حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه جلد ۳

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه0%

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 813

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه

نویسنده: علامه مجلسى
گروه:

صفحات: 813
مشاهدات: 40637
دانلود: 3609


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 813 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 40637 / دانلود: 3609
اندازه اندازه اندازه
حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه جلد 3

نویسنده:
فارسی

و آخر منت گذاشت و سر داد ايشان را، پس خدا اين آيه را فرستاد( وَهُوَ الَّذِي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ عَنْهُم بِبَطْنِ مَكَّةَ ) .(1)(2)

نوزدهم - ابن شهر آشوب و اكثر مورخان روايت كرده اند كه: چون كفار قريش از جنگ بدر برگشتند ابو لهب از ابو سفيان پرسيد كه: سبب انهزام شما چه بود؟ ابو سفيان گفت: همين كه ملاقات كرديم يكديگر را گريختيم و ايشان ما را كشتند و اسير كردند به هر نحو كه خواستند و مردان سفيد ديديم كه بر اسبان ابلق سوار بودند در ميان آسمان و زمين و هيچكس در برابر آنها نمى توانست ايستاد.

ابو رافع به ام الفضل دختر عباس گفت كه: اينها ملائكه اند، ابو لهب كه اين را شنيد برخاست و ابو رافع را بر زمين زد، ام الفضل عمود خيمه را گرفت و بر سر ابو لهب زد كه سرش شكست و بعد از آن هفت روز زنده ماند و خدا او را به ((عدسه)) مبتلا كرد؛ و عدسه مرضى بود كه عرب از سرايت آن حذر مى كردند پس به اين سبب سه روز در خانه ماند كه پسرهايش نيز به نزديك او نمى رفتند كه او را دفن كنند تا آنكه او را كشيدند و در بيرون مكه انداختند و سنگ بسيار بر روى او انداختند تا پنهان شد.(3)

مولف گويد: اكنون بر سر راه عمره واقع است و هر كه از آن موضع مى گذرد سنگى چند بر آن موضع مى اندازد و تل عظيمى شده است، پس تامل كن كه مخالفت خدا و رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چگونه صاحبان نسبهاى شريف را از شرف خود بى بهره گردانيده است و اطاعت خدا و رسول چگونه مردم بى حسب و نسب را به درجات رفيعه بلند ساخته است و به اهل بيت عزت و شرف ملحق گردانيده است. بيستم - ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه: در جنگ احزاب ابوسفيان هفت هزار تير انداز را مقرر كرد به يك دفعه تير به جانب لشكر آن حضرت بياندازند، چون صحابه بر اين مطلع شدند ترسيدند و به آن حضرت شكايت كردند،

____________________

1-سوره فتح، 24.

2-مناقب ابن شهر آشوب 1/106؛ مجمع البيان 5/123؛ سنن ابى داود 2/265.

3-مناقب ابن شهر آشوب 1/108؛ مجمع البيان 2/528؛ تاريخ طبرى 2/40.

۶۲۱

حضرت آستين نصرت آيين خود را در هوا حركت داد، و دعا كرد، و چون تيرها را رها كردند خدا بادى فرستاد كه تيرها را بسوى ايشان بر گردانيد و هر تيرى بر صاحبش نشست و او را مجروح كرد و يك تير به مسلمانان نرسيد.(1)

بيست و يكم - ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با ميسره به قلعه هاى يهود رفت كه نانى و نان خورشى از ايشان بخرد، يكى از يهودان گفت: آنچه مى خواهى من دارم، و به خانه رفت و زوجه خود را گفت كه: بر بام قلعه بالا رو و چون محمد داخل شود آن سنگ بزرگ را بر سر او بيانداز، چون حضرت داخل شد و زن خواست كه سنگ را بياندازد جبرئيلعليه‌السلام نازل شد و بال خود را بر آن سنگ زد و آن سنگ ديوار را سوراخ كرد و مانند صاعقه آمد و به گردن آن ملعون احاطه كرد و سنگ آسيا در گردنش ماند، پس يهودى بيهوش شد و چون بهوش آمد نشست و گريان شد، حضرت فرمود كه: چه اراده كرده بودى كه به چنين بلايى مبتلا شدى؟ گفت: يا محمد! من اراده فروختن چيزى به تو نداشتم و تو را براى آن به خانه آوردم كه هلاك كنم و تويى معدن كرم و سيد عرب و عجم پس عفو كن از من، حضرت بر او رحم كرد و دعا كرد تا سنگ از گردن او دور شد.(2)

بيست و دوم - ابن شهر آشوب از جابر و ابن عباس روايت كرده است كه: مردى، از قريش سوگند ياد كرد كه البته محمد را بكشد، پس اسبش جست و او را بر زمين زد تا گردنش شكست.(3)

بيست و سوم - ابن شهر آشوب و غير او از ابن عباس روايت كرده اند كه: معمر بن يزيد به شجاعت معروف بود و در ميان قبيله كنانه سر كرده و مطاع بود، قريش در دفع آن حضرت به او استغاثه كردند، معمر گفت: من كفايت شر او از شما مى كنم و او را مى كشم و من بيست هزار سوار مسلح دارم و قبيله بنى هاشم با من جنگ نمى توانند كرد و اگر ديه

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/109.

