شرح خطبه متقين در نهج البلاغه

شرح خطبه متقين در نهج البلاغه0%

شرح خطبه متقين در نهج البلاغه نویسنده:
گروه: ادعیه و زیارات
صفحات: 18

شرح خطبه متقين در نهج البلاغه

نویسنده: سيد مجتبى علوى تراکمه اى
گروه:

صفحات: 18
مشاهدات: 12150
دانلود: 62

توضیحات:

شرح خطبه متقين در نهج البلاغه
  • شرح خطبه متقين

  • اهميت نهج البلاغه

  • همام كيست؟

  • چگونگى القاء خطبه

  • علت خوددارى امام

  • تقوا از نظر امام

  • اشتياق همام

  • تقوا

  • تفسير واژه تقوا

  • معنا و حقيقت تقوا

  • تقوا در نهج البلاغه

  • تقوا و آزادى

  • حراست از تقوا

  • تقوا از نظر عارفان

  • حمد، شكر و مدح

  • تفاوت حمد و شكر

  • تفاوت حمد و مدح

  • مفهوم الله

  • توصيف پيامبر

  • شيوه درود بر پيامبر

  • بى نياز مطلق

  • فعل الهى

  • خدا از نافرمانى بندگان زيان نمى بيند

  • تقسيم و تقدير ارزاق بين بندگان

  • تقسيم معيشت در قرآن

  • عوالم قبل از عالم خلقت

  • كتاب تشريع و تكوين

  • صفات متقين

  • فضائل فالمتقون هم فيها اهل الفضائل

  • منطق درست منطقهم الصواب

  • صواب چيست؟

  • آفت سخن

  • آفات كلام و خاموشى

  • ميانه روى در زندگى و ملبسهم الاقتصاد

  • سفيان ثورى و امام صادق

  • امام صادق و مرد صوفى

  • بيهوده گويى صوفيان

  • فروتنى و مشيهم التواضع

  • اجتناب از حرام غضوا ابصارهم عما حرم الله عليهم

  • چشم چرانى و نگاه هوس آلود

  • شنوايى متقين و علم نافع و وقفوا اسماعهم على العلم النافع لهم

  • پيروزى در آزمايشهاى الهى نزلت انفسهم منهم فى البلاء كالذى نزلت فى الرخاء

  • مراحل تكامل روح

  • عمار ياسر و رضاى الهى

  • اشتياق به ديدار محبوب

  • شوق

  • قال فاقتفيته فاذا هو زين العابدين

  • عظمت خداوند نزد اهل تقوا

  • گستره ى ديد اهل تقوا

  • مراحل يقين

  • قلب حزين

  • خشيت چيست؟

  • ايمنى مردم از اهل تقوا

  • شر از ديدگاه فلاسفه

  • داستان مامون و سر بريده برادرش

  • اهل تقوا لاغر اندامند

  • بلال در سنگر مقاومت

  • سبكبارى اهل تقوا

  • صفات مومنين از ديدگاه امام صادق

  • داستان عمر بن عبدالله جمحى و پيامبر

  • سبكبارى سلمان فارسى

  • پاكدامنى اهل تقوا

  • داستان جابر و معاويه

  • شكيبايى اهل تقوا

  • درجات صبر و صابرين

  • پاداش صبر و صابران

  • داستان محمد بن ابى عمير

  • اهل تقوا و معامله با خداوند

  • خباب بن ارت

  • خباب و تحمل شكنجه هاى طاقت فرسا

  • اهل تقوا و دورى از دنيا

  • دارايى عثمان و نزديكانش

  • اسلام و جهان بينى

  • پس مذمت دنيا متوجه چيست؟

  • كلام على درباره دنيا

  • عطار و مذمت دنيا

  • اهل تقوا اسير دنيا نمى شوند

  • سخن على با دنيا

  • شعر بلخى درباره دنيا

  • ابوذر مرد تقوى و فضيلت

  • شب زنده دارى اهل تقوا

  • قرآن و شب زنده دارى

  • ترتيل قرآن

  • تلاوت قرآن در خانه

  • قرآن مايه ى حزن اهل تقواست

  • قرآن داروى بيمارى اهل تقواست

  • اهل تقوا و قرائت قرآن

  • ترس اهل تقوا از عذاب الهى

  • وصيت لقمان به فرزندش

  • كيفيت عبادت اهل تقوا

  • عبادت در اسلام و اقسام آن

  • عبادت پرواپيشگان

  • فضيل بن عياض

  • كارنامه روزانه ى اهل تقوا

  • حكمت چيست؟

  • داستانى از حلم احنف بن قيس

  • برترى فضيلت علم

  • گفتار مولا درباره تبهكاران و عبادت كاران نادان

  • مراد و مفهوم ابرار

  • عدل از نظر سبزوارى

  • گوهرى از حكمت لقمان

  • كلام مولا در دشمنى سه گروه با سه گروه ديگر

  • داستانى در مروت و جوانمردى

  • سيماى شيعيان از ديدگاه على

  • داستانى در محبت و عشق

  • علت آشفتگى اهل تقوا

  • امر عظيم چيست؟

  • داستان خوف يكى از صحابه

  • نگرش اهل تقوا به اعمالشان

  • عبادت رسول خدا

  • على بن الحسين و عبادت

  • ترس اهل تقوا از كردار خويش

  • ترس اهل تقوا از تعريف ديگران

  • دعبل خزاعى و مدح اهل البيت

  • سرزنش چاپلوسان

  • اويس قرن

  • نيرومندى و هوشيارى اهل تقوا

  • صفات مومن از نظر امام صادق

  • مناظرات هشام بن حكم

  • ايمان يقينى اهل تقوا

  • معناى ايمان در قرآن و درجات آن

  • دو حديث ديگر درجات ايمان

  • آزمندى اهل تقوا در علم

  • آزمندى ابن عباس در فراگيرى علم

  • سخن دانشمندان در رابطه با علم

  • اهل تقوا عالمانى بردبارند

  • زبير در جنگ جمل

  • ميانه روى اهل تقوا در اقتصاد

  • اهل تقوا و خشوع در عبادت

  • در عين تهيدستى آراسته اند

  • اصحاب صفه و تجمل

  • شكيبايى در برابر سختيها

  • عبدالله بن رواحه و شكيبايى در جنگ

  • اهل تقوا خواهان حلال اند

  • تاثير لقمه حرام

  • اهل تقوا در هدايت مردم با نشاطاند

  • رهنمود رسول خدا

  • مفهوم هدايت در قرآن

  • مناظره هشام با عمرو بن عبيد

  • پرواپيشگان و پرهيز از آز

  • صالح بن على و آزمندى

  • پرواپيشگان و ترس از اعمالشان

  • شكر و ذكر اهل تقوا

  • پرواپيشگان شبانگاه خائف و بامداد خرسندند

  • داستان سعد بن ربيع به هنگام شهادت

  • پرواپيشگان تسليم هواى نفس نيستند

  • چشم روشنى پرواپيشگان

  • سعيد بن عامر بن خذيم و نگرش او به عقبى

  • پرهيزگارى پرواپيشگان

  • مولا رهبر زاهدان

  • غاربها و لسقيت آخرها بكاس اولها

  • علم و عمل نزد پرواپيشگان

  • مالك اشتر نخعى

  • ابوالعاص بن ربيع

  • پرواپيشگان آرزويشان كوتاه است

  • ثروت از نظر پيامبر

  • لغزش پرواپيشه اندك است

  • پرواپيشه و قناعت

  • قناعت داود طائى

  • پرواپيشه و خشوع قلبى

  • سيد محمد باقر قزوينى و خشوع قلبى

  • در كار پرواپيشه دشوارى نيست

  • پرواپيشگان و كم خورى

  • فوايد ده گانه گرسنگى

  • ترسيمى از زندگانى پيامبر

  • سخن هارون بن عنتره درباره مولا

  • پرواپيشه و ديندارى

  • سفارش امام كاظم به صفوان جمال

  • موعظه امام هادى به ابوهاشم جعفرى

  • پرواپيشه و خواهشهاى نفسانى

  • پرواپيشه و فروخوردن خشم

  • كظم غيظ و رضاى پروردگار

  • خشم على براى جلب رضاى خدا

  • از پرواپيشه انتظار نيكى مى رود

  • امنيت مردم از پرواپيشگان

  • پرواپيشگان و ياد خدا

  • پرواپيشه و گذشت از خطا

  • پرواپيشه و بخشندگى

  • پرواپيشه و صله رحم

  • ترغيب به پيوند

  • نكاتى جالب در روايت

  • دورى پرواپيشه از دشنام

  • عبدالله بن مقفع و بدزبانى وى

  • نرمى گفتار پرواپيشه

  • شيوه برخورد پيامبران

  • عبدالله زبير و تندخويى

  • پرواپيشه و منكرات

  • پرواپيشه و نيكيها

  • پرواپيشه و نيكوكارى و دورى از شر

  • پرواپيشه، در برخورد با مشكلات

  • سخن حجاج با عبدالله بن عمر

  • شكيبايى پرواپيشه

  • موسى بن جعفر در زندان

  • شكرگزارى پرواپيشه

  • پرواپيشه و دورى از گناه و ستم

  • دوستى و دشمنى براى خدا

  • عشق به خدا

  • پرواپيشه و اعتراف به حق

  • پرواپيشه و امانتدارى و هوشيارى

  • استحفاظ چيست؟

  • على، مالك و براء بن عازب

  • پرواپيشه و دورى از لقبهاى زشت

  • پرهيز از همسايه آزارى

  • حقوق همسايگان

  • پرهيز از شماتت مصيبت ديده

  • حق گرايى و پرهيز از باطل

  • سخن قرآن در ثبات حق

  • محمد بن ابى حذيفه و سخن حق

  • پرواپيشه و رعايت سكوت

  • پرواپيشه و قهقهه زدن

  • پيامبر و تبسم

  • مزاح و خوشرويى پيامبر

  • شكيبايى در برابر ستم

  • قرآن و بغى

  • جنايت بسر بن ارطاه

  • پرواپيشه و آسايش مردم

  • صدقات على

  • بردگان آزاد شده مولا

  • سختى كشيدن در راه آخرت

  • سير و سلوك عارفان به حق

  • رياضت نفس از نظر مولا

  • پارسايى و پاكى و نرمش و بخشش پرواپيشه

  • سفارش امام صادق

  • علو همت عماره بن حمزه

  • سفيان بن عيينه و عيادت فضيل

  • آداب معاشرت در نظر امام صادق

  • معن بن زائده و پناه دادن به خارجى

  • دورى پرواپيشه از مكر و نيرنگ

  • نكوهش خودبينى

  • امانت دار خائن

  • سخنى درباره صعق

  • پيش بينى مولا درباره همام

  • كلام مولا در جواب سائل

  • علت عدم تاثير مواعظ بالغه در موت امام

  • سخن مولا درباره خط خوارج و ناكثان

  • مرگ مولا در بستر شهادت بود

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 12150 / دانلود: 62
اندازه اندازه اندازه
شرح خطبه متقين در نهج البلاغه

شرح خطبه متقين در نهج البلاغه

نویسنده:
فارسی
شرح خطبه متقين


شرح خطبه متقين در نهج البلاغه

نويسنده : سيد مجتبى علوى تراکمه اى

شرح خطبه متقين

الحمدلله رب العالمين و الصلاه و السلام على محمد خاتم المرسلين و آله الطاهرين و اللعن على اعدائهم اجمعين من الان الى قيام يوم الدين.
احمده حمد عبد معترف بالعجز و التقصير و اشكره على ما اعان عليه من قصد و يسر من عسير. و اشهد ان سيدنا محمدا عبده و رسوله البشير النذير صلى الله عليه و آله و سلم صلاه يفوز قائلها من الله بمغفره و اجر كبير، و ينجوبها فى الاخره من عذاب السعير. و حسبنا الله و نعم الوكيل نعم المولى و نعم النصير.
خطبه ى شريفه ى متقين كه شريف رضى رضوان الله عليه در نهج البلاغه نقل نموده است شراح به شماره هاى ١٩٤-١٩٣-١٩٢-١٨٦-١٨٤ ياد كرده اند.
علت اين اختلاف وجود ارتباط اين خطبه، با ساير خطبه ها است.
عده اى بر اين عقيده اند كه اين خطبه، بعد از خطبه ى معروفه ى القاصعه با اندك فاصله اى و با تفكيك، از ماقبل و مستقلا وجود دارد و شمارى گفته اند كه اين خطبه، به جوابى كه به برج بن مسهر طائى داده است ارتباط دارد و با خطبه ى قاصعه پايان يافته است.
به هر حال نظر به اهميت خاصى كه اين خطبه از ساير خطبه ها دارد و از آنجا كه متقين، اين گروه ممتاز خلقت خصال حميده و فضائل و صفات نمونه اى دارا هستند، از اينرو توجه شما را به افرادى كه در كتابهايشان اين خطبه را ياد كرده اند، جلب مى نمايم:
١. ابان بن ابى عياش از سليم بن قيس هلالى، در كتاب سليم بن قيس، ص ٢١١، ضمن اينكه كسى غير از ابان، از سليم بن قيس، اين خطبه را نقل نكرده و علماى رجال وى را از جمله ى ضعفاى در نقل حديث بر شمرده و اضافه كرده اند كه كتاب سليم بن قيس را كه او وضع نموده، به سليم منتسب نيست.
٢. صدوق المحدثين "ره" در كتاب امالى، ص ٣٤٠، مجلس ٨٤، حديث ٢ از امام باقر و امام صادق عليهماالسلام اين خطبه را با تفاوت چشم گيرى كه با عبارات نهج البلاغه دارد، نقل نموده است.
٣. ثقه الاسلام كلينى، در كافى، باب المومن صفاته و علامته حديث ١، ص ٢٢٦.
٤. ابن قتيبه پيش از كلينى و صدوق پاره اى از اين خطبه را در كتاب زهد از عيون الاخبار، ياد نموده است.
٥. علامه ى مجلسى رحمه الله عليه در مرآت العقول كه شرح بر كافى است ج ٩، ص ٢٠٢، بيان كرده است. ٦. ابن شعبه ى حرانى كه معاصر با صدوق قدس سرهما است در تحف العقول، ص ١٠٧، ضمن رواياتى كه از اميرالمومنين عليه السلام جمع آورى نموده، مرسلا نقل كرده است.
اين چند تن از دانشمندان بزرگ كه به نام و كتابهايشان اشاره شد، پيش از سيد رضى قدس سره خطبه را ذكر كرده اند و اگر در جمع دانشمندانى كه پيش از سيد بودند، نام علامه ى مجلسى ديده مى شود به خاطر شرح او بر كافى است.
اما دانشمندانى كه پس از سيد اين خطبه را نقل نموده اند، نام و كتابهاى آنان به اين شرح است:
١. محمد بن على الكراجكى، "متوفى ٤٤٩ ق" در كنزالفوائد، ص ٣١.
٢. كمال الدين محمد بن طلحه شافعى "متوفى ٦٥٢ ق" در مطالب السئوال، ج ١، ص ١٥١.
٣. سبط بن الجوزى يوسف بن قراوغلى "متوفى ٦٥٤ ق در تذكره الخواص مرفوعا از مجاهد از ابن عباس، ص ١٤٨
٤. علامه ى مجلسى "متوفى ١١١١ ق" در كتاب بحارالانوار، ص ٣١٥ و ٣٤١ و ٣٦٥ از جلد ٦٧ چاپ جديد و در جلد ٦٨، ص ١٩٢ و جلد ٧٨، ص ٣٨.
تا اينجا از كسانى كه خطبه را نقل كرده اند و كتابهاى آنان نام برديم، بى مناسب نيست كسانى كه اين خطبه را از نظر اهميت چشم گيرى كه دارد و مستقلا شرح كرده اند، نيز نام ببريم:
١. شرح خطبه الهمام "متقين" از محمد تقى بن مقصود على مجلسى "متوفى ١٠٧٠ ق".
٢. شرح خطبه الهمام "متقين" از ميرزا ابوالقاسم بن ميرزا احمد شيخ الاسلام اصطهباناتى.
٣. شرح خطبه الهمام "متقين" از سيد علاءالدين گلستانه "متوفى ١١١٠ ق".
٤. شرح خطبه الهمام "متقين" از تقى بن حسين على هروى اصفهانى حائرى "متوفى ١٢٩٩ ق"
٥. شرح خطبه الهمام "متقين" از شيخ محمد جواد بن على بن الشيخ جعفر التسترى متوفى ١٣٣٥ ق".
٦. شرح خطبه الهمام "متقين" از ميرآصف قزوينى "متوفى ١١٣٦ ق" در اصبهان.
٧. شرح خطبه الهمام "متقين" از علامه ى مجلسى قدس سره "متوفى ١١١١ ق".
٨. شرح خطبه الهمام "متقين" با عنوان نغمه الهى كه به لغت گجراتى است و در هند چاپ شده است.
٩. شرح خطبه الهمام "متقين" از مهدى بن ابى الحسن قمشه اى در ٢٠٧ بيت فارسى.
١٠. شرح خطبه الهمام "متقين" از انصارى "متوفى ١٤٠٥" به نظم فارسى.

اهميت نهج البلاغه

نهج البلاغه كه حاوى خطبه ها، نامه ها، كلمات پرارزش و روح پرور مولا امير مومنان عليه السلام است اثر گرانقدرى است، در جهت تنظيم و تكميل برنامه هاى عملى و پژوهشهاى علمى كه جامعه ى انسانى و به ويژه مسلمانان، به آن احتياج فراوان دارند. چرا كه تنها كتابى است كه همانند قرآن كريم "البته در رتبه ى بعد" پرده از اسرار خلقت برداشته است. معنويات نهج البلاغه، در حدى است كه مسلمانان همانگونه كه به قرآن كريم اهميت داده و مى دهند، نهج البلاغه نيز، براى آنان داراى اهميت است.
همانطور كه براى آشنايى هر چه بيشتر، دانشمندان بزرگ به تفسير و بررسى دقيق آن پرداخته تا از اين رهگذر، به حقايق قرآن راه يافته، جامعه را در پوشش علوم و معارف كتاب الهى قرار دهند، همچنان به نهج البلاغه، ارج نهاده به شرح و تفسير كلمات مولا همت گماشته اند، تا اين اثر عالى، براى هميشه در اجتماع باقى بماند.
آرى گرچه تمام سخنان مولا همانند شخصيت او عظيم و هر يك در جاى خود پرارزش است، اما بعضى خطبه ها مانند: اشباح، قاصعه و متقين، در موضوع خود چنان پرمحتوا است كه دانشمندان همت بيشترى در بحث و كنجكاوى درباره ى آنها مصروف داشته اند، تا دلهاى تشنه ى معرفت و كمال را، از چشمه ى زلال عرفان و حقيقت مولا سيراب نمايند. بدين جهت كه كلام مولا از روشنايى علم الهى نشات گرفته و رايحه عطر سخنان پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن وجود دارد .
پس با عطف نظر، به اين نكته و اينكه خطبه ى متقين، جامع صفات انسانهاى كمال يافته است، تعدادى از دانشمندان، به بحث سندى و گروهى به شرح و توضيح آن نظما و نثرا پرداخته اند، چنانكه گذشت.

همام كيست؟

سخنان شارحان نهج البلاغه و اين خطبه، در شناخت همام و اينكه فرزند كيست؟ چنان اختلاف دارد كه در جمع بندى نهايى به فرد خاصى قابل تطبيق نيست.
ابن ابى الحديد گويد: هو همام بن شريح بن يزيد بن مره بن عمرو بن جابر بن يحيى بن الاصحب بن كعب بن الحارث بن سعد بن عمرو بن ذهل بن مران بن صيفى بن سعد العشيره.
ابن ميثم بحرانى نوشته است: هو همام بن شريح بن يزيد بن مره بن عمرو بن عوف الاصحب و كان من شيعه على عليه السلام.
صاحب قاموس الرجال، پس از ترجمه ى همام و اشاره به روايت كافى و كتاب سليم بن قيس و امالى صدوق و تذكره ى سبط بن جوزى و مناقب ابن طلحه ى شافعى كه كلمه ى همام را نقل كرده اند، مى گويد: كنزالفوائد كراجكى، همام را چنين توصيف نموده است: همام بن عباده بن خيثم، برادرزاده ى ربيع بن خثيم، سپس اضافه نموده، گويد: معرفى همام آن طور كه ابن ابى الحديد "شارح معتزلى" آورده است، معلوم نيست از كجا و از چه ماخذى گرفته است.
خوئى قدس سره از بحار، اين عبارت را نقل نموده و گويد: الا ظهر انه همام بن عباده اخى ربيع بن خثيم احد الزهاد الثمانيه كما رواه الكراجكى فى كنزه و از كتاب مطالب السئول نيز، استفاده مى شود كه ربيع بن خثيم عموى همام بن عباده بن خثيم مى باشد.
به هر حال با توجه به تصريح كراجكى در كتاب كنزالفوائد كه خواهد آمد، همام فرزند عباده است و گفتار ابن ابى الحديد در حد اطلاع اين بنده، مدرك معتبرى ندارد.
استاد عاليقدر، دانشمند بزرگوار مرحوم مطهرى قدس سره در كتاب سيرى در نهج البلاغه، در آنجا كه از تاثير و نفوذ سخنان على عليه السلام بحث مى كند، مى گويد: همام بن شريح از ياران باوفاى على عليه السلام است كه دلى از عشق خدا سرشار و روحى از آتش معنا شعله ور داشت. با اصرار و ابرام از على خواست، سيماى كاملى از پارسايان ترسيم نمايد.
آيا گفتار اين محقق متتبع ماخذى سواى نظريه ى ابن ابى الحديد دارد؟ و يا اينكه مدرك معظم له تنها گفتار اوست، براى اين بنده مكشوف نگرديد.
هم اكنون به متن كلام علامه ى كراجكى در كنز كه مرحوم مجلسى قدس سرهما در بحار نقل نموده توجه فرماييد:
قال العلامه الكراجكى فى كنزه
الهمام بفتح الميم المشدد و الهاء على الاصح، هو همام بن عباده بن خثيم ابن اخى ربيع بن خثيم. قال اخبرنا ابوالمرجا محمد بن طالب عن ابى المفضل عن جعفر بن محمد العلوى عن احمد بن محمد الوابشى عن عاصم بن حميد، و عن ابى المفضل، عن محمد بن على البندار عن الحسن على بن بزيع عن مالك بن ابراهيم، عن عاصم بن حميد عن ابى حمزه الثمالى عن رجل من قومه، يعنى يحيى بن ام الطويل انه اخبره عن نوف البكالى قال: عرضت لى الى اميرالمومنين على بن ابيطالب عليه السلام حاجه فاستتبعت الله جند بن زهير و الربيع بن خثيم و ابن اخته همام بن عباده بن خثيم و كان من اصحاب البرانس فاقبلنا لقاء اميرالمومنين عليه السلام فالفيناه حين خرج يوم المسجد، فافضى و نحن معه الى نفر مبدنين قد افاضوا فى الاحد و ثات تفكها و بعضهم يلهى بعضا فلما اشرف لهم اميرالمومنين عليه السلام اسرعوا اليه قياما فسلموا فردالتحيه ثم قال: من القوم؟ قالوا: اناس من شيعتك يا اميرالمومنين! فقال لهم خيرا ثم قال: يا هولاء مالى لا ارى فيكم سمه شيعتنا و حليه احبتنا اهل البيت؟ فامسك القوم حياء قال نوف: فاقبل عليه جندب و الربيع فقالا: ما يسمه شيعتكم و صفتهم يا اميرالمومنين؟ فتثاقل عن جوابهما، و قال اتقياالله ايها الرجلان و احسنا فان الله مع الذين اتقوا و الذينهم محسنون. فقال همام بن عباده و كان عابدا مجتهدا: اسالك بالذى اكرمكم اهل البيت و خصكم و حباكم و فضلكم تفضيلا الا انباتنا بصفه شيعتكم فقال: لا تقسم فسانبئكم جميعا و اخذ بيد همام فدخل المسجد فسبح ركعتين او جزهما و اكملهما و جلس و اقبل علينا و حف القوم به فحمد الله و اثنى عليه و صلى على النبى صلى الله عليه و آله و سلم ثم قال.
كلام علامه ى كراجكى در مورد ديدار تعدادى از ياران باصفاى امير مومنان عليه السلام و تقاضاى بيان نشانه ها و صفات شيعيان، پس از پرسش مولا كه چرا در سيماى شما، علائم شيعيان و محبان ما "اهل بيت" را نمى بينم و اينكه مولا با جوابى مختصر و گذرا، از توضيح و تفصيل بيشتر، خوددارى نمود و تصريح به اينكه همام بن عباده در آن جمع، اصرار و ابرام، بر بيان يكايك صفات شيعيان، از مولا داشت، روشنگر اين است كه هر كدام از شارحان نهج البلاغه كه همام را فرزند شريح دانسته اند على الظاهر، مدرك آنان گفتار ابن ابى الحديد است كه چندان سنديت معتبرى ندارد.

چگونگى القاء خطبه

تحقيق و بررسى در نقل خطبه و مدارك آنكه سابقا يادآور شديم، نشانگر اختلاف در وضعيت سخنرانى مولا است.
بنا به نقل كلينى قدس سره در كافى، امام در حال سخنرانى پيرامون موضوع ديگرى بود كه همام در جمع شنوندگان، به پا خاست و تقاضاى بيان صفات متقين نمود:
قام رجل يقال له همام و كان عابدا ناسكا مجتهدا الى اميرالمومنين و هو يخطب فقال يا اميرالمومنين صف لنا صفه المومن كاننا ننظر اليه.
علامه ى كراجكى در كنز، چنانكه پيش از اين بيان شد كيفيت ايراد خطبه را چنين بيان كرده كه امام عليه السلام پس از پرسشى از آن تعداد شيعيان كه به حضورشان شرفياب شده بودند، درباره ى سيماى تشيع، و تقاضاى آنان بر ترسيمى كامل از پارسايان واقعى، تقاضاى آنها را پذيرفته، به سخنرانى پرداخت.
اما سيد در نهج البلاغه چنين مى گويد: روى ان صاحبا لاميرالمومنين عليه السلام يقال له همام كان رجلا عابدا، فقال له، يا اميرالمومنين صف لى المتقين حتى كانى انظر اليهم. فتثاقل عليه السلام عن جوابه الخ.
اين گفتار از كيفيت تقاضا و همچنين از وضعيت سخنرانى مولا كه آيا در حال سخنرانى بوده و با تقاضاى همام مواجه گرديده و يا اينكه با درخواست همام، به سخنرانى مشغول گرديد، بحثى مطرح نكرده است.
به هر حال همام، در جستجوى صفات متقين و پويايى اين راه بود و سوال نيز در جهت صفات و ويژگيهاى اين گروه ممتاز مطرح گرديده است.
او مى خواهد در اقيانوس پهناور علم على عليه السلام شناور گردد و از خرمن دانش آن جناب خوشه اى برگيرد.
مولا هم بنا بر مصلحتى كه خود بر آن واقف بود نخست از تفصيل بيان صفات آنان امتناع ورزيد و با عبارتى كوتاه: يا همام اتق الله و احسن فان الله مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون، از اين وادى گذشت و خاموش شد.
اما همام از آنجايى كه بسيار مشتاق بود براى التيام كام خشكيده ى خويش، به جرعه اى كم قانع نشد، زيرا بيان مختصر امام عليه السلام خواسته اش را برآورده نكرد و سينه ى ملتهب از عشق وى را مرهم ننهاد از اينرو تقاضاى خود را تكرار نمود و اصرار ورزيد، تا آنجا كه آن حضرت را سوگند داد، تا به شرح مفصل صفات راه پويان حق بپردازد، تا مگر از زبان تربيت شده ى وحى و ولايت مطلقه الهى و از زبانى كه سرچشمه ى فيض و منبع انوار پروردگار و بيانگر همه چيز است به صفات متقين راه يابد.
در بين نقلهاى مختلف خطبه، تنها در گفتار سيدرضى جمله ى فتثاقل عنه به چشم مى خورد و اين گوياى نكته اى است كه شارحان براى شناخت آن، به اختلاف سخن گفته اند. اين كلمه كه به معناى خوددارى و گرانى نمودن در مقابل اصرار و ابرام شنونده اى مانند همام است، يقينا به خاطر امر مهمى بوده است كه امام متقين عليه السلام در اظهار آن خوددارى نمود.

علت خوددارى امام

شارحان نهج البلاغه و اين خطبه دلايل و علل خوددارى امام عليه السلام را به اين شرح بيان كرده اند:
ابن ابى الحديد، انگيزه ى خوددارى امام را به يكى از احتمالات زير منتسب كرده و مى گويد:
١. لانه علم ان المصلحه فى تاخير الجواب: امام عليه السلام مصلحت ديد جواب را تاخير بيندازد.
٢. و لعله كان حضر المجلس من لا يحب ان يجيب فلما انصرف اجاب: شايد در مجلس، كسى حضور داشته كه شايستگى شنيدن در او موجود نبوده يا اينكه امام خوش نداشته كه با بودن او سخن را آغاز نمايد، زمانى كه او مجلس را ترك نمود، امام سخنرانى را آغاز كرد.
٣. و لعله راى ان تثاقله عن الجواب يشد تشوق همام الى سماعه، فيكون انجع فى موعظته: و شايد علت خوددارى، اين بوده است كه شوق همام به شنيدن افزون گردد و آمادگى بيشتر و بهتر، براى پذيرش سخن از خود نشان دهد، تا موعظه تاثير بيشترى در وجود او داشته باشد.
٤. و لعله كان من باب تاخير البيان الى وقت الحاجه لا من باب تاخير البيان عن وقت الحاجه: "اين جمله اشاره به آن چيزى است كه علماى اصول مى گويند كه اگر مولا بنده اش را به چيزى امر يا نهى كند و متعلق امر يا نهى، در ظرف خطاب نخواسته باشد و اتيان آن را در زمان ديگر و بيان را به وقت ديگر موكول نمايد، در اينحال اگر مولا بيان خواسته ى خود را تا آن زمان نگويد و به هنگام حاجت و لزوم اظهار نمايد، اين تاخير بيان الى وقت الحاجه است و قبحى بر مولا متوجه نيست و مى تواند عبد را بر عصيان، عقاب نمايد. اما اگر بيان از وقت حاجت گذشت، سپس مولا عبد را سرزنش نمايد كه چرا امر مرا اطاعت نكردى؟ عبد مى تواند جواب گويد كه شما در وقت حاجت "زمان خاص" مرا به تكليفم توجه ندادى، اكنون كه وقت حاجت گذشته است! در اينجا توبيخ و سرزنش و احيانا عقاب از مولا قبيح است."
شارح مى گويد: اين تاخير بيان به زمان حاجت است كه اشكالى ندارد و نه از قسم دوم يعنى تاخير بيان از زمان حاجت كه بر مولا قبيح باشد. از اينرو امام عليه السلام در زمان اول، چون قبحى در تاخير بيان نبود، خوددارى نموده و اما در مورد دوم و زمان حاجت، سخن را آغاز نموده، تا تاخير بيان از وقت حاجت نباشد.
٥. و لعله تثاقل عن الجواب ليرتب المعانى التى خطرت له فى الفاظ مناسبه لها ثم ينطق بها كما يفعله المتروى فى الخطبه و القريض: ممكن است تامل و خوددارى از جواب، به اين جهت بوده كه نخست معانى و مفاهيم لازم كه به خاطر مبارك آن حضرت خطور نموده، مرتب نمايد و در الفاظ و قالبهاى مناسب قرار دهد، سپس سخنرانى نمايد، همانند ديگر سخنرانان كه پس از تنظيم و هماهنگى مطالب مورد نظر در ذهن، گفتارشان را آغاز مى كنند.
ابن ميثم بحرانى علت تاخير جواب را چنين طرح نموده و گويد: و تثاقله عليه السلام عن جوابه لما راى من استعداد نفسه لاثر الموعظه و خوفه عليه ان يخرج به خوف الله الى انزعاج نفسه و صعوقها.
علت خوددارى مولا در پاسخ به پرسش وى، اشتياق بيش از حد و آمادگى كامل همام جهت استماع موعظه و تاثير سريع سخنان امام، در روح مستعد وى بود كه امكان قالب تهى كردن او را در بر داشت، و به گونه اى آن حضرت را متحير ساخته بود كه مى ترسيد مبادا با شنيدن درجات عاليه و صفات كريمه ى پويندگان راه حق "متقين"، از قيد حيات رها و به سراى ديگر بشتابد، اين خوف به جا و به موقع، باعث شد كه مولا مدتى نه چندان طولانى، درنگ نموده كه احساساتش تا اندازه اى فروكش نمايد و خطر احتمالى تا حدى رو به كاهش رود، سپس به ايراد خطبه بپردازد.
علامه ى مجلسى "ره" پس از نقل احتمالات ابن ابى الحديد و ابن ميثم، گفتار اخير را تاييد نموده و گفته است: هذا اظهر.
خوئى يكى ديگر از شارحان نهج البلاغه نيز، گفته ى ابن ميثم را تاييد نموده و مى گويد:
و الاولى ما قاله الشارح البحرانى من انه تثاقل عنه لما راى من استعداد نفسه، الخ: بهتر و ارزنده تر، گفتار بحرانى است. سپس متن گفته او را نقل مى نمايد.
اين مجموعه ى احتمالاتى بود كه در علت تاخير بيان مولا از شارحان بيان شده است، اما در بين وجوه ياد شده، نخست گفتار بحرانى است، كه شارحان بعد از وى آن را تاييد كرده و پذيرفته اند، سپس توجيه نخست ابن ابى الحديد از احتمالات ديگر ارزنده تر است، چرا كه بنا به نقل كافى، امام عليه السلام در حال خطبه خواندن بود كه همام سوال را مطرح نمود و پس از مكثى كوتاه، سخن را به صفات متقين سوق داد، اما از اينكه فردى يا افرادى جلسه را ترك كرده باشند و مولا پس از خالى شدن مجلس از فرد يا افراد غير مرغوب، سخنرانى را ادامه داده و به صفات متقين خاتمه داده باشد، بحثى مطرح نشده، بدين جهت، اين احتمال چندان تاييدى ندارد.
اما مسئله ى تاخير بيان به وقت حاجت، نه از وقت حاجت، مربوط به تكاليف شرعى است و به مسائل ارشادى، اخلاقى، بيان خصلتها و صفات پسنديده ى انسانهاى رشد يافته ارتباطى ندارد و سخنرانى مولا به جنبه ى دوم نظر دارد نه به جاى ديگر.
و اما پنجمين احتمال، كه مولا از سرعت در جواب صرفنظر نموده باشد، به خاطر ترتيب و تنظيم معانى در قالب الفاظ مناسب اساسا مردود است. زيرا مولا سخنانش را ارتجالا ايراد مى نموده و اين مطلب، بر كسى پوشيده نيست كه مولا در مواقع مختلف، بدون زمينه سازى قبلى، آنچنان سخنرانى مى نمود كه موجب حيرت فصحا و بلغاى عهد خود و پس از آن گرديده است.
كوتاه سخن اينكه سخنان پرمحتوا و بديع و شورانگيز امام عليه السلام همچون نجواى بلبل به گوش گل و سروش آبشاران بر كوهساران و نسيم عطرآگين گلها بر دلها، روح لطيف همام را در بر گرفت و كام خشكيده ى او را طراوت بخشيد.
آرى كلام پرمعنا و عميق امام عليه السلام كه چونان گدازه هاى آتشفشان جوشان از قله ى فياض امامت سرازير مى شد از يك سو و سرزمين وجود همام كه مستعد پذيرش اين گدازه هاى فياض و روان بخش بود از سويى ديگر، تاثير به سزايى كه احتمال آن مى رفت بر جاى نهاد. سخنان جانبخش و روح نواز مولا وجود مالامال از نياز همام را تسخير نمود و مانند داروى شفابخش، وى را كه در بستر تكامل معنوى، در پيش پاى طبيب مهربان انسانها "مولا امير مومنان عليه السلام" آرميده بود، شفا بخشيد و ناگهان با ناله اى آتشين كه حكايت از سوز درون و سرشار شدن كاسه ى عمر و زندگى پربركتش مى نمود با ترنم به اين مضمون كه:
من سرى دارم و در پاى تو خواهم باليد خجل از ننگ بضاعت كه سزاوار تو نيست

تقوا از نظر امام

مولاى متقيان روحى له الفدا سخن را آغاز نموده ولى سربسته و كوتاه، فرمود: يا همام اتق الله و احسن فان الله مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون سخن از قرآن كريم نشات گرفت، تا شنونده بداند كه منبع فيض و حلال همه ى مشكلات، كلام خداوند متعال است و مواعظ، حكم، كنيه، اشاره، انذار، بشارت، همه و همه در اين برنامه تشريع آسمانى منطوى است:
اى همام! راه تقوى و صيانت نفس را پيش گير و اختيار كن، تا خداوند تو را نصرت عطا فرمايد، چرا كه خداوند امدادهاى غيبى خود را بر متقين و نيكوكاران اعطاء مى نمايد. اين جمله ى كوتاه ولى مالامال از معنا، پرمحتوا، هدايت كننده، ارشادگر و جلادهنده ى دل با آن همه گستردگى معنوى، خواسته ى همام را برآورده نكرد فلم يقنع بهذا لقول حتى عزم عليه.

اشتياق همام

همام كه با روحى سرشار از صفا و پاكى، خود را در كنار اقيانوس علم، تقوا، فضيلت و عينيت علمى و عملى قرآن ناطق امير مومنان عليه السلام مى ديد، تنها به شنيدن اين چند جمله ى كوتاه، هر چند پرمحتوا قناعت نكرد و از مولا تقاضا كرد كه وى را از چشمه ى زلال فيض امامت مطلقه، سيرآب نمايد! با توجه به اينكه دلهاى آماده و شايسته ى معرفت را نبايد از فيض الهى كه بيانگر آن، زبان امامت و ولايت مطلقه است محروم نمود و اينكه ان هذه القلوب اوعيه فخيرها اوعاها: دلها ظرف و محل جمع آورى علوم و اعتقادات است، پس پرخيرترين و بهترين آنها، دلهايى است كه فراگيرى و گستره ى زيادتر داشته باشد.
از اينرو مولا به تفصيل صفات پويندگان راه حق و دلباختگان جمال احديت، پرداخت. به هر حال بحث درباره ى متقين و به ويژه صفات جمال و جلال آنهاست كه از واژه ى تقوا نشات گرفته است، بدين جهت نخست از تقوا و مشتقات آن سخن گفته، سپس به شرح خطبه خواهيم پرداخت.

تقوا

تقوا از كلمات شايع و رايج دينى است، در قرآن كريم به شكل اسمى و يا به صورت فعلى زياد آمده است، تقريبا به همان اندازه كه از ايمان و عمل نام برده شده و يا از نماز و زكات سخن به ميان آمده و بيش از آن مقدار كه مثلا نام روزه ذكر شده از تقوا اسم برده شده است.
در نهج البلاغه، از جمله كلماتى كه زياد روى آنها تكيه شده، كلمه ى تقوا است. در نهج البلاغه، خطبه اى طولانى است به نام خطبه ى متقين اين خطبه را اميرالمومنين عليه السلام در جواب تقاضاى كسى ايراد كرد كه از آن حضرت خواسته بود، توصيف مجسم كننده اى از اهل تقوا بكند، امام نخست استنكاف كرد و به ذكر سه چهار جمله، اكتفا نمود ولى آن شخص كه نامش، همام بن شريح و مردى مستعد و برافروخته بود، قانع نشد و در تقاضاى خود اصرار و سماجت كرد، اميرالمومنين عليه السلام شروع به سخن كرد و با بيان بيش از صد صفت و ترسيم بيش از صد رسم از ويژگيهاى معنوى و مشخصات فكرى، اخلاقى و عملى اهل تقوا سخن را به پايان رسانيد. مورخان نوشته اند كه پايان يافتن سخن على همان و قالب تهى كردن همام پس از يك فرياد همان!

تفسير واژه تقوا

تقوا از ماده ى وقى است كه به معناى حفظ و صيانت و نگهدارى است، معناى اتقا احتفاظ است، ولى تاكنون ديده نشده كه در ترجمه هاى فارسى، اين كلمه را به صورت حفظ و نگهدارى ترجمه كنند. در ترجمه هاى فارسى اگر كلمه ى تقوا به صورت اسمى استعمال شود، مانند خود كلمه تقوا و يا كلمه ى متقين به پرهيزكارى ترجمه مى شود. مثلا در ترجمه ى هدى للمتقين گفته مى شود: هدايت است براى پرهيزكاران و اگر به شكل فعلى استعمال شود، به ويژه اگر فعل امر باشد و متعلقش ذكر شود به معناى خوف و ترس ترجمه مى شود، مثلا در ترجمه ى اتقوا الله يا اتقوا النار گفته مى شود: از خدا بترسيد و بترسيد از آتش جهنم.
البته كسى مدعى نشده كه معناى تقوا ترس يا پرهيز و اجتناب است، بلكه چون ديده شده كه لازمه ى صيانت خود از چيزى، ترك و پرهيز از آن است و همچنين غالبا صيانت و حفظ نفس از امورى، ملازم است با ترس از آن امور، چنين تصور شده كه اين ماده، مجازا در بعضى موارد به معناى پرهيز و در بعضى موارد ديگر به معناى خوف و ترس مى باشد، گرچه هيچ مانعى در كار نيست كه اين كلمه، مجازا به معناى پرهيز و يا به معناى خوف استعمال شود، اما از طرف ديگر موجب و دليلى هم نيست كه تاييد كند كه از اين كلمه، يك معناى مجازى مثلا ترس يا پرهيز قصد شده، باشد و موجبى نيست كه بگوييم معناى اتقوا الله اين است كه: از خدا بترسيد و معناى اتقوا النار اين است كه: از آتش بترسيد بلكه معناى اينگونه جمله ها اين است كه: خود را از گزند آتش حفظ كنيد و يا خود را از گزند كيفر الهى محفوظ بداريد بنابراين ترجمه ى صحيح كلمه ى تقوا خودنگهدارى است كه همان ضبط نفس است و متقين يعنى خودنگهداران.
راغب در كتاب مفردات القرآن گويد: الوقايه حفظ الشى ء مما يوذيه و يضره... و التقوى جعل النفس فى وقايه مما يخاف، هذا تحقيقه ثم يسمى الخوف تاره تقوى و التقوى خوفا حسب تسميه مقتضى الشى ء، بمقضيه و المقتضى بمقتضاه و صار التقوى فى تعارف الشرع حفظ النفس عما يوتم و ذلك بترك المحظور: وقايه عبارت است از محافظت چيزى، از هر چه به او زيان مى رساند و تقوا يعنى نفس را محافظت كردن از آنچه درباره ى آن بيم مى رود، تحقيق مطلب اين است. اما گاهى استعمال لفظ مسبب در مورد سبب و استعمال لفظ سبب در مورد مسبب، يعنى خوف به جاى تقوا و تقوا را به جاى خوف استعمال مى گردد. تقوا در عرف شرع،: نگهدارى نفس از آنچه انسان را به گناه مى كشاند مى باشد به اينكه ممنوعات و محرمات را ترك كند.
راغب صريحا مى گويد: تقوا خود را محفوظ نگهداشتن است و گويد: استعمال كلمه ى تقوا به معناى خوف مجاز است و البته تصريح نمى كند كه در مثل اتقوا الله معناى مجازى قصد شده و چنانكه گفتيم دليلى نيست كه تاييد كند در مثل اين جمله ها كلمه ى تقوا مجازى به كار رفته است. چيزى كه نسبتا عجيب به نظر مى رسد، ترجمه ى فارسى اين كلمه به پرهيزكارى است!
تاكنون ديده نشده كسى از اهل لغت، مدعى شده باشد كه اين كلمه، به اين معنا هم استعمال شده است. چنانكه ديديم راغب، استعمال اين كلمه را، به معناى خوف اسم برد، ولى از استعمال اين كلمه، به معناى پرهيز نام نبرد، معلوم نيست از كجا و چه وقت و به چه جهت، در ترجمه هاى فارسى اين كلمه، به معناى پرهيزكارى ترجمه شده است؟!
به نظر مى رسد كه تنها فارسى زبانان هستند كه از اين كلمه، مفهوم پرهيز و اجتناب درك مى كنند و هيچ عرب زبانى در قديم يا جديد اين مفهوم را از اين كلمه درك نمى كرده است، شك نيست كه در عمل، لازمه ى تقوا و صيانت نفس نسبت به چيزى، ترك و اجتناب از آن چيز است، اما نه اين است كه معناى تقوا همان ترك، پرهيز و اجتناب باشد.

معنا و حقيقت تقوا

از آنچه درباره ى لغت تقوا گفته شد، تا اندازه اى مى توان معنا و حقيقت تقوا را از نظر اسلام دانست، ولى لازم است به موارد استعمال اين كلمه، در آثار دينى و اسلامى، بيشتر توجه شود تا روشن گردد كه تقوا يعنى چه؟ بدين منظور، مقدمه اى ذكر مى شود:
انسان اگر بخواهد در زندگى اصولى داشته باشد و از آن اصول پيروى كند، خواه آنكه آن اصول از دين و مذهب گرفته شده باشد، يا از منبع ديگرى، ناچار بايد خط مشى معينى داشته باشد و هرج و مرج، بر كارهايش حكمفرما نباشد. لازمه ى خط مشى معين داشتن و اهل مسلك و مرام و عقيده بودن، اين است كه به سوى يك هدف و يك جهت، حركت كند و از امورى كه هوا و هوسهاى آنى او موافق است، اما با هدف او و اصولى كه اتخاذ كرده، منافات دارد خود را نگهدارى كند.
بنابراين تقوا به معناى عام كلمه، لازمه ى زندگى هر فردى است كه مى خواهد انسان باشد و تحت فرمان عقل، زندگى كند و از اصول معينى پيروى نمايد.
تقواى دينى و الهى، يعنى اينكه انسان خود را از آنچه دين، خطا، گناه، پليدى و زشتى شناخته شده، حفظ و صيانت كند و مرتكب آنها نشود.
چيزى كه هست حفظ و صيانت خود از گناه كه نامش تقواست به دو شكل ممكن است صورت بگيرد و به تعبير ديگر، ما دو نوع تقوا مى توانيم داشته باشيم: تقواى ضعف و تقواى قوت.
نوع اول، اين است كه انسان براى اينكه خود را از آلودگيهاى معاصى حفظ كند، از موجبات آنها فرار نمايد و خود را هميشه از محيط گناه دور نگهدارد. مانند كسى كه براى رعايت سلامتى و حفظ بهداشت، كوشش كند، خود را از محيط بيمارى زا و ميكروب زا و از موجبات انتقال بيمارى دور نگهدارد. به محيط مالارياخيز نزديك نشود و با كسانى كه به بيماريهاى واگيردار، مبتلا هستند معاشرت نكند.
نوع دوم، اين است كه در روح خود، حالت و قوتى به وجود مى آورد كه به او مصونيت روحى و اخلاقى مى بخشد تا اگر فرضا در محيطى قرار بگيرد كه وسايل و موجبات گناه و معصيت فراهم باشد، آن حالت و ملكه ى روحى، او را حفظ كند و مانع شود كه آلودگى پيدا نمايد، مانند كسى كه در بدن خود، مصونيت طبى ايجاد مى كند، تا ميكروب فلان مرض نتواند در بدن او اثر كند.
در زمان ما تصورى كه عموم مردم، از تقوا دارند، همان نوع اول است، مثلا اگر گفته مى شود فلانى آدم با تقوايى است يعنى مرد محتاطى است كه انزوا اختيار كرده و خود را از موجبات گناه دور نگاه مى دارد، اين همان نوع تقوا است كه از آن به تقواى ضعف تعبير كرديم.
شايد علت پيدايش اين تصور، آن است كه از اول، تقوا را براى ما پرهيزكارى و اجتناب ترجمه كرده اند، و پرهيز از گناه، به معناى پرهيز از محيط و موجبات گناه تلقى شده و كم كم به اينجا رسيده كه كلمه ى تقوا در نظر عامه ى مردم، معناى انزوا و دورى از اجتماع پيدا كرده است.
در محاورات عمومى، وقتى كه اين كلمه، به گوش مى رسد، يك حالت انقباض پا پس كشيدن و عقب نشينى، در نظرها مجسم مى شود.
پيش از اين گفتيم كه لازمه ى اينكه انسان، حيات عقلى و انسانى داشته باشد، اين است كه تابع اصول معينى باشد و لازمه ى اينكه انسان از اصول معينى پيروى كند، اين است كه از امورى كه با هوا و هوس او موافق است، ولى با هدف او و اصول زندگانى او، منافات دارد پرهيز كند، ولى لازمه ى همه ى اينها اين است كه انسان، اجتناب از محيط و اجتماع را پيشه سازد! اما راه بهتر و درست، اين است كه انسان، در روح خود، ملكه و حالت مصونيتى ايجاد كند كه آن حالت، حافظ و نگهدار او باشد.

تقوا در نهج البلاغه

در آثار دينى به ويژه در نهج البلاغه كه فوق العاده، روى كلمه ى تقوا تكيه شده است، همه جا تقوا به معناى آن ملكه ى مقدس كه در روح آدمى پيدا مى شود و به روح قوت، قدرت و نيرو مى دهد و نفس اماره و احساسات سركش، آن را رام و مطيع مى سازد، به كار رفته است، در خطبه ى ١١٢ مى فرمايد:
ان تقوى الله حمت اولياء الله محارمه و الزمت قلوبهم مخافته حتى اسهرت لياليهم و اضمات هواجرهم: تقواى خدا، دوستان خدا را در حمايت خود قرار داده و آنها را از تجاوز به حريم محرمات الهى نگهداشته است و خوف خدا را ملازم دلهاى آنها قرار داده است، تا آنجا كه شبهاى آنها را زنده و بيدار نگهداشته و روزهاى آنها را قرين تشنگى "تشنگى روزه" كرده است.
در اين جمله ها، با صراحت تقوا، به معناى حالت معنوى و روحانى ذكر شده كه حافظ و نگهبان از گناه است و ترس از خدا را به عنوان يك اثر، از آثار تقوا در كنار آن آورده است.

تقوا و آزادى

لازمه ى اينكه انسان از زندگى حيوانى خارج شود و زندگى پاك انسانى را برگزيده اين است كه از اصول معين و مشخصى پيروى نمايد و لازمه ى اينكه از اصولى معين و مشخص پيروى كند، اين است كه خود را در چهارچوب همان اصول محدود سازد و از حدود آنها تجاوز ننمايد و آنجا كه هوا و هوسهاى آنى، او را تحريك مى كند تا از حدود خود تجاوز نمايد خود را نگهدارى كند. نام اين خود نگهدارى كه مستلزم ترك امورى است تقوا مى باشد، نبايد تصور كرد كه تقوا مانند نماز و روزه از مختصات ديندارى است، بلكه لازمه ى انسانيت است. انسان اگر بخواهد از طرز زندگى حيوانى و جنگلى خارج شود، ناچار است كه تقوا داشته باشد. با توجه به اين مطلب و با در نظر گرفتن اينكه در زبان پيشوايان بزرگ دين، از تقوا به عنوان حصار و حصن و مانند اينها تعبير شده، ممكن است كسانى كه به نام آزادى از هر چيزى كه بوى محدوديت بدهد فرار مى كنند، چنين تصور نمايند كه تقوا هم، يكى از دشمنان آزادى و نوعى زنجير است بر پاى بشر!! ولى آنان بايد بدانند كه تقوا محدوديت نيست، بلكه مصونيت است.
براى توضيح مطلب مثالهايى بيان مى گردد:
يك: انسانها براى خود خانه مى سازند و به دور آن ديوار مى كشند و براى اطاقها در و پنجره مى سازند، آيا از خود پرسيده ايد، چرا اين كارها را مى كنند؟ براى اينكه خود را در زمستان، از گزند سرما و در تابستان، از آسيب گرما محافظت كنند، براى اينكه لوازم زندگى خود را در محيط امنى حفظ نمايند. آيا خانه و مسكن براى انسان، محدوديت است و منافى آزادى اوست يا مصونيت است؟
دو: انسانها براى خويش لباس تهيه مى كنند و پاى خود را در كفش و سر را در كلاه و تن را به انواع جامه ها، مى پوشانند و البته به وسيله ى همين كفش، كلاه و جامه است كه نظافت خود را حفظ مى كنند و جلو سرما و گرما را مى گيرند آيا مى توان نام اينها را زندان گذاشت و اظهار تاسف كرد كه پا در كفش، سر در كلاه و تن در پيراهن زندانى شده است؟
سه: آيا كسى كه پشت فرمان اتومبيل نشسته و به راهى مى رود، ناگهان چراغ قرمز او را به عدم عبور، آگاه مى سازد و در همان حال بايد توقف نمايد، تا چراغ سبزرنگ كه علامت جواز عبور است روشن گردد، اين توقف محدوديت است يا مصونيت؟! بديهى است كه توجه به خطر و توقف لازم، جهت حفظ جان خود و ديگران مصونيت است و نه محدوديت. تقوا هم براى روح، مانند خانه براى زندگى، جامه براى تن و توقف براى حفظ جان است.
در قرآن مجيد از تقوا به جامه تعبير شده است و پس از آنكه نامى از جامه هاى تن مى برد، مى فرمايد: و لباس التقوى ذلك خير: و لباس "جامه ى" تقوا كه نيكوترين جامه است. بنابراين توان، نام محدوديت را، روى چيزى گذاشت كه انسان را از موهبت و سعادت محروم كند، اما چيزى كه خطر را از انسان دفع مى نمايد و آدمى را حفظ مى كند، همانا مصونيت است نه محدوديت. تعبير به مصونيت نيز، يكى از تعبيرات اميرالمومنين عليه السلام است كه در يكى از كلماتش مى فرمايد: الا فصونوها و تصونوابها: تقوا را حفظ كنيد و به وسيله ى تقوا براى خود مصونيت فراهم سازيد.

حراست از تقوا

اينك، به بحث ديگر تقوا كه حراست تقوا است مى پردازيم، تا ببينيم كه تقوا، با آن همه اعتبار و امتياز عالى كه دارد، موجب غرور و غفلت بعضى نگردد و خيال نكنند كه انسان متقى معصوم از خطاست! و آنگاه توجه به خطرات بنيان كن تقوا ننمايند.
آدمى در عين اينكه بايد در حمايت و حراست تقوا زندگى كند، بايد خود نيز، حافظ و حارس تقوا باشد و اين مطلب به اصطلاح دور نيست. مانعى ندارد يك چيز وسيله ى حفظ و نگهدارى ما باشد و در عين حال موظف باشيم كه او را حفظ كنيم! مثلا لباس، آدمى را از سرما و گرما نگه مى دارد و انسان هم بايد، حافظ و نگاهبان آن باشد، تا آن را از خطر دستبرد دزد، پارگى و آلودگى محافظت نمايد. اگر بپرسند، آيا از تقوا بايد كمك گرفت براى رسيدن به خدا و مقام قرب الهى، يا از خدا بايد كمك خواست براى تحصيل تقوا؟ مى گوييم هر دو. به كمك تقوا بايد به خدا نزديك شد و از خدا بايد مدد خواست كه براى تقواى بيشتر ما را موفق بفرمايد. امير مومنان عليه السلام در آنجا كه از حراست تقوا سخن مى گويد، مى فرمايد:
عبادالله! اوصيكم بتقوى الله فانها حق الله عليكم و الموجبه على الله حقكم و ان تستعينوا عليها بالله تستعينوا بها على الله.
يعنى شما را به تقواى الهى، سفارش مى كنم، چرا كه تقوا حق خداوند است، بر عهده ى شما و موجب ثبوت حق شماست، بر خدا و اينكه از خدا براى رسيدن به تقوا كمك بخواهيد و از تقوا براى رسيدن به خدا كمك بگيريد.
به هر حال با توجه به مفهوم تقوا و حقيقت آن و اينكه تقوا محدوديت نيست، بلكه مصونيت است و آدمى را حراست مى كند و انسان هم بايد آن را نگهدارى نمايد، به اين نكته بايد توجه داشت كه تحقق تقواى واقعى كه اين همه فوايد و آثار بر آن مترتب است و تجسم آن در يك فرد كار آسانى نيست.
از امام صادق عليه السلام درباره ى حقيقت تقوا سوال شد، فرمود: لا يفقدك حيث امرك و لا يراك حيث نهاك: "حقيقت تقوا اين است كه" به هنگام امتثال اوامر و در وقت افتخار فرمانبرى، بايد حضور فعال داشته باشى و در كنار منهيات هرگز تو را نبيند.

تقوا از نظر عارفان

حكى عن بعض الناسكين انه قال رجل: صف لنا التقوى، قال اذا دخلت ارضا فيها شئوك، كيف تعمل؟ قال: اتوقى و اتحرز، قال: فافعل فى الدنيا كذلك، فهى التقوى.: از بعضى ناسكان "عارفان" حكايت شده كه مردى از وى پرسيد، تقوا را براى ما توصيف كن، گفت: اگر به سرزمينى كه در آنجا خار باشد عبورت افتاد، چگونه راه مى روى؟ آن مرد گفت: خود را نگه مى دارم تا از آسيب خار و خاشاك در امان باشم. سالك گفت دنيا را، زمين پر از خار، فرض كن و آنچنان خود را نگهدار كه از خطر محفوظ بمانى، اين حالت خودنگهدارى همان تقوا است.
به خود انديشيدن، لازمه اش دورى از گناه است و از آن تقوا، تحصيل مى گردد و با تحصيل تقوا، تقرب به خدا و رمز عبوديت و بندگى حق، در تو پديد مى آيد كه اين خود به تنهايى ارزش والاى انسانى است.
حكى عن بعض العارفين انه قال لشيخه: اوصينى بوصيه جامعه، فقال: اوصيك بوصيه رب العالمين للاولين و الاخرين، قوله تعالى: و لقد وصينا الذين اوتوا الكتاب من قبلكم و اياكم ان اتقواالله و لا شك انه تعالى اعلم بصلاح العبد، من كل احد و رحمته و رافته اجل من كل رافه و رحمه فلو كان فى الدنيا خصله اصلح للعبد و اجمع للخير و اعظم فى القدر و اعرق فى العبوديه من هذه الخصله لكانت الاولى بالذكر و احرى بان يوصى بها عباده، فلما اقتصر عليها، علم انها جمعت كل نصح و ارشاد و تنبه و سداد و خير و ازفاد: حكايت شده است كه يكى از عارفان به شيخ و مرشد خود گفت: مرا به وصيت و اندرزى جامع، راهنمايى كن، شيخ گفت: تو را به وصيت پروردگار به همه ى بندگانش از آغاز تا انجام جهان، سفارش مى كنم، آنجا كه مى فرمايد: ما اهل كتاب و شما را اندرز مى دهيم و توصيه مى كنيم به تقواى خداوند، ترديدى نيست كه خداوند، به مصلحت بندگان آگاه و رحمت و مهربانى او، از هر كس به بندگانش بيشتر است، اگر خصلتى از تقوا بالاتر، جامعتر و نافعتر براى بندگان و تقرب به ذات او بود، هر آينه آن را ذكر مى نمود و سزاوار بود كه آنان را به آن خصلت سفارش نمايد، اما از آنجايى كه تنها به همين كلمه ى تقوا اكتفا نموده، معلوم مى شود كه اين واژه ى مقدس، جامع همه ى خصلتها و اندرزهاى سودمند است. ارشاد، تنبيه، خير و پويندگى راه حق در اين كلمه، به مفهوم واقعيش وجود دارد.
كوتاه سخن، اينكه ارزش و اثر تقوا به حدى است كه على عليه السلام مى فرمايد:
فان تقوى الله دواء داء قلوبكم و بصر عمى افئدتكم و شفاء مرض اجسادكم و صلاح فساد صدوركم و طهور دنس انفسكم.: تقوا دواى دردهاى دلهاى شما و شفاى بيمارى بدنهاى شما و اصلاح خرابى سينه هاى شما و پاك كننده ى نفوس شماست.
مولى المتقين، در اين چند جمله، تمام ابتلا و دردهاى بشر را يك كاسه نموده، تنها تقوا را درمان همه بيماريها و رافع همه ى ابتلاها مى داند، ارزش واقعى يك چيز، آنگاه معلوم مى شود كه آن را با غير مقايسه كنيم و ببينيم آيا به چيز ديگر مى توان عمل كرد كه آن را انجام دهد يا نه؟
تقوا از آن نمونه حقايق ارزنده، در زندگى انسان است كه نه زر، نه قدرت، نه تكثير قانون و نه هر چيز ديگر نمى تواند جاى آن را پر كند.
خلاصه و عصاره ى بحث اينكه: تقوا محرك است نه ركودپرور، مصونيت است نه محدوديت، آزادى بخش است نه دست و پاگير، حارس و نگهبان است نه مولد گرفتارى.
درمان دردهاى روحى و جسمى را، بايد از كانون فراگير تقوا گرفت و مشكلات فردى و اجتماعى را نيز بايد از طريق تقوا حل نمود.

حمد، شكر و مدح

فحمد الله و اثنى عليه و صلى على النبى و آله ثم قال:
پس خداوند را ستايش نموده و ثنا گفت و بر پيامبر بزرگوار و آل او درود فرستاد.

تفاوت حمد و شكر

فرق حمد، شكر و فرق داراى وجوه اشتراك و افتراق از نظر مورد و مفهوم است به اين
شرح:
بين حمد و شكر اين است كه حمد ستايش است با زبان در برابر كار نيكى كه با اختيار از فاعل آن صادر شود، خواه آن فعل صادر شده براى فاعل فضيلت باشد، مانند: علم، يا آنكه غير در آن لحاظ شده باشد، مانند: احسان و بخشندگى. شكر، فعلى است كه از شكرگزار به جهت انعامى كه منعم به او داده صادر مى شود و مشعر بر تعظيم بخشنده مى باشد، خواه تقدير و تشكر با زبان باشد، يا اعتقاد قلبى، يا محبت درونى، يا عمل و خدمتگزارى به اعضا باشد، شاعر مى گويد:
افادتكم النعماء منى ثلاثه يدى و لسانى و الضمير المحبتا انعام شما بر من، سه چيز "يعنى" دست، زبان و دل مرا در پوشش محبت شما قرار داد. بنابراين حمد نسبت به شكر با توجه به مفهوم، اعم مطلق است، چرا كه حمد به نعمت و غير نعمت تعلق مى پذيرد و نسبت به مورد، اخص از شكر است و تنها به معناى ستايش به زبان مى باشد، اما شكر بر حسب مفهوم به عكس حمد است، چرا كه فقط تنها تعلقش به نعمت است، ولى از نظر مورد، اعم از حمد است، زيرا به زبان و قلب، محبت درونى، خدمتگزارى ادا مى گردد.
بنابراين نسبت بين اين دو، از نسبتهاى چهارگونه عام خاص من وجه است "دو مورد افتراق و يك مورد اتفاق دارد" مورد اتفاق در هر مورد، ستايش با زبان در برابر احسان است و مورد افتراق حمد از شكر، جميل اختيارى، مانند: علم و مورد افتراق شكر از حمد، محبت درونى در برابر احسان است.

تفاوت حمد و مدح

فرق بين حمد و مدح اين است كه اولا مدح در مورد زنده و غير زنده، جاندار و بى جان، به كار مى رود، اما در حمد چنين نيست. مثلا مى گويى: زيد را مدح نمودم، همچنين اين لوءلوء را مدح نمودم، ولى نمى توان گفت: لوءلوء را حمد مى كنم، ثانيا مدح، پيش از احسان و پس از احسان صحيح مى باشد، اما حمد پيش از احسان درست نيست، ثالثا مدح، گاهى سرزنش و توبيخ مى گردد، همانگونه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: احثوا التراب على وجوه المداحين به صورت مداحان و ستايشگران خاك بريزيد "مراد مدح نابجا يا زياده از حد است"، ولى حمد، هميشه به آن امر شده است، چنانكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: من لم يحمد الناس لم يحمد الله.: هر كس مردم را ستايش نكند، خدا را نيز ستايش نمى كند، رابعا مدح، ستايش و تعريف است با زبان، در برابر زيبايى، خواه اختيارى باشد يا غير اختيارى، اما حمد در برابر فعل جميل اختيارى است فقط، خامسا نقيض حمد، مذمت است، ولى نقيض مدح، هجاء بدگويى و دشنام دادن مى باشد.


۱
مفهوم الله

مفهوم الله

الله، لفظى است كه بر ذات واجب الوجود بالذات، به شكل علميت بالغلبه اطلاق شده است از اله ياله به معناى عبد و يا از و له الرجل اذا تحير گرفته شده، چرا كه كلمه ى اله بر وزن فعال به كسر به معناى مفعول است، يعنى: معبود، يا از اين جهت كه عقلها درباره ى او حيرت زده شده اند، مى باشد.
دليل بر علميت اين اسم بر باريتعالى، اين است كه همه ى اسماء حسنى و افعالى كه از اين اسماء گرفته شده به وضعيت او قرار گرفته، اما اين اسم هيچگاه به صفت آن اسماء و افعال، درنمى آيد، مثلا گفته مى شود: الله الرحمن الرحيم و گفته مى شود: رحم الله، علم الله و رزق الله، ولى نمى توان گفت: الرحمن الله و چون كه وجود پروردگار كه اله هر چيز است، لف و جامع همه ى اوصاف كماليه است و همه ى اوصاف كماليه مدلول وجود حق است بالالتزام، صحيح است گفته شود: آنچه را كه دانشمندان بزرگ فرموده اند: ان لفظ الجلاله اسم للذات الواجب الوجود المستجمع لجميع صفات الكمال: قطعا اسم جلاله "الله" اسمى براى ذات اقدس احديت است كه مستجمع جميع صفات كمال، مى باشد و اگر اين جهت ملحوظ نباشد اين اسم، علم بالغلبه است كه جز معناى اله چيز ديگرى در آن عنايت نشده است. و اثنى عليه: ستايش نمود او را مولا پس از حمد و ثناى پروردگار، بر پيامبر اسلام درود فرستاد.

توصيف پيامبر

اميرمومنان عليه السلام بارها در سخنان گهربار خويش، اخلاق نيكو و صفات جميله و اعمال پسنديده ى پيامبر اسلام را مى ستود و از سجاياى اخلاقى آن حضرت ياد مى نمود.
آرى، مهر و محبت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم نسبت به بندگان خدا، از يك سو و شجاعت و استقامت بى نظيرش از جانب ديگر، چنان قلبها و دلهاى پرشور و هيجان را تسخير نمود كه دشمنانش از فرط درماندگى، او را ساحر و گاهى مجنون مى ناميدند.
على عليه السلام در مورد شجاعت پيامبر مى فرمايد:
انا كنا اذا حمى الباس و احمرت الحدق اتقينا برسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: در جنگلها هرگاه دشمنان، حلقه ى محاصره را بر ما تنگ مى گرفتند به او پناه مى برديم.
كان اميرالمومنين عليه السلام اذا وصف رسول الله قال: اجود الناس كفا و اجرء الناس صدرا و اصدق الناس لهجه و اوفاهم ذمه و الينهم عريكه و اكرمهم عشره، من رآه بديهه هابه و من خالطه فعرفه احبه لم ارمثله قبله و لا بعده.:
امير مومنان عليه السلام به هنگام ستودن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: او بخشنده ترين بخشندگان، راستگوترين مردم و باوفاترين افراد، به پيمان و از همه خوش برخوردتر و معاشرتش با مردم، از همه برتر بود. هر كس او را مى ديد، هيبت وى در دلش جاى مى گرفت و هر كس با او رفت و آمد داشت و او را مى شناخت، شيفته ى او مى شد و او را دوست مى داشت، هيچ كس را همانند او نديدم نه قبل و نه بعد.
آن حضرت به عبارات مختلف، گاهى در قالب دعا و زمانى در مقام توصيف، شخصيت والاى پيامبر عظيم الشان اسلام را، همانند شاگردى كه منزلت استاد خود را براى ديگران بازگو مى كند مى سايد. مولا در يكى از خطبه ها، روش درود فرستان بر پيامبر را، به مردم تعليم نموده مى فرمايد:
اللهم داحى المدحوات و داعم المسموكات و جابل القلوب على فطرتها شقيها و سعيدها، اجعل شرائف صلواتك و نوامى بركاتك على محمد عبدك و رسولك الخاتم لما سبق و الفاتح لما انغلق الخ:
اى پروردگار مهربان! اى گستراننده ى گسترده ها! ارضين سبع و اى نگهدارنده ى آسمانها! از فروريختن و جلب كننده ى دلها به شناخت خويش، خواه شقى و خواه سعيد. شريفترين و عاليترين درودهاى خود را و بلندترين و افزونترين بركتهاى خود را بر بنده و فرستاده ات قرار ده، آنكه رسالت به او خاتمه يافت و درهاى هدايت را، به روى همه باز نمود.
آن هنگام كه بزرگ آموزگار گيتى، ديپاچه ى هستى را تدوين مى نمود، نام او را در سرلوحه ى آن نگاشت و او را ختم رسولان و پيامبران قرار داد، حبيب و دوست خويش نام نهاد، مكارم اخلاق و محاسن صفات او، حليتى بر گردونه ى خرد شد و سخنان سراسر حكمت و پند و اندرز او، بر گوش گيتى، چونان گوشواره ى درخشان تلالوء مى نمود.
او جامه ى مندرس و فرسوده ى جاهليت را، از تن نحيف انسانهاى جاهل و نادان درآورد و به جاى آن، لباسى زيبا از محاسن و مكارم اخلاق، بر پيكرشان پوشاند: انى بعثت لاتمم مكارم الاخلاق و سپس در مكتب وحى و با كتاب انسان سازش "قرآن كريم" آنان را تا سرحد كمال سوق داد: هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم اياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمه: او به انسانها آموخت كه در گلستان هنر، نخل دانش بنشانند و سوداى دل را از ديده پنهان نموده، مبحث تحقيق را در دفتر جان بگشايند: ان هذا القرآن يهدى للتى هى اقوم.
كوتاه سخن اينكه، تنها على بود كه پيامبر را درك نموده و نسبت به او شناخت كامل داشت، چرا كه در اقليم وجود، شاگردى آنچنان كوشا و دل باخته ى معرفت، براى چنين معلمى فيض بخش، ديده نشده و نخواهد شد.
و قد علمتم موضعى من رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم بالقرابه القريبه و المنزله الخصيصه وضعنى فى حجره و انا ولد يضمنى الى صدره و يكنفنى فى فراشه و يمسنى جسده و يشمنى عرفه و كان يمضع الشى ء ثم يلقمنيه و ما وجد لى كذبه فى قول و لا خطله فى فعل.:
شما به خوبى موقعيت مرا، از نظر خويشاوندى و قرابت و منزلت و مقام ويژه نسبت به رسول خدا مى دانيد، او مرا در دامن خويش پرورش داد. من كودك بودم كه او مرا "همچون فرزندش" در آغوش خويش مى فشرد و در استراحتگاه مخصوص خود جاى مى داد، بدنش را به بدنم مى چسبانيد و بوى پاكيزه او را استشمام مى كردم، غذا را مى جويد و در دهانم مى گذاشت. هرگز دروغى در گفتارم نيافت و اشتباهى در كردارم پيدا ننمود.
او چونان پدرى مهربان كه به فرزندش عشق مى ورزد، در آن هنگام كه در مهد كودكى آرميده، نهايت محبت را به كار مى گيرد و يا همچون پرنده اى كه تمام روز، از شاخه اى به شاخسارى مى پرد، تا دانه اى يافته با بالهاى خسته، خود را به آشيان رسانده، دانه را با دهان خود نرم نموده، در دهان جوجه اش مى گذارد. در وقت خوردن غذا، مرا در كنار خود مى نشاند و با دهان پاك و مطهرش، غذا را جويده و لقمه كرده در دهان من مى گذاشت. در سراسر عمر پربركتش كه در كنار او بودم، هرگز از من دروغى نشنيد و خطايى در عمل من نديد و مرا خاطى و نادم از كردار، ملاقات نكرد.
و لقد قبض رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و ان راسه لعلى صدرى و لقد سالت نفسه فى كفى فامررتها على وجهى.
در آن هنگام كه وجود مقدسش در بستر بيمارى، واپسين، لحظات زندگى خود را مى گذراند و انفاس پاكش، به شماره افتاده بود و سيمرغ مرگ، به سوى او در پرواز بود و دو بال ستبرش، بر پيكر شريف آن نخبه ى هستى، باز نموده بود و فرشته ى مرگ "عزرائيل" دفتر زندگى دنيوى سراسر رنج، مشقت و استقامتش را بسته و روح بزرگش را، تا مقام امن الهى به پرواز درآورد، من در كنار بستر او بودم، در حالى كه سينه ى من افتخار پذيرش سر مبارك او را داشت آخرين نفسها را كشيد و جان را در دست من، به فرشته ى مرگ تسليم نمود و به ديدار دوست شتافت، در آن حال آن روح پاك را به صورت خود ماليدم و با روان پاكش خداحافظى كردم.
فمن ذا احق به حيا و ميتا؟
و آنگاه كه از تغسيل، تكفين و تدفين پيامبر سخن مى گفت: مى فرمود: كيست كه از من به آنجناب، در زندگى و پس از مرگ سزاوارتر و ذيحق تر باشد؟
آرى درود خدا، فرشتگان، انسانها، جنيان و همه ى موجودات، بر تو اى پيامبر رحمت و نيز صلوات و تحيات خدا و خلق خدا، بر تو اى شاگرد مكتب وحى، اى امير مومنان! و بر اولاد طاهرينت. به هر حال، صلوات بر پيامبر، فرمان پروردگار است آنجا كه مى فرمايد:
ان الله و ملائكته يصلون على النبى يا ايها الذين آمنوا صلوا عليه و سلمو تسليما. خدا و فرشتگانش، بر پيامبر درود مى فرستند. اى كسانى كه ايمان آورده ايد، بر او درود فرستيد. و به فرمانش به خوبى گردن نهيد.

شيوه درود بر پيامبر

احاديثى چند، درباره ى صلوات بر پيامبر و آل وى، در نماز و غير نماز، در كتابهاى روايى وجود دارد، براى اطلاع كامل، جويندگان به آنجا مراجعه نمايند. در اينجا تنها به يك حديث اكتفا نموده، بحث را آغاز مى كنيم:
و عن عبدالله بن سنان عن ابى عبدالله عليه السلام قال: قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ذات يوم لعلى عليه السلام: الا ابشرك؟ فقال: بلى بابى انت و امى، فانك لم تزل مبشرا بكل خير فقال: اخبرنى جبرئيل آنفا بالعجب، فقال له على عليه السلام و ما الذى اخبرك يا رسول الله؟ فقال اخبرنى ان الرجل من امتى اذا صلى على فاتبع بالصلاه على اهل بيتى فتحت له ابواب السماء و صلت عليه الملائكه سبعين صلاه و ان كان مذنبا خطاء ثم تتحات عنه الذنوب كما يتحات الورق من الشجر و يقول الله تبارك و تعالى لبيك عبدى و سعديك و يقول الله لملائكته: يا ملائكتى! انتم تصلون عليه سبعين صلاه و انا اصلى عليه سبعمائه صلاه. و اذا صلى على و لم يتبع بالصلاه على اهل بيتى، كان بينها و بين السماء سبعون حجابا و يقول الله جل جلاله لا لبيك! و لا سعديك يا ملائكتى! لا تصعدوا دعائه الا ان يلحق بنبيى عترته، فلا يزال محجوبا حتى يلحق بى اهل بيتى.:
عبدالله بن سنان از امام صادق عليه السلام روايت مى كند كه فرمود: پيامبر بزرگوار اسلام، روزى به اميرمومنان فرمود: تو را بشارت دهم؟ اميرمومنان گفت: بلى پدر و مادرم فدايت باد، وجود مبارك شما هميشه منشاء خير است، پيامبر فرمود: جبرئيل مرا به چيز شگفت آورى خبر داد! اميرمومنان عرض كرد: يا رسول الله به چه چيز شما را خبر داد؟ پيامبر فرمود: مرا خبر داد كه اگر كسى از امتم به من درود فرستد و آن را با صلوات بر اهل بيتم خاتمه دهد، درهاى آسمان، به روى او گشوده و فرشتگان، هفتاد بار براى او طلب آمرزش كنند و از آن پس اگر از گنهكاران باشد، گناهان او همانند برگ درختان در فصل خزان مى ريزد و خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد: اجابت مى كنم تو را و ياريت مى كنم يارى دادنى. اى فرشتگان من، شما بر او هفتاد مرتبه صلوات فرستيد و آمرزش طلب مى كنيد ولى من هفتصد بار او را مورد رحمت قرار مى دهم. اما اگر تنها بر من درود فرستد و از آل من ياد نكند و بر آنها درود نفرستد، هفتاد حجاب بين صلوات او و آسمان حايل مى گردد و خداوند مى فرمايد: نه تو را اجابت مى كنم و نه ياريت مى نمايم، اى فرشتگان من دعا و صلوات او را، بالا نبريد مگر آنكه "در صلوات" عترت پيامبر را به او ملحق كند. اين دعا همچنان در حجاب خواهد ماند تا اينكه عترت و اهل بيت من در صلوات بر من ملحق نمايد اللهم صل على محمد و آل محمد.

