد و آن روشنى موجب حيرت اهل مكه گرديد و از خانه ها بيرون شتافتند، چون مطلب را ديدند پرسيدند: اين كيست كه با خود آورده اى؟

براى مصلحت گفت: بنده من است، پس به اين سبب شيبه را ((عبدالمطلب)) ناميدند، او را به خانه آورد و مدتى امر او را مخفى داشت و مردم از نور او تعجب مى نمودند و نمى دانستند كه جد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواهد بود، پس امر او در ميان قريش عظيم شد و در هر امر از او بركت مى يافتند و در هر مصيبت و بليه به او پناه مى بردند و در هر قحط و شدت متوسل به نور حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى شدند و حق تعالى دفع آن شدائد از آنها مى نمود و معجزات باهرات از آن نور ظاهر مى گرديد.(1)

____________________

1-الانورا 4-62، و روايت در آنجا با تفصيل و اختلاف ذكر شده است.

۵۰

فصل سوم: در بيان احوال آباء عظام و اجداد كرام حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

بدان كه اجماع علماى اماميه منعقد گرديده است بر آنكه پدر و مادر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و جميع اجداد و جدات آن حضرت تا آدمعليه‌السلام همه مسلمان بوده اند و نور آن حضرت در صلب و رحم مشركى قرار نگرفته است و شبهه اى در نسبت آن حضرت و آباء و امهات او نبوده است، و احاديث متواتره از طرق خاصه و عامه بر اين مضامين دلالت كرده است(1) ، بلكه از احاديث متواتره ظاهر مى شود كه اجداد آن حضرت همه انبياء و اوصياء و حاملان دين خدا بوده اند؛ فرزندان اسماعيل كه اجداد آن حضرتند اوصياى حضرت ابراهيمعليه‌السلام بوده اند و هميشه پادشاهى مكه و حجابت خانه كعبه و تعميرات آن با ايشان بوده است و مرجع عامه خلق بوده اند و ملت ابراهيم در ميان ايشان بوده است و به شريعت حضرت موسى و حضرت عيسىعليهما‌السلام شريعت ابراهيم در ميان فرزندان اسماعيل منسوخ نشد و ايشان حافظان آن شريعت بودند و به يكديگر وصيت مى كردند و آثار انبياء را به يكديگر مى سپردند تا به عبدالمطلب رسيد و عبدالمطلب ابوطالب را وصى خود گردانيد، و ابو طالب كتب و آثار انبياء و ودايع ايشان را بعد از بعثت تسليم حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نمود.

____________________

1-مجمع البيان 4/207؛ تفسير فخر رازى 24/174؛ البدايه و النهايه 1/239؛ روضه الواعظين 67؛ سيره ابن كثير 1/189-196.

۵۱

در فضيلت عبدالمطلبعليه‌السلام احاديث بسيار وارد شده است، چنانكه صحيح از امام جعفر صادقعليه‌السلام منقول است كه: عبدالمطلب محشور خواهد شد در روز قيامت امت تنها چون در ايمان در ميان قوم خود تنها بود و بر او خواهد بود سيماى پيغمبران و مهابت پادشاهان.(1)

و در حديث صحيح و معتبر ديگر فرمود: عبدالمطلب اول كسى بود كه قائل شد به بدا و مبعوث خواهد شد در قيامت با حسن پادشاهان و سيماى پيغمبران. پس فرمود: روزى عبدالمطلب حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را پى شتران خود فرستاد و دير برگشت پس مضطرب شد و به هر دره اى از پى او فرستاد و چنگ در حلقه كعبه زد و تضرع نمود به درگاه خدا و فرياد كرد: اى پروردگار من! آيا آل خود را كه وعده داده اى او را بر دين ها غالب گردانى هلاك خواهى كرد؟ اگر چنين كنى پس امر ديگر تو را در باب او سانح گرديده است.