2-مناقب ابن شهر آشوب 1/109.

3-مناقب ابن شهر آشوب 1/109.

۶۲۲

خواهند من مال بسيار دارم و ده ديه به ايشان مى دهم؛ و او شمشيرى حمايل مى كرد كه عرضش يك شبر و طولش ده شبر بود. پس روزى حضرت در حجر اسماعيل نماز مى كرد معمر شمشير خود را برداشت و متوجه آن حضرت شد، چون نزديك رسيد، بر زمين افتاد و رويش مجروح شد و برخاست و گريخت تا به ابطح رسيد و خون را از رويش مى ريخت، قريش چون او را بر آن حال ديدند بر دور او گرد آمدند و خون را از روى او شستند و پرسيدند: تو را چه شد؟ گفت: مغرور كسى است كه فريب شما را خورد هرگز چنين واقعه اى مشاهده نكرده بودم چون به نزديك او رسيدم ديدم دو اژدهااز نزديك سر او پيدا شدند كه آتش از دهان ايشان مى ريخت و بر من حمله كردند.(1)

بيست و چهارم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: كلده پسر اسد در ميان خانه عقيل و عقال مزراقى(2) بسوى آن جناب افكند و مزراق برگشت بسوى او و بر سينه اش آمد و هراسان گريخت، گفتند: چه مى شود تو را؟ گفت: واى بر شما! مگر نمى بينيد اين شتر مست را كه از پى من مى آيد؟ گفتند: ما چيزى نمى بينيم، گفت: من مى بينم؛ و چنان دويد تا به طايف رسيد.(3)

بيست و پنجم - ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ميان روز از مكه بيرون رفت تا آنكه به گردنگاه حجون رسيد و نضر بن الحارث به قصد قتل آن حضرت از عقب رفت و چون نزديك آن حضرت رسيد گريخت و برگشت، ابوجهل به او رسيد و گفت: از كجا مى آيى؟ گفت: امروز چون محمد تنها بيرون رفت از عقب او رفتم به طمع آنكه او را هلاك كنم چون به نزديك او رسيدم شيرها ديدم كه مى خروشيدند و رو به من مى دويدند، ابو جهل گفت: اين يكى از جادوهاى اوست.(4)

بيست و ششم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: مردى از قريش آن حضرت

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/109.

2-مزراق : نيزه كوتاه.

3-مناقب ابن شهر آشوب 1/110.

4-مناقب ابن شهر آشوب 1/110.

۶۲۳

را در سجده ديد، سنگى گرفت كه بر آن حضرت بياندازد، چون دست را بلند كرد دستش بر سنگ خشكيد.(1)

بيست و هفتم - ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه: آن حضرت در مسجد قرائت قرآن مى نمود به آواز بلند پس كفار قريش متاذى شدند و برخاستند كه آن حضرت را بگيرند، ناگاه دستهاى خود را در گردنها غل شده ديدند و نابينا شدند كه جايى را نمى ديدند، پس به خدمت آن حضرت آمدند و سوگند دادند آن حضرت را، آن جناب دعا كرد و دستهايشان به زير آمد و روشن شدند، پس آيات اول سوره كريمه ((يس)) نازل شد.(2)

بيست و هشتم - ابن شهر آشوب از ابوذر روايت كرده است كه: حضرت در سجود بود ابو لهب سنگى گرفت و خواست كه بر آن جناب بياندازد دستش در هوا ماند و نتوانست به زير آورد، به حضرت تضرع كرد و سوگندها ياد كرد كه اگر عافيت بيابد آزار آن حضرت نكند، و چون آن جناب دعا كرد و دستش به زير آمد گفت: تو جادوگر حاذقى بوده اى، پس سوره ((تبت)) نازل شد.(3)

بيست و نهم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به نزد بنى شجاعه رفت و اسلام را بر ايشان عرض كرد، ايشان ابا كردند و با پنج هزار سوار از پى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند، چون به نزديك رسيدند آن جناب دعا كرد و بادى وزيد و همه هلاك شدند.(4)

سى ام - ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: ابن قميه در روز جنگ احد سنگى به جانب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم انداخت و بر پاى آن جناب آمد، حضرت فرمود: خدا تو را ذليل گرداند، چون از جنگ برگشت در موضعى خوابيد پس بز كوهى آمد و شاخ

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/110.

2-مناقب ابن شهر آشوب 1/110.

3-مناقب ابن شهر آشوب 1/110.

4-مناقب ابن شهر آشوب 1/111.

۶۲۴

خود را در زير شكم او فرو برد و او فرياد مى كرد كه: واذلاه، تا شاخ از چنبره گردنش بيرون آمد.(1)

سى و يكم - معجزه متواتره آن جناب است كه: در جنگ احزاب با وفور كفار و قلت مسلمانان حق تعالى به دعاى آن جناب باد تندى فرستاد با سنگريزه ها كه خيمه هاى ايشان را كَند و ايشان گريختند چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد.(2)

سى و دوم - در جنگ بدر كفى سنگريزه و خاك برداشت و بر روى كافران پاشيد و فرمود: ((شاهت الوجوه)) پس باد آن را برد و بر روى مشركان رسانيد و هر كه از آن سنگريزه و خاك به او رسيد در آن روز يا كشته شد يا اسير شد.(3)

