حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه جلد ۳

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه0%

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 813

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه

نویسنده: علامه مجلسى
گروه:

صفحات: 813
مشاهدات: 40667
دانلود: 3609


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 813 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 40667 / دانلود: 3609
اندازه اندازه اندازه
حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه جلد 3

نویسنده:
فارسی

عداس به سجده افتاد و گفت: قدوس قدوس از كجا دانستى نام جبرئيل را در شهرى كه خدا در آن پرستيده نمى شود؟

خديجه او را سوگند داد كه به كسى نقل نكند و گفت: محمد بن عبدالله مى گويد كه: جبرئيل به نزد او مى آيد.

عداس گفت: جبرئيل ناموس بزرگ خداست كه بر موسى و عيسىعليها‌السلام نازل مى شد؛ پس عداس گفت: گاه هست كه شيطان خود را به صورت ملك مى نمايد، اين كتاب مرا ببر به نزد او اگر از جن و شيطان است از او برطرف مى شود و اگر از جانب خداست به او ضررى نمى رساند.

چون خديجه به خانه آمد ديد كه حضرت نشسته است و جبرئيل اين آيات را بر آن حضرت مى خواند( ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُ‌ونَ ﴿١﴾ مَا أَنتَ بِنِعْمَةِ رَ‌بِّكَ بِمَجْنُونٍ ) (1) ((بحق ن و قلم و آنچه مى نويسند به قلم سوگند كه تو به نعمت پروردگار خود ديوانه نيستى و آنچه مى بينى از جن و شيطان نيست)). چون خديجه اين آيات را شنيد شاد شد؛ پس عداس به خدمت پيغمبر آمد و علامتى كه در كتب خوانده بود در آن حضرت مشاهده كرد و گفت: مى خواهم مهر نبوت را به من بنمايى، چون نظرش بر خاتم نبوت افتاد به سجده افتاد و گفت: قدوس قدوس بخدا سوگند تويى آن پيغمبرى كه بشارت داده اند به تو موسى و عيسى؛ پس گفت: اى خديجه! بدرستى كه براى او امر عظيمى ظاهر خواهد شد، و به حضرت گفت: آيا مامور به جهاد شده اى؟ فرمود: نه، عداس گفت: تو را از اين شهر بيرون خواهند كرد و مامور به جهاد خواهى شد و اگر من تا آن وقت زنده بمانم در پيش روى تو شمشير خواهم زد.(2)

و از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: در روز نوروز جبرئيل بر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل شد.(3)

____________________

1-سوره قلم : 1 و 2.

2-بحار الانوار 18/228 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

3-بحار الانوار 56/92.

۶۸۱

و شيخ طبرسى و ابن طاووس و ابن شهر آشوب و راوندى و ساير محدثان خاصه و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه: چون اين آيه نازل شد( وَأَنذِرْ‌ عَشِيرَ‌تَكَ الْأَقْرَ‌بِينَ ) (1) - و به قرائت اهل بيتعليهم‌السلام : ((ورهطك منهم المخلصين))(2) - يعنى: ((انذار كن و بترسان خويشان نزديكتر خود را و گروه مخلصان خود را از ايشان))، پس امير المومنينعليه‌السلام را طلبيد و فرمود: يك صاع گندم از براى ايشان نان كن و يك پاى گوسفند را بپز و يك كاسه شير حاضر كن و فرزندان عبدالمطلب را بطلب تا در شعب ابى طالب حاضر شوند؛ چون حضرت ايشان را طلبيد و ايشان چهل نفر بودند - و به روايتى سى نفر(3) ، و به روايتى ده نفر(4) - پس ابو لهب گفت: محمد گمان مى كند ما را سير مى تواند كرد هر يك از ما يك گوسفند مى خوريم و سير نمى شويم و يك كاسه بزرگ شير مى خوريم و سيراب نمى شويم؛ پس چون روز ديگر صبح شد ايشان در خانه ابوطالب جمع شدند و عموهاى آن حضرت هم حاضر شدند (عباس، حمزه، ابوطالب، ابولهب) و چون داخل شدند تحيتى كه در جاهليت شايع بود گفتند و حضرت به تحيت اسلام يعنى سلام جواب ايشان داد، و اين بر ايشان گران آمد كه در تحيت مخالفت طريقه آنها نمود؛ پس امير المومنينعليه‌السلام از آن نان و گوشت تريدى ساخت و با كاسه شير نزد ايشان گذاشت و اول پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دست مبارك خود را بر بالاى تريد گذاشت و فرمود: ((بسم الله)) ((بخوريد به نام خدا)) اين سخن هم ايشان را خوش نيامد، و چون بسيار گرسنه بودند شروع كردند به خوردن طعام و خوردند تا همه سير شدند و از طعام چيزى كم نشد و از شير آشاميدند تا همه سيراب شدند و هيچ كم نشد.

چون حضرت خواست با ايشان سخن بگويد ابو لهب مبادرت نمود و گفت: عجب

____________________

1-سوره شعراء: 214.

2-تفسير قمى 2/142؛ تاءويل الايات الظاهره 1/395.

3-تفسير فرات كوفى 301؛ طرائف 21؛ تفسير بغوى 3/401.

4-در روايتى كه ديده شد تصريح به ده نفر نشده است ولى كلمه ((رهط)) كه اهل لغت آن را به ده نفر يا كمتر معنى كرده اند در بعضى از روايات ديده شد مانند تاريخ ابن عساكر و مجمع الزوائد و...