و چون آن حضرت را ديد او را در بر گرفته بوسيد و گفت: اى فرزند! ديگر تو را دنبال كارى نمى فرستم مى ترسم كه دشمنان تو را هلاك كنند.(2)

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: يا على! عبدالمطلب در جاهليت پنج سنت مقرر نمود و حق تعالى آنها را در اسلام جارى گردانيد:

اول - زنان پدران را بر فرزندان حرام كرد پس حق تعالى در قرآن فرستاد( وَلَا تَنكِحُوا مَا نَكَحَ آبَاؤُكُم مِّنَ النِّسَاءِ ) .(3)

دوم - گنجى يافت خمس آن را در راه خدا داد، و حق تعالى فرستاد كه و( وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّـهِ خُمُسَهُ ) .(4)

سوم - چون چاه زمزم را حفر نمود آن را سقايت حاج نمود، و خدا فرستاد( أَجَعَلْتُمْ

____________________

1-كافى 1/446-447.

2- كافى 1/447.

3- سوره نساء: 22.

4- سوره انفال : 41.

۵۲

سِقَايَةَ الْحَاجِّ ) .(1)

چهارم - در ديه كشتن آدمى صد شتر مقرر كرد، و خدا اين حكم را فرستاد.

پنجم - طواف نزد قريش عددى نداشت، پس عبدالمطلب هفت شوط مقرر كرد، و حق تعالى چنين مقرر فرمود. يا على! عبد الطلمب به ازلام(2) قمار نمى كرد، و بت را عبادت نمى كرد، و حيوانى كه به نام بت براى او مى كشتند نمى خورد و مى گفت: بر دين پدرم ابراهيم باقيم.(3)

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: جبرئيل به حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل شده عرض كرد: خدا تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: حرام كردم آتش را بر پشتى كه از او فرود آمده اى يعنى الله و شكمى كه تو را برداشته است يعنى آمنه و كنارى كه تو را كفالت و محافظت كرده است يعنى ابو طالب.(4)

و به سند معتبر از امير المؤ منينعليه‌السلام منقول است كه فرمود: والله عبادت نكرد پدرم و نه جدم عبدالمطلب و نه جدم هاشم و نه عبد مناف (بتى را هرگز)(5) بلكه همه نماز مى كردند رو به كعبه بر دين ابراهيم و متمسك به دين آن حضرت بودند.(6)

و در روايت ديگر از ابن عباس منقول است كه: براى هيچكس در پيش كعبه مسند نمى انداختند مگر براى عبدالمطلب، و هيچيك از فرزندانش بر مسند او نمى نشستند براى اجلال و اكرام او، و هرگاه كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تشريف مى آورد و مى خواست بر آن مسند بنشيند و عموهاى او اراده مى كردند او را منع كنند عبدالمطلب مى گفت: بگذاريد فرزند مرا كه او را شانى بزرگ است و عنقريب سيد و بزرگ شما خواهد گرديد و من نور

____________________

1-سوره توبه : 19.

2-ازلام جمع زلم يا زلم است، اين نام بر تيرهاى بى پر كه در جاهليت با آنها قمار مى كردند اطلاق مى شود.

3-خصال 313؛ من لا يحضره الفقيه 4/365.

4-خصال 293؛ معانى الاخبار 136؛ امالى شيخ صدوق 485.

5-اين عبارت از متن عربى روايت اضافه شد.

6-كمال الدين و تمام النعمه 1/174.

۵۳

سيادت و بزرگى در جبين او مشاهده مى نمايم و بزودى پيشواى جميع خلق خواهد گرديد.

پس آن حضرت را گرفته در كنار خود مى نشانيد و دست بر پشتش مى كشيد و او را مكرر مى بوسيد و مى گفت: هرگز بوسه از اين پاكتر و نيكوتر نديده ام و بدنى از اين نرمتر و پاكيزه تر نيافته ام، و چون عبدالله و ابو طالب از يك مادر بودند رو بسوى ابو طالب مى كرد و مى گفت: اى ابو طالب! اين پسر را شانى بزرگ هست پس چنگ زن در دامان او و او را محافظت كن كه او تنها و يگانه است و از پدر و مادر جدا مانده است، براى او مانند مادر مهربان باش كه بدى به او نرسد؛ پس او را به گردن خود سوار مى كرد و هفت شوط بر دور كعبه طواف مى نمود.