سى و سوم - ابن شهر آشوب از جابر روايت كرده است: چون ((عرنيان)) راعى آن جناب را كشتند و مواشى را غارت كردند، بر ايشان نفرين كرد كه: خداوندا! راه را بر ايشان گم كن، پس راه را گم كردند تا اصحاب حضرت به ايشان رسيدند و ايشان را گرفتند.(4)

سى و چهارم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زنى را خواستگارى كرد، پدرش عذر گفت كه: او پيس است - و پيس نبود -، حضرت فرمود كه: چنين باشد؛ پس پيس شد.(5)

سى و پنجم - روايت كرده است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زهير شاعر را ديد و گفت: خداوندا مرا پناه ده از شيطان او، پس او نتوانست يك بيت شعر بگويد تا مرد.(6)

سى و ششم - روايت كرده است كه: روزى بلال اذان مى گفت، چون گفت: ((اشهد ان

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/111. اعلام الورى 83. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 1/501.

2-مناقب ابن شهر آشوب 1/112؛ تفسير طبرى 10/263-264؛ تفسير قرطبى 14/143.

3-مجمع البيان 2/530؛ تفسير طبرى 6/203.

4-مناقب ابن شهر آشوب 1/113؛ و نيز رجوع شود به سنن ابى داود 3/134 و سنن ترمذى 1/106.

5-مناقب ابن شهر آشوب 1/114.

6-مناقب ابن شهر آشوب 1/115؛ الاغانى 10/339.

۶۲۵

محمدا رسول الله)) منافقى گفت: بسوزد هر كه دروغ گويد، پس در آن شب برخاست كه چراغ را اصلاح كند آتش در انگشت او افتاد و هر چند سعى كرد نتوانست خاموش كند تا همه بدنش سوخت.(1)

سى و هفتم - روايت كرده است از ابن عباس كه: عقبه بن ابى معيط و ابى بن خلف با هم برادر شده بودند، پس عقبه از سفرى آمده وليمه اى ساخت و جمعى از اشراف را با آن جناب به وليمه خود طلبيد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: تا شهادتين را نگويى من طعام تو را نمى خورم، پس او شهادت گفت: و حضرت طعام را تناول نمود؛ چون ابى بن خلف از سفر برگشت او را ملامت نمود كه: به دين محمد در آمده اى من از تو راضى نمى شوم تا او را تكذيب نمايى و اهانت برسانى، پس آن ملعون به نزد آن حضرت آمد و آب دهان نجس خود را به جانب آن جناب انداخت پس آب دو حصه شد و بر روى پليد خودش برگشت و دو جاى روى او را سوخت و جايش ماند، و حضرت فرمود: تا در مكه هستى زنده خواهى بود و چون از مكه بيرون روى به شمشير خود كشته خواهى شد، پس عقبه در روز بدر كشته شد و ابى در روز احد به درك واصل گشت.(2)

سى و هشتم - روايت كرده اند ابن شهر آشوب و غير او كه: ابى بن خلف در مكه حضرت را تهديد به كشتن مى كرد، حضرت فرمود: من تو را خواهم كشت انشاء الله، پس در روز احد حضرت چوبى به جانب او انداخت و به گردن او رسيد و خراشيد پس برگشت و فرياد مى كرد مانند گاو، ابوجهل گفت: چرا چنين فرياد مى كنى؟ اين خراشى بيش نيست؟ گفت: اگر اين طعنه بر جميع قبيله ربيعه و قبيله مضر واقع مى شد همه مى مردند او وعده كرده است مرا بكشد و اگر آب دهان بر من بياندازد كشته خواهم شد؛ پس از يك روز به جهنم واصل شد(3)

سى و نهم - در طب الائمه و مجمع البيان و تفسير عياشى و ساير كتب معتبره مذكور

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/178.

2-مناقب ابن شهر آشوب 1/179.

3-مناقب ابن شهر آشوب 1/158. و نيز رجوع شود به دلائل النبوه 2/258.

۶۲۶

است و از حضرت صادقعليه‌السلام به طرق متعدده منقول است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را آزارى بهم رسيد و جبرئيل و ميكائيل به نزد آن حضرت آمدند، پس جبرئيل گفت: يا محمد! لبيد بن اعظم يهودى تو را جادو كرده است و آن را در چاه بنى زريق پنهان كرده است پس بفرست بر سر آن چاه كسى را كه در ديده تو از همه كس عظيمتر است و اعتماد بر او بيش از ديگران دارى و در كمالات عديل و همتاى توست تا آن سحر را بيرون آورد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امير المومنينعليه‌السلام را طلبيد و فرمود: يا على! برو بسوى چاه ذروان كه در آنجا جادويى براى من پنهان كرده اند و در ميان غلاف خرما تعبيه كرده اند و در زير سنگى كه در ته چاه است پنهان كرده اند.