۶۸۲

سحرى به كار شما كرد مصاحب شما كه شما را به اين طعام قليل سير كرد و هنوز باقى است، چون آن ملعون مبادرت به تكذيب آن حضرت نمود حضرت در آن روز سخن نگفت تا ايشان متفرق شدند و فرمود: يا على! اين مرد امروز به چنين سخنى مبادرت كرد و من سخن نگفتم، باز مثل اين طعام مهيا كن و فردا ايشان را جمع كن تا رسالت خود را به ايشان برسانم.

امير المومنينعليه‌السلام فرمود: روز ديگر چون طعام را حاضر كردم و ايشان خوردند و سير شدند، پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب! گمان ندارم كسى از عرب براى قوم خود آورده باشد بهتر از آنچه من براى شما آوردم، بدرستى كه خير دنيا و آخرت را براى شما آوردم، بگوييد كه اگر شما را خبر دهم كه دشمن شما صبح يا شام بر سر شما مى آيد از من باور مى كنيد؟ گفتند: آرى تو را راستگو مى دانيم، فرمود: بدانيد كه خير خواه كسى به او دروغ نمى گويد و بدرستى كه حق تعالى مرا به رسالت فرستاده است بسوى عالميان و مرا امر كرده است كه پيش از همه كس خويشان و نزديكان خود را به دين او دعوت نمايم و از عذاب آخرت بترسانم، و شماييد خويشان و نزديكان من و اين طعام كه خورديد و معجزه مرا در آن ديديد مانند مائده بنى اسرائيل است هر كه بعد از خوردن اين طعام به من ايمان نياورد خدا او را به عذابى معذب گرداند كه احدى از عالميان را چنان معذب نگرداند، و بدانيد اى فرزندان عبدالمطلب! كه خدا پيغمبرى نفرستاده است مگر آنكه براى او از اهل او برادرى و وزيرى و وصيى و وارثى مقرر گردانيده است پس هر كه از شما پيشتر به من ايمان آورد او برادر و وزير و وارث و وصى و خليفه من خواهد بود در امت من و از من بمنزله هارون خواهد بود از موسى، پس كى مبادرت مى كند به بيعت من كه برادر من باشد و مرا مدد و يارى كند و معين من باشد بر مخالفان من پس او را وصى و وزير و خليفه خود گردانم كه از جانب من تبليغ رسالت نمايد و قرض مرا بعد از من ادا كند و وعده هاى مرا بعمل آورد؟ و اگر نكنيد ديگرى خواهد كرد كه حق او باشد.

چون حضرت سخن را تمام كرد همه ساكت شدند و جواب نگفتند، پس امير المومنينعليه‌السلام برخاست و عرض كرد: من بيعت با تو به هر شرطى كه بفرمايى و در

۶۸۳

هر چه حكم كنى اطاعت مى كنم.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: بنشين شايد آنها كه از تو بزرگترند برخيزند؛ پس بار ديگر فرمود، باز ايشان ساكت شدند و علىعليه‌السلام برخاست؛ پس در مرتبه سوم حضرت او را نزديك طلبيد و با او بيعت كرد و آب دهان مباركش را در دهان او انداخت و در ميان دو كتف و سينه او انداخت؛ پس ابولهب گفت: خوب جزايى دادى پسر عم خود را كه اجابت تو كرد و دهانش را پر از آب دهان كردى.

حضرت فرمود: بلكه او را مملو گردانيدم از علم و حلم و فهم و دانش.

پس برخاستند و بيرون آمدند و خنديدند و به ابوطالب گفتند: تو را امر خواهد كرد كه اطاعت پسر خود بكنى.(1)

و در احاديث صحيحه از امام جعفر صادق (عليه‌السلام ) منقول است كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بعد از آنكه وحى بر او نازل شد سيزده سال در مكه ماند - به روايتى سه سال، و به روايتى پنج سال - و از كافران قريش برسان بود و بغير على بن ابى طالب (عليه‌السلام ) و خديجه كسى با او نبود تا آنكه حق تعالى فرستاد( فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ‌ وَأَعْرِ‌ضْ عَنِ الْمُشْرِ‌كِينَ ) (2) يعنى: ((پس ظاهر گردان و علانيه بگو آنچه را به آن مامور شده اى و اعراض كن از مشركان و متعرض ايشان مشو و از ايشان پروا مكن)).(3) و در حديث صحيح از امام محمد باقرعليه‌السلام منقول است كه: اجابت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نكرد احدى پيش از على بن ابى طالبعليه‌السلام و خديجه، و بعد از آن سه سال آن حضرت در مكه پنهان و خائف و هراسان بود از كافران و انتظار فرج مى كشيد تا آنكه حق تعالى امر نمود آن حضرت را به اظهار دعوت خود، پس حضرت به مسجد آمد و در حجر اسماعيل ايستاد و به صداى بلند ندا كرد: اى گروه قريش! و اى طوايف عرب! شما را مى خوانم

____________________

1-رجوع شود به مجمع البيان 4/206 و طرائف 20 و 21 و مناقب ابن شهر آشوب 2/31-33 و خرايج 1/92 و تفسير طبرى 9/483 و تفسير بغوى 3/400 و مجمع الزوائد 8/302.

2-سوره حجر: 94.

3-كمال الدين و تمام النعمه 344-345.

۶۸۴

بسوى شهادت به وحدانيت خدا و ايمان آوردن به پيغمبرى من و امر مى كنم شما را كه ترك كنيد بت پرستى را و اجابت نمائيد مرا در آنچه شما را به آن مى خوانم تا پادشاهان عرب گرديد و گروه عجم شما را فرمانبردار شوند و در بهشت پادشاهان باشيد.

