حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه جلد ۳

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه0%

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 813

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه

نویسنده: علامه مجلسى
گروه:

صفحات: 813
مشاهدات: 40656
دانلود: 3609


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 813 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 40656 / دانلود: 3609
اندازه اندازه اندازه
حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه جلد 3

نویسنده:
فارسی

و ديگ به حال خود بود و هيچ كم نشده بودند و چندين روز بعد از آن نيز از آن طعام خورديم.(1)

شصت و نهم - راوندى روايت كرده است از زياد بن الحرث صيدايى كه: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لشكرى بر سر قوم من فرستاد، من گفتم: يا رسول الله! لشكر را برگردان من ضامن مى شوم قوم من مسلمان شوند، حضرت لشكر را برگردانيد و من نامه اى به قوم خود نوشتم و ايشان كس فرستادند و اظهار اسلام كردند، حضرت فرمود: تو مطاعى در ميان قوم خود؟ عرض كردم: بلى خدا ايشان را به اسلام هدايت فرمود: پس نامه اى نوشت و مرا بر قوم خود امير كرد، گفتم: قدرى از تصدقات ايشان براى من مقرر فرما، حضرت نامه اى نوشت و قدرى از صدقات ايشان براى من مقرر نمود.

و اين واقعه در سفرى بود، چون به منزل ديگر فرود آمدند اهل آن منزل آمدند و از عامل خود نزد آن حضرت شكايت كردند، حضرت فرمود: در امارت خيرى نيست براى مرد مومن، پس مرد مومن ديگر آمد و از حضرت تصدق طلبيد، فرمود: هر كه با توانگرى از مردم سوال كند باعث درد سر و درد شكم مى شود، گفت: از صدقه به من بده، فرمود: حق تعالى در صدقه راضى نشده است نه به حكم پيغمبر و نه به حكم غير او و خود در آن حكم كرده است و هشت قسمت نموده است اگر تو از آن اجزا هستى ما حق تو را به تو مى دهيم.

صيدايى گفت: چون آن سخن اول را در باب امارت و سخن ثانى را در باب صدقه شنيدم در دلم كراهتى از هر دو بهم رسيد و نامه امارت و نامه صدقه را به خدمت حضرت آوردم و از هر دو استعفا كردم، حضرت فرمود كه: پس كسى را نشان ده كه اهليت امارت داشته باشد، من عرض كردم: يكى از آنها را كه از جانب قوم به رسالت آمده بودند، پس عرض كردم به خدمت آن حضرت كه: ما چاهى داريم چون زمستان مى شود آب آن ما را

____________________

1-تفسير قمى 2/178؛ خرايج 1/152. و نيز رجوع شود به صحيح بخارى مجلد 3 جزء 6/46 و دلائل النبوه 3/416.

۶۰۱

كافى است و همه بر سر آن جمع مى شويم و چون تابستان مى شود آبش كم مى شود و متفرق مى شويم بر آبها كه در حوالى ماست، و چون ما مسلمان شديم مردم حوالى ما با ما دشمنى خواهند كرد و بر سر آب ايشان نمى توانيم رفت پس دعا كن كه آب چاه ما كم نشود و نبايد كه پراكنده شويم، حضرت هفت سنگريزه در دست مبارك خود گرفت و دست بر آنها ماليد و دعا خواند و فرمود: ببريد اين سنگريزه ها را چون بر سر چاه رسيديد يكى از آنها را در آن چاه بياندازيد و نام خدا ببريد.

زياد گفت كه: چون به فرموده حضرت عمل كرديم بعد از آن هرگز نتوانستيم ته چاه را ببينيم از بسيارى آب.(1)

و به سند ديگر روايت كرده است: اعرابى به خدمت آن حضرت آمد و از كمى آب شكايت كرد، حضرت سنگريزه گرفت و انگشت بر آن ماليد و به اعرابى داد و فرمود: در آن چاه بينداز، چون در چاه انداخت آب جوشيد و تا لب چاه آمد.(2)

هفتادم - راوندى و ابن شهر آشوب از انس روايت كرده اند كه گفت: ابو طلحه در حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اثر گرسنگى يافت پس مرا به خدمت آن حضرت فرستاد تكليف كنم كه به خانه او تشريف بياورد، چون حضرت مرا ديد پيش از آنكه سخن بگويم فرمود كه: ابو طلحه تو را فرستاده است؟ گفتم: بلى، پس حضرت برخاست و به حاضران فرمود كه: برخيزيد و بيائيد؛ ابو طلحه به ام سليم گفت: حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد با گروه بسيار و ما آنقدر طعام نداريم كه به ايشان بخورانيم.

چون حضرت داخل شد فرمود: اى ام سليم! آنچه دارى بياور، پس قرصى چند از نان جو آورد و اندكى از روغن كه از ته مشگ خود فشرده بود آورد، حضرت آن نانها را تريد كرد و روغن را بر آن ريخت و دست مبارك خود را بر سر آن تريد گذاشت و ده ده از صحابه را مى طلبيد و مى خوردند و سير مى شدند و بيرون مى رفتند تا سير شدند، و ايشان

____________________

1-خرايج 2/513؛ دلائل النبوه 5/355. و در هر دو مصدر بجاى صيدايى، صدايى ذكر شده است.

2-خرايج 2/491.