بى نياز مطلق

اما بعد فان الله سبحانه خلق الخلق حين خلقهم غنيا عن طاعتهم
جمله اما بعد فصل خطاب است، مطلبى كه پس از حمد خدا، يا پس از اين مقدمات، شروع مى شود. نخستين كسى كه اين كلمه را گفته، داود عليه السلام يا كعب بن لوى بود.
سبحان. پاك و منزه و مقدس، جمله ى فعليه ى دعائيه است، يعنى پاك و دور است خداوند از زن و فرزند و منصوب على المصدريه كانه قال ابرى الله من السوء برائه.
خلق: آفريدن، ابداع كردن و ايجاد نمودن است، به معناى مصدرى و خلق: مردم، مردمان، عالم خلق "ناسوت" مقابل امر و آن عالمى كه موجود به ماده و مدت باشد، مانند: افلاك، عناصر و مواليد ثلاثه، يعنى جمادات، نباتات و حيوانات كه اين عالم را عالم شهادت، عالم ملك و عالم خلق مى گويند.
مولاى متقيان على عليه السلام نخست آفرينش موجودات و خلقت آدميان را، سرآغاز سخن قرار داده مى فرمايد: آفريدگار يكتا زمانى كه انسان و پديده ها را آفريد، از اطاعت آنان بى نياز بود، يعنى انسان و آفريدگان ديگر، خواه از عالم امر يا عالم خلق باشند، همه و همه، در نقص امكانى با هم شريك اند كه مدام از مبدا فياض بهره مى گيرند. چون رابطه ى خالق و مخلوق، ربط فيض دهندگى و فيض پذيرى است، كه از يك سوى آن كمال مطلق و از سوى ديگر احتياج محض است، شائبه ى نيازى در بين نخواهد بود. بنابراين ايجاد آدميان و غير هم كه از فياضيت الهى مايه گرفته، جهت كسب اطاعت و فرمانبرى آنها نيست، زيرا خداى متعال، واجب الوجود بالذات است و واجب الوجود بالذات، واجب الوجود من جميع الجهات و الحيثيات مى باشد و اينكه گفته اند صرف الوجود كل الاشياء، واقعيتش غناى مطلق است و اگر آفريننده ى جهان تقدس و تعالى ايجاب طاعت بر بندگان نموده است، تنها به خاطر قصور امكانى آنها است كه بدين وسيله، از نقص به كمال ارتقاء يابند و در رهگذر عبادت و بندگى حق جل و علا به العبوديه جوهره كنهها الربوبيه واصل گردند.

فعل الهى

اما بحث درباره ى افعال الهى و كيفيت آن را، بايد در علم كلام، جستجو نمود كه جويندگان به آنجا رجوع خواهند كرد و تنها اشاره اى گذرا در اين جهت، از گفتار علامه ى طباطبايى، در تفسير الميزان نموده، آنگاه به اصل مطلب رجوع مى نماييم.
علامه در مبحث كلام فى معنى حقيقه فعله و حكمه تعالى بحث جالبى دارد كه پس از گفتار لازم و استشهاد از آيات قرآنى و نقل كلام دو گروه افراطى مفوضه و تفريطى مجبره و رد بر آنها، مى فرمايد:
فقد تبين: ان جهات الحسن و المصلحه و ما يناظرها فى عين انها موجوده فى افعاله تعالى و احكامه و فى افعالنا و احكامنا بما نحن عقلاء تختلف فى انها بالنسبه الى اعمالنا و احكامنا حاكمه موثره و ان شئت قلت دواع و علل غايبه و بانسبه الى افعاله و احكامه تعالى، لازمه غير منفكه و ان شئت قلت: فوائد مطرده فنحم بما انا عقلاء نفعل ما نفعل و نحكم ما نحكم لانا نريد به تحصيل الخير و السعاده و تملك مالا نملكه بعد و هو تعالى يفعل ما يفعل و يحكم ما يحكم لانه الله و يترتب على فعله ما يترتب على فعلنا من الحسن و المصلحه و افعالنا مسئول عنها معلله بغاياتها و مصالحها و افعاله غير مسئول عنها و لا معلله بغايه لا يملكها بل مكشوفه بلوازمها و نعوتها اللازمه و لا يسال عما يفعل و هم يسالون.
روشن و مبين شد كه جهات حسن و مصلحت و مانند اينها، در فعل الهى، همانند جهات حسن و مصلحت در افعال ما عقلا و خردمندان است با اين فرق كه حسن و مصلحت در افعال و اعمال ما، جنبه ى تاثيرى و حكومتى دارد و مى توان گفت كه دواعى و علل غايى براى افعال و اعمال ما مى باشد. بنابراين عقلا و دانشمندان، هر فعلى يا حكمى كه از آنها صادر مى شود، به خاطر تحصيل خير و سعادت و به دست آوردن آنچه را تا به حال مالك آن نبوده اند مى باشد، اما خداوند متعال، هر فعلى كه انجام دهد و حكمى را كه صادر مى كند، معلل به غايت و مصلحت نيست، زيرا خداى جهان مظهر كمال و جامع كمالات است و از وجود كامل، جز كمال صدور نمى يابد.
چكيده ى سخن اين است كه فعل ما، چون و چرا دارد، چون كه معلل به غايات و اغراض است و اما افعال الهى، خودش به ذاتها غايت و غرض است، چرا كه از حكيم صدور يافته است و به هنگام صدور فعل، كشف مى شود كه داراى مصلحت بوده و مصلحت و حسن، از لوازم لاينفك فعل الهى است، از اينرو لا يسال عما يفعل و هم يسالون.
امنا من معصيتهم كلمه ى امن و مشتقات آن، معانى زيادى دارند، مانند، اطمينان، سلامت، تصديق، آرامش و جز اينها.
معصيت: گناه كردن، نافرمانى نمودن است.

خدا از نافرمانى بندگان زيان نمى بيند

آن زمان كه فياضيت الهى، به ايجاد موجودات تعلق گرفت و كاروان مخلوقات، راه فيض پذيرى، در پيش گرفت و به راه افتاد، گناه بندگان، در جود و بخشندگى خداى مهربان كمتر دخالتى نداشت، تا سد راه فيض مقدس الهى گردد و از نعمت وجود محروم بماند، معصيت و نافرمانى كردن، نقصى است كه از بنده مايه گرفته و اثر سوء آن، به خود او برمى گردد، اما اين ابر تيره كه در آسمان زندگى بندگان، پيدا مى شود، از تابش و فروغ آفتاب تجلى فيض حق نمى كاهد. گناه، حرمان از مقام قرب است، ولى با فيض خداوندى ارتباطى ندارد.
بنده اگر مطيع و فرمانبر باشد، خود سودى برد و اگر متمرد و نافرمان باشد، زيانى است كه خود كسب نموده كه در همين جا نيز، امداد الهى او را در بر گرفته با نويد توبه و بازگشت، مى توان اين خلاء را پر نموده و به آغوش رحمت واسعه ى خداوندى باز گردد.
اين انسان بيچاره، نيازمند است كه اگر به كسى احسانى كند، يا حاجت او را برآورد، اميد به پاداش دارد و دست كم به تعريف، تمجيد و سپاس وى، چشم دوخته اما در احسان ربوبى، چنين ديدى راه ندارد. بنده اگر گناهكار بوده و در مسير خلاف وظيفه اش، گام بردارد باز از فيض الهى و قيوميت ربوبى بى بهره نيست.
اديم زمين سفره عام اوست بر اين خوان يغما چه دشمن چه دوست پرستار امرش همه چيز و كس بنى آدم و مرغ و مور و مگس چنان پهن خوان كرم گسترد كه سيمرغ در قاف قسمت خورد لانه لا تضره معصيه من عصاه و لا تنفعه، طاعه من اطاعه: چرا كه گناه گنهكاران، او را زيان نمى رساند و طاعت فرمانبران، او را سود نمى بخشد.
اين دو جمله، به غير ترتيب، علت براى دو بيان پيشين است. بنابر عادت، سخن گويان، علت هر كلام را، در كنار آن جاى داده تا شنونده، از حالت انتظار بيرون آمده، به انگيزه ى گفتار اطلاع يابد. اين نوع سخن گفتن، يعنى علت را در كنار معلول نهادن، مى توان از محسنات فن سخنورى به شمار آورد. به هر حال آفرينش موجودات براى جلب نفع يا دفع ضرر نبوده، تا از طاعت آنها نفعى به او عايد گردد و يا از معصيت آنان ضررى به ساحت اقدسش برسد، چرا كه جلب منفعت و دفع ضرر، از عوارض نقص است تا بدين وسيله به كمال برسد و خداوند متعال، از نقص و احتياج منزه و مبرا است. او كمال مطلق، جمال مطلق، علم مطلق و حياه مطلق است، زيان و كمبودى در ساحت اقدس او وجود ندارد.
مولا در ضمن خطبه ى ديگرى از اين حقيقت پرده برداشته مى فرمايد:
لم يخلق ما خلقه لتشديد سلطان و لا تخوف من عواقب زمان و لا استعانه على ند مثاور و لا شريك مكاثر و لا ضد منافر ولكن خلائق مربوبون و عباد داخرون
موجودات را آفريده اما نه براى تقويت فرمانروايى و قدرتش و نه براى بيم از حوادث آينده، نه براى آنكه در مبارزه با همتاى خويش ياريش دهند و نه براى اينكه از فخر و مباهات شريكان و مبارزان او، جلوگيرى كند، بلكه همه مخلوق او هستند و در سايه ى پرورش او و بندگانى خاضع در برابر او.
عصاره و چكيده ى سخن اينكه: معصيت بندگان، براى خداوند ضرر خيز نبوده و طاعت آنان نفع پرور نيست. او كمال مطلق است، جلب نفع و دفع ضرر، در پيشگاه الهى، واژه ى مفهوم دارى نبوده و نخواهد بود. اگر بنده فرمانبر است، اين اطاعت و تسليم، نفعى است كه به خود او بازمى گردد و اگر عصيانگر و متمرد است اين تمرد و معصيت نيز، به خود او برمى گردد و در هر حال، به غفران و رحمت واسعه ى الهى محتاج مى باشد.
پيش وجود همه آيندگان پيش بقاى همه پايندگان سابقه سالار جهان قدم مرسله پيوند گلوى قلم مبدع هر چشمه كه جوديش هست مخترع هر چه وجوديش هست پرورش آموز درون پروران روز بر آرنده ى روزى خوران داغ نه ناصيه داران پاك تاج ده تخت نشينان خاك خام كن و پخته به تدبيرها عذر پذيرنده ى تقصيرها اول و آخر به وجود و حيات هست كن و نيست كن كائنات اول او اول بى ابتدا آخر او آخر بى انتها كيست در اين دستگه ديرپاى كه لمن الملك زند جز خداى مجموع سخن، مقدمه اى است براى شرح حال اهل تقوا كه همام تقاضاى بيان آن داشت و علت پيشگفتار و مقدمه، اين است كه شايد بعضى از ناآگاهان چنين تصور كنند كه خواست خداوند از متقين كه اعمال صالحه و صفات پسنديده انجام دهند به خاطر احتياج اوست تعالى الله عن ذلك چرا كه جلب نفع و دفع ضرر، ويژه ى پندار نقص امكانى آدميان است، غافل از اينكه واجب الوجود بالذات، از هر جهت و حيثيت واجب الوجود مى باشد.

تقسيم و تقدير ارزاق بين بندگان

فقسم بينهم معايشهم و وضعهم من الدنيا مواضعهم
معيشت: زيست، زندگى، آنچه بدان زندگى كنند از خوردنى و آشاميدنى و پوشيدنى و جز آن ماده حيات، زمان يا مكان كه در آن زندگى كنند جمع معايش.
وضع: نهادن چيزى را بر جاى. موضع جايگاه، جمع مواضع و از همين ماده به معناى ديگر، فروافكندن از درجه، كم كردن بر غريم چيزى از مال يافتنى- وضع يده فى الطعام- خوردن آن، منها نمودن، وديعت نهادن و جز اينها آمده است.
فاء در فقسم جهت تفريع است، يعنى اين جمله، متفرع است بر خلق الخلق كه پس از آفرينش موجودات و آدميان، معيشت و وسايل زندگى را، بين آنان تقسيم نموده و هر يك را بر حسب مصلحت، از اين ماده ى حياتى، بهره مند ساخته است و به عبارت ديگر پس از فيض خالقيت، رزاقيت الهى نيز، همه را در پوشش كشيد.

تقسيم معيشت در قرآن

اين جمله به آيه اى از قرآن كريم اشاره دارد، آنجا كه مى فرمايد:
اهم يقسمون رحمت ربك نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحيوه الدنيا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم بعضا سخريا و رحمت ربك خير مما يجمعون.:
آيا آنانند كه رحمت پروردگارت را تقسيم مى كنند؟ ما "وسايل" معاش آنان را در دنيا بين آنان قسمت كرده ايم و برخى از آنان را از "نظر" درجات، بالاتر از بعضى "ديگر" قرار داديم، تا بعضى از آنها برخى "ديگر" را در خدمت گيرند و رحمت پروردگار تو از آنچه آنان مى اندوزند بهتر است.
اين آيه، در مقام انكار گفتار كافران است كه مى گفتند: چرا اين قرآن، به يكى از دو مرد بزرگ، از دو قريه ى "طائف و مكه" نازل نشد! يعنى چرا نبوت كه رحمت پروردگار است، بر يكى از اين دو نازل نگرديد؟ خداوند مى فرمايد: اينان بر تقسيم معيشت خود كه از نبوت به مراتب پايين تر است، قدرت ندارند! چگونه درباره ى نبوت اظهارنظر مى كنند.
دليل بر اينكه ارزاق و معيشتها به دست انسانها نيست، اختلاف افراد است به فقر و غنا، عافيت و صحت، اولاد، جاه و مقام. با اينكه هر كس خواهان جمع ارزاق براى خود مى باشد و اگر اين امور به دست انسانها بود، اولا نبايد فردى كمبود داشته باشد و ثانيا نبايد اختلاف، كم و زياد در زندگى آنها مشهود گردد، با اينكه اختلاف وجود دارد و اين اختلاف، خود دليل واضحى است كه رزق، مقسوم به مشيت الهى است نه به دست آدميان.

عوالم قبل از عالم خلقت

در جمله ى بعد كه عطف به اين جمله است، مى فرمايد: خداوند آنها را در مواضع تعيين شده، در دنيا جاى داد. يعنى هر كس به آنچه را كه در حكمت بالغه اش صلاح او را ديد، فقر، غنا، اولاد، جاه، صحت، مرض، تثبيت نمود، چرا كه قبل از عالم خلق "عالم طبيعت" عوالم ديگر، مانند عالم غيب عالم امر خزائن الله، عقول، ارواح، وجود دارد كه مقدرات اين عالم، از آنجا "عالم امر" منبعث گرديده با وساطت علل و اسباب، به مخلوقات ايصال مى گردد.
و به عبارت ديگر، در گستره ى علم الهى، هر چيز و هر كس، بدون حد و قيد و زمان و مكان وجود دارد "نسبت ايجادى" كه پس از وصول به عالم دنيا "عالم خلق" كه در معرض كون و فساد و خلع و لبس است، در شرايط خاص زمان و مكان و حدود و قيود، قرار مى گيرد و در عالم مثال كه عالمى لطيف تر، نسبت به عالم اجسام است، هر چه در اين عالم به نظر مى آيد، نظير آن در آنجا نيز وجود دارد، گواه بر اين گفتار، اشعار ذيل است كه مى گويد:
چرخ با اين اختران نغز و خوش زيباستى صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى صورت زيرين اگر بر نردبان معرفت بر رود بالا همان با اصل خود يكتاستى در نيابد اين معما هيچ فهم ظاهرى گرچه بونصر ستى گر بوعلى سيناستى "ميرفندرسكى"

كتاب تشريع و تكوين

شايان ذكر است كه غرض، از خلقت آدميان و جنيان، در كتاب تشريع "قرآن كريم" شناخت و عرفان به مقام پروردگار، در راستاى عبادت و بندگى است، تا بدين وسيله از نقص به كمال روآورده، به بساط قرب الهى راه يابند. بدين جهت دنيا جايگاه به فعليت رساندن استعدادات و قابليتهاست، تا هر كس و هر چيز، با تلاش و فعاليت مستمر و خستگى ناپذير خود از قوه به فعليت و از فقدان به وجدان، ارتقاء يابد. در اين بين وجود پربركت پيامبران و سفيران بزرگ الهى، نقش وساطت در فيض دارند و تكاليف محوله را انجام داده، در شان يلى الربى از مبدا فيض، فيوضات را گرفته و با جلوه ى يلى الخلقى، صورتهاى تهى از نقش معرفت و كمال را، به علوم كتاب الهى، نقش فضيلت و تكامل بخشيده، از ليس به ايس برسانند.
ابر باد مه خورشيد فلك در كارند تا تو نانى به كف آرى و به غفلت نخورى همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار شرط انصاف نباشد كه تو فرمان نبرى به هر حال هر موجودى، مظهر يك صفت از صفات حقتعالى است، ولى انسان مانند اسم جلاله "الله" كه مستجمع جميع صفات و اسماء حسنى است، مظهر همه ى صفات مى باشد چرا كه خداوند سبحان، هر چيزى براى جهتى و بروز صفتى از صفات. خلق كرده است. فلك، مظهر دائم است، ملك، مظهر سبوح قدوس، خورشيد، مظهر اسم نور، آب، نماينده ى اسم محيى خداست كه زنده كننده است، زمين، مظهر امين است، همچنين انسان، مظهر جميع اسماء و صفات است كه در شان او: و علم آدم الاسماء كلها ثم عرضهم على الملائكه. نازل شده است.
آرى در آزمايش و امتحان آدميان و فرشتگان كه خداوند فرمود: انى جاعل فى الارض خليفه. آدميان با دريافت افتخار فلما انبئهم باسمائهم در مسير فضيلت و برترى به لقد كرمنا بنى آدم... نايل گرديدند و امتياز خلقت الاشياء لاجلك و خلقتك لاجلى. به خود اختصاص دادند.
كوتاه سخن آنكه در طى نعمت خلقت و پس از آن، هدايت كه فرمود: قال ربنا الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى. و اينكه لازمه ى خلقت هر وجود خاص، ارائه ى مطلوب يا ايصال به مطلوب كه مفهوم هدايت است مى باشد، به اين معنا كه خداوند، رابطه ى بين وجود شى ء و مدارج كمال آن ايجاد نموده. انسان كه يكى از مصاديق شى ء "وجود خاص" است، به هدايت تكوين و هدايت تشريع كه هر دو لازمه ى رسيدن او، به كمال مطلوب اوست، امتياز يافته است، با اين توضيح كه آدميان با اختيار و اراده ى خويش و با پشتوانه ى عقل كه امانت الهى است، در وصول به كمال مطلوب، تا: دنى فتدلى فكان قاب قوسين او ادنى "بنابر احتمالى" پيش مى روند.

صفات متقين

فضائل فالمتقون هم فيها اهل الفضائل

فاء "برابر است با پس" در كلمه ى المتقون براى گرفتن نتيجه، از جمله ى پيشين مى باشد.
المتقون، جمع المتقى و افتعال، از وقايه به معناى خود نگهدارى است و متقين يعنى خودنگهداران.
ضمير فيها به دنيا بازمى گردد. هم، ضمير جمع مذكر و مرجع آن متقون مى باشد و بنابر احتمالى، براى تاكيد و حصر خبر در مبتداست.
اهل: خاندان، مردم، باشنده، مقيم، ساكن، زن، سزاوار، شايسته، نجيب، اصيل، امت هر پيغمبر اهل موسى، اهل عيسى، فاميل و قوم خويش، ج: اهالى. فضائل، جمع فضيلت: پايه بلند در فضل، صفت نيكو، مزيت، برترى، رجحان و فزونى.
فضائل اصلى عبارتند از: شجاعت، عفت، عدالت و حكمت.
يعنى متقين در دنيا، به صفات نيكو و پايه هاى بلند فضل، از ديگر انسانها مزيت يافته، سزاوارند كه فضائل اصلى، مانند: شجاعت، عفت، عدالت و حكمت را به خود اختصاص دهند، تا در اين راستا به نشر فضائل همت گماشته و مدينه ى فاضله ى انسانى را تشكيل دهند، زيرا اين گروه، با بهره گرفتن از خلقت و تقسيم معيشت و مواضع تعيين شده در دنيا، با امداد غيبى كه شايستگى آن را دارند، مسير خود را از اهل دنيا جدا نموده، حركات، سكنات و حالات آنان به گونه اى است كه از تقرب به خدا و اعراض از زخارف دنيا، حكايت دارد و اين تقرب با امداد غيبى از يكسو و تلاش بى وقفه و خستگى ناپذير، از سوى ديگر، بازنايستاده، براى رسيدن به مكارم اخلاق و محامد اوصاف كه اهداف عاليه ى انسانى است، تا سر حد امكان، پيش رفته اند و راه بسى طولانى را، يك شبه، طى نموده و ارزشهاى اصيل آدميت را كسب نموده اند.

منطق درست "منطقهم الصواب"

نطق، مصدر يا اسمى است بر نطق خارجى كه عبارت است از لفظ و بر نطق داخلى، يعنى ادراك كليات و بر مصدر اين فعل كه زبان است و بر محل ظهور اين افعال كه ادراك يا نفس ناطقه است، اطلاق مى شود.
"قال الطبرسى فى مجمع البيان: اهل العربيه يقولون، انه لا يطلق النطق على غير بنى آدم و انما يقال الصوت لان النطق عباره الكلام و لا كلام للطير الا انه لما فهم سليمان، معنى صوت الطير سماه منطقا مجازا."
دانشمندان ادبيات عرب مى گويند: نطق به بنى آدم اختصاص دارد و بر غير آنان اطلاق صوت صحيح است، نه نطق، زيرا نطق عبارت است از كلام و كلام براى پرندگان نيست ولى از آنجا كه حضرت سليمان، به معناى آواى پرندگان، آگاه بود، بدين جهت قرآن مجازا آن را نطق ناميده است.
راغب اصفهانى گويد: "النطق فى التعارف: الاصوات المقطعه التى يظهرها اللسان و تعيها الاذان، فالنطق لفظ مشترك عندهم بين القوه الانسانيه التى يكون بها الكلام و بين الكلام المبرز بالصوت."
نطق، در عرف و اصطلاح: اصوات جداگانه و پراكنده اى است كه زبان آن را اظهار نموده و قابل شنيدن است. پس نطق لفظ مشتركى است كه گاهى به قوه ى انسانى "نفس ناطقه" اطلاق مى شود و زمانى ديگر، به كلامى كه با صوت ابراز مى شود، اطلاق مى گردد.
بنابراين، منطق به معناى سخن گفتن و يا سخن: علمت منطق الطير. يعنى كلام پرندگان را آموختم، است. معناى نخست "سخن گفتن" به انسان اختصاص دارد و از ويژگيهاى آدمى است كه امتياز آنها را بر ديگر مخلوقات مشخص مى كند، از اينرو فصل منوع انسان، نطق است.
سخنورى يكى از مواهب بزرگ الهى، بر آدميان و يكى از علل تكريم آنهاست و آنجا كه اميرمومنان عليه السلام مى فرمايد: "انا لامراء الكلام": ما فرماندهان سپاه سخن هستيم، به اين حقيقت اشاره مى كند. معناى دوم "سخن و كلام" بر انسان و ديگر موجودات قابل تطبيق است و جمله هاى: منطق الطير، منطق النمل، منطق الحجر، به اين معنا اشاره دارد و اين معنا در انحصار لفظ و حتى صوت هم نيست. علامه ى طباطبائى آنجا كه بحث از منطق هدهد دارد، در رد سخن راغب اصفهانى كه گفته: نطق براى آدميان است، مى گويد: اما قرآن كريم نطق را در معناى وسيعتر از لفظ و صوت استعمال نموده و آن دلالت شى ء بر معناى مقصود بنفسه است، سپس شواهدى از آيات قرآن نقل كرده، از آن جمله، آيه ى مباركه ى: "و قالوا لجلودهم لم شهدتم علينا قالوا انطقنا الله الذى انطق كل شى ء": "روز قيامت آدميان" به اعضاى بدن خود گويند: چگونه بر اعمال ما شهادت داديد؟ گويند: خدايى كه همه ى موجودات را به نطق آورد، ما را نيز گويا گردانيد.
على انه لا دليل على ان كل ما ياتى بها الحيوان فى نطقه من الاصوات او خصوصيات الصوت يفى حسنا بادراكه او تمييزه و يويده ما نقل من قول النمله فى الايات التاليه و هو من منطق الحيوان قطعا و لا صوت للنمله يناله سمعنا و يويده ايضا ما يراه علماء الطبيعه اليوم، ان الذى يناله سمع الانسان من الصوت عدد خاص من الارتعاش المادى و هو مابين سته عشر الفا الى اثنين و ثلاثين الفا فى الثانيه و ان الخارج من ذلك فى جانبى القله و الكثره لا يقوى عليه سمع الانسان و ربما ناله سائر الحيوان او بعضها. و قد عثر العلماء الباحثون عن الحيوان من عجيب الفهم و لطيف الادراك عند انواع من الحيوان كالفرس و الكلب و القرد و الدب و الزنبور و النمله و غيرها على امور لا يكاد يعثر على نظائرها عند اكثر افراد الانسان.
و قد تبين بما مر ان ظاهر السياق ان للطير منطقا علمه الله سليمان و ظهر به فساد قول من قال: ان نطق الطير كان معجزه لسليمان و اما هى فى نفسها فليس لها نطق هذا.":
دليلى نيست كه اصوات حيوانات و خصوصيات صوت آنها كه قطعا نطق آنهاست، ما بدانيم و تميز دهيم و تاييد اين گفتار اين است كه آيات بعد، گفتار نمله "يك مورچه" را نقل مى كند، با اينكه مورچه صوت ندارد كه ما بشنويم و تاييد ديگر كه كلام در انحصار لفظ و صوت نيست، اين است كه دانشمندان طبيعى مى گويند: آن صوتى قابل درك و شنوايى آدمى است كه در پوشش عدد خاص، از ارتعاش مادى قرار گيرد و آن مابين شانزده هزار تا سى و دو هزار در ثانيه است و خارج از اين، چه كمتر و يا زيادتر، قابل سمع انسان نيست، با اينكه ممكن است ديگر حيوانات يا بعضى از آنها آن را بشنوند. جانورشناسان، به ادراك لطيف و فهم عجيب بعضى حيوانات مانند اسب، سگ، بوزينه و غير اينها به امورى اطلاع يافته اند كه شايد بيشتر انسانها به آن امور واقف نباشند و از اينجا معلوم شد كه پرندگان، همانند انسانها منطق دارند و همچنين بطلان گفتار كسى كه مى گويد: پرندگان منطق ندارند، جز اينكه خداوند نطق پرندگان را معجزه ى حضرت سليمان معرفى نموده است، يعنى از غير مجراى طبيعى، حضرت سليمان، به سخن آنها آگهى يافت و مفهومش شد، واضح گرديد.
در اينجا مفهوم ديگرى نيز، وجود دارد و آن اينكه در اصطلاح عام و محاورات عرفى: به فردى كه پايبند به قانون نباشد و لاابالى گرى در مسير زندگى، او را به هر سو بكشاند، فردى بى منطق مى نامند و در مقابل به فردى كه تسليم قانون، مقررات اجتماعى و نظم جامعه باشد، او را انسان با منطق مى گويند.

صواب چيست؟

صواب، به معناى: راست، درست، حق، مقابل خطا، راى صواب، وجه صواب، لايق و سزاوار است. صواب گفتن: يعنى درست گفتن، صحيح گفتن، به واقع گفتن، به حقيقت گفتن و تسديد است. اصابه: مقابل خطا گفتن است.
صواب، در اصطلاح، هر امر ثابت و مسلمى را كه انكار آن غير ممكن باشد، نامند و فرق بين صواب، صدق و حق آن است كه: صواب امر ثابتى كه انكار آن ناممكن است، صدق آن چيزى را كه ماهيت آن در ذهن، مطابق باشد با ماهيت آن در خارج و حق آنچه كه ماهيتش در خارج از ذهن با ماهيت آن در ذهن برابر است مى باشد.
"الصواب يقال على وجهين، احدهما: باعتبار الشى ء فى نفسه، فيقال: هذا صواب اذا كان فى نفسه محمودا و مرضيا، بحسب مقتضى العقل و الشرع نحو قولك: تحرى العدل صواب و الكرم صواب و الثانى يقال: باعتبار القاصد اذا ادرك المقصود، بحسب ما يقصده فيقال: اصاب كذا اى وجد ما طلب.":
صواب به دو وجه گفته مى شود: يكى در آنجايى كه ذاتا محمود و مرضى عقل و شرع باشد، مانند اينكه بگويى عدل خواهى صواب و كرم صواب است و ديگرى به اعتبار قاصد و خواهان چيزى است، اگر مقصود خود را بيابد.
با توجه به مصاديق واژه ى منطق و صواب و جمع بندى مفاهيم اين دو، اين نكته به دست مى آيد كه گفتار متقين، در چهارچوب شرع و عقل، انحصار يافته و به گونه اى است كه زمان، مكان و انگيزه ى گفتن، پيش بينى و مشخص مى شود و گفتن به موقع و بجا حتمى و غير قابل انكار خواهد بود.
معيار خوبى و زيبايى سخن، در اين است كه مورد افاده و استفاده، قرار گيرد، تا از بيهوده گويى اجتناب شود.
با توجه به اصل حسن و قبح در ذات كلام، گفتار نيز، مانند رفتار و ديگر چيزها، داراى كميت و كيفيت است. ستايش يا مذمت را، با توجه به اين اصل، مى توان در كيفيت سخن، لحاظ نمود و نه در كميت آن، اگر كلام پر فايده باشد، ممدوح است، اگر چه اندك و كوتاه باشد، آرى كميت و مقدار بالا، بر حسن و زيبايى آن مى افزايد و اگر لغو و بى فايده باشد، مذموم و ناپسند است كه اين نيز، باز هم به جهت كيفيت آن است نه كميت آن. تنها كميت در كلام مذموم، قبح و ناپسندى آن را افزايش مى دهد.
غزالى در احياءالعلوم، بيست و سه آفت براى سخن گفتن نقل مى كند كه همه ى آنها با كيفيت كلام، ارتباط دارد نه كميت آن. ناگفته نماند كه در سخنان پيامبران و رهبران معصوم عليه السلام اين معيار وجود ندارد زيرا آنجا هر چه هست، زيباست. كتابهاى دينى كه حاوى گفتار و بيانات پيشوايان دينى است، اين حقيقت را نشان مى دهد و گاهى آنچنان زيبا و پسنديده است كه در شرح و توضيح آنها، دانشمندان كتابهاى پرحجم و مستقل نوشته اند و عموما از حسن، زيبايى، مفيد و سودمند بودن آنها حكايت مى كنند.

آفت سخن

كوتاه سخن آنكه در مدح يا ذم و پسند يا ناپسند سخن گفتن، از ديدگاه عقل و شرع، تنها در ذات آن كلام است، نه در عوارض جنبى. آرى عوارض جنبى، در حسن و زيبايى، يا قبح و نازيبايى گفتار دخالت دارد.
به هر حال مواعظ و ارشادات، همه و همه از گفتار نيكو در جامعه پديد آمده و آثار مطلوب آن، در شكوفايى اجتماع چشم گير است.
در اينجا بحث ديگرى، درباره ى اصل سخن گفتن و سكوت، وجود دارد و آن اينكه آيا سخن گفتن بهتر است يا سكوت و خاموشى؟ و آيا آفات متوجه سخن گفتن يا خاموش بودن است. بديهى است كه گفتار، هر قدر پسند و مطلوب باشد، از لغزش و اشتباه خالى نيست، بويژه در زيادى كلام كه اين خطر "يعنى نگرانى و اضطراب از پيامد آن" بيشتر وجود دارد، از اينرو جانب سكوت رعايت نمودن در بيشتر اوقات، به داورى شرع و عقل بهتر و ارزنده تر است.
تكلم و سدد ما استطعت و انما كلامك حى و السكوت جماد فان لم تجد قولا سديدا تقوله فصمتك من غير السديد سداد سخن بگو و در سخنانت راستى و درستى رعايت كن، چرا كه سخن تو مانند حيات و زندگى است، اما سكوت و خاموشى، همانند جماد فاقد ارزش است، ولى اگر به گفتار درستى دست نيافتى، در اينجا سكوت در مقايسه با گفتار نادرست، خود درستكارى و سداد است نبايد كه از آن غافل بود.
شاعر اصل سخن گفتن را، در صورتى كه راست و درست باشد آن را زندگى و سكوت را مرگبار مى داند، اما گفتارى كه فاقد درستى و راستى است با خاموشى هرگز قابل مقايسه نخواهد بود. بدين جهت، سكوت از گفتار نابجا، بسى ارزنده تر و مايه ى سداد و درستكارى است.

آفات كلام و خاموشى

در پايان بحث، بى تناسب نيست كه به پاره اى روايات، در مورد سخن گفتن و يا سكوت كردن اشاره نماييم، تا مورد هر يك، مشخص گردد:
"سئل على بن الحسين عليه السلام عن الكلام و السكوت ايهما افضل، فقال: لكل واحد منهما آفات، فاذا سلما من الافات، فالكلام افضل من السكوت، قيل: و كيف ذاك يابن رسول الله؟ قال: لان الله عزوجل ما بعث الانبياء و الاوصياء بالسكوت، انما يبعثهم بالكلام و لا استحقت الجنه بالسكوت و لا استوجب و لايه الله بالسكوت و لا توقيت النار بالسكوت و لا تجنب سخط الله بالسكوت انما ذلك كله بالكلام ما كنت لاعدل القمر بالشمس، انك تصف فضل السكوت بالكلام و لست تصف فضل الكلام بالسكوت."
از امام زين العابدين عليه السلام در مورد سخن گفتن و خموش بودن پرسش كردند كه كدام يك از اين دو از ديگرى افضل است، امام فرمود: هر يك از اين دو آفاتى در بر دارد كه اگر از آفات دور بماند، ترديدى نيست كه كلام از سكوت برتر است. سائل گفت: چگونه كلام از سكوت افضل است؟ با اينكه خطرها همه متوجه كلام است و سكوت زيانى ندارد؟ امام در رفع ابهام او فرمود: خداوند پيامبران و جانشينان آنان را به سكوت كردن و خاموش زيستن مبعوث نكرد، آنها مامور بودند كه مردم را هدايت نمايند و اين رهبرى جز با كلام و ارشاد تامين نمى شد. امتهاى آن پيامبران با اطاعت از رهبرى آنان مستحق بهشت شدند، ولايت پروردگار با سخن گفتن آغاز و انجام يافت و مردم از عذاب الهى، به بركت كلام رهايى يافتند هر چه بوده و هست از كلام و سخن گفتن است. آنگاه فرمود: من، هرگز رتبه ى ماه را با آفتاب، برابر نمى دانم! يعنى گفتار به مانند روشنى آفتاب و سكوت در رتبه به منزله ى ماه مى باشد و اين دو با هم برابر نيستند. سپس فرمود: چون تو سكوت را در ذات خود آن، بى خطر پنداشته اى، بدين جهت او را بر كلام تفضيل داده اى با اينكه قطعا كلام از سكوت برتر است.
امام عليه السلام در اين حديث فضيلت گفتار را بر سكوت، براى سائل مبرهن نموده به رفع ابهام او پرداخت، گرچه سوال كننده تصور كرده بود كه خطرها تنها متوجه كلام است و سكوت هيچگونه زيانى در بر ندارد، اما امام با دلايلى كه بيان نمود، سخن گفتن را، مايه ى سعادت و سكوت را در مواردى زيان آور معرفى كرد، از طرف ديگر زيان سكوت هم به خاطر خود سكوت نيست، زيرا سكوت، سخن نگفتن است و سخن نگفتن، در ذات خود، آفتى ندارد و به عبارت ديگر، كلام "با قطع نظر، از عوارض نامطلوب جنبى بر سكوتى، كه منافعى از دست انسان بيرون ببرد" افضل است اما منافاتى ندارد كه سخن گفتن، در ذات خود آفاتى در برداشته باشد كه خاموش بودن در ذات خود، چنين آفاتى نداشته باشد.
"روى عن رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم قال: اكثر خطايا ابن آدم فى لسانه و من كف لسانه ستر الله عز و جل عورته."
"العوره سواه الانسان و اصلها من العار، لما يلحق فى ظهوره من العار، اى المذمه"
عورت، آلت تناسلى انسان است و اصل آن از عار گرفته شده، زيرا اگر مكشوف گردد، او را مذمت مى كنند.
عورت: امرى كه شخص از آن شرم دارد كار زشت، آلت تناسل و شرمگاه مردم.
پيامبر فرمود: بيشتر خطاها و لغزشهاى آدميان در زبان آنهاست، هر كس زبان خود را نگهداشته و از بيهوده گويى پرهيز كند، خداوند زشت كارى او را پنهان نموده و از سرزنش و توبيخ ديگران در امان خواهد بود.
"قال على عليه السلام ما شى ء احق بطول الحبس من اللسان."
هيچ چيز سزاوارتر از زندانى نمودن زبان، به مدت طولانى، نيست.
"و عنه عليه السلام الكلام فى وثاقك مالم تتكلم به و اذا تكلمت صرت فى و ثاقه، فاخزن لسانك كما تخزن ذهبك و ورقك فرب كلمه سلبت نعمه."
على عليه السلام فرمود: سخن در قدرت و اختيار توست، مادامى كه بر زيان نيامده باشد. يعنى دلهره و اضطرابى از واكنش آن نيست، اما سخن گفتن همان و تو در اختيار آن بودن همان، زيرا هر سخن در اجتماع بازتابى دارد كه گاه مطلوب و گاهى نامطلوب است و در هر صورت به آدمى ربط خواهد داشت. پس زبانت را نگه دار و سخنانت را خزينه كن، همانگونه كه ثروت و دارايى ات را از چشم ديگران، پنهان نموده و گنجينه مى كنى و چه بسا كلمه اى كه در پى آن نعمتى از انسان سلب مى گردد.
در اينجا توجه به اين نكته لازم است كه سخن گفتن، گاهى بازتاب دلهره انگيز در پى دارد كه نه تنها يك نعمت، بلكه نعمتها را از آدمى مى گيرد، اما سكوت و خموشى اگر پيام آور نفعى نباشد، زيانى هم به آن متوجه نيست. بنابراين براى رفع نگرانى و به دور بودن از خطر ناشى از گفتار، لازم است سخن را در محفظه تامل نگهداشت، تا از سلب آزادى و رقيت در كلام، در امان باشيم.
ابن سكيت، ابويوسف، يعقوب بن اسحاق دورقى اهوازى از دانشمندان بزرگ لغت و نحو و از شيعيان مخلص اهل البيت عليهم السلام است كه بيشتر مورخان او را تمجيد نموده و گفته اند:
او مردى جليل القدر، بزرگوار و از خواص اصحاب امام محمد بن على التقى و امام على بن محمد النقى عليهماالسلام است. وى كتب پرفايده اى كه از آنها كتاب اصلاح المنطق است از خود به يادگار گذاشته. متوكل عباسى "جعفر بن معتصم" در پنجم ماه رجب ٢٤٤، او را به قتل رساند، علت شهادت اين مرد بزرگ را چنين نوشته اند كه ابن سكيت بنا به تقاضاى متوكل، تعليم و تربيت فرزندانش "المعتز و المويد" را به عهده گرفت. نحو، لغت و فن سخنورى را به آنها خوب آموخت، به حدى كه در اين علوم، شهرت فراوانى يافتند، متوكل از اين عمل خرسند شد و احساس غرور مى نمود، او كه پليدترين خلفاى عباسى و دشمن سرسخت دودمان پيامبر بود، خواست افتخار ويژه اى براى فرزندان خود، آن هم از زبان دانشمندى گرانقدر مانند ابن سكيت، كسب نمايد مبنى بر اينكه فرزندان وى، در رديف حسن و حسين عليهماالسلام قرار دارند بدين جهت، بعد از پايان كار، رو به ابن سكيت نموده و گفت: اين دو فرزند من "معتز و مويد" نزد تو محبوبتر و گرامى ترند يا حسن و حسين فرزندان على بن ابيطالب؟ وى در جواب گفت: به خدا سوگند، قنبر خادم على بن ابيطالب نزد من از تو و فرزندانت گرامى تر است.
با اين پاسخ قاطع و دندان شكن، غرور بى پايه و ريشه ى او را در هم شكست، متوكل كه انتظار نداشت چنين پاسخى از ابن سكيت بشنود، خشمگين شد و به عده اى از درباريان، دستور داد، تا زبان او را از پشت سرش بيرون كشند، بعد از انجام دستور و پس از گذشت مدتى كوتاه، ابن سكيت چشم از جهان فروبست و به رحمت حق پيوست.
از شگفتيهاى تاريخ اين است كه ابن سكيت، هميشه مردم را از لغزش زبان برحذر مى داشت و اين دو بيت:
يصاب الفتى من عثره بلسانه و ليس يصاب المرء من عثره الرجل فعثرته فى القول تذهب راسه و عثرته فى الرجل تبرء عن مهل يعنى: از لغزش زبان به آدمى آسيبى مى رساند كه لغزش پا به او آن. آسيب را نمى رساند، زيرا لغزيدن انسان در گفتار، همان و نابود شدن همان، در حالى كه در لغزش پا، اگر آسيبى به او برسد، در زمانى نه چندان طولانى، از بين رفته و بهبود مى يابد.
اين رباعى را ابن سكيت اندكى پيش از وفاتش سروده بود و خود وى گرفتار آفت زبان شد و از دنيا رخت بربست.


۲
ميانه روى در زندگى و ملبسهم الاقتصاد

ميانه روى در زندگى و ملبسهم الاقتصاد

الملبس بالفتح و الملبس بالكسر كمنبر: ما يلبس به، جمع، ملابس.
يعنى آنچه انسان خود را با آن مى پوشاند و جمع آن ملابسن است.
اقتصاد عبارت است از: ميان كارى، ميانه روى در هر كار، به اندازه خرج كردن و تعادل دخل و خرج را حفظ نمودن.
علم اقتصاد: يكى از رشته هاى علوم اجتماعى است كه درباره ى كيفيت فعاليت مربوط به دخل و خرج و چگونگى روابط مالى افراد جامعه، با يكديگر و اصول و قوانينى كه بر امور مذكور حكومت مى كند و وسايلى كه بايد در عمل، با توجه به مقتضيات زمان و مكان اتخاذ شود، تا موجبات سعادت و ترقى جامعه و رفاه و آسايش افراد آن تامين گردد، بحث مى كند.
با جمع بندى معانى ملبس و اقتصاد، مفهوم اين جمله، اين است كه متقين چه در پوشيدنى و لباس "با رعايت كميت و كيفيت و شرائط زندگانى اجتماعى موجود زمانى و مكانى"، چه در حفظ تعادل دخل و خرج و به اندازه مصرف نمودن و چه كارهاى ديگر، ميانه روى را رعايت نموده از افراط و تفريط مذموم به دورند. به عنوان مثال عدم رعايت اقتصاد در لباس با توجه به شرايط موجود در جامعه، مذمت دارد زيرا پوشيدن لباسهاى گرانقيمت و نامناسب، شهرت زا و مذموم است.
روش زندگى امام صادق عليه السلام در اين مورد، گوياى اين حقيقت مى باشد و اينكه زمانها و مكانها در لباس پوشيدن، مستقيما دخالت دارند.

سفيان ثورى و امام صادق

سفيان ثورى آن جناب را، در حالى كه لباس خوبى به تن داشت ملاقات نمود و بى درنگ به عنوان شناخت نقطه ضعف، در زندگى آن حضرت، زبان را به اعتراض گشوده، روش وى را به انتقاد گرفته، گفت:
و الله ما لبس رسول الله مثل هذا اللباس و لا على و لا احد من آبائك!:
به خدا سوگند نه پيامبر و نه على احدى از پدرانت همانند لباس تو نپوشيده اند !
فقال له: ان رسول الله كان فى زمان مقفر جدب فاما اذا اقبلت الدنيا فاحق بها ابرارها لافجارها.:
فرمود: پيامبر در زمانى كه فقر و ندارى، جامعه را در بر گرفته بود زندگى مى كرد و لباس آن زمان همان بود كه پيامبر و نياكانم پوشيده بودند، اما اگر دنيا روآورد، يعنى شرايط زندگى عوض شود و فقر و پريشانى، رخت بربندد و به جاى آن دارايى و شادمانى نشست. در چنين زمانى ابرار و نيكوكاران اولى هستند كه از دنياى مرفه، بهره ببرند، نه فاجران و بدكاران.
گرچه سفيان، زمان پيامبر و معصومان پيشين را با زمان امام صادق عليه السلام يكى مى ديد اما اشتباه مى كرد و امام با انگشت گذاشتن به نقطه ى اشتباه وى به او پاسخ داد.

امام صادق و مرد صوفى

فرد ديگرى از همين گروه "صوفى مسلكان" به امام صادق عرض كرد:
اصلحك الله، ذكرت ان على بن ابيطالب عليه السلام كان يلبس الخشن، يلبس القميص باربعه دراهم و نرى عليك اللباس الجديد فقال: ان عليا صلوات الله عليه كان يلبس فى زمان لا ينكر و لو لبس مثل ذلك اليوم، لشهر به، فخير لباس كل زمان لباس اهله.
خدا تو را اصلاح نمايد، يادآورى كردى كه على بن ابى طالب عليه السلام لباس خشن و زبر مى پوشيد، پيراهنى به قيمت چهار درهم به تن داشت كه نمايانگر اعراض از زخارف دنيا و نشانه ى زهد است، اما مى بينم شما بهترين و نيكوترين لباس پوشيده ايد "آيا اين تضاد عملى در سيره ى شما شگفت انگيز نيست؟"
امام صادق عليه السلام فرمود: جدم امير مومنان، در زمانى مى زيست كه با پوشيدن آن لباس، در آن زمان بر او خرده نمى گرفتند و بر وى ايرادى نبود، زيرا شرايط زندگى جامعه ى آن روز، همان نوع لباس را مى پسنديدند و اگر غير از آن لباس "بهتر و با قيمت بيشتر" مى پوشيد، مورد انتقاد قرار مى گرفت و برعكس زمان و شرايط جامعه ى امروز، اين است كه اگر من لباس آن روز جدم عليه السلام را بپوشم، بر من خرده مى گيرند. "امام صادق عليه السلام قاعده ى كلى تطبيق با جامعه را براى وى بيان نموده" و فرمود: بنابراين، بهترين لباس هر زمان، لباس مردم آن زمان است كه با اجتماع مطابقت دارد.
معناى ديگر اين كلمه "ملبس" مفهوم مصدرى آن است. يعنى متقين در هر حال، هر زمان و مكان در پوشش، اقتصاد و ميانه روى را رعايت مى كنند، يعنى ميانه روى را به مفهوم عام، در جميع شئون زندگى و با ابعاد گسترده اش، چه امور مادى و چه معنوى، حتى در عبادات كه راه تقرب به خداست، فراموش نكرده و راه خود را ادامه مى دهند. عن ابى الجارود عن ابى جعفر عليه السلام قال: قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ان هذا الدين متين فاو غلوا فيه برفق و لا تكرهوا عباده الله الى عبادالله، فتكونوا كالراكب المنبت الذى لاسفرا قطع و لا ظهرا ابقى:
ابوجارود از امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه پيامبر فرمود: اين دين "اسلام" محكم و استوار است، اين راه دور را با رفق و مدارا بپيماييد تا به مقصد برسيد. با سخت گيرى، بندگان خدا را به عبادت پروردگار بى ميل نكنيد، چرا كه راه دور را با سرعت پيمودن، همانند سوارى است كه باشتاب نه راه را به پايان مى رساند و نه مركبى براى او باقى مى ماند.
به هر حال از ميانه روى و تعادل كه بگذريم. از يكسو با افراط و زياده روى و از سوى ديگر با تفريط و كوتاه آمدن مواجه مى شويم كه هر دو مذموم است.
دنياى كنونى شاهد اسراف كارى و تبذير است كه از اسراف بدتر است. اين عدم تعادل و زياده روى در خرج و اقتصاد، جامعه را فرسوده نموده و مشكلات زيادى را به بار مى آورد.
ابوالاعلى مودودى، در كتاب اسلام و مشكلات اقتصادى، پس از اينكه مفاسد كنونى جامعه را، از اسراف و تبذير سرمايه داران مى داند، مى نويسد: اين ثروتمندان، زنان را يكى از لوازم زندگى خود قرار داده و گروهى زنان بد عمل و رقاصه هاى بى بندوبار را، استخدام نموده و عده اى مردان را، دلالهاى اين راه ننگين ساخته اند.
آواز و خوانندگى، نوع ديگرى از سرگرمى اينان است. براى همين كار، عده اى به عنوان خواننده، رقاص، هنرپيشه، موسيقى دان و آهنگ ساز، براى خود خريده به كار گرفته اند.
اين گروه در اسراف كارى ضد اسلامى، به جايى رسيده اند كه ساختمانهاى بزرگ و مجلل درست كرده اند كه پس از مرگ در آن دفن شوند و از اين بدتر آنكه براى سگهاى خود، اطاقهاى عالى ساخته و مربيانى استخدام كرده اند كه به سگها رسيدگى كنند و در اين راه، ثروت هنگفتى را بيهوده به هدر داده اند.
اين گروه با عدم تعادل و ميانه روى، به اقتصاد جامعه ضربه ى جبران ناپذيرى مى زنند و گروه ديگر، با نام زهد و اعراض از دنيا از كسب و كار و فعاليت، دست كشيده اقتصاد را نابرابر و فرسوده مى سازند، اين گروه "صوفيان" به نام ديندارى و در لباس زهد، چه اعمالى كه مرتكب نمى شوند و چه گفتارى كه مايه ى شرمندگى است از آنها بازگو نكرده اند. حكاياتى از اين گروه نقل شده است كه عوام را، به حيرت كشانده تا چه رسد به دانشمندان.

بيهوده گويى صوفيان

ابن جوزى، در كتاب تلبيس ابليس مى نويسد: ابوموسى دئيلى گفت: از ابايزيد بسطامى شنيدم كه مى گفت: دوست دارم قيامت برپا شود، تا خيمه ام را بر جهنم نصب كنم! مردى از او پرسيد چرا يا ابايزيد؟! گفت: براى اينكه مى دانم، اگر جهنم مرا ببيند خاموش مى گردد و من رحمت بر خلايق خواهم بود.
حكايت ديگرى در همين كتاب، آمده كه به اين شرح است: ابايزيد مى گفت: سبحانى سبحانى، منزهم منزهم، چقدر سلطنت من عظيم است. گفتار ديگر او اين است كه: براى نخستين بار كه حج نمودم، خانه ى خدا را ديدم و در نوبت دوم، تنها صاحب خانه را ديدار نمودم، بدون اينكه خانه را ببينم و در مرتبه ى سوم، نه خانه را ديدم و نه صاحب آن! به خدا سوگند "لوائى اعظم من لواء محمد صلى الله عليه و آله و سلم پرچم رهبرى من در قيامت از پرچم محمد صلى الله عليه و آله و سلم عظيم تر و بزرگتر است!!!.
علت نامگذارى اين گروه به اين نام صوفى اين است كه جامه ى پشمين مى پوشند پشمينه پوش. مى گويند پشمينه پوشى، از هر لباسى به تواضع نزديكتر است. بنابراين متقدمان صوفيان، لباس پشمى به تن مى كردند
وجه ديگر در انتخاب اين نوع لباس، اين است كه مى گويند: پيامبران لباس پشمى مى پوشيدند و براى تاييد گفتار خود حديثى نقل كرده اند كه پيامبر بر الاغ سوار مى شد و جامه ى پشمين به تن داشت.
حسن بصرى گويد: هفتاد نفر بدوى "بيابان نشين" را ديدم كه همگى پشمينه پوش بودند.

فروتنى و مشيهم التواضع

مشى: رفتن، رفتن به نرمى، حركت دادن پاها و نقل آنها از مكانى به مكان ديگر، خواه تند باشد و خواه آهسته، مشى كردن، راه رفتن، خط مشى، روش كار، مسير كار و نحوه ى اجراى امور.
مشى الرجل مشيا اذا كان على رجليه، سريعا او بطيئا و الجمع مشاه. امش بدائك ما مشى بك.
تواضع: فروتنى كردن و از جاى خود برخاستن براى احترام ديگرى، اسم مصدر آن فروتنى و جمع: تواضعات، يعنى اهل تقوا به هنگام راه رفتن، از تندروى كه نشانه ى سبك سرى و از كندروى به سبك خاص كه علامت تكبر و خودپسندى است، اجتناب نموده و فروتن وار راه مى روند.
قرآن كريم، به هنگام بر شمردن صفات ويژه ى عبادالرحمن، كلمه هون كه به معناى آرامش و وقار است و با تواضع تقريبا مرادف است آورده و عباد الرحمن الذين يمشون على الارض هونا و در سوره هاى اسراء و لقمان، آياتى درباره ى تنظيم سير سلوك و روشى انسانى بر پايه ى تعديل اخلاق درونى و رفتار برونى وجود دارد كه از موانع فضيلت انسانها سخن گفته، تا انسانهاى فضيلت جو با عبور از اين موانع، به قله ى كمال آدميت پرواز نمايند.
يكى از آن آيات اين است: و لا تمش فى الارض مرحا انك لن تخرق الارض و لن تبلغ الجبال طولا.:
و هرگز به كبر و ناز بر زمين گام مزن، كه با اين عمل نمى توانى زمين را بشكافى و نه بر قله كوه پرواز كنى.
راغب اصفهانى گويد: المرح شده الفرح و التوسع فيه.
و لا تصعر خدك للناس و لا تمش فى الارض مرحا ان الله لا يحب كل مختال فخور.: با تكبر از مردم روى برمگردان و با خوشحالى متكبران، بر زمين گام مزن، بى گمان خداوند گردنكشان و خودستايان را دوست ندارد.
صعر: كج كردن رخسار از كبر، اختيال، گردنكشى، فخر، خودستا و تاختن بر مردم با برشمردن نيكى هاى خود
تلك الدار الاخره نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقين.: اين دار آخرت "و سراى جاويدان" از آن كسانى است كه در زمين، خواهان مقهور ساختن ديگران نبوده، فساد و تبهكارى، فتنه و آشوب را برپا ننموده، شرارت و بدكارى را شيوه ى خود نمى سازند و عاقبت پسنديده براى پرواپيشگان است.
به هر حال پرهيزكاران و سالكان واقعى راه حق، همانگونه كه از تكبر، سركشى و فسادكارى مصونيت يافته اند، همچنين از ذلت و فرومايگى كه شخصيت كشى است اجتناب مى ورزند. شعار آنها نه تكبر و خودبينى و نه ذلت و فرومايگى است زيرا كه ذلت نيز، همانند تكبر بر ضعف شخصيت، دلالت دارد و از فضيلت آدمى مى كاهد.
لا ينبغى للمومن ان يذل نفسه.: سزاوار نيست مومن خود را به ذلت بكشاند. قال اباعبدالله عليه السلام: ما من رجل تكبر او تجبر الا لذله وجدها فى نفسه.: هيچ مردى تكبر نمى ورزد و خودستايى نمى كند، مگر به دليل كمبود و حقارتى كه در خود مى يابد.
راغب اصفهانى گويد: الجبار فى صفه الانسان يقال لمن يجبر نقيصته بادعاء منزله من التعالى لا يستحقها و هذا لا يقال الاعلى طريق الذم.: جبار در وصف انسان، به كسى گفته مى شود كه كمبود خود را به ادعاى مقام و منزلتى از تعالى كه استحقاق آن را ندارد، جبران مى كند. بديهى است اين صفت يكى از صفات ناپسند آدميان است.
اين دو حديث به موازات يكديگر، از نقص و كمبود دارندگان اين صفات، سخن مى گويند، اما متقين كه به كمال رسيده اند، در وجود عالى آنها، نقصى مشاهده نمى شود كه خود را به خاطر كالاى ناچيز دنيا، به ذلت افكنده و يا نقص خود را با تكبر جبران بنمايند.
كوتاه سخن آنكه على عليه السلام اعمال و صفات انسانهاى درستكار را، بر پايه ى تعادل و ميانه روى، در ابعاد گسترده اش قرار داده و راه و روش قرآن كريم را، بر آن منطبق مى داند.
و كذلك جعلناكم امه وسطا لتكونوا شهداء على الناس.: همچنان شما را گروه ميانه رو قرار داديم، تا اعمال و رفتار شما بر مردم گواه باشد.
مسلمانان، چه در رفتار و چه در عقيده، به اصل ميانه روى و دور از افراط و تفريط قرار دارند، نه مانند يهوديان كه تنها به زندگى مادى و لذتهاى جسمانى توجه دارند و حيات معنوى و فضائل انسانى را، ناديده مى گيرند و به لذتهاى اين عالم، چشم دوخته اند "افراط" و نه مانند مسيحيان كه مدعى كناره گيرى از لذتهاى جسمانى و بهره مندى از مسائل روحى هستند "تفريط".
مكتب اسلام انسان را، معجونى مركب از روح و جسم مى داند و هر دو جانب را در نظر گرفته و زندگى سعادتمندانه را در كمال روح و جسم مى بيند. بدين جهت ميانه روى را به عنوان يك اصل، اتخاذ نموده و پيروان خود را به اين اصل دعوت مى كند.
اهل تقوا كه الگوى واقعى دستورات اسلام اند هميشه به اين اصل تكيه دارند، چرا كه سعادت دنيا و آخرت در گرو اين اصل مى باشد.

اجتناب از حرام غضوا ابصارهم عما حرم الله عليهم

غض طرف: فروخوابانيدن چشم، چشم پوشى، غض بصر از كسى و برگردانيدن چشمها از اوست.
الغض: النقصان من الطرف و الصوت و ما فى الاناء: قل للمومنين يغضوا من ابصارهم، و اغضض من صوتك، غضضت الاناء نقصت بما فيه.
راغب اصفهانى مى گويد: غض ناقص گذاردن چشم و آهنگ و در اناء و ظرف است، سپس براى هر يك، به ترتيب شاهد و مثالى نقل مى كند: قل للمومنين شاهد اول و اغضض من صوتك شاهد دوم غضضت الاناء مثال بر مورد سوم است.
طرف: چشم، مژه، گوشه و كنار چشم است.
ضمنا غض البصر و غمض البصر، با هم تفاوت دارند و آن اينكه در غمض، گاهى بى ميلى و كراهت وجود دارد، ولى در غض چنين نيست، بلكه برعكس ممكن است انسان به چيزى توجه داشته باشد، اما براى احترام به قانون و دستور لازم الاجراء، از آن چيز ديده فروبندد.
بدين جهت، بعضى مفسران كلمه من را در آيه ى يغضوا من ابصارهم براى ابتداى غايت گرفته و گفته اند ابتداى هر چيز "مثلا زنا" كه از نظر شرع مبغوض است، آدمى بايد از مقدمات آن، كناره گيرى نموده تا به حرمت آن گرفتار نشود و شاهد بر اين مطلب، روايتى از امام صادق عليه السلام در مورد اين آيه ى كريمه است كه مى فرمايد:
ان كل آيه فى القرآن فى حفظ الفروج فهى من الزنا الا هذه الايه فهى من النظر.: هر جاى قرآن كه از حفظ فرج، سخن به ميان مى آيد، مراد خودنگهدارى از زنا است، مگر اين آيه ى كريمه كه مراد از يحفظوا فروجهم نگاه كردن مى باشد.
مولا در اين جمله، از پاكى و نزاهت ديده و ديد متقين سخن گفته و مى فرمايد: اهل تقوا از آنچه را كه خداوند بر آنها حرام نموده، ديده فروبسته و كناره گرفته اند كه مبادا به حرام بيفتند. تقواى واقعى كه منجى انسان از خطرها است ، گام اول آن، ديده فروبستن از محرمات است و نكته مهمتر اينكه اين گروه ممتاز و فضيلت پرور، نه تنها از گناه كه از امور مكروه پرهيز مى كنند و حتى قصد امر مكروه هم نمى نمايند.
تقواى مصونيت آور، اين است كه آدمى خود را، در كنترل شرع قرار دهد و روح و جسم و تك تك اعضا را، در تحت فرمان الهى، قرآن و سنت گذارد، تا به اين مقام عظيم دست يابد.

چشم چرانى و نگاه هوس آلود

اما از آنجا كه خطر چشم، از ساير اعضا، در مورد حرام، بيشتر است و مى توان گفت كه مقدمه ى گناهان، بيشتر از ديده فراهم مى شود، در روايات به عملكرد چشم، توجه زيادترى شده است:
عن ابى جعفر عليه السلام قال: استقبل شاب من الانصار امراه بالمدينه و كان النساء يتقنعن خلف آذانهن، فنظر اليها و هى مقبله فلما جازت نظر اليها و دخل فى زقاق قد سماه ببنى فلان و جعل ينظر خلفها و اعترض وجهه عظم فى الحائط او زجاجه فشق وجهه فلما مضت المراه نظر فاذا الدماء تسيل على ثوبه و صدره! فقال: والله لاتين رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و لاخبرنه، قال: فاتاه فلما رآه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم قال له: ما هذا؟ فاخبره فهبط جبرئيل بهذه الايه: قل للمومنين يغضوا من ابصارهم و يحفظوا فروجهم ذلك ازكى لهم ان الله خبير بما يصنعون.
امام باقر عليه السلام فرمود: جوانى از انصار در مدينه، به راهى مى رفت، چشمش به زنى افتاد كه صورت او باز بود و روبه روى او مى آمد. او همچنان به زن نگاه مى كرد تا اينكه آن جوان به كوچه ى محله ى بنى فلان "نام محله را برد" وارد شد و زن هم از آنجا گذشت، جوان چشم از او برنداشت و مرتب به پشت سر او نگاه مى كرد، در آنحال استخوان يا شيشه اى كه در ديوار بود به صورت او اصابت كرده و خون جارى شد، اما او از خود خبر نداشت، زمانى به خود متوجه شد كه زن از ديد او پنهان گرديد، ناگهان جوان متوجه شد كه صورت و لباسش غرقه به خون است. اين منظره ى وحشتناك او را به تحير كشانده گفت: به خدا سوگند! نزد رسول خدا مى روم و جريان را براى او بازگو مى كنم. امام فرمود: جوان به حضور رسول الله شرفياب شد، همين كه چشم پيامبر به او افتاد، با تعجب فرمود: اين چيست؟ يعنى چرا بدنت خون آلود شده، جوان جريان را از اول تا آخر براى پيامبر تعريف نمود، در آنوقت بود كه جبرئيل نازل شد و اين آيه ى مباركه را براى پيامبر آورد.
با توجه به شان نزول آيه بر مبناى اين حديث، روشن است كه نگاه كردن به نامحرم، علاوه بر گناه چه عواقب خطرناكى در پى دارد. گاهى يك نگاه موجب حسرت طولانى مى شود و بى ايمان از دنيا مى رود: رب نظره توجب حسره طويله.
مردى بر سكوى جلو منزل خود نشسته بود، ناگهان چشمش به زنى زيبا افتاد در حالى كه بقچه لباسى زير بغل داشت و در حال عبور بود، با همان يك گناه، شيفته ى جمال او گرديد. زن از او پرسيد حمام منجاب كجاست؟ مرد هوسباز كه جز آرزوى وصال او آرزويى نداشت با توسل به دروغ گفت: حمام منجاب همين جاست و به خانه اش اشاره كرد. زن به گفته ى او اعتماد نموده وارد شد و آنگاه كه متوجه دسيسه ى مرد هوسباز گرديد، با ديدن اين منظره به خود لرزيد و دانست كه در چنگال انسانى مسخ شده و ددصف افتاده است او كه از گوهر تقوا و عفت بهره مند بود، به فكر چاره جويى افتاد و حل مشكل را در اين ديد كه خود را موافق نشان دهد، از اينرو گفت: اى مرد! من هم اكنون در اختيار توام و خواسته ى تو را مى پذيرم، ولى براى اينكه لذت كاميابى غير منتظره، كامل شود، به بازار برو و غذايى مطبوع تهيه نما زيرا آن وقت بيشتر به ما خوش مى گذرد و از آن پس به عشق بازى مشغول خواهيم شد. لحن شيرين زن و بيان جذاب او، مرد را مطمئن ساخت و بدون فوت وقت، راهى بازار شد و پس اندكى با تهيه ى غذا و سور و سات به خانه برگشت، ولى خانه را از يار خالى ديد!
او كه انتظار چنين پيش آمدى را نداشت و در دل نقشى جز نقش چهره ى زيباى معشوقه ى خيالى نمى ديد، به حسرت و اندوه ناگفتنى مادام العمر افتاد، تا آنجا كه به هنگام مرگ، كسانى كه در كنار بسترش بودند، وى را به گفتن شهادتين دعوت نمودند، اما او كه حسرت درونيش ناگهان همانند كوه آتشفشان منفجر گرديده بود با خواندن اين بيت، اندوه درونى خود را آشكار كرد:
يا رب قائله يوما و قد تعبت اين الطريق الى حمام منجاب كو آن زنى كه در حال تعب و خستگى مى گفت: راه حمام منجاب كجاست. و بالاخره هم با همين اندوه پايان ناپذير جان سپرد.
آرى عبدالرحمن بن ملجم مرادى، با يك نگاه به جمال قطامه، بر قتل امير مومنان عليه السلام تصميم گرفت و اشقى الاولين و الاخرين گرديد.

شنوايى متقين و علم نافع و وقفوا اسماعهم على العلم النافع لهم

آنان قدرت شنوايى خود را فقط بر دانشى مفيد باز نگاه مى دارند.
وقف: ايستادن، به حالت ايستاده ماندن و آرام گرفتن است.
و در اصطلاح فقهى، نگهداشتن و حبس كردن عين ملك است بر واقف آن "نه ملك خدا " و مصرف كردن منفعت آن، در راه خدا و بعضى از فقها گويند وقف: حبس عين است بر ملك خداى تعالى، بنابراين ملكيت مالك آن، به خداوند منتقل مى شود.
در اصطلاح قانون مدنى، حبس عين و تسبيل ثمره است، بر حسب نيت واقف.
برخى گفته اند: وقف عبارت است از اينكه عين مال، حبس و منافع آن تسبيل شود.
سمع: گوش، شنيدن، شنوايى كه جمع آن اسماع است.
علم: دانستن، يقين كردن، اسم مصدر آن، معرفت، دانش كه مقابل ظن است. علم نافع، در مقابل علم ضار است و علامت آن اين است كه در نفس، تقوا، تواضع و نيستى زيادت كند و علم ضار: علمى است كه از آن زيان خيزد و علامت آن كبر، تفاخر، غرور و طلب دنياست.
شرح:
با توجه به معانى كلمات، مفهوم كلام مولا اين است كه متقين شنوايى خود را به علم نافع وقف نموده اند، يعنى شنيدن و شنوايى را در انحصار بهره هاى علمى سودمند و كسب علم نافع كه تقوا و تواضع را در نفس آدمى ايجاد مى كند قرار داده اند، چنانكه اموال موقوفه، در يك جا متوقف، مى شود و قابل نقل و انتقال نيست و تنها از درآمد آن استفاده برند، حس شنوايى اهل تقوا نيز، در انحصار علم نافع قرار گرفته و بهره هاى علمى، مانند، تقوا، تواضع، خودنيستى، را از آن به دست مى آورند.
و اين بدان جهت است كه فايده ى معقول و پسنديده ى شنوايى، به فرآورده هاى علم نافع است و بس و به عبارت ديگر، واردات علمى كه از طريق قوه ى شنوايى به انسان مى رسد، در مراحل سه گانه اى كه حديث نبوى به آن اشاره دارد انحصار يافته و وصول به مقصد را نشان مى دهد:
قال النبى صلى الله عليه و آله و سلم العلم ثلاثه آيه محكمه و سنه قائمه و فريضه عادله و ماسوى ذلك فهو فضل.: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود علم سودمندى كه منحصرا در سعادت فرد و اجتماع وجود دارد سه تاست:
١. آيه محكمه: آيات قرآنى كه مراد و مفهوم آن روشن باشد، در مقابل آيات متشابه و يا اينكه مراد از آيه ى محكمه، آيات محكم و استوار در وجود آدمى و در همه ى جهان خلقت "آيات آفاقى و انفسى" كه بر وحدانيت صانع متعال دلالت مى كنند، است،. سنه قائمه: سيره و گفتار و امضاى پيامبر و معصومان عليهم السلام كه در متن جامعه حضور فعال داشته باشد، ٣. فريضه عادله: يعنى عدالت لازم الرعايه و عدالت اجتماعى، تا روابط جامعه با فرد و فرد را با جامعه به پايه ى عدل و داد و حقوق متقابل محكم و استوار نمايد و جز اينها فضل و امتياز است.
به هر حال دانشى كه رابط بين خدا و بندگان، انسان و اجتماع و فرد باشد نزد خداوند پاداش بزرگ دارد.
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: من تعلم بابا من العلم ليعلمه الناس ابتغاء وجه الله، اعطاه الله اجر سبعين نبيا.: پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: كسى كه بابى از علم را بياموزد و درى از علم، به روى خود بگشايد، تا براى رضاى خدا و نه براى جاه و مقام و جمع مال و ثروت، به مردم آموزش دهد "اعتقادات، فقه، اخلاق" خداى متعال پاداش هفتاد نبى به او مرحمت مى فرمايد.
يعد رفيع القوم من كان عالما و ان لم يكن فى قومه بحسيب و ان حل ارضا عاش فيها بعلمه و ما عالم فى بلده بغريب ارى العلم نورا و التادب حليه فخذ منهما فى رغبه بنصيب و ما اجتمعا الالمن صح عقله و كم عالم بالشى ء غير لبيب بزرگ قوم آن كسى است كه عالم باشد، گرچه در بين خاندان و قبيله ى خود بزرگ زاده نباشد.
به هر جا كه برود علم او، معرف اوست بدين جهت محترمانه زندگى مى كند و هيچ عالمى در هر شهر و ديارى كه باشد غريب نيست.
علم نورى است كه در دل عالم جاى گرفته و ادب حليه و زيور عالم است كه از علم كسب نموده است. پس از علم و ادب در حد توان با شوق و رغبت بهره خود را بگير.
بديهى است كه علم و ادب، در وجود آن كس جمع مى شود كه عقل سالم داشته باشد و چه بسا عالمى كه لبيب و خردمند نيست.
آن را كه علم و دانش و تقوا مسلم است هر جا قدم نهد قدمش خير مقدم است جاهل اگر كه گشت مقدم موخر است عالم اگر چه گشت موخر مقدم است جاهل به روز فتنه ره خانه گم كند عالم چراغ جامعه و چشم عالم است

پيروزى در آزمايشهاى الهى نزلت انفسهم منهم فى البلاء كالذى نزلت فى الرخاء


آنان از مصيبتها و سختيها همانگونه استقبال مى كنند كه از آسايش و فراوانى نعمت.
نزل: فرود آمدن، فزونى و بركت، فضل و عطاء است.
بلاء: عبارت است از
١. آزمايش و امتحان،
٢. سختى، گرفتارى و رنج.
٣. مصيبت و آفت،
٤. بدبختى كه بدون انتظار و بى سبب بر كسى وارد آيد،
٥. ظلم و ستم.
رخاء: فراخى روزى، فراوانى نعمت و آسانى زندگانى است.
اهل تقوا در آزمايشها خواه خير باشد يا شر، مصيبتها و بدبختيها و سختيها و گرفتاريها، همانگونه اند. كه در خوشيها و شادمانيها. آنان بر نفس خود حكومت دارند و استقبال آنها بر سختيهاى زندگى همانست كه بر وسعت زندگى دارند، نه در رنجها و زحمتها، شانه از بار مسئوليت خالى مى كنند و نه در خوشيها، خود را مى بازند. نيش و نوش، مصيبت و شادى، به موازات يكديگر، در حدود وظيفه و تكليف مى پذيرند، گرچه نفس آدمى در برابر سختى و عشرت يكسان نيست، زيرا به لذتها علاقه مند و از مصائب روگردان است، اما تهذيب و تزكيه ى نفس، اين نابرابرى را از سر راه تكامل آنان برداشته، در طى مراحل كمال، به جايى مى رسند كه در قاموس هستى آنها تنافرى بين خوشى و ناخوشى جايى و واژه اى ندارد.
از اينرو متقين فضيلت خواه، نفس لذت طلب را، چنان تهذيب و تزكيه مى كنند كه پا به پاى لذايذ، مكاره را نيز مى پذيرد، زيرا هر دو را فضل و انعام الهى مى دانند و گوياى اين مطلب، وجود انفسهم منهم در جمله ى اول و عدم وجود آن در جمله ى دوم است.