پس قريش استهزا كردند به آن حضرت و ابولهب گفت: ((تبا لك)) هلاك براى تو باد ما را براى اين طلبيده بودى؟ پس سوره ((تبت يدا ابى لهب)) نازل شد.

كفار قريش گفتند: محمد ديوانه شده است؛ و به زبان خود آن حضرت را آزار مى كردند و از ترس ابوطالب ضرر ديگر به آن حضرت نمى توانستند رسانيد، و چون ديدند مردم بسيار به دين آن حضرت در مى آيند به نزد ابوطالب آمده گفتند: پسر برادر تو عقلهاى مردم را به سفاهت نسبت مى دهد و خدايان ما را دشنام مى دهد و جوانان ما را فاسد و جماعت ما را پراكنده مى كند، اگر فقر او را بر اين داشته است ما مالى براى او جمع كنيم كه مال او از همه قريش بيشتر شود و هر زنى از قريش كه خواهد به او تزويج كنيم و او را بر خود امير گردانيم و او دست از خدايان ما بردارد.

ابوطالب به آن حضرت گفت: اين چه سخن است كه قوم تو را به فرياد آورده است؟

حضرت فرمود: اى عم! دينى است كه خدا براى پيغمبرانش پسنديده است و مرا به دين حق مبعوث گردانيده است.

گفت: اى پسر برادر! قوم آمده اند و چنين مى گويند.

حضرت فرمود: ايشان آفتاب را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند و جميع روى زمين را به من دهند من مخالفت پروردگار خود نخواهم كرد، وليكن من يك كلمه از ايشان مى خواهم كه اگر آن را بگويند پادشاه عرب و عجم شوند و در بهشت پادشاهان باشند.

گفتند: آن كلمه چيست؟

فرمود: گواهى دهيد به يگانگى خدا و رسالت من.

گفتند: آيا سيصد و شصت خدا را بگذاريم و يك خدا را بپرستيم؟ اين امرى است بسيار عجيب.

۶۸۵

پس باز به نزد ابوطالب آمده گفتند: تو بزرگى از بزرگان مائى و برادر زاده ات ما را پراكنده كرد، بيا تا ما به تو دهيم عماره بن وليد را كه شريفتر و خوشروتر و نيكوتر قريش است و تو او را به فرزندى خود برادر و محمد را به ما بده تا ما او را به قتل رسانيم.

ابوطالب فرمود: انصاف نكرديد با من، فرزند خود را به شما دهم كه بكشيد و من فرزند شما را تربيت كنم؟!(1)

و عياشى به سند معتبر از امام محمد باقرعليه‌السلام روايت كرده است كه: چون مشركان به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى گذشتند خم مى شدند و سر را به جامه خود مى پيچيدند كه حضرت ايشان را نبيند، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد( أَلَا حِينَ يَسْتَغْشُونَ ثِيَابَهُمْ يَعْلَمُ مَا يُسِرُّ‌ونَ وَمَا يُعْلِنُونَ ) .(2)(3)

و كلينى به سند معتبر از امام محمد باقرعليه‌السلام روايت كرده است كه: ابو جهل لعين با عده اى از قريش به نزد ابو طالب آمده گفتند: پسر برادر تو (محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) ما را و خدايان ما را آزار كرد او را بطلب و امر كن كه باز ايستد از ياد كردن خدايان ما و خداى خود. پس ابو طالب (عليه‌السلام ) فرستاد و آن حضرت را طلبيد، چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله) داخل شد و مشركان را ديد گفت( وَالسَّلَامُ عَلَىٰ مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَىٰ ) (4) و نشست.

ابوطالب گفت: اين گروه آمده اند و چنين مى گويند.

حضرت فرمود: آيا تواند بود كلمه اى بگويند كه از اين سخن بهتر باشد و به سبب آن بزرگ عرب شوند و بر همه عرب مسلط گردند؟ ابوجهل گفت: آرى كدام است آن كلمه؟

حضرت فرمود: بگوييد ((لا اله الا اللّه))، چون اين را شنيدند انگشت در گوشهاى خود گذاشتند و بيرون رفتند و گريختند و مى گفتند: ما نشنيده ايم اين را در ملت آخرت، نيست

____________________

1-تفسير قمى 2/228؛ قصص الانبياء راوندى 318. و در هر دو مصدر نامى از امام باقر عليه السلام نيامده است.

2-سوره هود: 5.

3-تفسير عياشى 2/139.

4-سوره طه : 47.

۶۸۶

اين سخن مگر افترا؛ پس حق تعالى آيات اول سوره ((ص)) را فرستاد.(1)

فرات بن ابراهيم از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه: صداى قرآن خواندن حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از همه كس نيكوتر و خوشايندتر بود و چون شب به نماز بر مى خاست ابوجهل و ساير مشركان مى آمدند و قرائت آن حضرت را گوش مى دادند پس چون ((بسم الله الرحمن الرحيم)) مى خواند انگشت در گوشهاى خود مى گذاشتند و مى گريختند، چون فارغ مى شد مى آمدند و باز گوش مى دادند و ابوجهل مى گفت: محمد نام پروردگار خود را بسيار مى برد و بدرستى كه پروردگار خود را دوست مى دارد - حضرت صادقعليه‌السلام فرمود كه: ابوجهل اين سخن را راست گفت هر چند آن ملعون كذاب بود - پس حق تعالى اين آيه را فرستاد( وَإِذَا ذَكَرْ‌تَ رَ‌بَّكَ فِي الْقُرْ‌آنِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلَىٰ أَدْبَارِ‌هِمْ نُفُورً‌ا ) (2) ((و هر گاه ياد مى كنى پروردگار خود را پشت مى گردانند گريزندگان)) حضرت فرمود: يعنى هرگاه ((بسم الله الرحمن الرحيم)) مى گويى.(3)