چون علىعليه‌السلام بر سر آن چاه رفت آبش از جادو مانند آب حنا رنگين شده بود، پس حضرت آب چاه را كشيد و در زير سنگى كه پيغمبر نشان داده بود غلاف خرما را بيرون آورد و به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورد، چون گشودند شانه و چند دانه شانه و ريسمانى كه در آن يازده گره زده بودند و سوزنها بر آن فرو برده بودند از ميان آن بيرون آمد و جبرئيل در آن روز سوره ((قل اعوذ برب الناس)) و سوره ((قل اعوذ برب الفلق)) را آورده بود، حضرت فرمود: يا على! اين دو سوره را بر اين گره ها بخوان، علىعليه‌السلام هر يك آيه را كه مى خواند يك گره باز مى شد تا آنكه سوره ها را تمام كرد و همه گره ها گشوده شد.(1)

به روايت ديگر: جبرئيل ((قل اعوذ برب الفلق)) را و ميكائيل ((قل اعوذ برب الناس)) را براى تعويذ آن حضرت خواندند.

به روايت ديگر: جبرئيل ((قل اعوذ برب الفلق)) و ((قل اعوذ برب الناس)) و ((قل هو الله احد)) را خواند و اين دعا را خواند بسم الله ارقيك والله يشفيك من كل داء يؤ ذيك خذها فلتهنيك.(2)

____________________

1-رجوع شود به طب الائمه 113 و مجمع البيان 5/568 و مناقب ابن شهر آشوب 2/256 و مكارم الاخلاق 413 و تفسير بيضاوى 4/466.

2-مجمع البيان 5/569.

۶۲۷

مولف گويد: مشهور ميان علماى شيعه آن است كه سحر در انبياء و ائمهعليهم‌السلام تاثير نمى كند و آزار آن حضرت به خاطر آن سحر نبود بلكه حق تعالى از براى ظهور حقيت آن حضرت سحر آن كافران را ظاهر نمود و اين سوره ها را براى دفع سحر از ديگران فرستاد.

۶۲۸

باب بيست و يكم: در بيان معجزات آن حضرت است در مستولى شدن بر شياطين و جنيان،و ايمان آوردن بعضى از ايشان و خبر دادن ايشان به نبوت آن حضرت

۶۲۹
۶۳۰

اول - شيخ طبرسى و ديگران از زهرى روايت كرده اند كه: چون ابو طالب دار فنا را وداع كرد بلا بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شديد شد و اهل مكه اتفاق بر ايذاء و اضرار آن حضرت نمودند، پس آن حضرت متوجه طائف شد كه شايد بعضى از ايشان ايمان بياورند، چون به طائف رسيد سه نفر ايشان را ملاقات نمود كه هر سه برادر و روساى طائف بودند (عبد ياليل، مسعود و حبيب پسران عمرو) و اسلام را بر ايشان عرض نمود، يكى از ايشان گفت: من جامه هاى كعبه را دزيده باشم اگر خدا تو را فرستاده باشد؛ ديگرى گفت: خدا نمى توانست از تو بهتر كسى براى پيغمبرى بفرستد؟ سومى گفت: والله بعد از اين با تو سخن نمى گويم زيرا اگر پيغمبر خدايى شان تو از آن عظيمتر است كه با تو سخن توان گفت و اگر بر خدا دروغ مى گويى سزاوار نيست با تو سخن گفتن؛ و استهزاء نمودند به آن حضرت، چون قوم ايشان ديدند كه سر كرده هاى ايشان با پيغمبر چنين سلوك كردند در دو طرف راه صف كشيدند و سنگ بر آن حضرت مى انداختند تا پاهاى مباركش را مجروح كردند و خون از آن قدمهاى عرش پيما جارى شد، پس به جانب باغى از باغهاى ايشان آمد كه در سايه درختى قرار گيرد، عتهب و شيبه را در آن باغ ديد و از ديدن ايشان محزون گرديد زيرا كه شدت عدواتشان را با خدا و رسول مى دانست، چون آن دو ملعون آن حضرت را ديدند غلامى داشتند كه او را ((عداس)) مى گفتند و نصرانى بود از اهل نينوا، انگورى به او دادند و از براى آن حضرت فرستادند، چون غلام به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد حضرت از او پرسيد: اهل كدام زمينى؟

گفت: اهل نينوا.

فرمود: از اهل شهر بنده شايسته يونس بن متى.

۶۳۱

عداس گفت: تو چه مى دانى كه يونس كيست؟

فرمود: من پيغمبر خدايم و خدا مرا از قصه يونس خبر داده است؛ و قصه يونس را از براى او نقل كرد.

عداس به سجده افتاد و پاهاى فلك پيماى سيد انبياء را مى بوسيد و خون از آن پاهاى مبارك مى چكيد.

چون عتبه و شيبه حال آن غلام را ديدند ساكت شدند و چون بسوى ايشان برگشت گفتند: چرا براى محمد سجده كردى و پاهاى او را بوسيدى و هرگز نسبت به ما كه آقاى توييم چنين نكردى؟

گفت: اين مرد شايسته است و خبر داد مرا از احوال يونس بن متى پيغمبر خدا.

ايشان خنديد و گفتند: تو فريب او را مخور كه مرد فريبنده اى است و دست از دين ترسايى خود بر مدار.