چون شش سال از عمر شريف آن حضرت گذشت مادر آن حضرت در ((ابوا)) كه منزلى است در ميان مكه و مدينه به رحمت ايزدى واصل شد در وقتى كه آن حضرت را به مدينه برده بود نزد خالوهايش از بنى عدى؛ پس چون آن حضرت يتيم ماند از پدر و مادر، رقت و شفقت عبدالمطلب نسبت به او زياده شد، چون هنگام وفات جناب عبدالمطلب شد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بر سينه خود نشانيده او را مى بوسيد و مى گريست و رو بسوى ابوطالب گردانيده گفت: اى ابو طالب! محافظت كن اين يگانه را كه بوى پدر نشنيده و مزه شفقت مادر نچشيده، بايد جگر گوشه خود دانى او را و من از ميان همه فرزندان خود تو را اختيار كردم براى خدمت او زيرا كه پدر او با تو از يك مادر است، اى ابو طالب! اگر ايام ظهور و جلالت و رفعت او را دريابى خواهى دانست كه او را نيك شناخته بودم، تا توانى او را پيروى كن و يارى نما او را به دست و زبان و مال خدا، والله كه او بزودى سر كرده شما گردد و پادشاهى و رفعتى او را نصيب شود كه هيچ يك از پدران مرا ميسر نشده بود، اى فرزند! قبول كن وصيت مرا.

ابو طالب عرض كرد: قبول كردم و خدا را بر خود گواه مى گيرم.

پس عبدالمطلب دست ابو طالب را گرفته پيمان را بر او محكم كرد و گفت: الحال مرگ بر من آسان شد؛ و پيوسته آن حضرت را مى بوسيد و مى بوئيد و مى فرمود: گواهى مى دهم

۵۴

كه نبوسيده ام احدى از فرزندان خود را كه از تو خوشبوتر و خوشروتر باشد؛ كاش زمان عاليشان تو را در مى يافتم؛ پس مرغ روح مقدسش بسوى گلشن قدس پرواز نمود، و در آن وقت هشت سال از عمر شريف حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گذشته بود، پس ابو طالب آن حضرت را به جان خود چسبانيده يك ساعت در شب و روز از او مفارقت نمى كرد، و او را در پهلوى خود مى خوابانيد، و هيچكس را بر او امين نمى گردانيد.(1)

و به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: براى عبدالمطلب مسند نزد كعبه مى انداختند و براى احدى غير او در آنجا مسند نمى انداختند و فرزندانش نزد سر او مى ايستادند و نمى گذاشتند كسى را نزد آن مسند بيايد، و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چون تازه به رفتار آمد روزى آمد و در دامن عبدالمطلب نشست، بعضى از فرزندان او خواستند آن حضرت را دور كنند عبدالمطلب گفت: بگذاريد فرزند مرا كه عنقريب پادشاهى به او مى رسد يا ملك به او نازل مى شود.(2)

و در حديث معتبر منقول است كه داود رقى به خدمت حضرت صادقعليه‌السلام آمد عرض كرد: به مردى مال دادم و مى ترسم به دست من نيايد.

فرمود: چون به مكه روى يك طواف با دو ركعت نماز به نيابت عبدالمطلب بكن و يك طواف ديگر با دو ركعت نماز به نيابت ابو طالب بكن (و يك طواف ديگر با دو ركعت نماز به نيابت عبدالله بكن)(3) ، و همچنين براى آمنه مادر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و فاطمه مادر امير المؤ منينعليه‌السلام بجا آور، چون چنين كردم در همان روز مال به دستم آمد.(4)

____________________

1-كمال الدين و تمام النعمه 171.