در حديث معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است: مشركان به نزد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند و گفتند: بيا يك سال ما خداى تو را عبادت كنيم و تو يك سال خدايان ما را عبادت كن، پس حق تعالى سوره ((قل يا ايها الكافرون)) را فرستاد تا طمع ايشان بريده شد از آنكه هرگز حضرت ميل بسوى خدايان ايشان نمايد.(4)

كلينى به سند حسن از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه: روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جامه هاى نو پوشيده بود و در مسجد الحرام نماز مى كرد، مشركان بچه دان شترى را آوردند و بر پشت آن حضرت انداختند و جامه هاى آن حضرت را ملوث كردند، حضرت به نزد ابوطالب رفت و گفت: اى عم! چگونه مى يابيد حسب مرا در ميان خود؟

ابوطالب گفت: سبب اين سخن چيست اى پسر برادر؟ حضرت واقعه را نقل كرد،

____________________

1-كافى 2/649.

2-سوره اسراء: 46.

3-تفسير فرات كوفى 241-242.

4-تفسير فرات كوفى 611؛ تفسير قمى 2/454.

۶۸۷

ابوطالب حمزه را طلبيد و شمشير خود را برداشت و حمزه را گفت كه سلاى ناقه را بردار، و حضرت را همراه خود آورد و به نزد قريش آمد و ايشان در دور كعبه نشسته بودند، چون ابوطالب را ديدند و آثار غضب از روى او مشاهده كردند از ترس از جاى خود حركت نكردند، پس حمزه را گفت كه: خون و سرگين و كثافتهاى بچه دان ناقه را بر سبيلهاى ايشان بمال، چون حمزه به سبيل همه كشيد آن فضلات را ابوطالب رو به جانب حضرت گردانيد و گفت: حسب تو در ميان ما چنين است.(1)

و به روايت ابن شهر آشوب و راوندى و ديگران چون به گفته ابوجهل، عقبه بن ابى معيط اندرون ناقه را آورد و بر پشت اطهر آن سرور انداخت آن حضرت در نماز بود پس حضرت فاطمهعليها‌السلام آمد و آنها را از پشت آن حضرت دور كرد و گريست، و چون حضرت از نماز فارغ شد گفت: خداوندا! بر تو باد دفع گروه قريش، بر تو باد دفع ابوجهل و عقبه و شيبه و عتبه و اميه.

عباس گفت: بخدا سوگند هر كه را آن حضرت در آن روز نام برد همه را در روز بدر كشته در چاه ديدم.(2)

و اين خبر به حمزه رسيد در غضب شد و به مسجد آمد و كمان ابوجهل را گرفت و بر سرش زد و آن ملعون را بلند كرد و بر زمين زد و مردم جمع شدند و ابوجهل را از دست حمزه گرفتند و گفتند: اى حمزه! مگر به دين محمد در آمده اى؟ گفت: آرى؛ و از روى غضب شهادت بر زبان راند و به نزد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و حضرت آيات قرآن را بر او خواند و حقيت خود را بر او ظاهر كرد، پس حمزه بار ديگر شهادت گفت و در دين اسلام راسخ گرديد و ابوطالب شاد شد و شعرى چند در تحسين حمزه ادا كرد.(3)

و عياشى به سند معتبر از حضرت باقر و صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه: حضرت

____________________

1-كافى 1/449.

2-رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/91 و خرايج 1/51 و صحيح مسلم 3/1419 و 1420 و دلائل النبوه 2/278-280.

3-اعلام الورى 48.

۶۸۸

رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بلاى عظيم از قوم خود كشيد تا آنكه روز در سجده بود و رحم گوسفندى بر او انداختند پس فاطمهعليها‌السلام آمد و آن حضرت هنوز سر از سجده بر نداشته بود آن را از پشت آن حضرت برداشت، پس حق تعالى به او نمود آنچه مى خواست و در جنگ بدر يك اسب سوار همراه آن حضرت نبود و در روز فتح مكه دوازده هزار سوار همراه آن حضرت بودند و ابوسفيان و ساير مشركان استغاثه به آن حضرت مى كردند؛ پس بعد از آن حضرت امير المومنينعليه‌السلام از آزار و بلا و اتفاق منافقان بر اذيت او ديد آنچه ديد و از قوم او احدى با او نبود زيرا كه حمزه در روز احد شهيد شد و جعفر در جنگ موته شهيد شد.(1)

و شيخ طبرسى و غير او روايت كرده اند كه خباب گفت: در مكه به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفتم و آن حضرت در پيش كعبه نشسته بود، به آن حضرت شكايت كردم از شدت ستمها كه از قريش مى ديدم و آزارها و شكنجه ها كه از ايشان مى كشيدم و گفتم: يا رسول الله! دعا نمى كنى از براى ما؟ حضرت رنگش برافروخته شد و فرمود: مومنانى كه پيش از شما بودند بعضى از ايشان را به شانه آهن ريزه ريزه مى كردند و بعضى را اره بر سر ايشان مى گذاشتند و مى بريدند و با اينها صبر مى كردند و از دين بر نمى گشتند پس صبر كنيد بدرستى كه خدا اين دين را چنان تمام خواهد كرد و اين دولت را چنان مستقر خواهد گردانيد كه سواره اى از اهل اين ملت تنها از صنعا به حضرموت رود و از كسى بغير از خدا نترسد.(2)

در حديث ديگر منقول است كه: آن حضرت گذشت به عمار بن ياسر و اهل او ديد كه مشركان مكه ايشان را عذاب مى كنند از براى اختيار اسلام، حضرت فرمود كه: بشارت باد شما را اى آل عمار كه وعده گاه شما بهشت است.(3)

و كلينى به سند صحيح از امام جعفر صادق (عليه‌السلام ) روايت كرده است كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: پروردگار من مرا امر كرده است به مداراى مردم چنانكه مرا امر

____________________

1-تفسير عياشى 2/54.