۶۰۲

هفتاد نفر يا هشتاد نفر بودند.(1)

هفتاد و يكم - روايت كرده اند: زنى كه او را ام شريك مى گفتند مشگ روغنى از براى آن حضرت آورد، حضرت فرمود كه مشگ او را خالى نمودند و به او پس دادند، چون به خانه برد ديد كه مشگ پر از روغن است و تا مدتى از آن روغن مى خوردند و خالى نمى شد.(2)

و به روايت ديگر: حضرت به خيمه ام شريك وارد شد، او اهتمام بسيار در ضيافت آن حضرت كرد و مشگى بيرون آورد كه گمان روغنى در آن داشت و هر چند فشرد روغن از آن بيرون نيامد، حضرت آن مشگ را گرفت و حركت داد تا پر از روغن شد و همه رفقاى حضرت از آن سير شدند و مدتها از آن مى خوردند و امر فرمود دهان مشگ را نبندند.(3)

هفتاد و دوم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: آن حضرت كاسه عسلى به زنى داد و آن زن مى خورد از آن عسل مدتها و منتهى نمى شد، روزى آن را از آن ظرف به ظرف ديگرى گردانيد همان ساعت برطرف شد، پس به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و واقعه را نقل كرد، حضرت فرمود: اگر در آن ظرف مى گذاشتى هميشه از آن مى خوردى.(4)

هفتاد و سوم - ابن شهر آشوب از جابر روايت كرده است كه: مردى به خدمت آن حضرت آمد و طعامى طلبيد حضرت شصت صاع گندم به او داد، پس پيوسته آن مرد با عيالش از آن مى خوردند و كم نمى شد، روزى به خاطرش رسيد كه آن را كيل نمايد و معلوم كند كه چه مقدار مانده است، چون كيل كرد تمام شد، حضرت فرمود: اگر كيل نمى كرديد هميشه از آن مى خوريد.(5)

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/141؛ قصص الانبياء راوندى 314 با اندكى تفاوت؛ صحيح مسلم 3/1612.

2-مناقب ابن شهر آشوب 1/141. و نيز رجوع شود به دلائل النبوه 1/124.

3-رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/142.

4-رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/142.

5-مناقب ابن شهر آشوب 1/142؛ صحيح مسلم 4/1784.

۶۰۳

هفتاد و چهارم - خاصه و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه: چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حديبيه فرود آمدند با هزار و پانصد نفر از صحابه، هوا در غايب گرمى بود گفتند: يا رسول الله! آب روان خشك شده است و چاهى كه در جانب ماست آب ندارد و چاههاى پر آب را قريش گرفتند، پس حضرت دلوى از آب طلبيد و وضو ساخت از آن و آب در دهان خود گردانيد و در دلو ريخت و فرمود كه آب آن دلو را در چاه ريختند، پس در ساعت چاه از آب لبريز شد.(1)

و به روايت ديگر: تيرى از جعبه خود بيرون آورد و در چاه انداخت.(2)

و به روايت ديگر: تير را به ناجيه پسر عمرو و يا براء ابن عازب داد و فرمود: در يكى از چاههاى حديبيه فرو بريد، چون فرو بردند آب از زير تير جوشيد، و چون كافران اين حالت را مشاهده نمودند تعجب كردند و گفتند: اين از جادوى محمد بعيد نيست، و چون خواستند از حديبيه باز كنند فرمود: تير را بيرون آوريد، چون بيرون آوردند آب برطرف شد به نحوى كه گويا هرگز در آن چاه آب نبوده است.(3) و به روايت ديگر: در جنگ تبوك از تشنگى و كمى آب به آن حضرت شكايت كردند حضرت تيرى به مردى داد و فرمود: به ته چاه فرو بر، چون چنين كرد آب تا لب چاه بلند شد و سى هزار نفر با حيوانات از آن چاه سيراب شدند.(4)

هفتاد و پنجم - اين شهر آشوب از جابر انصارى روايت كرده است كه گفت: من بيمار بودم و مدهوش شده بودم و آن حضرت به عيادت من آمده بود پس دست خود را شسته بود و از آن آب بر روى من ريخته بود من به هوش آمدم و عافيت يافتم.(5)

هفتاد و ششم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: طفيل عامرى را - و به روايت

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/142. و نيز رجوع شود به البدايه و النهايه 6/100.

2-مناقب ابن شهر آشوب 1/142.

3-دلائل النبوه 4/113.

4-مناقب ابن شهر آشوب 1/144.

5-مناقب ابن شهر آشوب 1/155؛ صحيح مسلم 3/1234 و 1235.

۶۰۴

ديگر حسان بن عمرو را - مرض خوره عارض شد و از آن حضرت طلب شفا نمود، حضرت ظرف آب طلبيد و آب دهان مبارك خود را در آن افكند و فرمود كه به آن غسل كند، چون غسل كرد شفا يافت.(1)

هفتاد و هفتم - روايت كرده است كه: قيس لخمى پيس شد و حضرت آب دهان مبارك خود را بر آن موضع افكند و شفا يافت.(2)

هفتاد و هشتم - از محمد بن خاطب روايت كرده است كه: در طفوليت بر ساعد من قزقانى كه در جوش بود ريخت پس مادرم مرا به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورد پس آب دهان خود را در دهان من ريخت و بر دست من ماليد و اين دعا را خواند: اذهب الباءس رب الناس و اشف انت الشافى لا شافى الا انت شفاء لا يغادر سقما پس در ساعت شفا يافتم.(3)

هفتاد و نهم - روايت كرده است كه: آن حضرت بر سر پسرى دست كشيد و گفت: زندگانى كن قرنى، پس آن طفل صد سال عمر كرد.(4)

هشتادم - روايت كرده است كه: يك ديده قتاده بن ربعى - و به روايت ديگر قتاده بن نعمان - در جنگ احد از حدقه بيرون آمد و حضرت آن را به جاى خود گذاشت و صحيح شد و آن ديده ديگر گاهى به درد مى آمد و اين ديده هرگز به درد نمى آمد.(5)

و به روايت ديگر: عبدالله بن انيس را نيز چنين حادثه اى عارض شد و به دست ماليدن آن حضرت شفا يافت.(6)

هشتاد و يكم - روايت كرده است كه: پاى محمد بن مسلمه در روزى كه كعب بن

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/156.