2- كافى 1/447.

3- عبارتى كه داخل كروشه است از متن عربى روايت اضافه شد.

4- كافى 4/544؛ من لا يحضره الفقيه 2/520.

۵۵

فصل چهارم: در بيان قصه اصحاب فيل است

بدان كه از جمله معجزات متواتره نور حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه در زمان عبدالمطلب ظاهر شد قصه اصحاب فيل بود، چنانكه به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: چون ابرهه بن الصباح (پادشاه حبشه) قصد كرد خانه كعبه را خراب كند و به حوالى مكه معظمه رسيدند بر اموال اهل مكه غارت آوردند و از آن جمله شتران عبدالمطلب را به غارت بردند، پس عبدالمطلب به نزد شاه رفت و رخصت طلبيده داخل شد، ابرهه بر تختى نشسته بود در قبه ديبائى كه براى او نصب كرده بودند و سلام كرد بر او، ابرهه رد سلام كرد و چون نظرش بر عبدالمطلب افتاد از حسن و بها و نور و ضيا و مهابت و وقار او حيران مانده سوال كرد: آيا در پدران تو نيز اين نور و جمال كه در تو مشاهده مى نمايم بوده است؟

عبدالمطلب فرمود: بلى اى ملك، همه پدران من صاحب نور و حسن و ضيا و عفت و حيا بوده اند.

ابرهه گفت: شما فائق گرديده ايد بر همه خلق به سبب فخر و شرف، و سزاوار است تو را كه سيد و بزرگ قوم خود باشى. پس آن حضرت را بر روى تخت خود نشانيد، و او را فيل سفيدى بود بسيار بزرگ كه دو نيش آن را به انواع جواهر مرصع كرده بود كه ابرهه به آن فيل بر سلاطين ديگر مباهات مى كرد، امر كرد آن فيل را حاضر كنند، پس آن فيل را به انواع زينتها و حلى آراسته حاضر كردند، چون برابر عبدالطملب رسيد آن حضرت را

۵۶

سجده كرد و هرگز پادشاه خود را سجده نكرده بود و به قدرت الهى و اعجاز نور حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به زبان عربى فصيح بر عبدالمطلب سلام كرد و گفت: سلام بر تو باد اى نور بهترين خلايق و اى صاحب خانه كعبه و زمزم و اى جد بهترين پيغمبران و سلام باد بر نورى كه در پشت تو است تن اى عبدالمطلب! با توست عزت و شرف، هرگز ذليل و مغلوب نمى گردى.

چون ابرهه اين عجائب احوال را مشاهده نمود بترسيد و گمان كرد جادو است، امر كرد فيل را برگردانيدند و با عبدالمطلب گفت: به چه كار آمده اى؟ بدرستى كه من شنيده ام آوازه سخاوت و شرف و فضل تو را و ديدم از مهابت و جمال و عظمت تو آنچه بر من لازم گردانيده كه هر حاجت از من طلب نمائى روا كنم، آنچه خواهى بطلب؛ و او را گمان آن بود كه سوال خواهد كرد كه از قصد خراب كردن كعبه برگردد.

پس عبدالمطلب فرمود: اصحاب تو بر شتران من غارت آوردند، امر كن كه آنها را به من پس دهند. ابرهه به خشم آمده گفت: از چشم من افتادى، من آمده ام خراب كنم خانه شرف و مكرمت تو و قوم تو را كه به آن خانه بر عالم فخر مى كنيد و از همه برتر گرديده ايد و آن خانه اى است كه مردم از اطراف عالم به حج او مى آيند، در آن باب سخن نمى گوئى و شتران خود را از من طلب مى كنى؟!

عبد الطملب فرمود: من نيستم صاحب آن خانه كه تو قصد خراب كردن آن را دارى، من صاحب شترانم كه اصحاب تو گرفته اند، من در مال خود با تو سخن گفتم و آن خانه صاحبى دارد از همه كس قادرتر و منيعتر است و او اولى است به حمايت و حراست خانه خود از ديگران.