2-اعلام الورى 47؛ سنن ابى داود 2/252؛ المعجم الكبير 4/62؛ حليه الاولياء 1/144.

3-اعلام الورى 48؛ دلائل النبوه 2/282؛ مستدرك حاكم 3/438.

۶۸۹

كرده است به اداى نمازهاى واجب.(1)

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: جبرئيل به نزد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و گفت: اى محمد! پروردگار تو تو را سلام مى رساند و مى گويد تو را كه: مدارا كن با خلق من.(2)

و به سند موثق از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادقعليهما‌السلام روايت كرده است كه: چون مردم تكذيب حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كردند خواست كه همه اهل زمين را بغير امير المومنينعليه‌السلام هلاك گرداند براى انتقام آن حضرت در هنگامى كه اين آيه را فرستاد( فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَمَا أَنتَ بِمَلُومٍ ) (3) ((پس از ايشان رو بگردان پس بدرستى كه تو ملامت كرده شده نيستى))، پس رحم كرد بر مومنان و خطاب نمود به آن حضرت كه( وَذَكِّرْ‌ فَإِنَّ الذِّكْرَ‌ىٰ تَنفَعُ الْمُؤْمِنِينَ ) (4) ((و ياد آور ايشان را پس بدرستى كه ياد آوردن نفع مى بخشد مومنان را)).(5)

و در حديث معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه: چون حق تعالى امر كرد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را كه اظهار اسلام نمايد و آن حضرت ديد كمى مسلمانان و بسيارى مشركان را بسيار غمگين شد پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد با برگى از درخت سدره المنتهى و امر كرد آن حضرت را كه سر خود را به آن سدر بشويد، چون چنين كرد غم و هم آن حضرت بر طرف شد.(6)

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: حق تعالى مرا فرستاده است كه جميع پادشاهان باطل را بكشم و ملك و پادشاهى را بسوى شما بكشم پس اجابت كنيد مرا بسوى آنچه شما را به آن مى خوانم تا پادشاه عرب و عجم شويد و در

____________________

1-كافى 2/117؛ معانى الاخبار 386؛ وسائل الشيعه 12/200.

2-كافى 2/116؛ وسائل الشيعه 12/200.

3-سوره ذاريات : 54.

4-سوره ذاريات : 55.

5-كافى 8/103.

6-كافى 6/505؛ وسائل الشيعه 2/63. و روايت در هر دو مصدر از امام امير المومنين عليه السلام ذكر شده است.

۶۹۰

بهشت پادشاهان باشيد، پس ابوجهل گفت از روى حسد و عداوت آن حضرت كه: خداوندا! اگر آنچه محمد مى گويد حق است از جانب تو پس بباران بر ما سنگى از آسمان يا بياور بسوى ما عذابى دردناك؛ پس گفت: ما و بنى هاشم پيوسته مانند دو اسب بوديم كه با يكديگر بتازند و نظير يكديگر بوديم اكنون راضى نمى شويم به آنكه يكى از ايشان دعواى پيغمبرى كند و در ميان ايشان پيغمبر باشد و در بنى مخزوم نباشد؛ پس گفت: خداوندا! طلب آمرزش مى كنم از تو، پس خداوند عالميان فرستاد( وَمَا كَانَ اللَّـهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَأَنتَ فِيهِمْ وَمَا كَانَ اللَّـهُ مُعَذِّبَهُمْ وَهُمْ يَسْتَغْفِرُ‌ونَ ) (1) يعنى: ((نيست خدا كه عذاب كند ايشان را و حال آنكه تو در ميان ايشان باشى، و نيست خدا عذاب كننده ايشان و حال آنكه ايشان استغفار كنند)) زيرا كه ابوجهل بعد از اين سخن طلب آمرزش كرد؛ پس چون قصد قتل آن جناب كردند و آن جناب را از مكه بيرون كردند حق تعالى فرستاد( وَمَا لَهُمْ أَلَّا يُعَذِّبَهُمُ اللَّـهُ وَهُمْ يَصُدُّونَ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرَ‌امِ وَمَا كَانُوا أَوْلِيَاءَهُ إِنْ أَوْلِيَاؤُهُ إِلَّا الْمُتَّقُونَ ) (2) يعنى: ((چيست ايشان را كه خدا عذاب نكند ايشان را و حال آنكه منع مى كنند مومنان را از مسجد الحرام و نيستند ايشان سزوار مسجد الحرام، نيست سزاوار آن مگر پرهيزكاران)) كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اصحاب او باشند، پس حق تعالى عذاب كرد ايشان را به شمشير در جنگ بدر و كشته شدند.(3)

و ابن شهر آشوب روايت كرده است از كثير بن عامه كه: روزى در مكه از ابطح سوارى پيدا شد و در عقب او هفده شتر آمدند كه بر آنها جامه هاى ديبا بار كرده بودند و بر هر شترى غلام سياهى سوار بود و مى گفت: كجاست پيغمبر كريمى كه در مكه مبعوث شده است؟ گفتند: براى چه مى خواهى او را؟ گفت: پدرم وصيت كرده است كه اينها را به او برسانم؛ پس ابوالبخترى اشاره كرد بسوى ابوجهل و گفت: آنكه تو مى خواهى اوست، چون نزديك ابوجهل رفت و اوصاف آن حضرت را كه شنيده بود در او نديد

____________________

1-سوره انفال : 33.