2-مناقب ابن شهر آشوب 1/156.

3-مناقب ابن شهر آشوب 1/156. و نيز رجوع شود به دلائل النبوه 6/174-175.

4-مناقب ابن شهر آشوب 1/156.

5-مناقب ابن شهر آشوب 1/157. و نيز رجوع شود به اسد الغابه 4/371.

6-4-مناقب ابن شهر آشوب 1/157.

۶۰۵

الاشرف را كشتند از زانو شكست و حضرت دست مبارك را بر آن موضع كشيد و مانند پاى ديگر شد.(1)

هشتاد و دوم - از عروه بن الزبير روايت كرده است كه: زنى بود از اهل مكه كه زهره نام داشت و او مسلمان شد و بعد از اسلام نابينا شد، كفار مكه گفتند: لات و عزى او را كور كردند، حضرت دست بر ديده او كشيد و او بينا شد، كافران گفتند: اگر اسلام خوب مى بود زهره پيشتر از ما مسلمان نمى شد، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد( وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُ‌وا لِلَّذِينَ آمَنُوا لَوْ كَانَ خَيْرً‌ا مَّا سَبَقُونَا إِلَيْهِ ) .(2)(3)

هشتاد و سوم - روايت كرده است كه: چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عبدالله بن عتيك را فرستاد كه ابو رافع يهودى را در قلعه او بقتل رساند، در هنگام مراجعت پايش شكست، چون به نزد حضرت آمد فرمود كه: پا را دراز كن، پس دست مبارك بر آن كشيد و در همان ساعت شفا يافت.(4)

هشتاد و چهارم - ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در باديه اى در زير درختى قيلوله فرمود و چون بيدار شد آب طلبيد و وضو ساخت در زير درخت خارى و آب مضمضه خود را در زير آن درخت ريخت، چون روز ديگر صبح شد ديدند كه آن درخت بزرگ شد و ميوه بزرگى بهم رسانيده است به رنگ مورد و به بوى عنبر و به طعم عسل و هر گرسنه كه از آن ميوه مى خورد سير مى شد و هر تشنه كه مى خورد سيراب مى شد و هر بيمار كه مى خورد شفا مى يافت و هر حيوان كه از برگ آن درخت مى خورد شيرش فراوان مى شد، و مردم باديه از اطراف مى آمدند و برگ آن را براى شفا مى بردند، و آن درخت به جاى طعام و آب آن قبيله بود، و پيوسته از بركت آن درخت زيادتى در مال و اسباب و فرزندان خود مى يافتند تا آنكه روزى ديدند

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/156.

2-مناقب ابن شهر آشوب 1/157.

3-سوره احقاف : 11.

4-مناقب ابن شهر آشوب 1/158؛ اسد الغابه 3/308.

۶۰۶

ميوه هاى آن درخت ريخته و برگش زرد و كوچك شده است، بعد از چند روز خبر به ايشان رسيد كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دار بقا رحلت نمود، پس بعد از آن ميوه مى داد كوچكتر و كم شهدتر و كم بوتر از آنچه پيشتر مى داد، و سى سال بر اين حال بود، بعد از سى سال روزى ديدند كه طراوتش كم شده و ميوه هايش ريخته و حسنش نمانده، پس خبر رسيد كه امير المومنينعليه‌السلام در آن روز شهيد شده بود؛ بعد از آن ميوه نداد اما مردمم از برگش شفا و بركت مى جستند، و مدتى بر اين حال ماند تا آنكه روزى ديدند كه درخت خشك شده و از زيرش خون تازه مى جوشد و از برگهايش آب خونى مانند آب گوشت مى ريزد، بعد از چند روز خبر به ايشان رسيد كه در آن روز حضرت امام حسينعليه‌السلام شهيد شده بود.(1)

هشتاد و پنجم - شيخ طوسى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند از زيد بن ارقم كه: روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صبح كرد گرسنه و آمد به خانه فاطمهعليها‌السلام پس حسن و حسينعليهما‌السلام را ديد كه از گرسنگى گريه مى كردند پس حضرت آب دهان مبارك خود را در دهان ايشان انداخت تا سير شدند و به خواب رفتند، و با حضرت امير المومنينعليه‌السلام به خانه ابو الهيثم رفت و گفت: مرحبا به رسول الله نمى خواستم كه تو و اصحاب تو به نزد من بياييد و چيزى نداشته باشم كه به نزد شما بياورم و پيش از اين چيزى داشتم كه به همسايگان خود قسمت نمودم، حضرت فرمود كه: جبرئيل هميشه مرا وصيت مى كرد در حق همسايگان تا آنكه گمان كردم ميراثى از براى ايشان مقرر خواهد كرد؛ پس حضرت درخت خرمايى در كنار خانه او ديد فرمود كه: اى ابوالهيثم! رخصت مى دهى كه نزديك آن درخت برويم؟ گفت: يا رسول الله! اين درخت نر است و هرگز بار نياورده است اگر خواهيد برويد به نزديك آن، حضرت به پاى درخت رفت و فرمود: يا على! قدح آبى بياور، چون آورد آب را در دهان گردانيد و بر آن درخت پاشيد و در همان ساعت به قدرت الهى آن درخت پر شد از خوشه هاى بسر و رطب، پس فرمود كه: اول به

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/163.