ابرهه حكم كرد شتران آن حضرت را رد كردند و به مكه مراجعت كرد.

ابرهه با فيل بزرگ و لشكر بسيار متوجه حرم شد، چون به نزد حرم رسيد فيل داخل نشد و خوابيد، چون او را مى گذاشتند بر مى گشت و چون او را جبر مى كردند به دخول حرم مى خوابيد.

۵۷

عبدالمطلب امر كرد غلامان خود را كه: پسر مرا بطلبيد، چون عباس را آوردند فرمود: اين را نمى خواهم پسر مرا بطلبيد، هر يك را مى آوردند مى گفت: اين را نمى خواهم پسر مرا بطلبيد تا آنكه عبدالله والد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حاضر شد، فرمود: اى فرزند! برو بر بالاى ابو قبيس(1) و نظر كن به ناحيه دريا و هر چه بينى كه از آن جانب مى آيد مرا خبر ده؛ چون عبدالله بر كوه ابو قبيس بالا رفت ديد كه مرغان از ابابيل مانند سيل و شب تار رو به آن طرف آورده بر ابو قبيس نشستند، از آنجا بلند شده هفت شوط بر گرد كعبه طواف كرده و هفت مرتبه ميان صفا و مروه سعى كردند، پس عبدالله بسوى عبدالمطلب شتافت و آنچه ديده بود معروض داشت، عبدالمطلب فرمود: اى فرزند! ببين كه بعد از اين چه مى كنند مرا خبر ده.

پس عبدالله خبر داد كه آن مرغان به جانب لشكر حبشه روان شدند، عبدالمطلب اهل مكه را فرمود: برويد بسوى لشكرگاه ايشان و غنيمتهاى خود را برداريد؛ چون اهل مكه به لشكرگاه ايشان رسيدند ديدند كه مانند چوبهاى پوشيده افتاده اند، و هر يك از آن مرغان سه سنگ در منقار و چنگالهاى خود دارند و به هر سنگى يكى از آن گروه را مى كشند، و چون همه را هلاك كردند برگشتند و پيش از آن كسى مانند آن مرغان نديده بود و بعد از آن نيز نديدند، و چون همه هلاك شدند عبدالمطلب به نزد خانه كعبه آمد و چنگ زد در پرده هاى كعبه و شعرى چند خواند كه مضمون آنها حمد خدا بود بر آن نعمت عظمى، و برگشت و شعرى چند خواند مشتمل بر ملامت قريش بر ترك خانه كعبه و اظهار تنهائى خود در برابر آن داهيه و نگريختن از آن و توكل نمودن بر جناب اقدس الهى.(2)

و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه: چون لشكر پادشاه حبشه كه براى خرابى كعبه آمده بودند شتران عبدالمطلب را به غارت برده بودند عبدالمطلب به نزد او آمد و رخصت طلبيد، ابرهه پرسيد: براى چه كار آمده است؟

____________________

1-ابو قبيس : كوهى است مشرف بر مكه.

2- امالى شيخ مفيد 312؛ امالى شيخ طوسى 80.

۵۸

گفتند: براى شتران او كه برده اند آمده است كه رد نمايند به او.

پادشاه گفت: اين مرد بزرگ جماعتى است، من آمده ام كه محل عبادت آنها را خراب كنم، او در آن باب شفاعت نمى كند و در باب شتران خود شفاعت مى كند، اگر سوال مى كرد كه دست از خراب كردن خانه بردارم، بر مى داشتم، پس امر كرد شتران را رد كردند.

عبدالمطلب همان جواب گفت كه گذشت؛ پس عبدالمطلب هنگام مراجعت به فيل بزرگ آنها رسيد كه او را ((محمود)) مى گفتند فرمود: اى محمود!

فيل سر خود را به جواب حركت داد.

فرمود: مى دانى كه چرا تو را آورده اند؟

فيل سر را به جانب بالا حركت داد كه: نه.