2-سوره انفال : 34.

3-تفسير قمى 1/276-277.

۶۹۱

گفت: تو نيستى آن كه من مى خواهم؛ و در مكه گشت تا حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديد و چون آن حضرت را ديد اوصافى كه شنيده بود شناخت و به خدمت آن حضرت شتافت و دست و پايش را بوسيد و حضرت فرمود: تويى ناجى پسر منذر؟ گفت: بلى يا رسول الله، فرمود: چه شد هفده ناقه كه بر هر يك غلام سياهى سوار است و آن غلامان جامه هاى ديبا و كمربندهاى مطلا بسته اند؟ و نامهاى آن غلامان را يك يك فرمود، گفت: بلى يا رسول الله! حاضرند و به خدمت تو آورده ام، حضرت فرمود كه: منم محمد بن عبدالله.

چون جميع آن مال را تسليم آن حضرت كرد ابوجهل فرياد آورد كه: اى آل غالب! اگر مرا يارى نكنيد بر محمد شمشير خود را بر سينه خود مى گذارم و خود را مى كشم و اين مال از كعبه است و او مى خواهد همه را متصرف شود، پس بر اسب خود سوار شد و شمشير خود را برهنه كرد و در تمام مكه و نواحى گشت و چندين هزار كس با او همراه شدند، و چون اين خبر به بنى هاشم رسيد ابوطالب با ساير اولاد عبدالمطلب سوار شدند و دور آن حضرت را گرفتند پس ابوطالب به نزد ايشان رفت به ايشان گفت: از محمد چه مى خواهيد؟ ابوجهل گفت كه: پسر برادر تو بر ما خيانت بسيار كرد و از جمله آنها آن است كه مالى براى كعبه آورده بودند اين پسر او را به جادو فريب داد و به دين خود در آورد و مالهاى را از او گرفت.

ابوطالب گفت: باش تا من بروم و از حقيقت حال سوال كنم، چون به خدمت حضرت آمد و التماس نمود كه آنها را به ابوجهل رد كند فرمود: يك حبه را به او نمى دهم، ابوطالب گفت: ده شتر را بردار و هفت شتر را به او بده، حضرت ابا كرد و فرمود كه: من اى هديه ها را با شتران نزد او باز مى دارم و من و او هر دو از شتران سوال مى كنيم و جواب هر يك از ما كه بگويند و گواهى هر يك از ما كه بدهند از او باشد.

ابوطالب به نزد ابوجهل آمد و گفت: پسر برادرم با شما انصاف مى دهد و چنين مى گويد و فردا در هنگام طلوع آفتاب وعده كرده است كه شما در مسجد حاضر شويد و شتران را با اسباب آنها در مسجد حاضر گردانيد و براى هر يك كه شهادت دهند از او باشد.

۶۹۲

پس ايشان برگشتند و بامداد روز ديگر ابوجهل به نزد كعبه آمد و براى هبل سجده كرد پس سر برداشت و قصه را به آن نقل كرد و گفت: اى هبل! از تو سوال مى كنم چنان كنى كه ناقه ها با من سخن بگويند و براى من شهادت دهند و محمد بر من شماتت نكند و من چهل سال است كه تو را مى پرستم و حاجتى از تو نطلبيده ام اگر امروز اجابت من مى كنى براى تو قبه اى از مرواريد سفيد مى سازم و براى تو دو دسترنج طلا و دو خلخال نقره و تاجى مكلل به جواهر و قلاده اى از طلاى بى غش بعمل مى آورم و تو را به آنها مزين مى گردانم.

پس در اين حال حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مسجد در آمد و شتران را حاضر گردانيد و ابوجهل را فرمود كه: سوال كن؛ هر چند سوال كرد جوابى نشنيد؛ پس حضرت با شتران خطاب كرد، آنها به امر الهى به سخن آمدند و شهادت بر پيغمبرى آن حضرت دادند و گواهى دادند كه اين مالها مخصوص آن حضرت مى باشد. و باز ابوجهل را فرمود كه: تو سوال كن، و او سوال كرد و جواب نشنيد، و حضرت سوال كرد جواب گفتند، تا هفت مرتبه چنين شد و حضرت مالها را برگردانيد و ابوجهل خايب و خاسر برگشت.(1)

و در بعضى از كتب مسطور است كه: چون حق تعالى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مامور گردانيد كه علانيه در ميان قريش اظهار دعوت خود بنمايد، حضرت در موسم حج كه طوايف خلق از اطراف عالم به مكه آمده بودند بر كوه صفا ايستاد و به آواز بلند ندا كرد كه: يا ايها الناس! من رسول پروردگار عالميانم؛ و مردم از روى تعجب نظر كردند بسوى آن جناب و ساكت شدند، پس به كوه مروه بالا رفت و سه مرتبه چنين ندا كرد، ابوجهل چون اين سخن را شنيد سنگى به جانب آن حضرت انداخت و پيشانى نورانى آن حضرت را مجروح كرد و ساير مشركان سنگها گرفتند و از عقب آن حضرت دويدند، پس حضرت بر كوه ابوقبيس بالا رفت و در موضعى كه آن را اكنون ((متكا)) مى گويند تكيه داد و مشركان در طلب آن حضرت مى گرديدند.