مراحل تكامل روح

دانشمندان گفته اند: در هر هفت سال، يك نوبت اندام اندام و سلول سلول وجود آدمى عوض مى شود و به صورت ديگرى درمى آيد. كودكى، نوجوانى، جوانى، ميانسالى و كهولت با هم تفاوت دارند، اما روح انسان تغيير و تبديل ندارد. روح كودكى همان روح نوجوانى، جوانى، ميانسالى و كهولت است، گواه بر اين گفتار، اين است كه در سنين بالا، از خطرات كودكى و يا جوانى ياد مى كند و مى گويد من در كودكى اين گفتم و مثلا فلان خاطره را به ياد دارم، اگر نه اين بود كه روح آدمى در عمر بالا همان روح طفوليت است، چنين سخنى نبايد صحيح باشد در صورتى كه صحيح است.
اما روح با عدم تغيير ذات، به تغيير صفات از اماره تا مرضيه، پرداخته و از سير ملكى پرواز كرده، به سير ملكوتى مى پيوندد، زيرا نفس در جنبه ى ملكى از اماره آغاز و به اطمينان "نفس مطمئنه" تكامل يافته و به راضيه مرضيه و در نتيجه به ملكوت كه معراج اوست واصل مى شود.
وصول به مقام رضا، همان و مرضى خداوند بودن همان، زيرا بنده در زى عبوديت، به مقام رضا مى رسد و از آن پس، مرضى پروردگار مى گردد.
معناى فادخلى فى عبادى استقرار در مقام عبوديت و و ادخلى جنتى رضوان پروردگار و قبول بندگى اوست.
روزها فكر من اين است و همه شب سخنم كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم ز كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟ به كجا مى روم آخر ننمايى وطنم! مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك چند روزى قفسى ساخته اند از بدنم من به خود نامدم اينجا كه به خود بازروم آنكه آورد مرا بازبرد در وطنم نفس آدمى پس از وصول به مقام اطمينان، لحظه اى از حركت و قيام الى الله غافل نبوده و تا به حد رضا، واصل نشود آرامش نخواهد داشت، در آن وقتى كه به مقام رضا رسيد، آشيانه ى حقيقى خود را، بازيافته و نداى: لا املك لنفسى نفعا و لا ضرا، و لا يملكون موتا و لا حيوه و لا نشورا را سر مى دهد.
در اينجا است كه خير و شر، غنا و فقر، صحت و مرض همه و همه را عطا و فضل الهى مى داند كه هر كدام در جاى خود، مقدمه ى وصول او به انعام الهى بوده است.
دانشمندان اخلاق، براى اين تسليم محض و رضا به قضاى الهى، مثالى ذكر كرده و مى گويند:
الراضى بقضاء الله كالميت بين يدى الغسال، يقلبه كيف يشاء.: راضى به خواست پروردگار، مانند مرده اى است كه بى اراده در پيش روى غسال افتاده، هر طور كه خواهد، او را به اينطرف و آن طرف حركت مى دهد.
و در مورد مقايسه ى رضا با صبر و شكر، بايد گفت مقام رضا از آن دو برتر و بالاتر است و در بعضى روايات آن را سومين ركن ايمان به شمار آورده اند. علتش اين است كه راضى، صابر و شاكر، گرچه تمام توجهشان به خداست اما صابر و شاكر، ضمن اين توجه، به پاداش نيز، توجه دارند: انما يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب، پاداش صابران: لئن شكرتم لازيدنكم مى باشد، اما در مورد رضا، جز محبت به محبوب كه حلال همه ى مشكلات است چيزى متصور نيست.
حكيم الهى سبزوارى در شرح منظومه مى گويد:
و بهجه بما قضى الله رضا و ذوالرضا بما قضى ما اعترضا اعظم باب الله فى الرضا وعى و خازن الجنه رضوان دعى فقرا على الغنا صبور ارتضى و ذان سيان لصاحب الرضا عن عارف عمر سبعين سنه ان لم يقل راسا لاشيا كائنه يا ليت لم تقع و لا لما ارتفع مما هو المرغوب لينه وقع خشنودى و شادمانى، به آنچه خداوند بخواهد، رضا به خواست الهى ناميده مى شود و صاحب اين مقام، در مورد قضاى الهى اعتراض ندارد. در مورد رضا شنيده شده كه: ان الرضا باب الله الاعظم بى گمان رضا باب بزرگ الهى است و خازن جنه اللقا را رضوان نامند. امتياز رضا بر صبر اين است كه فرد صابر، فقر را بر غنا، چون تقدير الهى است مى پذيرد، اما در نظر فرد راضى بقضاء الله، هر دو يكسان است. فقر باشد يا غنا، مرض باشد يا صحت، همه را با ديد رضا و شادمانى تقبل مى كند. از عارفى كه هفتاد سال عمر را پشت سر گذاشته، شنيده نشده است كه در مورد امر مكروهى بگويد، اى كاش اين امر مكروه واقع نمى شد و يا اكنون كه واقع شده، چرا از بين نمى رود و يا در مورد چيز مرغوبى كه از دست او رفته، بگويد اى كاش از بين نمى رفت.
معناى رضا دو گونه قابل تصور است:
١. اينكه راضى بقضاء الله، آثار درد و الم و بلا و مصيبت را مى بيند ولى احساس درد نمى كند و حتى اثر را نيز، درك نمى كند، زيرا وى تنها به جمال محبوب مى نگرد و فقط معبود را ادراك مى كند. اين معنا گرچه عزيزالوجود است، اما براى بعضى كملين، تحقق يافته و اهل عرفان، اين را عشق نخستين و يا عشق واقعى مى گويند.
گرش ببينى و دست از ترنج بشناسى روا بود كه ملامت كنى زليخا را ٢. با تنزل از مرحله ى نخست، راضى بقضاء الله درد را حس مى كند، اما به وجود آن خشنود است. مانند كسى كه نزد حجام براى حجامت مى رود و با اينكه تبغ حجام دردآور است، اما اين الم و درد، براى بازيافتن صحت و سلامتى، مورد قبول اوست. و آن را تحمل مى كند.
حديث ذيل به مقام و تسليم محض و مفاهيم رضاى بقضاء الله به خوبى اشاره كرده و مى فرمايد:
و فى الحديث ان موسى عليه السلام قال: رب ارنى احب خلقك اليك و اكثرهم لك عباده فامره الله تعالى ان ينتهى الى قريه على ساحل بحر و اخبره انه يجده فى مكان قد سماه له، فوصل عليه السلام الى ذلك المكان فوقع على رجل مجذوم مقعد ابرص يسبح الله تعالى، فقال موسى: يا جبرئيل! اين الرجل الذى سالت ربى ان يرينى اياه؟ فقال جبرئيل: هو يا كليم الله هذا.
فقال: يا جبرئيل انى كنت احب ان اراه صواما قواما، فقال جبرئيل: هذا احب الى الله تعالى و اعبد له من الصوام و القوام و قد امرت باذهاب كريمتيه، فاسمع ما يقول فاشار جبرئيل الى عينيه، فسالتا على خديه، فقال: متعتنى بهما حيث شئت و سلبتنى اياهما حيث شئت و ابقبت لى فيك طول الامل يا بار يا وصول، فقال موسى عليه السلام: يا عبدالله انى رجل مجاب الدعوه، فان احببت ان ادعو لك تعالى يرد عليك ما ذهب من جوارحك و يبريك من العله، فقال: "رحمه الله عليه" لا اريد شيئا من ذلك، اختياره، لى احب الى من اختيارى لنفسى "و هذا هو الرضا المحض كما ترى" فقال له موسى عليه السلام: سمعتك تقول يا بار يا وصول، ما هذا البر و الصله الواصلان اليك من ربك؟ فقال: ما احد فى هذا البلد يعرفه غيرى او قال يعبده، فراح عليه السلام متعجبا؟ و قال هذا اعبد اهل الدنيا.:
در حديث است كه موسى عليه السلام گفت: پروردگارا! دوست دارم محبوبترين خلق نزد تو و آنكه عبادتش، از همه بيشتر باشد، به من معرفى نمايى، خداى متعال به او امر نمود، تا به روستايى در كنار دريا برود و در جاى خاصى كه براى او نام برد وى را ملاقات نمايد، موسى عليه السلام به آنجا رفت و در آن مكان، چشمش به مردى كه به چند بيمارى: جذام، پيسى و زمين گيرى مبتلا بود و به تسبيح و تقديس پروردگار اشتغال داشت افتاد، پس گفت: اى جبرئيل مردى كه از خدا ديدار او را خواستم كجاست؟ جبرئيل گفت همين مرد است. موسى گفت: اى جبرئيل دوست داشتم، به هنگام ملاقات او را مردى قائم الليل و صائم النهار بيابم! جبرئيل گفت: اين مرد محبوبترين خلق نزد خداست و از هر روزه دار و نمازگزارى عبادتش بيشتر است، هم اكنون ماموريت يافتم كه چشمان او را از او بگيرم، بشنو چه مى گويد. آنگاه جبرئيل به ديدگان او اشاره كرد، ناگهان دو چشمش از حدقه بيرون آمده به صورتش افتاد و آن مرد گفت: خداى من تا زمانى كه خواستى، از اين ديدگان كه نعمت تو بود بهره برم، بهره مند شدم و حال كه از من اين نعمت را سلب نمودى، به خواست تو خشنودم، اما آرزويم را از خود قطع نكردى، آن آرزويى كه سراسر وجودم را در بر گرفته است و در آينه ى هستيم جز تجلى ذات تو چيزى را نمى بينم.
اى خداى مهربان! جز خير براى بندگانت نخواهى و اى پيونددهنده ى بندگان به خودت، تا آنها را به مقصد برسانى.
موسى عليه السلام به آن مرد گفت: اى بنده ى خدا، من مجاب الدعوه ام، اگر دوست دارى خدا را بخوانم تا چشمان از دست رفته را به تو بازگرداند و از بيماريها تو را شفا بخشد؟ گفت: هرگز اين را از خدا نمى خواهم، هر چه را كه او بخواهد نيكوست و در برابر خواسته و مطلوب او خواسته اى ندارم! موسى عليه السلام گفت: شنيدم كه مى گفتى يا بار يا وصول، آن مهربانى و پيوندى كه از خدا به تو رسيده چيست؟ گفت: از آن مهربانى و پيوند چه بهتر است كه در اين روستا، كسى جز من او را نشناخته، يا او را عبادت نكرده است. يعنى خدا خود را به من شناسانده است و هر كه خدا را به حقيقت شناخت، تمام نعمتها و خيرها كه در راس آنها نعمت شناخت اوست به وى رسيده است.
موسى عليه السلام در حالى كه به راه خود ادامه مى داد، با تعجب گفت: اين مرد از همه مردم دنيا، عبادتش بيشتر و به خدا نزديكتر است.

عمار ياسر و رضاى الهى

عمار ياسر، چهره ى شناخته شده ى تقوا و فضيلت و مرد مبارزى كه براى رسيدن به هدف، لحظه اى خستگى از خود نشان نداد و در اين راه شكنجه هاى فراوان از كفار قريش و دشمنان اسلام ديد. وى در جنگهاى بدر، احد، خندق و ديگر نبردها در ركاب پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم حضور فعال داشت و در فتوحات اسلامى دوران خلفا، نيز در صحنه ها حاضر بود و فعاليت مى نمود.
عمار به حبشه و مدينه، هجرت كرده و بر دو قبله نماز خواند. در مدينه بر مبشر بن عبدالمنذر وارد شد و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بين او و حذيفه بن يمان عقد اخوت بست.
عمار از پرشورترين اصحاب پيامبر به شمار مى رفت و در سنگر مبارزه حاضر بود و براى اعلاى كلمه ى حق، سخت مى كوشيد، به همين جهت مورد خشم عثمان قرار گرفت و در اين راه آزارها و اذيتها ديد. وى در جنگهاى جمل و صفين، ملتزم ركاب امير مومنان عليه السلام بود و با شهامت بى نظيرى مى جنگيد. فداكارى و جانثارى وى نسبت به مولا معروف و در صفحات تاريخ مشهود و معروف است.
وى در جنگ صفين، در سن ٩٤ سالگى و در ربيع الاخر سال ٣٧، به شهادت رسيد.
عمار كمى پيش از شهادت، سخنى در مورد رضا و تسليم دارد كه شايان ذكر است. نصر بن مزاحم واقعه نگار جنگ صفين گويد: عمار روزى از صف لشكر خارج و در مقابل لشكر دشمن ايستاد و گفت:
اللهم انك تعلم، انى لو اعلم ان رضاك فى ان اقذف بنفسى هذا البحر لفعلت، اللهم انك تعلم انى لو اعلم ان رضاك فى ان اضع ظبه سيفى فى بطنى ثم انحنى عليه حتى يخرج من ظهرى لفعلت، اللهم انى اعلم مما علمتنى انى لا اعمل عملا اليوم هذا هو ارضى لك من جهاد هولاء الفاسقين و لو اعلم اليوم عملا هو ارضى لك منه لفعلته.
بار خدايا! تو مى دانى كه اگر بدانم رضاى تو، در اين است كه خود را به اين دريا "رودخانه ى فرات" بيفكنم خواهم افكند.
پروردگارا! اگر بدانم خشنودى تو، در اين است كه نوك شمشيرم را بر شكمم نهاده و بر آن خم شوم تا از پشتم بيرون آيد، خواهم نمود.
خدايا! از آنچه را كه به من تعليم نموده اى، مى دانم كه هيچ عملى از من در اين روز كه به رضاى تو نزديكتر باشد از جهاد اين فاسقان، وجود ندارد.
و در وصيتش گفت: مرا در لباس خون آلودم دفن كنيد چرا كه مى خواهم در روز قيامت با دشمن مخاصمه نموده، از او نزد پروردگارم شكايت كنم. و قال والله لو ضربونا باسيافهم حتى بلغونا سعفات هجر، لعلمت اننا على الحق و انهم على الباطل،
آخرين سخن عمار اين بود كه فرمود: به خدا سوگند اگر اين گروه ما را با شمشيرهايشان بزنند و تا برگهاى درختان خرماى شهر هجر، تعقيب كنند، هر آينه مى دانم كه ما بر حق و آنها بر باطل اند.
وى همچنان سرگرم جنگ بود كه ناگهان، ابوالعاديه نيزه اى به پشت او فروبرد كه به زمين افتاد، ابن جوى سكسكى، سر او را براى تقرب به معاويه از بدن جدا نمود. اين دو با هم در قتل عمار مخاصمه مى نمودند كه عمرو بن عاص بر آنها گذشت و گفت: به خدا سوگند، مخاصمه ى شما براى رفتن به جهنم است، به آنجا برويد و با هم مخاصمه كنيد.

اشتياق به ديدار محبوب

و لولا الاجل الذى كتب الله لهم لم تستقر ارواحهم فى اجسادهم طرفه عين شوقا الى الثواب و خوفا من العقاب.
اجل: گاه، هنگام، زمان، وقت، مرگ، هنگام مرگ، نهايت زمان عمر و اجل موعود است.
كتب: نبشتن، نوشتن، حكم كردن خداى چيزى را، قضاء و تقدير است.
روح: روان و جان. فلاسفه قائل به سه امر شده اند، قلب، روح بخارى و نفس يا روح مجرد. روح بخارى مركب نفس است كه منشاء ادراكات كليه و تعقلات است و ذاتا مجرد است و بدين ترتيب، روح حيوانى، برزخ ميان قلب و نفس ناطقه است و واسطه در تعلق نفس ناطقه، به ابدان است و در مقام تعريف گويند: روح حيوانى، عبارت از بخار لطيف شفافى است كه منبع آن تجويف چپ قلب است و واسطه در تدبير نفس است و روح انسانى، امر لطيفى است كه مستند عالميت و مدركيت انسان است و راكب و متعلق به روح حيوانى مى باشد.
اجساد، جمع جسد: بدنها، تنها، جسمها و كالبدها است.
طرقه عين: يكبار جنبانيدن پلك چشم، يك چشم بهم زدن است.
شوق: آرزومندى، ميل، رغبت، اشتياق و جمع آن اشواق: آتشى است كه خداى تعالى، در دل اولياى خود برافروزد، تا آنچه در دل آنها از خواطر واردات و عوارض و حاجات است بسوزاند.
ثواب: مزد، پاداش هر عملى نيك كه از بندگان خداى سرزند و در ازاى آن، بنده استحقاق بخشايش و مزد اجر يابد.
خوف: ترسيدن، بيم داشتن، بيمناك گشتن، انزعاج قلب و انسلاخ او از طمانينه و امن، بتوقع مكروهى ممكن الحصول تالم النفس من المكروه المنتظر و العقاب المتوقع بسبب احتمال فعل المنهيات و ترك الطاعات است.
عقاب: جزاى گناه و عمل بد كسى را دادن، شكنجه دادن، اسم مصدر عذاب، شكنجه.
و اگر نبود مدتى كه خداوند براى اهل تقوا نوشته است، جانها و ارواح آنان در اين كالبد خاكى، به اندازه ى يك چشم به هم زدن استقرار نداشت، به دليل شوق به ثواب و ترس از عقاب.
شرح:
براى توضيح بيشتر، نخست به معانى شوق، انس، خوف و خشيت اشاره نموده، بحث را دنبال مى كنيم.


۳
شوق

شوق

عبارت است از توجه به امر غايبى كه با هيجان فوق تصور و با نوعى جان كندن "نزوع النفس" همراه و با حركتى هر چه سريعتر، به سوى مشوق در حركت و خود را به او برساند. او مى داند كه هر قدر بيشتر تلاش كند، به علت قصورى كه در ذات اوست به انتهاى راه نرسيده و ديدار جمال محبوب كه مقصد اصلى اوست، بعيد به نظر مى آيد، اما لذت ديدار محبوب، تلاش او را گسترده تر نموده، آرامش را از او سلب و از خود بى نياز مى گرداند، تمام نياز او به تجلى گاه جمال محبوب معطوف است.
او مانند غريقى كه در پهناى درياى پرموج اسير است، گرچه نجات برايش در حد امكان وقوع نيست، اما آرزوى نجات او را به تلاش و حركت وادار مى نمايد، شايد در اين رهگذر به قرب روحانى دست يافته و به ساحل نجات برسد.
در اينجاست كه در وجود خود، جز نقش جمال محبوب چيزى را نمى بيند. حالت تفرد و تجرد و در پى اين دو الهامات قلبى، به او مژده ى وصول مى دهد و در اين راستا، جلوه ى انس بر او پرتو افكنده، سپس عظمت محبوب، سراسر وجودش را در بر گرفته و شعاع اين حقيقت، ديده اش را خيره نموده و حالت خشيت در برابر شعور به اين عظمت، او را در بر مى گيرد، از اين پس حالت خوف ناشى از احتمال سقوط اعتبار، بر اثر ذره اى خودنگرى و يا احتمال عدم توجه به مقام محبوب، او را سخت در محاصره كشيده، قلبش مضطرب و با حالت نگرانى هميشه در سوز و گداز خواهد بود.
امير مومنان عليه السلام در اين فراز، سخن از شوق آغاز نموده و به خوف پايان داده است. به اين معنا كه متقين آنچنان خود را در آتش شوق به جمال حق، در افكنده اند و رشته ى تعلق به خود و خواطر واردات و حاجات را گسسته اند كه اگر وقت مقرر و اجل موعود نبود، براى يك چشم به هم زدن، باقى نمى ماندند، اين از سويى و از سوى ديگر، خوف از عقاب و عذاب حرمان به وصل محبوب كه نشانگر فقدان قابليت است، قالب تهى نموده، از اين جهان رخت برمى بستند و به زبان حال مى گفتند:

من هماندم كه وضو ساختم از چشمه ى عشق
مى بده تا دهمت آگهى از سر قضا
كمر كوه كم است از كمر مور اينجا
بجز آن نرگس مستانه كه چشمش مرساد
جان فداى دهنت باد كه در باغ نظر
چمن آراى جهان خوشتر از اين غنچه نبست
چار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست
كه به روى كه شدم عاشق و از بوى كه مست
نااميد از در رحمت مشو اى باده پرست
زير اين طارم فيروزه چنين خوش ننشست
چمن آراى جهان خوشتر از اين غنچه نبست
چمن آراى جهان خوشتر از اين غنچه نبست
به هر حال متقين با تخليه ى روح و جان از دنياى غرور آفرين و تحليه به شوق، انس، خشيت و خوف به بساط قرب محبوب قدم نهاده اند و در اين راستا، وجود مطلق، نور مطلق و كمال مطلق را تماشا كرده اند و از هر چيز و هر كس وحشت دارند، آنها طالب وصل اند و از فصل و كثرت فاصله مى گيرند.
زمانى كه موسى عليه السلام با خدا مناجات مى كرد و خدا با وى مكالمه فرمود، تا مدتى
سخن آدميان را كه مى شنيد به غشوه مى افتاد.
قال الاصمعى: كنت اطوف حول الكعبه ليله، فاذا شاب ظريف الشمائل و عليه ذوابتان و هو متعلق باستار الكعبه و يقول: نامت العيون و علت النجوم و انت الملك الحى القيوم، غلقت الملوك ابوابها و اقامت عليه حراسها و بابك مفتوح للسائلين جئتك لتنظر الى برحمتك يا ارحم الراحمين ثم انشاء يقول:
يا من يجيب دعا المضطر فى الظلم يا كاشف الضر و البلوى مع السقم قدنام وفدك حول البيت قاطبه و انت وحدك يا قيوم لم تنم ادعوك رب دعاء قد امرت به فارحم بكائى بحق البيت و الحرم ان كان عفوك لا يرجوه ذو سرف فمن يجود على العاصين بالنعم

قال فاقتفيته فاذا هو زين العابدين

اصمعى گويند: شبى، خانه خدا "بيت الله" را طواف مى كردم، چشمم به جوانى زيباروى كه موهاى سر را به پيشانى ريخته و خود را به پرده ى خانه آويخته بود، افتاد كه مى گفت: اكنون كه ديدگان مردم به خواب رفته و ستارگان سير تصاعدى خود را طى مى كنند، تو اى پروردگار من زنده و بيدار و قيوم، قائم بالذات و پاينده اى. پادشاهان در اين وقت شب، درها را به روى مردم بسته و نگهبانان از آنها حراست مى كنند، اما ابواب رحمت تو به روى همگان، هميشه باز است "و حاجتمندان در هر وقت و هر زمان مى توانند عرض حاجت كنند و در اين بين مانعى بر سر راه آنها نيست" اكنون من عاجز و ناتوان، به تو روآورده ام، تا نظر رحمت خود را بر من بيفكنى، اى بهترين رحم كنندگان.
سپس اين اشعار سروده و مى گفت:
اى كسى كه دعاى مضطران و بيچارگان را در دل شب اجابت نموده، سختى ها و مصائب و دردها را برمى دارى. زيارت كنندگان خانه ات، همه در خوابند، اما تو اى پاينده و قائم به ذات خويش هميشه بيدارى.
پروردگارا به آن دعايى كه به من آموخته اى "يا دعايى كه مامور شدم تو را به آن بخوانم" تو را مى خوانم پس به اشك سوزانم، به حق خانه و حرم امنت، ترحم نموده و مرا ببخش.
بار الها! اگر عفو و بخشايشت، در انحصار نيكوكاران بوده و شامل گنهكاران نشود، اين گنهكاران بيچاره، به كه روآورند و كيست آنكه آنها را به بخشيدن نعمتها خرسند نمايد.
اصمعى گويد: پس از شنيدن اين كلمات جانسوز و روح پرور، به فكر افتادم كه گوينده ى اين كلمات و سراينده ى اين اشعار كيست؟ در پى او روانه شدم تا او را بشناسم، ديدم او سيدالساجدين زين العابدين عليه السلام است.

عظمت خداوند نزد اهل تقوا

عظم الخالق فى انفسهم فصغر ما دونه فى اعينهم
واژه ها
عظم: بزرگى قدر و مقام و عظمت است.
خالق: آفريننده، خلق كننده، به وجود آورنده است.
نفس: جان، روح، روان، قوه اى است كه بدان جسم زنده است.
جوهرى است مجرد و متعلق به بدن، به شكل تعلق تدبير و تصرف و او جسم و جسمانى نيست و اين مذهب بيشتر محققان از حكما و متكلمان است.
نفس انسان را سه نشات است: اول نشات صور حسيه ى طبيعيه و مظهر آن حواس خمس ظاهره است كه دنيا هم گويند. نشات دوم اشباح و صور غائيه ى از حواس است و مظهر آن حواس باطنه است كه عالم غيب و آخرت هم گويند.
سوم نشات عقليه است كه دار مقربين و دار عقل و معقول است و مظهر آن قوه ى عاقله است.
صغر: خرد گرديدن، خوار شدن، خردى و كوچكى است.
دون: غير، سواى، مقابل فوق، پست و فرومايه است.
عين: چشم، ديده، جمع: اعيان، اعين، اعينات و عيون و به معانى برگزيده، خالص، بزرگ قوم و مهتر قوم نيز، آمده است.
ترجمه:
مولا مى فرمايد: عظمت و بزرگى آفريدگار جهان در گستره ى جان و روان اهل تقوا چنان بزرگ جلوه كرده كه ماسوى الله را، خرد و كوچك مى بيند.
شرح:
هويت نفسانى متقين به لحاظ دارا بودن خصايص و ملكات، به گونه اى است كه در جان خود، خدا را با عظمت و غير از او هر چه هست خرد و كوچك مى نگرند، به اين دليل كه نفس با تجرد وسيعش، مظهر تجلى حق است و ممكنات از ديد چشم بيرون نبوده و از حيطه ى چشم، گامى فراتر نمى نهند.
حكيم سبزوارى، در شرح منظومه، در آنجا كه بحث از فاعليت نفس ناطقه دارد، مى گويد:
و النفس مع علوها لمادنت بامرها كل القوى قد سخرت چون نفس ناطقه ى قدسيه، نشانه و ظل وجود حقيقى و آيه و علامت توحيد و مكتب اسماء جمال و جلال الهى است. پس در عين بلندى مرتبه، دانى و در عين نزديكى، عالى و در حال ظهور، مخفى و در هنگام خفا، هويدا مى باشد و نسبت وى به قوا و حواس، مانند نسبت حركت توسطيه، به حركت قطعيه است و تمام قوا خادم و مقهور و مسخر اراده ى وى مى باشند، پس نيروهاى ظاهرى و باطنى نفس، فاعل بالتسخيرند.
و در مورد شمول نفس ناطقه، مر تمام حواس را، مى گويد:
النفس فى وحدته كل قوى و فعلها فى فعله قد انطوى نفس به تنهايى شامل تمام نيروها مى باشد و فعل آنها در فعل وى مندرج است.
محققان گويند: چون نفس ناطقه، داراى وحدت ظليه است و مراتب متفاضله اى دارد و تمام قواى ظاهرى و باطنى، شئون ذاتى او مى باشند، پس خود نفس عاقله و متوهمه و متخيله و حساسه و محركه و متحركه است.
غرض از بيان اين دو بيت، در اين دو مبحث، اينكه نفس آدمى چون داراى وحدت ظليه است، صلاحيت دارد كه حقيقت صفات الهى، عظمت، قدرت، حيات، خالقيت و رازقيت را درك نمايد، چرا كه نفس ناطقه ى قدسيه، مظهر اسماء جمال و جلال الهى و ظل وجود حقه ى حقيقيه است و مى تواند در وجود خود، وسعت و عظمت و بزرگى الهى را ببيند، نيروهاى باطنى و ظاهرى كه از آنها ديده و ديد است همان را مى بيند كه نفس مظهر آن مى باشد.
بنابراين آنچنان عظمت و بزرگى آفريننده ى جهان، در ديد آنان وجود دارد كه ماسواى او هر چه بينند، خرد و كوچك است به لحاظ اينكه وجود مطلق، جمال مطلق و قيوميت مطلقه از آن اوست زيرا او واجب الوجود بالذات است و واجب الوجود بالذات واجب الوجود من جميع الجهات و الحيثيات است، اما ممكنات با قصور ذاتى و احتياجى كه به علت حدوث و بقا دارند، رشحه و قطره اى از رشحات درياى بى پايان فيض اويند، اگر فرضا علت ايجاد و ابقاء براى ممكن نبود، هيچ ممكنى تحقق نمى يافت.
ما عدمهاييم هستيها نما تو وجود مطلق و هستى ما بنابراين عالم خلقت، با آن وسعت و پهناورى، پديده اى از تجليات حق است، كه از اراده ى مطلقه ى كن شكل گرفته و در اين مسير هر كس و هر چيز، به آرايش هستى و حيات درآمده است. ازمه الامور طرا بيده
و الكل مستمده من مدده كوتاه سخن آنكه مومن به نور الهى و در شعاع آن همه ى اشياء را به حقيقتش مى بيند، المومن ينظر بنورالله و به سر كل شى ء هالك الا وجهه "فيضه" واقف مى شود.

گستره ى ديد اهل تقوا

فهم و الجنه كمن قد رآها فهم فيها منعمون و هم و النار كمن قد رآها فهم فيها معذبون
واژه ها
جنت: بهشت، فردوس، بوستان و باغ، جمع: جنان.
تنعم: به ناز و نعمت رسيدن، به ناز و نعمت زيستن و مال و نعمت داشتن.
نار: جسمى داراى روشنائى و گرما كه از سوختن چوب و ذغال و مانند آن پديد آيد، شعله، سوز، قهر، خشم، دوزخ و جهنم.
عذاب: شكنجه، عقوبت، صدمه، عذاب كردن، تعذيب، شكنجه دادن و عقوبت كردن.
ترجمه:
پس آنان "متقين" به كسى مى مانند كه بهشت را با چشم ديده و در آن متنعم است و همچون كسى هستند آتش دوزخ را مى نگرد كه در آن عذاب و شكنجه مى شود.
شارح خويى مى گويد: چونكه در وصف هفتم از اوصاف متقين و شدت اشتياق آنان به بهشت و ترسشان از جهنم، بيان شد، اين جمله پس از آن آمده و اشاره به مرتبه ى رجاء آنها "آنهم در حد يقين" و به خوف و ترس آنها "باز هم در حد يقين" نموده است، حاصل سخن آنكه در رجاء و خوف، به جايى رسيده اند كه در اين نشئه خود را در بهشت و يا دوزخ مى بينند.
پارسايان كه وجودشان، به حقيقت بينى و واقع نگرى آراسته است، از سويى به رحمت واسعه ى الهى اميدوارند كه در آنجا خود مستحق تفضل خداوندى و از آن پس دخول در بهشت و تنعم به نعم پروردگار مى بينند و از سوى ديگر، آنچنان ترسانند كه گويا گناهان بزرگ و غير قابل بخششى مرتكب شده اند و از رحمت پروردگار محروم خواهند ماند.
فاصله ى اينجا و آنجا، تنها در حد كاف تشبيه است، زيرا عبادات و طاعات در اين جهان، همانند وجود عينى بهشت در آن جهان آخرت است كه شخص او را مى بيند چنانچه گناه در اينجا همانند آن است كه شخص، كيفر گناهان را با ديده ى خود بيند و در جهنم معذب باشد.
و ما تقدموا لانفسكم من خير تجدوه عندالله.: و هرگونه نيكى كه براى خويش از پيش فرستيد، آن را نزد خدا بازخواهيد يافت.
و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخره اعمى و اضل سبيلا: و هر كه در اين "دنيا" كوردل بود، در آخرت "هم" كور "دل" و گمراه تر خواهد بود.
بهشتى يا جهنمى شدن انسان: اين عالم، در رابطه با كردار آدميان، به تعبيرى كشتگاه ناميده شده، بدين جهت كه تنها انسان است كه مى كارد و درو مى كند، و اگر محبت و گرايش به دنيا را اساس خطاها و گناهان گفته اند، به همين جهت مى باشد، انتخاب راه به عهده ى خود انسان، ولى با هدايت پروردگار است، كه مى فرمايد:
انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا: ما راه را به او نشان داديم، خواه شاكر باشد "و پذيرا گردد" يا ناسپاس!
در آيه ى مباركه ى لها سبعه ابواب لكل باب منهم جزء مقسوم: "دوزخى" كه براى آن هفت در است و از هر درى بخشى معين از آنان "وارد مى شوند".
در اينجا نكته اى گفته اند و آن اينكه راه انسان، به دوزخ از دو چشم و دو گوش و زبان و بطن و فرج است، اما با عقل و رهبرى آن، مى تواند راه بهشت در پيش گرفته، اين اعضا را در اين راه استخدام نمايد.
بعضى مفسران نام هشت بهشت را، از مجموع آيات و روايات چنين استفاده نموده اند:
١. جنت فردوس، ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات كانت لهم جنات الفردوس نزلا.:
بى گمان كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند، باغهاى فردوس جايگاه پذيرايى آنان است.
٢. جنت عدن: جنات عدن التى وعد الرحمن عباده بالغيب.: باغهاى جاودانى كه "خداى" رحمان به بندگانش در جهان ناپيدا وعده داده است.
٣. جنت خلد: قل اذلك خير ام جنه الخلد التى وعد المتقون.: بگو: آيا اين "عقوبت" بهتر است يا بهشت جاويدان كه به پرواپيشگان وعده داده شده است. ٤. جنت الماوى اما الذين آمنوا و عملوا الصالحات فلهم جنات الماوى نزلا.: اما كسانى كه ايمان آورده اند و كارهاى شايسته كرده اند، به "پاداش" آنچه انجام داده اند در باغهايى كه در آن جايگزين مى شوند پذيرايى مى گردند.
٥. دارالسلام والله يدعوا الى دارالسلام.: و خدا "شما را" به سراى سلامت فرامى خواند.
٦. دار القرار: و ان الاخره هى دار القرار.: و در حقيقت، آن آخرت است كه سراى پايدار است.
٧. جنات النعيم: اولئك المقربون فى جنات النعيم.: آنانند همان مقربان "خدا" كه در باغستانهاى پرنعمت مى زيند.
٨. دارالجلال و الاكرم، در خلاصه ى تفسير منهج روايت نموده كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بر مردى گذشت كه در نماز مى گفت: يا ذالجلال و الاكرام، حضرت به آن مرد گفت: دعاى تو به اجابت رسيد.
جلال نام بهشتى است، محيط به عرش رب العزه و ميان آن و بهشتى كه بندگان در آن باشد، هفتصد سال راه است.
انسانى كه طالب سعادت است، با قلبى آكنده از آمال و آرزو و با كوله بار ايمان و نيايش مى گويد: ارحم من راس ماله الرجاء: خدايا به آن كس كه جز رجاء و اميدوارى، در جهت رضاى تو سرمايه اى ندارد رحم كن، به سوى رضوان الهى مى شتابد و از خوف مقام پروردگار و هراس از آينده ى نامعلوم اشك گرم و سلاحه البكاء: وسيله و سلاحى جز گريه ندارد، از ديده مى بارد. عبدالله بن رواحه كه در جنگ موته به شهادت رسيد، پس از نزول آيه ى كريمه ى:
و ان منكم الا واردها كان على ربك حتما مقضيا. ثم ننجى الذين اتقوا و نذر الظالمين فيها جثيا.: و هيچ كس از شما نيست مگر "اينكه" در آن وارد مى گردد، اين "امر" همواره بر پروردگارت حكمى قطعى است. آنگاه كسانى را كه پرواپيشه بوده اند مى رهانيم و ستمگران را به زانو در افتاده در "دوزخ" رها مى كنيم.
هميشه گريان بود، از او سبب گريه اش را پرسيدند، گفت: ورود به دوزخ حتمى است اما به بيرون آمدن از آن اطمينان ندارم: ملست ادرى كيف لى بالصدر بعدالورود
درباره ى ورود در اين آيه، مفسران سخنى دارند كه مى گويند: ورود به معناى وصول، حضور، اشراف و مشاهده گرفته اند، چنانكه در تبيان و غيره مطابق روايت تفسير على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السلام به معناى دخول نيست به دليل آيه ى: ان الذين سبقت لهم منا الحسنى فاولئك عنها مبعدون لا يسمعون حسيسها و هم فيما اشتهت انفسهم خالدون لا يحزنهم الفزع الاكبر. كه به اين مطلب اشاره دارد و بعضى نيز، ورود را به مرور از پل صراط حمل كرده اند و برخى آن را به معناى دخول گرفته اند و مى گويند بر مومنان سرد و سلامت است.

مراحل يقين

پيش از اين اشاره شد كه اهل تقوا، خود را بين خوف و رجاء يعنى اميدوارى به فضل الهى و خوف از سخط خداوند، در حد يقين قرار داده و نشئه ى آخرت را در اين عالم مى بينند. توضيح مطلب اين است كه علماى ادب مى گويند: راى از افعال قلبى است كه به دو مفعول و گاهى به سه مفعول متعددى مى شود، مانند: رايت زيدا قائما: يعنى يقينا زيد ايستاده است و اگر به باب افعال رود، به سه مفعول متعدى مى گردد.
يقين، داراى سه مرحله و رتبه است. علم اليقين، عين اليقين و حق اليقين. علم اليقين، مانند اينكه انسان مى داند، در نقطه اى از شهر آتش سوزى اتفاق افتاده و دود ناشى از سوختگى، فضاى شهر را پوشانده است در اين حال ترديدى ندارد كه آتش سوزى اتفاق افتاده است، اما منشاء علم او، تنها دود متصاعد بر اثر آتش سوزى است.
عين اليقين، مانند اين است كه علاوه بر ديدن و مشاهده ى دود، خود آتش را نيز مى بيند و عينيت خارجى آن را تماشا مى كند.
حق اليقين، مانند اينكه علاوه بر مرتبه ى فوق، يعنى مشاهده ى دود و آتش خود را نيز، در محاصره ى آتش مى بيند.
در اين مراتب سه گانه، حق اليقين از عين اليقين برتر و عين اليقين از علم اليقين بالاتر است.
خام بدم، پخته شدم، سوختم نيز، مراتب يقين را بازگو مى كند.
بنابراين متقين در اين جهان، با ديد وسيع خود و دور از هر ابهامى، حقايق اشيا را تا سرحد حق اليقين، مى بينند و فاصله هاى زمانى و مكانى، مانع بينش و بصيرت قلبى آنان نمى شود.
روايت ذيل گوياى همين مطلب است. اسحاق بن عمار گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: ان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم صلى بالناس الصبح، فنظر الى شاب فى المسجد و هو يخفق و يهوى براسه، مصفرا لونه، قد نحف جسمه و غارت عيناه فى راسه، فقال: له رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم كيف اصبحت يا فلان؟ قال: اصبحت يا رسول الله موقنا، فعجب رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم من قوله و قال: ان لكل يقين حقيقه فما حقيقه يقينك؟ فقال: ان يقينى هو الذى احزننى و اسهر ليلى و اظما هو اجرى، فعزفت نفسى عن الدنيا و ما فيها حتى كانى انظر الى عرش ربى و قد نصب للحساب و حشر الخلائق لذلك و انا فيهم و كانى انظر الى اهل الجنه، يتنعمون فى الجنه و يتعارفون و على الارائك متكئون و كانى انظر الى اهل النار و هم فيها معذبون مصطر خون و كانى الان اسمع زفير النار، يدور فى مسامعى، فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم لاصحابه: هذا عبد نور الله قلبه بالايمان، ثم قال له: الزم ما انت عليه، فقال الشاب: ادع الله لى يا رسول الله ان ارزق الشهاده معك، فدعاله رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فلم يلبث ان خرج فى بعض غزوات النبى صلى الله عليه و آله و سلم فاستشهد بعد تسعه نفر و كان هو العاشر.: پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله و سلم نماز صبح را با مردم به جا آورد و ناگهان جوانى را ديد، لاغراندام، رنگ پريده و ديده فرورفته كه در گوشه ى مسجد نشسته بود حالت غير عادى او، براى پيامبر، سوال برانگيز بود، از اينرو به او فرمود: شب را چگونه صبح نمودى؟ عرض كرد: يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم با يقين صبح نمودم! پيامبر با تعجب فرمود: هر يقين را علامت و نشانه اى است؟ علامت يقين تو چيست؟ اين سوال به اين جهت بود كه او ادعاى امرى نادرالوقوع داشت، جوان گفت: يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقينم مرا به اندوه كشانده و خواب از چشمم ربوده و روزها تشنه ام نموده است، دل از دنيا بركنده ام و نفسم از دنيا و هر چه در آن است روگردان شده و كناره گرفته است، چنان كه گويى عرش پروردگار محل نزول حكم قضا و تقدير را مى نگرم كه براى حساب نصب شده و خلائق براى حساب گرد آمده اند و من هم در آن جمع حاضرم. بى گمان بهشتيان را مى بينم كه در بهشت متنعم اند و يكديگر را شناخته و به هم خوش آمد مى گويند و بر تختهاى عزت تكيه زده اند و همچنين دوزخيان را مى بينم كه در جهنم معذب اند و از شدت عذاب فرياد مى كشند و هم اكنون زفير "نفس كشيدن" جهنم، گوشم را پر نموده است.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از شنيدن گفتار وى كه از واقع يقين او بازگو مى كرد، رو به اصحاب نموده و فرمود: اين بنده ايست كه خداوند قلب او را به نور ايمان روشن نموده است. آنگاه رو به او كرد و فرمود: بكوش تا بر اين عقيده، استوار بمانى، "زيرا يقين هم همانند ديگر امور قلبى، قابل زوال است چه اينكه پيامبر به حفظ و نگهدارى آن توصيه مى نمايد" جوان گفت: يا رسول الله! برايم دعا كن، تا خداوند شهادت در ركاب تو را روزيم نمايد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى او دعا كرد، مدتى نه چندان طولانى گذشت كه با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در جنگى كه شخص آن حضرت حضور داشت شركت نموده، پس از شهادت نه نفر كه او دهمين آنان بود به فيض شهادت نائل شد.
كوتاه سخن آنكه اهل تقوا، "پرواپيشگان" آنچنان به حليه ى صفاى باطن آراسته شده اند كه گويا مانعى جلو ديد حقيقت بين آنها وجود ندارد و به مضمون اللهم ارنى الاشياء كما هى: خدايا حقيقت اشيا را آنچنان كه هستند به من نشان بده و آگاهم نماى. در اين جهان، حقايق نشئه ى ديگر "قيامت" را مى نگرند و به آن واقف اند.

قلب حزين

قلوبهم محزونه
واژه ها
قلب: عضو مركزى دستگاه گردش خون، در انسان و حيوانات ديگرى كه داراى گردش خون مى باشند.
قلب: جسم لطيف صنوبرى شكل و مركب روح بخارى است كه روح حيوانى باشد و منشاء حيات، حس و حركت است و در همه ى حيوانات هست و سارى در همه ى اعضاى بدن است.
قلب: لطيفه اى روحانى كه عبارت است از حقيقت انسان. اين قلب كه عالم، مدرك و عارف است و همان كه مخاطب و معاقب است. اين قلب با قلب جسمانى، علاقه و ارتباط اسرارآميزى دارد كه چگونگى آن علاقه و ارتباط، به نحو روشنى به وصف درنمى آيد. قدر مسلم اين است كه سنخ اين علاقه و ارتباط مادى نيست و كارى به گوشت و خود دل ندارد، بلكه از قبيل علاقه ى وصف به موصوف است كه فقط اهل كشف، به خصوصيات آن واقفند.
قلب به اين معنا، تقريبا همان است كه حكما آن را نفس ناطقه مى نامند و وظيفه و عمل آن، بيشتر عمل ادراك است تا احساس و در حالى كه مغز به معرفت حقيقى خدا نمى تواند برسد، قلب قادر به ادراك ذات و باطن همه ى اشياء است.
چون قلب به نور ايمان و معرفت روشن شود، آينه ى تجلى همه ى معارف الهى خواهد شد، بلكه ذات حق، در آن تجلى خواهد نمود. اما اين صفا و كمال، به ندرت حاصل مى شود، زيرا قلب غالبا به واسطه ى غفلت محجوب و در نتيجه ى معصيت تاريك مى گردد، يعنى صور و نقوش مادى و شهوانى آن را آلوده ساخته است.
قلب بين عقل و هوى در كشمكش است، به اين معنا كه قلب انسان، معركه ى جدالى است بين جنود خدا و شيطان و هر دسته از راهى، در تسخير آن مى كوشند. از يك دريچه، معرفت خدا به قلب مى رسد و از دريچه ى ديگر وساوس حس و شياطين، بنابراين چنانكه گفته اند:
آدميزاده طرفه معجونى است كز فرشته سرشته وز حيوان گر كند ميل اين شود پس از اين ور كند ميل آن شود به از آن از يك طرف، ممكن است، پست تر از حيوان شود، زيرا حيوان فاقد معرفت است و قهرا نمى تواند ترقى كند و كمال بيابد و از طرف ديگر، ممكن است، از فرشته بگذرد، زيرا فرشته فاقد شهوت است و نمى تواند تنزل كند.
حزن: اندوه و غم، كه در حكمت عملى "اخلاق" يكى از كيفيات نفسانى است كه از تبعات آن حركت روح است به درون به نحو تدريج و يا حصول قبض است در اثر وقوع مكروه يا فوت محبوبى.
ترجمه:
دلهاى پرواپيشگان اندوهگين اند
قال الامام الصادق عليه السلام: الحزن من شعار العارفين، لكثره واردات الغيب على سرائرهم و طول مباهاتهم تحت سر الكبرياء و المحزون ظاهره قبض و باطنه بسط، يعيش مع الخلق عيش المرضى و مع الله عيش القرباء.... الى ان قال: يمين الحزن الابتلاء و شماله الصمت و الحزن يختص به العارفون لله و التفكر يشترك فيه الخاص و العام و لو حجب الحزن عن قلوب العارفين ساعه لاستغاثوا.
امام صادق عليه السلام در اين بيان كوتاه، سيماى واقعى عارفان را ترسيم نموده، مى فرمايد: اندوه و غمگينى، علامت و نشانه ى شناخت عارفان است به جهت واردات غيبى فراوان كه به باطن آنان راه دارد، از اينرو به خود مى بالند كه به سر عظمت و كبريايى خداوند واقفند و محزون، در ظاهر گرفته خاطر و خاموش، اما در باطن گسترده و عامل بسى اسرار است.
با مردم همانند بيماران پژمرده كه حال سخن گفتن را ندارند، مواجه، اما با خدا همانند نزديكان و مقربان راز دل مى گويد. از سويى با گرفتاريها، مصيبتها، روبه رو و از سوى ديگر، سكوت و خاموشى، سراسر وجودش را در بر گرفته به اين معنا كه در مورد مصائب و امتحانات پياپى، هرگز زبان به شكايت و يا اظهار درد و محنت نمى گشايد، در مقايسه حزن با تفكر مى فرمايد: تفكر و انديشه، پيشگام در مسير حركت همگان است، اما حزن تنها به عارفان اختصاص دارد، آنچنان با اندوه و حزن الفت گرفته اند كه اگر از آنها و لو يك لحظه برداشته شود، استغاثه مى كنند و به خدا پناه مى برند.
چرا اهل تقوا محزونند؟ علت اين حزن، خوف از عقاب خداوند است، بدين جهت كه احتمال تقصير و عدم شرايط قبولى اعمال، براى آنها وجود دارد و چنين خوفى، هميشه در دل آنان، جاى داشته و از پى آن، هاله اى از حزن دلهاى آنها را در بر گرفته است، قرآن كريم مى فرمايد: و الذين يوتون ما آتوا و قلوبهم وجله انهم الى ربهم راجعون.: و آنان كه آنچه وظيفه ى بندگى و ايمان است، به جاى آوردند و باز دلهاى آنان براى روزى كه به خدا رجوع نمايند، ترسان است. و ممكن است علت حزن آنها، خشيت از مقام الهى باشد كه معناى آن، تالم قلب است به سبب توقع و انتظار امر مكروه در آينده كه گاه به واسطه ى ارتكاب كثرت جنايت است و گاه به واسطه ى معرفت جلال خداست.

خشيت چيست؟

الخشيه حاله نفسانيه تنشا عن الشعور بعظمه الرب و هيبته و خوف الحجب عنه و هذه الحاله لا تحصل الا لمن اطلع على جلال الكبرياء و ذاق لذه القرب و لذلك قال سبحانه: انما يخشى الله من عباده العلماء و الخشيه خوف خاص و قد يطلقون عليها الخوف ايضا.: خشيت آن حالت نفسانى كسانى است كه منشاء آن، ادراك و آگهى به عظمت خداى متعال است و اين حالت، تنها براى كه به جلالت حق، اطلاع يافته و لذت قرب به خدا را چشيده اند، حاصل مى شود. نمونه اش دانشمندانند كه خداى متعال، آنان را به حصول اين حالت، وصف نموده، مى فرمايد: علماء و دانشمندان هستند كه خشيت خداوند، در دلهاى آنها جاى دارد بنابراين خشيت نوعى از خوف خاص است كه گاهى، خوف هم به آن گفته مى شود.
بنابراين پرواپيشگان وارسته از تعلقات مادى، با ديد وسيع خود، جوانب و آثار وجود حق را نگريسته و با همين ديد، مبداء و منتهى را درست درك كرده و مى دانند كه روند انسانها و ديگر مخلوقات بين اين مبداء و منتهى است و آيه ى: انا لله و انا اليه راجعون: "ما به فرمان خدا آمده و به سوى او رجوع خواهيم كرد." بر اين روند اشاره دارد، اما در اين فاصله ى زمانى، موانعى وجود دارد كه ممكن است در حركت الى الله رجوع به خدا دست و پاگير بوده و دست كم وقفه اى ايجاد نمايد و از اين كمتر، احتمال وجود مانع است كه باز هم اضطراب انگيز و نگران كننده مى باشد و در مجموع، لحظه اى دلهاى پرواپيشگان از اندوه تهى نبوده و نيست، چرا كه مى دانند وجود يك نافرمانى، اگر بخشوده نگردد! چه كيفرى در پى دارد و كمتر از آن احتمال نافرمانى است كه باز هم اندوه آور خواهد بود. پرنده اى كه قصد ورود به آشيانه دارد، وجود مانع، گرچه از خود وى باشد، غم انگيز و حتى احتمال آنهم حزن آور است. نكند ورود به آشيانه برايش فراهم نشود، دعاها و نيايشهاى پيشواى متقيان، از اين اندوه پرده برداشته و مى فرمايد:
فلئن صيرتنى للعقوبات مع اعدائك و جمعت بينى و بين اهل بلائك و فرقت بينى و بين احبائك و اوليائك، فهبنى يا الهى و سيدى و مولاى و ربى صبرت على عذابك فكيف اصبر على فراقك و هبنى صبرت على حر نارك فكيف اصبر عن النظر الى كرامتك.: خدايا! پس اگر براى عقوبت و عذاب، مرا در جمع دشمنانت قرار دهى و با اهل عذابت همراه نمايى و از جمع دوستان و خاصانت جداسازى، در آن حال، گيرم كه بر آتش عذاب تو اى خداى من و سيد و مولاى من و پروردگارم، صبورى كنم، چگونه بر فراق تو صبر توانم كرد و گيرم آنكه بر حرارت آتشت، شكيبا باشم، چگونه چشم از لطف و كرمت توانم پوشيد.
مولاى متقيان كه با ديد حق بينش، جوانب خلقت را نگريسته و لحظه اى به خواب نرفته و هميشه با بيدارى و چشم دل و توجه خاص، به حقايق اينجا و آنجا راه يافته و مى فرمايد: لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا.: اگر از حقايق پرده برداشته شود بر يقينم افزوده نگردد. چرا كه به ظاهر و باطن، نهان و آشكار و حضور و غياب، اشياء را همه مى بيند و بر پايه ى اين ديد وسيع، اينجا و آنجا نزد او يكسان است. در دل شب اشك سوزان از ديده مى بارد و با ناله ى دردناكى كه اعماق وجودش را در بر گرفته، از اين مسافت طولانى، تا رسيدن به مقام قرب الهى، سخنها دارد.
ضرار بن ضمره مى گويد:
والله لقد رايته ليله من الليالى و قد اسبل الضلام سدوله و غارت نجومه و هو يتملل تملل السليم و يبكى بكاء الحزين و لقد رايته مسيلا للدموع على خده قابضا على لحيته يخاطب دنياه فيقول: يا دنيا ابى تشوقت؟ ولى تعرضت؟ لا حان حينك، فقد انبتك ثلاثا لارجعه لى فيك فعيشك قصير و خطرك بسير، آه من قله الزاد و بعد السفر و وحشه الطريق. ضرار بن ضمره، يكى از ياران باوفاى مولا، ضمن بر شمردن مناقب آن جناب، در مجلس معاويه، گفت: به خدا سوگند، شبى از شبها او را ديدم، در حالى كه تاريكى همه جا را فراگرفته و ستارگان غروب مى كردند، مانند مارگزيده، به خود مى پيچيد و با سوز و گداز، به مانند غمديده ى مصيبت زده گريه مى كرد. در آن حال ديدم، قطره هاى پياپى اشك، به گونه اش مى ريخت و محاسن مبارك را به دست گرفته و دنيا را مخاطب ساخته مى فرمود: اى دنيا آيا به من اشتياق دارى؟ و خود را به من عرضه نموده اى؟ نه نه زمان تو گذشته است، چرا كه من در سه نوبت، رابطه را با تو قطع نموده، از تو جدا شده ام "كنايه از سه طلاق" از اين پس، حق رجوع برايم نيست. اى دنيا زندگى تو كوتاه و ارزشت اندك و قدر و منزلتت ناچيز است. آه از كمى زاد و سفر طولانى و راه پروحشت. آرى هر آن كس كه رهبر و پيشوايى مانند مولى المتقين اميرالمومنين عليه السلام دارد كه اينگونه مى نالد و مى جوشد و از آتش فراق محبوب، مى سوزد و مى گدازد، بايد هميشه محزون باشد، چرا كه حزن شعار عارفان و پويندگان راه حق است.
عن ابى جعفر عليه السلام قال: صلى اميرالمومنين عليه السلام بالناس الصبح بالعراق، فلما انصرف و عظهم فبكى و ابكاهم من خوف الله، ثم قال: اما والله لقد عهدت اقواما على عهد خليلى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و انهم ليصبحون و يمسون شعثا غبرا خمصا، بين اعينهم كركب المعزى، يبيتون لربهم سجدا و قياما يراوحون بين اقدامهم و جباههم، يناجون ربهم و يسالونه فكاك رقابهم من النار و الله لقد رايتهم مع هذا و هم خائفون ، مشفقون.
ابى جعفر عليه السلام فرمود: امير مومنان عليه السلام نماز صبح را با مردم عراق "كوفه"، به جاى آورد، چون از نماز فارغ شد، در جمع حاضر، به موعظه پرداخت، وعظى كه با جوشش روح و خروش دل آگاهش هماهنگ بود، تفاوت وعظ و حكمت، در اين است كه حكمت آموختن، اما موعظه، يادآورى و تنبه و تذكار است. حكمت، مبارزه با جهل است و موعظه، مبارزه با غفلت، حكمت، با عقل و فكر سر و كار دارد، اما موعظه، دل را تسخير مى كند. حكمت، ياد مى دهد و موعظه، ياد مى آورد و با پند و اندرز، ديد بيننده را وسعت مى بخشد، تا با پهناى اين بينش و آگهى، هميشه بيدار و متوجه باشد.
بارى، سخنان مولا، چنان هيجان انگيز بود كه همه را متاثر ساخت، خود گريان شد و جمعيت نيز به گريه افتادند، گريه اى كه نخست ابعاد سراسر معنويت حضرتش را در بر گرفته، صحنه ى ملكوتى و باطن را به تجلى شهود پيوست داد، آنگاه شنوندگان را در پوشش گرفت. آرى موعظه اى كه از دل برخيزد بر دل نشيند.
آنچنان صحنه ى جالبى، از صفاى روحى و حالات سراسر معنوى ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و دوستان هم سنگرش را، به نمايش عرفانى گذارد كه هاله اى از اندوه، دلهاى شنوندگان را در محاصره كشيد. آرى موعظه اى كه با بيان حالات گذشتگان كه پويندگان راه حقيقت و سالكان الى الله بودند توام باشد، بى ترديد اثرى شگرف، بر دلها خواهد داشت كه حكمت از ايفاى چنين نقشى، ناتوان است.
على عليه السلام كه خود واعظى آگاه و داراى قلبى طپنده و واجد اسرار حيرت انگيز جهان خلقت بود، با حالتى صفابخش و روح افزا، لب به گفته ى دل، گشود و روان شنوندگان را در تاثيرى عميق گذارد، سپس به ترسيم چهره ى ملكوتى و بيان صفات ارزشمند آنان پرداخته و فرمود: گروهى از ياران دوستم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به ياد دارم كه در تهيه و تدارك آينده بودند، شغل دائم آنها عبادت خدا بود. شب را به روز و روز را به شب آورده، در حالى كه موهايشان ژوليده، درهم ريخته، غبارآلوده، لاغر و باريك اندام ديده مى شدند، بر پيشانى آنها اثر سجده وجود داشت "مانند زانوى گوسفند پينه بسته بود" در تمام شب، ساجد و قائم بودند، به اين كيفيت كه گاهى در سجده، تا قدمهايشان راحت بوده و گاهى، در قيام، تا جبهه و پيشانيشان آرام بگيرد، در اين مدت با خدا مناجات داشته، راز دل مى گفتند، خواسته ى آنها در يك جمله منعكس بود، خدايا ما را عذاب مكن و به آتش قهرت مسوزان. به خدا سوگند، با اين عبادتى كه داشتند، باز هم خائف و بيمناكشان مى ديدم.
كوتاه سخن آنكه بيان امير مومنان عليه السلام در ترسيم صفات و عملكرد ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين دلباختگان عشق الهى، روشنگر، حزن دلهاى مومنان واقعى و عارفان و پويندگان راه حق است، چرا كه اين كاروان راه آن قافله را طى مى كنند و اين جمعيت، منهاى فواصل زمانى و مكانى و علل ديگر، در مقام جمع الجمع، همان پويندگانند كه گروهى، در عهد نبوت و عده اى ديگر، در زير پرچم ولايت و امامت به انجام وظايف محوله، مشغول بوده و هستند.

ايمنى مردم از اهل تقوا

و شرورهم مامونه
واژه ها
شر: بدى، كار بد، ضرر، شر رساندن، بدى رسانيدن، كار بدى در مورد كسى كردن، ضرر رساندن.
الشر الذى يرغب عنه الكل كما ان الخير هو الذى يرغب فيه الكل و ضده الشر و قال بعض: الشر نقيض الخير و هو اسم جامع للرذائل و الخطايا، جمع: شرر.
راغب در مفردات، سربسته مى گويد: شر چيزيست كه همه از آن روگردان و به بد بودن آن اعتراف دارند.
خير: چيزيست كه همه به آن مايلند و خوبى آن را معترفند. ضد خير، شر است "يعنى امر وجودى است" ديگرى گفته كه شر نقيض خير است "امر عدمى است" و اين شر، نام رذيلتها، گناهان و اشتباهات و جمع آن شرر است.
امن: بى خوف، بى بيم، ايمن. مامون: زنهار داده، امان داده شده.
ترجمه:
على عليه السلام مى فرمايد: پرواپيشگان از شرور و بديها امن داده شده اند، يعنى مردم نسبت به رفتار آنها، در امنيت به سر برده، بيم و خوف ندارند، چرا كه به كسى ظلم و ستم روا نمى دارند.
شرح:
مصداق واقعى المسلم من سلم المسلمون من لسانه و يده: مسلمان كسى است كه مسلمانان، از زبان و دست او سالم و در امان باشند. جهت ديگر آنكه منشاء بديها و زيانكاريها، از محبت دنيا نشات گرفته كه پرواپيشگان از دنيا روگردان و در نتيجه، از مفاسد و شرورى كه از محبت دنيا، پديد مى آيد بركنارند.

شر از ديدگاه فلاسفه

در اينجا بى تناسب نيست كه به مسئله ى شرور و بديها، از ديدگاه فلسفه توجه نموده، سپس به شرح عبارات بعدى بپردازيم.
مسئله ى شرور و بديها، از مسائل مهم فلسفه است. وجود شرور و بديها، از قبيل مرگ و ميرها، بيماريها، مصيبتها، آفتها، فقر و ناتوانيها، دردها و رنجها، زشتى ها و تشويهات خلقت، نابرابريها و تبعيضها در خلقت و اجتماع، جنگها و درندگيها، تنازع بقاء جانوران و بالاخره وجود شيطان و نفس اماره، سبب شده است كه برخى در حكمت بالغه و نظام احسن، خدشه كنند و بگويند اگر جهان با حكمت بالغه ى الهى اداره مى شد و نظام موجود نظام احسن بود، امورى كه لغو و بيهوده، يا مضر و زيان آورند، در جهان وجود نمى داشت. شرور و بديها سبب شد كه عده ى ديگر، به ثنويت گرايش كنند، از راه اينكه چون اشياء و موجودات، منقسم مى گردند، به خيرات و شرور و اين دو قسم با هم تباين ذاتى دارند، امكان ندارد كه از مبداء واحد، صادر شده باشند. پس هر يك از اين دو قسم، مبداء و منشاء جداگانه دارند.
البته شرور و بديها، در كسانى كه فكر ثنويت را به وجود آورده كه مبدء هستى را صاحب شعور و اراده مى دانند و مدعى هستند، موجودى كه در ذات خود اراده خير دارد، ممكن نيست اراده ى شر داشته باشد و موجودى كه در ذات خود اراده ى شر دارد، ممكن نيست اراده ى خير داشته باشد. پس جهان داراى دو مبدء است: يكى خير محض است و جز خير و نيكى نمى خواهد و ديگرى شر محض است و جز شر و فساد نمى خواهد. اما در منطق كسانى كه به مبدا يا مبادء شاعر مدرك قائل نيستند و معتقد نيستند كه در مبداء يا مبادء هستى، تميز و تشخيص خير و شر وجود دارد، نيازى به فرضيه ى ثنويت نيست.
فكر ديگرى كه مولود شرور و بديهاست، خدشه در عدل الهى است. مى گويند عدم تعادلها و نابرابريها، در خلقت و اجتماع با عدل الهى سازگار نيست. فلسفه هاى مبتنى بر بدبينى و فلاسفه ى بدبين جهان كه كم و بيش، در همه ى جهان وجود داشته اند، مولود احساس شرور و بديها مى باشند.
فلاسفه و حكماى الهى، در مقابل حل شبهه ى شرور و بديها، سه قسمت را مورد بحث و مطالعه قرار داده اند:
الف. ماهيت شرور و بديها چيست؟ و چه ريشه اى دارند؟
ب. تفكيك ناپذيرى خيرات و شرور از يكديگر و غلبه ى خيرات بر شرور.
ج. فوايد و آثار شرور و بديها و اينكه هر شرى، خيرى را به دنبال خود مى آورد.
اما قسمت اول. يك تحليل و سير و تقسيم عقلى، ثابت مى كند كه شر از نيستى برمى خيزد نه از هستى. يعنى آنچه بد است يا خود عدم است، مانند: كورى، فقر، ناتوانى، نابرابريها، زشتى، پيرى ها و مرگها "به اعتبارى" يا چيزى است كه منشاء فقدانات و اعدام مى گردد، مانند موذى ها، آفتها، بلاها، ظلمها و تجاوز به حقوقها، سرقتها و فحشاها و از اين قبيل است اخلاق فاسد مانند: كبر، حسد، بخل و غيره.
مرگ، فقر، پيرى، ناتوانى و زشتى، از آن جهت بد است كه آدمى، فاقد حيات، ثروت، قوت، جوانى و زيبايى است. فقدان و نداشتن بد است. موذيها، آفتها و بلاها و امثال اينها از آن جهت بد مى باشند كه وجودشان، منجر به سلب حيات و نعمت مى گردد.
پس مى توانيم بگوييم كه وجود، مطلقا خير و عدم شر است. البته هر عدمى، متصف به شريت نمى شود. آن عدم متصف به شريت مى گردد كه عدم ملكه باشد، يعنى هرگاه موجودى باشد كه استعداد يك كمال خاص، در او وجود داشته باشد و آن كمال خاص، وجود پيدا نكند و يا پس از وجود، به عللى معدوم گردد، عدم چنين كمال كه به عنوان يك حالت خاص و صفت آن موجود واقع مى شود شر است. از اينجا معلوم مى شود كه فكر ثنويت، اساس درستى ندارد، زيرا اشيا و موجودات، واقعا دو دسته و دو صنف نيستند، صنف خوبها و صنف بدها. بديها يا نيستيهايى هستند، پس در صنف موجودات، قرار نمى گيرند و يا هستيهايى هستند كه از آن جهت كه هستند، بد نيستند، بلكه خوبند و فاعل آنها، همان فاعل خيرات است، از آن جهت بد هستند كه منشاء بدى و نيستى، در موجود ديگر شده اند، يعنى به حسب وجود فى نفسه، خوبند و به حسب وجود نسبى و قياسى بدند، بنابراين اعتبارى است و نيازى به فاعل و جاعل ندارد، پس بديها، چه بديهاى بالذات از نوع اعدام و فقدانات اند و چه بديهاى نسبى و بالقياس كه از انواع موجوداتند، يا فاعل و جاعل ندارند و يا فاعل و جاعل آنها فاعل و جاعل خير است و نيازى به فرض و جاعل ديگر ندارند و جعل وجود واقعى آنها كه وجود فى نفسه آنهاست، جعل خير است، نه جعل شر
و اما جواب شبهه ى منكرين حكمت بالغه و نظام احسن.
اگر ادعاى آنها، به اين صورت باشد كه وجود شر و بديها، از اين جهت، دليل بر عدم حكمت بالغه است كه اگر حكمت بالغه اى در كار بود، شرور و بديها را نمى آفريد. پاسخ آنها همان است كه به ثنويين داده شد، يعنى در جواب آنها نيز، گفته مى شود كه شرور يا اعدام و نيستى ها هستند و يا هستى هايى كه منشاء اتصاف آن هستى ها به شريت، نيستى ها مى باشند. ولى ممكن است كه شبهه به اين صورت تقرير شود كه هر چند شرور و بديها، از نيستى ها برمى خيزد، ولى چرا عالم طورى آفريده نشد كه به جاى نيستى ها، هستى ها و به جاى فقدانات، كمالات بوده باشد، اشكال اين نيست كه چرا بديها را آفريد؟ اشكال اين است كه چرا خلاء حاصل از نيستى ها را با خلقت و آفرينش خوبها و خوبيها پر نكرد؟
پس اشكال، در آفريدن بديها نيست كه گفته شد عدمى هستند، اشكال در نيافريدن خوبيها به جاى اين بديهاست. چرا به جاى مرگ، حيات دائم، به جاى فقر و ناتوانى، ثروت و قدرت، به جاى زشتى، زيبايى، به جاى مصيبتها و رنجها و دردها، خوشيها و لذتها و به جاى نابرابريها برابريها نيافريد؟، بديهى است كه عدمى بودن شرور، براى پاسخ به اين شبهه كافى نيست. اينجاست كه بايد وارد مرحله ى مطلب دوم خود بشويم، يعنى تفكيك ناپذيرى شرور از خيرات و غلبه ى جانب خيرات بر شرور.
منشاء شرور و به عبارت ديگر، منشاء اين خلاها، فقدانات و نقصانات يا عدم قابليت ماده ى براى پذيرش كمال خاص است و يا قابليت ماده براى تضاد است.
اين دو خاصيت، از ماده تفكيك ناپذير است، همچنانكه تضاد ميان صور حقايق عالم طبيعت، از لوازم وجود هستى آنهاست و لازمه ى اين نحو از وجود است. وجود و هستى، در مراتب نزول، طبعا با نقصانات و فقداناتى توام مى گردد، هر مرتبه از وجود، ملازم است با فقدان خاص، هر يك از مواد و صور اين عالم نيز، خواه ناخواه، داراى درجه اى از فقدان است.
اين يك توهم است كه ماده باشد، ولى قابليت قبول تضاد و تزاحم نداشته باشد و يا باشد و در هر شرايطى قابليت هر صورتى را داشته باشد. همچنانكه يك توهم محض است كه حقايق و صور عالم وجود داشته باشد، ولى ميان آنها تضاد و تزاحم وجود نداشته باشد. لازمه ى هستى طبيعت مادى، يك سلسله نقصانات و فقدانات و تضاد و تزاحمها است.
پس يا بايد اين جهان نباشد، تا موضوع از اصل منتفى گردد و يا بايد مقرون به همين فقدانات و نقصانات و تزاحمها باشد.
اينجاست كه مطلب ديگرى پيش مى آيد و آن اينكه، جانب خيرات حقايق اين عالم غالب است يا جانب شرور آنها؟ مثلا لازمه ى وجود آتش و قابليت احتراق برخى از مواد اين است كه در شرايط خاصى، احتراق واقع شود، در ميان احتراقها، احيانا احتراقهايى است كه شر است، مانند: آتش سوزيهاى عمدى و غيرعمدى كه صورت مى گيرد. آيا مجموعا جانب خير و فايده ى آتش، غلبه دارد، يا جانب شر و زيان آن؟ آيا آتش بيشتر عامل نظام است، يا عامل اختلال؟ مسلما جانب خير، در آن غلبه دارد، پس امر داير است ميان اينكه آتش، اصلا وجود نداشته باشد و يا آتش باشد با مجموع خيرات و شرورى كه دارد. آنگاه بايد ديد كه مقتضاى حكمت بالغه، اين است كه خير كثير فداى شر قليل گردد؟ يا برعكس دفع شر قليل فداى خير كثير گردد؟ مسلما شق دوم صحيح است، بلكه منع خير كثير، براى دفع شر قليل، خود شر كثير است و منافى حكمت بالغه است.
حكما مى گويند: موجودات به حسب فرض ابتدايى، پنج نوع فرض مى شوند: خير محض، شر محض، خير غالب، شر غالب و متساوى.
مى گويند: ما موجودى نداريم كه شر محض يا شر غالب و يا خير و شر و متساوى باشد، آنچه هست يا خير محض است و يا خير غالب.
پس معلوم شد، تفكيك شرور از خيرات، توهم محض است و عقلا محال است، نظامى احسن از نظام موجود، يك توهم بيش نيست، پس: ليس فى الامكان ابدع مما كان.
اما مرحله ى سوم، گذشته از اينكه شرور از لوازم وجود خيرات اين عالم مى باشد، خود آنها به نوبه ى خود، مبداء و منشاء خيرات كثير مى باشند. بر وجود آنها منافع و مصالح فراوانى، مترتب است، به طورى كه اگر شرور نباشد، خيرات و بركاتى نخواهد بود.
اولا برخى از اين شرور، از قبيل مرگ و پيرى، لازمه ى تكامل روح و تبدل آن از نشئه اى به نشئه ديگر است، همانطورى كه گردو از ابتدا آميخته اى است از پوست و مغز و تدريجا هر چه مغز كمال مى يابد از پوست، جدا مى شود و مستقل مى گردد، تا آنجا كه پوست، فلسفه ى خود را از دست مى دهد و بايد شكسته شود، تا مغز آزاد گردد، روح نيز، نسبت به بدن همينطور است.
ثانيا اگر همين تزاحمها و تضادها نباشد و صورتى كه عارض ماده شده است، براى هميشه باقى بماند، ماده قابليت صورت ديگر، پيدا نمى كند و براى هميشه بايد واجد يك صورت باشد و اين خود مانعى است براى بسط و تكامل نظام هستى. در اثر تضادها و تزاحمها و بطلان و انهدام صورتهاى موجود، نوبت به صورتهاى بعدى مى رسد و هستى بسط و تكامل مى يابد، از اينرو حكما گفته اند: لو لا التضاد ما صح دوام الفيض عن المبدا الجواد.
ثالثا وجود شرور و اعدام، در تكميل وجود موجودات و در ايجاد حركت و جنبش و سوق دادن آنها، به كمال و صيقل دادن آنها، مفيد و موثر و شرط حتمى است.
پس از گفتار و نظريات فلسفه، در مسئله ى شرور و بديها، بايد ديد، انسان چرا از خير گاهى روگردان و به سوى شرور مى رود؟ با اينكه شرور نقايص و كمبود است، چرا انسانى كه منشاء وجودش، فيض الهى است و فيض خير محض است و بايد فيض زا باشد، به سوى بديها كه عدمهاست يا منشاء نقايص است رومى آورد؟ و چرا از صفات پسنديده اى كه خود، خير و منشاء بسى خيرات است، بهره نگرفته به سوى رذائل اخلاقى كه منشاء اعدامات است و شر صفت، روانه مى شود؟
پاسخ اين پرسشها و چراها، در يك كلمه، خلاصه مى شود و آن اينكه فلاسفه گفته اند: بين فعل و فاعل، مراد وجود معلول از پى وجود علت، سنخيت وجودى و رابطه ى ذاتى است كه اين رابطه، مقوم استناد فعل خاص، به فاعل خاص مى باشد. در اين صورت، فعل معلول مرتبه ى نازله اى از وجود علت فاعل است و علت فاعل مرتبه ى عاليه و بالاترى از وجود معلول و فعل خواهد بود.
با اين توضيح كه اگر سنخيت بين فعل و فاعل، معلول و علت نباشد، اين فاعل به اين فعل و اين فعل به اين فاعل، اختصاص نخواهد داشت، يعنى هر فاعلى و علتى، مى توانست هر معلولى و فعلى را به وجود آورد، با اينكه چنين نيست، ناگفته نماند كه عين اين مطلب، درباره ى علل ديگر از قبيل: صورى، مادى و غايى گفته اند، اما در بين اين علل ها، چون علت فاعلى است كه معطى شى ء و دهنده ى شى ء است و نمى تواند فاقد آن شى ء باشد، از قوت سنخيت بيشترى برخوردار است.
بنابراين كمال وجود معلول، در وجود علت، در مرحله ى نازله و كمال وجود همان علت، در معلول، در مرتبه ى صاعده، مى باشد. بنابراين علت فاعلى افعال وجود سراسر كمال آنهاست. تجسد ايمان، در پى عقيده ى پاك، علت وجود افعال پسنديده ى آنهاست. اين سنخيت در تمام ابعاد گسترده ى افعال پرواپيشگان وجود دارد، از اينرو پرواپيشگان كه معلمان اخلاق و مهذبان نفوس اند، قافله سالار وجود عينى اخلاق، در جامعه مى باشند و از منشاء شرور و آفات اخلاقى كه حب دنيا، حب رياست، محبت مال، حب شهوات و مانند اينهاست، فاصله ى زيادى دارند، بدانديشيها، حسادتها، بدگوييها و دشمنيها، معاليل يكى و يا همه ى علل فوق الذكر مى باشند و رحم، محبت، نوازش، حق گويى، خيرانديشى و نظاير اينها، در دلهائى كه آكنده از سيئات اخلاقى است، جايى ندارند، حب رياست، آنچنان تيرگى را ايجاد مى كند كه برادر، برادر را نمى شناسد و براى يكه تاز بودن در اين صحنه، به نابودى يكديگر اقدام مى نمايد و حتى از پيكر بى جانش نيز، انتقام مى گيرد.


۴
داستان مامون و سر بريده برادرش

داستان مامون و سر بريده برادرش

عبدالله فرزند هارون الرشيد كه پدر او را مامون لقب داد، پس از قتل برادرش محمد كه امين لقب داشت و هارون الرشيد به غلط آنان را، امين و مامون ناميد.
ليس الرشيد رشيدا فى سياسته كلا و لا ابنه المامون مامونا فرمان داد، سر بريده ى برادرش را، در مجلس عام بر نيزه كشند، تا حس انتقام او بيشتر ارضاء گردد، از پى اين فرمان، دستور ديگرى، صادر نمود و آن اينكه هر كس، خواهان جايزه است، بايد اول اين سر را لعنت كند، سپس جايزه بگيرد. از آن پس هر كس كه در مجلس حضور مى يافت، براى خوشايند خليفه و اخذ جايزه، سر و صاحب آن را لعن مى نمود. اين عمل براى عبدالله مامون بسى لذت بخش بوده و به خود مى باليد كه توانسته است، اينگونه حريف رياست خود را مغلوب نموده، از او انتقام بگيرد.
پس از گذشت اندى، روزى پيرمردى خراسانى كه دل پردردى، از رفتار ظالمانه ى حكومت بنى عباس داشت، وارد مجلس شد و طبق معمول، نخست به سوى سر رفت، تا او را لعنت كند و جايزه بگيرد، با لحن خاص خراسانى ها گفت: خدا تو و پدرت و پدر پدرت را لعنت كند، جمعيت حاضر، از شنيدن چنين لعنى، به خنده افتادند. مامون با ديدن اين منظره، از كار خود شرمنده شد، دستور داد، فورا سر را از نيزه فرود آورده، تا بيش از اين موجب خنده ى ديگران و شرمندگى خود نگردد.
اين نوع عمل، اگر زياد نباشد، اندك هم نيست و انگيزه اش انتقام گيرى از رقيب رياست است.
به هر حال، مردم از شرور اهل تقوا، در امانند و مى توان گفت، اين قضيه، سالبه به سالبه انتقاء موضوع است، به اين معنا كه پرواپيشگان شرى ندارند، تا مردم از شرور آنها، در امان باشند.