پس حضرت از ايشان نااميد شد و باز بسوى مكه برگشت، و چون به ((نخله)) كه اسم موضعى است رسيد و در ميان شب مشغول نماز شد، در آن موضع گروهى از جن نصيبين كه موضعى است از يمن بر آن حضرت گذشتند و حضرت نماز بامداد مى كرد و در نماز قرآن تلاوت مى نمود، چون گوش دادند و قرآن را شنيدند ايمان آوردند و بسوى قوم خود برگشتند و ايشان را به اسلام دعوت نمودند.(1)

و به روايت ديگر: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مامور شد كه تبليغ رسالت خود نمايد بسوى جنيان و ايشان را بسوى اسلام دعوت نمايد و قرآن بر ايشان بخواند، پس حق تعالى گروهى از جن را از اهل نصيبين(2) بسوى آن حضرت فرستاد و حضرت به اصحاب خود فرمود: من مامور شده ام كه امشب بر جنيان قرآن بخوانم، كه از شماها با من مى آيد؟ پس عبدالله بن مسعود با آن حضرت رفت.

____________________

1-مجمع البيان 5/92. و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 1/554 و كامل ابن اثير 2/91.

2-در مصدر ((نينوا)) ذكر شده است.

۶۳۲

عبدالله گفت: چون اعلاى مكه رسيديم پيغمبر داخل دره حجون شد و خطى براى من كشيد و فرمود: در ميان اين خط بنشين و بيرون مرو تا من بسوى تو بيايم؛ پس رفت و به نماز مشغول شد و شروع كرد در تلاوت قرآن ناگاه ديدم كه سياهان بسيار هجوم آوردند كه ميان من و آن جناب حايل شدند و صداى او را شنيدم، پس پراكنده شدند مانند پاره ها ابر و رفتند و گروهى از آنها ماندند، و چون حضرت از نماز صبح فارغ شد بيرون آمد فرمود: آيا چيزى ديدى؟ گفتم: بلى مردان سياه ديدم كه جامه هاى سفيد بر خود بسته بودند، فرمود: اينها جن نصيبين بودند. و به روايت ابن عباس: هفت نفر بودند و حضرت آنها را رسول نمود بسوى قوم خود؛ بعضى گفته اند نه نفر بودند.

و از جابر روايت كرده اند كه حضرت فرمود: من سوره ((رحمن)) را خواندم بر ايشان و جواب ايشان بهتر از جواب شما بود، چون به ايشان خواندم( فَبِأَيِّ آلَاءِ رَ‌بِّكُمَا تُكَذِّبَانِ ) (1) گفتند: ((لا ولا بشى من آلائك ربنا نكذب)).(2)

و از ابن عباس روايت كرده است كه: چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مبعوث شد و ملائكه ميان شياطين و بالا رفتن ايشان به آسمان حائل شدند و ايشان را به شهاب زدند و سوختند و برگشتند گفتند: بايد حادثه اى در زمين حادث شده باشد كه ما را از آسمان منع كردند، پس به مشرق و مغرب گرديدند و گروهى از آنها كه به مكه افتادند بر آن حضرت گذشتند كه در ((نخله)) با اصحاب خود نماز صبح مى كرد در هنگامى كه متوجه سوق عكاظ بود، چون تلاوت آن حضرت را شنيدند گفتند: همين است كه ميان ما و آسمان مانع شده است، پس بسوى قوم خود برگشته و گفتند: ((بدرستى كه ما قرآن عجيبى شنيديم كه هدايت مى نمايد بسوى حق پس ايمان آورديم به آن و هرگز شريك نمى گردانيم با پروردگار خود احدى را))(3) ؛ پس حق تعالى سوره ((جن)) را فرستاد.(4)

____________________

1-سوره رحمن : 13.

2-مجمع البيان 5/92. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/75-76.

3-ترجمه آيه هاى 1 و 2 سوره جن.

4-مجمع البيان 5/368؛ صحيح مسلم 1/331؛ تفسير الوسيط 4/361.

۶۳۳

و از ابو حمزه ثمالى روايت كرده است كه: ايشان از ((بنى شيبان)) بودند(1)

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مكه بيرون رفت با زيد بن حارثه به جانب بازار عكاظ كه مردم را به اسلام دعوت نمايد پس هيچكس اجابت آن حضرت نكرد و بسوى مكه برگشت، چون به موضعى رسيد كه آن را ((وادى مجنه)) مى گويند به نماز شب ايستاد و در نماز شب تلاوت قرآن مى نمود، گروهى از جن گذشته و چون قرائت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را شنيدند بعضى با بعضى گفتند: ساكت شويد، چون حضرت از تلاوت فارغ شد به جانب قوم خود رفتند انذار كنندگان گفتند: اى قوم! بدرستى كه ما شنيديم كتابى را كه نازل شده است بعد از موسى در حالتى كه تصديق كننده است آنچه را پيش از او گذشته است، هدايت مى كند بسوى حق و بسوى راه راست، اى قوم ما! اجابت كنيد داعى خدا را و ايمان آوريد به او تا بيامرزد گناهان شما را و پناه دهد شما را از عذاب اليم. پس برگشتند بر خدمت آن حضرت و ايمان آوردند و آن جناب ايشان را تعليم كرد شرايع اسلام، و حق تعالى سوره جن را نازل گردانيد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم والى و حاكمى بر ايشان نصب كرد و هر وقت به خدمت آن جناب مى آمدند؛ و امر كرد امير المومنينعليه‌السلام را كه مسائل دين را تعليم ايشان نمايد و در ميان ايشان مومن و كافر و ناصبى و يهودى و نصرانى و مجوسى مى باشند و ايشان از فرزندان جان اند.(2)