۶۰۷

همسايگان بدهيد، و بعد از آن خورديم آنقدر كه سير شديم و آب سرد بر بالايش خورديم، پس گفت: يا على! اين از جمله آن نعيم است كه خدا فرموده در روز قيامت از آن سوال خواهند كرد، يا على! براى جماعتى كه حاضر نيستند يعنى فاطمه و حسن و حسين بردار. و بعد از آن درخت خرما پيوسته ميوه مى آورد و تبرك به آن مى جستيم و آن را ((نخله الجيران)) مى گفتيم تا آنكه در سال حره كه يزيد حكم به قتل اهل مدينه كرد آن درخت در آن فتنه بريده شد.(1)

هشتاد و ششم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: عامر بن كريز در روز فتح مكه پسر خود عبدالله را به خدمت آن حضرت آورد و آن پنج ماهه يا شش ماهه بود و گفت: يا رسول الله! كامش را بردار، حضرت فرمود: چنين طفلى را كام بر نمى دارند، پس او را گرفت و آب دهان مبارك خود را در دهان او انداخت و او فرو برد از روى خواهش، حضرت فرمود كه: خدا او را آب روزى خواهد كرد، پس او به بركت آن حضرت چنان بود كه هر زمينى را متوجه مى شد البته آب از آن بيرون مى آورد و مزارع و قنوات او مشهورند.(2)

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/161 به نقل از امالى شيخ طوسى.

2-مناقب ابن شهر آشوب1/179. و نیز رجوع شود به دلائل النبوة6/225.

۶۰۸

باب بيستم: در بيان معجزاتى است كه از آن حضرت ظاهر شد در كفايت شر دشمنان

۶۰۹
۶۱۰

اول ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام رضاعليه‌السلام روايت كرده است كه: روزى ابو لهب به نزد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و آن حضرت را تهديد نمود، حضرت فرمود: اگر از جانب تو خدشه اى به من برسد من دروغگو خواهم بود؛ و اين از جمله معجزات آن حضرت بود.(1)

دوم - شيخ مفيد و راوندى و ديگران از جابر روايت كرده اند كه: حكم بن ابى العاص عم عثمان به حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم استهزاء مى كرد و دهان خود را كج مى كرد و تقليد آن حضرت مى كرد، روزى حضرت بر او نفرين كرد و دو ماه ديوانه شد؛ و روزى رسول خدا راه مى رفت و حكم در عقب آن حضرت راه مى رفت و دوشهاى خود را حركت مى داد براى استهزاء به راه رفتن آن حضرت، پس حضرت فرمود كه: چنين باش اى حكم، پس او به بلائى مبتلا شد كه هميشه چنان بود تا آنكه حضرت او را از مدينه بيرون كرد و امر فرمود كه ديگر او را به مدينه نگذارند؛ و چون زمان خلافت عثمان شد آن شقى از براى مخالفت آن حضرت آن ملعون را به مدينه آورد.(2)

سوم - على بن ابراهيم و راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام كه: روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نزد كعبه نماز مى كرد و ابوجهل سوگند خورده بود كه هرگاه آن حضرت را در نماز ببيند هلاك كند، چون نظرش بر آن حضرت افتاد سنگ گرانى برداشت و متوجه آن حضرت شد و چون سنگ را بلند

____________________

1-عيون اخبار 2/213.

2-رجوع شود به امالى شيخ طوسى 175 به نقل از شيخ مفيد و خرايج 168 و مناقب ابن شهر آشوب 1/114 و استيعاب 1/359.

۶۱۱

كرد دستش در گردنش غل شد و سنگ بر دستش چسبيد، و چون برگشت و به نزد اصحاب خود رسيد سنگ از دستش افتاد.(1)

و به روايت ديگر: به حضرت استغاثه كرد تا دعا فرمود و سنگ از دستش رها شد(2) ، پس مرد ديگر برخاست و گفت: من مى روم كه او را بكشم، چون به نزد آن حضرت رسيد ترسيد و برگشت و گفت: ميان من و او اژدهايى مانند شتر فاصله شد و دم را بر زمين مى زد، من ترسيدم و برگشتم.(3)

و به روايت ديگر: ابو جهل آمد كه پا بر گردن آن حضرت بگذارد، پس از عقب برگشت، پرسيدند: چرا چنين كردى؟ گفت: در ميان خود و محمد خندقى از آتش ديدم و ملكى چند ديدم كه بالها داشتند؛ پس پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اگر نزديك من مى آمد ملائكه او را پاره مى كردند.(4)