فرمود: تو را آورده اند كه خانه پروردگار خود را خراب كنى، آيا خواهى كرد؟

فيل با سر اشاره كرد: نه. پس عبدالمطلب به خانه آمد؛ چون صبح روز ديگر شد عزم دخول حرم كردند، فيل امتناع نمود از دخول حرم، عبدالمطلب بعضى از موالى را گفت: بر كوه بالا رو و نظر كن و آنچه ببينى مرا خبر ده؛ چون بالا رفت گفت: سياهى از طرف دريا مى بينم و نزديك است كه برسند؛ چون نزديك شدند گفت: مرغان بسيارند و هر يك در منقار خود سنگريزه دارند به قدر سنگريزه ها كه به انگشتان به يكديگر مى اندازند يا كوچكتر.

عبدالمطلب گفت: بحق خداى عبدالمطلب كه قصد اين جماعت دارند، چون بالاى سر آنها رسيدند سنگها را انداختند و هر سنگى بر سر يكى از آن گروه آمد و از دبر او خارج شد و او را كشت و هيچيك از آنها بيرون نرفت مگر يك نفر كه براى قوم خود خبر برد، و چون ايشان را خبر مى داد ديد يكى از آن مرغان بالاى سر اوست گفت: چنين مرغان بودند، پس سنگى بر سر او انداخته او را نيز هلاك كرد.(1)

____________________

1-كافى 1/447.

۵۹

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون حضرت عبدالمطلب به مجلس ابرهه داخل شد تخت ابرهه براى تعظيم او منحنى شد و ميل كرد.(1)

در حديث صحيح ديگر فرمود: آن مرغان مانند پرستك بودند؛ و به روايت ديگر: سرشان مثل سرهاى درندگان بود و منقارشان مانند منقار مرغان.(2)

و در عدد فيلها خلاف است: بعضى گفته اند يك فيل بزرگ بود كه آن را محمود مى گفتند؛ بعضى گفته اند هشت فيل بودند؛ بعضى گفته اند دوازده فيل بودند. و در سبب اين اراده خلاف است: بعضى گفته اند كه در برابر كعبه معظمه در يمن معبدى ساخته بود و مردم را تكليف مى كرد كه بسوى آن خانه حج كنند و بر دور آن طواف نمايند، پس شخصى از قريش شب در آن خانه مانده در و ديوار آن را به فضله خود ملوث نموده گريخت، و به اين سبب آن ملعون در خشم شد و سوگند ياد كرد كعبه را خراب كند.(3) صاحب كتاب انوار روايت كرده است كه: جمعى از اهل مكه براى تجارت به حبشه رفتند و داخل كنيسه اى از كنائس نصارى شدند و آتشى افروختند براى طعام خود و خاموش نكرده بار كردند، بادى وزيد و آنچه در معبد ايشان بود سوخت، چون داخل كنيسه خود شدند پرسيدند: كى اين كار را كرده است؟ گفتند: جمعى از تجار مكه در اينجا آتش افروخته اند، به آن سبب كنيسه سوخته است؛ چون خبر به پادشاه رسيد در غضب شد و وزير خود ابرهه بن الصباح را فرستاد با چهار صد فيل و صد هزار مرد جنگى و گفت: كعبه ايشان را خراب كن و سنگهاى او را در درياى جده بينداز و مردان آنها را بكش و اموال آنها را غارت كن و احدى از ايشان را مگذار، پس ابرهه با تهيه تمام به جانب مكه روان شد و اسود بن مقصود را چرخچى(4) لشكر خود كرده با بيست هزار كس پيش

____________________

1-امالى شيخ طوسى 682.

2-مجمع البيان 5/541-542.

3- رجوع شود به سيره ابن هشام 1/45؛ سيره ابن كثير 1/30؛ تفسير بغوى 4/525.

4- چرخچيان : صنف توپچى كه پيشرو سپاه بودند. (فرهنگ عميد 2/873)

۶۰