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/176.

۶۹۳

شخصى به نزد امير المومنينعليه‌السلام آمد و گفت: محمد كشته شد، علىعليه‌السلام گريه كنان به خانه خديجه دويد و خديجه پرسيد: يا على! محمد چه شد؟ فرمود: نمى دانم مى گويند كه مشركان آن حضرت را سنگباران كرده اند و اكنون پيدا نيست، آبى به من بده و طعامى بردار و بيا تا او را بيابيم و آب و طعامى به او برسانيم؛ پس هر دو روانه شدند و به خديجه فرمود: تو از جانب وادى برو و من از كوه بالا مى روم، امير المومنينعليه‌السلام مى گريست و فرياد مى كرد: يا محمد! يا رسول الله! جانم فداى تو باد آيا تو در كدام وادى تشنه و گرسنه مانده اى و مرا با خود نبرده اى؟ و خديجه فرياد مى كرد: نشان دهيد به من پيغمبر برگزيده را و بهار پسنديده را و رنج كشيده در راه خدا را.

پس در اين حال جبرئيل بر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل شد، چون حضرت را نظر بر او افتاد گريست و فرمود: ببين قوم من با من چه كردند، تكذيب من كردند و مرا به سنگ جفا خسته كردند؛ جبرئيل گفت: يا محمد! دست خود را به من بده، پس دست آن حضرت را گرفت و بر بالاى كوه نشاند و مسندى از مسندهاى بهشت را از زير بال خود بيرون آورد كه با مرواريد و ياقوت بافته بودند و بر هوا گشود تا تمام كوههاى مكه را پوشيد و دست رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را گرفت و بر روى آن مسند نشانيد و گفت اى محمد! مى خواهى بزرگوارى و كرامت و منزلت خود را نزد خداوند خود بدانى؟ فرمود: بلى، جبرئيل گفت: اين درخت را بطلب، چون طلبيد از جاى خود جدا شد و بسرعت دويد و نزد آن حضرت ايستاد و براى تعظيم سجده كرد، جبرئيل گفت: يا محمد! بگو برگردد، فرمود: برگرد، برگشت.

پس اسماعيل كه موكل است به آسمان اول فرود آمد و در خدمت آن حضرت ايستاد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول الله، پروردگار من مرا امر كرده است كه تو را اطاعت كنم در هر چه بفرمايى، اگر مى فرمايى ستاره ها را بر ايشان مى ريزم كه ايشان را بسوزاند.

پس ملك آفتاب آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول الله، اگر مى فرمايى آفتاب را به نزديك سر ايشان مى آورم كه ايشان را بسوزاند.

پس ملك زمين آمد زمين آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول الله، حق تعالى مرا امر كرده

۶۹۴

است كه تو را اطاعت كنم، اگر مى فرمايى زمين را حكم مى كنم كه ايشان را فرود برد.

پس ملك كوهها آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول الله، خدا مرا امر فرموده است كه مطيع تو باشم، اگر رخصت مى دهى كوهها را بر ايشان بر مى گردانم تا ايشان را درهم بشكنم.

پس ملكى كه موكل است به درياها آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول الله، پروردگار من مرا امر فرموده است هر چه فرمايى بعمل آورم، اگر رخصت مى فرمايى امر مى كنم درياها را تا ايشان را غرق كنند.

چون همه اين ملائكه اظهار نصرت خود كردند حضرت فرمود: آيا همه مامور شده ايد به يارى من؟ عرض كردند: بلى، پس روى مبارك خود را بسوى آسمان نمود و فرمود: من براى عذاب مامور نشده ام و مامور شده ام كه رحمت عالميان باشم، مرا با قوم خود بگذاريد كه ايشان نادانانند و به نادانى چنين مى كنند.

پس جبرئيلعليه‌السلام خديجه را ديد كه در وادى مى گريد و از پى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى گردد، گفت: يا رسول الله! خديجه را ببين كه گريه او ملائكه آسمانها را به گريه آورده است او را بطلب بسوى خود و از من سلام به او برسان و بگو به او كه: حق تعالى تو را سلام مى رساند و بشارت ده او را كه در بهشت خانه اى دارد از قصبهاى مرواريد كه به طلا زينت كرده اند و در آن صداى وحشت آميز نيست. پس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امير المومنينعليه‌السلام و خديجهعليها‌السلام را طلبيد و خون از روى گلگونش مى ريخت و خون را نمى گذاشت به زمين بريزد و پاك مى كرد، خديجه عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد چرا نمى گذارى خون به زمين بريزد؟ فرمود: مى ترسم اگر خون من به زمين بريزد حق تعالى بر اهل زمين غضب كند. چون شب شد امير المومنينعليه‌السلام و خديجهعليها‌السلام حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به خانه آوردند و سنگ بزرگى رو به روى مجلس آن حضرت تعبيه كردند، و چون مشركان خبر شدند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به خانه آمده است آمدند و سنگ به خانه آن حضرت مى انداختند، اگر سنگ از جانب بالا مى آمد آن سنگ نمى گذاشت به آن حضرت برسد و از جانبهاى ديگر

۶۹۵

ديوارها مانع بود و از پيش رو علىعليه‌السلام و خديجه ايستاده بودند و سنگها را به جان خود قبول مى كردند و نمى گذاشتند كه به آن حضرت برسد. پس خديجه گفت: اى گروه قريش! شرمنده نمى شويد كه سنگباران مى كنيد خانه زنى را كه نجيب ترين شماست؟ اگر از خدا نمى ترسيد از ننگ احتراز كنيد.