چهارم - على بن ابراهيم و ابن بابويه و ابن شهر آشوب و شيخ طبرسى و ديگران در تفسير( إِنَّا كَفَيْنَاكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ ) (5) روايت كرده اند كه: چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خلعت با كرامت نبوت را پوشيد اول كسى كه به او ايمان آورد على بن ابى طالبعليه‌السلام بود، بعد خديجه ايمان آورد؛ پس ابو طالب با جعفر طيار روزى به نزد آن حضرت آمد ديد نماز مى كند و على در پهلويش نماز مى كند، پس ابو طالب به جعفر گفت: تو هم نماز كن در پهلوى پسر عم خود، پس جعفر از جانب چپ آن حضرت ايستاد و پيغمبر پيشتر رفت، پس زيد بن حارثه ايمان آورد، و اين پنج نفر نماز مى كردند و بس تا سه سال از بعثت آن حضرت گذشت، پس حق تعالى فرستاد كه: ((ظاهر كن دين خود را و پروا مكن از

____________________

1-تفسير قمى 2/212؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/108؛ مجمع البيان 4/415. و در دو مصدر اخير نامى از امام عليه السلام نيامده است.

2-خرايج 1/24.

3-رجوع شود به تفسير قمى 2/212؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/108؛ مجمع البيان 4/415.

4-مجمع البيان 5/515؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/103.

5-سوره حجر: 95.

۶۱۲

مشركان بدرستى كه ما كفايت كرديم از تو شر استهزاء كنندگان را))(1) ، و استهزا كنندگان پنج نفر بودند، وليد بن مغيره، عاص بن وائل، اسود بن مطلب، اسود بن عبد يغوث و حارث بن طلاطله - بعضى شش نفر گفته اند و حارث بن قيس را اضافه كرده اند - پس جبرئيل آمد و با آن حضرت ايستاد.

و چون وليد گذشت جبرئيل گفت: اين وليد پس مغيره است و از استهزاء كنندگان توست؟ حضرت گفت: بلى، جبرئيل اشاره بسوى او كرد، پس او به مردى از خزاعه گذشت كه تيرى مى تراشيد و پا بر روى تراشه تير گذاشت و ريزه اى از آنها در پاشنه پاى او نشست و خونين شد و تكبرش نگذاشت كه خم شود و آن را بيرون آورد و جبرئيل به همين موضع اشاره كرده بود، چون وليد به خانه رفت بر روى كرسى خوابيد و دختر او در پائين كرسى خوابيد، پس خون از پاشنه اش روان شد و آنقدر آمد كه به فراش دخترش رسيد و دخترش بيدار شد، پس دختر به كنيز خود گفت: چرا دهان مشگ را نبسته اى؟ وليد گفت: اين خون پدر توست آب مشك نيست، فرزندان مرا و فرزندان برادر مرا جمع كن كه مى دانم كه خواهم مرد تا وصيت كنم؛ چون ايشان را جمع كرد به عبدالله بن ابى ربيعه گفت: عماره بن وليد در زمين حبشه است از محمد نامه اى بگير و براى نجاشى بفرست كه او را برگرداند به مكه، پس به فرزند كوچك خود كه هاشم نام داشت گفت: اى فرزند! تو را پنج وصيت مى كنم بايد كه آنها را حفظ كنى: وصيت مى كنم تو را به كشتن ((ابو رهم دوسى)) هر چند سه ديه بدهند به تو زيرا كه زن مرا كه دختر او بود از من به زور گرفت و اگر او را با من مى گذاشت از او فرزندى مانند تو بهم مى رسيد، و خونى كه از قبيله خزاعه طلب دارم فراموش مكنيد، و خونى كه از بنى خزميه بن عامر طلب دارم تدارك كن، و ديه اى چند كه از قبيله ثقيف طلب دارم بگير، و اسقف نجران از من دويست دينار طلب دارد پس ده، اينها را گفت و به جهنم واصل شد.

و چون عاص بن وائل گذشت جبرئيل اشاره بسوى پاى او كرد، پس چوبى به كف

____________________

1-ترجمه آيه هاى 94 و 95 سوره حجر.

۶۱۳

پايش فرو رفت و از پشت پايش بيرون آمد و از آن مرد. و به روايت ديگر: خارى به كف پايش فرو رفت و به خارش آمد و آنقدر خاريد كه هلاك شد.

و چون اسود بن مطلب گذشت اشاره به ديده اش كرد و او كور شد و سر را بر ديوار زد تا هلاك شد. و به روايت ديگر: اشاره به شكمش كرد و آنقدر آب خورد كه شكمش پاره شد.

و اسود بن عبد يغوث را حضرت نفرين كرده بود كه خدا چشمش را كور گرداند و به مرگ فرزند خود مبتلا شود، چون اين روز شد جبرئيل برگ سبزى بر روى او زد و كور شد و براى استجابت دعاى آن حضرت ماند تا روز بدر كه فرزندش كشته شد و خبر كشته شدن فرزند خود را شنيد و مرد.

و حارث بن طلاطله را اشاره كرد جبرئيل به سر او و چرك از سرش آمد تا مرد؛ و گويند كه: مار او را گزيد و مرد؛ و گويند: سموم به او رسيد و رنگش سياه و هيئتش متغير شد و چون به خانه آمد او را نشناختند و آنقدر او را زدند كه مرد.

و حارث بن قيس ماهى شورى خورد و آنقدر آب خورد كه مرد.(1)

مولف گويد: روايات در عدد مستهزئان و كيفيت مردن ايشان مختلف است، به ايراد بعضى اكتفا كرديم و بعضى سابقا مذكور شد.