دوم - ابن بابويه به سند معتبر از امام جعفر صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه: زنى بود از جنيان كه او را ((عفرا)) مى گفتند و مكرر به خدمت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى آمد و سخنان او را مى شنيد و به صالحان جن مى رسانيد و آنها بدست او ايمان مى آوردند، و چند روز به خدمت آن حضرت نيامد و حضرت از جبرئيل احوال او را سوال نمود، جبرئيل گفت: به ديدن خواهر ايمانى خود رفته است كه از براى خدا او را دوست دارد، حضرت فرمود: بهشت از براى آنهاست كه براى خدا با يكديگر دوستى مى كنند بدرستى كه حق تعالى در

____________________

1-مجمع البيان 5/368، و در آن ((بنى شيصبان )) آمده است.

2-تفسير قمى 2/299.

۶۳۴

بهشت عمودى آفريده است از يك دانه ياقوت سرخ و بر آن عمود هفتاد هزار قصر است و در هر قصرى هفتاد هزار غرفه است كه آفريده است آنها را براى كسانى كه با هم دوستى مى كنند و به ديدن يكديگر مى روند از براى خدا.

چون عفرا به خدمت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد از او پرسيد: در اين سفر چه ديدى؟

گفت: عجائب بسيار ديدم.

فرمود: خبر ده ما را از عجب تر چيزى كه ديدى.

گفت: ابليس را ديدم كه در درياى اخضر بر روى سنگ سفيد نشسته بود و دستها بسوى آسمان بلند كرده بود و مى گفت: الهى! چون قسم خود را بجا آورى و مرا داخل جهنم گردانى پس از تو سوال خواهم كرد بحق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين كه مرا از جهنم خلاص گردانى و با ايشان محشور نمائى.

گفتم: اى حارث! اين نامها چيست كه به آنها دعا مى كنى؟

گفت: اينها را ديدم كه بر ساق عرش نوشته بودند هفت هزار سال پيش از آنكه خدا آدم را خلق كند، به اين سبب دانستم كه اينها گرامى ترين خلقند نزد پروردگار عاليمان، پس بحق ايشان سوال مى كنم. رسول خدا فرمود: بخدا سوگند اگر قسم دهند جميع اهل زمين خدا را به اين نامها البته خدا دعاى همه را مستجاب فرمايد.(1)

سوم - على بن ابراهيم روايت كرده است كه: جنيان همه از فرزندان جان اند و اهل همه دين در ميان ايشان مى باشند، و شياطين همه از فرزندان ابليس اند و در ميان ايشان مومن نمى باشد مگر يكى كه نام او ((هام بن هيم بن لاقيس بن ابليس)) است آمد به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مردى بود بسيار بلند و عظيم و مهيب، حضرت از او پرسيد: تو كيستى؟

گفت: منم هام بن هيم بن لاقيس بن ابليس روزى كه قابيل هابيل را كشت من پسرى بودم چند ساله نهى مى كردم مردم را از ترك آثام و امر مى كردم ايشان را به افساد طعام.

____________________

1-خصال 639؛ كشف الغمه 2/93.

۶۳۵

حضرت فرمود: بد جوانى بوده اى و بد پيرى هستى.

گفت: يا محمد! من بر دست نوح توبه كرده ام و با او در كشتى بودم و او را عتاب كردم در نفرين كردن بر قوم خود، و با ابراهيم بودم در وقتى كه او را به آتش انداختند و خدا آتش را بر او برد و سلام گردانيد، و با موسى بودم در وقتى كه خدا فرعون را غرق كرد و بنى اسرائيل را نجات داد، و با هود بودم كه نفرين كرد بر قوم خود و او را عتاب كردم كه چرا نفرين كردى، و با صالح بودم كه نفرين كرد قوم خود را و به او اعتراض كردم كه چرا نفرين كردى قوم خود را، و همه كتابها را خواندم و در همه آنها ديدم بشارت داده بودند به آمدن تو، و انبياء تو را سلام رسانيدند و مى گفتند تو بهترين پيغمبران و گرامى ترين ايشانى، پس از آنچه خدا بر تو فرستاده است چيزى تعليم من نما.

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به امير المومنين على بن ابى طالبعليه‌السلام فرمود: تو او را تعليم كن.

هام گفت: يا محمد! ما اطاعت نمى كنيم مگر پيغمبر يا وصى پيغمبر را، اين كيست كه مرا به او حواله كردى؟

حضرت فرمود: اين برادر من و وصى من و وزير و وارث من است و نام او على بن ابى طالب است.

هام گفت: بلى، ما يافته ايم اسم او را در كتابهاى گذشته او را اليا ناميده اند.

پس امير المومنينعليه‌السلام قرآن و شرايع دين را تعليم او نمود و در شب هرير در صفين به خدمت آن حضرت آمد.(1)

چهارم - شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ساير محدثان روايت كرده اند كه: چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به جنگ بنى المصطلق رفت به نزديك وادى چولى(2) فرود آمدند، چون آخر شب شد جبرئيل نازل شد و خبر داد كه طائفه اى از كافران جن در اين وادى جا كرده اند و مى خواهند به اصحاب تو ضرر برسانند، پس امير المومنينعليه‌السلام را طلبيد و فرمود

____________________

1-تفسير قمى 1/375.