اهل تقوا لاغر اندامند

و اجسادهم نحيفه
واژه ها
جسد: كالبد، تن، بدن، جسم شخص مرده، جمع: اجساد. جسم: تن، بدن چيزى كه داراى ماده باشد و فضايى را اشغال كند. هر چيزى كه داراى طول، عرض و عمق باشد و بتوان آن را با حواس پنجگانه ى ظاهر درك كرد، جمع: اجسام و جسوم.
الجسد: كالجسم لكنه اخص. قال الخليل رحمه الله: لا يقال: الجسد لغير الانسان من خلق الارض و نحوه و ايضا فان الجسد ماله لون و الجسم يقال لما لا يبين له لون كالماء و الهواء.: جسد مانند جسم، اما اخص از آن است، خليل مى گويد: جسد به غير از انسان، به موجودات ديگر، گفته نمى شود و ديگر آنكه جسد داراى رنگ است، اما جسم به چيزى كه رنگ آن پيدا نيست. مانند آب، هوا، اطلاق مى گردد، بنابراين جسد از جسم اخص است.
نحيف: لاغر و نزار، يا آنكه خلقه كم گوشت است نه از ضعف و هزال.
ترجمه:
بدنهاى پرواپيشگان نحيف و لازم است.
جسد ظرف تعلق روح است و در لذتها و آلام روح، از آن تبعيت دارد. روح هر چه را كه بخواهد، بدن پيرو آن مى باشد. انسان كه از سويى مانند حيوانات، قواى شهوانى دارد و از سوى ديگر، به مانند فرشتگان، داراى نيروى عقلانى است، اگر به سوى شهوات، خوردن، خوابيدن، استراحت و لذتهاى ديگر، روآورد، غالبا بر ابعاد جسمش، افزوده و اگر شهوات را ترك كند، از ابعاد جسمى او كاسته، نحيف و لاغر مى گردد. با توجه به بيانى كه مولا درباره ى ياران پيامبر، از پريدگى رنگ، گرسنگى و غبارآلودى داشت، علت لاغر بودن پرواپيشگان روشن است، چرا كه آنان از لذتهاى دنيا كه به گونه اى، تن پرورى و رفاه زيستى است كناره گرفته، به اندك غذا و آسايشى قناعت مى كنند. با اين وصف، لاغر و نحيف بودن آنان، طبيعى به نظر مى رسد.
اما اين لاغر بودن، دليل بر ضعف و ناتوانى روح آنها نيست، بلكه برعكس هر قدر نحيف و لاغر باشند، نيروى ايمان و صلابت روحشان بيشتر است، تا آنجا كه مانند كوه بزرگ كالطود العظيم با سرمايه ى ايمان، در مقابل مشكلات ايستادگى نموده، بر آنها فائق مى آيند.
قال صلى الله عليه و آله و سلم: ان قوه المومن فى قلبه، الا ترون انه قد تجدونه ضعيف البدن، نحيف الجسم و هو يقوم الليل و يصوم النهار و قال: المومن اشسد فى دينه من الجبال الراسيه و ذلك ان الجبل قد ينحت منه و المومن لا يقدر احد ان ينحت من دينه شيئا.: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم: فرمود: نيروى مومن، در قلب اوست آيا نمى بينيد كه گاهى، با بدن ضعيف و جسم لاغر، در شب به نماز برخاسته و در روز، روزه دار است؟ و فرمود: مومن از كوههاى استوار، در ديانتش سخت تر و استوارتر است، به اين دليل كه گاهى از كوه جزيى كنده مى شود، اما احدى نمى تواند از ايمان مومن بكاهد و چيزى را از آن جدا نمايد.
امام صادق عليه السلام فرمود:
ان المومن اشد من زبر الحديد ان زبر الحديد، اذا ادخل النار تغير و ان المومن لو قتل ثم نشر ثم قتل لم يتغير قلبه.: مومن از پاره هاى آهن، سخت تر و پر صلابت تر است، چرا كه پاره هاى آهن، به هنگام رسيدن به آتش، صلابت خود را از دست مى دهد، اما مومن، اگر كشته شود و دوباره زنده و سپس كشته گردد، قلب او تغيير نمى كند "او همچنان در سنگر عقيده، محكم و استوار است و براى حفظ ايمان، تا پاى جان ايستاده است".

بلال در سنگر مقاومت

بلال بن رباح، از بزرگان صحابه ى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و سابقين به اسلام و يكى از معذبين فى الله نام برده اند. او مردى لاغراندام، بلندبالا، بسيار گندم گون و موى صورتش كم بود. در بدو اسلام، كسانى كه در مكه مسلمان مى شدند، مورد ايذاء و شكنجه ى قريش قرار مى گرفتند، به ويژه آنهايى كه قبيله و عشيره اى نداشتند، يا برده بودند، بيشتر اذيت و آزار مى شدند.
صهيب، خباب، عمار و بلال، از اين گروه بودند. بلال، از خودگذشتگى زايدالوصفى داشت و استقامتش، از هم سنگران بيشتر بود، هر قدر آزار مى ديد، در سنگر دفاع از عقيده و ايمان، ثابت قدم و استوارتر و بر تحقق آرمانش، سخت كوشا بود، سختيها، شكنجه ها و آزارها را تحمل نموده و در اين راه، استقامت عجيبى از خود نشان مى داد. ابوجهل او را به صورت، روى ريگهاى داغ مكه خوابانده و سنگ آسيا، روى بدنش مى گذاشت، تا به حدى كه مغزش، به جوش مى آمد. به او مى گفت : تنها راه نجات تو، در اين است كه به خداى محمد صلى الله عليه و آله و سلم كافر شوى اكفر برب محمد اما او بر رغم شكنجه هاى طاقت فرسا، شعارهاى كوبنده ى دشمن كش احد، احد، احد را با آواز بلند سر مى داد.
اميه بن خلف، بيشتر از ديگران او را آزار مى داد و بيشتر او را شكنجه مى كرد، به خيال اينكه بلال را از حركت انقلابى بازدارد، اما او همچنان بر ايمان و اسلامش، ثابت قدم بود.
از آنجا كه دست انتقام الهى، به حمايت مستضعفان، از آستين قدرت بيرون خواهد آمد و روزى مناسب، انتقام آنها را خواهد گرفت، اميه در جنگ بدر، به دست بلال كشته شد.
ابوبكر بعد از قتل اميه، بلال را تبريك گفت و شعرى سرود: هنيئا زادك الرحمن خيرا++
فقد ادركت ثارك يا بلالا اين انتقام، بر تو گوارا باد و خداوند خير تو را زياد كند، در اين روز از دشمن، انتقام گرفتى و هيجان خود را فرونشاندى.
استقامت بلال به جايى رسيده كه براى بعضى قابل تصور نبوده، عمل او را طنزآميز و سرزنش خيز تلقى مى كردند. يك روز ورقه بن نوفل، در حالى كه بلال، به سخت ترين وجه شكنجه مى شد، از مكان حادثه، عبور كرده و مى شنيد كه بلال، زير ضربات شلاق، زبانش مرتب به شعار احد احد گويا بود! گفت: تا به كى از شعار احد احد دست برنمى دارى؟ اين شعارهاست كه تو را تا به حد مرگ دنبال مى كند، سپس مى گفت: اگر به اين حال بميرى، قبر تو را محل تبرك قرار مى دهم، محل حادثه را ترك كرد.
بلال، همانگونه كه براى تبليغ اسلام، سرسختانه مى كوشيد، همچنان در حوادث پس از رحلت پيامبر، به ويژه مسئله ى امامت و رهبرى، در كنار امير مومنان عليه السلام بود. هيئت حاكمه كه در آن روز، به امثال بلال، به شدت احتياج داشتند، او را به بيعت با ابوبكر دعوت مى كردند و پيشنهاد مى كردند كه در پست سابق خود "اذان گفتن" باقى بماند! او قبول نكرد، عمر گريبان او را گرفته، گفت: اين پاداش و جزاى احسان ابوبكر است كه تو را آزاد نموده و از شكنجه ها نجاتت داد؟ بلال گفت: اگر ابوبكر، براى خدا مرا آزاد كرده است، حالا هم مرا آزاد گذارد و براى خدا از من دست بردارد وگرنه حاضرم به بندگى او برگردم، اما با كسى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را به خلافت تعيين نكرده، هرگز بيعت نمى كنم و آنكه پيامبر او را به خلافت و جانشينى خود معرفى نموده، بيعت او را تا قيامت گردن مى نهم و بر آن تعهد دارم.
عمر به او گفت: به صلاح خليفه نيست كه تو در مدينه بمانى، ناچار روانه ى شام شد و در سال هيجدهم، يا بيستم از هجرت، در سن شصت و سه يا هفتاد يا هفتادسالگى، به مرض طاعون، ديده از دنيا بربست و در باب الصغير دمشق مدفون گرديد.
الصادقى: رحم الله بلالا فانه يحبنا اهل البيت و فى كتاب من لا يحضره الفقيه: و انه كان عبدا صالحا فقال: لا اءذن لاحد بعد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فترك يومئذ حى على خير العمل.: امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند بلال را رحمت كند، او بنده ى صالحى بود و ما را دوست مى داشت. گفت: بعد از پيامبر، براى هيچ كس اذان نخواهم گفت "يعنى اذان اعلام در جماعت و حضور به نماز" و از آن روز حى على خيرالعمل از اذان برداشته شد.

سبكبارى اهل تقوا

و حاجاتهم خفيفه
واژه ها
حاجت: ضرورت، احتياج، نياز، اميد، آرزو و قبله ى حاجتها. جمع حاجات، حوائج.
خفيف: سبك در مقابل سنگين، چابك در عمل و حركت، خوار و بى مقدار. جمع اخفاء خفاف، اخفاف.
ترجمه:
يعنى حاجت و نياز آنها در دنيا سنگين نيست و در حد ضرورت، به معيشت اندك اكتفا نموده و سبك بارند.
شرح:
پرواپيشگان كه پايان عمر را با ديده ى عبرت، نگريسته اند، در رهگذر دنيا سبك بار و خفيف المئونداند. احتياجات زندگى را، بدون طول و عرض و در حد ضرورت، تامين و به ساخت و پرداخت دنيا نياز ندارند.
آنها مى دانند، هر اندازه در فكر لذايذ ناچيز و زودگذر دنيا قرار گيرند، فرصتهاى پرفايده، سريعا از دستشان مى رود، از اين جهت به فكر زرق و برق زندگى نيستند. تنها فكر آنها اين است كه براى آخرت آخرين منزل زاد و توشه، تهيه نمايند و اين هم بدون اعراض از زخارف دنيا، هرگز فراهم نمى شود.
انسان كه داراى ابعاد گوناگون و جهات متعدد است، به هر جهتى كه توجه نمايد، به همان راه مى رود و از ديگر جهات غافل مى شود، اگر به لذتهاى مادى روى آورد و در فكر تهيه ى وسائل آن باشد، از معنويات و عمده ى صفاى باطن خبرى نيست. او كه نمى خواهد كاخ نشين باشد و كوخ نشينى هم كه مونه ى زيادى لازم ندارد. هميشه زبانش گوياى اين است: كوخى كه معنويت و فضيلت از درون و برون آن مى تابد، با كاخ كاخ نشينان، قابل قياس نيست و از اين جهت، هميشه قلبش آرام و مطمئن است كه در جاى ديگر حساب نخواهد داشت.

صفات مومنين از ديدگاه امام صادق

عن ابى عبدالله الصادق عليه السلام قال: المومن حسن المعونه، خفيف الموونه، جيد التدبير لمعيشته، لا يلسع من جحر مرتين.: مومن: كمك كار، سبكبار، مدبر و كاردان خوبى است و از يك سوراخ، دو مرتبه گزيده نمى شود "كنايه از اينكه در يك مورد، دو مرتبه فريب نمى خورد".
فرق بين نهش، لسع و لذغ، اين است كه نهش، گزيدن با دندان است و يقال: نهشه الكلب "سگ او را گزيد" و در مورد نيش زنبور و عقرب لسع استعمال مى شود و با دهان، مانند مار گزيدن را لذغ مى گويند.
شرح حديث:
١. ياور و كمك كار خوبى است، به اين معنا كه با ديد: يلى الخلقى، به مستمندان و
نادارايان توجه دارد و با دست رنج كار خود، طبقه ى محروم و مستضعف را از بى نوايى به نوا مى رساند.
منطق من راحتم به ديگران چه كار، در برنامه ى زندگى او واژه اى ندارد.
٢. خفيف المونه است، يعنى سبك بار و با بعد: يلى النفسى، خود را از آلايش دنيا كناره زده، از اين جهت به خود توجه ندارد كه به ساز و برگ دنيا بپردازد.
٣. تدبير و كاردانى، در امر معاش درآمد و مصرف، يكى ديگر از صفات و ويژگيهاى مومن است كه با برنامه ريزى، چه در امر معيشت و چه كارهاى ديگر، تعادل زندگى را از دست نداده و به هيچ كارى، بدون تفكر و تدبر، اقدام نمى كند. او ساده لوح و بى تفكر نيست، هميشه با دقت جوانب امور را مى نگرد.
مثلا در صحنه ى اجتماع و برخورد با افراد، با تيزبينى و هوشيارى روبه رو مى شود، نخست طبق سنت نوع دوستى، با خوش بينى، به عمل افراد نگاه نموده، با آنها خوش رفتار و خوش گمان خواهد بود.
اما همين كه ديد، افرادى حق ناشناس، با فريب و نيرنگ مى خواهند، او را طعمه كنند، جور ديگرى عمل مى كند و به آنان مى فهماند كه او فريب خور نيست. آرى ممكن است فردى، يا افرادى، به ظاهر درستكار، از خوش بينى او سوءاستفاده نمايند، اما در نوبت دوم، هرگز فريب آنها را نمى خورد و المومن لا يلسع من جحر مرتين گوياى همين مطلب است.
بدين جهت، اگر فردى از راه صفا و انسان دوستى، وارد شد و عملى نادرست انجام داد، سپس به عذرخواهى پرداخت و مورد قبول مومن واقع شد، نبايد تصور كند كه اين از زرنگى او بوده و هميشه مى تواند، اين عمل و يا مانند آن را تكرار نمايد.
كلمه ى لا در روايت براى نفى و يا نهى است، اگر نفى باشد، معنايش اين است كه مومن هرگز از يك سوراخ، دو مرتبه گزيده نمى شود ولى معناى: مومن هرگز از يك سوراخ، دو مرتبه گزيده نشود، معناى نهى است. اين جمله در حديث نبوى نيز وجود دارد.

داستان عمر بن عبدالله جمحى و پيامبر

ابوعزه ى شاعر "عمر بن عبدالله بن عثمان جمحى"، با قريش رابطه ى تنگاتنگى داشت و از شعر و شاعرى او، عليه پيامبر، حداكثر استفاده را مى نمودند و در حقيقت شمشير برنده ى آنها بود. در هر فرصت مناسب، زبان به هجوگويى پيامبر مى گشود، وى با همكارى قريش، در جنگ بدر شركت نموده و در گير و دار جنگ اسير شد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه از هجوگويى او اطلاع داشت، دستور كيفر او را صادر نمود، وى كه خود را در چنگال مرگ مى ديد و چاره اى، جز عذرخواهى نداشت، زبان به عذرخواهى گشوده، از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تقاضاى عفو نمود و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به خاطر عذرخواهى كه العذر عند كرام الناس مقبول: "معذرت خواهى نزد بزرگان مقبول خواهد بود" و از راه انسان دوستى، تقاضاى او را پذيرفت و بدون فداء او را آزاد كرد، اما از او تعهد گرفت كه از اين پس، هجوگويى نكند و با قريش همكارى ننمايد، وى ملتزم به اجراى تعهد شد، ولى آزاد شدن همان و عهدشكستن همان و دوباره، زبان به هجو گشوده و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را با زخم زبانش اذيت مى كرد، پس از گذشت مدتى كه جنگ احد آغاز شد، در اين جنگ نيز، به همراه قريش شركت نمود، باز هم اسير شد و او تنها فردى بود كه در اين جنگ، در چنگال اسارت افتاد. دوباره تقاضاى عفو و گذشت كرد، اما به هيچ وجه عذر او موثر نيفتاد. يعنى كه عفو و بخشش، در مورد تو مفهوم ندارد، تو آن انسانى نيستى كه شايسته ى عفو و گذشت باشى. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين وقت، بر مجازات او تصميم گرفت و فرمود: المومن لا يلسع من جحر مرتين آنگاه به عاصم بن ثابت، دستور داد او را گردن زند، فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره ى او اجرا گرديد.

سبكبارى سلمان فارسى

حسن بصرى گويد: مقررى سلمان در ماه پنجهزار دينار يا درهم "درهم صحيح تر است" بود، همه را به فقرا و مستمندان، مى داد و از دسترنج خود، زندگيش را تامين مى كرد. تمام دارايى وى يك عدد عبا بود كه نيمه ى آن را پهن مى كرد و بر آن مى خوابيد و نيمه ى ديگر را، به جاى روانداز استفاده مى نمود. او داراى خانه و منزلى نبود، در سايه ى درختان و ديوارها زندگى مى كرد.
در روايت از امام عليه السلام آمده است كه سلمان مقررى سالانه ى خود را كه مى گرفت، به اندازه ى مصرف يكسال برمى داشت و بقيه را، بين فقرا تقسيم مى نمود.
زمانى كه والى مدائن بود، جلد خرما مى ساخت و مى فروخت و صرف خود مى كرد و مى گفت: دوست ندارم از چيزى، جز دسترنج خود استفاده كنم. وى در جنگ خندق، حضور داشت و گفته اند، در جنگ بدر و در جنگهاى بعدى نيز، شركت داشت.
ابن نباته گويد: از على عليه السلام درباره ى سلمان، پرسش نموده و گفتم: نظر شما درباره ى او چيست؟ فرمود: چه گويم درباره ى مردى كه وجودش و خلقتش، با طينت ما عجين شده و روح وى، به روح ما نزديك است. خداوند او را به تمام علوم و دانشها از ابتدا تا انتها ظاهر و باطن، پنهان و آشكار، اختصاص و امتياز داده است. سپس فرمود: روزى به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شرفياب شدم، ديدم سلمان روبه روى آن حضرت نشسته بود، ناگهان مرد بيابان نشينى "اعرابى" وارد شد و سلمان را از جايش دور نموده و به جاى او نشست! پيامبر، از اين حركت جسورانه، بى نهايت ناراحت شد، عرق از جبينش مى ريخت و ديدگانش، از شدت غضب سرخ شد و به آن مرد فرمود: اى اعرابى، جاى چه كسى را اشغال كرده اى؟ مردى كه خدا در آسمان، او را دوست مى دارد و پيامبر در زمين! بر جاى كسى نشسته اى كه هر وقت، جبرئيل نزد من مى آيد از جانب خداوند، به من پيام مى رساند و مى گويد: خدا تو را امر مى كند كه بر وى سلام پروردگارش را ابلاغ نمايى. بدانكه سلمان از من است، هر كس او را جفا كند، به من جفا نموده و هر كس او را اذيت كند، مرا اذيت نموده و هر كس از او كناره بگيرد و او را از خود دور كند، مرا دور نموده و از من كناره گرفته است و هر كس با او نزديك شود، به من نزديك شده. اى اعرابى درباره ى سلمان، خود را به غلط مينداز و ادعاى مقام او را مكن، چرا كه خداوند تبارك و تعالى به من امر نمود، تا او را به جميع علوم بلايا، منايا، انساب و داورى حق فصل الخطاب آگاه سازم.
نوشته اند كه وقتى والى مدائن بود، يك روز به علت طغيان رودخانه ى دجله، اوضاع شهر به هم ريخت و مالداران و ثروتمندان، براى انتقال دارايى خود، به جاى امن، سخت پريشان بودند و سر و صداى مردم، سطح شهر را فراگرفته بود، سلمان بدون هيچگونه ناراحتى، مطهره "آفتابه" و سفره ى نانى را كه داشت، بر عصاى خود بست و به شانه انداخت، آنگاه روى تل بلندى كه بر شهر اشراف داشت ايستاد و گفت: هكذا نجى المخفون: "اينگونه سبكباران نجات مى يابند" يعنى سبكباران همانگونه كه در دنيا، دلهره و اضطرابى ندارند، در سراى ديگر "قيامت" نيز، از مناقشه ى حساب، درامان خواهند بود.
در آن بيمارى كه از دنيا رفت، سعد ابن ابى وقاص به عيادت او آمد، پس از احوال پرسى، سلمان را گريان ديد كه مى گفت: گريه ام براى فراق دنيا نيست و از مرگ نيز، بى تابى نمى كنم، ولى گريه ام، براى اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از ما پيمان گرفت كه از دنيا تنها به اندازه ى توشه ى يك مسافر بگيريم، اكنون در اطراف خود اينها را مى بينم. سعد گويد: نگاه كردم، نزد او جز آفتابه و يك ديگ و طشتى، چيز ديگرى وجود نداشت.

پاكدامنى اهل تقوا

و انفسهم عفيفه
واژه ها
عفت: به معناى پاكدامنى و پارسايى، خويشتن دارى، پرهيزكارى از حرام و آبرومندى است.
العفه: حصول حاله للنفس تمنع بها عن غلبه الشهوه... و اصله الاقتصار على تناول الشى ء القليل، الجارى مجرى العفافه و العفه اى البقيه من الشى ء.
عفت: حصول حالتى در روح است كه از هجوم شهوت "به مفهوم وسيع آن" جلوگيرى مى كند و اصل آن قناعت نمودن، به چيزى اندك است و جارى مجراى عفافه و باقى مانده ى چيزى است.
ترجمه:
متقين و پرواپيشگان پارسا و پاكدامند.
شرح:
واژه عفت به مانند واژه ى تقوا، داراى مفهوم وسيعى است كه عبارت از: خويشتن دارى، پرهيز از حرام، پارسايى. مفهوم عفت با تقوا است، اشتراك معنا دارد و اگر عفت به بطن و فرج، اضافه مى شود، نه به خاطر انحصار در اين دو است بلكه به جهت، مصداق بارز و فرد شاخص اين مفهوم مى باشد و نه چيز ديگر، چرا كه گاهى به زبان، عفت لسان، اضافه مى شود و به جان، روح و نفس انفسهم عفيفه نيز، نسبت داده مى شود.
علامه ى مجلسى رحمه الله اليه حديثى در باب عفاف نقل نموده كه بازگوى عفت زبان است.
على بن عبدالله المذكر، عن على بن احمد الطبرى، عن الحسن بن على بن زكريا، عن خراش مولى انس عن انس قال: خرج رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم على اصحابه فقال: من ضمن لى اثنين ضمنت له الجنه فقال ابوهريره: فداك ابى و امى يا رسول الله! انا اضمنهمالك، ماهما؟ فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم من ضمن لى بين لحييه و ما بين رجليه، ضمنت له الجنه.: انس مى گويد: پيامبر در جمع اصحاب حضور يافته و فرمود: هر كس دو چيز را براى من ضمانت كند، بهشت را براى او ضمانت مى كنم. ابوهريره كه در بين جمع حاضر بود، گفت: يا رسول الله من اين دو را ضمانت مى كنم، بيان فرماييد كه آن دو چيست؟ فرمود: هر كس بين دو فكش "زبان" و بين دو پايش "فرج" را از حرام نگهدارد، بهشت را براى او ضمانت مى كنم.
متاسفانه ابوهريره، به اين ضمانت وفادار نبود وگرنه اين همه احاديث دروغ را به پيغمبر، نسبت نمى داد. براى صدق اين مدعا و به جهت اطلاع بيشتر، در اين زمينه، به كتاب شيخ المضيره ابوهريره، تاليف محمود ابوريه، مراجعه فرماييد.
علامه ى مجلسى، در شرح اين حديث مى گويد: همه مصيبتها از اين دو عضو، نشات گرفته: كفر به خدا، قول زور، بهتان، الحاد در اسماء و صفات خدا، غيبت و نمامى از جنايات زبان و عمل منافى عفت و شرف، از عضو ديگر صورت مى گيرد.
شكى نيست كه عفت، داراى مفاهيم و مصاديقى است كه تقوا نيز، به همان مفاهيم و مصاديق ناظر است و رعايت هر چيزى كه در تحقق تقوا ضرورت دارد، رعايت عين همان چيز، در تحقق عفت نيز، ضرورى است.
بنابراين، عفت به معناى گسترده اش، يكى از صفات حميده ى هر انسان فضيلت خواه و شرافتمند مى باشد كه پرواپيشگان، تجسم عينى و جامع الاطراف اين خصلت بزرگ بوده و هستند.
مگر نه اين است كه بيشتر مفاسد اجتماعى، از عدم عفت، نشات گرفته و فضيلت و شرافت انسانيت را، در كام خود مى گيرد؟
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خطرهايى كه بعد از او مسلمانان را تهديد مى كند، فرمود:
ثلاث اخافهن بعدى على امتى: الضلاله بعد المعرفه و مضلات الفتن و شهوه البطن و الفرج.: از سه چيز بر امتم پس از خود خائفم: گمراهى پس از معرفت، فتنه هاى گمراه كننده و شهوت شكم و فرج.
علامه ى مجلسى پس از نقل اين حديث مى گويد: و اقول قد وقعت الامه فى كل ما خاف صلى الله عليه و آله عليهم الا من عصمه الله و هم قليل من الامه.: امت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از رحلت آن بزرگوار، در هر چه كه حضرتش از آن خائف بود، واقع شدند، مگر تعدادى كه در عصمت الهى قرار گرفته و بر عهد و پيمان خود، استوار ماندند.
صفحات تاريخ گواه زنده ى بر اين گفتار است كه دنياطلبان، براى رسيدن به مطامع شخصى خود، چه فتنه ها و آشوبها را كه برپا نكردند.

داستان جابر و معاويه

از تعداد افرادى كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در عصمت الهى قرار گرفته و تا آخرين لحظات عمر، در سنگر دفاع از اسلام راستين و حريم ولايت، با دشمنان قسم خورده ى اين دو، به مبارزه برخاست. جابر بن عبدالله انصارى، صحابى عظيم الشان بود. وى از طايفه ى خزرج و چهره ى درخشان بين ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و از دوستداران خاندان عصمت و طهارت است.
دوران حكومت معاويه، روزگار را بر او سخت گرفت، به حدى كه به ناچار، راهى شام شد. معاويه از آمدن جابر با خبر گرديد، اما به جرم طرفدارى وى از خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تا چند روز، به او رخصت ملاقات نداد و جابر پس از ورود گفت: اى معاويه! مگر از رسول خدا نشنيدى كه فرمود: هر كس در را به روى بيچاره و صاحب احتياجى ببندد، خداوند در رحمتش را، به روى او خواهد بست. معاويه از گفته ى جابر كه بجا و به مورد بود، سخت عصبانى شد و گفت: از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: شما مردم پس از من، به زمامدارانى مبتلا مى شويد كه شما را اذيت مى كنند، بر شما باد به صبر و خويشتن دارى، تا در كنار حوض بر من وارد شويد، چرا صبر نكردى؟ جابر گفت، آرى چيزى را كه از يادم رفته بود، به يادم آوردى، جابر با شنيدن اين روايت، در همان وقت، آهنگ سفر نمود و شام را به قصد مدينه، ترك كرد. معاويه ششصد دينار، براى وى حواله كرد، اما جابر عطيه ى او را نپذيرفت و به آورنده ى مال گفت: به او بگو يابن آكله الاكباد "فرزند زن جگر خوار" در نامه ى عملت خيرى نخواهى يافت كه من علت آن باشم؟!
جابر در هيجده غزوه، با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و در جنگ صفين، در ركاب امير مومنان عليه السلام حضور داشت. بعضى گفته اند وى در تمام غزوات رسول خدا غير از جنگ بدر و احد كه پدرش، از حضور او ممانعت نمود، شركت فعال داشت. گرچه در صحنه ى نبرد اين دو جنگ حاضر نبود، اما از كمك رساندن، بازنايستاده، براى مجروحان و رزمندگان آب مى رسانيد. او آخرين كس از ياران و همراهان پيامبر، در عقبه بود كه در مدينه، بدرود جهان گفت.
از ويژگيهاى جابر، اين بود كه شارب را كوتاه و محاسنش را خضاب مى بست، وى كسى است كه سلام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به امام باقر عليه السلام ابلاغ نموده و اولين زائرى است كه پس از شهادت سيدالشهداء ارواحنا له الفدا در روز اربعين او را زيارت نمود. جابر در سن ٩٤ سالگى به سال ٧٤ يا ٧٧ ديده از جهان فروبست و ابان بن عثمان، حاكم مدينه بر جنازه ى او نماز خواند.
به هر حال، پارسايان واقعى، آنانند كه جان و روحشان را، به گوهر عفت آراسته اند و هيچ گاه جهت رسيدن به مطامع دنيوى، دست نياز به سوى كسى دراز نمى كنند. آخرين سخن از امير مومنان عليه السلام در اينجا، اين است كه مى فرمايد:
ما المجاهد الشهيد فى سبيل الله باعظم اجرا ممن قدر و عف، لكاد العفيف ان يكون ملكا من الملائكه.: جهادگر شهيدى كه در راه خدا جان را تسليم حق مى كند، اجر و پاداشش، از آن كسى كه در تنگى و پريشانى، عفت را نگه داشته، بالاتر نيست. او در قدر و منزلت، فرشته اى از فرشتگان است.

شكيبايى اهل تقوا

صبروا اياما قصيره اعقبتهم راحه طويله
واژه ها
الصبر: حبس النفس على ما يقتضيه العقل او الشرع او عما يقتضيان حبسها عنه، فالصبر لفظ عام و ربما خولف بين اسمائه، بحسب اختلاف مواقعه، فان كان حبس النفس لمصيبه سمى صبرا لا غير و يضاده الجزع و ان كان فى محاربه سمى شجاعه و يضاده الجبن و ان كان فى فائبه مضجره سمى رحب الصدر و يضاده الضجر و ان كان فى امساك الكلام سمى كتمانا و يضاده المذل و قد سمى الله تعالى كل ذلك صبرا.: صبر: خود نگهدارى و خويشتن دارى از هر چيزى كه عقل يا شرع يا هر دو، اقتضا كنند، مى باشد. پس صبر لفظ عام است كه در موارد مختلف و مصاديق بخصوص استعمال گرديده و در هر مورد نامى جداگانه دارد: خودنگهدارى در مصيبتها و ناگواريها، صبر و شكيبايى ناميده مى شود و ضد آن بيتابى و خودباختگى است. اگر اين واژه در جنگ و مبارزه به كار رود، شجاعت ناميده مى شود و ضد آن را ضجر نامند و اگر در مورد امساك و خوددارى از سخن گفتن باشد، آن را كتمان و ضد آن را مذل يعنى راز را افشا نمودن، گويند. خداى متعال همه ى اينها را، صبر ناميده است.
صبر: "مصدر" شكيبا بودن، بردبارى كردن "امص" شكيبايى، بردبارى، صبر جميل، شكيبايى نيكو و تام، ترك شكايت از بلايا و شدايد، سنگ بر دل بستن، دندان به جگر نهادن است.
يوم: روز و اول آن، در شرع، طلوع فجر صادق است تا غروب آفتاب، جمع آن: ايام و اصل آن ايوام بوده است و جمع الجمع آن اياويم است، مقابل ليل و در عرف عبارت است از طلوع جرم آفتاب اگر چه تمامى جرم هم نباشد، تا غروب جرم آفتاب، گاه لفظ يوم گويند و از آن لفظ، روز و شب هر دو آن را منظور دارند
وقايعى كه در بعضى روزها واقع شده، لفظ يوم را به آن اضافه كنند، مانند: يوم احد، يوم احزاب، يوم جمل و يوم الدار و يا اينكه اسماء قيامت، گاهى با يوم همراه است مانند: يوم التلاق، يوم التغابن، يوم الحسره، يوم النشور و يوم الحشر و حاكى از وقايع آن روز است و عبارت: الدهر يومان يوم لك و يوم عليك: روزگار دو روز است، يكى له و ديگر عليه تو، از عمر و مجموع حيات بازگو مى كند.
قصير: كوتاه "مص ل" كوتاه بودن.
اعقب: اعقب الرجل اذامات و ترك عقبا اى ولدا، آخر كل شى ء عقبه: عقب هر چيز، آخر آن چيز است و اعقب: چيزى به جاى گذاردن است، مثل آنكه كسى از دنيا رود و فرزندى را به جاى گذارد، فرزند عقب او مى باشد. آخر هر چيزى را عقب آن گويند. راحت: آسودگى، آسايش، استراحت، مقابل تعب و مشقت.
طويل: دراز مقابل قصير، بلند، مرتفع، ديرباز، شب طويل.
ترجمه:
مولى مى فرمايد: پرواپيشگان اين ايام زودگذر، عمر را با استخدام صبر و استقامت در برابر مشكلات و ناهمواريها، پشت سر گذارده و از آن پس به آسايش و راحت طولانى و ديرباز رسيده اند.
شرح:
در جمله ى اول، استعمال كلمه ى قصيره به اعتبار پايان يافتن دنيا، در مقابل زندگى جاويد آخرت است، با اين تفاوت كه زندگى دنيا هر قدر طولانى باشد، عاقبت قصير است چرا كه پايان مى يابد، اما آخرت پايان ندارد و استعمال كلمه ى طويله به خاطر تقابل با قصيره است و نه به آن جهت كه اين راحت طولانى روزى به پايان مى رسد، زيرا راحت در آنجا، هرگز پايان ندارد.
آيات قرآن و روايات پيشوايان دين، بيش از هر چيز، درباره ى صبر و خويشتن دارى، سفارش نموده، گو اينكه در زندگى روزمره، هميشه مشكلاتى وجود دارد كه بايد با نيروى صبر با آنها مواجه شد، كمبودها، بيماريها، محروميتها، مصيبتها و دشواريها به خويشتن دارى احتياج دارد، همچنان در برابر خوشيها و لذتها و كامرواييها كه خطر تجاوز از حد در آنجا وجود دارد، نيز نيروى نگهدارنده لازم است و آن صبر مى باشد. از اينرو صبر در هر جا كه باشد، پيروزى در بر دارد نه محروميت، حضور در صحنه است و نه كناره گيرى.
بدين جهت كسانى كه از مفهوم صبر، نوعى كناره گيرى و گوشه نشينى فهميده اند، سخت در اشتباهند بلكه اين نوع برداشت از صبر، خلاف معناى آن مى باشد، مثال در ميدان جنگ، پايدارى لازم است، اگر از جنگ كناره گيرى شود، همان معناى ضجر و اضطراب كه ضد صبر است خواهد بود.
ميدان فعاليت را براى دشمن "دشمن دين، دشمن شرافت، دشمن شخصيت" از درون و برون خالى كردن، تا او يكه تاز باشد، صبر نيست بلكه ضد صبر است.
يوسف صديق در آن روز، به پيروزى رسيد كه در برابر سختى ها و مصائب و از آنها سخت تر، خواسته ى جنون آميز شهوت جنسى و كام جويى زليخا، استقامت نموده به خاطر عفت و پاكدامنى راهى زندان شد، اما پيروز گرديد و پس از گذشت دوران تلخ مبارزه، شرافت و عفت را تجديد حيات نمود.
صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند در اثر صبر نوبت ظفر آيد

درجات صبر و صابرين

قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم الصبر ثلاثه: صبر عندالمصيبه و صبر على الطاعه و صبر عن المعصيه، فمن صبر على المصيبه حتى يردها بحسن عزائها كتب الله له ثلاثمائه درجه مابين الدرجه الى الدرجه كما بين السماء الى الارض و من صبر على الطاعه كتب الله له ستمائه درجه مابين الدرجه الى الدرجه كما بين تخوم الارض الى العرش و من صبر عن المعصيه كتب الله له تسعمائه درجه ما بين الدرجه الى الدرجه كما بين تخوم الارض الى منتهى العرش.: پيامبر بزرگوار اسلام صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: شكيبايى سه قسم است: شكيبايى در وقت مصيبت "هر نوع كه باشد" و صبر بر طاعت و صبر در مقابل معصيت، پس هر كس بر مصيبت صابر بوده آن را به عزايى نيكو و خويشتن دارى برگرداند تا به پايان رسد، خداوند سيصد درجه به او خواهد داد كه بين هر درجه و درجه ى ديگر مانند فاصله ى بين زمين و آسمان است، براى او مقرر مى نمايد و هر كس بر زحمت عبادتها و اطاعتها تن در دهد، خداوند براى او ششصد درجه، مى نويسد كه بين هر درجه و رتبه اى تا رتبه ى ديگر، فاصله ى بين انتهاى زمين و عرش الهى خواهد بود و هر كس در برابر معصيت خويشتن دار و خودنگهدار باشد، خداوند به او نهصد درجه و مقام كرامت مى كند، كه بين هر مقام تا مقام بالاتر، مانند مسافت انتهاى زمين پايان عرش خواهد بود.

پاداش صبر و صابران

اجر و پاداش هر عمل، به تناسب آن در كميت و كيفيت، زمان، مكان و عوارض جانبى، در نظر گرفته مى شود. هميشه مقام و رتبه ى آن عمل، در تناسب اجر و پاداش سنجيده و جايگاه عمل، به اجر آن وابستگى دارد.
قرآن كريم مى فرمايد:
قل يا عباد الذين آمنوا اتقوا ربكم للذين احسنوا فى هذه الدنيا حسنه و ارض الله واسعه انما يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب.: "اى رسول" بگو، اى بندگان، به خدا ايمان آوريد و خداترس و پرهيزكار باشيد كه هر كس متقى و نيكوكار است، در دنيا هم نصيب او نيكويى و سعادت است و زمين خدا بسيار، پهناور است كه خدا صابران را به حد كامل و بدون حساب پاداش خواهد داد.
كلمه ى يوفى در آيه، اشاره به پاداش و اجر كامل دارد توفيه الاجر، اعطائه تاما كاملا على هذا صابران در روز قيامت، به عمل محاسبه نمى شوند و ديوانى براى آنها منتشر نمى شود و پرونده ى تقدير عمل ندارند و موازنه و تناسبى، بين عمل و اجر آنها وجود ندارد.
در اينجا گرچه بحثى از نوع صبر مطرح نيست، اما سياق آيه، گوياى صبر و خويشتن دارى، در برابر مصائب دنياست كه مومنان واقعى و پرواپيشگان، از كافران مصيبتها ديده اند، تا جايى كه مجبور به ترك خانه و كاشانه ى خود شدند.
طبرسى در مجمع البيان مى گويد: پاداش مومنان و شكيبايى شان بر سختيهاى دنيا، بدون حساب خواهد بود. به اندازه اى اجر زياد است كه امكان حساب و شمارش آن نيست.
آنگاه روايتى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: در آن روز كه ديوان اعمال منتشر و ميزان حساب و سنجش نصب مى شود، براى مبتلايان و مصيبت زدگان نه ديوانى است و نه ميزان، آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اين آيه ى مباركه را، تلاوت نمود.
اين آيه ى شريفه و روايت ذيل آن، گوياى استثناى صابران، از ديوان عمل و محاسبات است، به اين معنا كه تناسب بين صبر و پاداش، يا اصلا وجود ندارد "از نظر كميت" يا اينكه اگر تناسبى لحاظ شود، بايد در كيفيت، جستجو نمود چرا كه تلخى صبر و تحمل شدايد در حد كثرت است، بدين جهت، پاداش و اجر نيز، در حد كثرت خواهد بود، اما چون اجر و پاداش از باب تفضل است و نه استحقاق، اين احتمال وجهى ندارد.
در جمله ى اعقبتهم راحه طويله به اين اجر و پاداش بى حساب اشاره دارد، چرا كه گفته اند: اعقبه بطاعته، اى جازاه پس كلمه ى عقب به جزاى صابران و راحه طويله به كثرت و فراوانى آن راهنمايى مى كند.
كوتاه سخن آنكه، صابران با ديد حقيقت بين، جوانب امور را نگريسته و فهميده اند كه:
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست عاشقى شيوه ى رندان بلاكش باشد و پذيرفته اند كه:
بگذرد اين روزگار تلخ تر از زهر بار دگر روزگار چون شكر آيد بنابراين پرواپيشگان با تحمل فقر و نادارى، كمبود، نابرابرى، زندان و شكنجه، تحقير و اهانت، اين چند روز عمر را، پشت سر گذارده، تا به آسايش و راحتى طولانى و بى پايان نائل گردند.

داستان محمد بن ابى عمير

محمد بن ابى عمير زياد بن عيسى ابواحمد بغدادى كه سه تن از ائمه ى معصومين عليهم السلام موسى بن جعفر و على بن موسى و محمد بن على عليهم السلام را درك نموده و احاديث فراوانى را، از موسى بن جعفر عليهماالسلام شنيده كه در وقت بازگويى، به علت اختناق و فشارى كه بر شيعيان وجود داشت، آن جناب را با كنيه ى "ابااحمد" ياد مى كرد.
از امام رضا عليه السلام نيز، نقل حديث نموده است. بعضى گفته اند، تنها از امام رضا و امام جواد عليهماالسلام احاديثى نقل كرده، اما از موسى بن جعفر عليهماالسلام روايتى بازگو نكرده است.
وى مردى جليل القدر و بزرگ منزلت، نزد شيعه و سنى بوده است. ابوعبدالله جاحظ گويد: او از همه ى مردم، نزد خاصه و عامه موثق تر و زهد، عبادت و تقواى او از همگان بيشتر و يگانه فرد زمان خود بوده است. وى در تعدادى از كتابهايش، از ابن ابى عمير، نقل حديث نموده و مى گويد: او چهره ى درخشانى، در بين شخصيتهاى شيعه "رافضه" بوده است كه هارون الرشيد، او را به زندان انداخت. علت زندانى شدنش اين بود كه هارون از او خواست، تا منصب قضا را قبول كند، ولى وى امتناع ورزيد و زندانى شد. بعضى گفته اند: ابن ابى عمير، به اين علت به زندان افتاد كه هارون از او خواست، نام يكصد تن از رجال شيعه كه آنها را مى شناخت به او بدهد، ولى وى كتمان نمود و از اينرو هارون عصبانى شد و او را زندانى نمود سپس دستور آزار و شكنجه ى او را صادر نمود. وى گويد ضربات شلاق و تازيانه را، در حد توان تحمل كردم، اما بيش از اين طاقت نياوردم، نزديك بود زبانم گشوده شود، درست در همان وقت، صداى محمد بن يونس بن عبدالرحمن كه در بند ديگرى، با من زندانى بود، شنيدم كه مى گفت: اتق الله يا محمد بن ابى عمير با شنيدن اين سخن، نيروى بيشترى يافته، صبر نمودم و در موضع خود، محكم و استوار ماندم، تا اينكه خداوند گشايشى كرامت نمود و از زندان آزاد شدم.
شغل وى، پارچه فروشى "بزازى" بود و از اين راه، اموال فراوانى به دست آورد. فقرا و نادارها را، در آن اموال سهيم مى دانست و به آنها كمك مى كرد و شيعيانى كه از او تقاضاى وام مى كردند، به آنها وام مى داد، ديرى نگذشت كه مورد خشم مامون قرار گرفت و تمام اموال و دارائيش مصادره شد، حتى دستور داد كتابهايش، را نيز مصادره كنند.
خواهر او تمام كتابهايش را، دفن نموده و يا در غرفه اى پنهان ساخت كه بر اثر رسيدن باران به آنها، همه از بين رفت. از اين پس، احاديث را بدون ذكر سند، نقل مى كرد، اكنون مراسيل ابن ابى عمير، نزد فقها معروف و به جاى مسانيد احاديث با اسناد مى پذيرند.
ابن وليد از پدرش، بازگو مى كند كه ابن ابى عمير، ده هزار درهم، از شخصى طلبكار بود، با سررسيد بدهى، مديون، خانه ى مسكونى خود را فروخت و پول آن را نزد وى آورد و گفت: اين بدهى من كه وقت اداى آن رسيده است، اين جريان به هنگام فقر و پس از مصادره ى اموال وى واقع شده بود، در عين حال ابن ابى عمير، از آورنده ى مال پرسيد: اين مال را از كجا تهيه نموده اى؟ آيا ارثى به تو رسيده؟ يا كسى به تو بخشيده است؟ مديون گفت: هيچ كدام، بلكه منزل مسكونيم را به جهت اداى دينم فروختم! ابن ابى عمير گفت: ذريح محاربى به من گفت كه امام صادق عليه السلام فرمود: هيچ كس به خاطر اداى دين، از خانه و منزل مسكونيش، اخراج نمى شود "منزل از مستثنيات دين مى باشد" اين مال را بردار و خانه ات را بازستان، با اينكه اكنون، به يك درهم آن نياز دارم، اما به خدا سوگند، حتى يك درهم آن را نخواهم گرفت.
وى در علم نجوم "ستاره شناسى و تاثير آن" مهارت كامل داشت. او مى گفت: گاهى به ستارگان نگاه مى كنم، چون به جايگاه و طالع آنها آشنا هستم، در تاثير آنها شگفت زده مى شوم، مبادا اثرى نامطلوب برايم تحقق يابد، براى چاره جويى و حل اين مشكل، به حضور موسى بن جعفر عليه السلام شرفياب شده، جريان را با آن جناب در ميان گذاردم، فرمود: هر وقت چنين تاثيرى، به خاطرت آمد، به اول فقيرى كه رسيدى صدقه بده، انشاءالله آسيبى به تو نخواهد رسيد.
فضل بن شاذان گفت: به عراق سفر كردم، شخصى را ديدم كه دوست خود را سرزنش كرده و مى گفت: تو مردى عيال وارى كه براى زندگى روزانه، به كسب احتياج دارى، اين سجده هاى طولانى، عاقبت تو را نابينا مى كند، آن مرد گفت: در اين مورد، مرا سرزنش مكن، چرا كه اگر سجده ى طولانى ديده ى كسى را آسيب مى رساند، بايد ابن ابى عمير، ديدگان خود را از دست داده باشد، او پس از نماز صبح، سر به سجده ى شكر مى گذارد و تا اذان ظهر، همچنان در سجده بوده و سر را بلند نمى كرد.


۵
اهل تقوا و معامله با خداوند

اهل تقوا و معامله با خداوند

تجاره مربحه يسرها لهم ربهم
واژه ها
تجارت: بازرگانى كردن، داد و ستد كردن و معامله كردن است.
ربح: سود بردن است.
رب: خداوند، مالك، صاحب، محذوم، پروردگار، جمع ارباب است.
ترجمه:
يعنى از تجارت سودمندى كه خداوند، براى آنها فراهم نمود، بسى فايده بردند.
شرح:
ربط اين جمله، با عبارت سابق، در اين است كه در آنجا از تحمل سختيها در ايام كوتاه عمر و در پى داشتن راحت طولانى نامحدود سخن مى گفت و در اينجا از نوعى تجارت و سوداگرى كه حاصل آن روزهاى سخت است بحث مى كند، مبنى بر اينكه پرواپيشگان مجموعه ى عمر را با تحمل سختيها، سرمايه گذارى نموده اند، تا سودى را كه راحت طولانى است كسب نمايند. اينگونه تجارت كه سرمايه اش، نه چندان زياد اما سودش فراوان و نامحدود است، مورد تمايل و رغبت همگان بوده، از اينرو پرواپيشگان، را تحصيل آن تاكيد دارند، اما در كيفيت سوداگرى، پرواپيشگان با ديگر مردم فرق دارند، مردم، مال را سرمايه قرار داده اند تا سود برند. سود در اينجا، لذت، خوش گذرانى، تن پرورى، سلطه گرى و مانند اينهاست مى دانند كه در حقيقت خسران است و نه ربح و نقد عمر از كف دادن است و نه سوداگرى ولى پرواپيشگان با سرمايه ى عمر، سودى مى برند كه مانند ندارد و آن آسايش، امنيت، خلود در بهشت جاويدان، رضوان الهى و لقاى پروردگار است، آيا همه ى مردم به اين تجارت موفق مى شوند؟ نه.
اين سوداگرى، سرمايه ويژه اى دارد و آن عمر با تقوا، عمر با محنت و رنج و عمرى كه با خدا و خواست الهى، در ارتباط است مى باشد، بنابراين يگانه مشخصه ى اين تجارت، عنايات ربانى و امدادات الهى است كه جمله ى يسرها لهم ربهم به آن اشاره دارد.
ان الله اشترى من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه يقاتلون فى سبيل الله فيقتلون و يقتلون وعدا عليه حقا فى التوراه و الانجيل و القرآن و من اوفى بعهده من الله فاستبشروا ببيعكم الذى بايعتم به و ذلك هو الفوز العظيم.: خدا جان و مال اهل ايمان را، به بهشت خريدارى كرده است. آنها در راه خدا جهاد مى كنند، تا دشمنان دين را بكشند، يا خود كشته شوند. اين وعده ى قطعى است بر خدا و عهدى است كه در تورات، انجيل و قرآن ياد فرموده است و از خدا باوفاتر به عهد كيست؟ اى اهل ايمان شما به خود در اين معامله "خريدارى بهشت ابد به جان و مال" بشارت دهيد كه اين
معاهده، با خدا در حقيقت سعادت و پيروزى بزرگى است.
در اين آيه ى مباركه، خطوط تجارت سودآفرين مومنان را بيان نموده، خريدار و فروشنده، كالاى تجارت، بها و ارزش كالا و كيفيت تجارت و در آيه ى بعد اوصاف سوداگران را معرفى مى كند.
خداوند به جهت احترام و تكريم اهل ايمان و ترفيع مقام آنان، خود را خريدار توصيف مى نمايد با اينكه العبد و ما فى يده كان لمولاه و بنده و هر چه را كه در اختيار دارد، از آن مولاى اوست و او را فروشنده مى نامد.
كالاى تجارت "مثمن" جان و مال و دارايى آنان، بها و ارزش كالا "ثمن" بهشت، سود و تجارت، راحت طولانى رهنما و واسطه در بين پيامبران، زمان تجارت، دوران عمر و مكان، دنيا، كيفيت سوداگرى، قتال در راه خدا، كشتن و كشته شدن و سود گرفتن آن، در عالم قيامت خواهد بود. اين تجارت از هر جهت تضمين شده است، چرا كه خداوند با مومنان، پيمان بسته و در كتب پيشين و قرآن، اين عهدنامه وجود دارد و با تاكيد، به اينكه خداوند، حتما به اين عهد وفادار خواهد بود. جاى هيچ نگرانى وجود ندارد.
اما اوصاف خريداران مومن اين است كه مى فرمايد:
التائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون الامرون بالمعروف و الناهون عن المنكر و الحافظون لحدود الله و بشر المومنين.: توبه كنندگان، پرستشگران، ستايش كنندگان، رهروان، ركوع گذاران، سجده كنندگان، امركنندگان به نيكى و بازدارندگان از بدى، نگهبانان مرزهاى خدا و بشارت ده مومنان.
يعنى خداى متعال، پيمان داد و ستد را، با اين گروه كه مومنان واقعى هستند بسته، سود را بر آنان تضمين مى كند. مشخصات جمعيت توبه كنندگان، يعنى رجوع از غير، به سوى خدا و صفت ممتازه ى عبادت كنندگان، اين است كه زبانشان به حمد پروردگار مشغول و با قدمها به سوى مساجد و معابد دينى روانه مى شوند و با بدنها ركوع گذار و سجده كننده اند، اين شان فردى و حالت انفرادى آنهاست، اما در ميان اجتماع، امركنندگان به نيكى و معروف و بازدارندگان از منكر هستند و اينان نگهبان مرزها و حدود الهى، در حال انفراد و اجتماع، خلوت و آشكار مى باشند، خداوند اوصاف مومنان را به ترتيب: توبه، عبادت، رهروى راه حق، ركوع و سجود در حال انفراد و وظيفه ى اجتماعى امر به معروف و نهى از منكر و حالت فردى و اجتماعى با هم، حفظ حدود الهى، در نهان و آشكار، ترسيم نموده است.

خباب بن ارت

خباب، از دانشمندان و پيش قدمان در نصرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و ششمين فردى است كه به شرف اسلام نايل شد، وى كسى است كه درباره ى حفظ حدود الهى، از دشمنان اسلام، اذيت و شكنجه ى فراوان ديد، اما در عقيده و ايمانش، محكم و استوار بود، خباب در جنگهاى بدر، احد و ديگر غزوات در حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شركت فعال داشت، پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در خط ولايت كه تبلور واقعى اسلام است همچنان مستقر و استوار بود.
ابن عبدالبر و ابن ابى الحديد گفته اند: كه وى در جنگ صفين و نهروان، در ركاب امير مومنان عليه السلام حضور داشت، اما نصر بن مزاحم واقعه نگار صفين، مى گويد: وى به علت بيمارى، در اين دو جنگ، نتوانست حضور يابد. او در سال ٣٧ يا ٣٩ هجرى به سن هفتاد و سه سالگى، در كوفه از جهان ديده بربست و در خارج شهر، مدفون گرديد. علت دفن او در خارج از شهر، وصيت خود او بود، چرا كه تا آن زمان، مردم كوفه، مردگان را در خانه و جلو منازلشان، به خاك مى سپردند.
از آن پس مردگان را، در اطراف قبر وى دفن نمودند، زمانى كه امير مومنان عليه السلام از جنگ صفين مراجعت نمود، برخلاف معمول چند قبر را، در خارج شهر ديد، پرسيد اين قبرها از چه كسانى است؟ مردم جريان را به عرض آن جناب رساندند، مولا وصيت و دستورالعمل وى را ستوده و با اين عبارات، خدا خباب را رحمت كند كه با رضا و رغبت اسلام آورد و با ميل و كوشش، در تمام عمر، به جهاد در راه خدا پرداخت و در اين راه، بلاها و مصيبتهاى فراوان تحمل نمود، او را دعا كرد، سپس قبر خباب و قبور اطراف را زيارت نموده و فرمود:
الحمدلله الذى جعل الارض كفاتا احياء و امواتا الحمدلله الذى جعل منها خلقنا و فيها يعيدنا و عليها يحشرنا، طوبى لمن ذكر المعاد و عمل للحساب و قنع بالكفاف و رضى عن الله بذلك.: حمد و ثنا مخصوص خداوندى است كه مردم را چه در حال زندگى و چه بعد از مرگ "در ظهر و بطن" زمين قرار داد و ستايش، شايسته ى مقام پروردگارى است كه ما را از زمين، خلقت نموده و ما را در آن برگردانيده و بر آن محشور مى شويم. سعادتمند باد آن كس كه به ياد معاد بوده و عملكرد او، براى حساب و در حد قناعت به روزى و قوت بسازد و از خدا راضى و خشنود باشد.
امير مومنان عليه السلام در اين دعا چگونگى تجارت و سود بردن از عمر را، شرح داده، از خباب و ديگر ياران فداكار خود، با چند جمله ى كوتاه كه بيانگر تجارت سودآور آنها بود، ياد نموده است.

خباب و تحمل شكنجه هاى طاقت فرسا

نمونه اى از شكنجه ى خباب، اين بود كه كفار قريش، آتش را افروخته او را به ميان شعله هاى آتش مى انداختند و آنقدر او را نگه مى داشتند كه از روغن پشت او، آتش خاموش مى شد. اثر اين نوع شكنجه ها همچنان بر بدن او باقى بود. روزى عمر از او خواست كه آثار شكنجه ها را به او نشان دهد، خباب تنها يك قسمت و آن جراحت پشتش را به وى نشان داد، عمر گفت: دردناكترين شكنجه اى است كه اثر آن را بر پشت تو مى بينم.
خباب، شمشير مى ساخت و از اين راه وسايل زندگى را تامين مى كرد. چند عدد شمشير به عاص بن وائل، دشمن سرسخت اسلام و پيامبر فروخته بود، بهاى شمشيرها را از او خواست، عاص گفت: اين مال به دست تو نخواهد رسيد، مگر به دين محمد صلى الله عليه و آله و سلم كافر شوى، خباب گفت: هرگز به دين محمد صلى الله عليه و آله و سلم كافر نشوم، اميدوارم كه با اين عقيده، از دنيا بروم و در قيامت محشور گردم.

اهل تقوا و دورى از دنيا

ارادتهم الدنيا فلم يريدوها
واژه ها
اراده: خواست، خواسته، ميل، خواهش، قصد و صفتى كه حالت مخصوص، در آدمى ايجاد مى كند كه از او، فعل مخصوص صادر مى شود و در حقيقت اراده، تعلق مى گيرد به چيز معدوم كه آن را به وجود و حصول بياورد.
دنيا: جهانى كه در آن هستيم: عالم مادى، عالم حاضر مقابل عقبى و آخرت، كره ى زمين.
دنو: نزديك شدن، نزديك آمدن، دنيا تانيث ادنى به معناى نزديكتر، مقابل قصوى و سماء الدنيا، به سبب نزديكى آن به ساكنان زمين. دنيا مشتق از دنو و به معناى نزديك مى باشد، چرا كه دنيا نزديكتر به آدمى است نسبت به عقبى و يا از دنى به معناى پستى و حقارت است.
دنو: قرب بالذات و يا در حكم نزديكى است و در زمان، مكان و منزلت استعمال شده است. دنيا نام اين نشات است، همانگونه كه نشات بعد، آخرت نام دارد.
ترجمه:
دنيا آنها را اراده نموده، خواستار ارتباط با آنان شد، اما آنها دنيا را نخواستند و اين تقاضا را نپذيرفتند.
شرح:
نكته ى شايان ذكر، در اينجا اين است كه در آيات قرآن و روايات، به ويژه خطبه هاى نهج البلاغه، از دنيا مذمت شده، كلماتى مانند: غداره، مكاره، غراره، ضراره، اكاله و غواله، به آن نسبت داده اند و بيش از هر چيز، وعاظ، در مجالس سخنرانى، به پيروى از احاديث، درباره ى بى وفايى، ناپايدارى و فريبكارى از دنيا، سخن مى گويند.
اكنون بايد ديد كه لبه ى اعتراض، به كجا متوجه شده است و در چه جايى ريشه دارد. آيا دنيا، جهان هستى، عالم مادى و عالم حاضر در مقابل عقبى و آخرت، اين همه مذمت دارد؟ و آيا چون واژه ى دنيا تانيث ادنى، به معناى نزديكتر، در مقابل قصوى به معناى دورتر است، مذمت به آن متوجه است؟ هرگز، چرا كه لفظ دور يا نزديك، گناهى ندارد كه به آن بتازند و اگر ازدنى به معناى پستى و حقارت باشد، باز بايد ديد، پستى در اينجا چه معنا دارد و حقارت به چه مفهومى است و يا آنكه اعتراض به رفتار مردم، در اين جهان متوجه است.
در اين زمينه، مى توان دو جنبه را در نظر داشت:
يك. اين بحث "مذمت دنيا" مربوط به يك سلسله، خطرات عظيمى است كه پيامبر اسلام، بر اثر تجمع ثروت و دلبستگى مردم به آن، پيش بينى مى كرد و مخاطب، كسانى بودند كه بيش از سايرين، اين خطر متوجه آنان بوده است. على عليه السلام اين خطرها را در دوره ى خلفا و به ويژه خلافت عثمان كه شاهد نقل و انتقال ثروت فراوان بود و مستقيما متوجه دولت نوپاى اسلام مى گرديد، لمس نموده و با آنها مبارزه مى كرد. آن حضرت در زمان خلافت حقه ى خود، اين مبارزه را شرح داده و در سخنرانى ها و مكاتبات و ديگر اظهاراتش، منعكس نموده و مردم را در جريان مى گذاشت. فرياد على عليه السلام در آن عصر، خطاب به امت اسلام، به دنبال احساس اين خطر بزرگ اجتماعى بود، زيرا عدالتى در كار نبود. گروهى محروم، براى گذران روزمره ى زندگى، در فشار و شمارى نور چشمى، بيت المال مسلمانان را بدون هيچ واهمه و هراسى، بين خود تقسيم مى نمودند.
على عليه السلام در ضمن خطبه ى شقشقيه، به دوران خلافت عثمان و يارانش اشاره نموده، مى فرمايد:
الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه بين نثيله و معتلفه و قام معه بنوابيه يخضمون مال الله خضم الابل نبته الربيع الى انتكث عليه فتله و اجهز عليه عمله و كبت به بطنته.: بالاخره سومى به پا خاست. او همانند شتر پرخور و شكم برآمده! همى جز جمع آورى و خوردن بيت المال نداشت، بستگان پدرش به همكاريش برخاستند، آنها همچون شتردان گرسنه اى كه بهاران به علف زار بيفتد و با ولع عجيبى گياهان را ببلعند، براى خوردن اموال خدا دست از آستين برآورده اند، اما عاقبت بافته هايش پنبه شد و كردار ناشايستش كارش را تباه ساخت و سرانجام، شكم خوارگى و ثروت اندوزى، براى ابد نابودش ساخت.
رفتار او و اطرافيانش، باعث شد كه مردم شورش نموده و بر قتل او تصميم گرفتند. دقت در كلمات پيشوايان معصوم عليهم السلام نشان مى دهد كه هر بلايى، بر سر اين اجتماع آمده، از اين بى عدالتيها و خودمحوريها بوده است. فتوحات اسلامى، مال و ثروت فراوانى را به جهان اسلام سرازير كرد. اين ثروتها به جاى اينكه به مصارف عموم برسد و عادلانه تقسيم گردد، غالبا در اختيار افراد بخصوصى كه با حكام، ارتباط نزديك داشتند قرار گرفت، مخصوصا در زمان عثمان، اين جريان فوق العاده، قوت گرفت، او و يارانش ثروت كلانى را به دست آوردند.

دارايى عثمان و نزديكانش

مسعودى، در شرح حال و زندگى عثمان مى نويسد: عثمان فوق العاده كريم و بخشنده بود "البته از بيت المال" كارمندان دولت و بسيارى مردم ديگر، راه او را در پيش گرفتند. او براى اولين بار، در ميان خلفا، خانه ى خود را با سنگ و آهك بالا برد و درهايش را از چوب ساج و عرعر ساخت، اموال، باغات و چشمه هايى در مدينه اندوخته كرد و وقتى از دنيا رفت، نزد صندوق دارش صد و پنجاه هزار دينار و يك ميليون درهم پول نقد بود، قيمت املاكش در وادى القرى، حنين و جاهاى ديگر، بيش از صدهزار دينار مى شد، اسب و شتر فراوانى از او باقى ماند.
سپس مى نويسد: در زمان عثمان، جماعتى نيز، ثروتها اندوختند، زبير بن عوام در بصره، خانه اى بنا كرد كه اكنون "سال ٣٣٢ زمان مسعودى" هنوز باقى و معروف است، در مصر، كوفه و اسكندريه، خانه هايى ساخت، ثروت زبير بعد از وفات، پنجاه هزار دينار، هزار اسب، هزار غلام و كنيز و چيزهاى ديگر بود.
طلحه بن عبيدالله تميمى، خانه اى در كوفه، بنا كرد كه تا حال "سال ٣٣٢" موجود و به دارالطلحيين معروف است، درآمد ثروت او در عراق، روزانه هزار دينار بود، خانه اش را در مدينه با آجر و گچ، تجديد بنا نمود و درهاى آن را از چوب ساج ساخت.
مسعودى، نظير همين ثروتها را، براى عبدالرحمن بن عوف مى نويسد: وى خانه ى وسيعى در مدينه بنا كرد، داراى هزار اسب، هزار شتر و ده هزار گوسفند بود پس از مردنش، تنها يك چهارم هشت يك مالش، هشتاد و چهار هزار بود و اضافه مى كند كه زيد بن ثابت، به هنگام مرگ، آنقدر طلا و نقره اندوخته بود كه با تبر، آنها را مى شكستند و اين غير از ثروت، مال، باغات و چشمه ها كه صد هزار دينار قيمت داشت بود كه در اختيار او قرار داشت و براى وارثان باقى گذاشت.
بديهى است، ثروتهايى در اين حد، از زمين نمى جوشيد و از آسمان نمى باريد، در كنار چنين ثروتهايى اگر فقرهاى موحشى وجود نمى داشت، هرگز به اين كلانى در اختيار افرادى معدود قرار نمى گرفت. وجود اين ثروتها، آنهم در اختيار گروهى انگشت شمار، موجب شد كه اخلاق اسلامى به انحطاط گرايد.
اما جنبه ى عام قضيه، اين است كه از جنبه ى خصوصى كه بگذريم، بدون ترديد وجهه اى عام نيز، وجود دارد كه اختصاص به آن عصر ندارد و شامل همه ى عصرها و همه ى مردم و جزء تعليم و تربيت اسلامى است و منطقى است كه از قرآن، سرچشمه گرفته و در كلمات رسول خدا و اميرالمومنين و ائمه ى اطهار: و اكابر مسلمين تعقيب شده است.
اين منطق، بايد دقيقا روشن شود و بدانيم كه سخنان مولا، بيشتر به وجهه ى عام و همه ى مردم و همه ى زمانها متوجه بوده و طرف خطاب على عليه السلام مى باشند.
قبلا بايد به زبان مخصوص اين مكتب "مكتب اسلام" آشنا شد و براى درك مسائل و مفاهيم آن مكتب، به همان زبان سخن گفت و بايد در درجه ى اول، بينش كلى آن را درباره ى هستى و جهان و حيات و انسان "جهان بينى" آن را به دست آورد.
اسلام درباره ى هستى و آفرينش ديد، روشنى دارد و با آن ديد، به حيات و زندگى انسان مى نگرد.

اسلام و جهان بينى

از جمله ى اصول جهان بينى اسلام، اين است كه هيچگونه ثنويتى، در هستى وجود ندارد، آفرينش از نظر بينش توحيدى اسلام، به دو بخش بايد و نبايد تقسيم نمى شود، يعنى اين موجود، چون خير است و زيباست بايد باشد و آن ديگرى، چون شر و نازيباست نبايد باشد، وجود ندارد در ديد اسلام، اين چنين منطق كفر و منافى با اصل توحيد است، از نظر اسلام، هر چيز كه وجود دارد، بر اساس خير و حكمت و زيبايى و روند غايت آفريده شده است.
الذى احسن كل شى ء خلقه. ما ترى فى خلق الرحمان من تفاوت.: خدايى كه هر چيز را زيبا آفريد. در خلقت پروردگار تفاوت نمى بينى و فرقى وجود ندارد.
بنابراين در منطق اسلام، براى دنيا، مذمتى از جهت آفرينش نخواهد بود. جهان بينى اسلامى كه بر پايه ى توحيد خالص بنا شده است، بر روى توحيد، در فاعليت فراوان تكيه دارد و شريكى در ملك خدا قائل نيست. چرخ كجمدار، فلك كج رفتار و مفهوم
گليم بخت هر آن كس كه بافتند سياه به آب زمزم و كوثر سفيد نتوان كرد انديشه ى اسلامى نيست.

پس مذمت دنيا متوجه چيست؟

آنچه كه معمولا مى گويند از نظر اسلام مذموم است، علاقه ى به دنياست، اين گفتار را بايد باز نمود كه مقصود از اين سخن چيست؟ اگر مقصود اين است كه اين علاقه را، بايد ريشه كن نمود، تا وجود اين علاقه، از دل آدمى بيرون كشيده و معدوم گردد سخن درستى نيست، چرا كه انسان، در نظام خلقت، با يك سلسله علائق، عواطف و تمايلات، آفريده شده است و اينها جزو سرشت اوست. وى خودش اين را كسب نكرده، تا از خود طرد نمايد، به علاوه اينكه اين علائق، زايد و بى جا نيستند، همانطور كه در بدن انسان عضوى زايد حتى يك مويين رگ وجود ندارد، همچنين عاطفه و علاقه ى طبيعى زايدى هم وجود ندارد، تمام تمايلات و عواطف كه در سرشت آدمى عجين شده، متوجه هدفها و غاياتى حكيمانه است. و من اياته ان خلق لكم من انفسكم ازواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم موده و رحمه.
از جمله ى اين عواطف است كه تدبير الهى و حكمتهاى ربوبى را بازگو مى كند. يعنى از آيات و نشانه هاى حق، اين است كه از خود شما، همسرانى براى شما آفريده است، تا در كنار آنها آرامش يابيد و ميان شما و آنها الفت و مهربانى قرار داد.
اين علايق در حقيقت، يك سلسله كانالهاى ارتباطى، ميان انسان و جهان است كه بدون اينها نمى تواند راه تكامل خود را بپيمايد، پس جهان بينى اسلامى همانطورى كه اجازه نمى دهد، جهان را مطرود و مذموم بدانيم، همچنين اجازه نمى دهد علايق طبيعى و كانالهاى ارتباطى انسان و جهان را زايد و بى مصرف بدانيم، چرا كه اين علايق، جزيى از نظام عمومى آفرينش است و انب اولياى دين، از اين علائق در حد عالى، برخوردار بودند.
آخرين سخن و روح مطلب اين است كه نه اصل جهان مذموم و نه علاقه و تمايلات طبيعى مذموم است. آنچه كه مذموم است، دلبستگى به امور مادى و در اسارت آن قرار گرفتن است كه موجب توقف، ركود، سكون و بازايستادن از حركت و پرواز خواهد بود، اين دلبستگى، دنياپرستى نام دارد و اسلام سخت با آن مبارزه مى كند، چرا كه بر ضد نظام تكاملى آفرينش مى باشد، اگر قرآن دنيا را مذمت مى كند و اگر روايات، دنيا را ريشه ى خطاها و گناهان مى داند و اگر نهج البلاغه، آن را غداره و مكاره مى نامد، به همين جهت و در همين جاست.
بنابراين از ديدگاه اسلام، نه جهان بيهوده است، "چنانكه بدبينان به نظام هستى" پنداشته اند و نه انسان در اينجا به غلط آمده است تا از آن فرار كند "آنطور كه مكتبهاى ديگر به آن نظر دارند".
اينجاست كه اگر انسان، خوب هدايت نشود و خود از خود مراقبت نكند، ارتباط و علاقه ى او به اشيا، به تعلق و وابستگى تغيير شكل مى دهد، وسيله را به هدف و رابطه، به صورت بندگى و زنجير درآورد، حركت و تلاش و آزادى، به توقف يا اسارت مبدل مى گردد.
به هر حال، اگر علاقه و اشتياق به دنيا، وسيله براى رسيدن به هدف باشد، مطلوب و پسنديده است و اگر شور و شوق به دنيا هدف و يا دنيا زندان فرض شود، مذموم است.
و به تعبير ديگر، اگر انسان جز به اينجا توجه نداشته و دنيا هدفش باشد مذموم و اگر دنيا را زندانى فرض كند كه بايد از آن فرار كرد و يا چاهى ببيند كه بايد راه نجات پيدا كند، علايق و عواطف را قطع كند، باز هم مذموم است، چرا كه اميدى به تكامل ندارد، اما اگر رابطه ى خود را با دنيا، رابطه ى زارع و مزرعه و سوداگر با بازار تجارت و يا عابد با معبد، بداند، دنيا مدرسه ى انسان و محل تربيت و جايگاه تكامل او خواهد بود.

كلام على درباره دنيا

در نهج البلاغه، گفتگوى امير مومنان عليه السلام با مردى كه دنيا را مذمت مى كرد و مى پنداشت، دنياى مذموم، همين جهان عينى مادى است ذكر شده است، مولا او را ملامت نموده و او را به اشتباهش آگاه نمود:
ايها الذام للدنيا المغتر بغرورها، المخدوع باباطيلها اتغتر بالدنيا؟ ثم تذمها، انت المتجرم عليها، ام هى المتجرمه عليك؟... ان الدنيا دار صدق لمن صدقها و دار عافيه لمن فهم عنها و دار غنى لمن تزود منها و دار موعظه لمن اتعظ بها، مسجد احباء الله و مصلى ملائكه الله و مهبط وحى الله و متجر اولياء الله، اكتسبوا فيها الرحمه و ربحوا فيها الجنه.: اى كسى كه دنيا را مذمت مى كنى و خود به آن مغرورى، فريب او را خورده و آن را مذمت مى كنى، آيا دنيا به تو جنايت كرد؟ يا تو جنايت نموده و به دنيا نسبت مى دهى، دنيا و جهان هستى راه درستكارى براى پويندگان صداقت و راستى و منزل عافيت خيز است، براى خواهان عافيت و اندرزگوى خوبى است براى اندرزپذيران دنيا محل عبادت و سجده گاه پرستشگران و دوستان خدا و عبادتگاه فرشتگان، جايى است كه در آن وحى بر پيامبران مى رسيد و تجارت خانه ى سوداگران قيامت است، اينجاست كه نيكوكاران، زادجويان و سوداگران، رحمت الهى را كسب نموده و در اين متجر، به سوداگراى مشغول، بهشت را سود تجارت خود مى يابند.

عطار و مذمت دنيا

شيخ عطار، اين مضمون را در مصيبت نامه خود، به شعر درآورده است:
آن يكى در پيش شير دادگر ذم دنيا كرد بسيارى مگر حيدرش گفتا كه دنيا نيست بد بد تويى زيرا كه دورى از خرد هست دنيا بر مثال كشتزار هم شب و هم روز بايد كشت و كار زآنكه عز و دولت دين سر به سر جمله از دنيا توان برد اى پسر تخم امروزينه فردا بر دهد ورنكارى اى دريغا بر دهد پس نكوتر، جاى تو دنياى توست زآنكه دنيا، توشه ى عقباى توست تو به دنيا در، مشو مشغول خويش ليك، در وى كار عقبى گير پيش چون چنين كردى تو را دنيا نكوست پس براى اين، تو دنيادار، دوست مولا در جاى ديگر، طرز توجه به دنيا را، از ديد وسيله ى آلى و هدف استقلالى با بيان ديگرى، مشخص نموده، مى فرمايد:
من ابصر بها، بصرته و من ابصر اليها اعمته
هر كس دنيا را آيينه ى عبرت و بيناييش قرار دهد، دنيا او را بصيرت و بينش خواهد داد وسيله و اگر به آن چشم دوخته، تنها آن را ببيند و در انحصار آن قرار گيرد، بى ترديد، ديد جاى ديگر را از او سلب نموده، گمشده ى خود را نمى تواند بازيابد هدف خواهد بود.
شريف رضى، پس از نقل اين دو عبارت، مى فرمايد: هر كه اين دو جمله را با دقت بنگرد، فرق بين ابصر بها و ابصر اليها را واضح و روشن خواهد ديد و حقيقتى عجيب، برايش كشف خواهد شد.
محمد عبده، يكى از شارحان نهج البلاغه، مى گويد: اگر ما دنيا را آيينه ى عبرت بنگريم، حوادث جهان را، در گذشته و آينده، در آن منعكس خواهيم ديد و در اين بين، راه سعادت و شقاوت را تشخيص مى دهيم و اگر به دنيا مشغول شويم و آن را بنگريم، ما را در خود هضم نموده مايه ى عبرت ديگران خواهيم بود.
كوتاه سخن آنكه اگر مولا در وصف پرواپيشگان مى فرمايد: دنيا به آنها روآورد، اما آنان اعراض نموده، خواسته ى او را رد كردند، نظر به هدف بودن دنيا دارد، ولى دنيايى كه وسيله براى رسيدن به مقامات عاليه ى انسانى است، بى ترديد آن را استقبال مى كنند، تا از اين تجارتخانه، سود مطلوب ببرند.