پنجم - راوندى روايت كرده است كه: زنى از يهود جادويى براى آن حضرت كرده بود و گرهى چند زده و به چاهى افكنده بود، جبرئيل پيغمبر را خبر كرد و آن حضرت خبر داد كه در فلان چاه است و چند گره بر آن زده است، و چون از چاه بيرون آوردند چنان بود كه آن حضرت فرموده بود و ضررى از سحر به آن جناب نرسيد.(2)

ششم - راوندى و غير او از ابن مسعود روايت كرده اند كه: روزى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در پيش كعبه در سجده بود و شترى از ابو جهل كشته بودند، آن ملعون فرستاد بچه دان آن شتر

____________________

1-رجوع شود به تفسير قمى 1/378 و مناقب ابن شهر آشوب 1/106 و مجمع البيان 3/346 و احتجاج 1/511-513 و خصال 279 و تفسير طبرى 7/551-553.

2-خرايج 1/34.

۶۱۴

را آوردند و بر پشت آن حضرت افكندند و فاطمهعليها‌السلام آمد و آن را از پشت پدر دور كرد، چون حضرت از نماز فارغ شد فرمود: خداوند! بر تو باد به كافران قريش؛ و نام برد ابوجهل و عتبه و شيبه و وليد و اميه و ابن ابى معيط و جماعتى را كه همه را ديدم كه در چاه بدر كشته افتاده بودند.(1)

هفتم - خاصه از حضرت صادقعليه‌السلام و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه: چون عتبه پسر ابو لهب گفت: كافر شدم به رب نجم، و آب دهان نجس خود را به جانب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم انداخت، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: نمى ترسى كه درنده تو را بدرد؟ - به روايت ديگر فرمود: خداوندا! مسلط گردان بر او سگى از سگان خود را - پس در تجارتى به جانب يمن رفتند - به روايت ديگر: به جانب شام - و او مى گفت: به نفرين محمد مرا درنده خواهد دريد، ابو لهب گفت: اى گروه قريش! او را حراست كنيد و مگذاريد دعاى محمد در حق او مستجاب شود، پس در منزلى بارهاى خود را جمع كردند و جاى او را در بالاى آنها مقرر كردند و همه بر دور او خوابيدند، چون شب شد شيرى آمد و يك يك آنها را بو مى كرد پس جست بر بالاى بارها و او را دريد.(2)

هشتم - روايت كرده اند كه: آن حضرت نزديك كعبه به نماز مى ايستاد و حق تعالى او را از ديده كافران مستور مى گردانيد كه او را نمى ديدند.(3)

نهم - راوندى و غير او از امام جعفر صادقعليه‌السلام روايت كرده اند كه: عبدالله بن اميه به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت: ما ايمان نمى آوريم به تو خدا و ملائكه بيابند و گواهى بدهند بر حقيت تو يا به آسمان بالا روى و از آسمان كتابى فرود آورى و اگر اينها رانيز بكنى نمى دانيم كه به تو ايمان خواهيم آورد يا نه؛ پس پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از ايشان دلتنگ شد و به خانه برگشت، و ابو جهل گفت: اگر روز ديگر بيايد به مسجد بزرگترين سنگها را بر سر او

____________________

1-خرايج 1/51؛ صحيح مسلم 3/1418؛ دلائل النبوه 2/278-280.

2-رجوع شود به خرايج 1/56-57 و مناقب ابن شهر آشوب 1/113 و تفسير طبرى 11/503 و 504 و تفسير قرطبى 17/83.

3-خرايج 1/87.

۶۱۵

خواهم زد. چون روز ديگر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داخل مسجد شد و مشغول نماز گرديد ابوجهل سنگ گرانى گرفت و متوجه آن حضرت شد، چون نزديك او رسيد لرزه بر اندامش افتاد و برگشت، چون از او پرسيدند گفت: مردانى چند ديدم در بزرگى مانند كوهها كه دور محمد را فرو گرفته بودند و همه در ميان آهن غوطه خورده بودند اگر حركت مى كردم مرا مى گرفتند.(1)

دهم - راوندى به سند معتبر از امام محمد باقرعليه‌السلام روايت كرده است كه: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در بعضى از شبها در نماز سوره( تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ ) (2) تلاوت مى نمود، پس گفتند به ام جميل خواهر ابوسفيان كه زن ابو لهب بود كه: ديشب محمد در نماز بر تو و شوهر تو لعنت مى كرد و شما را مذمت مى نمود، آن ملعونه در خشم شد و به طلب آن حضرت بيرون آمد و مى گفت: اگر او را بينم سخنان بد به او خواهم شنوانيد، و مى گفت: كيست كه محمد را به من نشان دهد؟ چون از در مسجد داخل شد ابوبكر نزد آن حضرت نشسته بود گفت: يا رسول الله! خود را پنهان كن كه ام جميل مى آيد و مى ترسم كه حرفهاى بد به شما بگويد، فرمود: مرا نخواهد ديد؛ چون به نزديك آمد حضرت را نديد و از ابوبكر پرسيد: آيا محمد را ديدى؟ گفت: نه، پس به خانه خود برگشت.