2-چول : بيابان بى آب و علف، جاى خالى از آدمى. (فرهنگ عميد 2/904).

۶۳۶

كه: برو بسوى اين وادى و چون دشمنان خدا از جنيان متعرض تو شوند دفع كن ايشان را به آن قوتى كه خدا تو را عطا كرده است و متحصن شو از ايشان به نامهاى بزرگوار خدا كه تو را به علم آنها مخصوص گردانيده است، و صد نفر از صحابه را با آن حضرت همراه كرد و فرمود: با آن حضرت باشيد و آنچه بفرمايد اطاعت نماييد.

پس امير المومنينعليه‌السلام متوجه آن وادى شد و چون نزديك كنار وادى رسيد فرمود به اصحاب كه: در كنار وادى بايستيد و تا شما را رخصت ندهم حركت مكنيد، و خود پيش رفت و پناه برد به خدا از شر دشمنان خدا و بهترين نامهاى خدا را ياد كرد و اشاره نمود اصحاب خود را كه: نزديك بياييد، چون نزديك آمدند ايشان را باز داشت و خود داخل وادى شد، پس باد تندى وزيد نزديك شد كه لشكر بر رو در افتند و از ترس قدمهاى ايشان لرزيد؛ پس حضرت فرياد زد كه: منم على بن ابى طالب وصى رسول خدا و پسر عم او، اگر خواهيد و توانيد در برابر من بايستيد، پس صورتها پيدا شد مانند زنگيان و شعله هاى آتش در دست داشتند و اطراف وادى را فرو گرفتند و حضرت پيش مى رفت و تلاوت قرآن مى نمود و شمشير خود را به جانب راست و چپ حركت مى داد، چون به نزديك آنها رسيد مانند دود سياهى شدند و بالا رفتند و ناپيدا شدند پس حضرت ((الله اكبر)) گفت و از وادى بالا آمد و به نزديك لشكر ايستاد، و چون آثار آنها بر طرف شد صحابه گفتند: چه ديدى يا امير المومنين؟ ما نزديك بود كه از ترس هلاك شويم و بر تو ترسيديم.

حضرت فرمود: چون ظاهر شدند من صدا به نام خدا بلند كردم تا ضعيف شدند و رو به ايشان تاختم و پروا از ايشان نكردم و اگر به هيئت خود مى ماندند همه را هلاك مى كردم، پس خدا كفايت شر ايشان از مسلمانان نمود و باقيمانده ايشان به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفتند كه به آن حضرت ايمان بياورند و از او امان بگيرند.

و چون جناب امير المومنينعليه‌السلام با اصحاب خود به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برگشت و خبر را نقل كرد حضرت شاد شد و دعاى خير كرد براى او و فرمود: پيش از تو آمدند آنها

۶۳۷

كه خدا ايشان را به تو نرسانيده بود و مسلمان شدند و من اسلام ايشان را قبول كردم.(1)

پنجم - به سند معتبر از سلمان روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ابطح نشسته بود و با جمعى از صحابه در خدمت آن حضرت نشسته بوديم و با من سخن مى گفت ناگاه گردبادى پيدا شد و حركت كرد تا به نزديك آن حضرت رسيد و از ميان آن شخصى پيدا شد و گفت: يا رسول الله! مرا قوم من به خدمت تو فرستاده اند و به تو پناه آورده ايم و از تو امان مى طلبيم، گروهى از ما بر ما جور و ستم كرده اند كسى را با من بفرست كه ميان ما و ايشان موافق حكم خدا و كتاب خدا حكم كند و عهدها و پيمانهاى موكد از من بگير كه فردا بامداد او را به تو برگردانم مگر آنكه حادثه اى از جانب خدا رخ نمايد كه مرا در آن اختيارى نباشد.

حضرت فرمود: تو كيستى و قوم تو كيستند؟

گفت: من عرفطه(2) پسر شمراخم از قبيله بنى نجاح و من و جمعى از اهل من به آسمان مى رفتيم و از ملائكه خبرها مى شنيديم و چون تو مبعوث شدى ما را از آسمان منع كردند و به تو ايمان آورديم و بعضى از قوم ما بر كفر خود مانده اند و به تو ايمان نياوردند و ميان ما و ايشان اختلاف بهم رسيده و ايشان به عدد و قوت از ما بيشترند و مياه و مراعى ما را گرفته اند و به ما و چهار پايان ما ضرر مى رسانند التماس داريم كسى را بفرستى كه به راستى ميان ما حكم كند.

حضرت فرمود: روى خود را بگشا كه ما بينيم تو را بر هيئت خود كه دارى.

چون صورت خود را گشود مردى بود موى بسيار داشت و سرش بلند بود و ديده هاى بلند داشت و درازى ديده هايش در طول سرش بود و حدقه هايش كوتاه بود و دندانهايى داشت مانند دندانهاى درندگان، پس حضرت عهد و پيمان از او گرفت كه هر كه را با او همراه كند روز ديگر برگرداند، پس متوجه ابوبكر شد و فرمود كه: با عرفطه برو و به احوال

____________________

1-ارشاد مفيد 1/339؛ اعلام الورى 180؛ خرايج 1/203؛ مناقب ابن شهر آشوب 2/102.