اهل تقوا اسير دنيا نمى شوند

و اسرتهم ففدوا انفسهم منها
واژه ها
اسر: برده كردن، به اسيرى درآوردن "مص م" بردگى، اسيرى "امص".
فداء: دادن پولى يا چيزى، براى نجات خويشتن يا ديگرى، آنچه كه اسيران براى نجات خود دهند، سربها.
ترجمه:
دنيا آنها را به اسارت درآورد، اما آنها با پرداخت فدا خود را نجات دادند.
شرح:
علامه ى مجلسى رحمه الله مى گويد: اسارت در اينجا به معناى بردگى نيست، بلكه مراد حبس و زندانى نمودن است.
شارح خوئى مى گويد: بهتر اين است كه بگوييم، مراد از اسارت، اشراف و قرب به عمل است، يعنى به مقتضاى مزاج حيوانى و قواى نفسانى آنان، اين خطر وجود داشت كه دنيا آنها را بفريبد و در قيد بردگى خود بكشد، اما آنان با ديد بصيرت، به آن نگريسته عقل را حاكم و شهوت را، محكوم و مغلوب نمودند و از آن پس، از زخارف و زينت فريبنده ى آن چشم پوشيده و اينها را به رسم فديه پرداخته، جان خود را نجات دادند.
اگر عميق تر، به اين عبارت بنگريم، چنين به نظر مى رسد كه ارواح پرواپيشگان و دوستان پروردگار، تقديس والايى دارند و جايگاه آنان، در اين عالم، برخلاف اقتضاى طبيعت آنهاست از اينرو، خود را غريب مى بينند و تنها آرزوى آنها، نجات خويش و از غربت وارهيدن و به آشيانه پرواز كردن است.
آرى اين ارواح طيبه ى قدسيه، در كالبد و ابدان اسيرند، همانند پرنده اى كه در قفس زندانى و دائما در حال فرار است و سعى آن، در اين است كه موانع را از سر راه بردارد، تا به آشيانه ى حقيقى برسد و رفع موانع و تعلقات، در حقيقت فداى آنهاست كه مى پردازند، تا به آزادى تمام برسند. ناگفته نماند كه اين مطلب با آنچه كه در سابق شرح داده شد، تنافى ندارد و اين همان نحوه ى برخورد با دنياست كه پيش از اين، بيان شد.
گفتيم اگر رابطه ى انسان با جهان، رابطه ى كشاورز با زراعت گاه و تاجر با تجارت و سوداگرى باشد، مورد تاييد قرآن و سنت است زيرا اينجا تعلق خاطر نيست و وابستگى وجود ندارد و دنيا تنها وسيله اى است براى رسيدن به هدف، ايده و كمال مطلوب.
طبيعى است كه انسان، همچنان به حركت و تلاش، براى رسيدن به هدف و مقصد، ادامه داده و رابطه اش با دنيا، رابطه ى برده و مولا نبوده، بلكه برعكس اين ارتباط، نوعى سيادت و آقايى و استخدام دنيا، جهت جلب منفعت، براى جهان ديگر خواهد بود، چرا كه در جهان بينى اسلامى، زندگى جاويد در پى اين دنياست. سعادت ابدى و شقاوت نامحدود، محصول كارهاى نيك يا بد اينجاست.
علاوه بر اين، مقام انسانى و ارزشهاى والاى او، بسى برتر و قابل قياس، به متاع دنيا نيست كه براى زندگى چند روزه اى، خود را دربند، اسير و وابسته ى به اين جهان مادى سازد.

سخن على با دنيا

عن على عليه السلام قال: انى بفدك فى بعض حيطانها و قد صارت لفاطمه عليهاالسلام فاذا انا بامراه فهجمت على و فى يدى مسحاه و انا اعمل بها فلما نظرت اليها طار قلبى مما تداخلنى من جمالها فشبهتها بثينه بنت عامر الجحمى و كانت من اجمل نساء قريش، فقالت: يا ابن ابى طالب هل لك ان تتزوج بى فاغنيك عن هذه المسحاه و ادلك على خزائن الارض، فيكون لك ما بقيت و لعقبك من بعدك! فقلت لها: من انت حتى اخطبك من اهلك، فقالت: انا الدنيا، قال: فارجعى و اطلبى زوجا غيرى، فلست من شانى، فاقبلت على مسحاتى و انشات اقول:
لقد خاب من غرته دنيا دنيه و ماهى ان غرت قرونا بنائل اتتنا على زى العزيز بثينه و زينتها فى مثل تلك الشمائل فقلت لها غرى سواى فاننى عزوف من الدنيا و لست بجاهل و ما انا و الدنيا فان محمدا "ص" احل صريعا بين تلك الجنادل و هيهات، امنى بالكنوز و ودها و اموال قارون و ملك القبائل اليس جميعا للفناء مصيرها و يطلب من خزانها بالطوائل فغرى سواى اننى غير راغب بما فيك من عز و ملك و نائل فقد قنعت نفسى بما قد رزقته فشانك يا دنيا و اهل الغوائل فانى اخاف الله يوم لقائه و اخشى عذابا دائما غير زائل على عليه السلام فرمود: در بعضى باغات فدك كه آن روزها، در تصرف فاطمه عليهاالسلام بود، به اصلاح باغ و بيل زدن مشغول بودم، ناگهان زنى زيبا و با جمال را ديدم كه به سويم مى آيد، همين كه چشمم به او افتاد، از زيبايى جمال و قامت با اعتدال او دلم پرواز نمود. وى همانند بثينه، دختر عامر، زيباترين زنان قريش، بود.
به من گفت: فرزند ابى طالب، اين قدر زحمت و رنج براى چه؟ بيا با من ازدواج كن، تا از زحمت كار آسوده گردى، من با تو عهد مى كنم كه گنجينه هاى زمين را در اختيار تو، قرار دهم كه براى خود و بازماندگانت كفايت كند! گفتم: تو كيستى؟ تا از اهلت تو را خواستگارى نمايم، گفت: من دنيا هستم، گفتم برگرد و شوى ديگرى اختيار كن كه من به ازدواج تو رغبت ندارم.
آنگاه بيل را به دست گرفته، اين اشعار را سرودم:
بى گمان آن كس كه دنيا او را فريفت زيانكار است و با قرون گذشته نيز، همين عمل انجام داد.
روزى در شكل و شمايل، بثينه، دختر زيباى قريش، نزد من آمده زيور خود را به من نشان داد و از من تقاضاى ازدواج كرد، به او گفتم: برو ديگرى را فريب ده، چرا كه من از دنيا دل بريده در اين امر جاهل نيستم.
مرا با دنيا چه كار؟ و با آنچه ارتباط؟ با اينكه محمد صلى الله عليه و آله و سلم كه بهترين خلق خدا بود، در سنگلاخهاى مدينه، به خاك سپرده شد.
هيهات كه آرزوى گنجينه هاى دنيا و اموال قارون و ملك قبيله هاى پيشين، داشته باشم، مگر نه اين است كه همگى آنان راه فنا و مرگ، در پيش گرفته و از آن پس، از ثروتمندان مطالبه ى دليل جمع آورى اين همه اموال، خواهد شد.
بازگويم به تو اى دنيا، ديگران در انتظار تواند و تو را خواهانند، به سوى آنها روآور و مرا رها كن، من هرگز، به عزت، ملك و سلطنت تو رغبت ندارم.
من به همان اندازه روزى كه مقدر است قناعت نموده و نيازى ديگر ندارم.
اين تو و اين اهل غوائل و آشوبگرانى كه براى به دست آوردن متاع ناچيز تو، چه جناياتى كه مرتكب نشدند. من از خدا در روز لقاى او خائف و از عذاب دائم آن روز ترسناك مى باشم.

شعر بلخى درباره دنيا

بدايعى، محمد بن محمود بلخى، يكى از شعراى زمان سلطان محمود غزنوى، اشعارى سروده كه با اين بحث تناسب دارد:
جهان چون عروس است با رنگ و بو دريغا كه داماد خوار است او چو باشى جوان، كار پيرى بساز كه اندر جوانى نمانى دراز ز پنجاه چون موى تو شد سفيد مدار از جوان زن، به نيكى اميد عروس جوان گفت با پير شاه كه موى سفيد است مار سياه هميشه جوان و جوان مرد باش زدونى و بى حاصلى فرد باش كه نام جوانمرد اندر جهان بود زنده نزد كهان و مهان جوانمردى از كارها بهتر است جوانمردى از خوى پيغمبر است اميرالمومنين عليه السلام در جمله ى اسرتهم اعجاز كلام را، در حد عالى رسانده، نكته ى جالبى بيان مى كند و آن اينكه دنيا، با شيوه ى فريبنده اى كه دارد، همه را در بند اسارت خود كشيده "سواى پيامبران و معصومان" تنها آن افرادى كه عطاى دنيا را به لقايش بخشيده و قيد اسارت آن را دريده، با نيايش به درگاه پروردگار اللهم اخرج حب الدنيا من قلوبنا: خدايا محبت دنيا را از دل ما بيرون كن. پرواپيشگان فداكارند كه با اعراض از زخارف دنيا، خود را به آشيانه ى حقيقى مى رسانند.

ابوذر مرد تقوى و فضيلت

ابوذر "جندب بن جناده" صحابى عظيم الشان، از دانشمندان و سابقين به اسلام و پنجمين كسى است كه به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورده و مسلمان گرديد. وى مردى زاهد، راستگو و سخن گويى توانا و صريح اللهجه بود و در حق گويى بى پروا سخن مى گفت.
رواياتى از پيامبر و ائمه ى معصومين عليهم السلام درباره ى او نقل شده، حديث ذيل يكى از آنهاست:
عن عبدالله بن عمر قال: سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم قال: ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء على ذى لهجه اصدق من ابى ذر، يعيش وحده و يموت وحده و يدخل الجنه وحده.: عبدالله بن عمر گفت: از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: آسمان سايه نيفكند و زمين موجودى راستگوتر و صريح اللهجه تر از ابوذر برنداشت، او به تنهايى زندگى مى كند و تنها برانگيخته و تنها به بهشت مى رود.
يعنى تنها و دور از اجتماع، از دنيا رخت برمى بندد و در روز نشور، به تنهايى مبعوث مى شود، چرا كه فردى همتاى او، در عمل نبوده، تا با او محشور گردد و خود به تنهايى، به بهشت مى رود، زيرا مبارزى همانند او، در عصر وى وجود نداشت كه با او در يك درجه باشد و با وى به بهشت برود.
كشى مى گويد: ابوذر از خوف خدا آنقدر گريست كه ديده اش آسيب ديد، به او گفتند: از خدا بخواه، تا چشمانت را شفا دهد، گفت: بر دو چيز مهم اندوه دارم كه مرا از توجه به درد چشمم بازداشته، گفتند: آن دو مهم چيست؟ گفت: يكى بهشت است و ديگرى دوزخ.
در وقت مردنش، به او گفتند: از اندوخته هايت سخن بگو، گفت: جز عمل اندوخته اى ندارم، گفتند: پرسش ما از طلا و نقره بود، گفت: آنچه را كه در روز كسب مى كردم، تا شب نگه نمى داشتم و آنچه كه شب به دستم مى رسيد، تا صبح نزدم نبوده به فقرا تقسيم مى نمودم، كندويى دارم كه دارايى خود را در آنجا، ذخيره كرده ام و آن
قبر است، از پيامبر شنيدم كه فرمود: كندوى مومن قبر اوست.
عطاء گويد: ابوذر را با لباس كهنه اى كه به تن داشت و نماز مى خواند، ديدم و به او گفتم: مگر از اين لباس بهتر ندارى؟ گفت: اگر داشتم به تنم مى ديدى، گفتم: مدتى تو را با جامه و لباس نو مى ديدم، گفت: فرزند برادر، از خود محتاج تر، يافتم، آن دو جامه را به او دادم، گفتم: به خدا سوگند، تو از هر كس نيازمندترى. گفت: آرى به رضاى خدا نياز دارم.
ابوذر، مردى مبارز، صريح و بى واهمه در دين بود. وى با دنياپرستان و غارتگران بيت المال، سخت درگير بود و با آنها، با شدت مبارزه مى كرد، از اينرو مورد خشم عثمان قرار گرفت. عمده چيزى كه روح انقلابى ابوذر را، در فشار گذارده بود و به خليفه اعتراض مى كرد، بذل و بخششهاى بى حد و حساب وى، به اطرافيانش بود. ابوذر كه اين ريخت و پاشها را مشاهده مى كرد و در كنار آن، فقرا و تهى دستان كه از فقر و نادارى رنج مى بردند و به اقل قوت خود، دسترسى نداشتند، مى ديد، سخت برآشفته، مى شد، زمانى كه به شام تبعيد بود، در كوچه و بازار و با صداى بلند، اين آيه را كه به خليفه و يارانش گوشه مى زد، قرائت مى كرد:
الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم.: آنانكه طلا و نقره را گنجينه نموده و در راه خدا انفاق نمى كنند، اى پيامبر آنها را به عذاب دردناك خبر بده.
دوستان و هواداران خليفه خواندن اين آيه را، در جمع مردم كه به رفتار خليفه نظر داشت و زيربناى انقلاب را، عليه خليفه پايه ريزى مى كرد، به مصلحت حكومت وقت نمى ديدند، گفتار وى را به خليفه گزارش مى كردند و آتش خشم عثمان را، عليه ابوذر دامن مى زدند، اما عثمان كه در برابر سخنان حق وى، جز سكوت چاره اى نداشت، به فكر افتاد كه به هر وسيله، ابوذر را از خواندن اين آيه و مانند آنكه، به اعمال او اعتراض داشت، بازدارد، از اينرو به يكى از نزديكان "معاويه" ابلاغ نمود كه ابوذر را از خواندن اين آيه، جلوگيرى كند، ابوذر گفت: آيا عثمان حق دارد مرا از خواندن قرآن منع كند؟ هرگز، به خدا سوگند به خاطر خشنودى او، خدا را خشمناك نخواهم كرد. اين اقدام شجاعانه او، بود كه خليفه را عصبانى نموده، تا آنجا كه دستور داد، وى را با وضع رقت بارى، به مدينه برگردانند.
زمانى كه عثمان، ابوذر را به ربذه تبعيد نمود، فرمان داد كه كسى حق ندارد، وى را بدرقه نمايد! اميرالمومنين عليه السلام با جمعى، به احترام ابوذر، تا بيرون شهر وى را بدرقه نمودند. على عليه السلام در وقت توديع فرمود: يا اباذر انك غضبت لله فارج من غضبت له.: اى ابوذر! تو براى خدا بر اينها، "عثمان و يارانش" خشم گرفتى، تا تو را تبعيد كردند، پس به آنكس كه براى او غضبناك شدى، اميدوار باش، اينها به خاطر دنيايشان بر تو خشم گرفتند، چون از تو ترسيدند، اما تو به خاطر دينت اينها را عصبانى نمودى، خداوند به تو جزاى خير عنايت فرمايد.

شب زنده دارى اهل تقوا

اما الليل فصافون اقدامهم، تالين لاجزاء القرآن يرتلونها ترتيلا
واژه ها
صف: رسته كردن، صف ساختن، گستردن مرغ هر دو بال را.
قدم: پى، اثر، پيش پاى، گام، خطوه، جمع اقدام.
تالى: متابعت، پيروى، تالى قرآن "قرائت كننده ى قرآن" به شرط متابعت و اين معنا، اخص از قرائت است، زيرا در قرائت، متابعت لازم نيست، اما در تلاوت پيروى و تبعيت لازم است فكل تلاوه قرائه و ليس كل قرائه تلاوه.: پس هر تلاوتى قرائت هست اما هر قرائتى تلاوت نيست.
جزء: بخشى از شى ء و مقابل كل است. ترتيل: نرم خواندن، آهسته خواندن، قرآن را با قرائت صحيح و آهنگ نيك خواندن، سخن را آهسته و بى تكلف ادا كردن است.
ترجمه:
اما در شب، به پا مى خيزند "و بالها را مى گشايند پرواز ملكوتى را آغاز مى كنند" و بخشهاى قرآن را با آهنگ نيكو، تلاوت نموده "دلها را به مضامين عاليه ى آيات الهى پيوند مى دهند".
شرح:
مقصود از اين جمله اين است كه پرواپيشگان در شب حالتى و در روز حالت ديگرى دارند. شبها را به پاخاسته و به راز و نياز نماز مشغول مى شوند، به طورى كه دو انگشت بزرگ پا "ابهام" را محاذى يكديگر قرار داده و فاصله ى بين سينه و عقب پاها را مساوى ساخته و پاره اى از شب را به، نماز و تلاوت قرآن مشغول مى شوند.
شب و روز كه در طى گذشت آنها، مجموعه ى حيات آدمى، شكل مى گيرد، دو عامل سرنوشت ساز، در مسير حركت انسان، به سوى مقصد مى باشند، مقدرات در حال تعليق آدميان، با تلاش و حركت آنان، در شب و روز، به وقوع مى پيوندند، بدين جهت مى توان گفت: شب و روز دو عامل تعيين كننده ى عينيات خواهند بود.
از ديدگاه اسلام و قرآن، برنامه هايى در شب و روز براى مسلمانان تعيين شده است كه با اجراى آنها، كمال مخصوص به خود را مى يابند.
در قرآن، يك جا به شب و روز قسم ياد مى كند و مى فرمايد: و الليل اذا يغشى و النهار اذا تجلى: قسم به شب، آن هنگام كه روز را در پوشش بگيرد يغشى الليل النهار: روز را به پرده ى شب در پوشاند. و سوگند به روز، آنگاه كه چهره مى نمايد، سپس از سعى و كوشش آدميان ان سعيكم لشتى در رشته هاى مختلف بحث مى كند. از تصدق، بخشندگى و تقوا از سويى و از بخل، جمع آورى مال، تكذيب پيامبران و كفران نعمتها از سوى ديگر سخن مى گويد.
و در جاى ديگر از نعمتهاى الهى كه آدميان را به ترك فعاليت، بازگشت به منزل، راحت و آرامش، دعوت مى كند سخن مى گويد: و جعلنا الليل لباسا. يعنى شب را ساتر قرار داديم، تا با فرارسيدن آنكه جهان در تاريكى فرومى رود، از كار و كسب، دست كشيده به استراحت بپردازيد
و روز را و جعلنا النهار معاشا.: نعمتى ديگر جهت كسب معاش و تهيه وسائل زندگى شما قرار داديم، تا با كسب و كار و فعاليت، به فضل پروردگار، راه يافته و از فقر و پريشانى كه محصول بى كارى است رهايى يابيد، انعام خود را به بندگان گوشزد مى كند.
در سوره ى مزمل، از نماز شب و تلاوت قرآن سخن مى گويد: يا ايها المزمل قم الليل الا قليلا نصفه او انقص منه قليلا اوزد عليه و رتل القرآن ترتيلا.
در آنجا كه خطاب به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نموده، مى فرمايد: اى لباس خواب به خود پيچيده، به پا خيز شب را مگر اندكى، نيمى از شب، يا اندكى از آن را بكاه، يا بر آن "نصف" بيفزاى و قرآن را شمرده شمرده بخوان.
در كنار اين فرمان، علت آن نيز وجود دارد: انا سنلقى عليك قولا ثقيلا.: در حقيقت ما به زودى بر تو گفتارى گرانبار القا مى كنيم. يعنى نماز شب تو را در جهت تقبل قرآن قرار داده و راهى است كه تو را به مقام قرب الهى و شرف حضور مى رساند.

قرآن و شب زنده دارى

قرآن اهميت شب زنده دارى را گوشزد نموده و آن را ارج نهاده، مى فرمايد: ان ناشئه الليل هى اشد وطا و اقوم قيلا.: قطعا برخاستن شب، رنجش بيشتر و گفتار "در آن هنگام" راستين تر است. يعنى نماز شب، زبان را با قلب پيوند داده و اين دو را، در راه انجام وظايف، ثابت قدم، نگه مى دارد، چرا كه در روز، مشاغل زيادى به عهده ى تو قرار گرفته: ان لك فى النهار سبحا طويلا.: "و" تو را، در روز، آمد و شدى بسيار است. روز در درياى پرتراكم كارها شناور بوده، اوقات فراغت براى تو باقى نمى ماند.
در همين سوره، از شمول الطاف الهى و عنايت ربانى، نسبت به پيامبر و گروهى از ياران او كه به اين امر مهم قيام نموده اند، سخن را به ميان آورده، مى فرمايد: ان ربك يعلم انك تقوم ادنى من ثلثى الليل و نصفه و ثلثه و طائفه من الذين معك.: در حقيقت خداى تو مى داند و گروهى از كسانى كه با تواند، نزديك به دو سوم از شب يا نصف آن و يا يك سوم آن را به نمازگزاردن، اشتغال دارى.
و در جاى ديگر خداوند، پيغمبرش را در مورد نماز شب و اهميت آن و پاداشى كه بر اين عمل مقرر است آگاه نموده و مى فرمايد: و من الليل فتهجد به نافله لك عسى ان يبعثك ربك مقاما محمودا.: و پاسى از شب را زنده بدار، تا براى تو "به منزله ى" نافله اى باشد اميد كه پروردگارت تو را به مقامى ستوده برساند.
در آيه ى مباركه مقام محمود را، مطلق ذكر كرده، به اين معنا كه آن مقام، مورد ستايش همه قرار مى گيرد و آن چيزى مورد ستايش عموم است كه همگى، به حسن و خوبى آن، اعتراف داشته باشند و عموما از آن بهره مند گردند.
مفسران، مقام محمود را، به شفاعت كبراى قيامت، تفسير نموده اند و روايات فريقين "شيعه و سنى" بر اين تفسير، اتفاق دارند.
نكته ى مهم در اينجا اين است كه سوره ى مزمل كه در اوايل بعثت، نازل شده و از مهمترين و قديم ترين سوره هاى نازله، در آن وقت است و گفته اند دومين يا سومين سوره اى است كه بر پيامبر نازل گرديده است. پس از خطاب به پيامبر: "يا ايها المزمل" از شب زنده دارى و نماز خواندن در شب "نوافل شب" سخن مى گويد و به گواهى قرآن پيامبر و ياران باايمان آن حضرت "كه گفته اند على عليه السلام و ابوذر مى باشند" اين فرمان را گردن نهادند و به انجام آن مبادرت نمودند. در آن روزهاى سخت و مصيبت بار كه دشمنان خدا و اسلام، پيامبر و شمارى از مسلمانان را، در حلقه ى محاصره گرفته و با آنها سرسختانه خصومت مى ورزيدند، به نيروى مقاومت احتياج بود و اين نيرو، وجود افرادى انگشت شمار بود كه به ظاهر، نه تعدادشان، به اندازه ى دشمنان و نه وسايل و ابزار جنگى آن روز به حد كافى در اختيار داشتند و طبيعى است كه آن دشمنان قسم خورده، با اين گروه اندك، چه خواهند كرد.
خداوند متعال، پيغمبر و ياران مخلص و مقاومش را، آنچنان مسلح نمود كه بى واهمه و هراس، در ميدان جنگ و ميادين ديگر، با سلاح ايمان و عقيده و با پشتوانه ى ذكر، نماز شب و تلاوت قرآن، بر دشمنان تاخته و آنها را تار و مار مى كردند. مسلمانان روزها، در ميدان جنگ، با دشمنان تن به تن مى جنگيدند و شبها، در مصاف عبادت، از خدا امداد مى گرفتند و پيروزى بر كافران را، از خداوند تقاضا مى نمودند.
به هر حال، نهج البلاغه، اين موضوع را در وجود و هستى پرواپيشگان ترسيم مى كند در حالى كه قرآن آن را در وجود مسلمانان مخلص، فداكار و مناديان حق در صدر اسلام تعبيه كرده بود.
هر انسان، ايده آل گرا و كمال خواه، براى رسيدن به ايده و آرزويش، تلاشها و حركتهايى انجام مى دهد و در اين راستا، خستگى و فرسودگى، در قاموس وجودش واژه اى ندارد، او به جانب هدف مى دود و تا وصول به مقصد، لحظه اى سكون و آرامش نخواهد داشت. آنكه خواهان دنياست، براى دنيا مى كوشد و آنكه خواهان، عقباست جز براى عقبا تلاشى نخواهد داشت. عقبا خواهى، لوازمى دارد كه مى بايست به آنها توجه داشت، يكى از آنها قطع تعلق به دنيا مى باشد كه پس از اين قطع و خلع از عالم مادى، وصل به عالم ديگر، وجود دارد. اين وصل نيز، لوازمى دارد، يكى از آنها تهيه و تدارك وسايل اين وصل و پيوند است و اين، جز با تضرع و نيايش به درگاه الهى، امكان پذير نيست. اين تضرع و التماس، گرچه در همه وقت و هر زمان، ممكن الحصول مى باشد، اما شب هنگام، دعاها و نيايشها، لذت بيشترى خواهد داشت، چرا كه هر قدر، محفل انس، از اغيار خالى و خلوت تر باشد، لذت مجالست بيشتر و بهتر خواهد بود. از اينرو پرواپيشگان بيدار دل، شبها را گواه زنده براى دعاها و نيايشها گرفته، ساعات خلوت شب به ويژه سحرگاهان، جلوه ى ملكوتى خاصى، به خود جلب نموده، سرگرم نماز، دعا، تضرع و تلاوت قرآن مى شوند.

ترتيل قرآن

پرواپيشگان با خواندن نماز، با خدا سخن مى گويند و با تلاوت قرآن، خدا با آنها سخن مى گويد، كلام الهى را چگونه بازگو مى كنند؟ آهسته و آرام و با ترتيل.
و عن الصادق عليه السلام: الترتيل هو ان تتمكث به و تحسن به صوتك و اذا مررت بايه فيها ذكر الجنه فاسئل الله الجنه و اذا مررت بايه فيها ذكر النار فتعوذ بالله من النار.: امام صادق عليه السلام فرمود: ترتيل قرآن اين است كه كلمات را شمرده شمرده، ادا نمايى و با صوت نيكو بخوانى. اگر به آيه اى بگذرى كه در آن از بهشت ياد شده، از خداوند بهشت را تمنا كن و اگر آيه اى تلاوت كنى كه از آتش جهنم، سخن به ميان آورده است، به خدا پناه ببر، از دوزخ و عذاب در آن.
پرواپيشه گان، با قرآن انس دارند، روح لطيف و تيزپرواز آنها، جز به آشيانه ى قرآن به جايى توجه ندارد، آنچنان آيات قرآن در اعماق وجودشان، اثر مى گذارد كه از درون و برون آنان، نداى قرآن، آواى دلنشين قرآن، دستورات قرآن و رهنمودهاى قرآن، نمايان است. گفتار و رفتار آنان، از قرآن نشات مى گيرد و اين گروه، بر اثر دلبستگى شان به قرآن، آنها را حليف القرآن مى نامند.
ابى الجارود مى گويد: به مدينه ى منوره وارد شدم، مى خواستم زين بن على بن الحسين را ملاقات كنم، از هر كس سوال او مى گرفتم در جوابم مى گفت: او حليف قرآن است، يعنى با قرآن عهد و پيمان بسته است كه از آن جدا نشود.
اين عبارت را معمولا در جايى استعمال مى كنند كه شخص هميشه با چيزى بوده و از آن مفارقت نكند. مانند اينكه گويند: فلان حليف البيت، يا حليف الفراش است، يعنى هميشه در خانه است و با كسى نشست و برخاست ندارد و يا بر اثر شدت مرض، در بستر بيمارى افتاده و قدرت جا به جا شدن ندارد.
كوتاه سخن آنكه پرواپيشگان خانه ى دل را براى قرآن، تخليه نموده و نور قرآن، در درون و برون آن مى تابد. در اين وقت است كه خصلتهاى پسنديده، در آن تجمع يافته و اخلاق فاسد كه شياطين گناه پرورند، از آن رخت برمى بندد.


۶
تلاوت قرآن در خانه

تلاوت قرآن در خانه

قال اميرالمومنين عليه السلام البيت الذى يقرا فيه القرآن و يذكر الله عز و جل فيه، تكثر بركته و تحضره الملائكه و تهجره الشياطين و يضيى ء لاهل السماء كما تضيى ء الكواكب لاهل الارض.: على عليه السلام فرمود: خانه اى كه در آن قرآن خوانده شود و اهل آن به ياد خدا باشند، بركت در آن زياد مى گردد و فرشتگان، در آنجا حضور مى يابند و شياطين در آن خانه نبوده و مطرود مى شوند. اين منزل، روشنى بخش اهل آسمان خواهد بود، همانگونه كه ستارگان درخشان، اهل زمين را روشنى مى بخشند.
گرچه اين حديث، از نظر ظاهر، در مورد خانه هايى است كه قرآن در آن خوانده مى شود، اما كنايه از خانه ى دل است، چرا كه روايات، همانند آيات قرآن، داراى بطونى است كه ظاهرش چيزى و باطنش چيز ديگرى مى باشد.
در اين هنگام، دل آدمى، مظهر تجليات قرآن مى شود و از آن پس، مطاف فرشتگان خصال خير و كعبه ى مقدس و عبادتگاه خدا قرار مى گيرد.
مهر خوبان دل و دين، از همه بى پروا برد رخ شطرنج نبرد، آنچه رخ زيبا برد تو مپندار كه مجنون سر خود، مجنون گشت از سمك تا به سهايش، كشش ليلى برد من به سرچشمه ى خورشيد، نه خود بردم راه ذره اى بودم و مهر تو مرا بالا برد من خسى بى سر و پايم كه به سيل افتادم او كه مى رفت، مرا هم به دل دريا برد جام صحباز كجا بود، مگر دست كه بود كه درين بزم بگرديد و دل شيدا برد خم ابروى تو بود و كف مينوى تو بود كه به يك جلوه ز من، نام و نشان يكجا برد خودت آموختيم مهر و خودت سوختيم با برافروخته رويى كه قرار از ما برد همه ياران به سر راه تو بوديم ولى خم ابروى مرا ديد و ز من يغما برد همه دلباخته بوديم و هراسان، كه غمت همه را پشت سر انداخت، مرا تنها بود

قرآن مايه ى حزن اهل تقواست

يحزنون به انفسهم
با توجه به شرحى كه در جمله ى انفسهم محزونه در پيش از اين داشتيم، در اينجا نيازى به توضيح نيست، چرا كه مومنان هميشه، روحشان در اندوه عميق، فرورفته و آنچنان به خود مشغولند و از آينده ى خود نگرانند كه مجالى براى شادمانى آنها، وجود ندارد، بنابراين معناى جمله، اين است كه: آنها قرآن را با صوت حزين مى خوانند، زيرا قرآن حزن انگيز است و بايد با لحن غم انگيزى قرائت شود.
حفص مى گويد:
ما رايت احدا اشد خوفا على نفسه من موسى بن جعفر عليهماالسلام و لا ارجا الناس منه و كانت قرائته، حزنا فاذا قراء فكانه يخاطب انسانا.: نديدم احدى از مردم كه خوف و هراس او، از موسى بن جعفر عليهماالسلام سخت تر باشد و نه اميد مردم از او بيشتر باشد، قرائتش غم انگيز بود و زمانى كه قرآن مى خواند، گويا انسانى را مخاطب ساخته و درددل را با او بازگو مى كرد.
امام زين العابدين عليه السلام آنچنان با حزن، قرآن را تلاوت مى نمود كه پرندگان، در اطراف وى جمع مى شدند و سقاها و عابرانى كه از آنجا مى گذشتند، با شنيدن آواى قرآن، از درون خانه ى آنجناب، از رفتن بازمى ماندند و تا زمانى كه آن حضرت، به خواندن قرآن مشغول بود، در آنجا نشسته و گوش مى كردند.
آرى در اينجا، يك نكته ى شايان ذكر است و آن اينكه پرواپيشگان حزن خود را با حزن ناشى از آيات قرآن، پيوند داده و اندوه را تجديد مى نمايند، زيرا كه فعل مضارع "يحزنون" به معناى دوام و تجدد مى باشد و هيئت اين فعل، به تجدد ماده ى آن، دلالت دارد.
بنابراين پرواپيشه گان، از قرآن، مدد مى گيرند، تا به حزن واقعى كه سرچشمه ى فيض عرفان و شناسايى حق است واصل گردند. يعنى تعمق در آيات قرآن، در بردارنده ى اثرى است كه تمام روح و سراسر وجود انسان را، در بر گرفته انعكاسى محوناشدنى، تك تك اعضا را به پوشش مى كشد و از آن پس، هاله اى از اندوه كه حكايت از تاثر معنوى كامل دارد، قلب آدمى را دايره وار، احاطه مى كند و اثر اين اندوه در چهره و در حركات و سكنات انسان، نمايان خواهد بود.
سرگذشت امتهاى پيشين و آنان كه راه عصيان و تمرد را، در پيش گرفته و با پيامبران و مشعلداران هدايت، به خصومت پرداخته اند، غم انگيز و عبرت آموز است كه چرا انسانى كه رتبه و مقام خليفه اللهى، در روى زمين، براى او پيش بينى شده است، در اين حد حق ناشناس باشد، تا به جرم گناه و معصيت، به جهنم سوزان گناه خود بسوزد.
ريشه ى حزن در اينجا اين است كه نكند، ما نيز، به همين سرنوشت گرفتار شويم و با نسيان و از ياد بردن خدا: نسوا الله فانساهم انفسهم.: خداوند آنها را از خودشناسى و به خود آمدن محروم نموده، خود را فراموش كنيم، در صدد توبه و انابه نباشيم و به كيفر اعمالمان، گرفتار شويم.
و سرگذشت آنان كه هدايت الهى را تقبل نموده و در خط خدا و رضوان حق، گام برداشته تا آنجا كه: و لنجزينهم اجرهم باحسن ما كانوا يعملون. درباره ى آنها صادق آمده و راهى بهشت اعمال خود شدند و متنعم به نعم الهى گرديدند.
باز هم غم انگيز است، كه مبادا تعلقات دنيوى و شقاوتهاى احتمالى در اين راه، ما را از مسير هدايت شدگان بازدارد.
خداوندا! قرآن را، راهنما و شفادهنده ى دردها و ذخيره ى روز قيامت ما، قرار بده و آن را شفيع ما بگردان و شفاعتش، درباره ى ما بپذير.

قرآن داروى بيمارى اهل تقواست

و يستثيرون به دواء دائهم
واژه ها
استثار: استفعال از ثور و ثوران و به معناى برانگيخته شدن، به هيجان آمدن و برخاستن گرد و دود مى باشد.
دواء: آنچه كه بدان مريض را معالجه كنند، دارو. جمع آن ادويه است
داء: بيمارى، رنجورى و درد و جمع آن ادواء است.
ترجمه:
يعنى پرواپيشگان قرآن را در جهت درمان رنجورى، بيمارى و يا درد و رنجشان قرار داده و با حالت هيجان انگيز، آن را استقبال مى كنند، تا با سرعت، هر چه بيشتر آنها را مداوا نمايد.
شرح:
طبيعى است، به هنگام وجود علامت و نشانه ى بيمارى "به ويژه" امراض سريع التاثير و مهلك، مانند: وبا و طاعون، آدمى براى حفظ صحت و در صورت ابتلا به آن، جهت بازيافتن سلامت از دست رفته، چاره جويى مى كند. تنها چاره اى كه جهت پيشگيرى و يا رفع كسالت مى بيند، مراجعه به پزشك است، تا به وسيله ى اقدامى كه طبيب در مورد شناسايى بيمارى و دارويى كه براى رفع آن و يا پيشگيرى، مى دهد، خود را از دغدغه ى وقوع بيمارى و يا بيمارى موجود، راحت نمايد. آن لحظاتى كه پيش از شناخت نوع بيمارى، بر انسان مى گذرد و با نوعى خودخورى و هيجان همراه است. در اصطلاح اين جوشش و هيجان را ثار مى نامند.
اگر در زيارت سيدالشهداء عليه السلام آمده است: السلام عليك يا ثار الله و ابن ثاره: سلام و درود بر تو اى خون خدا و فرزند خون خدا "اضافه ى تشريفى است، مانند بيت الله"، به همين معنا نظر دارد، چرا كه اين خون، براى خدا، دين خدا و احياى سنت الهى ريخته شده و هيچگاه از جوشش و هيجان، آن هم در دلهاى مومنان نخواهد افتاد.
وجه ديگرى براى اضافه ى خون به خدا "ثار الله" اين است كه خداوند، انتقام اين خون را، در روز قيامت، از ستمكاران كه اقدام به ريختن اين خون نمودند، خواهد گرفت.
به هر حال پرواپيشگان با جوش و هيجان بى نظيرى، به استقبال قرآن مى روند و از دارالشفاى قرآن، درمان و دارو مى ستانند.
اميرالمومنين عليه السلام در خطبه اى كه از اركان دين سخن مى گويد، مى فرمايد: و تعلموا القرآن، فانه احسن الحديث و تفقهوا فيه، فانه ربيع القلوب و استشفوا بنوره، فانه شفاء الصدور و احسنوا تلاوته، فانه انفع القصص.: قرآن را بياموزيد، زيرا بهترين سخنان است و در آن تفقه كنيد و فهم خود را به كار گيريد، زيرا قرآن بهار دلهاست و به نور قرآن، خود را درمان كنيد، تا شفا يابيد، چون قرآن شفاى دلهاست و آن را نيكو تلاوت كنيد، كه بى گمان داستانهاى آموزنده و پندهاى آن، از همه داستانها پرسودتر، مى باشد.
ممكن است كسى تصور كند كه مگر پرواپيشه گان، دردى دارند، تا به درمان محتاج باشند؟ آنها كه حائز اين همه خصال خيرند، چه نيازى به درمان دارند؟ و آنان كه مظهر عفاف و مجمع فضائلند، چه جاى بيمارى تا درمان شوند؟ رد اين تصور، اين است كه درمان پرواپيشه گان، غير از درمان ديگر افراد است و رنجورى آنان غير از رنجورى ديگران است. پرواپيشگان، به نور قرآن، درمان مى شوند، اما از چه دردى؟ دردى كه از هجران محبوب بازگو مى كند، چرا كه ممكن است بر اثر از خود غافل شدن اگر يك لحظه و يا كمتر از آن باشد، در وصل معشوق و محبوب كمتر خللى پديد آيد: و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمه للمومنين و لا يزيد الظالمين الا خسارا.: و ما آنچه براى مومنان مايه ى درمان و رحمت از قرآن نازل مى كنيم، "ولى" ستمگران را جز زيان نمى افزايد.
اين آيه كه در آن كلمه شفاء آورده شده، دليل بر اين است كه دل آدمى، بمانند جسم انسان، گاهى بيمار، مى شود و احتياج به درمان دارد، بنابراين انسان، داراى صحت معنوى است، همانگونه كه از صحت جسمانى برخوردار است و گاهى اين صحت معنوى، دچار اختلال مى گردد، چنانكه صحت جسمانى او نيز گاهى به بيمارى تبديل مى شود و در هر دو مورد، به درمان احتياج دارد و در تاثير قرآن در نفوس آدميان، جاى ترديد نيست. از اين گروه ممتاز خلقت كه بگذريم، ديگر افراد عادى نيز، از اين تاثير معجزه آسا بهره گرفتند. مگر نه اين است كه در جزيره العرب، مردم پيش از طلوع آفتاب قرآن، با جريانهايى مواجه بودند كه شنيدن آنها غم انگيز است، تا چه رسد به ديدن! انسانهايى كه در شرايط محيط فاسد آن روز، آنچنان در سيئات اخلاقى، فرورفته بودند كه اگر اسلام نيامده بود و آن اخلاق فاسد را از آن محيط برنداشته بود، چه بلايى نبود كه به سر آن مردم ريخته نمى شد.
آنان مانند كشتى طوفان زده كه سيل خروشان امواج گناهان و اعمال ننگبار، آنها را به هر سو مى كشاند و اميدى به ساحل نجات نداشتند، با آمدن قرآن و طرح برنامه هاى انسان سازش، چنان دگرگون شدند و به تدريج از عادات و رسوم جاهليت دست كشيدند كه نه تنها خود نجات يافتند، بلكه رفتار آنها الگوى آيندگان نيز گرديد.
براى نمونه مى توان، زنده به گور كردن دختران بى گناه را از اعمال شرم آور آنان بر شمرد كه پس از اعلام كوبنده ى قرآن، در برابر اين رفتار وحشيانه، چگونه پشيمان شدند و نسبت به گذشته، در عذاب روحى بسر بردند و براى جبران اين فساد اخلاقى، از خداوند تقاضاى مغفرت نموده، سپس غرامت "كفاره" را مى پرداختند. اين دگرگونى بى سابقه و شگفت انگيز، يكى از معجزه هاى قرآن، در گذشته بوده و در آينده نيز، خواهد بود.

اهل تقوا و قرائت قرآن

فاذا مروا بايه فيها تشويق ركنوا اليها طمعا و تطلعت نفوسهم اليها شوقا و ظنوا انها نصب اعينهم
واژه ها
مر: گذشتن، رفتن، مرور كرد به او و از او گذشتن است.
تشويق: آرزومند كردن، به آرزو آوردن كسى و آرزومند گردانيدن است.
شوق: رغبت، اشتياق، منتهاى آرزوى نفس و ميل خاطر. در گذشته به معناى شوق اشاره شد.
ركن: كرانه ى قوى تر چيزى، امر بزرگ، كنار ديوار، هر امر بزرگ كه باعث غلبه و قوت و شوكت باشد و ستون و بنياد است. تطلع: چشم داشتن و پيوسته در چيزى نگريستن است.
ظن: گمان بردن، "امص" گمان، حدس، مقابل يقين و جمع آن: ظنون است.
نصب العين: مد نظر، منظور خاطر، نصب العين قرار دادن، در نظر داشتن، پيش چشم داشتن و فراموش نكردن است.
با جمع بندى لغات و توجه به معانى، معناى عبارت اين است:
ترجمه:
پرواپيشگان كه دائم در تلاوت قرآنند، به هنگام گذشتن به آيه اى كه در آن تشويق و آرزومندى است، بر آن اعتماد نموده، آزمند و اميدوار مى شوند و با شوق فراوان به آن ديده بسته، گمان مى برند كه آيه و مضمون آن در پيش چشم آنهاست و هرگز فراموش شدنى نيست.
شرح:
اين جمله، به بعد رجا و اميدوارى مومنان نظر دارد، در آن حد كه گويا وعده ى الهى را، در كنار خود ديده و از خاطر آنان، زدوده نمى شود.
چرا كه وعده ى خداوند، هرگز تخلف پذير نيست، اما در مورد وعيد، چنين نيست. يعنى اگر خداوند به كسى وعده داد حتما وفا خواهد نمود. اگر وعده ى بهشت است، بهشت و اگر وعده ى مغفرت باشد، مغفرت و اگر مژده رحمت باشد، مشمول رحمت خواهد شد و اگر كسى را به عذاب تهديد نمود، اين تهديد حتمى الوقوع نخواهد بود: ان شاء عفى و ان شاء عذاب اگر بخواهد فرد مورد تهديد را عفو كند، عفو مى نمايد و اگر بخواهد عذاب كند، عذاب خواهد كرد.
بنابراين پرواپيشگان كه گوش جان، به آيات الهى سپرده اند، با تلاوت آيات، نويددهنده، آنچنان ديد رجاءشان تيزبين مى گردد كه گويا از فواصل دور، اميد خود را مى نگرند، گو اينكه گمشده را، پس از هجران طولانى بازيافته اند.
يك انسان عاشق، كمال مطلوب خود را، فقط در ديدار معشوق مى داند. به هر راهى که به وصل محبوب نزديکتر باشد، همان را انتخاب خواهد کرد، بدين جهت عبور از آيات تشويق که نمايانگر مژده‏ى لقاى محبوب است، براى آنان کمالى محسوب مي‏شود و از اين معبر به مقصد اصلى واصل مي‏شود (و نه تنها به محبوب عشق مي‏ورزد، بلکه به راه رسيدن به معشوق نيز عاشق است) و اگر مژده‏ى دخول بهشت، او را خرسند مي‏کند، نه به خاطر بهشت است، بلکه اين مژده، از توجه و عنايت معطي‏الجنه حکايت دارد، نعيم بهشت، براى بنده‏ى دلباخته، آنچنان شوقى ندارد، آنچه که در اينجا مطرح مي‏باشد، تجلى جمال منعم است.
آري، انسان در حقيقت و نگرش واقع‏بينانه، متحقق به انيت خداست و موجود، به وجود او (وجود ظلى و تبعي) در بادى امر، خيال مي‏کند، وجودى و انيتى دارد و چون راهى فنا گرديد، از اين انيت خيالى و تعين و محدوديت دست کشيده، به اطلاق و لا محدوديت مي‏پيوندد، طبيعى است اين سفر و سير الى الله، تا چه حد لذت‏بخش خواهد بود.
اعانقها و النفس بعد مشوقه
اليها و هل بعد العناق تداني‏
و الثم فاها کى تزول حرارتى
فيزداد ما القى من الهيجاني‏
کان فوادى ليس يشفى غليله
سوى ان يرى الروحان متحدان‏
پيش از اين غمخوارى عشاق بود
مهرورزى تو با ما شهره‏ى آفاق بود
ياد باد آن صحبت شبها که در زلف توام
بحث سر عشق و ذکر حلقه‏ى عشاق بود
از دم صبح ازل، تا آخر شام ابد
دوستى و مهر بر يک عهد و يک ميثاق بود
سايه‏ى معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود
پيش از اين کاين سقف سرو طاق مينا برکشد
منظر چشم مرا ابروى جانان طاق بود

ترس اهل تقوا از عذاب الهى


«و اذا مروا بايه فيها تخويف، اصغوا اليها مسامع قلوبهم و ظنوا ان زفير جهنم و شهيقها فى اصول آذانهم»
واژه ها
تخويف: ترسانيدن و بيم دادن و جمع آن: تخويفات است.
اصغاء: گوش دادن، گوش کردن، شنيدن.
مسمع: گوش، سوراخ گوش، شنودن و شنوائى است.
زفير: بيرون آمدن هوا از ريه، دم برآوردن، مقابل شهيق.
شهيق: نفس کشيدن، داخل شدن هوا در ريتين، نعره زدن و چشم زخم است.
اصل: ريشه، بيخ و بن، بنياد، تبار، نژاد، گوهر، جمع، اصول است.
اذن: گوش، مرد سخن شنو، خوش باور، شنوا، خوش شنوايى و جمع آذان است.
ترجمه:
يعنى زمانى که به آيه‏اى بگذرند و در آن تخويف و بيم دادن که نشانه‏ى قهر و غضب الهى است، وجود داشته باشد، گوشهاى دلهايشان را، به شنيدن مشغول و با تمام ميل، به جانب آن معطوف نموده، گمان مي‏برند که زفير و شهيق و صداى هولناک دوزخ و شعله‏هاى زير و بم دار آن، در بيخ گوششان وجود دارد.
شرح:
اين جمله به موازات عبارت گذشته که در رجا بود، از مقام خوف الهي، سخن مي‏گويد و گوياى اين است که پرواپيشگان به همان اندازه که به رحمت و فضل الهي، اميدوارند در همان حد نيز، از قهر و غضب خداوند خائفند.
در روايات، از اهميت اين توازن، سخنها گفته‏اند. از جمله‏ى آن روايات، حديث ذيل مي‏باشد:

وصيت لقمان به فرزندش


«عن الحارث بن المغيره او ابيه عن ابي‏عبدالله عليه‏السلام قال: قلت له: ما کان فى وصيه لقمان؟ قال: کان فيها الا عاجيب و کان اعجب ما کان فيها ان قال لابنه: خف الله عز و جل خيفه لو جئته ببر الثقلين لعذبک و ارج الله رجاء لو جئته بذنوب الثقلين لرحمک، ثم قال ابوعبدالله عليه‏السلام کان ابى يقول: انه ليس من عبد مومن الا (و) فى قلبه نوران: نور خيفه و نور رجاء لو وزن هذا لم يزد على هذا و لو وزن هذا لم يزد على هذا.»: حارث بن مغيره يا پدرش گفت: به امام صادق عليه ‏السلام گفتم: وصيت لقمان به فرزندش چه بود؟ فرمود: در آن چيزهاى شگفت‏انگيز، ديده مي‏شد و از همه شگفت‏انگيزتر، اين بود که به فرزندش گفت: فرزندم! آنچنان از مقام خداوند، خائف باش که اگر کار نيکوى انس و جن داشته باشي، تو را عذاب خواهد نمود و باز آنچنان به خداوند اميدوار باش که اگر گناهان جن و انس، با تو باشد و در روز قيامت، پاى ميزان حساب حاضر شوي، خداوند تو را ببخشد و بر تو رحم نمايد. سپس فرمود: پدرم مي‏فرمود: بنده‏اى نيست، مگر اينکه در دل او دو نور وجود دارد، نور خوف و نور رجا، اگر وزن شوند اين بر آن و آن بر اين، فزونى نخواهد داشت، نه رجا بر خوف زيادتر و نه خوف بر رجا افزونتر. اين حديث، نکته‏ى مهمى در بر دارد و آن اينکه اگر اين دو (خوف و رجا) در وجود آدمي، به حد کامل برسند، کمال اين دو، با هم تنافى ندارد.
(اعاجيب: آنچه مردم را در تعجب اندازد. جمع اعجوبه. چيزهاى شگفت‏آور، جمع عجيب).
چرا که مومن وقتى به گستره‏ى رحمت پروردگار و بي‏نيازى او و لطف و مرحمتش به بندگان، نگاه کند و ملاحظه نمايد، اميدوار مي‏شود، چنانکه گويا عذابى وجود ندارد و اينهمه اسباب رجا، بي‏اثر نخواهد بود و آن زمانى که به غضب، باس، سخت‏گيرى و مناقشه در حساب الهى نظر کند، آنچنان خائف مي‏شود که گويا اسباب رجا و اميدواري، وجود ندارد و بايد حتما معذب گردد.
تنها فرقى که در اين ميان هست، اين است که اسباب خوف، به خود عبد برمي‏گردد، يعنى به سبب بدى اعمال و تمرد، از مراتب قرب وصال، به دور مانده، موجب خسران و زيان او مي‏گردد.
اما اسباب رجا، به لطف، رحمت و بخشايش الهى بازمي‏گردد که موجب غفران، عفو و مزيد احسان او بر بندگان است. بديهى است اين طرز تفکر و انديشه، در خوف و رجا، وصول به انتهاى درجه‏ى کمال در اين دو را، در بر دارد.
کوتاه سخن آنکه پرواپيشگان، قرآن را شمرده شمرده مي‏خوانند و لازمه‏ى اين نوع، قرائت اين است که به هنگام مرور، به آيات رجا اميدوار شوند و در آنجا که آيات خوف است خائف گردند.
نکته‏ى شايان ذکر، که در هر دو جمله، وجود دارد که نبايد از آن گذشت و آن اينکه در مورد آيات تشويق «تطلعت نفوسهم» دارد، حاکى از اين است که شوق از صفات نفسانى است و آن آتشى است که در دلهاى عارفان، افروخته مي‏شود، تا خواطر واردات و عوارض حاجات، سوخته گردد و پهناى آن براى تجلى نور حق، آماده گردد و پس از آن «نصب اعينهم» آمده است، مبنى بر اينکه نعمتهاى ظاهري، در ارتباط با جسم است که از ديد چشم تجاوز نمي‏کند.
و در آيات تخويف ابتدا به «مسامع قلوبهم» برخورد مي‏کنيم که صحبت از خوف مقام رب و خشيت الهى است و آن هم، جز در پهناى دلهاى پرواپيشگان و ادراک کامل آنها، منزلى متصور نيست، اما زفير و شهيق جهنم که با حس شنوايى ظاهري، در ارتباط است از بيخ گوش آنها تجاوز ننموده و در انحصار اين حاسه است، نظير اين مطلب در جمله‏ى «عظم الخالق فى انفسهم فصغر ما دونه فى اعينهم» قابل ذکر است.

کيفيت عبادت اهل تقوا

«فهم حانون على اوساطهم، مفترشون، لجباههم و اکفهم و رکبهم و اطراف اقدامهم، يطلبون الى الله تعالى فى فکاک رقابهم»
واژه ها
حني: گوژپشت کردن، خم دادن و مهربانى کردن است.
وسط: ميانه وسط الشي‏ء ما بين دو طرف آن چيز و اسم چيزى است که در وسط واقع شود.
فرش: بساط افکنده، گستردنى و زيرانداز است.
جبهه: پيشاني، ميان دو ابرو تا ناصيه، رخساره، سجده جاى و جمع آن: جباه است.
کف:سطح داخلى دست يا پا که متصل به انگشتان است و جمع آن اکف است.
رکبه: محل اتصال ران و ساق پا، زانو و جمع آن رکب است.
طرف: جانب، کرانه، کناره، سوي، جهت و جمع آن اطراف است.
فک: جدا کردن، رهانيدن رهن و بيرون آوردن آن از دست مرتهن، فک رقبه، آزاد کردن اسير يا بنده است.
رقبه: گردن و جمع آن رقاب است.
ترجمه:
يعنى پرواپيشگان، کمرها را خم نموده‏اند و (کنايه از رکوع) پيشاني‏ها را بر زمين نهاده، کف دستها، زانوها و انگشتان بزرگ پاهايشان را گسترده نموده‏اند (کنايه از سجده).
در اين حال از خداوند مي‏خواهند، آنها را از آتش دوزخ رهايى بخشيده، گناهانشان را عفو نمايد.
اين گوژپشت شدن و به اين صورت درآمدن از خشوع، در عبادت حکايت دارد. بدين جهت از مستحبات رکوع اين است که نمازگزار، آنچنان خميده گردد که اگر قطره آبي، بر پشت او ريخته شود، در جاى خود بماند.
شهيد اول در «لمعه» مي‏گويد: و «تسويه الظهر» يکسان بودن پشت.
شهيد ثانى در شرح لمعه مي‏گويد: حتى لو صب عليه ماء لم يزل لاستوائه و مد العنق، مستحضرا فيه امنت بک و لو ضربت عنقي: حتى اگر آبى بر آن ريخته شود، همچنان در جا بماند، زيرا پشت مساوى است و زير و بالا ندارد، تا آب از جاى خود حرکت نمايد و گردن را بکشد گوياى اين باشد که خداوندا! به تو ايمان دارم، گرچه گردنم را بزني، يعنى در هر حال در خط بندگى و وظايف عبوديت برقرار هستم.
مستحب ديگر در رکوع اين است: که اگر نمازگزار خسته نشود، ذکر رکوع را تکرار نمايد.
در حديث آمده است که امام صادق عليه‏السلام تسبيحه‏ى کبرى (سبحان ربى العظيم و بحمده) را شصت مرتبه، تکرار نمود.
و ذکر «افتراش» به جاى «وضع» در سجده، از جبهه گرفته، تا انگشتان بزرگ پا، حاوى نشانه‏ى وظيفه‏ى بندگي، در حد عالى و از غايت خشوع و تذلل بازگو مي‏کند.
شخصى حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شرفياب شد و از حضرتش، تقاضا نمود او را به علمى هدايت نمايد که سرچشمه‏ى اعمال خير باشد و در روز قيامت با او محشور گردد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از راهنمايى لازم فرمود: اگر بخواهى که در روز قيامت، با من محشور شوي: فاطل السجود بين يدى الله عز و جل الواحد القهار: سجده را در پيشگاه خداوند واحد قهار، طولانى کن.
در صلوات پس از زيارت باب الحوائج الى الله، موسى بن جعفر عليهماالسلام، اين عبارات که حکايت از حقيقت بندگى در حد اعلاست، به چشم مي‏خورد.
«الذى کان يحيى الليل بالسهر الى السحر بمواصله الاستغفار حليف السجده الطويله و الدموع الغزيره و المناجات الکثيره و الضراعات المتصله.»: بعد از فرازى از اوصاف حميده‏ى آن امام والامقام، مي‏گويد: آن کس که شب را به سحر مي‏رساند، در حالى که بيدار بود، حليف السجده الطويله: يعنى با سجده‏هاى طولانى پيمان بسته بود. (به کسى در مورد چيزى «حليف» گويند که هميشه با آن باشد و از آن جدا نشود) آن حضرت پياپى اشک مي‏ريخت و مناجات فراوان مي‏کرد و پيوسته در گريه و زارى به سر مي‏برد.
ناگفته نماند که سجده نمودن و پيشانى بر خاک ساييدن، بدون روح تذلل و بندگى خالص، نمايانگر عبوديت و معبود خواهى نخواهد بود. سجده چه طولانى و چه کوتاه، تجسم احتياج و سر بندگى است که در روح معبودشناس و ساجدروان است، تا از اين رهگذر، راز عبوديت را دريافت نمايد وگرنه سجده‏هاى عوام فريبانه‏ى شيطاني، جز بعد از درگاه حق، چيزى در پى نخواهد داشت.
على عليه‏السلام فرمود:
«سجد ابليس سجده واحده اربعه آلاف عام لم يزد بها غير زخرف الدنيا.»: شيطان يک سجده‏اش، چهار هزار سال طول کشيد و از اين سجده‏ى طولانى جز رسيدن به زخارف دنيا منظورى نداشت.
در سجده کردن، علاوه بر پيشانى بر زمين نهادن، مي‏بايست دو کف دست و دو زانو و دو انگشت بزرگ پا را نيز، بر زمين گذارد و در غير اين صورت و هيئت خاص، سجده‏ى شرعى نخواهد بود.
«قال الله عز اسمه: و ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا.»: مساجد، مخصوص پرستش خداى يکتاست، پس نبايد با خدا احدى را پرستش کرد.
معتصم عباسي، از امام محمد تقى عليه‏السلام پرسيد، مراد از مساجد، در اين آيه چيست؟ فرمود: مراد از مساجد، اعضاى هفتگانه، پيشاني، دو کف دست، دو سر زانو و دو انگشت بزرگ پاست که در حال سجده نمودن، بايد بر زمين قرار گيرد.
از کلمه‏ى «افتراش» در مواضع سجده، فهميده مي‏شود که طمانينه نيز، بايد رعايت گردد.
اکنون به نقطه‏ى پايان بحث «يطلبون الى الله فى فکاک رقابهم» رسيده‏ايم پيش از شرح اين جمله، جا دارد بحثى كوتاه درباره ى عبادت، از ديدگاه اسلام بنماييم و از آن پس، به شرح اين عبارت بپردازيم.

عبادت در اسلام و اقسام آن

عبادت و پرستش خداوند يكتا و ترك پرستش هر موجود ديگر، يكى از اصول تعليمات پيامبران الهى است و تعاليم هيچ پيامبرى از عبادت خالى نيست.
در ديانت مقدس اسلام نيز، مانند ساير اديان، عبادت، سرلوحه ى همه ى تعليمات است. چيزى كه هست در اسلام، عبادت يك سلسله تعليمات جدا از زندگى كه صرفا به دنياى ديگر و جهان ديگر تعلق داشته باشد، نيست عبادات اسلامى، با فلسفه ى زندگى توام و در متن زندگى قرار دارد. عبادات در يك بعد، مظهر كامل عبوديت و بندگى خداست و توجه به ذات حق است "عبادات فردى" و از بعد ديگر، همين عبادت، در قالب انجام وظايف اجتماعى و اخلاقى ديده مى شود. ارشاد جامعه، به انجام اعمال نيك، عبادت و جلوگيرى از منكرات، عبادت و درس خواندن و تعليم دادن، عبادت است. كار و كوشش براى اعاشه و تامين زندگى، عبادت و جهاد در راه خدا عبادت مى باشد. بالجمله هر كار مفيد و سودمند و ترك هر عمل بد و زيان آور، انگيزه ى فرمان خدا و رضاى او، عبادت محسوب مى شود. در عبادات كلا به چند جهت بايد توجه داشت: معبود، عابد، عبادت.
جهت اول، شناخت معبود در حد توان و درك عابد و اينكه در عبادت بايد صرفا به خدا توجه داشت نه چيز ديگر است وقتى آدمى اياك نعبد به زبان مى آورد، گاهى به عبادت و زمانى به معبود نظر دارد، اگر به خود متوجه باشد، يعنى اين من هستم كه خدا را عبادت مى كنم، اين عمل را نمى توان عبادت ناميد و شايد با شرك، فاصله ى چندانى نداشته باشد و اگر به عبادت بنگرد باز هم عبادت خدا نيست، بلكه عبادت عبادت است و اگر در عبادت نه خود و نه عبادت ملحوظ شود و تنها خدا را با ديد قلب ببينند، آن عبادت است و لا غير. جهت دوم، شناخت ذات عبادت و ارتباط بين عابد و معبود است و آن اينكه اين عمل، وسيله اى براى تقرب به ذات حق و طريق وصول به وصل محبوب، انجام گيرد، تا به نقطه ى وصل برسد.
جهت سوم، عبادت كار و انگيزه ى عبادت است.
ترسيم چهره ى عبادت، در نظر بعضى، در شكل كار و مزدكار، از كارگر و كارفرما تجسم مى يابد و آن را نوعى معاوضه و مبادله مى بينند. همانطور كه يك كارگر، روزانه مقدارى نيروى خود را براى يك كارفرما، مصرف مى كند و مزد مى گيرد، عابد نيز براى خدا زحمت مى كشد و مزد مى گيرد البته در جهان ديگر و همانطور كه فايده ى كار، براى كارگر، در مزدى كه مى گيرد خلاصه مى شود و اگر مزدى نبود، نيرويش به هدر رفته بود، فايده ى عبادت نيز، از ديد اين بعض، همان مزد است كه در جهان ديگر، به او، به صورت يك سلسله كالاى مساوى كار، پرداخت مى شود، اما اينكه هر كارفرما كه مزد مى دهد، به خاطر بهره اى است كه از كار كارگر، مى برد و كارفرماى ملك ملكوت، چه بهره اى از بنده ى ضعيف و ناتوان خود مى برد و اينكه فرضا اجر و مزد، از جانب اين كارفرماى بزرگ، به صورت تفضل و بخشش انجام مى گيرد و چرا اين تفضل بدون صرف مقدارى نيرو، به او داده نمى شود؟ مسئله اى است كه براى اينگونه عابدها هرگز مطرح نيست.
اين يك نوع عبادت شناسى است كه البته عاميانه و جاهلانه است و جز از افراد قاصر و عامى پذيرفته نيست، زيرا كه در نظر اينگونه افراد، تار و پود عبادت، همان حركات محسوس ظاهرى است كه به وسيله ى زبان و ساير اعضا صورت مى گيرد.
نوع دوم از عبادت، در نظر بعضى ديگر، تلقى عارفانه است و برحسب اين تلقى، رابطه ى بين معبود و عابد، به صورت عبادت، در رابطه ى بين كارفرما و كارگر و مزد نيست، بلكه در نظر عارف، عبادت، نردبان قرب، معراج انسان، تعالى روح و پرواز آن به سوى كانون نامرئى هستى است. عبادت در ديد اينان پيكرى دارد و روحى، پيكر عبادت همين حركات ظاهرى: قيام، قرائت، ذكر، ركوع و سجده است، اما روح عبادت، عاليترين عكس العمل سپاسگزارانه ى انسان است از پديد آورنده ى خلقت. شيفتگى و عشق است به كامل مطلق و جميل على الاطلاق و خلاصه روح هر عبادتى بستگى دارد، به مفهومى كه عابد از عبادت دارد و به نوع تلقى او و به انگيزه اى كه او را به عبادت، وادار نموده و به بهره و حظى كه عملا از عبادت مى برد. از اين نوع دوم كه واقعا عارفانه است و قابل مقايسه با برداشت اول نيست، كه بگذريم، به تلقى عميق ترى، مى توان راه يافت و آن اينكه عابد، گاهى خوف مقام الهى و خشيت ربانى ابعاد وجودش را در بر گرفته، قهاريت خدا را مى بيند و عبادت مى كند، نكند كه بر اثر تقصير، از رسيدن به مقام قرب الهى بازماند. اين نوع عبادت در عين عارفانه بودن، از نكته ى عشق به معبود و پرستش عاشقانه، خالى است، اما اگر مسئله ى شكرگزارى نعمتهاى نامحدود معبود، مطرح شد، در اينجا عبادت رنگ ديگرى، به خود مى گيرد و آن اينكه اگر فرضا طمعى درباره ى نعمتها نبود و خوفى از عذاب، وجود نداشت، شكرگزارى نعمتها كه از آن جمله، شناخت خدا و عارف شدن به مقام رب است، ايجاب مى نمايد كه خدا را عبادت كرد، اين عبادت، خاص مقام مخلصان است و در اين باره اميرالمومنين عليه السلام مى فرمايد:
الهى ما عبدتك خوفا من عقابك و لا طمعا فى ثوابك و لكن وجدتك اهلا للعباده فعبدتك.
اين عبادت همان عبادت عاشقانه است كه در طى آن، نه خود را مى بيند و نه عبادت را، هر چه مى بيند، تجلى نور الهى است كه در كل عالم هستى، جلوه گر است.
اين تقسيم بندى از عبادت، منهاى قسم اول كه نمى توان آن را عبادت واقعى نام نهاد و تنها مسقط تكليف براى افرادى خاص است، از فرموده ى مولا استفاده مى شود، آنجا كه مى فرمايد:
ان قوما عبدوا الله رغبه، فتلك عباده التجار و ان قوما عبدوا الله رهبه، فتلك عباده العبيد و ان قوما عبدوا الله شكرا، فتلك عباده الاحرار.: يك دسته از مردم، خدا را نه به خاطر پاداش، بلكه چشم داشت به تفضل الهى عبادت مى كنند، اين عبادت بازرگانان و سوداگران است "سوداگران در راه حق" و گروهى ديگر، از خوف و خشيت الهى، هراسانند و او را عبادت مى كنند اين عبادت بندگان است كه از ترس مولا و عدم تمرد از فرمان او، به جا مى آورند و بندگان عارف و جماعتى خدا را به شكرانه ى نعمتهايش عبادت مى كنند و اين عبادت آزادگان مى باشد.
توضيح بيشتر در اين زمينه، از گفتار امام صادق عليه السلام پيداست كه مى فرمايد: ان العباد ثلاثه: قوم عبدوا الله عز و جل خوفا فتلك عباده العبيد و قوم عبدوا الله تبارك و تعالى طلب الثواب، فتلك عباده الاجراء و قوم عبدوا الله عز و جل حبا له، فتلك عباده الاحرار و هى افضل العباده.: مردمى، خداوند عز و جل را به جهت ترس و خوف مقام او، عبادت مى كنند و اين عبادت بندگان است و گروهى بر اساس چشم داشت به ثواب، خدا را ستايش مى كنند و اين عبادت مزدگيران است و جماعتى، به جهت محبتى كه به خدا دارند، او را عبادت مى كنند و اين عبادت احرار و آزادگان است و اين عبادت، از عبادت ديگر، برتر و ارزشمندتر است.
اين عبادت كه از محبت به خدا، عشق به معبود، خداخواهى و خداجويى نشات گرفته، در روح آدمى، اثرى عميق تر دارد، در روايات اسلامى، به اين قسم عبادت كه در ارتباط با شناخت منعم و ولى نعمت و شكرگزارى اوست، اهميت به سزايى داده است.
امير مومنان عليه السلام مى فرمايد: لو لم يتوعد الله على معصيه، لكان يجب ان لا يعصى شكر اله.: حتى اگر خداوند، تهديد به عذاب در برابر عصيان نكرده بود، هر آينه واجب بود كه به پاس و شكر نعمتهايش، معصيت نشود. تعبير به واجب در حقيقت، همان وظيفه اى است كه از عواطف انسان مايه مى گيرد، از اين حديث و مانند آن، رابطه ى روحانى شكر نعمت، معرفه الله و اطاعت فرمان او روشن مى شود. همين عبادت عاشقانه است كه بزرگ مرد جهان و رهبر آزادگان مولا على بن ابى طالب عليه السلام به آن افتخار دارد.
الهى! كفانى فخرا ان تكون لى ربا و كفانى عزا ان اكون لك عبدا، انت كما اريد فاجعلنى كما تريد.: اى اله من! اين فخر براى من بس كه تو پروردگار منى و آن عزت مرا بس كه بنده ى تو باشم. اى پروردگار من! افتخار خدايى تو و عزت بندگى تو، خواسته ى من است. آنچه كه تو خواهى مرا قرار ده.
يعنى همچنان كه افتخار خدائيت، براى من پسنديده اى، چون مرا به خود هدايت كرده اى و معرفتت به من آموخته اى، پس عزت بندگيت نيز، به من ببخشاى و مرا در اين راه، يارى نماى، تا در اين عزت هميشه باقى بمانم.
اكنون بايد توجه نمود كه عبارت پرواپيشه گان، از كدام نوع عبادتهاست؟
شكى نيست كه عبادت پرواپيشه گان، با آن همه اوصاف فضيلت پرورى كه دارند، عبادت اجيران و مزدخواهان نيست، زيرا چنين عبادتى، در عين عرفان، از عشق به معشوق و وصل به جمال حق، كوتاه است و همچنين عبادت خائفان به معناى خوف تنها، نيز نمى باشد، زيرا كه اين عبادت، در عين حسن و كمال، از شكرگزارى خدايى اينچنين منعم، روالى ندارد. پس منحصرا عبادت پرواپيشگان و سالكان راه حق، عبادت عاشقانه و شاكرانه است كه افضل عبادات است.
در ابتداى بحث گفته شد كه پس از بيان عبادت و مراتب آن، به شرح يطلبون الى الله فكاك رقابهم بپردازيم.

عبادت پرواپيشگان

پيش از شرح، مطلبى گفته مى شود و آن اينكه در ترسيم عبادات كامل، يك نوع آن عبادت خائفان بود و گفتيم كه اين نوع عبادت، در عين عارفانه بودن، عاشقانه نيست و حال آنكه پرواپيشگان از عبادت عاشقانه و شاكرانه برخوردارند، بنابراين، از خدا آزادى خود خواستن چه معنا دارد؟
مگر نه اين است كه اهل تقوا، در دعاها و نيايشها، از خدا مى خواهند، تا آنها را از عذاب دوزخ رهايى بخشد.
ربنا اننا سمعنا مناديا ينادى للايمان ان آمنوا بربكم فامنا ربنا فاغفر لنا ذنوبنا و كفر عنا سيئاتنا و توقنا مع الابرار ربنا و آتنا ما وعدتنا على رسلك و لا تخزنا يوم القيمه انك لا تخلف الميعاد
پروردگارا! ما شنيديم كه دعوتگرى، به ايمان فرامى خواند كه: به پروردگار خود ايمان آوريد.، پس ايمان آورديم. پروردگارا! گناهان ما را بيامرز و بديهاى ما را بزداى و ما را در زمره ى نيكان بميران.
بنابراين اگر عبادت پرواپيشه گان، از عبادت خائفان جداست؟ پس اين دعاها چه معنا و مفهومى دارد؟
اين سوال در جاى خود درست است و اين راز و نيازهاى پرواپيشگان است كه در قرآن، روايات و ادعيه وجود دارد، اما نكته اى كه در اينجا هست ما نگفتيم كه عبادات پرواپيشه گان، در قبال عبادات خائفان است، تا ايراد وارد باشد، بلكه عبادت مومنان واقعى، در عين خائفانه و عارفانه بودن، با يك گام فراتر، عاشقانه هم هست، زيرا كه در معناى عارف گفته اند: عارف كسى است كه از وجود مجازى خويش محو و فانى گشته باشد و عارف كسى است كه حق از سر او گويا باشد و خود ساكت باشد. اما در مفهوم عاشق گفته اند: عشق آتشى است كه در دل آدمى افروخته مى شود و بر اثر افروختگى آن، آنچه جز دوست است، سوخته گردد و گويند: در مقام عشق، گاه باشد كه از خود بيخود و بيخبر شود، به نحوى كه معشوق را در حال حضور، نشناسد و جوياى او باشد، همچنانكه از مجنون و ليلى، حكايت كنند كه: روزى ليلى از جانب مجنون مى گذشت، خواست با مجنون صحبت كند و او را بخواند، مجنون چندان در فكر و يا دليلى فرورفته بود كه او را نشناخت و گفت عذر من بپذير و دست از من بازدار كه ياد ليلى مرا از ذكر و انديشه ى هر موجودى فارغ و به ياد خويش، مشغول داشته و مرا حال سخن گفتن با غير، نيست و اين مرتبه، پايان مقامات وصول و قرب است و در اين مقام است كه عارف و معروف و عاشق و معشوق، يكى گردند و دويى از ميانه برخيزد و جز عشق، چيزى باقى نماند. پس عشق ذاتى است صرف و خالص كه تحت اسم و رسمى و لغت و وصفى، داخل نشود و در آغاز پيدايش، عاشق را به وادى فناى محض، كشاند به نحوى كه نام و نشان و وصف از او باقى نماند.
با تفاوت اين دو معنا، معلوم شد كه پرواپيشگان اگر مى نالند و تضرع مى كنند، پرواپيشه گان، نه اين است كه از گناهان خائفند و يا اينكه مقام خوف، آنها را مشغول كرده باشد. آرى زبان عذرخواهى در پيشگاه رب الارباب، همين است كه هر قدر بنده طاعت داشته باشد، باز هم خود را گناه كار بداند. اين وظيفه ى عبوديت است، اما اگر سخن به عشق و پرستش رسيد، انقلابى در هستى عاشق، به وجود مى آيد كه در هر سو و هر طرف، تجلى جمال معشوق مى نگرد و اگر مى گويند: خدايا ما را از آتش دوزخ آزادگردان، معنايش اين است كه مبادا، در اسارت نفس بمانيم و از رويت جمال محبوب محروم گرديم.

فضيل بن عياض

ابوعلى، فضيل بن عياض بن مسعود بن بشر تميمى طالقانى، در بصره يا كوفه اقامت داشت. وى يكى از زهاد مشهور و از رجال طريقت است. او در جوانى بين ابيورد و سرخس، به راهزنى مشغول بود، اما ديرى نپاييد كه از كردار خود پشيمان گرديد و راه توبه و بازگشت به سوى خدا را، در پيش گرفت و از راهزنى، به زهد و پارسايى، تا پايان عمر انتقال يافت.
علت توبه اش، تاثير عجيب يكى از آيات قرآن در وى بود، او عاشق دخترى زيبا بود، نشانى منزل دختر را يافت، از ديوار منزل او بالا رفت و به بام رسيد، ناگهان شنيد كسى اين آيه را تلاوت مى كند:
الم يان للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله.: آيا براى كسانى كه ايمان آورده اند، هنگام آن نرسيده كه دلهايشان به ياد خدا نرم "و فروتن" گردد.
اين آيه چنان در او تاثير گذاشت كه به يكباره، منقلب شد و با سوز دل گفت: فقد آن: يعنى نوبت آن رسيد. از همانجا برگشت و به خرابه اى كه در مسير راهش بود وارد شد، كاروانى را ديد كه در مورد ماندن، يا حركت گفتگو داشتند، عده اى مى گفتند، پاسى از شب كه گذشت برويم و شمارى مى گفتند: حتما تا صبح در اينجا بمانيم، زيرا فضيل و دار و دسته اش، راه را بسته و اموال ما را غارت مى كنند! فضيل كه اين سخنان را شنيد، سخت متاثر شد، نزد آنها آمد و گفت: برادران من فضيلم و از كردارم، پشيمان شده ام و از خداوند طلب عفو مى كنم، برخيزيد و برويد كه از من، به شما و ديگران آزارى نخواهد رسيد.
سفيان بن عيينه گويد: هارون الرشيد، ما را نزد خود فراخواند و ما بر او وارد شديم، فضيل هم با ما بود، در حالى كه سر خود را به ردايش پوشانده بود، به من رو كرد و گفت: در اين جمع هارون "اميرالمومنين" كدام است؟ گفتم اين و با انگشت به هارون اشاره كردم، فضيل گفت: اى نيكو صورت، تويى كه زمام امور اين امت "مسلمانان" به دست گرفته اى؟ گفت: آرى. گفت: بار بزرگى بر شانه ى خود حمل كرده اى و مسئوليت عظيمى را عهده دار شده اى! هارون با شنيدن سخنان وى گريان شد، سپس به هر يك كيسه اى داد كه محتواى آن مبلغى زر بود.
همگى كيسه ها را برداشتيم و تنها كسى كه نپذيرفت، فضيل بود.
هارون، با ديدن اين منظره كه بر او گران آمد، گفت: يا اباعلى! اگر اين مال را حلال نمى دانى كه خود در آن تصرف كنى، لااقل به كسى كه بدهكار است بده و گرسنه اى را سير كن و يا عريانى را بپوشان!
فضيل از قبول مال، در صرف اين موارد نيز، عذر خواست. سفيان گويد: وقتى كه از منزل هارون رفتيم، به او گفتم: شما در نپذيرفتن اين مال، به اشتباه افتادى، زيرا اگر خود مصرف نمى كردى، دست كم در امر خيرى، خرج مى نمودى! وى محاسن مرا از روى تعجب گرفته و گفت: ابومحمد تو مردى فقيه و دانشمندى كه مردم اين شهر، به تو نظر دارند و تو را احترام مى گذارند، اما متاسفم كه بر چنين اشتباهى، صحه مى گذارى و عملى نادرست را تصحيح مى كنى؟ آنگاه گفت: اگر تصرف در اين اموال براى ديگران جايز و گوارا بود، به همان جهت براى من هم جايز مى بود.
هارون روزى به فضيل گفت: تا چه حد زهد را پيشه خود ساخته اى؟ فضيل گفت: زهد تو از من بيشتر است. هارون گفت: چطور؟ فضيل گفت: بدين جهت كه من از دنيا كناره گرفته ام و تو از آخرت، با اينكه دنيا فانى خواهد شد، اما آخرت باقى و جاويدان است! پس تو از من زاهدترى، زيرا از چيزى كه هميشه باقى است اعراض نموده اى!
از سخنان فضيل، اين است كه مى گويد: زمانى كه خداوند، عبدى را دوست داشته باشد، اندوه او را زياد مى كند و اگر بر بنده اى غضبناك باشد، دنيايش را گسترده مى سازد، تا به دنيا، مشغول گردد و آخرت را، از ياد ببرد و اگر روزى خداى را معصيت كنم، تاريكى آن گناه، در روى خادم و چهره ى نزديكانم مى بينم و اگر يك دعاى مقرون به اجابت داشته باشم، آن را براى امام و رهبر مسلمانان، ذخيره مى كنم و در حق او دعا مى نمايم زيرا اگر رهبر، صالح و نيكوكار باشد، بى گمان امنيت براى بندگان خدا و بلاد آنها، در پى دارد، سپس گفت: مهربانى و ملاطفت و حسن خلق هر فرد، با اهل مجلس و نزديكانش از عبادت در شب و روزه در روز، براى او بهتر خواهد بود.
ابوعلى رازى گويد: در مدت سى سالى كه با فضيل مى نشستم، هرگز او را خندان و حتى متبسم نديدم، مگر روزى كه فرزندش على از دنيا رفت، آن روز او را خرسند ديدم، به او گفتم: امروز كه روز اندوه است، چرا تو را متبسم مى بينم؟ گفت: چون خداوند او را، دوست داشت و او را، به سوى خود دعوت نمود، من اين محبت را به فال نيك گرفته و مسرور گرديدم.
سپس گويد: فرزند او جوانى نيكوكار و از بزرگان صالحان و نيكوكاران بود كه در محبت خداى متعال جان سپرد. عبدالله مبارك گفت: روزى كه فضيل از دنيا رفت حزن و اندوه هم، از دنيا رخت بربست.
فضيل در ابيورد يا سمرقند، ديده به دنيا گشود و زندگى را، در ابيورد آغاز و سپس به كوفه انتقال يافته و از راويان حديث شنيد از آن پس به مكه ى معظمه، منتقل شد و مجاورت بيت الله الحرام را اختيار نمود، تا در سال ١٨٠ هجرى قمرى،چشم از جهان فروبست.