پس حضرت باقرعليه‌السلام فرمود: خدا حجاب زردى در ميان پيغمبر و او زد كه آن حضرت را نديد و آن ملعونه و ساير كفار قريش آن حضرت را ((مذمم)) مى گفتند يعنى ((بسيار مذمت كرده شده)) و حضرت مى فرمود: خدا نام مرا از زبان ايشان محو كرده است كه نام مرا نمى برند و مذمم را مذمت مى كنند و مذمم نام من نيست.(3)

و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ساير مفسران خاصه و عامه اين قصه را نقل كرده اند از اسماء دختر ابوبكر و غير او روايت كرده اند كه: حضرت اين آيه را خواند

____________________

1-خرايج 1/93. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 3/440.

2-سوره مسد: 1.

3-خرايج 2/775.

۶۱۶

( وَإِذَا قَرَ‌أْتَ الْقُرْ‌آنَ جَعَلْنَا بَيْنَكَ وَبَيْنَ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَ‌ةِ حِجَابًا مَّسْتُورً‌ا ) (1) و چون به نزديك آمد و حضرت را نديد به ابوبكر گفت: شنيده ام صاحب تو مرا هجو كرده است؟ ابوبكر گفت: بحق پروردگار كعبه كه تو را هجو نكرده است.(2)

يازدهم - شيخ طبرسى و غير او روايت كرده اند كه: ابو جهل و وليد بن مغيره با گروهى از بنى مخزوم با يكديگر اتفاق كردند كه چون پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مسجد آيد او را بكشند، روز ديگر كه آن حضرت به مسجد آمد و به نماز ايستاد وليد را فرستادند كه او را هلاك كند، چون به محلى رسيد كه پيغمبر نماز مى كرد صداى حضرت را مى شنيد، و او را نمى ديد، پس برگشت و اين حال را به ايشان گفت، ايشان باور نكردند و همه به اتفاق آمدند به نزد آن حضرت، چون صداى او را شنيدند و بر اثر صدا رفتند صدا را از عقب سر شنيدند باز برگشتند و به جانب صدا رفتند باز صدا را از جانب اول شنيدند و چندان كه از پى صدا رفتند صدا را از جانب ديگر شنيدند، حيران ماندند و برگشتند، پس حق تعالى اين را فرستاد( وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُ‌ونَ ) (3) ((و گردانيديم از پيش روى ايشان سدى و از پس ايشان سدى پس پوشيديم ديده هاى ايشان را پس نمى بينند)).(4)

دوازدهم - شيخ طبرسى و غير او روايت كرده اند كه: چون يهودان مدينه با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عهد كردند كه با آن حضرت قتال نكنند و درديه هايى كه بر مسلمانان لازم مى شود اعانت بكنند پس شخصى از صحابه دو شخص را به خطا كشته بود و ديه لازم شده بود، حضرت به نزد بنى النضير رفت و از ايشان اعانت طلب كرد در باب آن ديه، ايشان گفتند: بنشين تا ما طعام بياوريم و ديه را جمع كنيم و تسليم نماييم، و رفتند به قصد

____________________

1-سوره اسراء: 45.

2-رجوع شود به مجمع البيان 3/418 و مناقب ابن شهر آشوب 1/100 و تفسير قرطبى 20/234 و تفسير ابن كثير 4/494 و سيره ابن هشام 1/355-356.

3-سوره يس : 9.

4-اعلام الورى 30.

۶۱۷

آنكه آن حضرت را هلاك كنند، پس جبرئيل آمد و حضرت را بر اراده ايشان مطلع ساخت و حضرت بيرون آمد و سوء تدبير ايشان ظاهر شد.(1)

سيزدهم - شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: آن حضرت به جنگ گروهى از عرب رفت در موضعى كه آن را ((ذى امر)) مى گفتند و ايشان گريختند و به سر كوهها متحصن شدند و حضرت در موضعى فرود آمد كه آنها را مى ديد، پس از لشكر خود دور شد براى قضاى حاجت و بارانى آمد و جامه هاى او تر شد پس جامه ها را كند و بر روى درختى پهن كرد و در زير آن درخت خوابيد و اعراب مى ديدند آن حضرت را، پس بزرگ ايشان دعثور بن حارث آمد و بر بالاى سر آن حضرت ايستاد با شمشير برهنه و گفت: امروز كى تو را از من منع مى كند و حفظ مى نمايد؟ فرمود: خدا؛ پس جبرئيل دست زد بر سينه او و شمشير از دستش جست و خود بر زمين افتاد، پس حضرت شمشير را برداشت و بر بالاى سرش ايستاد و فرمود: كى تو را امروز از من نجات مى دهد؟ گفت: هيچكس، و كلمه اى گفت و مسلمان شد و قوم خود را به اسلام دعوت كرد.(2)

به روايت ديگر: چون خواست كه شمشير را حواله آن حضرت كند لرزيد و شمشير از دستش افتاد.(3)

و به روايت ابو حمزه ثمالى دعثور گفت: مرد بلند سفيدى را ديدم كه دست بر سينه ام زد و دانستم كه ملكى بود.(4)

چهاردهم - ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه: كفار قريش در حجر اسماعيل جمع شدند و قسم ياد كردند بلات و عزى كه اگر محمد را در مسجد ببينند همه اتفاق كنند و او را هلاك كنند؛ پس فاطمهعليها‌السلام اين را شنيد و گريان به خدمت آن حضرت آمد و قصه را نقل كرد، حضرت فرمود: اى دختر! آب وضويى براى من حاضر كن، پس

____________________

1-مجمع البيان 2/169؛ تفسير قمى 2/358-359.

2-رجوع شود به اعلام الورى 78 و مناقب ابن شهر آشوب 1/103 و دلائل النبوه 3/168.