2-در عيون المعجزات ((غطرفه )) آمده است.

۶۳۸

ايشان برس و ميان ايشان حكم كن به راستى.

گفت: يا رسول الله! اينها در كجايند؟

فرمود: در زير زمينند.

ابوبكر گفت: من چگونه به زير زمين بروم چگونه ميان ايشان حكم كنم و حال آنكه من زبان ايشان را نمى دانم؟

پس عمر را تكليف به رفتن نمود و او مثل ابوبكر جواب گفت، و به عثمان گفت و او نيز چنين جواب گفت: پس حضرت امير المومنينعليه‌السلام را طلبيد و گفت: يا على! با برادر ما عرفطه برو و ميان او و قوم او به راستى حكم كن، حضرت در ساعت برخاست و شمشير خود را برداشت و با عرفطه روانه شد. سلمان گفت: من همراه ايشان رفتم تا آنكه به ميان وادى صفا رسيدند پس حضرت به من نظر كرد و فرمود: خدا سعى تو را مزد دهد اى ابو عبدالله برگرد و زمين شكافته شد و ايشان فرو رفتند و من برگشتم و بسيار براى آن حضرت اندوهگين بودم؛ و چون صبح شد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با مردم نماز بامداد كرده آمد و بر كوه صفا نشست و صحابه بر گرد آن حضرت بر آمدند، و برگشتن امير المومنينعليه‌السلام دير شد و آفتاب بلند شد و هر كس سخنى مى گفت و منافقان شماتت مى كردند و مى گفتند: الحمد لله كه خدا ما را از ابو تراب راحت بخشيد و افتخار محمد به پسر عمش برطرف شد؛ تا آنكه ظهر شد و آن حضرت نماز ظهر را ادا نمود و برگشت و باز در جاى خود قرار گرفت و با اصحاب خود حديث مى فرمود و مردم اظهار نااميدى از مراجعت آن حضرت مى كردند تا آنكه وقت عصر داخل شد و نماز عصر را ادا فرمود و برگشت و باز بر صفا نشست و اندوه حضرت زياده شد و شماتت منافقان مضاعف گرديد و نزديك شد كه آفتاب غروب كند ناگاه كوه صفا شكافته شد و امير المومنينعليه‌السلام مانند خورشيد تابان بيرون آمد و خون از شمشيرش مى ريخت و عرفطه در خدمت آن حضرت بود، پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برخاست و امير المومنينعليه‌السلام را در برگرفت و ميان دو ديده اش را بوسيد و فرمود: چرا تا اين زمان خورشيد جمال خود را از ما پنهان داشتى و ما را به شماتت منافقان گذاشتى؟

۶۳۹

حضرت فرمود: يا رسول الله! رفتم بسوى جنيان بسيار از منافقان و كافران كه طغيان كرده بودند بر عرفطه و قوم او از منافقان و من ايشان را به سه خصلت دعوت كردم: اولى آنكه ايمان بياورند به خدا و اقرار نمايند به پيغمبرى تو، و قبول نكردند؛ دوم آنكه جزيه بدهند، باز قبول نكردند؛ سوم آنكه صلح كنند با عرفطه و قوم او كه بعضى از آب و مراعى از آنها باشد و بعضى از ايشان، و اين را نيز قبول نكردند، پس شمشير كشيدم و نام خدا بردم و بر ايشان حمله كردم و هشتاد هزار كس ايشان را به قتل رسانيدم، چون اين حال را مشاهده كردند راضى به صلح شدند و امان طلبيدند و مسلمان شدند. پس عرفطه گفت: يا رسول الله! خدا تو را و امير المومنينعليه‌السلام را از ما جزاى خير دهد؛ و وداع كرد و برگشت.(1)

و در حديث معتبر معلى بن خنيس از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: در روز نوروز حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت امير المومنينعليه‌السلام را به وادى جنيان فرستاد كه از ايشان عهدها و پيمانها گرفت.(2) ششم - در محاسن برقى و كتب معتبره ديگر مذكور است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روزى با امير المومنينعليه‌السلام نشسته بود ناگاه مردى پير آمد و بر آن حضرت سلام كرد و برگشت، حضرت فرمود: يا على! اين مرد پير را مى شناختى؟ گفت: نمى شناسم، حضرت فرمود كه: اين ابليس لعين است، امير المومنينعليه‌السلام فرمود: يا رسول الله! اگر مى دانستم كه آن است او را ضربتى مى زدم و امت تو را از او خلاص مى كردم. پس شيطان برگشت و گفت: اى ابوالحسن! ستم كردى بر من، هرگز من شريك نطفه دوستان تو نشده ام و هر كه دشمن توست نطفه من پيشتر از نطفه پدرش به رحم مادرش رسيده است.(3)

هفتم - حميرى به سند معتبر روايت كرده است از حضرت صادقعليه‌السلام كه: حق تعالى از ملك و پادشاهى و استيلاى بر جميع مخلوقات نداد به هيچ پيغمبر مثل آنچه به پيغمبر

____________________

1-عيون المعجزات 44-46 و نيز رجوع شود به اليقين 260.

2-المهذب البارع 1/194.

3-محاسن 2/58. و نيز رجوع شود به تفسير فرات كوفى 242 و تاريخ بغداد 3/290.

۶۴۰