۷
كارنامه روزانه ى اهل تقوا

كارنامه روزانه ى اهل تقوا

و اما النهار فحلماء، علماء، ابرار اتقياء و قد براهم الخوف برى القداح
واژه ها
حلم: آهستگى، بردبارى، حليم، بردبار.
در اصطلاح علم اخلاق، نوع پنجم از انواع تحت جنس شجاعت، حلم است و آن عبارت است از اينكه نفس را طمانينتى حاصل شود كه غضب به آسانى تحريك او را نتوان كرد و اگر مكروهى به او رسد در شغب نيايد.
حلم آن است كه روان آدمى، پيوسته آرام باشد. در موقع خشم به آسانى تحريك نشود و هنگام مشاهده ى ناملايمى، مضطرب نگردد.
گفتنى است كه يكى از واژه ها يى كه به مصدر خود، جمع بسته مى شود، حلم است و جمع آن احلام و حلوم مى باشد. علماء: جمع عليم يا عالم است و علم به معناى: دانستن، يقين كردن، ادراك، معرفت دقيق و يا دليل بر كيفيات معينه و يا حضور معلوم نزد عالم، است. اگر به معناى دانستن باشد، به يك مفعول احتياج دارد و به قياس در مفعول آن با، افزايند و اگر به معناى يقين كردن باشد، دو مفعول مى گيرد و اگر به باب افعال رود داراى سه مفعول است.
كلمه ى علم، به هر چه اضافه شود، همان را كاشف است، مانند: علم حديث، علم كلام، علم فقه، رياضى، اخلاق و جز آن.
بر: راست گفتن، گرامى داشتن كسى را، نيكى و بخشش، احسان، توسعه دادن در كارهاى خير و برالوالدين: التوسع فى الاحسان اليهما: بر والدين به احسان آنها وسعت دادن است.
تقى: پرهيزكار و به معناى ترسنده از خداست و مجازا پرهيزكار، ترسكار و جمع آن اتقياء است. و فى بعض النسخ، بدل قوله عليه السلام فحلماء فحكماء بالكاف، فيفيد اتصافهم بالحكمه: يعنى در بعضى نسخه هاى اين خطبه، به جاى حكماء با كاف، وجود دارد و بنابراين پرواپيشگان به حكمت اتصاف دارند. بدين جهت به معناى حكمت و حكيم اشاره نمودن "يعنى حكمت چيست و حكيم كيست" ضرورت دارد.
حكمت: دانايى، علم، عرفان و معرفت است.

حكمت چيست؟

حكمت اصطلاحى است فلسفى و عبارت است از علمى كه در آن بحث مى شود از حقايق اشيا، چنانكه هست در نفس الامر، به اندازه ى قدرت و توانايى بشر و موضوع حكمت، اشياء موجود در خارج و ذهن است و فايده و غايت آن، وصول به كمالات است در دنيا و رستگارى و نيكبختى، در آخرت و اين اشياء و اعيان، بر دو قسم است: يا افعال و اعمالى است كه وجود آنها تحت قدرت و اختيار ماست و يا نيست.
علم به احوال قسم نخست، از آن جهت كه منجر به صلاح معاش و معاد مى گردد، حكمت علمى ناميده مى شود و علم به احوال قسم دوم، حكمت نظرى است، زيرا مقصود از آن با نظر حاصل مى شود و هر يك از حكمت عملى و نظرى، به سه قسم تقسيم مى شود:
اما حكمت عملى، يا عبارت از علم به مصالح شخص به تنهايى است، تا به فضائل آراسته و از رذائل پاك و مبرا گردد و آن علم تهذيب اخلاق ناميده مى شود و در علم اخلاق از آن سخن مى رود و يا عبارت از علم به مصالح جماعتى است كه در خانه، با هم همكارى دارند چون پدر، مادر، فرزند، آقا و نوكر كه اين قسم را تدبير منزل گويند و يا علم به مصالح جماعتى است كه در شهر، با هم زندگى مى كنند و آن را علم سياست مدنى "مساوى است با سياسه المدن" گويند.
و اما حكمت نظرى، يا علم به احوال چيزى است كه در وجود خارجى و تعقل، احتياج به ماده ندارد و آن علم الهى "الهيات" است و يا علم به احوال چيزى است كه در وجود خارجى، فقط احتياج به ماده ندارد و آن علم اوسط است كه آن را علم رياضى "مساوى است با رياضيات" و تعليمى نيز گويند و يا علم به احوال چيزى است كه هم در تعقل و هم در خارج، احتياج به ماده دارد و آن علم ادبى است كه طبيعى "مساوى است با طبيعيات" ناميده مى شود. حكيم كسى را گويند كه حكمت دان بوده و در جاى خود حكمت را به كار گيرد.
برى: تراشيدن تيز را، تراشيدن، مانده و لاغر كردن سفر كسى را.
برى: يبرى بريا، السهم و القلم نحته الشخص، هزله و اضعفه.
قداح: تير ناتراشيده ى پر و پيكان نانهاده.
ترجمه:
با جمع بندى لغات و معانى آنها، معناى اين جمله، تا پايان اين است كه: مردان خدا، در روز بردباران، دانشمندان، نيكوكاران و تقواپيشگانند كه خوف و خشيت الهى، آنها را به مانند تير ناتراشيده ى پر و پيكان نانهاده، لاغر نموده و ضعيف و مهزول ديده مى شوند.
شرح:
توضيح اينكه هر صبح و بامداد كه خورشيد عالمتاب، از جانب مشرق نمايان و صحنه ى گيتى را روشن مى كند و نويد زندگى جديد به موجودات مى بخشد، آنان حركت و جنبش بعد از آرامش در شب را آغاز مى كنند، اين حركت داراى انگيزه ى عميقى است كه از درون هر موجود ذى حيات مى جوشد و بر پايه ى غريزه ى حب بقا استوار است و انسان هم كه از ساير موجودات، در وجود اين خصيصه، امتيازى ندارد پا به پا و همدوش با آنها، به تلاش و كوشش همت مى گمارد، با اين تفاوت كه آنها محكوم به حكم غرايزند، ولى انسان بر دوراهى عقل و غرايز اين راه را طى مى كند.
طبيعى است، اين حركتها و جنبشها كه براى ادامه ى حيات و گذراندن زندگى صورت مى گيرد، از نوعى مسابقه و اصطكاك خالى نخواهد بود، هر كس براى دستيابى به خواسته اش تلاش مى كند. آن هم تلاش بى وقفه، خواه با حق ديگران ايجاد تزاحم نمايد و خواه از خواسته ى ديگران ممانعت كند يا نه، در اينجاست كه جو تاريكى از هواها، سركشى ها، غارتگرى ها و دهها عامل ديگر، چهره ى روشن جهان را تاريك و نظم صحيح زندگى را به بى نظمى مى كشاند. گروهى قدرت خود را، پيشاپيش برنامه ى زندگى قرار داده، ظالمانه مى تازند و كمترين رحمى در دل آنها وجود ندارد و ضرب و جرح، غارت و بيدادگرى، ويژه ى برنامه ى آنها مى باشد.
در مقابل، افراد ديگرى كه فاقد قدرت مقابله گرى و حتى نيروى دفاعى هستند، فرياد مظلومانه را از دل برمى كشند و از ستمها و بيدادگريها مى نالند.
تنها كسانى كه مى كوشند، عدالت به معناى واقعى خود را، در جامعه به وجود آورند پرواپيشگان و خيرخواهان جامعه مى باشند. آنها مى كوشند كه خطرهاى بنيان برانداز اجتماع را دفع نمايند. اگر ببينند مظلومى ناله مى كند، يا مال ربوده اى كه از گرفتن مالش مايوس است فرياد مى كشد، يا حريصى كه از دستبرد به دارايى ديگران ابايى و پروايى ندارد و يا صاحب قدرتى كه براى نفوذ و تداوم قدرتش، جنايتها مرتكب مى شود، نمى توانند بى تفاوت باشند و در كنار اينها و مانند اينها بدون توجه بگذرند، بنابراين به اقدام موثر دست مى زنند و اين اقدام بايد با وسايل لازم همراه باشد و آن وسايل: حلم و بردبارى، از يكسو و تعلم و دانش در سوى ديگر است چرا كه اگر طرف مقابل، با خشنونت برخورد كند، او با حلم، خشونت او را برطرف نمايد و اگر فرد ناآگاه است، او را با دانش خويش آگاه سازد و اگر حسن عمل و نيكوكارى و تقواى عملى، درد جامعه را درمان مى كند، به جاى خود تقوا را به كار گيرند و اجتماع فاقد فضيلت را به كمال رهبرى نمايند، تا مدينه ى فاضله ى اخلاق، در جامعه شكل بگيرد و اين حلقه ى اتصال پرواپيشگان با اجتماع است.
اما فضيلت نفسانى آنها، با قطع نظر از مسائل اجتماعى، اين است كه پرواپيشگان از ساير افراد، فى حد نفسه، امتيازاتى دارند، از باب مثال آنان بردبارند، با اينكه به ندرت در اجتماع، افراد حليم ديده مى شوند. دانشمندند و به علوم الهى و فهم احكام و چگونگى عمل به آنها آگاهند، در حالى كه اجتماع كمتر به علوم الهى توجه دارند. نيكوكارند فقط به خاطر خود نيكوكارى "كه اين معنا در جوامع عزيزالوجود است". خائف اند چنانكه سراسر وجود آنها را خوف الهى در بر گرفته است، با اينكه در هر عصر و زمانى، جاى چنين كسانى كه خداترس باشند تا حدودى خالى به نظر مى رسد. حكيم و دانشورند، به اين معنا كه هر كار را، در زمان خاص و به جاى خود انجام مى دهند.
در جمع بندى لغات، اشاره ى تحت لفظى و شرح الاسم نيز، درباره ى هر يك از اين صفات شد، اكنون به ترتيب درباره ى يكايك آنها توضيحى مختصر خواهيم داد:
مفهوم علم و بردبارى
صدر المتالهين، محمد ابراهيم شيرازى معروف به ملاصدرا مى گويد:
الحلم، الاناه و هو من شعب الاعتدال فى الغضب و السفه و الخفه و البطش و سفه فلان رايه ان كان مضطربا، لا استقامه له، فيكون من شعب الافراط فى الغضب، ضد الحلم الذى من شعب الاعتدال فيه.: حلم، متانت در كار است و يكى از شاخه ها و فروع ميانه بين غضب و سخت گيرى و سفاهت و بى ثباتى است، يعنى نه تندخويى و سخت گيرى و نه اضطراب و بى ثباتى "آنگاه كه مى گويد:" فلانى سفاهت در راى دارد، يعنى داراى استقامت و ثبات نيست و مضطرب است بنابراين از فروع افراط در خشم است، در مقابل حلم و بردبارى كه از شعبه هاى ميانه روى و اعتدال است. ناگفته نماند كه اطلاق حلم، در جايى صحيح است كه شخص، در مقابل خواسته اش بدون پرخاش و اضطراب، ثابت قدم باشد كه با شجاعت چندان فاصله اى ندارد، زيرا گفته اند شجاعت مفهوم عامى است كه يك نوع آن حلم و طمانينه ى نفس است.
كان على بن الحسين عليه السلام يقول: انه ليعجبنى الرجل ان يدركه حلمه عند غضبه.: امام زين العابدين عليه السلام فرمود: بى گمان مرا به شگفت مى آورد، مردى كه در حال غضب و خشم، حلم و بردباريش او را دريابد "تا از عواقب تندخويى و آفت خشم محفوظ بماند".
عن سعيد بن يسار عن ابى عبدالله عليه السلام قال: اذا وقع بين رجلين منازعه، نزل ملكان فيقولان للسفيه منهما: قلت و قلت و انت اهل لما قلت، ستجزى بما قلت و يقولان للحليم منهما: صبرت و حلمت، سيغفر الله لك ان اتممت ذلك، قال: فان رد الحليم عليه ارتفع الملكان.: سعيد بن يسار گويد: امام صادق عليه السلام فرمود: زمانى كه بين دو تن نزاع و درگيرى آغاز شود دو فرشته، در صحنه ى نبرد آن دو حضور يافته و به سفيه و پرخاشگر مى گويند: گفتى و گفتى "كنايه از سخنان نامربوط" تو خود به سخنانت سزاوارترى و به آنچه كه گفتى مجازات خواهى شد، آنگاه به حليم و بردبار از آن دو، مى گويند: آفرين بر تو كه بر اعصابت مسلط شدى و خويشتن دارى نمودى و بردبارى را نشان دادى، خداوند تو را بيامرزد، اگر با تحمل و بردبارى، درگيرى را خاتمه دهى، سپس "امام عليه السلام" فرمود: اگر حليم، بردبارى را كنار گذاشت و طرف را جواب گفت آن دو فرشته، صحنه را ترك مى كنند "چرا كه در اين حال بردبارى وجود ندارد، تا فرشتگان وى را تمجيد نمايند".

داستانى از حلم احنف بن قيس

تاريخ، نام نمونه افرادى كه به حلم و بردبارى شهرت داشتند، ثبت نموده و يكى از آنها، احنف بن قيس است. نام او صخر و كنيه اش ابوبحر، از بزرگان بصره و يكى از چهار نفرى است كه حتى يك تار مو، به صورت نداشت و سه نفر ديگر، ابن زبير، قيس بن سعد و شريح قاضى است. در اسدالغابه، آمده است كه وى يكى از حكما و داهيان و انديشمندان به شمار مى رود كه در حلم و ملايمت، ضرب المثل بود. مى گويد: فلانى از احنف بردبارتر است احلم عن احنف اخبارى از حلم و متانت وى، در كتابهاى تاريخى ديده مى شود. از جمله از وى پرسيدند: حلم را از كه آموختى؟ گفت: از قيس بن عاصم منقرى آنگاه كه يكى از برادر زادگانش، پسر او را به قتل رسانده بود و قاتل را دست بسته، نزد وى آوردند، قيس بدون اظهار تاسف از قتل فرزند و اينكه تحت تاثير اين حادثه قرار گرفته باشد و يا بر كشتن قاتل تصميم لازم اتخاذ نمايد، رو به قاتل كرده گفت: عمل قبيحى از تو سرزد، چرا كه بازوى خود را شكسته و از عدد جمعيت خود كاسته و كمبود را در قبيله ات به وجود آوردى و دشمن را شادمان ساختى! آنگاه دستور داد او را رها كنند. و از قيس بن عاصم پرسيدند: حلم را از چه مكتبى فراگرفتى؟ وى گفت: از اكثم بن صيفى. آموختم آنكه حكيم زمان و حليم دوران بود و از اكثم پرسيدند، حكمت و رياست و آقائى و بردبارى را از كه آموختى؟ گفت: از حلم و بردبارى حليف حلم و ادب و سيد عرب و عجم، ابى طالب بن عبدالمطلب "سلام الله عليه". احنف در جنگ جمل، به مولا اميرالمومنين عليه السلام نوشت و اظهار نمود اگر صلاح بدانى، با دويست هزار سوار، در ركاب شما حاضر شوم و يا طايفه ى بنى سعد را كه شش هزار مرد جنگى دارد، از كمك كردن به طلحه و زبير بازدارم، حضرت گفته ى دوم وى را پذيرفت و او هم به وعده ى خود وفا نمود.
احنف، پس از شهادت امير مومنان عليه السلام با هيئتى كه جاريه بن قدامه و حباب بن يزيد در بين آنها بودند به شام رفتند، معاويه در نخستين برخورد، احنف را مورد خطاب قرار داده و سخت به وى پرخاش نمود و گفت: تو آن كس نبودى كه اميرالمومنين عثمان را محاصره نمودى تا كشته شد و ام المومنين عايشه را در صحنه ى جنگ، تنها گذاشتى و در روز صفين، در كنار على بن ابى طالب بودى و به نفع وى، نهر آب را تصرف نمودى؟ احنف با ملايمت گفت: يا اميرالمومنين! اما محاصره ى عثمان و كشتن او، شما مردم مكه "قريش" بوديد كه او را محاصره نموديد، يعنى او را به افعالى وادار نموديد كه موجب خشم مردم گرديد و از هر سو بر او شوريدند و كسى از انصار، در اين امر شركت نداشت، شما ياران نزديك او و مهاجران بوديد كه در محاصره ى او دست داشتيد و گروهى كه از آنها شخص شما بود او را يارى نكرديد و از دور تماشاگر صحنه بوديد.
اما مسئله ى عايشه، من بر يارى او قدرت داشتم، اما اين كار را نكردم، به اين سبب كه در قرآن آيه اى نيافتم كه عمل او را تاييد نمايد، بلكه برعكس آيه اى وجود داشت كه او را از جنگ و ستيز منع مى نمود آنجا كه مى فرمايد:
و قرن فى بيوتكن و لا تبرجن تبرج الجاهليه الاولى.: شما زنان پيامبر، در خانه ى خود بنشينيد و آرام باشيد و مانند روزگار جاهليت قديم زينتهاى خود را آشكار مكنيد.
او به فرمان خدا عمل نكرد و به جاى عزت و شرافت، ذلت و خوارى را براى خود خريدارى كرد، اما اينكه ما نهر آب را در صفين تصرف نموديم، به اين علت بود كه شما مى خواستيد، ما را تشنه بكشيد، ما براى حفظ جان و تداوم شخصيتمان، به اين امر اقدام نموديم. معاويه با شنيدن جواب دندان شكن از احنف، جز سكوت چاره اى نديد و خاموش شد و مجلس را ترك كرد.
روز بعد، معاويه دستور داد، به احنف پنجاه هزار درهم و به هر يك از همراهان وى كه حباب بن يزيد يكى از آنها بود، سى هزار درهم بدهند، اين عمل بر حباب گران آمد و گفت: يا اميرالمومنين به احنف كه از دوستان و هواداران على است، مبلغ فراوانى پرداختى و به من كه هوادار شما هستم كمتر بخشش نمودى!، معاويه گفت: خواستم از اين راه ايمان او را خريدارى كنم حباب گفت: ايمان من هم، در خدمت شماست از آن پس معاويه مبلغى بر عطيه ى او افزود.
جا داشت به حباب گفته شود:
لا تبع ما ليس عندك:
چيزى را كه ندارى نفروش
با تو گويم كه چيست غايت حلم هر كه زهرت دهد شكر بخشش كم مباش از درخت سايه فكن هر كه سنگت زند ثمر بخشش هر كه بخراشدت جگر ز جفا همچو كان كريم زر بخشش از صدف يادگير نكته ى حلم آنكه برد سرت گهر بخشش "ابن يمين"
به هر حال، هيچ وقت صحنه ى زندگى، از درگيرى و كشمكش خالى نبوده و نخواهد بود، تنها راه پيروزى، براى رسيدن به اهداف والا، در متانت و ملايمت وجود دارد و جز با حلم و بردبارى، در برابر ناملايمات كه نوعى كاميابى شجاعانه است، وسيله ى ديگرى وجود نخواهد داشت.
از اينرو پرواپيشگان با نقد سرمايه ى ملايمت، فايده اى بزرگ از سوداى زندگى تحصيل نموده و مشكلات اجتماع را نيز، حل خواهند نمود.

برترى فضيلت علم

علما، با توجه به معانى واژه ى علم، هر فضيلتى در رتبه ى بعد از آن خواهد بود، زيرا كه علم، همه ى فضائل را زينت مى دهد و راهنما و دليل خوبى، براى تصدى به آن فضيلت مى باشد، براى نمونه، فضيلتى از ايمان به خدا، براى انسان برتر و بالاتر نيست، زيرا ايمان به خداست كه قلب را روشن نموده و از آن پس، اعضا را دربست تحت فرمان پروردگار قرار مى دهد. ايمان به خداست كه آدمى را حبيب و دوست خدا قرار مى دهد و مانند چشمه اى جوشنده، گناهان را مى شويد.
ايمان با برترى كه دارد، اگر با علم همراه نباشد، ايمانى عاميانه بيش نيست. ايمان منهاى علم، براى انسان، به منزله ى نابينايى است كه در طى طريق، امكان به چاله و چاه افتادنش وجود دارد و در خطر به گرداب افتادن در گناهان و معصيتها قرار خواهد گرفت:
يرفع الله الذين آمنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات.: خداوند رتبه و منزلت شما مومنان و دانشمندان را بر حسب درجات بلند گردانيد.
بنابراين ايمان با علم، حائز اهميت است، زيرا كه ايمان در وجود آدمى، تحرك ايجاد مى كند و علم راه وصول به مقصد را نشان مى دهد. ايمان نيروپرور و علم راهنماست كه از نيروها محافظت مى نمايد و از هدر رفتن آنها جلوگيرى مى كند.
پس مقام علم و عالم از هر چيز و هر كس عاليتر مى باشد و به همين علت، هدايت و رهبرى قرآن، از طريق علم آغاز شده و به خواندن، ياد گرفتن و كاوش نمودن، عنايت خاصى نموده تا موقعيت و مقام علم، قبل از هر چيز، در ذهنها تمركز يابد.
در احاديث و روايات به آن حد كه از دانش و دانشمند، تمجيد شده است از هيچ چيز و هيچ كس تمجيد نشده و پا به پاى اين تعريف، آن را واجب شمرده است.
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: طلب العلم فريضه على كل مسلم، الا ان الله يحب بغاه العلم: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: طلب علم و آموختن آن، بر هر مسلمان واجب و فرض است. "مراد از مسلمان در اين حديث، ذات اسلام يافته مى باشد كه شامل مرد و زن هر دو خواهد بود" سپس فرمود: آگاه باشيد، خداوند طالبان علم را دوست مى دارد.
اين دانشمندانند كه با همت والاى خود، همانند سدى محكم، مفاسد اجتماعى را جلو گرفته و با حسن بيان و رفتار پسنديده خلاء اجتماعى را پر نموده و سعادت جامعه را تضمين مى كنند.
در مثال: علم و نور را در كنار هم گذارده و گفته اند: النور ظاهر بنفسه مظهر لغيره: نور در ذات خود روشن و روشنى بخش براى غير است، علم نيز چنين است، زيرا خود فضيلت است و فضيلتها را نيز، به ثمر مى رساند. خداوند در ترفيع مقام دانشمندان، مى فرمايد:
انما يخشى الله من عباده العلماء.: از بندگان خدا، تنها دانايانند كه از او مى ترسند. شرط اساسى خشيت الهى، علم و معرفت خواهد بود، بنابراين، هر كس خدا را بهتر بشناسد و به صفات جمال و جلال او آگاه تر باشد، خشيت او زيادتر است.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: از همه ى شما به خدا خائف تر، منم، چونكه او را از شما بهتر مى شناسم. گفته اند مراد از علما، در آيه ى كريمه ى ائمه ى معصومين عليهم السلام مى باشند.
نكته اى كه در اينجا لازم به ذكر است اينكه، آن همه مقام و رتبه اى كه براى عالم، منظور شده، در صورتى است كه در رابطه ى عمل و در راستاى رضاى خدا قرار گيرد و نجات خود و خلق الله را از گرداب گناه عهده دار باشد وگرنه علمى كه بر اساس دنياطلبى و مقام خواهى، پايه ريزى شده باشد، ارزش، پاداش و بهره اى نخواهد داشت و تنها وسيله و ابزارى، براى به دست آوردن زخارف دنيا خواهد بود. اين چنين علمى را در حقيقت نمى توان علم ناميد، بلكه دام صيادى است كه در روايت به حجاب دل معرفى و عالمانى اين چنين را، قطاع الطريق نام نهاده است.
و قال صلى الله عليه و آله و سلم اوحى الله الى داود عليه السلام: لا تجعل بينى و بينك عالما مفتونا بالدنيا، فيصدك عن طريق محبتى، فان اولئك قطاع طريق عبادى المريدين، ان ادنى ما انا صانع بهم ان انزع حلاوه مناجاتى عن قلوبهم.: پيامبر فرمود: خداوند متعال به داود عليه السلام وحى فرستاد: كه بين من و خود عالمى كه فريفته ى دنيا باشد قرار مده "يعنى او واسطه ى معرفى من به تو نباشد" زيرا كه او فريفته ى دنياست و تو را هم به سوى دنيا مى كشاند و راه محبت من از تو قطع مى كند، بى گمان اين عالمان دنياپرست راهزنان بندگانى كه خواهان من هستند مى باشند و كمتر عقوبتى كه آنها را به آن گرفتار مى كنم، اين است كه حلاوت و شيرينى مناجاتم را از دل آنها بيرون مى كنم.

گفتار مولا درباره تبهكاران و عبادت كاران نادان

على عليه السلام از اعمال اينگونه دزدان غارتگر كه ايمان مردم را، به غارت مى برند، ناله و فرياد دارد آنجا كه مى فرمايد: قطع ظهرى رجلان من الدنيا، رجل عليم اللسان فاسق و رجل جاهل القلب ناسك، هذا يصد بلسانه عن فسقه و هذا بنسكه عن جهله.: دو تن از مردم دنيا، پشت مرا شكستند، مردى كه عالم است اما فاسق و مردى كه جاهل است ولى عبادت كار.
اين عالم گناهكار، با زبانش گناهان را زير پرده مى برد و از گناهانش دفاع مى كند، به اين معنا كه گناه را گناه نمى داند و آن جاهل ناسك، به عبادات جاهلانه اش از جهل خود دفاع مى نمايد. آن يكى، با زبان برنده، كارهاى ناروا را صحه مى گذارد و ديگرى، با عبادت عاميانه اش، خود را عالم قلمداد مى كند و خطر اين دو در اين است كه اين جاهل عبادتكار، در پوشش عبادات جاهلانه، به چاله و چاه مى افتد و آن ديگرى كه فاقد ايمان است با دانشى كه در اختيار دارد، اگر به جايى رسيد كاميونها را پر كرده مى برد.
بد گهر را علم و فن آموختن دادن تيغ است دست راهزن تيغ دادن در كف زنگى مست به كه آيد علم را ناكس به دست مال و علم و منصب و جاه و قرآن فتنه آرد در كف بدگوهران حكم چون در دست گمراهى فتاد جاه پنداريد در چاهى فتاد احمقان سرور شدستند و زعيم عاقلان سرها كشيده در گليم كوتاه سخن آنكه پرواپيشگان دانشمندان واقعى و علماى ربانى اند كه با نور علم و پشتوانه ى تقوا و سلوك عارفانه و روش زاهدانه، جهان انسانيت را زينت داده اند و براى نجات گمراهان و دانا ساختن آنان تلاشها نموده و گوهر ارزشمند علم را، در اختيار مشتاقان و پژوهشگران مى گذارند، تا از خطر جهل محفوظ مانده و پله به پله تا آخرين درجات كمال آنها را بدرقه مى كنند.
گوهر خود را هويدا كن كمال اين است و بس خويش را در خويش پيدا كن كمال اين است و بس سنگ دل را سرمه كن در آسياى درد و رنج ديده را زين سرمه بينا كن كمال اين است و بس هم نشينى با خدا خواهى اگر در عرش رب در درون اهل دل جا كن كمال اين است و بس دل چو سنگ خاره شد اى پور عمران با عصا چشمه ها زين سنگ خارا كن كمال اين است و بس اى معلم زاده از آدم اگر دارى نژاد چون پدر تعليم اسما كن كمال اين است و بس چون به دست خويشتن بستى تو دست و پاى خويش هم به دست خويشتن واكن كمال اين است و بس

مراد و مفهوم ابرار

ابرار همانگونه كه در معناى اين كلمه گذشت، جمع بار با تشديد و به معناى نيكوكارى، آن هم در حد كثرت مى باشد و در هر جهت كه باشد، وسعت از آن فهميده مى شود، مثلا بيابان پهناور را بر مى گويند به جهت وسعت و پهناورى، گندم را بر مى نامند، به اين علت كه تغذيه ى مردم اكثرا به گندم است و گفتار راست و صدق را بر مى گويند، زيرا صدق در گفتارها توسعه دارد.
اساسا در اين مفهوم، دو جهت ملحوظ است، آن هم به مبناى اجر و پاداش اخروى.
١. اقتران اين عمل به رضاى پروردگار و در خط ايمان به خدا و روز قيامت كه اگر عملى فاقد اين شرط باشد، پاداش اخروى نخواهد داشت.
ليس البر ان تولوا وجوهكم قبل المشرق و المغرب و لكن البر من امن بالله و اليوم الاخر.: نيكوكارى آن نيست كه روى به جانب مشرق يا مغرب كنيد، بلكه "اين چيز بى اثرى است. اين آيه رد بر اهل كتاب، يهود و نصارى است" نيكوكار كسى است كه به خداى عالم و روز بازپسين ايمان آورد.
٢. اتصاف عامل، به نيكوكارى در حالى است كه علت انجام كار، به خاطر خوبى عمل و نه چيز ديگر باشد كه اگر به خاطر جلب منفعت مادى و يا ستايش يا توقع عمل متقابل باشد عامل، به نيكوكارى متصف نخواهد بود.
قرآن كريم چهره نيكوكاران و اجر پاداش آنها را اينچنين نشان مى دهد:
ان الابرار يشربون من كاس كان مزاجها كافورا. عينا يشرب بها عباد الله يفجرونها تفجيرا. يوفون بالنذر و يخافون يوما كان شره مستطيرا. و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا. انما نطعمكم لوجه الله لا نريد منكم جزاء و لا شكورا.: به يقين ابرار "نيكان" از جامى مى نوشند كه از عطر خوشى آميخته است، چشمه اى كه بندگان خدا از آن مى نوشند و "به دلخواه خويش" جاريش مى كنند. "همان بندگانى كه" به نذر خود وفا مى كردند و از روزى كه گزند آن فراگير است مى ترسند. و به "پاس" دوستى "خدا"، بينوا و يتيم و اسير را خوراك مى دادند. ما براى خشنودى خداست كه به شما مى خورانيم و پاداش و سپاس از شما نمى خواهيم.
اين ابرار و نيكوكاران چه كسانى هستند كه كاروان نيكوكارى را، در حدى گسترده به راه انداخته و در خط ايمان به خدا و رسول، در روز قيامت بوده و به خاطر ذات عمل بدون چشمداشت، به پاداش و سپاس به انجام آن اقدام كرده اند. مرحوم طبرسى مى گويد:
اجمع اهل البيت و موافقوهم و كثير من مخالفيهم، ان المراد بذلك على و فاطمه و الحسن و الحسين عليهم السلام و الايه و ما بعدها منقبه لهم و ايضا و قد انعقد الاجماع على انهم كانوا ابرارا و فى غيرهم خلاف.:
اجماع اهل بيت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم، ائمه ى هدى عليه السلام و اكثر مخالفين بر اين است كه مراد از ابرار، در آيه ى كريمه، على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام مى باشند، اين آيه و ما بعد آن، در ستايش و مناقب آنهاست "كه به آن فخر و مباهات دارند" و در اينكه آنها ابرار و نيكوكارانند جاى ترديد و خلاف نيست و همه بر اين مطلب اجماع دارند اما نيكوكار بودن ديگران مورد اختلاف است.
زندگانى سراسر افتخارآميز اين بزرگواران، شاهد حاضر و گواه زنده، بر نيكوكارى آنهاست.
عن ابن عباس و ابى هريره و روى جماعه، عن عاصم بن كليب عن ابيه و اللفظ له عن ابى هريره: انه جاء رجل الى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فشكا اليه الجوع، فبعث رسول الله الى ازواجه فقلن: ما عندنا الا الماء فقال صلى الله عليه و آله و سلم: من لهذا الرجل الليله؟ فقال: اميرالمومنين عليه السلام: انا يا رسول الله و اتى فاطمه و سالها: ما عندك يا بنت رسول الله؟ فقالت: ما عندنا الا قوت الصبيه، لكنا نوثر به ضيفنا، فقال: على يا بنت محمد! نومى الصبيه و اطفى المصباح و جعلا يمضفان بالسنتهما و لما فرغ من الاكل، اتت فاطمه بسراج، فوجدت الجفته مملوه من فضل الله، فلما اصبح، صلى مع النبى فلما سلم النبى صلى الله عليه و آله و سلم من صلاته، نظر الى اميرالمومنين عليه السلام و بكى بكاء شديدا و قال: يا اميرالمومنين! لقد عجب الرب من فعلكم البارحه اقراء: "و يوثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصه" اى مجاعه "و من يوق شح نفسه" يعنى عليا و فاطمه و الحسن و الحسين، فاولئك هم المفلحون. ابن عباس و ابوهريره و جماعتى از عاصم بن كليب از پدرش و او متن حديث را از ابوهريره نقل كرده كه گفت: مردى به حضور رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم شرفياب شد و از گرسنگى شكايت داشت، پيامبر از همسران جوياى طعام شد، آنها گفتند: جز آب چيزى در خانه نداريم، پيامبر فرمود: كيست آنكه اين مرد گرسنه را امشب طعام دهد؟ اميرالمومنين عليه السلام عرض كرد: يا رسول الله من افتخار اين خدمت را تقبل مى كنم، پس به خانه آمد و از وضع غذا در منزل پرسش نمود، فاطمه عليهاالسلام گفت: يا على جز غذاى كودكان چيزى نداريم، اما مهمان را بر خود و فرزندان مقدم مى داريم. على عليه السلام فرمود: فاطمه، كودكان را خواب و چراغ را خاموش كن، آنگاه غذا را نزد مهمان حاضر نموده و خود را شبيه كسى كه غذا مى خورد قرار دادند، نكند مهمان تصور كند كه غذايى جز غذاى موجود وجود ندارد، از آن پس كه مهمان از خوردن فارغ شد، فاطمه عليهاالسلام چراغ را آورد، ديد ظرف از طعام خالى نشده و همچنان مملو از طعام است! على عليه السلام بامداد به مسجد آمده با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فريضه ى صبح را به جا آورد، پيامبر پس از سلام نماز، به صورت على نگاه نمود و سخت گريه كرد و فرمود: يا اميرالمومنين، عمل شب گذشته ى شما، خدا را به تعجب آورد، آنگاه آيه ى مباركه را تلاوت نمود: با اينكه خود گرسنه بودند، ايثار نموده و هر كس از بخل خود را نگهدارد كه منظور على، فاطمه، حسن و حسين عليه السلام هستند بى گمان آنها رستگارانند.
كلمه ى اتقياء، از وقايه به معناى خودنگهدارى است، چنانكه در بحث تقوا گذشت. با اينكه بحث در اطراف صفات پرواپيشگان مى باشد، تكرار كلمه ى اتقيا چه معنايى دارد؟ در اينجا دو احتمال به نظر مى رسد، يكى آنكه براى تاكيد و پيوست باطن به ظاهر باشد، مانند: آيه ى شريفه كه مى فرمايد: يا ايها الذين آمنوا امنوا بالله: يعنى اى مومنان كه به ظاهر ايمان آورده ايد باطنا هم مومن باشيد "يكى از احتمالات آيه" بنابراين، پرواپيشگان كه با اين اوصاف در ديد مردم، اهل تقوا ديده مى شوند، در باطن و حقيقت نيز، متقى هستند، احتمال ديگر اين است، كه چون وقايه، به دو مفعول متعدى مى شود.
فوقاهم الله شر ذلك اليوم و و وقاهم عذاب الجحيم. كه به معناى در وقايه، گذاردن است.
بنابراين اتقيا، جمع تقى است، مثل ولى كه جمع آن اولياء است، به معناى خود نگهدار و پذيرنده ى تقوا مى باشد، يعنى خداوند آنها را در وقايه گذارد و آنها هم اين لطف الهى را به جان و دل قبول نمودند.
كوتاه سخن آنكه با تحفظ به صفات تقواداران و جمع اندوخته هاى آنان، در وجودشان، لباس تقوا چنان بر اندام آنها زيباست كه هر بيننده، به ژرفاى وجود اين مفهوم، در حقيقت آنها پى مى برد از اينرو كلمه ى اتقياء به نشانه ى وجود مفاهيم گسترده ى تقوا، به آنان پيوست خورده و علامت اين حقيقت در وجود آنهاست.
حكماء با توجه به معناى اين كلمه در لغت و اصطلاح فلسفى، مراد از حكمت در اينجا، يكى از سه قسم حكمت عملى، يعنى تهذيب اخلاق است و آن چيزى است كه در قبال شجاعت، عفت و سخاوت قرار گرفته و يكى از اركان چهارگانه ى تعديل صفات، در تهذيب نفس است كه گفته اند: الحكمه هى التوسط فى القوه الفكريه بين الافراط، الذى هو الجربزه و تفريط الذى هو البلاهه.: حكمت، تعديل در نيروى فكر و حد وسط بين جريزه ى تند فهمى و فريبندگى و بلاهت، كم خردى و ساده دلى است.
جربزه، فريبندگى، تندفهمى، زيركى، مقابل بلاهت قابليت و شايستگى.

عدل از نظر سبزوارى

مرحوم حاج ملاهادى سبزوارى، فقيه و حكيم الهى، در منظومه ى فقهى خود به نام نبراس در طهارت ده گانه ى اخلاق، مقابل نجاسات ده گانه ى ظاهرى، چنين مى گويد:
العدل عرشه على الاركان اربعه تنجى من النيران شجاعه و عفه سخاوه و حكمه وسائط نقاره اطرافها، افراطها، تفريطها قذاره فاتق من تخليطها تهور، جبن خمود و شره تقتير اسراف تجربز بله فذى مع الجهلين فى النفس قذر طوبى لمن ظهرا و بطنا قد طهر تعديل و ميانه روى در صفات، بر چهار ركن كه نجات دهنده از آتش غضب الهى است، استوار گرديده است و آنها عبارتند از: شجاعت، عفت، سخاوت و حكمت كه در وسط قرار دارند و دو طرف آنها مذموم مى باشد. آن دو طرف افراط از سويى و تفريط، از سوى ديگر است، اين اطراف مذموم با جهل بسيط و جهل مركب، به ترتيب نداند و نداند كه نمى داند، جمعا صفات رذيله و به تعبير ديگر نجاسات ده گانه ى اخلاقى هستند، تفصيل مطلب به اين شرح است:
تهور: بى باكى و گستاخى، زياده روى "افراط"، جبن، كم دلى، ترس، كوتاه آمدن "تفريط"، شجاعت، پردلى، تعديل و ميانه از دو طرف.
شره: حرص و آز، طمع، ميل زياد، زياده روى "افراط"، خمود، خاموشى و سكوت، كوتاه آمدن "تفريط"، عفت، پاكدامنى، پارسائى، تعديل و حد وسط.
اسراف: گزاف كارى، درگذشتن از حد ميانه، زياده روى افراط تقتير سخت گيرى در نفقه بر عيال، بخل "تفريط"، سخاوت "بخشش و كرم" و ميانه وسط.
جربزه: تندفهمى، زيركى، "افراط"، بلاهت كم خردى، كودنى، كوتاه آمدن "تفريط"، حكمت، دانستن، فهميدن "ميانه" وسط اين دو.
بنابراين پرواپيشگان كه متصف به اوصاف حميده ى عفت و سخاوت هستند، همچنين در طراز تفكر نيز، از حكمت به دور نيستند.

گوهرى از حكمت لقمان

يا بنى ان عدمك ما تصل به قرابتك و تتفضل به على اخوانك فلا يعد منك حسن الخلق و بسط البشر ان من احسن خلقه، احبه الاخيار و جانبه الفجار و اقنع بقسم الله ليصفو عبشك فان اردت ان تجمع عز الدنيا، فاقطع طمعك مما فى ايدى الناس، فانما بلغ الانبياء و الصديقون ما بلغوا بقطع طمعهم.: فرزندم، اگر به چيزى كه نزديكانت به آن صله نمايى و به دوستان و برادرانت، بخشش و تفضل كنى دست نيافتى، دست كم با حسن خلق و روى باز كه مى توانى به آن دست يابى و در توان توست آنها را خشنود نما و اين عطيه را از آنها دريغ مكن، زيرا هر كس اخلاق نيكو داشته باشد، خوبان و نيكان او را دوست مى دارند و بدان و بدكاران از او كناره مى گيرند "چون بدند و بدكارند و جز بد، پسند ندارد" و به قسمت و تقدير خداوند در مورد رزق قانع باش، تا زندگيت با طراوت و رونق باشد و اگر خواهى كه عزت دنيا برايت جمع شود، پس طمع و آزت را، از آنچه مردم دارند قطع كن چه آنكه پيامبران، صديقان و راستگويان از آنجا به آن درجات عالى رسيدند كه در قبال كارها و هدايتهايشان به مردم، چشم طمع نداشتند.
صديق كسى را گويند كه در تصديق آنچه بر رسول خدا آمده است كامل بود به علم و قول و فعل به صفاء باطن و قربى كه او راست، به باطن پيغمبر، بدين جهت كه در كتاب خدا مرتبه اى بين نبى و صديق فاصله نيست.

كلام مولا در دشمنى سه گروه با سه گروه ديگر

ابن ابى الحديد، پس از پايان شرح نهج البلاغه، مى گويد: 'تا اينجا به شرح سخنان اميرالمومنين عليه السلام كه سيدرضى در 'نهج البلاغه' تدوين نموده است پرداختيم، از اين پس پاره اى از سخنان كه به آن جناب، نسبت داده شده و بعضى مشهور و برخى ديگر غير مشهور است، نقل مى كنيم، گو اينكه اگر كلام مولا نباشد، دست كم به سخنان مولا شباهت دارد و حاوى فنون حكمت مى باشد' سپس گفته است كه: نهمين كلامى كه به آن حضرت منسوب است اين سخن است كه مى فرمايد:
'عداوه الضعفاء للاقوياء و السفهاء للحلماء و الاشرار للاخيار، طبع لا يستطاع تغييره.': دشمنى ضعفا و درماندگان با زورمندان و نادانان با بردباران و صابران و نيز دشمنى بدكاران با نيكوكاران، سرشت و طبيعتى است كه آن را نتوان تغيير داد.
يعنى تا زمانى كه قدرتمندان بر عاجزان و درماندگان مى تازند و ابلهان كم عقل كه كارهاى سفيهانه را انجام مى دهند، با بردباران ملايم كار كه در راه خرد قدم برمى دارند، طرف قياس نبوده و اشرار و بدكاران و بدكرداران، چون بدند و بدكارند، با نيكوكاران چون نيكوكارند و خوبند در تضاد بوده، آشتى و صلح ميان آنان وجود نخواهد داشت، مگر آنكه در اين بين، تضادى كه موجب عداوت و دشمنى آنهاست از ميان برود.
آخرين سخنى كه سيدرضى از مولا نقل مى كند اين است كه مى فرمايد:
'شر الاخوان من تكلف له': بدترين برادران و دوستان كسى است كه براى او به تكلف و زحمت بيفتى.
زيرا اگر برادرى صادقانه باشد، موجب انبساط و خرسندى است. پس اگر در معاشرتها، به تكلف و زحمت نياز باشد، اين دليل است كه اخوت صادقانه وجود ندارد و اگر كسى برادرى صادق و راستگو نباشد، او از بدترين برادران و دوستان خواهد بود.

داستانى در مروت و جوانمردى

ابن ابى الحديد، در اينجا داستانى آموزنده را نقل مى كند كه شايان توجه است: روايت كرد ابن ناقيا در كتاب 'ملح الممالحه'، و گفت: حسن بن سهل، بر مامون وارد شد، مامون به او گفت: آشنايى تو به 'مروت' در چه حد است؟ گفت: مراد اميرالمومنين از اين سئوال را نمى دانم تا جواب گويم! مامون گفت: هر چه سريعتر نزد عمرو بن مسعده برو، تا تو را تعليم نمايد. حسن گويد: به خانه ى عمرو آمدم، در حالى كه عده اى كارگر به انجام كارى مشغول بودند و خود او بر آجرى نشسته و آنها را تماشا مى كرد، به او سلام نمودم و گفتم: اميرالمومنين، به تو ماموريت داده است كه 'مروت' را به من بياموزى، او خشتى را طلبيد و مرا بر آن نشانيد و با من فراوان سخن گفت، من از اين برخورد ناجور، بى نهايت ناراحت شدم، چرا كه احترام لازم معمول نداشت و در پذيرايى من تقصير نمود، سپس به پيش خدمت خود گفت: آيا غذايى در منزل داريم؟ گفت: آرى، بعد از چند دقيقه، طبقى كه در آن دو قرص نان و سه كاسه ى كوچك كه در يكى مقدارى سركه و در ديگرى كمى سبزى و در سوم مقدارى نمك بود، نزد ما گذاشت و با هم غذا خورديم، پس خدمتگزار آمده آب آورد و ما دست و رو را شستيم، آنگاه به من گفت: اگر مى رويد! اختيار با شماست، حسن گفت: از جا برخاستم و در حالى كه خشم، سراسر وجودم را در گرفته بود، خود را نگهداشتم و چيزى نگفتم، اما او را خداحافظى نكردم، او به من گفت: اگر مايل باشيد فلان روز "روزى را معين كرد" نزد ما بياييد، ماجرا را براى مامون نقل مكن، گفتم: مانعى ندارد.
همين كه روز موعود فرارسيد، به سوى او رفتم و چون به در منزل او رسيدم، از وى اجازه ى ورود برايم خواستند و او به استقبال من شتافت و مرا در آغوش كشيد و پيشانى و رويم را غرق بوسه نمود، آنگاه به احترام من، دنبالم به راه افتاد تا به اطاق پذيرايى وارد شديم و او در مسند مخصوص به خود، مرا جاى داد و خود جلوى روى من نشست و از هر درى سخن به ميان آورد و به من خوش آمد و خيرمقدم گفت و چنان مرا مورد احترام قرار داد كه در طول عمرم، چنين روزى را به چشم نديده بودم. سپس به هنگام نهار، دستور داد سفره ى غذا را گستردند كه در آن انواع ميوه ها و غذاهاى متنوع وجود داشت، پس از آن گفت: از نوشيدنى ها چه ميل داريد؟ آنچه مطابق با ميلم بود اظهار نمودم، او به خدمتگزاران فرمان داد، جهت خدمات لازم حاضر شوند و در وقت خداحافظى، دستور داد مقدار زيادى طلا، نقره، فرش و لباس حاضر كنند و مركبى تندرو را برايم آماده نمايند، آنگاه به تعدادى غلامان و كنيزان، فرمان داد، تا مرا همراهى كنند و به من گفت: اين غلامان و كنيزان و آنچه در خدمت شماست از آن شما مى باشد. سپس گفت: اگر يكى از برادران به ديدار تو آمد، خود را به زحمت مينداز و به آنچه در خانه دارى اكتفا كن، اما اگر روزى كسى را دعوت نمودى، هر اندازه كه در توان و قدرت توست آماده كن و از هر نوع پذيرايى و احترامى كه در توان دارى دريغ منماى، چنانكه در ديدار شما به نخستين روز و عمل كرد ما، در آن روزى كه تو را دعوت نموديم! حسن گويد: آن روز دانستم معناى مروت و جوانمردى چيست.
اكنون جمله ى اخير 'قد براهم الخوف' را توضيح داده بحث را در اينجا پايان مى دهيم.
همانگونه كه در ترجمه ى اين جمله گذشت، معناى عبارت اين است كه: پرواپيشگان بر اثر خوف و هراسى كه از آينده دارند، مانند تير تراشيده، لاغراندامند و علت فرسودگى جسم و نحيف بودن بدنشان را مى توان در يكى از سه چيز تصور
نمود: بيمارى، ترس و يا عشق، خواه مجازى يا حقيقى باشد، چرا كه انسان بر اثر بيمارى، يا ترس و يا عشق، از خورد و خواب، به حد كافى برخوردار نيست و درنتيجه، از وزن بدن او كاسته مى شود اما اين كاهش جسم، دليل بر ناتوانى روح نخواهد، بود چنانكه در گذشته ياد كرديم.
امام محمد باقر عليه السلام فرمود:
'كان على بن الحسين عليهماالسلام يصلى فى اليوم و الليله الف ركعه و كانت الريح تميله بمنزله السنبله.': پدرم در شب و روز، هزار ركعت نماز به جاى مى آورد و بر اثر ضعفى كه در جسم او بود، باد به هنگام وزيدن، او را مانند خوشه ى گندم، به اين طرف و آن طرف حركت مى داد.
زمانى كه وضو مى ساخت و آماده نماز مى شد، رنگ صورتش به زردى مى گراييد نزديكان وى، از ديدن اين تغيير ناگهانى، به شگفت آمده از علت آن جويا مى شدند، آن حضرت مى فرمود: مگر نمى دانيد براى چه كارى آماده شده و در برابر كه ايستاده ام؟ يعنى خوف مقام الهى اين چنين مرا دگرگون نموده است.
در حديثى كه گوشه اى از عبادات على عليه السلام را بازگو مى كند، آمده است كه راوى گفت: شبيه تر به او، از زين العابدين عليه السلام در بين اولادش كسى را نديدم.
امام محمد باقر عليه السلام روزى به ديدار پدر بزرگوارش رفت و پس از مشاهده ى آن حضرت، حال آن جناب را چنين توصيف نموده است: رنگ صورت زرد و ديدگان وى، پژمرده و گونه هايش به گودى رفته بود، بينى آن حضرت بر اثر سجده هاى طولانى، خميده و پاهايش، ورم كرده بود، چون چنين حالى را از پدرم، مشاهده نمودم، سخت متاثر شده و منقلب گرديدم و بر حال او گريستم.

سيماى شيعيان از ديدگاه على

'روى ان اميرالمومنين عليه السلام خرج ذات ليله من المسجد و كانت ليله قمراء فام الجبانه و لحقه جماعه يقفون اثره فوقف عليهم، ثم قال: 'من انتم؟' قالوا: شيعتك يا اميرالمومنين، فتفرس فى وجوهم ثم قال: 'فمالى لا ارى فى وجوهكم سيماء الشيعه: قالوا: و ما سيماء الشيعه؟' "قال: 'صفر الوجوه من السهر، عمش العيون من البكاء حدب الظهور من القيام، خمص البطون من الصيام ذبل الشفاه من الدعاء، عليهم غبره الخاشعين.': روايت است كه اميرالمومنين عليه السلام در شب مهتابى، به قصد جبانه از مسجد خارج شد، جماعتى كه خود را پيرو او مى دانستند، به دنبال وى روانه شدند. على عليه السلام توقف نموده، سپس فرمود: شما كيستيد؟ گفتند: ما شيعيان تو هستيم! امير مومنان به فراست به چهره هاى آنها نگاه كرد و فرمود: چرا من علامت و نشانه ى شيعه را در صورت شما نمى بينم؟ گفتند: علامت شيعه چيست؟ فرمود: رنگ پريدگى، از بيدارى شب، ضعف بصر، از ريختن اشك، گوژپشتى، از كثرت قيام و عبادت، شكم به پشت چسبيدگى، از روزه دارى، خشكيده لبى از تضرع و نيايش و غبارآلودگى به هيئت خاشعان.
اين است ترسيم جالب، از صحنه ى دلباختگان و شيفتگان خدا و بايد هم چنين باشد، زيرا دلى كه آكنده از حزن باشد و جسمى كه خوف و خشيت الهى، تمام ابعادش را در بر گرفته، هرگز به خوردن و خوابيدن مايل نيست و آرامش براى او وجود ندارد. آنها عاشقانى دلداده اند كه جز جمال محبوب و صحبت معشوق، در خيالشان نمى گنجد.

داستانى در محبت و عشق

'عن بعض الثقات انه قال: مررت بقبيله بنى عذره و وفدت بمنزل بعضهم فرايت فى ذلك المنزل جميله مليحه مشحونه بانواع الكمالات، فتعجبت من حسنها و بهائها و نضارتها و فصاحتها! فسئلت عنها، فاخبرت بانها بنت ذلك البيت الذى نزلت فيه و كنت اطوف بين الخيام فاذا بشاب حسن الوجه و تفطنت فيه اثر العشق، لصفره لونه و هزاله و كان يشعل الحطب تحت القدر و ينشد اشعارا مليحه و يبكى و كان من جمله اشعاره':

فلا عنك لى صبر و لا عنك حيله و لا عنك لى بد و لا عنك مهرب ولى الف باب قد عرفت طريقها و لكن بلاقلب الى اين اذهب؟ فلو كان لى قلبان عشت بواحد و افردت قلبا فى هواك يعذب فسئلت عنه، فقيل: انه عاشق لتلك الجاريه المليحه و هى تحتجب عنه احتجابا تاما، فرجعت الى منزلى و اخبرت تلك الجاريه بما قد رايته، قالت: هو ابن عمى فقلت لها: فاقسمك برب السماء و الارض و بحق الضيافه، ان تمتعه بالنظر اليك، قالت: هذا ليس بصلاحه! فابرمت حتى قبلت ملتمسى بالكره، فقلت لها بابى انت و امى: اوفى بعهدك الان فقالت: تقدم و انا من ورائك فتقدمت بسرعه و قلت للشاب: بشرى بشرى بمعشوقتك، فانها لتحضر الان عندك، فنظر، فاذا هى تجر ازارها بالارض و قد اغبرت الارض، بحيث لا يرى شخصها، فاذا راى غبار قدمها، سقط على الارض مغشيا عليه! فنظرته فاذا هو فارق الدنيا و انكبت على النار و جذبته من النار، فدخلت الجاريه و رات فواته و قالت: ان الذى لا يطيق غبار نعالنا، فكيف يطيق بمطالعه جمالنا؟': يكى از افراد مورد اعتماد گفت: به قبيله ى بنى عذره "يكى از قبايل عرب" عبورم افتاد و به منزل يكى از افراد قبيله وارد شدم، در منزل، دخترى زيبا، مليح، فصيح زبان و سخن دان كه به هر نوع كمال آراسته بود، مشاهده كرم، زيبايى و فر و شكوه او از سويى و فصاحت و شكفتگى روى و طراوت او از سويى ديگر، مرا به شگفت انداخت، از اهل منزل پرسيدم اين دختر كيست؟ گفتند: دختر صاحب خانه اى است كه بر او وارد شده اى. روزى در بين خيمه ها قدم مى زدم، ناگهان چشمم، به جوان زيباروى افتاد كه اثر عشق، در چهره اش نمايان بود، زردى رنگ، لاغرى و فرسودگى او از عشق وى، حكايت داشت. در حالى كه آتش را زير ديگ روشن مى كرد، با چشمى اشكبار، اشعارى دلربا مى خواند كه مرا تحت تاثير قرار داد.
نه بر فراق تو صبر دارم و نه براى مشكلم راه حلى مى يابم، نتوان از تو جدا شد و نه جز وصال تو درمانى براى دردم وجود دارد.
هزار راه در پيش دارم كه خود را از مهلكه نجات دهم، اما بدون دل چه راهى مى توانم پيمود؟ اى كاش داراى دو دل بودم كه به يكى زندگيم را ادامه مى دادم و ديگرى را مى گذاشتم براى هميشه در عشق تو معذب باشد.
از حال جوان جويا شدم، گفتند: او عاشق همان دختر است و شگفتا كه آن دختر خود را در حجاب كشيده و به اين جوان سوخته دل، روى مهربانى نشان نمى دهد. به جايگاهم برگشتم و دختر را به آنچه ديده و شنيده بودم با خبر نمودم، دختر گفت: آرى او پسر عموى من مى باشد. گفتم: تو را به پروردگار آسمان و زمين و به حق ضيافت و مهمان نوازى، سوگند مى دهم كه دست كم براى يك بار، اجازه ده تا او به روى تو نگاه نموده و از ديدن رويت لذت برد، گفت: اين عمل به صلاح او نيست، زياد التماس و خواهش نمودم، تا وعده ى ملاقات براى روز معينى داد، گفتم پدر و مادرم فدايت باد، وفاى به عهد را تاخير مينداز و از همين لحظه آمادگى خود را براى ديدار وى اعلام كن، گفت: مانعى ندارد شما برويد و او را با خبر سازيد كه اكنون در پى تو روانه مى شوم، با عجله و شتاب نزد جوان آمدم و گفتم: مژده، مژده كه شب هجران به سر رسيد، اكنون معشوقه ى شما به ديدنت خواهد آمد.
جوان بهت زده چشم به راه گذاشت، ناگهان آن دختر در حالى كه دامن پيراهنش، به زمين كشيده مى شد و غبارى به هوا برمى خاست چنانكه آن دختر ديده نمى شد، نمايان گشت، همين كه چشم جوان، به غبار قدمهاى معشوقه افتاد، آهى كشيد و نقش بر زمين شد و بيهوش گشت، بالاى سر او حاضر شدم ديدم از دنيا رفته و در آتشى كه در زير ديگ بود افتاده است، فورا او را به كنار كشيدم، معشوقه به كنار جسم بى جان عاشق آمد، ديد عاشق وى به آتش نويد وصل كه پس از هجران زياد افروخته شده بود سوخته شده! دختر گفت: آن كس كه طاقت ديدن غبار نعال ما را نداشت، چگونه مى توانست جمال ما را مشاهده نمايد.

من دل به كسى جز به تو آسان ندهم چيزى كه گران خريدم ارزان، ندهم صد جان بدهم در آرزوى دل خويش آن دل كه تو را خواست به صد جان ندهم 'انورى'
آرى اگر عاشق مجازى كه جرقه اى از حقيقت در بر ندارد، اين چنين خرمن هستى عاشقى را، در كام خود فروكشد و تا تقديم نقد عمر، در اين سودا، وى را بدرقه نمايد، با حقيقت عشق چه توان گفت؟ آنكه تجلى جمالش، كل عالم هستى را روشن نموده: 'الله نور السموات و الارض.' كى با جمال آنكه نقص امكانى، هر لحظه او را به عدم تهديد مى كند، قابل قياس خواهد بود.

علت آشفتگى اهل تقوا

'ينظر اليهم الناظر فيحسبهم مرضى و ما بالقوم من مرض و يقول: لقد خولطوا و لقد خالطهم امر عظيم'
واژه ها
ناظر: نظركننده، نگرنده، نگاه كننده و تماشاگر است.
حسب: پنداشت، ظن و گمان.
خلط: آميزش، گول، متعجب، آشفته، حيران، شوريده، به هم آميخته و درهم كردن است.
ترجمه:
هر بيننده كه به آنها نگاه كند، مى پندارد آنها بيمارند و مى گويد: آنان آشفته و شوريده اند، با اينكه نه بيمارند و نه ديوانه، بلكه با امر عظيمى آميخته و از آن پس آشفته و حيران ديده مى شوند.
شرح:
با توجه به جمله ى قبل، منظور از اين جمله اين است كه آثار خوف، به يك تعبير و آتش عشق به تعبير ديگر، چنان در چهره ى آنان نمايان است كه فكر هر بيننده را به وحشت كشيده و گمان مى برد كه اينان رنجور و بيمارند. آرى پريدگى رنگ و رخسار زرد و قيافه ى درهم ريخته و اندام لاغر و پژمردگى، بر بيمارى آنها گواه است، از اينرو هر بيننده آنها را بيمار مى پندارد، اما علت اين عوارض در آنها، بيمارى نيست، بلكه علت چيز ديگرى است. شب زنده دارى مداوم و روزه دارى طولانى و بى وقفه، عدم تمايل به غذا، استراحت، تفكر و انديشه در سرنوشت خويش، آنها را بيمار مى نماياند و بيننده آنها را بيمار مى پندارد. اين رنجها، زحمتها، مواظبت، مراقبت نفس سكوت عميق آميخته با تفكر، چنان از ابعاد جسم آدمى، مى كاهد كه گويا هميشه، در بستر بيمارى بوده است.
داورى ديگر، در نظر بيننده ى ظاهربين نسبت به پرواپيشه گان، اين است كه چون مى بيند، رفتار پرواپيشگان برخلاف رفتار عامه ى مردم، در مقطع حساسى قرار گرفته و گاهى چنان با ملاء اعلا، ارتباط يافته كه گويا در اين دنيا نيستند، نه سخن آنها سخن مردم و نه رفتار آنها رفتار مردم است. كناره گيرى از مردم و زندگى، تحت برنامه ى ويژه، كار پرواپيشگان بوده كه براى عامه ى مردم قابل فهم نبوده است. آنها به راهى و اينان به راهى ديگر مى روند، از اينرو مى گويند آنان ديوانه اند، اما آنها ديوانه نيستند و چنان تيزبين و متفكرند كه هر موجودى را، اثر صنع خداوند و شانى از شئون خالق مى دانند. از همه دل بريده و به حق دل بسته اند. زبانشان ترجمان دل آنهاست، 'رب هب لنا كمال الانقطاع اليك': پروردگارا كمال انقطاع به خود را به ما ببخش، نشانگر اين است كه اين تعداد مردم، غير از مردم دنيا مى باشند.
چرا مردم پرواپيشه گان، را ديوانه پنداشته و علت اين داورى چيست؟
علت داورى ناآگاهانه و ناعادلانه، اين است كه فكر هر فرد، در محدوده ى جامعه و حركت اجتماع موجود خواهد بود، فى المثل مردمى كه روزانه با برد و باخت، در بازار آشفته ى دنيا داد و ستد مى كنند و كالاى خود را به مزايده و يا مناقصه مى گذارند و هر يك مقصدى را در پيش گرفته و در آن جهت تلاش مى كند و اگر فرضا با مانع شرعى، يا عقلى روبه رو شود، ناديده گرفته و همچنان هدف را تعقيب مى نمايد، اگر هدف جمع آورى مال باشد، حلال و حرام مطرح نبوده و خوشبختى را، در جمع مال مى داند و اگر هدف قدرت و رياست باشد، در همين راه قدم مى گذارد، گرچه در اين بين، حق مظلومى پايمال شود. اگر ببيند كسى، در اين خط نيست، ايده اش چيز ديگر و هدفش را، در جاى ديگر مى جويد، اينها به راهى و او راه خود را پيش گرفته است. بى تامل، به جنون وى حكم مى كند و از اين بالاتر او را استهزا و مسخره مى كند، چرا كه خود را عاقل و او را ديوانه مى پندارد.
به هر حال دو بعد متفاوت و به عبارت ديگر متضاد زندگى، انديشه هاى متضاد نشان مى دهد. اين نوع تفكر عاميانه، يا جاهلانه كه گروهى حقيقت بين و واقع گرا را چون هم مرام و مسلك آنها نيستند، ديوانه بدانند، على عليه السلام پاسخ داده و علت وجود اين دو مسلك را در جمله اى كوتاه و لقد خالطهم امر عظيم خلاصه نموده است.


۸
امر عظيم چيست؟

امر عظيم چيست؟

امر عظيم، خوف از مقام پروردگار، در روز قيامت است كه خداوند آن را عظيم مى شمارد:
الا يظن اولئك انهم مبعوثون. ليوم عظيم. يوم يقوم الناس لرب العالمين.: مگر آنان گمان نمى دارند كه برانگيخته خواهند شد؟ در روزى بزرگ، روزى كه همه ى مردم در برابر پروردگار جهانيان به پاى ايستند.
در حديث آمده است كه قيام آنها از قبورشان، در حالى است كه عرق تا بيخ گوشهايشان رسيده است.
و فى الحديث عن سليم بن عامر عن المقداد بن الاسود، قال: سمعت رسول الله صلى عليه و آله يقول: اذا كان يوم القيامه ادنيت الشمس من العباد حتى تكون الشمس بقدر ميل او ميلين قال سليم: فلا ادرى امسافه الارض، ام الميل الذى تكتحل به العين؟ ثم قال: صهرتهم الشمس، فيكونون فى العرق بقدر اعمالهم، فمنهم من ياخذه الى عقبه و منهم من يلجمه الجاما قال: فرايت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يشير بيده الى فيه، قال: يلجمه الجاما. اورده مسلم فى الصحيح و روى ان ابن عمر قراء: ويل للمطففين حتى بلغ يوم يقوم الناس لرب العالمين فبكى حتى خر و امتنع من القرائه.: در حديث از سليم بن عامر، از مقداد بن اسود نقل شده كه، گفت: شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود: در روز قيامت، آفتاب، چنان به مردم نزديك مى شود كه به اندازه ى يك ميل يا دو ميل بيشتر، فاصله ندارد، سليم گويد: ندانستم مراد از ميل مقدار مسافت زمين است يا ميلى كه به آن چشم را سرمه مى كشند، سپس گفت: آفتاب بر آنها مى تابد و هر كس به اندازه ى اعمالش عرق مى ريزد، پس عرق بعضى به پشت پايشان رسيده و بعضى تا دهانشان مى رسد. سليم گويد: ديدم پيامبر به دهان مبارك اشاره نمود و فرمود: يعنى عرق تا دهان او رسيده او را لجام مى كند.
اين حديث را بخارى نقل نموده است و گفته اند، ابن عمر، اين سوره را تلاوت مى كرد و همين كه به آيه ى يوم يقوم الناس لرب العالمين مى رسيد، چنان مى گريست كه بيهوش به زمين مى افتاد و از خواندن بازمى ماند.
در شان نزول دو آيه از ابتداى سوره ى حج، حديثى نقل شده كه از شدت خوف مسلمانان صدر اسلام حكايت مى كند:

داستان خوف يكى از صحابه

قال عمران بن الحصين و ابوسعيد الخدرى، نزلت الايتان من اول السوره "سوره ى حج" ليلا فى غزاه بنى المصطلق و هم حى من خزاعه و الناس يسيرون فنادى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فحثوا المطى حتى كانوا حول رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فحثوا المطى حتى كانوا حول رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فقراها عليهم، فلم ير اكثر باكيا من تلك الليله، فلما اصبحوا لم يحطوا السرج عن الدواب و لم يضربوا الخيام و الناس ما بين باك او جالس حزين متفكر.:
عمران حصين از ابوسعيد خدرى نقل مى كند كه دو آيه ى اول سوره ى حج: يا ايها الناس اتقوا ربكم ان زلزله الساعه شى ء عظيم يوم ترونها تذهل كل مرضعه عما ارضعت و تضع كل ذات حمل حملها و ترى الناس سكارى و ما هم بسكارى و لكن عذاب الله شديد.: اى مردم، خداترس و پرواپيشه باشيد كه زلزله ى روز قيامت، بسيار حادثه ى بزرگ و واقعه ى سختى خواهد بود. آنگاه كه هنگامه ى آن روز بزرگ را مشاهده كنيد، هر زن شيرده از هول و هراس، طفل شير خوار خود را فراموش كند و هر زن آبستن بار خود را بيفكند و مردم را در آن روز بى خود و مست بنگرى، در صورتى كه مست نيستند ولى عذاب خدا سخت و دشوار است چنانكه از هول آن مردم، مست و مدهوشند.
در شبى كه پيامبر، براى غزوه ى بنى مصطلق تيره اى از قبيله ى خزاعه در حركت بود نازل شد. منادى پيامبر، اعلام نمود كه اكنون پيامبر، در حال پذيرش و استماع وحى است، مردم با عجله خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسانده، دور او حلقه زدند، پيامبر اين دو آيه را قرائت نمود و مردم، هاى هاى گريه كردند، چنان گريه ى آنها شدت داشت كه مانند گريه ى آن شب، ديده نشده بود و تا صبحدم، در حال گريه بودند. بامداد آن روز كسى به فكر استراحت نبود و زين از مركبها، برنداشته و خيمه ها را برپا نكردند، همچنان مردم در روز بعد نيز، گريه كنان و يا در هاله اى از اندوه به سر بردند.
ليث بن سليم گفت: از يكى از ياران پيامبر شنيدم، كه گفت رسول خدا روز بسيار گرمى، در سايه ى درختى نشسته بود، ناگهان مردى از راه رسيد و لباسها را از تن بيرون كرد و روى ريگهاى گرم خوابيد و پشت، شكم و صورت را بر خاكها گذاشته و مى گفت: اى نفس! گرماى اينجا و حرارت ريگهاى داغ را بچش، تا بدانى در آينده، به تو چه خواهد رسيد، پس از مدتى، نه چندان كوتاه از جا برخاست و لباسها را به تن نمود و خواست از آنجا برود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه منظره را تماشا مى كرد و كار او را شگفت انگيز مى ديد، او را صدا زد و از علت اين عمل پرسش نموده و فرمود: امروز از تو عملى ديدم كه تاكنون از هيچ كس نديده ام! عرض كرد يا رسول الله: خوف مقام الهى در قيامت، مرا به اين عمل وادار نمود، با اينكه مى دانم عذاب الهى، در روز قيامت براى گناهكاران بسى سخت تر و شديدتر است.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عمل او را تحسين نمود و آفرين گفت، سپس فرمود: عمل تو در اين روز، اهل آسمانها را به تحسين واداشت، آنگاه به ياران گفت: دور او جمع شويد، تا براى شما دعا كند، زيرا دعاى امروز او، به اجابت مقرون خواهد بود، اصحاب گرد وى جمع شدند و او دعا مى كرد و آنها آمين مى گفتند:
اللهم اجمع امرنا على الهدى و اجعل التقوى زادنا و الجنه مابنا.: پروردگارا ما را هدايت كن و قدمهاى ما را استوار گردان و تقوا را توشه ى راه ما قرار ده و ما را در بهشت جاى ده و مستقر گردان.

نگرش اهل تقوا به اعمالشان

لا يرضون من اعمالهم القليل و لا يستكثرون الكثير
واژه ها
رضى: خشنودى و خوشدلى. ضد سخط.
عمل: كار، كردار، فعل. جمع آن اعمال.
قليل: اندك، كم. خلاف كثير.
اسكثار: بسيار خواستن، زياده خواهى.
كثير: بسيار، زياد، نقيض قليل.
ترجمه:
پرواپيشگان به اعمال كم و اندك، خشنود و راضى نمى شوند و اعمال بسيار را، بزرگ و فراوان نمى پندارند.
شرح:
انسان هميشه ارتباط كار و كارمزد را لحاظ نموده و هر عمل را به تناسب مزد آن انجام مى دهد. پرواپيشگان از سويى اين ارتباط و تناسب را، هرگز فراموش نكرده پا به پاى مزد، به عمل اشتغال مى ورزند، آنها كه مى دانند عبادت خدا چه ثمراتى بر آن مترتب است و چه غاياتى با او همراه است، هرگز به عمل اندك خشنود نمى گردند، زيرا كه مى دانند، آزادى از عذاب و تشرف به دخول بهشت و رضوان الهى و تقرب به خدا كه بزرگترين لذتها و اشرف غايات است، در گرو تداوم عبادت و ستايش پروردگار است.
و از سوى ديگر، كثرت اعمال در هر حد كه باشد، اگر چه به انتهاى فزونى رسيده باشد، باز هم با مقايسه با اجر و پاداشى كه در بين است، ناچيز خواهد بود، از اينرو عمل بسيار را نيز، كثير نمى پندارند، زيرا كه كم كارى و پركارى، به موازات يكديگر، نقصانى را در بر دارند. نقص كم كارى در اين است كه با فرصت كوتاه، نمى توان به هدف مامول، راه يافت و نقص پركارى، با لحاظ كفايت، موجب ركود وقفه گرديده و عجب در آن رخنه مى كند كه در اين صورت، ذات عمل بدون لحاظ هر چيز در معرض خطر قرار مى گيرد، زيرا عجب و خودبينى كه تنها در استكثار عمل، راه پيدا مى كند، موجب تسلط شيطان بر آدمى خواهد بود.
عن عبدالرحمن بن حجاج عن ابى عبدالله عليه السلام قال: قال ابليس اذا استمكنت من ابن آدم فى ثلاث لم ابال ما عمل، فانه غير مقبول منه اذا استكثر عمله و نسى ذنبه و دخله العجب.: امام صادق عليه السلام فرمود: ابليس گفت: زمانى كه به سه چيز فرزند آدم تمكن يابم، از هر عملى كه انجام دهد، باك ندارم! چرا كه مى دانم كه عملش، به مرتبه ى قبول نخواهد رسيد، در آن وقت كه بر فزونى عملش، تكيه كند و آن را بسيار شمارد و گناهان را فراموش نمايد و خودبينى و عجب بر دل او راه يابد.
موسى بن عمران على نبينا و آله و عليه السلام از شيطان پرسيد، آن گناهى كه تو بر آدميان تسلط مى يابى كدام است؟ گفت: زمانى كه به خود ببالد و عملش را به فزونى، توصيف كند و گناهان را در برابر عمل بسيارش ناچيز شمارد.
به هر حال پرواپيشگان به عمل اندك، خوشدل و خشنودند، زيرا اين خشنودى در برابر آن همه پاداش و اجر، مفهوم قابل ملاحظه اى ندارد و اگر اعمال نيكوى بسيار، از آنها سرزند به بسيارى آن تظاهر نمى كنند و بسيارش را بسيار نمى شمارند.
مثلا، دانش آموزى كه به مدرسه قدم مى گذارد، درس مى خواند، آن هم با تلاش و كوشش، غيبت از حضور در كلاس را جايز نمى بيند، اين اقدام داراى انگيزه است و آن اينكه با معدل بالا و دست كم، در سطح متوسط، به رتبه ى بالاتر ارتقا يابد، آيا اين ايده با عملكرد اندك سازگار است؟ هرگز! اگر جديت را افزون نمايد، اين فزونى را بسيار مى شمارد؟ باز هم نه، آرى پس از وصول به هدف، از كوشش گذشته خشنود است و به عبارت ديگر، زمانى كه پرواپيشگان به غايت اعمال، توجه نموده و راز عبوديت و تقرب به حق را در آنجا مى بينند، از تصور عملكرد اندك بازمى مانند، به اين دليل كه نهايت، در اين راه مفروض نيست و هر اندازه در اين اقيانوس پهناور، شناور شوند، رسيدن به ساحل گرچه غير ممكن نيست اما استبعاد دارد و از سويى ديگر، مى بينيم يك عمل كه از انسان سر مى زند، مسبوق به وجود نعمتهايى است، تا توفيق به انجام يافته باشد. صحت، معرفت، توجه و هدايت، همه براى شكل گرفتن عمل تلفيق يافته اند، تا انديشه ى عمل را به صورت و تحقق آن بكشاند و ناگفته پيداست كه هر نعمتى، شكرى لازم دارد از اينرو وجود يك عمل كه اين همه نعمت را، به همراه دارد و شكرانه ى اين نعمتها كه موجب تكثير عمل خواهد بود، با قلت عمل، موافقت نخواهد داشت و بر فرض كه پاداشى، در بين نباشد، شكرانه ى اين همه نعمتها، موجب ازدياد خواهد بود، با اينكه انعام الهى، هماره بندگان را در بر گرفته است. و از اينجا علت عدم كثير شمردن عمل نيز، روشن شد زيرا كه اين كثرتها در برابر يك وحدت "فناء فى الله" قطره اى در برابر درياى مواج بيش نيست.