3-مناقب ابن شهر آشوب 1/102.

4-مناقب ابن شهر آشوب 1/103.

۶۱۸

وضو ساخت و به مسجد آمد، چون حضرت را ديدند گفتند: اينك آمد، و حق تعالى رعبى در دل ايشان انداخت كه سرها به زير انداختند و ذقنهاشان به سينه هايشان چسبيد، پس حضرت قبضه اى از خاك برداشت و بر روى ايشان پاشيد و گفت: ((شاهت الوجوه)) پس آن خاك به هر كه رسيد روز بدر كشته شد.(1)

پانزدهم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: روزى آن حضرت در ابطح مى رفت ابوجهل لعين سنگريزه اى به جانب آن حضرت انداخت، پس آن سنگريزه هفت شب و هفت روز در ميان هوا معلق ماند، گفتند: كى نگاه داشته است اين را؟ حضرت فرمود: آن كسى كه آسمانها را بى ستون نگاه داشته است.(2)

شانزدهم - ابن شهر آشوب و اكثر محدثان و مورخان روايت كرده اند كه: در جنگ حنين شيبه بن عثمان اراده قتل آن حضرت كرد، و چون از عقب سر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد شعله آتشى در ميان خود و آن حضرت ديد پس حضرت يافت آنچه در دل او بود و نظر كرد بسوى او و فرمود: اى شيبه! نزديك من بيا، چون نزديك آمد و گفت: خداوندا! شيطان را از او دور گردان، شيبه گفت: چون حضرت اين دعا كرد چنان محبوب من گرديد كه او را از چشم و گوش خود دوست تر داشتم؛ پس فرمود: اى شيبه! با كافران مقاتله كن؛ و چون جنگ برطرف شد آنچه در خاطرش گذشته بود و ديده بود حضرت از براى او بيان كرد و فرمود: آنچه خدا از براى تو خواست بهتر بود از آنچه خود از براى خود خواستى.(3) هفدهم - سيد ابن طاووس و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: عامر بن طفيل و ازيد بن قيس(4) به قصد قتل آن حضرت آمدند و چون داخل مسجد شدند عامر به نزديك رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و گفت: يا محمد! اگر من مسلمان شوم براى من چه خواهد

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/103؛ دلائل النبوه 6/240.

2-مناقب ابن شهر آشوب 1/105.

3-مناقب ابن شهر آشوب 1/105. و نيز رجوع شود به خرايج 1/117 و دلائل النبوه 5/145 و استيعاب 2/712 و البدايه و النهايه 4/332.

4-در سعد السعود ((زيد بن قيس )) و در مناقب و بحار و اعلام الورى و سيره ابن هشام ((اربد بن قيس )).

۶۱۹

بود؟ حضرت فرمود: براى تو خواهد بود آنچه براى همه مسلمانان است و بر تو خواهد بود آنچه بر همه مسلمانان است، گفت: مى خواهم بعد از خود مرا خليفه گردانى، حضرت فرمود: اختيار اين امر بدست خداست و بدست من و تو نيست، گفت: پس مرا امير صحرا گردان و تو امير شهرها باش، حضرت فرمود كه: نمى شود، گفت: پس چه چيزى براى من مقرر مى گردانى؟ فرمود: آن را مقرر مى گردانم كه بر اسب سوار شوى و جهاد كنى، گفت: الحال من اين را دارم، برخيز با تو سخنى چند بگويم؛ پس حضرت را مشغول حرف گردانيد و اشاره كرد به ازيد پسر عم خود كه: شمشير را بكش و بزن، ازيد به عقب آن حضرت رفت و شمشير را يك شبر كشيد و ديگر هر چند سعى كرد نتوانست كشيد و هر چند عامر او را اشاره مى كرد و او سعى مى كرد نمى توانست كشيد.

و به روايت ديگر ازيد گفت: ديوارى ميان منن و آن حضرت حايل شد و چون بار ديگر اراده كردم عامر را ميان خود و رسول خدا ديدم، چون حضرت را نظر به ازيد افتاد و ديد كه او سعى مى كند كه شمشير را از غلاف بكشد گفت: خداوندا! كفايت شر ايشان بكن، و مردم هجوم آوردند و ايشان گريختند و هيچيك به منزل خود نرسيدند، حق تعالى بر ازيد صاعقه اى فرستاد و او را هلاك كرد و عامر به خانه زن سلوليه فرود آمد و ماده طاعونى در انگشتش بهم رسيد و مى گفت: اى عامر! آيا غده مانند غده شتر بهم رسانيدى و در خانه سلوليه خواهى مرد؟ - و ايشان فرود آمدن در آن قبيله را ننگ خود مى دانستند - پس اسب خود را طلبيد و سوار شد و چون اندك راهى رفت راه جهنم را در پيش گرفت و به درك اسفل منزل گزيد.(1)

هيجدهم - ابن شهر آشوب و ديگران از ابن عباس و غير او روايت كرده اند كه: در جنگ حديبيه هشتاد نفر از اهل مكه از كوه تنعيم فرود آمدند به قصد هلاك آن حضرت، پس حضرت نفرين كرد و خدا ديده هاى ايشان را گرفت كه صحابه ايشان را دستگير كردند

____________________

1-رجوع شود به سعد السعود 218 و مناقب ابن شهر آشوب 1/105-106 و اعلام الورى 126 و سيره ابن هشام 4/568.

۶۲۰