پس مشركان برگشتند و روز ديگر آن حضرت به مسجد آمد و نماز كرد و حق تعالى ترسى در دل ايشان افكند كه متعرض آن حضرت نشدند.(1)

و در بعضى از كتب مذكور است كه: در سال پنجم پيغمبرى آن حضرت سميه مادر عمار بن ياسر شهيد شد و او از جمله آنها بود كه كافران قريش ايشان را شكنجه مى كردند كه از اسلام بيزارى جويند و آنها امتناع مى كردند؛ در اين حال ابوجهل ملعون بر او گذشت و نيزه اى بر دل او زد و او را شهيد كرد.(2)

____________________

1-بحار الانوار 18/241 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

2-بحار الانوار 18/241 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

۶۹۶

باب بيست و چهارم: در بيان كيفيت معراج پيغمبر اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

۶۹۷
۶۹۸

بدان كه به آيات كريمه و احاديث متواتره ثابت گرديده است كه حق تعالى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در يك شب از مكه معظمه بسوى مسجد اقصى و از آنجا به آسمانها تا سدره المنتهى و عرش اعلا سير فرمود و عجائب خلق سماوات را به آن حضرت نمود و رازهاى نهانى و معارف نامتناهى بر آن حضرت القاء فرمود و آن حضرت در بيت المعمور و تحت عرش الهى به عبادت حق تعالى قيام نمود و با ارواح انبياءعليهم‌السلام ملاقات كرد و داخل بهشت شد و منازل اهل بهشت را مشاهده فرمود.(1)

و احاديث متواتره خاصه و عامه دلالت مى كند كه عروج آن جناب به بدن بود نه به روح بى بدن، و در بيدارى بود نه در خواب، و در ميان قدماى علماى شيعه در اين معانى خلافى نبوده چنانكه ابن بابويه و شيخ طبرسى و غير ايشان تصريح به اين مراتب كرده اند(2) ، و شكى كه بعضى در جسمانى بودن معراج كرده اند يا از عدم تتبع اخبار و آثار رسول خدا و ائمه هدىعليهم‌السلام است يا به سبب عدم اعتماد بر اخبار حجتهاى خدا و وثوق بر شبهات ملاحده حكماست، اگر نه چون تواند بود كه كسى كه اعتقاد به فرموده خدا و رسول و ائمه حقعليهم‌السلام داشته باشد و آيات قرآنى و چندين هزار حديث از طرق مختلفه در اصل معراج و كيفيات و خصوصيات آن بشنود كه همه صريحند در معراج جسمانى و به محض استبعاد و هم يا شبهات واهيه حكما همه را انكار و تاويل نمايد و در كم صفحه از كتابهاى حديث سنى و شيعه هست كه در آنجا معراج به تقريبى مذكور نباشد، و اگر خواهم

____________________

1-رجوع شود به تفسير قمى 2/3 و كافى 8/121 و تفسير طبرى 8/5.

2-امالى شيخ صدوق 510؛ مجمع البيان 3/395؛ تفسير قرطبى 10/208؛ تفسير ابن كثير 3/23؛ تفسير بيضاوى 2/434.

۶۹۹

استيفاى احاديث اين باب نمايم در چندين برابر اين كتاب استيفاى آنها نمى توانم كرد وليكن از چندين هزار به نمونه و از خرمنى به دانه اى اكتفا مى نمايم تا شيعه متدين را فى الجمله اطلاعى بر مضامين آنها حاصل گردد.

بدان كه اتفاقى است كه معراج پيش از هجرت واقع شد و بعد از هجرت نيز محتمل است كه واقع شده باشد؛ و آنچه پيش از هجرت واقع شده بعضى گفته اند در شب شنبه هفدهم ماه مبارك رمضان يا بيست و يكم ماه مزبور شش ماه پيش از هجرت واقع شد؛ بعضى گفته اند كه در ماه ربيع الاول دو سال بعد از بعثت آن حضرت واقع شد(1) ؛ و بعد از هجرت بعضى گفته اند در بيست و هفتم ماه رجب در سال دوم هجرت واقع شد.(2)

و در مكان عروج اول خلاف است: بعضى گفته اند از خانه ام هانى خواهر امير المومنينعليه‌السلام عروج نمود؛ بعضى گفته اند از شعب ابى طالب و بعضى گفته اند از مسجد الحرام.(3)

و ايضا خلاف است كه معراج آن جناب يك مرتبه واقع شد يا زياده؟ و از احاديث معتبره ظاهر مى شود كه چندين مرتبه واقع شد(4) و اختلافى كه در احاديث معراج هست مى تواند بود كه از اين جهت باشد كه از هر يك از احاديث مختلفه در وصف يكى از آن معراجها واقع شده باشد.

اما آيات معراج، از آن جمله اين آيه است( سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَ‌ىٰ بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِّنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَ‌امِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي بَارَ‌كْنَا حَوْلَهُ لِنُرِ‌يَهُ مِنْ آيَاتِنَا إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ )(5) يعنى: ((منزه است آن خداوندى كه سير فرمود بنده خود را در شبى از مسجد الحرام بسوى مسجد اقصى كه بركت داده ايم دور آن را براى آنكه بنماييم به او از آيات عظمت و جلال

____________________

1-العدد القويه 234.

2-العدد القويه 344.

3-مناقب ابن شهر آشوب 1/228.

4-بصائر الدرجات 79؛ تفسير قمى 2/335؛ خصال 600.

5-سوره اسراء: 1.

۷۰۰