عبادت رسول خدا

پيامبر بزرگوار اسلام صلى الله عليه و آله و سلم كه خداوند، بندگيش را ستوده، آنچنان در رنج عبادت به سر مى برد كه پاهاى مباركش متورم گرديد، از شب تا به صبح، در حال تضرع و نيايش بود.
عن الكاظم عليه السلام عن ابيه عن آبائه عن اميرالمومنين عليه السلام قام رسول الله، على اطراف اصابعه حتى تورمت قدماه و اصفر وجهه، يقوم الليل اجمع حتى عوتب فى ذلك، فقال الله تعالى: طه ما انزلنا عليك القرآن لتشقى. بل لتسعد به. موسى بن جعفر عليه السلام، از پدرش و او از پدران بزرگوارش، از امير مومنان عليهم السلام نقل كرده كه فرمود: پيامبر در طول ده سال از شب تا به صبح، بر قدمهاى مباركش ايستاده، به حدى كه پاها ورم كرد و رنگ مباركش، زرد گرديد و در اين بابت با نوعى عتاب مواجه گرديد و خداوند فرمود: طه "لقب پيامبر" ما قرآن را بر تو نازل نكرديم، تا در اين حد به زحمت بيفتى، بلكه ما سعادت و خوشبختى تو را خواهانيم.
گاهى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از رنج عبادت، چنان پژمرده و خسته بود كه همسرانش به حال وى رقت مى كردند.
كان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم عند عايشه ليلتها فقالت: يا رسول الله! يتم تتعب نفسك و قد غفر الله لك ما تقدم من ذنبك و ما تاخر فقال صلى الله عليه و آله و سلم: الا اكون عبدا شكورا: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در شبى كه نزد عايشه بود و برنامه ى عبادى خود را همچنان ادامه مى داد، گفت: يا رسول الله! چرا به اين حد خود را به زحمت افكنده اى؟ با اينكه خداوند گناهان گذشته و آينده ات را آمرزيده است. پيامبر فرمود: عايشه! چرا بنده شاكر و سپاسگزار نباشم؟
بندگان خدا در هر رتبه و مقام كه باشند، باز هم به نقص خود مى نگرند، مانند پيامبران، نه در ارتباط نقص به كمال، بلكه در ربط كمال، به اكمل و اين مقام "مقام نبوت" را قابل زوال مى دانند، گرچه اين ذوات مقدسه عموما و پيامبر خاتم خصوصا شانى بالاتر، از تصور آدميان در پيشگاه حق دارند. اين زبان تذلل و بندگى است كه امكان ذاتى را از ياد نبرده، خود را در معرض زوال و رتبه ى خويش را در حيز اضمحلال مى بيند.
در يكى از شبها كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در خانه ام سلمه بود، چون پاسى از شب گذشت، ام سلمه گويد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در بستر خواب نديدم، وحشت زده به جستجوى او خانه را تفحص نمودم، تا از او خبرى بگيرم، ديدم در گوشه ى اتاق ايستاده و دستها را به دعا بلند كرده و در حالى كه گريه مى كند، عرض مى كند:
اللهم لا تزع منى صالح ما اعطيتنى ابدا اللهم لا تشمت بى عدوا و لا حاسدا ابدا، اللهم و لا تردنى فى سوء استنقذتنى منه ابدا، اللهم و لا تكلنى الى نفسى طرفه عين ابدا. خدايا نعمت هدايت بندگانت "نبوت و رسالت" را كه به من كرامت نموده اى، از من بازمگير. خدايا! شماتت و سرزنش حسود و دشمن را بر من روا مدار "نكند در اثر ناتوانى در امر رسالت مرا شماتت كنند"، بارالها در آن بدى كه نجاتم داده اى، مرا برمگردان و از آن مهلكه اى كه بيرونم كشيده اى عودت مده. پروردگارا! براى حتى يك چشم به هم زدن مرا به خود وامگذار كه بر خويشتن اتكال داشته باشم. اين روش در فرزندان آن بزرگوار نيز، تجلى ويژه اى داشت.

على بن الحسين و عبادت

عن ابى حمزه، قال: سئلت مولاه لعلى بن الحسين عليه السلام بعد موته فقلت: صفى لى امور على بن الحسين- عليهماالسلام- فقالت: اطنب او اختصر؟ فقلت: بل اختصرى قالت: ما اتيته بطعام نهارا قط و لا فرشت له فراشا بليل قط.
ابى حمزه گويد: بعد از وفات سيدالساجدين زين العابدين عليه السلام روش و حالات وى را از كنيزش پرسيدم، گفت: به تفصيل بپردازم يا اختصار؟ گفتم: مختصر، گفت: هرگز در روزه سفره ى غذا را براى او پهن نكردم و در شب، بستر خواب را براى او نينداختم "يعنى روزها روزه دار و شبها تا سپيده دم به عبادت مشغول بود".
عن عبدالسلام بن صالح الهروى، فى حديث، قال: جئت الى باب الدار التى حبس فيه الرضا عليه السلام بسرخس و قد قيد فاستاذنت عليه السبحان، فقال: لا سبيل لكم اليه، فقلت: و لم؟ قال: لانه ربما صلى فى يومه و ليلته الف ركعه و انما ينفتل من صلاته ساعه فى صدر النهار و قبل الزوال و عند اصفرار الشمس، فهو فى هذه الاوقات قاعد فى مصلاه يناجى ربه.:
عبدالسلام هروى، در طى حديثى، گويد: به در منزلى كه امام رضا عليه السلام در آن زندانى بود رفتم و از زندانبان وى خواستم كه به ديدار امام بروم: زندانبان گفت: امكان ندارد، گفتم: چرا؟ گفت: زيرا در شبانه روز هزار ركعت، نماز به جاى مى آورد و در ابتداى روز و پيش از ظهر و بعد از عصر به نماز مشغول نيست و در مصلى و جايگاه نماز، به مناجات با خداوند اشتغال دارد.
جاى ترديد نيست، كه پرواپيشگان تقوا آموخته از مكتب رسالت و امامت، هيچگاه از سيره و روش آنها كنار نبوده اند و مانند آنها وظايف محوله را تا حد توان، انجام مى دهند، چرا كه وارستگان از دنيا و پويندگان راه حق "سالكين الى الله" كه عطر عبوديت، شامه ى روح آنها را نوازش نموده است، به كميت اعمال متكى نبوده اند و تنها به كيفيت عمل مى انديشند. آن عمل كه با نشانه ى قبول و رضاى حق، همراه باشد گرچه اندك، به آن خشنودند، به علت به دست آوردن رضاى الهى و اگر اعمالى، در حد كثرت و فاقد رضاى رحمن، صورت گيرد، به آن توجه نخواهند داشت.
على عليه السلام اعمال را با جزا و كيفر مقايسه نموده و نمونه بردارى مى كند و به اين نكته، توجه مى دهد كه عمل با ارزش، عملى است كه از انسان رفع عقاب نمايد و پاداشى را در پى داشته باشد.
فوالله لو حننتم حنين الوله العجال و دعوتم بهديل الحمام و جارتم جوار متبتلى الرهبان و خرجتم الى الله من الاموال و الاولاد، التماس القربه اليه فى ارتقاع درجه عنده او غفران سيئه احصتها كتبه و حفظتها رسله، لكان قليلا فيما ارجولكم من ثوابه و اخاف عليكم من عقابه.: به خدا سوگند اگر بمانند شتران فرزند از دست داده، ناله كنيد و همانند كبوترى كه از انيس خود جدا گشته، ناله ى سوزنده از دل برمى كشد، خدا را با ناله و اندوه بخوانيد و فرياد شما، مانند راهبان عبادت كار، بلند شود و اموال و اولاد خود را، در طبق اخلاص گذارده و در راه خدا تقديم نماييد و خود نيز، در راه خدا بذل جان كنيد. تنها خواسته ى شما تقرب به خدا باشد، تا اينكه به يك درجه نزد او ارتقا يابيد و يا گناهى كه حافظان آن را حفظ نموده و نويسندگان آن را ثبت كرده اند، آمرزش طلبيد و آمرزيده شويد، هر آينه نسبت به ثوابى كه براى شما اميدوارم، يا عقابى كه بر شما از آن خائفم، كم و اندك خواهد بود.
توضيح جمله ى لكان قليلا الخ اينكه آن گريه ها، ناله، فريادها و خروج الى الله به مال و فرزند كه التماس تقرب به خدا، در رفع درجه، نسبت به آنچه را كه خداوند براى بندگانش فرموده است كم و اندك مى باشد زيرا تقرب خدا به بندگان و اجر پاداشى او، بسى برتر و بالاتر است از آنچه كه عبد تصور مى كند، بنابراين عمل بنده در برابر پاداش خداوند، نه آنچه او گمان مى برد، اندك خواهد بود.
همچنين تهيه ى امور ياد شده، براى غفران گناه موصوف الذكر، اندك و ناچيز است، زيرا عذابى كه براى گنهكاران، مقرر شده بسى بالاتر و افزونتر است، از گناهى كه بنده، آن را تصور نموده و غفران آن را مى طلبد، بنابراين عمل بنده، در اين مورد نيز، اندك خواهد بود.
از اينرو نبايد بنده تصور خود را در ثواب و عقاب مطرح نمايد، بلكه لازم است در مورد طلب نمودن ثواب و ازدياد آن، خود را در اين راه، بيمه كند و با تمام وجود، در جستجوى رضايت خداوند بكوشد و همچنين در مورد فرار از عذاب الهى، با تمام وجود كوشش نمايد، تا خداوند او را از عذاب مقرر، نجات دهد.

ترس اهل تقوا از كردار خويش

فهم لانفسهم متهمون و من اعمالهم مشفقون
واژه ها
اتهام: تهمت نهادن بر كسى، افتراء، كسى را به چيزى تهمت كردن است.
اشفاق: ترسيدن از كسى و بر كسى بيم داشتن، مهربانى كردن و مهر ورزيدن است.
تفاوت فهم اين معانى، از اين كلمه اين است كه اگر به من متعدى شود، براى ترسيدن و بيم داشتن است و اگر به على متعدى گردد، مهربانى از آن فهميده مى شود، اشفق منه و اشفق عليه.
الاشفاق، عنايه مختلطه بخوف لان المشفق يحب المشفق عليه و يخاف ما يلحقه و هم من الساعه مشفقون.
راغب مى گويد: اشفاق عنايت خاص است كه از خوف جدا نيست، چرا كه مهرورزنده، دوست مورد مهرش را، دوست دارد و از نارسائى دوستى، بيمناك مى باشد.
ترجمه:
پرواپيشگان خود را در انجام وظايف، متهم مى كنند و از اعمال خود بيم و هراس دارند.
شرح:
اين عبادت، در ارتباط با جمله ى سابق لا يرضون بالقليل و لا يستكثرون الكثير مى باشد، به اين معنا كه با عدم رضا به اعمال اندك و توصيف كثرت به كثير، در اوهام آنها، اين تصور پديد آيد كه اعمال، يا مقبول است و يا با فرمان خداوند موافق و در هر دو صورت، نگرانى وجود نخواهد داشت، زيرا كه اين توهم مبداء عجب به عبادت، خواهد بود كه دست كم انسان را، از ازدياد عمل بازمى دارد. در چنين حالى فورا در قبول عمل ترديد نموده و منشاء اين توهم را نفس اماره مى دانند، از اينرو خوف بر عدل قبول، جان آنها را در بر گرفته، نفس را به كم كارى متهم مى كنند و بر اعمال انجام شده كه ممكن است، حائز شرايط صحت يا قبول نبوده باشد، خائف اند. اينجاست كه نه بر عمل خشنود مى شوند و نه ازدياد آن را بسيار مى شمارند.
جديت در عمل در ادامه حيات معنوى ضرورت دارد
عن ابى الحسن موسى عليه السلام قال: لبعض ولده يا بنى عليك بالجد لا تخرجن نفسك من حد التقصير فى عباده الله عز و جل و طاعته، فان الله لا يعبد حق عبادته. موسى ابى جعفر عليهماالسلام به بعضى فرزندانش خطاب نموده، فرمود: فرزندم بر تو باد كوشش و جديت در عبادت! هيچگاه شانه را از بار مسئوليت الهى تهى مكن و اين وظيفه را از ياد مبر و خود را بى تقصير مپندار، چرا كه هرگز خداوند آنچنان كه بايد عبادت نمى شود و حق ستايش او ادا نمى گردد.
مرحوم ملاصالح مازندرانى در شرح اصول كافى، در شرح فان الله لا يعبد حق عبادته مى گويد:
لا يعبد حق عبادته كما و كيفا و قد اعترف خاتم الانبياء و سيدالاوصياء بالتقصير و فيه تنبيه على حقاره عباده الخلق فى جنب عظمته و احسانه و استحقاقه لما هو اهله، ليدوم شكرهم و جدهم فى عباداتهم و لا يستكثروا شيئا من طاعتهم.
خداى متعال آنچنان كه بايد و شايد، عبادت نمى شود، نه در كميت و عدد و نه در كيفيت و چگونگى. چگونه مى توان اين را تصور نمود، با اينكه خاتم پيامبران صلى الله عليه و آله و سلم و سيد اوصياء، به تقصير خود در عبادت اعتراف نموده اند. اين اعتراف بجا و به مورد، گوياى اين است كه عبادت بندگان، در مقايسه با عظمت پروردگار و نعمتهاى او بر بندگان و استحقاق پرستش، كوتاه و در جهت دوام شكر و جديت در عبادت و عدم استكثار آن، بسى حقير و ناچيز خواهد بود.
موسى بن جعفر عليه السلام به فضل بن يونس فرمود: اين دعا را بخوان و تكرار كن.
اللهم لا تجعلنى من المعارين و لا تخرجنى من التقصير قال: قلت له: اما المعارون فقد عرفت، ان الرجل يعار الدين ثم يخرج منه، فما معنى لا تخرجنى من التقصير؟ فقال: كل عمل تريد به وجه الله فكن فيه مقصرا عند نفسك، فان الناس كلهم فى اعمالهم فيما بينهم و بين الله مقصرون الا من عصمه الله. فضل بن يونس گويد: آن دعاء اين است:
خدايا! مرا از معارين "ايمان داران عاريه اى و ناپايدار" قرار مده و مرا از حد تقصير بيرون مكن! عرض كردم معناى معارين را دانستم، معناى جمله ى دوم چيست؟ فرمود: در هر عملى كه براى رضاى خدا انجام دهى "يعنى جامع شرائط صحت و قبول باشد" خود را مقصر بدان، زيرا همه ى مردم بين خود و خدا نسبت به اعمالشان مقصرند، به اين معنا كه در وظايف بندگى، خود را بى نياز نبينند، چرا كه تصور عدم تقصير، علاوه بر اينكه عجب آور است، پيامد ديگرى دارد و آن جهت احراز مقبول بودن است و اين امر براى هيچكس محرز نخواهد بود، مگر كسانى كه در عصمت الهى قرار گرفته باشند كه با نور عصمت از اين تصور "عدم تقصير" بركنار بمانند.
و گويا اين معناى همان فرموده ى پيامبر است كه: ما عبدناك حق عبادتك.: به آن عبادتى كه شايسته ى مقام توست قيام نكرده ايم.
بدين جهت، دلهاى پرواپيشگان از خوف عدم قبول، لبريز و هيچگاه از حد تقصير در عمل، خواه عبادى و خواه غير آن، خارج نمى شوند.

ترس اهل تقوا از تعريف ديگران

اذا زكى احد منهم خاف مما يقال له: فيقول انا اعلم بنفسى من غيرى
واژه ها
زكى: پاكيزه، پاك از فساد، طاهر و طيب، نيكو و خوش عيش.
ترجمه:
اگر كسى آنها را تزكيه نمايد "و يا يكى از آنان، به پاكى از فساد، نسبت داده شود".
از اين گفتار، مى ترسد و مى گويد: من به خود از ديگران آگاه ترم "علت اين خوف و هراس، اين است كه مبادا بر اثر خشنودى و رضاى نفس، از تزكيه ى ديگران، خودبزرگ بينى و نازيدن به خويش در نفس وى به وجود آيد و موجب هلاكت او گردد".
شرح:
غريزه ى حب ذات و خويشتن خواهى، از غرايز پرجوش انسان و هر موجود زنده اى است كه در جهت جلب منافع و دفع ضرر كه لازمه ى اين غريزه است، در حركت مى باشد، بازتاب وجود اين غريزه، در مفهوم گسترده اش، از تمجيد خرسند بودن و از مذمت و سرزنش، بد آمدن خواهد بود، چرا كه تمجيد و تعريف كردن از كسى، با نوعى منفعت براى فرد تمجيد شده همراه است كه موجب خرسندى او مى گردد و از كسب شخصيت و مقام، بهره مند مى گردد و متقابلا از مذمت و بدگويى كه با نوعى مضرت همراه و موجب تنقيص شخصيت و انحطاط مقام است زيان مى بيند، گرچه اعمال غريزى، متوجه به هدف نيست و با اعمال اختيارى همين فرق را دارند، اما در اينكه اعمال غريزى، همانند اعمال اختيارى، بى نتيجه نيست يكسان خواهند بود.
بنابراين نتيجه ى اعمال غريزى، جلب منفعت و دفع مضرت است كه به گونه اى، با حفظ شخصيت و دفع مضرت، از شخصيت در ارتباط است، جلب تزكيه و رفع تنقيص، بدون ترديد، بى نتيجه نخواهند بود، اما پرواپيشگان به خاطر زيانى كه در تزكيه وجود دارد، از جلب چنين منفعتى چشم مى پوشند و زبان حال و مقال آنها، اين است كه ما را به تزكيه ى ديگران نيازى نيست، زيرا، به خودمان از ديگران آگاهتريم. ناگفته نماند كه غرايز با اخلاق، اين تفاوت دارند كه در اخلاق اعتياد لازم است، اما در غرايز چنين نيست. از اينكه بگذريم، درباره ى مدح و ستايش و مذمت و سرزنش بحثى است كه آيا اساسا نبايد كسى را مدح نمود گرچه استحقاق آن را داشته باشد؟ و نبايد كسى را سرزنش كرد اگر چه او سزاوار توبيخ باشد؟ يا اينكه مدح به مورد و مذمت بجا به موازات يكديگر لازم است؟
بديهى است كه ستودن اعمال ديگران، در حد شايستگى و به ويژه اگر موجب تشويق و گستردگى اعمال خوب شود مورد تاييد شرع و عقل خواهد بود.
و همچنين در مورد مذمت از رفتار ناشايست افراد و مخصوصا اگر موجب جلوگيرى از چگونگى عمل بد و زشت و از بين بردن آن باشد، باز هم مورد تاييد شرع و عقل مى باشد. اما اگر مذمت، به خاطر عيب جويى و اشاره به نقاط ضعف اشخاص، يا كوبيدن آنها و انتقام باشد، شرعا و عقلا مذموم است.
همچنين در مورد مدح، اگر موجب طغيان ممدوح و يا چاپلوسى و تملق مدح كننده، گردد، حتما پسنديده نيست، اما با يك قدم بالاتر، مدح و مذمت گاهى رنگ عبادت به خود مى گيرد و آن در جايى است كه با بدگويى، شوكت ظالمان شكسته شود و موجب انزجار عموم جامعه از آنها در رفتارشان باشد و متقابلا ثناگوى افراد، در صورتى كه موجب اعلاى كلمه ى حق و تشويق به رفتار پسنديده افراد سوق قلوب و توجه عموم به آنها باشد، بدون ترديد اين ثناگويى عبادت و بلكه بزرگترين عبادات، محسوب مى شود.
مداحان پيامبر و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام در بيانات خويش و به ويژه در قالب شعر كه اثر ارزنده ترى دارد از سويى، زبان به مذمت دشمنان آنها گشوده و موقعيت آنان را تحقير مى نمودند و از سويى ديگر، با بيان مقامات و فضايل آل بيت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و كشف حقايق پنهان از ديده ها شده و مردم را به در خانه ى اهل البيت: هدايت نموده و موجب تنوير افكار عموم مى گرديدند و مورد تشويق و احترام آل بيت عليه السلام قرار مى گرفتند و، آنان را دعا مى كردند. سيدحميرى، كميت، فرزدق، ابونواس و دعبل بن على خزاعى، از اين گروه مداحان بودند. آنان به رغم آن همه تهديدها و اذيتهايى كه از حكومت امويان و عباسيان مى ديدند، لحظه اى از مبارزه، دست نكشيده و ضربات محكم و كوبنده را در قالب شعر، به پيكر حكومت آنها مى زدند و در اين راستا، به رضاى حق و مغفرت الهى "آنهم از لسان اهل بيت عصمت و طهارت" واصل مى شدند.

دعبل خزاعى و مدح اهل البيت

دعبل بن على "ابوجعفر" خزائى، از شمار مخلصين باوفاى آل بيت محمد صلى الله عليه و آله و سلم است. در فضيلت وى و تيره ى خزاعه، همين بس كه معاويه مى گفت: خزائه "قبيله ى دعبل" در ولاى على بن ابى طالب عليه السلام به جايى رسيده اند، كه اگر زنان آنها ياراى جنگيدن با ما داشتند، بى گمان عليه ما قيام نموده و در ميدان جنگ، حضور مى يافتند. دعبل همانگونه كه مداح فداكار اهل بيت عليهم السلام بود، دشمنى سر سخت براى دشمنان آنها به شمار مى آمد او شعرى در مذمت مامون عباسى سروده است كه از عمق اين دشمنى بازگو مى كند.
انى من القوم الذين سيوفهم قتلت اخاك و شرفتك بمقعد رفعوا محلك بعد طول خموده و استنقذوك من الحضيض الاوحد من از آن قومى هستم كه با شجاعت كم نظير و شمشيرهاى برنده، برادر تو را به خاك و خون كشيده و تو را به مسند خلافت جاى دادند.
آنها مقام تو را بالا بردند، در حالى كه شايستگى و منزلتى نداشتى و از پستى و حقارت تو را نجات دادند. اگر قوم من نبودند، براى هميشه بر خاك مذلت و گمنامى جاى داشتى.
احمد بن مدبر گويد: دعبل را ملاقات نمودم و به او گفتم: شاعرى همانند تو بى پروا نديدم كه از حكومت وقت، بيم و هراسى نداشته باشد و اين چنين شعرى در مذمت مامون سروده باشد! در جوابم گفت: يا ابااسحاق انى احمل خشبتى منذ اربعين سنه و لا اجد من يصلبنى عليها.: ابااسحاق "كنيه ى احمد بن مدبر" مدت چهل سال است چوبه ى دار خود را بر دوش دارم، اما تا به حال كسى را نيافتم كه مرا، بر آن بياويزد! كنايه از اينكه در محبت آل پيغمبر و بغض دشمنان آنها، جان خود را بر كف گرفته و فضايل و مناقب آنها را نشر مى دهم و زشتى اعمال دشمنان آنها را، بازگو مى كنم و اگر در اين راه جان دهم، بسى افتخار است كه اين جان ناقابل را، به نشانه ى فداكارى، در اين راه تقديم نمايم. او بر اين عقيده، همچنان استوار ماند، تا به فيض شهادت نايل آمد.
بعد از شهادتش يكى از نزديكان وى، او را در خواب ديد در حالى كه لباس سفيدى به تن داشت و قلنسوه اى به نشانه ى علو درجه و رحمت پروردگار، بر سر دارد. از حال وى پرسيد، گفت: پيامبر به من فرمود: اين شعر را برايم بخوان:
لا اضحك الله سن الدهر ان ضحكت و ال احمد مظلومون قد قهروا مشردين نفوا عن عقر دارهم كانهم قد جنوا ما ليس يفتقروا خداوند دهان روزگار را نخنداند، اگر بخواهد خنده كند، يعنى روزگار هرگز شادمان نباشد، در حالى كه آل مظلوم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مقهور و مورد تعدى قرار گرفتند.
اين مظلومان از منزل و آشيانه ى خود، بر اثر ستمهاى ستكاران آواره گرديدند، شگفتا كه اينان گويا گناهى مرتكب شده بودند كه قابل عفو نبود.
پيامبر پس از شنيدن اين دو بيت، به من آفرين گفت و مرا شفاعت نموده اين لباس فاخر كه به تن دارم، عطيه ى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است كه به آن افتخار دارم.

سرزنش چاپلوسان

اللهم لا تواخذنى بما يقولون و اجعلنى افضل مما يظنون و اغفرلى ما لا يعلمون
ترجمه:
پروردگارا بر آنچه درباره ى من مى گويند، مواخذه ام مفرما و از آنچه درباره ام گمان مى برند، برترم قرار ده و از آنچه آگهى ندارند، مرا بيامرز.
شرح:
شارحان نهج البلاغه درباره ى اين جمله ى دعائيه، به اختلاف سخن گفته اند. علامه خوئى مى گويد: اين جمله، در مقام دعا كردن است و از گفتار پرواپيشگان حكايت مى كند، يعنى پس از شنيدن سخنان ستايشگر، گويند: ما به خود آگاه تريم، سپس گويند: پروردگارا به گفتار ستايشگران كه موجب كبر و خودبينى است، مرا مواخذه مكن. آنچه را كه درباره ى تقوا و ورع من گمان مى برند، برترم قرار ده و از لغزشها و گناهانم كه بر آنها علم دارى و از ديد مردم مستور است درگذر و مرا بيامرز.
فيض الاسلام: بدون اظهار نظر، اين جمله را آنطور ترجمه نموده كه درباره ى خود امام بيشتر شباهت دارد، تا به گفتار پرواپيشگان. ابن ابى الحديد مى گويد: اين سخن مستقل است و به قبل و بعد ارتباط ندارد، زيرا امام عليه السلام گروهى را مشاهده مى كرد كه شمارى از آنها، وى را ستايش مى كردند و برخى وى را سرزنش مى نمودند على عليه السلام دست به دعا برداشت و عرض كرد: پروردگارا اگر آنچه را كه سرزنش كنندگان، به من نسبت مى دهند، حق است به اين معنا كه كارهايى از من سرزده است كه سزاوار است مرا سرزنش نمايند، مرا به آن كارها بازخواست مكن و از گناه من درگذر و از هر چه را كه نمى دانند و از ديد آنها پنهان است، از تو عذر مى خواهم كه مرا ببخشى.
و اگر ستايشگران در گفتارشان راستگو هستند، از هر چه كه آنها مى گويند، مرا برتر بگردان.
علامه ى مجلسى، بدون شرح و توضيح، گفتار ابن ابى الحديد را نقل مى كند و مى گذرد و مى توان گفت به اين نظريه تمايل داشته است.
علت وجه اول، اين است كه پرواپيشگان با عدم رضايت، از مدح ستايشگران و در كنار آنها، بدگويان را قرار داده، همه را يك كاسه نموده و هر دو گروه را با جمله ى دعائيه، پاسخ مى دهند.
دليل وجه دوم كه تقريبا با لحن بيان، سازش بيشتر دارد، اينكه چون عنان سخن، به تزكيه و بالملازمه به توبيخ رسيده، سخنى درباره ى خود، نسبت به مداحان و به گونه اى افراطگران سخن پرداز و به مذمت كنندگان و تفريطگران هجوگو، در قالب دعا بيان نموده و هر دو را محكوم ساخته، با اين تفاوت كه در سرزنش از اصل و در ستايش، زياده روى را نادرست مى داند.
اما اگر آدمى، شخصا خودستا باشد و از خود تعريف نمايد، مسلما زياده روى آن مورد مذمت است، چنانكه قرآن كريم مى فرمايد: فلا تزكوا انفسكم هو اعلم بمن اتقى. مرحوم طبرسى، مى گويد: اى لا تعظموها و لا تمتدوحا بما ليس لها: يعنى خود را بزرگ نشان ندهيد و در آن حدى كه هستيد بمانيد و به چيزى كه داراى آن نيستيد مدح ننماييد. حتى بدون زياده نيز خود را نستاييد "چونكه اين عدم ستايش، به خشوع در عبادت نزديكتر و از ريا دورتر مى باشد".

اويس قرن

اويس بن عامر قرنى از بزرگان تابعين و برگزيده ى فقراى صابرين و يكى از چهار زاهدى است كه از على عليه السلام پيروى مى كرد. زهد، تقوا و مكارم اخلاق وى، زبانزد خاص و عام بود و بر حسب بعضى روايات او سيد حبشه است و پيامبر به ديدار او اشتياق فراوان داشت و درباره وى فرمود: و اشوقاه اليك يا اويس القرن الا و من لقيه فليقراه منى السلام.: چقدر به تو اى اويس قرن اشتياق دارم، هر كس او را ديد، سلام مرا به وى ابلاغ نمايد.
اسير بن جابر گويد: در كوفه مردى دانشمند وجود داشت كه براى مردم حديث مى گفت، روزى پس از پايان سخن، به مردم گفت متفرق شويد، اما شمارى از آنها تعدادى نشسته بودند و در بين آنها مردى بود كه با مردم سخن مى گفت، من شيفته ى گفتار او شدم و از سخنان وى حداكثر استفاده را نمودم از او جدا نمى شدم. مدتى گذشت و او را نديدم، از دوستانم درباره ى وى جويا شدم و گفتم: شما مردى را با اين اوصاف "اوصاف را بيان نمودم" نديده ايد؟ مردى در جمع برخاست و گفت: او را مى شناسم، او اويس قرن است، گفتم: او كجاست؟ او مرا به خانه ى اويس راهنمايى كرد، به خانه ى او رفتم و به او گفتم چرا در جمع دوستان كه اشتياق به حديث شما را دارند، ديده نمى شوى؟ گفت: برهنه ام، گفتم: اين برد بپوش و به مسجد بيا، گفت: اگر اين برد را بر تنم ببينند، اذيتم مى كنند، اصرار نمودم، برد را پوشيده به مسجد آمد، همين كه او را ديدند، يكى گفت: نمى دانم چه كسى را فريفته و لباس او را گرفته است، من با شدت با او برخورد نموده و گفتم اين چه سخن است؟ انسان گاهى لباس پوشيده و زمانى برهنه است.
در آن، روزها، گروهى از مردم كوفه براى ديدار عمر، در دوران خلافتش به مدينه رفته بودند عمر پرسيد، در بين شما كسى از اهل قرن هست، يك نفر گفت: من قرنى هستم، عمر گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ما خبر داد مردى از يمن در شهر شما مى آيد، نام او اويس است، جز مادرش در يمن كسى را ندارد و در بدن او سفيدى "پيسى" بوده است و دعا كرده و خداوند او را شفا داده است، مگر به مقدار يك درهم كه از آن باقى است، هر كس از شما او را ملاقات نمايد، از او بخواهد تا براى وى از خداوند آمرزش طلبد. عمر گويد پس از مدتى اويس قرنى به مدينه آمد، از او پرسيدم، از كجايى گفت از يمن. گفتم نام تو چيست؟ گفت اويس، گفتم: آيا در بدن تو سفيدى وجود نداشته كه از خدا خواسته باشى تو را شفا دهد و شفا يافته اى؟ گفت آرى، گفتم: برايم استغفار كن، گفت: آيا شخصى مثل شما يا اميرالمومنين! از فردى مانند من، تقاضاى استغفار مى نمايد؟ گفتم: آرى و او برايم استغفار كرد، گفتم: تو برادر منى، استدعا دارم از من جدا نشوى، اما او فرار كرد و پس از مدتى، آگاه شدم كه به كوفه رفته است. مردى كه او را مسخره مى كرد، در آن جمع بود، گفت: يا اميرالمومنين! آيا او چنين انسانى است و ما او را نشناخته ايم و مسخره اش نموده ايم گفت: آرى، اين مرد همان اويس قرن است كه داراى فضائل زياد است و از قدر خود كاسته و ناشناس در بين شما زندگى مى كند و تو هر چه زودتر خود را به او برسان و از او تقاضاى استغفار كن.
آن مرد گويد: با شتاب به كوفه آمدم و پيش از رفتن به منزل، به سوى او رفتم و از او عذرخواهى، نموده و گفتم: استدعايم اين است كه برايم استغفار نمايى! گفت: عادت تو درباره ى من غير از اين بود، گفتم در مدينه از عمر، درباره ى شما چنين و چنان شنيدم، گفت: براى تو استغفار نكنم، مگر آنكه تعهد كنى كه از اين پس، مرا اذيت نكنى و آنچه عمر براى تو گفته است، براى احدى بازگو ننمايى! گفتم: عهد مى بندم و او برايم دعا نمود و از خداوند متعال آمرزش گناهم را طلب كرد.

نيرومندى و هوشيارى اهل تقوا

فمن علامه احدهم، انك ترى له قوه فى دين و حزما فى لين
واژه ها
علامت: نشان، داغ آنچه بدان براى چيزى راه يابند و بر آن استدلال كنند.
قوت: زور، قدرت، طاقت، نيرو. دين: كيش، آيين، راه و روش، قانون، حق و داورى.
حزم: استوار ساختن، هوشيارى، دورانديشى، پيش بينى.
لين: نرم، رام، مطيع، نرمش، لينت
ترجمه:
پس، از نشانه ى يكايك و فرد و فرد آنها اين است تو او را در ديانت، نيرومند، پرقدرت، در امور هوشيار، دورانديش و بانرمش مى يابى.
شرح:
پيش از توضيح و شرح اين عبارت و ما بعد آن، تذكر نكته اى لازم است و آن اينكه از اينجا سياق كلام و سير سخن طور ديگرى است، در سابق به اوصاف و در اينجا به نشانه و علامت، در آنجا به ذهنيات و در اينجا از عينيات سخن مى گويد. آيا لحن سخن را عوض كردن، انگيزه اى سواى بيان اوصاف و ذكر علامت، وجود دارد يا نه؟
بحرانى مى گويد: ثم شرع بعد ذلك فى علاماتهم التى بجملتها يعرف احدهم. و الصفات السابقه و ان كان كثير منهما مما يخص احدهم و يعرف به الا ان بعضها قد يدخله الرياء فلا يدخل التقوى الحقه فجمعها هيهنا و نسقها. سپس به علاماتى كه جمعا شناخت هر فرد آنان را در بر دارد، پرداخته است ذكر اين نشانه ها در جمع، به خاطر اين است كه صفات ياد شده، گرچه بيشتر به آنها اختصاص يافته و شناسائى مى شوند، اما در بعضى صفات ياد شده چون جاى پاى ريا وجود دارد و گاهى در آن رخنه مى كند، بدين جهت به تقواى حقيقى، نمى توان راه يافت. فى المثل خواندن قرآن، شب زنده دارى و روزه دارى از صفات اهل تقواست، اما مى توان با رياكارى، در جهت اهداف ديگرى به كار گرفت و اين اعمال را، به خاطر كسب جاه و مقام، تا وصول به هدف، تكيه گاه قرار داد.
براى نمونه، عبدالله بن زبير را، مى توان نام برد كه خود را عائذ البيت مى ناميد. او فراوان روزه مى گرفت و مى گفت: انما بطنى شبر فما عسى ان يسع ذلك من الدنيا شكم من از يك شبر بيش نيست، شايد به كمتر چيزى از دنيا كه به آن دست يابم مرا كفايت كند. امير مومنان عليه السلام در اخبار غيبيه، به او اشاره نموده و فرموده است: خب ضب يروم امرا و لا يدركه ينصب حباله الدين لاصطياد الدنيا و هو بعد مصلوب قريش او به عبادتش خواهان چيزى است كه به آن نخواهد رسيد، براى صيد دنيا، از وسايل دين استفاده مى كند و دام ديانت را براى شكار دنيا پهن نموده و او مصلوب قريش است. او با آل بيت پيامبر، دشمنى ديرينه داشت و در دوران خلافتش، مى گفت: انى لا كتم بغضكم اهل البيت منذ اربعين سنه، من دشمنى و بغض شما اهل بيت را، چهل سال پيش، در دل داشتم، ولى آن را كتمان مى نمودم.
مسعودى گويد: عبدالله بن زبير، همه ى بنى هاشم را كه در مكه بودند، در شعب ابى طالب زندانى نموده و در آنجا هيزم فراوان، به قصد آتش زدن آنها جمع نموده بود كه اگر يك جرقه به آن مى رسيد، همه ى آنها را نابود مى كرد و محمد بن حنفيه نيز، در جمع زندانيان حضور داشت.
به هر حال، صفات نامبرده، صفات پرواپيشگان، اما نشانه ى تقوا و حدود واقعى آن نيست. چه بسا افرادى كه براى رسيدن به مقاصد خود، از اين وسايل استفاده مى كنند و بهره اى از تقوا ندارند.
يكى از آن نشانه ها اينكه هر كس، فرد فرد آنها را ببيند، عينيت نيروى دينى در وجود آنان مشاهده مى كند، به اين معنا كه وسوسه ى راهزنان ايمان، كمتر اثرى بر آنها نخواهد گذاشت و در جهت عملكرد به امور دينى، سستى و ضعف در آنها ديده نمى شود و از ملامت ملامت كنندگان باكى ندارند، در هر حال و هر جا و تحت هرگونه شرايط سخت، نيروى دينى بر زندگى آنها حاكم است.
فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون پس روى خود را با گرايش تمام به حق، به سوى اين دين كن، همان سرشتى كه خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرينش خداى تغيير پذير نيست. اين است همان دين پايدار ولى بيشتر مردم نمى دانند.
فطرت، به معناى ايجاد و ابداع است: فطرت الله، به نصب به معناى اغراء، الزام و توجيه كامل به آن، يعنى دين اسلام دينى است كه منادى آن فطرت آدمى كه خداوند او را به آن خلق نموده مى باشد، چرا كه هر موجود، به تمام وسايلى كه او را به سعادت مخصوص به خود راهنمايى مى كند مجهز است و او را به سعادت سوق مى دهد و آدمى هم كه از سنت و فطرت مستثنا نيست، بنابراين، هر چه در سعادت آدمى دخالت دارد، بلكه اساس سعادت اوست، خداوند برايش مقرر نموده و آن جز دين اسلام، چيز ديگرى نيست.
هشام بن سالم عن ابى عبدالله عليه السلام قال: قلت: فطرت الله التى فطر الناس عليها قال: التوحيد
هشام بن سالم گويد: از امام صادق عليه السلام درباره ى فطرت خداوند كه مردم را به آن مفطور نموده، پرسيدم فرمود: خداى يكتا شناختن است.
گريه نوزادان داراى فلسفه ى عميق است.
و فى التوحيد باسناده عن عمر قال: قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: لا تضربوا اطفالكم على بكائهم، فان بكائهم اربعه اشهر شهاده ان لا له الا الله و اربعه اشهر الصلاه على النبى و اربعه اشهر الدعاء لوالديه.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: نوزادان را در وقت گريه نزنيد، چرا كه گريه ى آنها در چهار ماه اول، شهادت بر يگانگى خداى بى همتاست و در چهار ماه دوم، درود بر پيامبر و چهار ماه سوم دعا براى پدر و مادرشان مى باشد.
اين حديث، داراى معناى دقيقى است و آن اينكه در چهار ماه اول، نوزاد هيچ كس را نمى شناسد، فقط احساس دارد و گريه او جهت رفع احتياج است و از آنجا كه جز خداى متعال كسى رافع احتياجات نيست، پس گريه اش تضرع به خداوند و شهادت بر وحدانيت اوست.
در چهار ماه دوم، به گوشه اى از رفع حاجت راه يافته و از پدر و مادر، اين معنا را لمس مى كند، اما نمى داند برآورنده ى حاجت او كيست؟ نه پدر و مادر و نه كس ديگر و آنكه در اين بين، واسطه در رفع احتياج اوست، يعنى شخص پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد، بنابراين گريه ى او درود بر پيامبر و طلب رحمت خداوند، بر پيامبر است و اين رحمت مطلوب، توسط خداوند، به رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم واصل مى شود.
و در چهار ماه سوم، پدر و مادر را مى شناسد و مى داند كه آنها، واسطه ى رفع احتياج او هستند، از اينرو، گريه ى نوزادان دعايى است براى آنها و از خداوند مى خواهند كه رحمت و مهربانى پدر و مادر را به آنها برساند. در اين حديث، لطيف ترين اشاره، به جريان فيض الهى است كه در وسايط فيض خواهد بود، وجود دارد و رسيدن فيوضات الهى، بى گمان در حدود وساطتها تحقيق مى يابد.
به هر حال، فطرت راهنماى انسان به سعادتهاست و هر كمال كه از آدمى نشات يافته، از همين سنت الهى است و اگر در عكس كمال مطلوب، حركت مى كند، علتش انحراف از اين فطرت خدايى است كه انسان خود عامل آن مى باشد.
'ما اصابك من حسنه فمن الله و ما اصابك من سيئه فمن نفسك.'
'هر چه از انواع نيكويى به تو رسد، از جانب خداوند است و آنچه از بدى به تو مى رسد از خود توست.
پس معناى 'انك ترى له قوه فى دين' اين است كه پرواپيشگان، هرگز از اين نداى فطرت سرپيچى نكرده و بر دين الهى، سخت استوارند.
احتمال ديگر آنكه علاوه بر تصلب در امور اعتقادى، در اعمال عبادى و اخلاقى نيز، سخت كوشا و به آن همت مى گمارند.
در اين حديث كه بر علائم و خصوصيات مومنان اشاره مى كند، حدود صفات و وظايف آنها را نيز، مشخص مى نمايد.


۹
صفات مومن از نظر امام صادق

صفات مومن از نظر امام صادق

'عن ابى عبدالله عليه السلام ينبغى للمومن ان يكون فيه ثمان خصال: وقور عندالهزاهز، صبور عند البلاء، شكور عندالرخاء، قانع بما رزقه الله، لا يظلم الاعداء و لا يتحامل الاصدقاء، بدنه منه فى تعب و الناس منه فى راحه.' امام صادق عليه السلام فرمود: در هر مومن، اين خصال هشتگانه لازم است، به اين معنا كه اين خصال، حدود و مشخصات اين فرد مومن را عينيت مى بخشد.
١. ثابت قدم و استوار، در فتنه، آشوب و آشفتگى ها كه مردم را به جنبش و حركت درآورد.
٢. صبور و با استقامت، در آزمايشها، خواه نعمت و خواه شدت باشد.
٣. شكرگزار در فراخى زندگى.
٤. به آنچه كه خداوند، براى او مقدر نموده قانع باشد و حرص و آز، دامنگير او نشود.
٥. به هيچ كس، ظلم روا ندارد، حتى به دشمنان.
٦. به خاطر دوستى، شانه را زير بار گناه نكشد، به اين معنا كه به خاطر دوستى گناهى مرتكب نشود.
مثلا اگر عليه دوستش از او گواهى خواهند، آن را كتمان ننمايد، زيرا اداى شهادت، واجب و ترك آن گناه است.
٧. بدن را به زحمت و سختى بكشد، يعنى به خود مشغول باشد و روز قيامت را به نظر آورد.
٨. و مردم از او در آسايش باشند
هشام بن حكم "ابومحمد" متكلم، موجه ناصر و شخصيت بزرگ شيعى و مورد احترام عموم بود. وى در كوفه متولد شد و در واسط زندگى را آغاز نمود و در بغداد به تجارت پرداخت، سپس در آخر عمر، به كوفه انتقال يافت و در قصر وضاح ساكن گرديد. وى با طائفه ى كنده هم پيمان بود. در سال ١٧٩ و يا ١٩٩ قمرى، در زمان حكومت هارون الرشيد، در كوفه از دنيا رفت و امام رضا عليه السلام بر او رحمت فرستاد.

مناظرات هشام بن حكم

مناظرات هشام، در امر امامت با اصحاب ملل و فرق مشهور است و در مسائل توحيد، يد طولايى داشت. به بركت دعايى كه امام صادق عليه السلام براى او كرده بود. از آن زمان به بعد، هيچ كس نتوانست در مسائل توحيد، او را مغلوب نمايد.
شيخ مفيد گويد: وى داراى مرتبه و مقامى بالا، نزد امام صادق عليه السلام بود. ايام حج در منى به حضور آن جناب شرفياب شد، در حالى كه نوجوانى بيشتر نبود، پير پيرمردانى سالخورده، مانند: حمران بن اعين، قيس الماصر، يونس بن يعقوب و ابى جعفر احول، در مجلس حضور داشتند، امام او را بسيار ترحيب نمود و بالادست آنها جاى داد، اين عمل بر اصحاب گران آمد، امام كه اين منظره را از آنها ديد، فرمود: اين جوان ما را به قلب و زبان يارى مى كند، آنگاه مسائلى در ارتباط با صفات خداوند به او تعليم نمود و او را دعا كرد.
وى بر اثر مناظراتى كه در امر امامت داشت، مورد خشم هارون قرار گرفت و دستور بازداشت او را صادر كرد. از آن پس، در كوفه مخفى شد، تا از دنيا رفت. سبب وفاتش را ناراحتى قلبى توصيف كرده اند كه در اثر ترس و خوف بر او عارض شد، در آن زمان پزشكان براى مداواى او اعلام آمادگى كردند، اما او امتناع ورزيد و گفت اينها بيمارى مرا تشخيص نمى دهند، تا مداوا نمايند! علت بيمارى من عارضه ى قلبى است و اين به خاطر آن است كه هارون دستور اعدام مرا صادر نمود. او بر اثر همين بيمارى از دنيا رخت بربست و به سراى جاويدان شتافت.
يكى ديگر از علائم مشخصه ى تقوا، حزم و هوشيارى در كارها و نرمش با خلق است، به دور از هرگونه ستيزه و پرخاش اين نرمش گاهى، نشانه ى تواضع و فروتنى است، چنانكه در آيه ى شريفه ى 'و اخفض جناحك لمن تبعك من المومنين.': يعنى، پر و بال مرحمت را براى تمام پيروانت به تواضع بگستران به اين موضوع اشاره مى كند. زمانى هم از حقارت و ضعف نفس، نشات مى گيرد كه در اين صورت مذموم و ناپسند خواهد بود. بنابراين نه پرخاش و ستيز و نه مهانت و ضعف نفس بلكه آنچه است با عدالت اجتماعى سر و كار دارد، آرامش و نرمشى است كه با قدرت، ولى به نشانه ى فروتنى، پديد آيد. اهتمام به كارهاى گروهى و احترام به حقوق اجتماعى، چيزى است و هوشيارى و دورانديشى در كارها، چيز ديگر و اين دو با هم اصطكاك ندارند. آدمى كه در برخورد با مردم، رام و مطيع بوده، اما روش حكيمانه بر كارهاى او حاكم باشد پرواپيشه است و به تعبير ديگر روش پرواپيشگان جورى است كه جزر و مد اجتماعى، كمتر تاثيرى بر كارهاى آنها نخواهد داشت. آنان ثابت قدم و استوار با آينده نگرى، به كارها نزديك مى شوند از اينرو دلهره و اضطرابى، در پى گرد كارهايشان وجود نخواهد داشت.
'قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: يا ايها الناس ان اكيسكم اكثركم ذكرا للموت و ان احزمكم
احسنكم استعدادا له.': پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: زيركترين شما كسى است كه بيشتر از همه به ياد مرگ باشد و هوشيارترين شما كسى است كه خود را براى مرگ آماده نمايد و آنچه براى پس از مرگ لازم است تدارك نمايد.
'ان رجلا اتى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فقال يا رسول الله اوصنى؟ فقال له: فهل انت مستوص ان اوصيتك؟ حتى قال ذلك ثلاثا فى كلها يقول الرجل: نعم يا رسول الله، فقال له رسول الله: فانى اوصيك اذا انت هممت بامر فتدبر عاقبته، فان يك رشدا فامضه و ان يك غيا فانته عنه.': مردى به حضور رسول خدا شرفياب شد و عرض كرد: يا رسول الله مرا وصيت كن و موعظه نما، پيامبر فرمود: اگر تو را وصيت كنم، به وصيتم عمل خواهى كرد؟ تا سه بار اين حرف را تكرار نمود و در هر بار آن مرد، مى گفت: آرى. پيامبر فرمود: من تو را وصيت مى كنم كه هرگاه به كارى همت گماشتى، عافيت و پيامد آن را تدبر نموده و ملاحظه كن، اگر آن كار تو را به سعادت و رستكارى رهبرى نمايد، در انجام آن كوشا باش و اگر تو را به گمراهى و شقاوت مى كشاند آن را ترك كن.

ايمان يقينى اهل تقوا

'و ايمانا فى يقين'
واژه ها
ايمان: تصديق، باور قلبى و اعتقاد است.
يقين: علم، برطرف شدن شك و ترديد، محقق شدن امرى است.
ترجمه:
ايمان پرواپيشگان به اوج كمال و يقين رسيده است.
شرح:
ايمان كه همان شناخت خداوند و پيامبر و تصديق به آنچه كه پيامبر از جانب خداوند آورده است مى باشد، در بين شدت و ضعف نوسان دارد. گاهى ايمان در حد تقليد است، يعنى اعتقاد دارد، ولى براى اين اعتقاد دليلى ندارد و گاهى در حد علم است، به معناى اعتقاد، با استدلال و زمانى هم به اين امور اعتقاد دارد با علم و استدلال، ولى با يك گام بالاتر، زيرا علم دارد كه جز اين چيز ديگرى نيست و اين همان علم اليقين مى باشد و از اين حد بالاتر، مرتبه ى عين اليقين و از اين رتبه افزونتر،
وصول به مقام حق اليقين است كه پرواپيشگان جز به اين رتبه، قناعت نخواهند نمود و اين همان است كه مولا فرمود: 'لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا': يعنى اگر پرده ها كنار رود بر يقين من چيزى افزوده نخواهد شد.

معناى ايمان در قرآن و درجات آن

واژه ى ايمان، در قرآن كريم، به چهار معنا آمده است:
١. اقرار به زبان
٢. تصديق به قلب
٣. عملكرد
٤. تاييد الهى.
آيه ى كريمه ى 'يا ايها الذين آمنوا آمنوا بالله.': يعنى اى كسانى كه زبان به ايمان گشوده ايد، در دل نيز ايمان داشته باشيد و به معناى اول و دوم اشاره مى كند و به معناى سوم آيه ى 'و ما كان الله ليضيع ايمانكم.': يعنى خداوند ايمان شما "عمل شما" را ضايع نمى كند و پاداشى، در قبال هر عملى براى شما مقرر است.
و شاهد بر چهارمين معنا، آيه ى: 'اولئك كتب فى قلوبهم الايمان': يعنى در پيوند دلهاى شما به ايمان، تاييد الهى، دست اندركار است.
و در روايات نيز به اين چهار معنا ولى به تفصيل ديگرى اشاره شده است.
١. ايمان: يعنى مجموع عقائد حقه و اصول پنجگانه.
٢. عقايد مذكور با عمل به واجبات و ترك محرمات كه قرآن كريم، به آنها ناطق است و وعد و وعيد، در قبال آنها قرار داده است.
٣. عمل به همه ى واجبات و ترك همه ى محرمات، كبيره باشد يا صغيره.
٤. عمل به واجبات و ترك محرمات، با انضمام مستحبات به واجبات و پيوند ترك مكروهات به محرمات.
همانگونه كه اسلام و ايمان، مفاهيم متفاوت دارند، شرك و كفر نيز، داراى مراتب متفاوت مى باشند.
اين تفاوتها را، در جاى خود توضيح داده اند.
فى المثل تفاوت بين اسلام و ايمان، در اين است كه ايمان، در هر مورد مكمل اسلام در آن مورد است. اسلام در رتبه ى نخست اقرار به زبان "شهادتين" است و ايمان در همين درجه كه اعتقاد قلبى است، مكمل اسلام است و زمانى كه ايمان، بر جوارح عرضه داشته مى شود، در اين مرتبه، اسلام قلبى تحقق مى يابد و در آن وقت كه ايمان در حد تسليم محض قرار گيرد، اسلام، به رتبه ى سوم خود يعنى اسلام، به جوارح عرضه مى شود و در آن هنگام كه ايمان، به سر حد تقوا، عروج يابد، اسلام به درجه ى چهارم رسيده است و اسلام محض، مى گردد و چون ايمان با تقوا مقرون گرديد به رتبه ى يقين در مراحل سه گانه گام مى نهد و به مالانهايه واصل مى شود و چون ايمان در اين حد برسد، به كشف شهود منتهى مى شود كه جز شوق لقاى الهى و رسيدن به شهادت كه راه وصول به اين مقام است، در مخيله ى او چيزى نمى گنجد.

دو حديث ديگر درجات ايمان

خيثمه بن حارث، پدر سعد بن خيثمه كه در جنگ بدر، به شهادت نائل شد، به فرزندش كه براى رفتن به جنگ، آماده شده بود گفت: يكى از ما دو نفر بايد جهت سرپرستى زنان و انجام امور منزل بماند و ديگرى در جبهه حضور يابد، بنابراين تو در مدينه بمان، تا من در جنگ شركت كنم، سعد گفت: اگر غير از بهشت، چيز ديگرى در بين بود، تو را بر خود مقدم مى گذاشتم، اما اميدوارم خداوند، مرا قابل شهادت بداند و به اين فيض بزرگ نائل شوم، خيثمه نيز همين را مى گفت و چون در اين امر به توافق نرسيدند، كار را به قرعه واگذار نمودند، اتفاقا قرعه به نام سعد اصابت كرد و راهى ميدان نبرد شد و به شهادت رسيد.
خيثمه پس از مدتى نه چندان طولانى "قبل از جنگ احد" فرزند خود را به هيئت نيكويى در خواب ديد كه در ميان باغهاى بهشتى و كنار نهرهاى جارى قدم مى زند و در آن حال پدر را مخاطب نموده گفت: پدر جان! براى ملحق شدن به من زود تصميم بگير، چرا كه وعده هاى خداوند را، به وفا مقرون يافتم.
خيثمه به حضور رسول خدا شرفياب شد و خواب خويش را بازگو نمود، سپس گفت: يا رسول الله گرچه پيرى به سراغم آمده و استخوانهايم فرتوت شده است و توان رزمندگى در خود نمى بينم، اما به رفاقت فرزندم در بهشت، اشتياق دارم و لقاى پروردگارم را طالبم، دعا كنيد خداوند شهادت را برايم مقرر نمايد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى او دعا كرد و در جنگ احد به فيض شهادت نائل گرديد
در پايان بحث، اشاره به اين جهت نيز، لازم است و آن اينكه ايمان با مفاهيم گسترده اش، نسبت به اهل ايمان، داراى رتبه و درجاتى است، به اين معنا كه افراد، نسبت به ايمان يكسان نيستند، تحمل و توان آنها در واجد بودن ايمان متفاوت مى باشد.
'عن عبدالعزيز القراطيسى قال: ابوعبدالله عليه السلام: يا عبدالعزيز! ان الايمان عشر درجات بمنزله السلم يصعد منه مرقاه بعد مرقاه فلا يقولن صاحب الاثنين لصاحب الواحد لست على شى ء حتى ينتهى الى العاشر. فلا تسقط من هو دونك فيسقطك من هو فوقك و اذ رايت من هو اسفل منك بدرجه فارفعه اليك برفق و لا تحملن عليه ما لا يطيق فتكسره، فان من كسر مومنا فعليه جبره.': عبدالعزيز قراطيسى گويد: امام صادق عليه السلام فرمود: ايمان از نظر رتبه و مقام به ده درجه تقسيم شده است، مانند نردبانى كه پله پله، طى مى شود تا به بالاى آن برسند، پس آن كسى كه به درجه ى دوم ارتقاء يافته، نبايد صاحب رتبه ى اول را تحقير نموده و به او بگويد: تو از ايمان، بهره اى ندارى و همچنين صاحب درجه ى سوم، به رتبه ى دوم نبايد بگويد: تو اهل ايمان نيستى و آنكه به دهمين رتبه ى ايمان واصل شده نبايد حائز نهمين درجه را فاقد ايمان بداند.
امام عليه السلام در دستور دوم مى فرمايد: پس آنكه از تو پائين تر است از نظر ايمان، او را از چشم مينداز، چرا كه مافوق تو نيز، با تو همين عمل را، انجام خواهد داد و تو را از ايمان بى بهره خواهد دانست.
و در دستور سوم، فرمود: آنكه مادون توست، او را به ايمان خود هدايت كن و همچنين هر صاحب رتبه اى نسبت به مادون خود، بايد چنين كند رفتار تو با او بايد با رفق و مدارا باشد. مبادا بار سنگينى بر شانه ى او بگذارى، به اين معنا كه فرد مورد تعليم را بايد آزمايش كرد و توان او را به دست آورد، سپس در حد توان با او گفتگو نمود و جمله ى 'فارفعه اليك' گوياى قابليت ترقى و تعالى است كه با تعليم و تعلم، صورت مى گيرد و به عبارت ديگر، واجد يك رتبه ايمان، استعداد رتبه ى بعدى را نيز داراست و به فعليت رسيدن اين استعداد، در گرو تعليم، آنهم با رفق و مدارا خواهد بود و در دستور بعد مى فرمايد: ممكن است بر اثر تحمل بار گران و عدم استعداد براى ارتقاى به رتبه ى بالاتر، از ايمان دل بريده و شخصيت ايمانى او شكسته گردد. اينجاست كه معلم ناآزموده، شكستى را به بار مى آورد كه بايد آن را جبران نمود.
كوتاه سخن آنكه به نظر مى رسد، دانشمندان سليم النفس، با صفاى روح و باطن پاك مى توانند اين خلاء را پر كنند و با تحمل سختى ها، در راه تبليغ، كشتى ايمان مومنان را، به ساحل نجات برسانند.

آزمندى اهل تقوا در علم

و حرصا فى علم
واژه ها
حرص: آز، آزورى، آزمند شدن، زيادت جويى، خراشيدن، پوست كندن، شره، شح و طمع كه با حرص مترادفند و نزد سالكان، ضد قناعت است و آن خواستار شدن نعمت غير باشد. ارباب رياضت گفته اند: حرص تغيير ناپسندى است در ذات انسانى.
الحرص: الشق و قيل للشره حريص، لانه يقشر بحرصه وجوه الناس... و قيل هو ماخوذ، من السحابه الحارصه الى تقشر وجه الارض
حرص، شكافتن است و به آزمند، شره گويند، زيرا پوست "پرده" از صورت مردم برمى دارد و آبروى ديگران را مى برد، كنايه از اينكه، شرافت و فضيلت انسانى نزد او، كمتر ارزشى را ندارد و يا مانند ابرى است كه بر اثر تند باريدن و سيلاب به راه انداختن زمين را مى خراشد.
ترجمه:
با توجه به معناى حرص، مفهوم عبارت و فرموده ى مولا اين است كه: پرواپيشگان حريص وار، در پى علم مى دوند و نارسيده به مطلوب از جديت بازنمى ايستند.
شرح:
با توجه به اينكه حرص، يكى از صفات ناپسند آدمى است و در روايات از نكوهش آن سخنها رسيده است.
اولا بايد ديد كه نكوهش به كجا متوجه است؟ آيا به واژه حرص نظر دارد، يعنى مذمت مستقيما به اين صفت متوجه است در هر جا و هر مورد كه باشد؟ يا اينكه مفهوم حرص جز اراده ى شديد و تمايل به مطلوب، چيز ديگرى نيست الحرص: شده الاراده و الشره الى المطلوب.، اگر منظور شق اول و مفهوم نخست باشد تصورى دور از حقيقت است، چرا كه اين واژه، در وزن فعيل "صفت مشبهه در قرآن" به پيامبر نسبت داده شده است:
لقد جائكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمومنين روف رحيم. قطعا، براى شما پيامبرى از خودتان آمد كه بر او دشوار است، شما در رنج بيفتيد، به "هدايت" شما حريص و نسبت به مومنان، دلسوز مهربان است.
پس اگر نكوهشى وجود دارد كه هست، در متعلق اين كلمه بايد جستجو نمود، زيرا حرص فعلى است كه مفعول به واسطه دارد، گاهى به باء متعدى مى شود و به معناى فهميدن است و همت گماشتن، حرصت به: يعنى فهميدم و به گفته ى او همت گماشتم، قال ابوذئيب:
و لقد حرصت بان ادافع عنهم فاذا المنيه اقبلت لا تدفع و اگر به على متعدى شود براى نفع خواهد: حريص عليكم: يعنى به نفع شما حريص است.
و ثانيا با اينكه مذمت در متعلق كلمه است، باز در مطلوب و عدم مطلوب بودن آن شى ء، بايد تحقيق كرد و انگيزه ى ناپسندى را در آن شى ء ديد بنابراين اگر مورد حرص شى ء مطلوب فى ذاته باشد، حرص مذمت ندارد و اگر غير مطلوب باشد، مذمت متوجه عدم مرغوبيت آن چيز مى باشد، مثلا حرص به دنيا مذموم است، اگر دنيا مرغوب باشد، حرص در آن نيز، مرغوب مى باشد، اما از آنجايى كه اين آزمندى به دنيا، ريشه اى دارد و آن ريشه، محبت به دنياست و چون محبت به دنيا در حد وابسته بودن مورد مذمت است، حرص به دنيا نيز، نكوهش شده است.
در كافى بابى تحت عنوان "حب الدنيا و الحرص عليها" گشوده و رواياتى در آن باب كه همگى در محبت دنياست گرد آورده و يكى از آن روايات، اين روايت است:
تشبيه حريص به كرم ابريشم.
عن ابى عبدالله عليه السلام قال: ابوجعفر عليه السلام: مثل الحريص على الدنيا مثل دوده القز، كلما از دادت من القز على نفسها لفا، كان ابعد لها من الخروج، حتى تموت غما و قال ابوعبدالله عليه السلام: اغنى الغنى من لم يكن للحرص اسيرا و قال: لا تشعروا قلوبكم الاشتغال بما قدفات، فتشغلوا اذهانكم عن الاستعداد لما لم يات. از امام صادق عليه السلام روايت است كه ابوجعفر عليه السلام فرمود: حريص به دنيا، به مانند كرم ابريشم است! هر چه بيشتر به خود بپيچد، راه فرار و خروج از مهلكه را كمتر مى يابد تا به اين حال مرگ او فرارسد. "وجه مشابهت اين است كه طالب دنيا از زندان شقاوت بيرون نرفته به بهشت سعادت نخواهد رسيد، او همچنان بر اثر جهالتى كه دارد از آخرت غافل و به دنيا رومى آورد در نتيجه از آخرت محروم و از دنيا نيز بهره اى نمى گيرد".
آنگاه امام صادق عليه السلام فرمود: غنى ترين بى نيازى اين است كه انسان در اسارت حرص قرار نگيرد. زيرا اسير حرص، هرگز روى بى نيازى، نخواهد ديد و از قيد بندگى، آزاد نخواهد شد فى المثل كسى كه به دنيا آزمند است و تمام همت خود را صرف در امور دنيوى مى كند، بنده اى است كه دربست در اختيار دنياست. گاهى براى به دست آوردن كالاى مورد نظر، آنقدر خود را به زحمت مى اندازد كه گويا راحتى در اين بين وجود ندارد و بر فقدان آن چيز چنان متالم مى شود كه گويا خوشحالى براى وى مقرر نبوده و نيست و هميشه در اندوه، حزن و درد، به سر مى برد و هيچگاه فارغ البال و آسوده خاطر نخواهد بود.
سپس فرمود: به چيزهاى از دست رفته، دلهايتان را مشغول نكنيد و اندوه آن را در دل نگذاريد، زيرا كه اگر دل به چيزى مشغول شد از آمادگى و استعداد نسبت به آينده بازمى ماند. يعنى دنيا و آنچه در آن هست ناپايدار و از بين رفتنى است و اشتغال دل، به آن وى را نابود مى كند و آمادگى و استعداد، براى آنچه كه پايدار و جاويد است "آخرت" از بين مى رود.
بنابراين اگر حرص، به امر مرغوب، تعلق يابد نه تنها مذموم نيست، بلكه ممدوح است و از اينكه مولا در برشمردن خصال پرواپيشگان حرص را به علم تعلق داده و فرموده، آنها در پژوهش علم، آزمندند دليل بر ممدوحيت حرص، در مورد علم خواهد بود در دنيا به هر چيز آزمند بودن، غير ممدوح است، مگر در علم كه پسنديده و ممدوح مى باشد.

آزمندى ابن عباس در فراگيرى علم

عبدالله فرزند عباس بن عبدالمطلب، پسر عموى رسول خدا و مولا اميرالمومنين عليهماالسلام است. وى داراى فضائل بى شمار و به ويژه در علم "ياد گرفتن و ياد دادن"، آموزش و آموختن و در بين صحابه بى نظير بوده است. وى سه سال پيش از هجرت، زمانى كه پيامبر و بنى هاشم در شعب ابى طالب محصور بودند، در آنجا ديده به جهان گشود و او را نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آوردند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با آب دهان مبارك كام او را برداشت و در حق وى دعا كرد. عبدالله در چند نوبت به هنگام نزول وحى، جبرئيل را در محضر رسول خدا ديده است و در دو نوبت، پيامبر براى افزايش علم او دعا كرد. وى در جنگ جمل و صفين، حضور داشت و در ركاب مولا اميرالمومنين عليه السلام مى جنگيد، در جنگ صفين، يكى از سران سپاه بود و در نهروان مولا به او دستور داد، تا نخست نهروانيان را موعظه كند و حجت را بر آنها تمام نمايد.
وى در وقت مرگ گفت: اللهم احينى على ما حيى على بن ابيطالب و اموت على ما مات عليه على بن ابيطالب.: بار الها، در راه و عقيده ى على عليه السلام زنده ام نگاه دار، تا بر آنچه على بر آن است به هنگام مرگ بميرم. اين دعا از عمق ولايت ابن عباس پرده برداشته و از حقيقت اسلام وى كه تشيع و ولايت على عليه السلام متبلور است بازگو مى كند.
محمد بن حنفيه در مرگ ابن عباس گفت: اليوم مات ربانى هذا الامه: امروز بزرگ مرد الهى اين امت، از جهان رخت بربست. وى پس از وفات عبدالله، بر قبر او خيمه زد و تا مدتى در كنار قبر او معتكف بود. عبدالله در سال ٦١ يا ٦٧ قمرى در طائف بدرود حيات گفت و محمد بن حنفيه، بر جنازه ى او نماز خواند. وى به جهت علم فراوانى كه داشت به حبرالامه ملقب گرديد.
عبدالله، پيامبر را در سنين كودكى، درك نموده و در وقت رحلت آنجناب، سيزده سال از بهار عمر را پشت سر گذارده بود. او در طلب علم بسيار جدى بود. در همين مدت كوتاه، از محضر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايات زيادى نقل نموده است. يكى از صحابه گويد: پيش از وفات پيامبر، وى به من گفت: بيا نزد ياران پيامبر رفته، از اندوخته هاى علمى آنها بهره مند شويم، گفتم: شگفتا؟! با وجود اين همه رجال و شخصيتهاى علمى در بين مسلمانان، مردم به من و شما محتاج مى شوند كه از ما استفاده نمايند؟
عبدالله از سخن من دل سرد نشد و از صحنه ى دانش پژوهى بيرون نرفت و همچنان با آزمندى خاص، به كسب دانش پرداخت.
چنانكه گويد: اگر مى فهميدم، يكى از صحابه، حديثى به ياد دارد كه از آن بى خبرم، در خانه اش به نزد او مى رفتم و مدتها در انتظار او عبايم را پهن نموده و بر آن مى نشستم، در حالى كه گرد و غبار و معبر، بر سر و صورتم فرومى ريخت، اما در انتظار خروج صاحب منزل، دقيقه شمارى مى كردم و همين كه صاحب خانه، بيرون مى آمد و مرا به آن حال مى ديد زبان به عذرخواهى مى گشود و مى گفت: پسر عموى رسول خدا، چرا خود را به زحمت انداخته ايد، دستور مى داديد به حضور شما مشرف شوم ولى من مى گفتم براى كسب علم نزد شما آمدن ضرورى است و به پاس احترام علم، خدمت شما آمدن سزاوار است.
مدتى نه چندان طولانى گذشت و آن مرد صحابى متوجه شد كه به خطا رفته است، زيرا مى ديد مردم دور من جمع شده اند و به كسب علم مى پردازند، وى پس از ديدن اين منظره گفت: اين جوان از من عاقل تر بود كه عمر خود را در خدمت علم سپرى نمود.
بديهى است كه مراد از علم در سخن مولا و حرصا فى علم، علم نافع است كه در جهت سعادت به كار گرفته مى شود و رشد، آگهى و روشن بينى در پى دارد چنانكه در اين آيه ى مباركه ى آمده است قال له موسى هل اتبعك على ان تعلمن مما علمت رشدا.: موسى به آن شخص دانا گفت: آيا من از شما پيروى كنم، تا از بينشى كه آموخته شده اى، بهره ام دهى؟

سخن دانشمندان در رابطه با علم

دانشمندان گفته اند: علم در چهار رتبه و عملكرد به آن نيز، چهار راه دارد:
١. آن كس كه دانشى را آموخته، خود از آن بهره گرفته و به ديگران مى آموزد، تا از آن بهره مند گردند. اين عالم، مانند آفتاب درخشانى است كه خود روشنايى است و جهان را نيز، منور نموده است و مانند مشك است كه عطر خود را به ديگران اهدا مى نمايد.
اين رتبه ى علم و عالم، از مراتب ديگر، برتر و از ديگر عالمان ارزنده تر و بالاتر خواهد بود.
٢. آن كس كه علمى را آموخته، خود از آن بهره مى برد، اما از تعليم و آموختن خبرى نيست. اين نوع علم، از نظر كاربرد ارزش ندارد، به اين علت كه فايده ى آن در انحصار فرد خاصى است و ديگران از آن محرومند.
٣. علمى است كه عالم به آن، ديگران را بهره مند نموده، ولى خود از آن بهره نمى برد.
اين عالم، همانند كتابى است كه مورد بهره بردارى ديگران قرار گرفته، اما خودش سودى نمى جويد و مانند سوزن كه خود عريان است ولى ديگران را مى پوشاند و مانند فتيله ى چراغ است كه خود مى سوزد، اما به ديگران روشنى مى دهد.
٤. آن عالمى است كه نه خود بهره مى برد و نه ديگران را بهره مند مى سازد.
او همانند درخت پرثمرى است كه در كنار آن خار فراوان وجود دارد كه نه خود از ثمره ى آن بهره مى برد و نه ديگران.

اهل تقوا عالمانى بردبارند

و علما فى حلم
ترجمه:
پرواپيشگان دانشمندان بردبارند. به اين معنا كه در موقع آموزش به ديگران و در مورد عمل به آن، از بردبارى حداكثر استفاده مى نمايند
شرح:
ارتباط اين عبارت با گفتارى كه پيش از اين گذشت، در اين است كه در وقت آموختن، آزمند و حريص است به شكلى كه يك لحظه نيز، از كوشش بازنايستاده و به هنگام تعليم و آموزش دادن، با حوصله و بردبارى، اين مسئوليت خطير را به پايان مى برد.
احتمال ديگرى، در اينجا وجود دارد و آن اينكه در وقت آموختن و ياد گرفتن مانند ياد دادن، شجاعانه اقدام نموده و موانع را، از سر راه برداشته و به مقام عالى ارتقا يابد.
سقراط از فيلسوفان بزرگ يونان است. وى در ٤٧٠ پيش از ميلاد، در شهر آتن، چشم به جهان گشود، پدرش مردى نجار بود و سقراط پس از آنكه در ايام جوانى، چندى در خدمت وى به سر برد، به دستيارى "كربتو" از شغل پدرى كناره گرفت و دل بر فلسفه نهاد. او به وجود خداى يگانه، پى برد و كوشش داشت كه مردم را نيز، بدين حقيقت رهبرى كند، ولى مردم سرانجام او را به بى دينى، متهم و به مرگ محكوم ساختند و با آنكه وسيله فرار او فراهم بود. براى محترم شمردن قوانين وطن خويش، مرگ را استقبال كرد و جام شوكران را به طيب خاطر نوشيد. سقراط، كارهاى زشت و بد را از اشتباه و نادانى مى دانست و مى گفت: مردمان از روى عمل و به عمد، به دنبال شر نمى روند و اگر خير و نيكى را، تشخيص دهند، البته آن را اختيار مى كنند.
مثلا بايد ديد شجاعت چيست؟ و عدالت كدام است و پرهيزكارى يعنى چه؟ راه تشخيص اين امور، اين است كه آنها را به درستى تعريف كنيم. سقراط در سياست معتقد به قهر و زور نبود و با مردم مدارا و اقناع افكار را لازم مى دانست.
گفتار اين حكيم بزرگ، مصداق واقعى فرموده ى مولا است كه مى فرمايد:
و علما فى حلم

زبير در جنگ جمل

در غائله ى جنگ جمل، آنگاه كه دو لشكر، در برابر هم ايستاده و آماده ى جنگ بودند، اميرالمومنين عليه السلام به سپاه خود دستور داد، تيرى به جانب آنها نيندازيد و شمشير و نيزه را به كار نبريد، تا عذر شما، نزد خداوند مقبول باشد. پس از آنكه مسلم فرستاده ى اميرالمومنين عليه السلام در حالى كه قرآن در دست داشت و آنها را به حكم قرآن دعوت مى نمود، به شهادت رسيد و از آن پس كه عبدالله بن بديل خزاعى، از ميمنه ى لشكر با جسد غرقه به خون برادرش، به حضور مولا آمد و گروهى از ميسره ى سپاه، جسد مقتول ديگرى را آوردند و مولا چشمش به اجساد غرقه به خون شهيدان افتاد، دست به آسمان بلند نمود و عرض كرد اللهم اشهد: خدايا تو شاهد باش كه چگونه اين عزيزان قرآن را به شهادت رساندند. سپس بر مركب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سوار شد و در حالى كه سرش برهنه بود و نشانه اى از جنگ با خود نداشت، زبير را صدا كرد و فرمود: بيا با تو كارى دارم، زبير در حالى كه غرق در سلاح بود، به حضور مولا آمد آن حضرت به او فرمود: واى بر تو چرا اين غائله را بر پا نموده اى؟ زبير گفت: به خونخواهى عثمان قيام كرده ام!! مولا فرمود: خدا آن كسى را كه در قتل عثمان، از همه بيشتر مى كوشيد نابود كند، يعنى تو از كسانى بودى كه مردم را به قتل عثمان، ترغيب مى كردى و بيشتر از همه، انقلابيون و مردم را به نابودى او تحريص مى نمودى.
آنگاه فرمود: به ياد دارى، روزى كه من و تو پيامبر را در بنى بياضه "قبيله اى" در حالى كه بر الاغى سوار بود، ملاقات كرديم، همين كه چشم پيامبر به من افتاد، از روى شوق لبخند زد و تو نيز خنديدى و گفتى: يا رسول الله، على از شوخى و مزاح دست برنمى دارد، پيامبر فرمود: على را با شوخى چه كار و اضافه نمود و فرمود: على را دوست دارى؟ تو گفتى به خدا سوگند كه او را دوست دارم! پيامبر فرمود: به خدا سوگند، ديرى نمى گذرد كه بر على خروج نموده و با او مى جنگى، در حالى كه تو ظالمى و او مظلوم! زبير گفت: آرى، سپس گفت: چيزى كه از ياد رفته بود، به يادم آوردى، هم اكنون از گناهم استغفار مى كنم و اگر اين گفته به يادم بود، در اين جنگ شركت نمى كردم، اميرمومنان عليه السلام فرمود هنوز هم دير نشده مى توانى گذشته را جبران نمايى.
امام با حلم و بردبارى، تذكر خيرخواهانه را به وى داد و او را به اشتباهش،آگاه نمود. اما سرانجام، عمل زبير او را به كجا كشاند، مطلب ديگرى است كه با بحث ارتباط ندارد. صاحبدلى به مدرسه آمد ز خانقاه++
بشكست عهد صحبت اهل طريق را گفتم: ميان عالم و عابد چه فرق بود++
تا اختيار كردى از آن اين فريق را؟ گفت: آن گليم خويش به در مى برد ز موج++
وين جهد مى كند كه بگيرد غريق را

ميانه روى اهل تقوا در اقتصاد

و قصدا فى غنى
واژه ها
قصد: راه رفتن، ميانه روى، عدالت و حد وسط بين اسراف و تقتير.
غنى: توانگرى، بى نيازى و دولتمندى.
ترجمه:
پرواپيشگان در غنا و بى نيازى، ميانه رو هستند.
شرح:
قصد به معناى ميانه روى بين افراط، زياده روى و تفريط، كوتاه آمدن است و لازمه ى اين معنا، ترك اسراف و ترك تقتير و بخل ورزيدن مى باشد.
در اين عبارت چند احتمال وجود دارد:
١. آنكه براى دستيابى به توانگرى، از حدود اقتصاد و ميانه روى، خارج نشده و از حد وسط، تجاوز نمى كند، زيرا در صورت تجاوز از حد، در جهت كسب مال و تحصيل ثروت واجباتى از دست انسان مى رود كه جبران آنها مشكل خواهد بود، چه واجبات مالى و چه بدنى، زيرا ثروت اندوزى زياده از حد بيشتر موجب تضييع حقوق واجب و انفاقات خواهد بود و در راه تحصيل ثروت بيشتر افراد از عمل به واجبات بدنى، مانند: نماز، روزه، حج و غيره بازمى مانند.
٢. آنكه با وجود ثروتى كه در اختيار دارد، در حركات، سكنات و خلط آميزش با افراد، از تعادل بيرون نرفته و ثروت خود را به روى ديگران نمى كشد. طغيان و سركشى بر زندگى او حكومت نخواهد داشت، زيرا سركشى لازمه ى خود بى نياز ديدن مى باشد: كلا ان الانسان ليطغى ان راه استغنى. حقا كه انسان سركشى مى كند همين كه خود را بى نياز پندارد.
چرا انسان از كفر و طغيان بازنمى ايستد و سركش و مغرور مى شود، چونكه به غنا و دارايى ناچيز دنيا رسيده است، در حالى كه پرواپيشگان عكس اين افراد هستند و نظمى ويژه در رفتار و كردار و در مصرف و امور زندگى او، حاكم خواهد بود.
٣. در حال بى نيازى در مورد انفاق نمودن، از ميانه روى بيرون نمى رود، قرآن كريم، در مورد انفاق كه در اصل مرغوب است، تعادل را لازم مى داند و مى فرمايد:
و لا تجعل يدك مغلوله الى عنقك و لا تبسطها كل البسط فتقعد ملوما محسورا.: و دستت را به گردنت زنجير مكن و بسيار "هم" گشاده دستى منما تا ملامت شده و حسرت زده برجاى بمانى.
در تفسير اين آيه ى شريفه ى، روايت است كه زنى مسلمان، با زنى يهودى گرو بست بر اينكه حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم از حضرت موسى عليه السلام سخى تر است و براى آزمايش، زن مسلمان، دختر خود را نزد آن حضرت فرستاد و آن دختر، نزد آن حضرت آمد و گفت: يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم مادرم از شما پيراهنى را مى طلبد كه در بر شماست! حضرت به حجره ى خويش رفت و پيراهن خود را بيرون آورد و به وى داد و خود برهنه نشست، بلال اقامه ى نماز گفت و صحابه، منتظر بيرون آمدن حضرت بودند، ولى آن حضرت به سبب برهنگى، نتوانست به مسجد برود، آنگاه اين آيه نازل شد.
چكيده ى سخن مولا اينكه پرواپيشگان خواه در تحصيل مال و يا در رفتار و روش و خواه در انفاق، از حد تعادل بيرون نرفته و ميانه رو هستند. آنان نه مانند بخيلان بدبخت كه در تفريط هستند و نه مانند مسرفان و مترفان خوش گذران كه جز به اشباع خويش، به جايى نمى نگرند مى باشند و مى توان گفت اين دو نوع زندگى، شرافتمندانه، نخواهد بود و در اسراف بدتر زيرا به زندگى، حيوانى، نزديكتر است تا به زندگى انسانى.

اهل تقوا و خشوع در عبادت

و خشوعا فى عباده
واژه ها
الخشوع: تاثر خاص من المقهور قبال القاهر، بحيث ينقطع عن غيره بالتوجه اليه و الظاهر انه من صفات القلب ثم ينسب الى الجوارح او غيرها بنوع من العنايه. خشوع: آن حالت و تاثر ويژه از مقهور در قبال قاهر است به طورى كه با توجه به مقام قاهر، از غير او جدا و منقطع گرديده و تمام توجه را به سوى او معطوف نموده است، اين معنا بحق از صفات قلب است و مجازا به جوارح ديگر منتسب مى شود.
العباده: هى غايه الخضوع و التذلل و لذلك لا تحسن الا لله تعالى الذى هو مولى اعظم النعم فهو حقيق بغايه الشكر.: عبادت نهايت خضوع و تذلل و فرمانبرى است و اين جز براى خداوند متعال كه ولى نعمت است نيكو نيست، پس اوست كه سزاوار بى نهايت خضوع و تذلل است، به خاطر شكرانه ى نعمتهايى كه بر بندگانش كرامت نموده است.
ترجمه:
پرواپيشگان در عبادت خاشع هستند.
شرح:
شيخ مصلح الدين سعدى شيرازى در آغاز كتاب گلستان گويد:
منت خداى را عزوجل كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش، مزيد نعمت. هر نفسى كه فرومى رود ممد حيات است و چون برمى آيد مفرح ذات. پس در هر نفسى دو نعمت موجود است و بر هر نعمتى شكرى واجب.
از دست و زبان كه برآيد كز عهده ى شكرش به درآيد بنده همان به كه ز تقصير خويش عذر به درگاه خدا آورد ورنه سزاوار خداونديش كس نتواند كه به جا آورد و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها.: و اگر نعمت "هاى" خدا را شماره كنيد، آن را نمى توانيد بشماريد. زيرا در كثرت به حدى است كه در طور احصاء و شمارش نيايد با توجه به اينكه در هر نعمتى شكرى لازم است، بنابراين شكر نعم الهى از توان بنده، بيرون است زيرا نعمتهاى الهى لايتناهى است، اما شكرگزارى در حدود شمارش، قرار گرفته و متناهى است و هرگز متناهى را با غير متناهى، نتوان قياس نمود، تا در برابر يكديگر قرار گيرند. و با هم مقايسه شوند
در مورد تقسيم بندى عبادت و تنويع آن، محقق طوسى، در اخلاق ناصريه گويد: حكماى الهى عبادت را سه نوع دانسته اند:
١. عبادات بدنى، مانند نماز و روزه و حج و دعاها در موارد خاص و غيرها.
٢. عبادات روحى و اعتقادات صحيحه و علم به وحدانيت خداوند و تفكر در افاضات خداوند، بر جهانيان و در استحقاق ستايش و تمجيد مقام ربوبى.
٣. عبادت در تعاون اجتماعى و اين عبارت است از رعايت مقررات الهى و قوانين آسمانى در امور اجتماعى، مانند: داد و ستد، كشاورزى، امانت دارى، ازدواج، مودت و دوستى، كمك به نيازمندان، يارى ستمديدگان، نصيحت به مسلمين، جنگ با دشمنان خدا، دفاع از حريم مقدس ديانت و نظاير ديگر.
بنابراين نبايد تصور نمود كه عبادت، فقط در نماز، روزه، حج، زكوه و غيره انحصار يافته و از مسائل اجتماعى، در روابط مردمى، به دور ماندن و در گوشه اى خزيدن است.
در روايات، عبادت طورى معرفى شده است كه بيشتر حركات و سكنات آدمى را شامل مى شود و به حركت و تلاش گسترده، تشويق نموده است و تقريبا مى توان گفت: عملى از انسان صادر نمى شود، مگر آنكه تقرب به خدا در كنار آن وجود دارد: العباده سبعون جزءا افضلها طلب الحلال.: عبادت، هفتاد جزء دارد كه از همه برترطلب حلال است "و نمونه اى از آن عبادات است". اما اينكه خشوع واقعى، جايگاه آن قلب آدمى است، به اين علت كه دل در آن وقت تاثر خاص، در برابر قاهر پيدا مى كند و مفهوم زنده نگه داشتن نماز، از طريق حضور قلب تحقق مى يابد، تا به نعمى مانند: تفهم، تعظيم، رجاء و حياء متوجه شود، به اين معنا كه در جهت رسيدن به خشوع، نخست، به تفهم به مقام رب سپس عظمت پروردگار و پس از آن هيبت الهى و اميد به رحمت واسعه ى خداوند و به حيا در غيبت و شهود در نهان و آشكار، خاتمه يافته و راه يابد. طبيعى است اينچنين عبادتى كه در مقدمه ى آن، اين امور مهم قرار گيرد، آنچنان تذلل و فرمانبرى بر جان و روان او راه يافته و در پى خواهد داشت كه شايان توجه خواهد بود.
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم شخصى را ديد كه در حال نماز خواندن، ريش خود را به بازى گرفته بود، فرمود لو خشع قلبه لخشعت جوارحه.: اگر به دل فرمانبردار و مطيع بود، جوارحش، نيز فرمانبردار و خاضع بودند. بنابراين، خشوع قلبى، راهنماى خشوع ساير اعضا خواهد بود.

در عين تهيدستى آراسته اند

و تجملا فى فاقه
واژه ها
تجمل: خود آراستن، زيور بستن، خودآرايى، جاه و جلال. جمع آن: تجملات.
فاقه: نيازمندى، فقر، تنگدستى.
ترجمه:
در عين تهيدستى آراسته اند.
شرح:
يعنى در عين نيازمندى و تنگدستى، آنچنان خود را آراسته اند كه گويا نيازى در بين نبوده و در سختى روزگار خويشتن دارند، تجمل: صبر على الدهر و لم يظهر على نفسه.
و به تعبير ديگر، پرواپيشگان با آن تنگدستى و فقرى كه دارند، هرگز زبان به شكايت نگشوده و به مردم، نياز خود را اظهار نمى كنند، بلكه برعكس با خود آراستن، چنان وانمود مى كنند كه غنى و بى نيازند و اين حالت از قناعت و رضا، از تقدير الهى نشات گرفته و گوياى همت والاى آنهاست.
ان الله يحب الجمال و التجمل و يبغض البوس و التبائس.: خداوند متعال، زيبايى و خودآرايى را دوست دارد و در هم ريختگى و زارى فقيرانه را كراهت و دشمن دارد. پرواپيشگان چنان در مشكلات شكيبايند كه در عين فقر و نادارى، جاه و جلال خود را نگهدارى نموده و با خودآرايى و تجمل، در ديد افراد ناآگاه، بى نياز ديده مى شوند.
قرآن مى فرمايد: يحسبهم الجاهل اغنياء من التعفف تعرفهم بسيماهم لا يسئلون الناس الحافا.: فرد بى اطلاع، آنان را توانگر مى پندارد. آنها را از سيمايشان مى شناسى. با اصرار "چيزى" از مردم نمى خواهند.

اصحاب صفه و تجمل

آيه ى شريفه، درباره ى اصحاب صفه نازل شده است. آنها گروهى از مهاجران و در حدود چهارصد نفر مرد بودند و چون قرابت و خويشاوندى، با مردم مدينه نداشتند كه بر آنها وارد شوند و همچنين نمى خواستند زحمت و دردسرى براى مردم ايجاد نمايند، در گوشه اى از مسجد، سايبانى ساخته در آنجا سكونت داشتند.
اينان، اوقات شبانه روز را به عبادت و تعلم گذرانده و در جنگها و غزوات و مسائل اجتماعى، با مردم شركت فعال داشتند. تنها از مواد مصرفى زياد مردم، زندگى را به سختى مى گذراندند، زيرا از هيچ كس تقاضايى نمى كردند. و مردم ناآگاه از عدم سوال آنان، بى نيازشان مى دانستند، با اينكه آثار فقر، در چهره ى آنان نمايان بود آنها در برابر اعمالشان، رضاى الهى را خواستار بودند . در آيه نكته اى جالب توجه وجود دارد و آن اينكه مى فرمايد: لا يسئلون الناس الحافا: يعنى از مردم مدينه، با الحاح و اصرار چيزى نمى خواستند. اين نه به آن معناست كه سائل بودند، ولى اصرار نمى كردند، بلكه مراد اين است كه آنها، هرگز از كسى چيزى را نمى خواستند چه با الحاح و اصرار و چه بدون الحاح، به اين دليل كه اگر از كسى چيزى سوال و درخواست مى كردند در ديد مردم، بى نياز و عفيف جلوه نمى كردند و ديگر آنكه با تقاضا و تكدى فقرى وجود نداشت تا در سيماى آنان، اثر داشته باشد.
و اين جمله در حقيقت، سالبه به انتقاء موضوع است، يعنى سوالى در بين نبود تا با الحاف و الحاح يا بدون آن باشد فى المثل اگر بگويى، مانند فلانى كسى را نديدم به اين معنا نيست كه من مانند او كه وجود دارد نديدم، بلكه او مانند ندارد، تا او را ببينم.
آرى، اين خصلت تعفف و تجمل و خودآرايى، از بزرگترين امتياز و شخصيت يك انسان است كه نيازمندى نتواند او را به هر سو بكشاند، تا با خودباختگى، دست تكدى به سوى هر كس دراز نمايد.


۱۰
شكيبايى در برابر سختيها

شكيبايى در برابر سختيها

و صبرا فى شده
واژه ها
صبر: شكيبايى در تنگدستى، خودنگهدارى در چيزى كه عقل و شرع آن را مى پسندد، بردبارى در مصائب.
شدت: سختيهاى روزگار. جمع آن: شدائد است.
ترجمه:
پرواپيشگان، در سختيهاى روزگار صابر و شكيبايند
شرح:
در بيان اوصاف پرواپيشگان صبروا اياما قليله وجود داشت كه از استقامت آنان، حكايت مى نمود و در آنجا به تفصيل، درباره ى صبر و موارد آن سخن گفتيم، اما در اينجا به نكته ى ديگرى اشاره دارد و آن اينكه ممكن است، آدمى براى رسيدن به مقصود در آن حدى كه خطرى در پيش پاى خود نبيند، استقامت نمايد، به اين اميد كه در پى آن به آرزويش نائل آيد، اما اگر سختى به شدت رسيد، غالبا
استقامتها در هم مى شكند، زيرا در آن وقت اميدى براى انسان نمى ماند، تا در كنار آن استقامت نمايد و با خود مى گويد: در حال حاضر، عقب نشينى از صحنه اشكالى ندارد و اين عمل را به زمان ديگرى موكول مى كنم.
اما عمل ويژه اى كه پرواپيشگان خود را به آن موظف مى دانند و امتياز بزرگى كه در اين راه كسب مى كنند، استقامت در مقابل شدايد طاقت فرساست، از اينرو عينيت صبر، آنهم در شدايد، در وجود آنها ديده مى شود و موجب اعجاب و تحسين ديگران مى گردد. به همين جهت است كه اين بزرگ مردان، در يك دست قرآن و در دست ديگر شمشير دارند و به دفاع از عقيده و آرمان مقدس خود، از سويى و براى دفاع از حريم ديانت در پيشاپيش لشكريان جان بركف، مانند سدى آهنين، از سوى ديگر استقامت ورزيده و فداكارى و از خودگذشتگى را در حد عالى ارج مى نهند:
و يوثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصه. و هر چند در خودشان احتياجى "مبرم" باشد، آنها را بر خودشان مقدم مى دارند.
و در آيه ى ديگرى مى فرمايد:
ان الله يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص.
در حقيقت خدا كسانى را كه در راه او صف در صف، چنانكه گويى بنايى ريخته شده از سرب اند و جهاد مى كنند، دوست دارد.
و اينها نمونه ى ديگرى از صبر، استقامت و پايدارى آنها در ميدان جنگ است.
به هر حال، صبر و استقامت، به شكل عام، چيزى است و صبر در شدايد ويژه چيز ديگرى است و تفاوت اين دو قابل توجه مى باشد.

عبدالله بن رواحه و شكيبايى در جنگ

عبدالله، از طايفه ى خزرج و از انصار و از اهل مدينه و يكى از آن دوازده نفرى است كه در عقبه ى دوم، خدمت پيامبر رسيد و حضرت او را به رياست قبيله ى بنى حارث، از قبايل خزرج، منصوب نمود. وى از روزى كه اسلام آورد، تا آن روز كه به شهادت رسيد لحظه اى در پشتيبانى از اسلام و جهاد در راه خدا كوتاه نيامد و گفته اند كه عبدالله نخستين كسى بود كه براى اعزام به جبهه، آماده بود و آخرين نيرويى بود كه برمى گشت و در جنگهاى بدر، احد، خندق و ديگر غزوات شركت داشت.
از اينرو پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم محبت خاصى به او داشت و كارهاى مهم را به او واگذار مى كرد. در جنگ موته، جعفر طيار و زيد بن حارثه و عبدالله، فرماندهان سپاه اسلام بودند و پيامبر پرچم را به دست زيد بن حارثه داد و فرمود اگر زيد كشته شد، فرمانده شما جعفر است و اگر او شهيد شد، فرماندهى، به عهده ى عبدالله خواهد بود. مردى از يهود كه در آنجا حضور داشت، گفت: اگر اين مرد پيامبر باشد اين سه تن به ترتيب كشته مى شوند، پرسيدند: چرا؟ گفت: پيامبران بنى اسرائيل، اگر در زمان جنگ افرادى را چنين توصيف مى كردند، چه يك نفر يا صد نفر، يا بيشتر، همگى كشته مى شدند.
در وقت اعزام، مسلمانان سربازان را بدرقه نموده و آنها را دعا مى كردند كه با پيروزى برگردند و سربازان آمين مى گفتند، تنها كسى كه در وقت توديع گريه مى كرد و مى گفت: دعا كنيد، خداوند، شهادت را نصيبم نمايد، عبدالله بود، گفتند: چرا گريه مى كنى، گفت: هرگز به دنيا دل نبسته ام و به آن محبت ندارم، اما شنيدم كه پيامبر اين آيه را مى خواند: و ان منكم الا واردها.، علت گريه ام براى اين است كه ورود به دوزخ حتمى، اما به خروج از آن اطمينان ندارم.
عبدالله بن ابى بكر بن فرم گويد: از زيد بن ارقم كه يتيمى بى سرپرست و در كنار عبدالله و تحت تكفل او بود و او را در اين جنگ به همراه داشت، شنيدم كه مى گفت:
عبدالله اشعارى سرود، من فهميدم او آرزوى شهادت را دارد، بى اختيار گريه ام گرفت، او با عصاى كوچكى كه در دست داشت، آهسته بر بدنم، فرود آورد و گفت: بچه جان چه مى شود كه خداوند شهادت را روزى نمايد و تو بر مركب من نشسته، به مدينه بازگردى.
فخنقه الدره، فقال: و ما عليك يالكع، ان يرزقنى الله الشهاده و ترجع بين شعبتى الرحل.
اشعارى كه عبدالله به هنگام وداع مردم سرود اين است:
لكننى اسال الرحمان مغفره و ضربه ذات فرغ تفذف الزبدا او طعنه بيدى حر ان مجهزه بحربه تنفذ الاحشاء و الكبدا حتى يقولوا اذا مرو على جدثى ارشدك الله من غاز و قد رشدا از خداوند آمرزش مى خواهم و ضربتى مى طلبم كه در فرقم، شكاف وسيع ايجاد نمايد و مغزم را متلاشى، سازد و يا طعن نيزه اى كه به دست دشمن است مرگ مرا تسريع نمايد و حربه اى كه به احشاء و جگرم نفوذ نمايد، تا آنكه عابرين بر قبرم، بگويند، چه سعادتمند بود، اين رزمنده كه به رستگارى رسيد.
و اشعارى كه زيد از او شنيده اين بود كه به مركب خود خطاب كرده و مى گفت:
اذا اديتنى و حملت رحلى مسيره اربع بعد الحساء فشانك انعم و خلاك ذم و لا ارجع الى اهلى ورائى و جاء المسلمون و غادرونى بارض الشام، مشتهى الثواء وردك كل ذى نسب قريب الى الرحمن منقطع الاخاء هنا لك لا ابالى طلع بعل و لا نحل اسافلها رواء زمانى كه راحله ى مرا حمل نمودى و راه طولانى، بر پشت تو پيمودم، از آن پس مسافرتى، در پيش ندارم. كه بر تو بنشينم و بر تو مذمتى نيست زيرا در اين سفر آرزوى بازگشت ندارم من در سرزمين شام بمانم و مردم برگردند. آن روزى كه به لقاى پروردگارم نائل آيم، باكى ندارم كه پس از من نخلى پرثمر گردد و يا نهالى در زمين ريشه زند.
پس از وداع با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ياران و دعاى خير آنها، سپاه اسلام به سمت شام حركت نمود، در منزلى به نام معان "وادى القرى" به آنها خبر رسيد كه هرقل، با صد هزار رومى و صد هزار اعرابى كه در راه به آنها پيوسته، به قصد جنگ، در حركت و در ماب فرود آمده است لشكر اسلام، چند روزى در وادى القراى، توقف نموده، وارد شدند كه آيا مى توان، با سه هزار نفر، به جنگ دويست هزار نفر رفت يا نه؟
نتيجه ى مشاورت اين شد كه به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اطلاع دهند، تا امداد براى آنها بسيج نمايد و يا دستور بازگشت صادر نمايد.
عبدالله در آن وقت، سخنان مهيجى ايراد نمود و گفت: به خدا قسم تا به حال در هيچ جنگى، با اتكاى به كثرت نيروى نظامى، نجنگيده ايم، بلكه هميشه قدرت لا يزال الهى، پشتيبان ما بوده است. خدا را گواه مى گيرم كه در جنگ بدر، جز دو راس اسب و كمى اسلحه و نيروى انسانى، از يك سوم نه بيشتر، در مقابل كفار نداشتيم و پيروزى ما در آن روز، به اتكاء اسباب ظاهر نبود و آن وعده ى الهى بود كه ما را پيروز كرد. سخنان گرم و آتشين عبدالله به پايان نرسيده بود كه سربازان جان بركف، به حال آماده باش درآمده و آمادگى خود را براى جنگ ابراز كردند.
در اين جنگ، به ترتيب: زيد بن حارثه و جعفر به شهادت رسيدند و نوبت سردارى، به عبدالله رسيد، وى پرچم را به دست گرفته و وارد معركه ى جنگ گرديد و با عباراتى خود را تهييج نمود و پس از رزم فراوان خستگى بر وى عارض شد و در آن حال، خون بدن را به پيشانى ماليده و صورت به سوى مسلمانان برگردانيد و گفت: اى گروه مسلمان، برادرانتان را حمايت كنيد سپاه اسلام با مشاهده ى اين حال به صورت
گروهى به روميان حمله كردند و تلفات سنگينى به دشمن رساندند. در آن حال عبدالله از فرط خستگى از اسب فرود آمد.
پسر عموى وى، قطعه گوشت بريانى نزد او آورد و گفت: با خوردن اين گوشت، تجديد نيرو كن كه امروز زحمت فراوان تحمل نمودى! عبدالله گوشت را به دندان گرفت و ناگهان صداى تير و كمان و همهمه ى دشمن، از گوشه ى ميدان به گوشش رسيد گوشت را انداخت و به خود گفت: تو زنده اى و صداى دشمن بلند باشد؟ دوباره حمله را آغاز كرده و آنقدر جنگيد، تا به شهادت رسيد.

اهل تقوا خواهان حلال اند

و طلبا فى حلال
واژه ها
طلب: خواستن، جستن، خواهش، التماس، دوست داشتن و حصول چيزى بر وجهى كه سعى در تحصيل آن اقتضا كند.
حلال: روا، جايز شايسته، آنچه كه عمل بدان، يا خوردن و نوشيدن آن طبق احكام شرع روا باشد، مقابل حرام.
ترجمه:
يعنى پرواپيشگان در تحصيل حلال، مى كوشند، به اين معنا كه اگر چيزى شرع مقدس اسلام، آن را جايز بداند، خواستارند.
شرح:
اين جمله به روزى حلال اشاره دارد كه در ٨٥ آيه از قرآن كريم مطرح است. از باب مثال مى فرمايد:
اولئك هم المومنون حقا لهم درجات عند ربهم و مغفره و رزق كريم:
آنها به راستى اهل ايمانند. براى آنها نزد خداوند درجات، آمرزش و روزى نيكو خواهد بود.
در اين آيه كه از بازتاب صفات مومنان بحث مى كند از درجات، آمرزش و روزى نيكو براى آنها سخن مى گويد. اولا رزق الهى بر بندگان، با كرامت همراه است، زيرا اين روزى كه در برابر عوض نيست، به خلاف رزقى كه از خلق تحصيل مى شود كه آن در مقابل چيزى است و ثانيا رزق خداوند بر بندگان حلال است به اين جهت كه خداوند، روزى حرام براى بندگان جايز نمى داند بنابراين چگونه خودش، آنها را روزى حرام مى دهد؟
بنابراين، طلب حلال، ويژه ى اعمال پرواپيشگان است و با اين وصف از ديگر افراد ممتازند و روزى حلال در انحصار خوردن و آشاميدن نيست، هر چيزى كه در شرع دستور فعل و يا ترك آن صادر نموده حلال يا حرام است و اهل تقوا خواستار حلال اند نه حرام.
فى المثل، تحصيل مال و ثروت اگر مشروع باشد، حلال و اگر غير مشروع باشد حرام است. سخن گفتن، اگر با موانع شرع برخورد نكند حلال وگرنه حرام است. تحصيل علم با آن رتبه ى بالا كه دارد، اگر زير نظر شرع باشد، حلال و عبادت است وگرنه حرام خواهد بود. براى نمونه، مطالعه ى كتابهاى ضاله و گمراه كننده را مى توان نام برد كه آگاهى به آن، چون خطر دينى دارد، حرام است و همچنين موارد ديگر.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در سخنرانى "حجه الوداع" آنجا كه درباره ى روزى سخن ميراند فرمود:
فان الله تبارك و تعالى، قسم الارزاق بين خلقه حلالا و لم يقسمها حراما، فمن اتقى الله و صبر آتاه رزقه من حله و من هتك حجاب ستر الله عز و جل و اخذه من غير حله قص به من رزقه الحلال و حوسب عليه يوم القيمه.:
حقا خداى تبارك و تعالى، ارزاق را بين مخلوقات به شكل حلال تقسيم نموده، نه حرام. پس هر كس پرواپيشه سازد و با صبر و شكيبايى در انتظار حلال باشد، خداوند روزى او را از راه حلال تامين مى كند و آن كس كه عجولانه حجاب ستر الهى "مقدرات خداوندى" را هتك نمايد و به روزى غير حلال، روآورد، با دو مصيبت مواجه مى گردد:
١. روزى حرام براى او به جاى حلال قرار گرفته و از رزق حلال، محروم مى گردد،
٢. خداوند او را در روز قيامت به حساب مى كشد كه چرا حلال را گذاشتى و با شتاب حرام را اختيار نمودى.
اميرالمومنين عليه السلام در حالى كه مى خواست به مسجد برود، مردى را در آنجا ديد، فرمود: اين مركب مرا نگهدار، مرد همين كه ديد مولا وارد مسجد شد، افسار مركب را برداشته فرار كرد، على عليه السلام از مسجد بيرون آمد، ديد حيوان بدون افسار در جاى خود ايستاده است. با اينكه حضرت دو درهم در دست داشت كه در برابر آن خدمت آن مرد به وى بدهد. مولا با مشاهده ى حال، آن دو درهم را به غلام خود داد تا به بازار برود و افسارى تهيه نمايد. غلام به مرد افسار فروشى برخورد نمود كه افسارى در دست داشت و مى خواست بفروشد، غلام آن را خريد و نزد مولا آورد از باب اتفاق افسارى بود كه آن مرد دزديده بود مولا مركب را لجام زد و فرمود:
ان العبد ليحرم نفسه الرزق الحلال بترك الصبر و لا يزداد ما قدر له.
بى گمان، آدمى خود را از روزى حلال با شتاب بى موردى كه مى نمايد محروم مى كند، با اينكه بر روزى مقدر وى، چيزى افزون نمى گردد.
آرى انسانهايى كه از حرام اجتناب نمى كنند براى حفظ موقعيت اجتماعى خود و اينكه مردم نگويند اين مرد لاابالى است، به حيله هايى متوسل شده و عملى كه خود مى دانند حرام است، با نوعى فريب كارى كه ديده ى عوام را پر كند، در پوشش دين

تاثير لقمه حرام

شريك بن عبدالله نخعى قاضى، مردى دانشمند و زيرك بود، در حالات او نوشته اند كه مهدى عباسى او را به حضور فراخواند، تا از نزديك با او آشنا شود، زيرا شنيده بود او مردى زاهد و پارسا است، علاوه بر اين وى فضائل مولا امير مومنان عليه السلام را بازگو مى كند و مى گويد: خلافت هر كس جز على و اولاد او غير شرعى است. روزى نزد وى، معاويه را به حلم و بردبارى ياد كردند او گفت: آن كس كه حق را نشناخت و با مولا على عليه السلام جنگ نمود، هرگز حليم و بردبار نيست و بدين وسيله در ميان جامعه محبوبيت به سزايى كسب كرده بود. پس از حضور به نزد خليفه، مهدى به وى پيشنهاد كرد كه يكى از سه امر را اختيار كند! منصب قضا، تربيت اولاد خليفه و يا صرف يك نهار يا شام! شريك به فكر عميقى فرورفته، فهميد بد دامى براى او پهن كرده است، با خود گفت: از همه آسانتر صرف غذاست، چرا كه منصب قضا كار مشكلى است و از آن بدتر، تربيت فرزندان خليفه است، زيرا زبان مردم به رويم باز شده و مى گويند: چه شد كه گرگ زادگان را تربيت مى كنى، مگر نه اين است كه گرگ زاده عاقبت گرگ شود؟
بدين جهت صرف طعام را انتخاب نمود و موافقت خود را اعلام كرد، به آشپز مخصوص خود، دستور داد غذايى مطبوع براى روز موعود، تهيه نمايد. و نخعى در آن روز با خليفه هم سفره شد و پس از صرف طعام، آشپز گفت:
'يا اميرالمومنين! ليس هذا الشيخ، يفلح بعد هذا الاكله ابدا.': اين مرد پس از صرف اين غذا هرگز رستگار نخواهد شد.
دير زمانى نشد كه خود وى شخصا از خليفه، تقاضاى منصب قضا نمود و تربيت فرزندان او را هم، به عهده گرفت. يكى از روزها، حواله ى مقررى خود را در دست داشت و به دكان صرافى، براى گرفتن وجه الحواله ى خود مراجعه نمود، اتفاقا در آن روز جماعت زيادى براى گرفتن حواله، به صف ايستاده بودند، شريك در بين جمعيت حاضر شد و از صف بيرون آمد و بدون رعايت نوبت، به صراف گفت: زودتر حواله ى مرا پاس كن، صراف گفت: با كمى تامل وجه الحواله ى شما تقديم خواهد شد، اما شريك به صراف، فرصت پرداخت وجه به ديگران را نداد و تقاضا را تكرار كرد، صراف ناراحت شد و گفت: مگر پارچه ى قيمتى به من فروخته اى كه اين قدر عجله مى كنى؟ گفت: آرى از پارچه گرانتر فروخته ام، صراف گفت: چه چيزى فروخته اى؟ گفت: دينم را در مقابل اين حواله فروخته ام.
آرى، شريك با اينكه زمانى، به حقانيت على عليه السلام در امر خلافت اعتراف داشت، كارش به جايى رسيد كه به جهت رضايت خليفه، شهادت شيعيان را به جرم تشيع، در دادگاه نمى پذيرفت.
روزى محمد بن مسلم طحان كه از راويان جليل القدر و عظيم الشان شيعه بود جهت اداى شهادت و گواهى، به دادگاه آمد، اما شريك با اينكه مى گفت: وى در حديث موثق و در شهادت راستگوست، شهادت او را رد كرد! و محمد، جريان را به امام صادق عليه السلام گزارش داد، امام فرمود: چه شد كه شريك شهادت تو را نپذيرفت؟! خداوند او به قعر دوزخ اندازد.
اين اثر يك طعام حرام بود، چه رسد به اينكه كسانى در مدت عمر خود جز حرام غذايى نخورده اند به هر حال روزى حلال، رزق برگزيدگان و نيكوكاران است كه خداوند به آنان وعده داده است. در مجمع السلوك، فصل اصول اعمال، درباره ى توكل گويد: مشايخ، رزق را چهار قسم كرده اند:
١. رزق مضمون: 'و ما من دابه فى الارض الا على الله رزقها.': هيچ جنبنده اى در زمين نيست، مگر اينكه خداوند روزى او را ضمانت كرده است.
٢. رزق مقسوم: و آن عبارت است، از رزقى كه در ازل قسمت شده و در لوح محفوظ نوشته شده است.
٣. رزق مملوك: و آن عبارت است از اينكه ذخيره ى شخص باشد از درهم و دينار و اسباب.
٤. رزق موعود: و آن عبارت است از اينكه خداوند براى عابدان و صالحان وعده كرده است.
'و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب.': هر كسى كه تقوا پيشه سازد، خداوند او را در تنگدستى يارى دهد و روزيش از آن جايى كه به حساب نياورد، كرامت فرمايد.

اهل تقوا در هدايت مردم با نشاطاند

'و نشاطا فى هدى'
واژه ها
نشاط: جلد، چابك، شادمان و خرسند، گشادن گره به نرمى، گره زدن ريسمان.
'قال الراغب 'فى نشط': و قيل: الملائكه التى تعقد الامور. من قولهم نشطت العقده. و الناشطات نشطا و نشط فى عمله او الى عمله، خف و اسرع.': راغب در ماده ى 'نشط' مى گويد: و الناشطات نشطا: 'قسم به فرشتگانى كه جان مومنان را به آسايش و نشاط ببرند. فرشتگانى كه كارها در كف با كفايت آنهاست و امور گره خورده را مى گشايند.' و نشط فى عمله، يعنى: با چست و چابكى كار را به پايان رساند.
هدى: راه راست نمودن كسى را، رهنمونى، راهنمايى مقابل ضلالت.
و قال الراغب: الهدايه: دلاله بلطف و منه الهديه. راغب گويد: هدايت راهنمايى با محبت و لطف است و از اين معنا، هديه و بخشش است كه با لطف و محبت تحقق مى يابد.
ترجمه:
بنابراين معناى: 'و نشاطا فى هدى' اين است كه پرواپيشگان در امر هدايت و راهنمايى، چابكى و سرعت عمل، به كار گرفته و گرهها را مى گشايند و با لطف و مهربانى خاص، اقدام مى كنند و در مجموع، اين فريضه ى مهم را با اخلاص و طيب خاطر و به خاطر رضاى الهى انجام مى دهند. برعكس رياكاران خودنما كه جز خشنودى مردم، در هر كار ايده اى ندارند. آنها نيز نشانه ها و علاماتى دارند كه به آنها شناخته مى شوند.
شرح:
اميرالمومنين عليه السلام فرمود:
'ثلاث علامات للمرائى، ينشط اذا راى الناس و يكسل اذا كان وحده و يحب ان يحمد فى جميع اموره.' رياكاران خودنما، به سه علامت و نشانه، شناخته مى شوند: در ديد مردم بانشاط و چابك و در تنهايى كسل و بى حال اند و از همه بدتر آنكه در همه ى كارها، انتظار ستايش از مردم دارند و دوست دارند كه او را تعريف و تمجيد نمايند.

رهنمود رسول خدا

قال على عليه السلام:
'لما بعثنى رسول الله الى اليمن و قال: لى لا تقاتلن احدا حتى تدعوه الى الاسلام و ايم الله لئن يهدى الله على يديك رجلا خير لك مما طلعت عليه الشمس و غربت و لك ولائه.': على عليه السلام فرمود: آنگاه كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا جهت سركوبى متمردان، به يمن فرستاد دستور داد، با كسى جنگ مكن، مگر اينكه ابتدا او را به اسلام راهنمايى كنى. به خدا سوگند اگر خداى متعال، يك نفر را به دست تو توفيق هدايت بدهد و از بيراهه به راه آيد، براى تو از هر چه كه آفتاب بر آن مى تابد بهتر است و براى تو ولايت. بر او خواهد بود.
ولاء: به معناى محبت، صداقت، دوستى، خويشاوندى، قرب، ملك و پيوستگى دادن ميان دو چيز است.
تناسب معناى ولاء با هم كه ياد نموديم، در اينجا اين است كه فرد هدايت شده، در دوستى و صداقت با تو استوار خواهد بود. طبيعى است، فرد منحرف، با هدايت و راهنمايى ديگرى به راه آمده و در برابر اين احسان او را دوست خواهد داشت و هرگز از ياد نخواهد برد.
احتمال ديگر اينكه مراد از ولاء ولاى عتق باشد، زيرا اگر فردى بنده اش را آزاد نمايد ولاى ملكيت باقى خواهد ماند. تناسب اين معنا در اين مورد آن است كه او با هدايت و راهنمايى تو از آتش دوزخ آزاد گرديده و اين حق تو، بر عهده ى او هميشه باقى است.
احتمال سوم، ولاى امامت است و فرد هدايت شده، امامت و رهبرى تو را از جان و دل پذيرا خواهد شد و هميشه اين حق بزرگ را در وجود خود، احساس مى كند.
بديهى است، جنگ و خونريزى در آغاز، دردى را درمان نمى كند، از اينرو از ديدگاه اسلام عملى مبغوض است، مگر در صورتى كه افراد متمرد و سركش، در اثر لجاجت، از پذيرفتن هدايت امتناع نمايند، بلكه از هدايت ديگران نيز، جلوگيرى كنند و آتش جنگ را برافروزند.
اسلام پيش از هر نوع درگيرى كه به جنگ منتهى شود، هدايت با رفق و مدارا را به كار گرفته، تا شايد نصايح مشفقانه، سودمند واقع شود و از خونريزى و نكبتهاى ناشى از ستيز جلوگيرى نمايد.
آرى اگر هدايت، مفيد نيفتاد و بنا شد عضو فاسد، موجب فساد اعضاى ديگر گردد، آنگاه است كه جز قطع آن عضو چاره اى نخواهد بود و از اينجاست كه گويند: آخر الدواء الكى: آخرين راه درمان و علاج داغ نهادن است.

مفهوم هدايت در قرآن

قرآن كريم، در نخستين آيه ى از سوره ى بقره پس از معرفى قرآن، آن را راهنماى پرواپيشگان، ناميده است و اين كتاب شريف را تنها راهنماى اهل تقوا قرار داده است: 'الم ذلك الكتاب لا ريب فيه هدى للمتقين': اين كتاب "قرآن" كه شك و ترديدى در آن نيست راهنماى پرواپيشگان است.
اينجا سوالى مطرح مى شود كه اگر قرآن، دربست راهنماى و پارسايان و پرواپيشگان است؟ مردم ديگر چه كنند و سوال ديگر آنكه در قرآن، آيه اى وجود دارد كه امكان هدايت و رهبرى را براى عموم بيان مى كند و آن عبارت است از:
'ان هذا القرآن يهدى للتى هى اقوم.'. اين قرآن به طريقه و راهى كه پابرجاست، هدايت مى نمايد و جواب اين سوال را در پايان بحث، خواهيم داد و مى گوييم مراد از هدايت در اينجا چيست؟
سوال ديگر اين است كه هدايت، پس از تحقق تقوا قرار دارد، به اين معنا كه پرواپيشگان پس از آنكه به تقوا رسيدند، در حركت به سمت مقصد، از قرآن هدايت و رهبرى اتخاذ مى كنند، با اينكه تحقق تقوا بدون هدايت قرآن ممكن نيست، زيرا كه در تحقق تقوا، نخست اسلام و ايمان لازم است و پس از آن تحلى به صفات حميده و تخلى از رذائل اخلاقى و اين جز با هدايت قرآن، فراهم نمى شود و در نتيجه، تقواى پرواپيشگان موقوف به هدايت قرآن و رهبرى قرآن در اختيار پرواپيشگان است و ديگر اينكه در سوره ى حمد: آيه ى 'اهدنا الصراط المستقيم' به اسلام تفسير شده است، با توجه به اينكه نمازگزار در همان گام اول، مسلمان و در رتبه ى بعد نمازگزار است و جواب اين پرسش نيز، در تقسيم بندى مفاهيم هدايت، خواهد آمد.
پرسش ديگر، اينكه در قرآن هدايت را از پيامبر، نفى نموده و به خداوند اختصاص مى دهد، آنجا كه مى فرمايد:
'انك لا تهدى من احببت و لكن الله يهدى من يشاء و هو اعلم بالمهتدين' با اينكه بى ترديد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رهبر است و آيات بسيارى در قرآن، به رهبرى پيامبر اشاره دارد، از آن جمله مى فرمايد:
'انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا.':
حقا تو رسول و پيامبرى هستى كه شاهد بر اعمال، بشارت دهنده و ترساننده اى و دعوت به خدا و دين اسلام را بر عهده ى تو گذارده ايم.
بدون ترديد، دعوت به خدا همان رسالت و رهبرى است و مفهوم ديگرى ندارد.
در مورد اين آيه جوابى گفته اند و آن اينكه: اگر واژه ى هدايت به يك مفعول متعدى شود، براى راه نشان دادن است "ارائه ى طريق" و اگر به دو مفعول متعدى گردد، براى به مقصد رساندن "ايصال به مطلوب" است.
و در آيه ى كريمه كه هدايت به يك مفعول متعدى شده براى ارشاد و راهنمايى است و اين همان ارائه ى طريق است كه از پيامبر نفى نشده است و آنچه از پيامبر نفى شده، ايصال به مطلوب مى باشد، زيرا هدايت را در عمق دلها جان دادن، از آن خداست. اين جواب حتى در مورد اين آيه نيز، كارآيى ندارد، تا چه رسد كه جوابگوى ايراد در سطح عام باشد، به اين دليل كه در آيه، نفى كمال هدايت از پيامبر شده، نه نفى مطلق. به اين معنا كه شما نمى توانيد كسى را به كمال، در حد اعلا رهبرى نماييد. تكميل هدايت، در وجود هر فرد، توفيق الهى لازم دارد كه در حيطه ى قدرت شما نيست و ايراد ديگرى، به اين جواب آن است كه هدايت متعدى به دو مفعول، در همه جا، براى ايصال نيست به اين علت كه خداوند متعال، از قول مومن آل فرعون بازگو نموده مى فرمايد:
'يا قوم اتبعون اهدكم سبيل الرشاد.' و 'ما و اهديكم الا سبيل الرشاد.'
با اينكه به گفته ى شما، هدايت ايصال به مطلوب از آن خداست و لاغير. علاوه بر اين، قوم او با هدايت وى، ايصال به مطلوب نشدند. پس اين جواب صغرى و كبرايش ناتمام است.
و ديگر آنكه هدايت دو مفعولى، در اصل ايصال به مطلوب نيز ناتوان است زيرا در آيه ى كريمه: 'انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا.' با تعدى به دو مفعول، ايصال به مطلوب در بر ندارد، زيرا با رسيدن به مقصد و مطلوب، ديگر كفران معقول نيست
حاصل كلام اينكه هدايت متعدى به دو مفعول، در همه جا از آن خدا نيست. علاوه بر اين، در همه جا ايصال به مطلوب هم نيست.
ديگر اينكه در آيه ى: 'انك لا تهدى من احببت.' تنها در جهت ارائه ى طريق باشد، اين هم ناتمام است، به اين علت كه هدايت پيامبر، از هدايت خداوند نشات گرفته و از آن جدا نيست، به علاوه پيامبر داراى منصب امامت است و شان امامت، ايصال به مطلوب است، نه ارائه ى طريق.
اكنون بايد توجه نمود كه حل اشكال در كجاست و آيا راهى بر اين مشكل وجود دارد يا نه؟ تنها راه حل در اين است كه به مفهوم هدايت، توجه نماييم و بدانيم كه ماده ى هدى در قرآن چگونه است، هدايت در قرآن به پنج معنا آمده است:
١. ارشاد جهت عامه ى مكلفين: 'انا هديناه السبيل.'
٢. هدايت به معناى لطف خداوند، در حق بندگان شايسته ى تا بر اين امر باقى بمانند، زيرا هدايت در زياده و نقصان نوسان دارد: 'و الذين اهتدوا زادهم هدى.'
٣. اجر و پاداش در مورد هدايت: 'يهديهم ربهم بايمانهم.': اى يثيبهم ثواب الايمان'.
٤. هدايت به معناى قضاى حتم: 'من يهدالله فهو المهتد.': يعنى هر كس خداوند او را هدايت نمود به قضاى محتوم الهى، در ايمان باقى خواهد ماند.
٥. نفوذ حقيقت ايمان، در وجود اهل ايمان با امداد خداوند: 'لا ريب فيه هدى للمتقين.'
بنابراين پرسشى كه در 'هدى للمتقين' مطرح شده، معناى دوم هدايت، جوابگوى آن است يا پنجم، يعنى لطف الهى چنان شامل بندگان شايسته است كه هميشه به ايمان پايدارند و يا اينكه خداى متعال، حقيقت ايمان را در عمق وجودشان جاى داده است كه از ايمان جدا نمى شوند. اما سوال، در سوره ى حمد: 'اهدنا الصراط المستقيم.' به يكى از سه معناى دوم و سوم و پنجم هدايت، جواب گفته اند.
مطلب ديگرى كه در اينجا شايان ذكر است، اينكه اگر واژه ى "هدى" به هدايت نمودن و راهنمايى كردن، اختصاص داشته باشد، معناى نشاطا فى هدى' تنها در هدايت و رهبرى پرواپيشگان است، يعنى آنان در راهنمايى مردم، چابك و سريع اند و اگر هدى به معناى اهتدا نيز باشد، معناى اين كلام اين است كه پرواپيشگان در قبول هدايت 'به معناى مناسب' چست چابك اند، به اين معنا كه در فراگيرى هدايت، با شتاب اقدام مى كنند، تا هر چه سريعتر برطبق آن عمل كنند و دستورات لازم الرعايه را، سريعا به اجرا گذارند.

مناظره هشام با عمرو بن عبيد

از آنجا كه در لغت، هدى و اهتدا، در پاره اى موارد به يك معناست هر دو معنا درباره ى آنها صادق است. هشام بن حكم گويد: شنيده بودم، عمرو بن عبيد، در مسجد بصره، جلساتى دارد و مردم را از امامت منحرف نموده و مى گويد: انتصاب امام جهت راهنمايى مردم ضرورت ندارد. اين گفتار بر من گران آمد و با شتاب از كوفه آهنگ بصره نمودم، روز جمعه اى بود كه به بصره رسيدم، با عجله خود را به مسجد رساندم، جماعت زيادى دور او جمع شده بودند و به سخنرانى مشغول بود، صفوف جمعيت را شكافته، به زانو روبروى او نشسته گفتم: ايها العالم مردى غريبم و به قصد تشرف به حضور شما، مسافت زيادى راه را پيموده ام و مسئله اى دارم، اگر اجازه دهيد مطرح كنم؟ گفت: سوال تو چيست؟
گفتم: چشم داريد؟ گفت: فرزندم چيزى كه عيان است چه حاجت به بيان است.
گفتم: سوال من بر اين محور دور مى زند، گفت: بگو گرچه پرسشهايى احمقانه است، آنگاه گفت: آرى، چشم دارم گفتم: براى تو چه فايده دارد. گفت: با آن افراد و رنگها را مشاهده مى كنم.
گفتم: بينى چطور، گفت: آرى، گفتم: كارايى آن چيست؟ گفت: در تشخيص بوى بد و خوب، از آن استفاده مى كنم.
گفتم: دهان دارى، گفت: بلى، گفتم، براى چه؟ گفت: طعم اشياء را شناسايى مى كنم.
گفتم: گوش دارى، گفت: آرى، گفتم: براى چه؟ گفت: صداها را مى شنوم.
گفتم: زبان چه، گفت: آرى گفتم: براى چه؟ گفت: با آن سخن مى گويم.
گفتم: دست دارى، گفت: آرى، گفتم: با آن چكار مى كنى، گفت: كارهايم را به توسط آن انجام مى دهم. گفتم: پا دارى، گفت: آرى، گفتم: براى چه؟ گفت: با آن راه مى روم و از جايى به جاى ديگر منتقل مى شوم.
گفتم: قلب دارى؟ گفت: بلى، گفتم: با آن چه كار دارى؟ گفت: هر چه بر اين جوارح وارد شود، شناسايى مى كنم.
گفتم: با وجود اين اعضا و جوارح كه هر يك عملكردى دارند، از قلب بى نياز نيستند؟
گفت: نه، گفتم: چرا؟ گفت: اگر اعضا در عمل خود، دچار شك و ترديد شوند به قلب گزارش مى كنند، تا آنها را از حالت ترديد بيرون برده، به يقين برساند و از آن پس نسبت به كار خود ترديد نداشته، با يقين كار خود را دنبال كنند.
گفتم: پس وجود آن براى رفع ترديد و شك، در كار اعضاء لازم است و خداوند قلب را حجت بر اعضا قرار داده است كه اگر قلب نباشد، جوارح در كار خود متحير مى مانند، گفت: آرى.
گفتم: يا ابامروان "كنيه ى عمرو بن عبيد" خداى متعال، براى رفع ترديد و شك در اعضاى تو يك انسان امام و رهبر قرار داده است، تا از تحير و ترديد بيرون آمده و به يقين راه يابند، اما اين خلايق را بدون امام و پيشوا رها نموده، با اينكه حالت شك و ترديد در آنها وجود دارد؟
و آيا ممكن است بگوييم، خداوند بندگانش را بدون امام و رهبرى كه در سرگردانى و تحير، آنها را از ترديد بيرون آورده، رها نموده است؟ هشام گفت: وى ساكت مانده، سخنى نگفت آنگاه رو به من نموده گفت: تو هشامى؟ گفتم: نه گفت: با او نشسته اى؟ گفتم: نه.
گفت: از كجا آمده اى، گفتم: از كوفه، گفت: از اينكه، تو هشام هستى، ترديدى ندارم. پس مرا در بغل كشيد و بر جاى خود، جاى داد و خاموش ماند! چون توان سخن گفتن نداشت.

پرواپيشگان و پرهيز از آز

و تحرجا عن طمع
واژه ها
تحرج: پرهيز كردن از گناه، گناه كار شدن، بر آمدن از تنگى، جاى تنگ بسيار پردرخت كه ماشيه بدان رسيدن نتواند فرق بين حرج وضيق، در اين است كه حرج، تنگنايى است كه راه خروج ندارد، اما ضيق چنين نيست.
طمع: آزمند گرديدن، چشم داشت و توقع، مرسوم لشكر، اشتها و ميل بى حدى را گويند كه در شخص يافت شود، اگر چه آن ميل نسبت به اشياء جايز بوده باشد و در فارسى، بالفظ بستن، كردن، داشتن، گسستن و بريدن استعمال مى شود
الطمع: هو التوقع من الناس فى اموالهم و هو من شعب حب الدنيا و من انواعه و من الرذائل المهلكه.
طمع: چشم داشت از مردم در اموال آنها و اين از شاخه هاى دوستى دنيا و از انواع محبت به آن و از رذائل مهلكه است.
ترجمه:
با جمع بندى لغات و معانى آنها، مفهوم عبارت مولا چنين است: پرواپيشگان خود را در تنگناى گنه خيز طمع و چشم داشت قرار نداده و ديده ى طمع در اموال مردم بربسته اند، زيرا اين توقع نابجا از شاخه هاى: حب الدنيا است و محبت دنيا ريشه و اساس برخى از گناهان و بلكه همه ى گناهان است. از اينرو پرواپيشگان خود را از حرج و ضيق طمع نجات داده اند.
شرح:
ديده بر اموال و دارايى مردم دوختن، علاوه بر ذلت و دنائت طبع خصومت و دشمنى نيز، در پى دارد و گناهانى مانند رشك بردن، كينه توزى، غيبت، تملق، مداهنه با گنهكاران كه هر يك به تنهايى مهلك و نابودكننده است، از عواقب و پيامدهاى طمع است.
انسان طمع كار است كه با توقع بيجا عزيزترين دوست و نزديكترين فرد را از دست مى دهد، به اين علت كه خواسته ى او را برآورده نكرده است و اين آتش طمع است كه وقتى در نهاد انسان آزمند زبانه كشيد، خودى و غير را نمى شناسد و اگر به خواسته ى خويش نرسد همه را در كام خود كشيده و نابود مى كند. در حديث آمده است كه:
رايت الخير كله قد اجتمع فى قطع الطمع عما فى ايدى الناس.:
نيكيها و خوبيها را همه در طمع بريدن از اموال و دارايى مردم، ديدم "به اين علت كه طمع كار جز به خود و كار خود نمى انديشد. از اينرو، نيكى و نيكوكارى نزد او مفهوم محترمى نخواهد داشت".
فردى كه به شخصيت خود اتكا ندارد هرگز بر مشكلات پيروز نخواهد شد و با افراد جامعه، برخورد مهرانگيز و شايسته اى نداشته و مورد احترام جامعه نخواهد بود.
امام باقر عليه السلام فرمود: بئس العبد عبد يقوده و بئس العبد عبد له رغبه تذله.:
بد بنده اى است آنكه طمع او را به هر سو بكشاند و بدبنده اى است آنكه رغبت نابجا او را به ذلت اندازد.
چنين فردى نه دوستيش اعتبار دارد و نه در مجالست و همنشينى او خيرى وجود خواهد داشت. در حديث ديگرى آمده است: اياك و الطمع فانه الفقر الحاضر. از طمع بپرهيز، زيرا آن فقر و كمبودى است كه در حال حاضر در تو وجود دارد "و به همين علت است كه به دارايى مردم چشم دوخته اى".
از اشعب بن جبير، معروف به اشعب طماع كه در طمع كارى ضرب المثل است و گويند: فلان اطمع من اشعب.: فلانى آزمنديش از اشعب بيشتر است. پرسيدند، طمع و چشم داشت تو در چه حد است؟ گفت: هيچگاه عروسى را به خانه داماد نبردند، مگر اينكه جلو خانه ام را آب پاشيدم، به اين اميد كه مى خواهند آن عروس را به خانه ى من بياورند و هرگاه فردى با فرد ديگرى سخن مى گفت، گمان من اين بود كه گوينده، به شنونده سفارش مى كند كه پولى به من بدهد. گفته اند او ديوار خانه ى خود را سوراخ كرده بود و دست خود را در آن فروبرده بود به طمع اينكه، عابرين وجهى را در دستش بگذارند! از او پرسيدند آيا در مدت عمرت، حديثى را به ياد دارى، گفت: آرى احاديث زيادى از عكرمه شنيده و از حفظ دارم گفتم: يكى از آنها را براى ما بازگو كن، گفت: شنيدم از عكرمه و او از ابن عباس و او از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود: دو خصلت است كه به مومن اختصاص دارد، عكرمه يكى از آن دو را از ياد برد و من دومى را فراموش نمودم.

صالح بن على و آزمندى

صالح بن على صخم، كاتب و نويسنده ى معروف عصر خود، با ابوخالد احول وزير تشريفات مامون دوستى ديرينه و رفاقت تنگاتنگى داشت. وى گويد: روزى جهت درخواست مبلغى كه سخت به آن نياز داشتم، به منزل او رفتم، وى هر روز پس از طلوع فجر و پيش از همه ى كارمندان، به دفتر كار خود مى رفت. آن روز پيش از طلوع فجر، در منزل وى به انتظار او نشستم و با خود فكر مى كردم كه با آن همه صميميت ديرينه، در اولين برخورد مرا تحويل خواهد گرفت، بدين جهت عباراتى را كه در شان برخورد و ملاقات با يك وزير است چنين در ذهن خود، رديف كردم: جناب وزير نادارى و تنگدستى از سويى و مطالبه ى طلب كاران از سوى ديگر، سخت پريشانم نموده، به اين علت در وقتى غير مناسب مزاحم شده. ترديدى نداشتم كه از سوى وزير، با محبت و خوشرويى مواجه مى شوم، اما متاسفانه در نخستين برخورد با عباراتى كه تقديم وى كردم، با قيافه ى عبوس و درهم وزير روبه رو شدم! پس از ملاقات به او سلام كردم اما وزير با سنگينى جواب داد و با تندى رو به من كرد: و گفت: مردم تا چه حد از ما توقع دارند كه گاه و بيگاه از ما سلب آسايش مى كنند و سپس گفت: چرا وقت ملاقات ندانسته به در منزل ما آمدى؟ صالح گويد چنان سخنان تلخ او ناراحتم كرد كه خود را از ياد بردم و با شرمندگى زايد الوصفى، در حالى كه اشك ديدگانم را پر نموده و رنگم پريده بود، راه خانه ام را در پيش گرفتم، وقتى به منزل خود رسيدم، همسرم دريافت كه خيلى ناراحتم، از ناراحتم جويا شد، در جواب او غير از يك سخن "اشتباه كردم" نگفتم. از آن پس هر وقت به ياد اين ماجرا مى افتادم خود را سرزنش و به خود مى گفتم چرا نسنجيده به خانه ى وزير رفتى، مگر نمى دانستى، پست وزارت حساس است، دوستى و رفاقت آن زمان ارزشمند است كه هر دو نفر در يك سطح باشند، اما اگر يكى به مقام والايى همچون وزارت ارتقاء يافته باشد نه دوستى مطرح است و نه چيز ديگر.
من در برابر اين سرزنشها جوابى نداشتم، جز اينكه به خود بگويم: تا زنده ام از خانه بيرون نروم، تا خداوند مشكلم را گشايش دهد.
آن روز وزير، از هر روز ديرتر به دفتر كار خود رسيد و طبق معمول كه در وقت معين با خليفه ملاقات مى كرد، نتوانست در آن وقت به ديدن مامون برود، از اينرو ديدار وى با خليفه، به تاخير افتاد. مامون علت تاخير را پرسيد و ابوخالد جريان ديدارش با من و علت تاخير خود را مو به مو نقل كرد و خليفه بى درنگ از چگونگى حال صالح سوال نمود، وزير شخصيت و خصال حميده ى صالح را بازگو نمود، مامون گفت: شما كار بدى كردى كه چنين شخصيتى را ناراحت نموده و از در خانه ات راندى، مگر نمى دانى اينگونه افراد در جامعه عزيزالوجودند، اكنون به تو دستور مى دهم به منزل او رفته از او عذرخواهى كنى و حاجات او را از جانب من برآورى، وزير گفت: بر ديده منت دارم و فورا راه خانه صالح را در پيش گرفت، وقتى به در خانه ى صالح رسيد، از او اجازه ى ورود خواست صالح گفت: كيست كه در اين وقت به خانه ى ما آمده؟ وزير با شرمندگى و آرام آرام گفت: دوست عزيزم من ابوخالد احوال هستم كه جهت عذرخواهى و گذشت از تقصير خدمت شما آمده ام صالح او را استقبال نموده و با گرمى مصافحه و معانقه نمودند، سپس گفت: وزير شما كجا و اينجا كجا؟ وزير گفت: استدعايم اين است كه گذشته را به ياد من و خود نياورى! آنگاه، آنچه در بين او و مامون درباره ى صالح گذشته بود بازگو كرد، سپس گفت: خليفه شما را سلام رساند و دستور داد تا نياز شما هر قدر باشد تامين كنم، صالح گويد: وى سيصد هزار درهم به خاطر بدهى و سيصد هزار درهم، براى مصارف منزل و حكم امارت يكى از ايالات مصر كه مامون به من داده بود به اضافه ى هزينه ى سفر، به من تسليم كرد.
از اين داستان آموزنده، مى توان دريافت، كه چگونه يك شخصيت علمى، بر اثر طمع و چشم داشت، با خجالت و شرمندگى مواجه شد، گرچه در پايان به عطاى خليفه نائل گرديد، اما علت شكست و شرمسارى وى، در آغاز همان طمع و آزمندى او بود كه خواست از راه دوستى، مالى به دست آورد آرى: اكثر مصارع العقول تحت بروق المطامع.: برق خيره كننده ى طمع و آز، خردها را پايمال مى كند.

پرواپيشگان و ترس از اعمالشان

يعمل الاعمال الصالحه و هو على وجل
واژه ها
صالح: نيكو، اعمال صالحه كارهاى نيكو- رجل صالح، مرد نيكوكار.
وجل: احساس ترس، بيم و خوف. جمع آن: اوجال است
ترجمه:
يعنى يك فرد پرواپيشه با اينكه كارهاى نيكو و پسنديده را انجام مى دهد، خائف و ترسناك است.
شرح:
اين جمله و چند جمله ى بعد، تا آنجا كه نگارنده در شرحهاى نهج البلاغه بررسى كرده است هيچكدام به علت تغيير اين عبارت و مابعد آن اشاره اى نكرده اند، شايد علت اين باشد كه در نشانه ها و علامتها پرواپيشگان عينتيت آنها در تشخيص لازم است و در اين صفات، علاوه بر عينيت و تحقق خارجى استمرار و تجدد نيز، ضرورت داشته باشد، مثلا در شكرگزارى و ذكر، نه تنها يك بار بلكه تجدد و استمرار
آن، در حد توان لازم است و به همين علت، فعل مضارع كه براى تجدد و حدوث است آورده، تا نمايانگر تجدد و دوام باشد.
محاسبه ى دقيق در رفتار پرواپيشگان و پارسايان، نشانگر اين است كه آنها نه تنها گرد معصيت نمى گردند، بلكه از انديشه ى حرام و فعل مكروه و حتى انديشه ى مكروه نيز به دورند و اعمال آنها از تقرب به خدا چه در عبادت و غير آن به هيچ وجه جدا نيست و در مجموع كارهايشان علاوه بر شرايط صحت، شرايط قبول را نيز، رعايت مى كنند. در اين حال كه همه شرايط موجود است، چيز ديگرى نيز لازم است و آن تقواست چرا كه خداوند مى فرمايد: انما يتقبل الله من المتقين. و بايد آنچنان اعمال را با ارتباط به يكديگر در گستره ى تقوا قرار دار كه نقصى در يكى، به كمال ديگرى ضرر نرساند.
به هر حال با استمرار كارهاى نيكو به وسيله ى تقوا، اميد مى رود و با تحقق تقوا بيم و خوف نيز، همراه است به اين معنا كه تقوا چنان انسان را در بيم و خوف قرار مى دهد كه براى خود و براى عمل نيكويى كه انجام داده، ارزشى قائل نيست و تنها عظمت الهى است كه گستره ى وجود او را فراگرفته و هميشه لرزان است كه مبادا اعمال او قابليت قبول را نداشته باشد.
روى عن زين العابدين عليه السلام انه كان فى التلبيه و هو على راحلته و خر مغشيا عليه، فلما افاق، قيل له فى ذلك، فقال: خشيه ان يقول لى: لا لبيك و لا سعديك.: درباره ى امام زين العابدين عليه السلام گفته شد كه آنگاه كه بر شتر سوار بود و تلبيه مى گفت، ناگهان بيهوش شد و بر زمين افتاد و چون به هوش آمد از آن حضرت علت اين مدهوشى را پرسيدند، حضرت فرمود: ترسيدم كه بگويم: لبيك و خداوند جواب دهد: لا لبيك و لا سعديك..


۱۱
شكر و ذكر اهل تقوا

شكر و ذكر اهل تقوا

يمسى و همه الشكر و يصبح و همه الذكر
واژه ها
صباح و مساء: بامداد و شبانگاه، صبح و عصر.
هم: آنچه بدان قصد كنند، بستن دل به انجام كارى قبل از انجام آن چه نيك باشد و چه بد.
شكر: ثناى جميل بر محسن و سپاس و در عرف علما: اظهار نعمت منعم است به واسطه دل و زبان، توصيف شى ء به نيكى بر وجه تعظيم و بزرگداشت براى نعمتى به وسيله زبان و اركان.
برخى گفته اند شكر بر سه قسم است: شكر قلبى و آن تصور نعمت است، شكر زبانى و آن سپاس و ثناى بر منعم است و شكر جوارح كه آن سپاس نعمت در حد استحقاق است. اگر خداوند را شكور و رحيم گويند، به اين معناست كه انعام و احسان او، بر بندگان در برابر عبادات آنها
ذكر: ياد كردن، تذكار، گفتن، بيان كردن، بر زبان راندن، در مقابل صمت. بدانكه ذكر را معانى بسيار است، ١. ذكر به معناى تلفظ به شى ء ٢. حاضر ساختن چيزى در ذهن، ٣. ذكر معناى مصدرى، ٤. مواظبت بر عمل، خواه واجب و خواه مستحب، ٥. ذكر زبان و جز اينها.
ذكر در آيات قرآن به سيزده معنا آمده است و نيز، گفته اند: ذكر نشستن بر بساط استقبال است، پس از اختيار جدايى از مردم و ذكر بر ساير اعمال افضل است، چه در حديث است از حضرت پيغمبر صلوات الله و سلامه عليه پرسيدند: اى الاعمال افضل؟: چه عملى برتر از ساير اعمال است؟ فرمود: اينكه بميرى و زبانت به ذكر حق گويا باشد.
ترجمه:
پرواپيشه در شامگاه و بامداد در حال شكرگزارى و ذكر و ياد خدا به سر مى برد و در اين دو وقت به اين دو عمل دل بسته است به اين معنا كه در مقابل نعمتهايى كه خداوند به او بخشيده است شبها به شكرگزارى نعمت مى گمارد و به اين اميد كه خداوند متعال كمالات نفسانى و بدنى را به او عنايت فرمايد از بامداد تا شبانگاه به ذكر او مشغول است ممكن است مراد شكر و ذكر در مجموع شبانه روز، بدون اختصاص به اين دو وقت باشد، با اين تفاوت كه شب هنگام براى شكرگزارى مناسبتر و بامدادان به ذكر خدا مشغول بودن اولى تر است.
شرح:
خوئى گويد: بر حسب رواياتى كه وارد شده است علت اهتمام به ذكر، در بامداد و طول روز، به خاطر تاكيد استحباب در اين وقت است.
عمير بن ميمون گويد: رايت الحسن بن على عليهماالسلام يقعد فى مجلسه، حين يصلى الفجر حتى تطلع الشمس و سمعت، يقول: سمتعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول: من صلى الفجر ثم جلس فى مجلسه يذكر الله حتى تطلع الشمس، ستره الله عز و جل من النار ستره الله عز و جل من النار، ستره الله عز و جل من النار.:
حسن بن على عليهماالسلام را در جايگاه نماز ديدم در حالى كه تا طلوع به ذكر گفتن مشغول بود شنيدم كه مى فرمود: پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آن كس كه فريضه ى صبح را به جا آورد و در مصلاى خود بنشيند و تا طلوع آفتاب ذكر خدا گويد، خداوند او را از آتش دوزخ نگه مى دارد "و سه مرتبه اين جمله را تكرار نمود".
علت ديگر آنكه خداوند، روزها را به كسب معاش اختصاص داده و مى فرمايد: و جعلنا النهار معاشا. ذكر خدا در صبحگاه موجب جلب رزق است. امام صادق عليه السلام فرمود: الجلوس، بعد صلاه الغداه فى التعقيب و الدعاء، ابلغ فى طلب الرزق من الضرب فى الارض نشستن در مصلا بعد از نماز صبح، با اشتغال به تعقيب نماز و دعا كردن تا طلوع آفتاب، از حركت و تلاش به رزق نزديكتر است.
اما اهتمام يك فرد پرواپيشه به شكر در شب، به اين علت است كه شب هنگام جهت شكرگزارى به قلب و زبان و به جوارح انسب است، به اين دليل كه شبانگاه، زمان خوبى براى اداى اين واجب خواهد بود و اگر مراد از ذكر، تذكر دادن و ياد گرفتن باشد، باز با روزها تناسب دارد، زيرا در بازار كسب و كار، تذكر دادن و ياد گرفتن و به ياد خدا بودن لازم است، تا در اين مسير به معاملات حرام گرفتار نگردد.
و شبانگاه كه از كيد و مكر شياطين، به هر دو معنا درامان است، به شكرانه ى نعمت اطاعت از پروردگار، پيشانى را به آستانه ى نياز رب الارباب مى سايد.

پرواپيشگان شبانگاه خائف و بامداد خرسندند

يبيت حذرا و يصبح فرحا حذرا لما حذر من الغفله و فرحا بما اصاب من الفضل و الرحمه
واژه ها
بات، يبيت فى مكان اقام ليلا فيه نام ام لا و عن الفراء: بات الرجل اذا سهر الليل كله فى طاعه الله او معصيته و قال الليث: و من قال: بات فلان اذا نام فقد اخطا الا ترى انك تقول: بت اراعى النجوم.:
بات يعنى شب در جايى ماندن چه خواب و چه بيدار. فراء گويد: بيدار بودن، خواه در طاعت و خواه در معصيت. ليث گويد: آن كس كه گويد: فلانى بيتوته كرد، يعنى: خوابيد، اشتباه گفته، چرا كه مى گويى، شب در حالى كه ستارگان را مى پاييدم به صبح رساندم "و بيتوته يعنى شب ماندن در جايى و شب زنده دارى كردن است".
حذرا: پرهيزكننده، پرهيزنده، ترسنده، احتراز، استعداد، نزع و اضطراب فرح: شادمانى، شادى، سرور و آن كيفيت نفسانى خاصى است كه منشاء وصول به مطلوب لذت بخش است.
غفلت: بى خبرى، ناآگاهى، بيخردى، غافل، بى خبر، ناآگاه و بى خرد
فضل: افزونى، برترى، احسان، بخشش، رحمت، مهربانى، شفقت، بخشايش و عفو
ترجمه:
با توجه به معانى لغات، مفهوم كلام مولا اين است كه: يك پرواپيشه، در شب ترسان و بيمناك و بامداد خوشحال و مسرور است. علت ترس او در شب، خوف از ناآگاهى و غفلت زدگى است، اما در سپيده دم، شادمان و مسرور است به اين معنا كه در غفلت زدگى قرار نگرفته است و رحمت و بخشايش پروردگار، شامل حال او گرديده است نكته ى شايان توجه در اينجا اين است كه بيمناكى در شب و شادمانى در روز، از باب مثال است، نه اينكه، منظور خوف به شب اختصاص يافته و خوشحالى و شادمانى به روز ارتباط دارد، بلكه در مجموع شب و روز، از خوف و خشيت و شادمانى و سرور بيرون نيست و اين همان معناى تعديل خوف و رجا، در وجود مومن است كه از بيمناكى، به حذر و از رجا، به فرح و شادمانى تعبير شده است. به هر حال تناسب دارد به برخى از آيات در مورد غفلت توجه نموده، تا بدانيم كه هر خاكى كه بر سر انسان ريخته مى شود از ناآگاهى و بى خردى او است.
شرح:
سخنى درباره ى غفلت.
اولا بايد توجه نمود كه علت بى خبرى و غفلت زدگى چيست؟ و چرا انسان از خود بى خبر، مى شود و اين علت در كجاست و درمان اين ناآگاهى چيست؟ اما علت از خود بى خبر شدن و خود را فراموش نمودن همانا از ياد بيرون رفتن و به جاى ديگر توجه كردن مى باشد و عللى كه آدمى را به نسيان مى اندازد و بالمال خدا را فراموش مى كند، عبارتند از: حب دنيا، حب رياست، جمع ثروت، غرور سلطنت و مانند اينها .
قرآن كريم، در توبيخ و سرزنش افراد ناآگاه و غافل به علت غفلت آنها و بى خرديشان اشاره نموده و مى فرمايد: يعلمون ظاهرا من الحياه الدنيا و هم عن الاخره هم غافلون.:
مردم تنها به امور ظاهرى زندگانى دنيا آگاهند و از عالم آخرت و ثواب و عقاب آن، بى خبرند.
در اين آيه، توجه به دنيا و وابستگى به آن را، علت ناآگاهى از عالم آخرت و ثواب و عقاب و بالملازمه، تمرد از فرمان پروردگار، مى داند.
و من اضل ممن يدعوا من دون الله من لا يستجيب له الى يوم القيمه و هم عن دعائهم غافلون.: و كيست گمراه تر از آن كس كه مى خواند غير از خدا را، كسى كه دعاى او اجابت نمى كند "قادر بر اجابت نيست" و حال آنكه از دعاى خود غافل اند
در اين آيه، نكوهش متوجه خواندن غير از خداست و علت بى خبرى از خود نيز، خواستن حاجت از بتهاست "يعنى از خدا بريدن و به غير پيوند شدن" به اين معنا كه آدمى بر اثر بى خردى، فعل ربوبى را از غير بخواهد و روى نياز را به سوى موجودى مانند خود، نشان دهد در حالى كه اين نياز را وى تا روز قيامت نمى تواند برآورده سازد:
فاليوم ننجيك ببدنك لتكون لمن خلفك آيه و ان كثيرا من الناس عن آياتنا لغافلون.
پس امروز "تو را در درياى هلاكت غرق نماييم" و بدنت را براى عبرت خلق و بازماندگانت، به ساحل مى رسانيم. و قطعا بسيارى از مردم، از آيات قدرت ما سخت غافل و ناآگاه اند.
در آيه ى نخست، از قدرت قاهره ى الهى بحث نموده و آيتى از آيات قدرت خود را كه غرق فرعون و يارانش و نجات بدنهاى آنهاست، در ديد عبرت نگر خلق، قرار داده است و پس از آن از غفلت و بى خردى برخى مزدور، سخن مى گويد كه با بى خردى و نادانى، قدرت موهوم بنده اى عاجز و ذليل را، در برابر توانايى الهى قدرت پنداشته اند.
به هر حال، در اين آيات و آيات ديگر، لبه ى تيز اعتراض متوجه مردمى است كه از فطرت الهى كه با جان آنها آميخته شده بى خبرند، با اينكه علائم و نشانه هاى اين فطرت پاك از درون آنها جوشش مى زند و آنها را به سير الى الله مى خواند و از برون، نداى پيامبران، به هميارى عقل آنها را متوجه اين فطرت لطيف مى سازد ولى آنان گوش فرانمى دهند. آن بى چارگان دل از حق بريده، به منادى درون و برون توجه نكرده و به پيروى از نفس اماره، آمال شيطانى را دنبال مى كنند.
از اينجا امتياز پارسايان و سالكان راه حق و پرواپيشگان مدهوش عالم غيب و شهود، پيداست كه چگونه از ماسوى الله، دل بريده اند و تمام توجه خود را به سوى خداوند معطوف ساخته اند.
آنان با اينكه خدانگرى و خداجويى در سراسر وجودشان عميقا مشهود است، از يكسو در اضطراب اند كه نكند در اثر يك لحظه از خود بى خبر بودن، از بساط قرب به دور بمانند و از سوى ديگر، با نظر توجه به فضل و رحمت الهى، شادمانند، چرا كه رحمت پروردگار، بر غضب و قهرش سبقت گرفته است.
مسعده بن صدقه از امام صادق عليه السلام روايت مى كند كه آن حضرت فرمود: من سرته حسنته سائته سيئته فهو مومن. هر كس حسناتش او را شادمان نمايد و گناهانش وى را غمگين سازد، بدون ترديد مومن است. آنها با نظر به حسنات شادمانى ساز، به شكرگزارى مى پردازند و زمانى كه تاريكى گناه آنها را منقبض كند، به فكر استغفار و توبه مى افتند و در هر دو حال از طريق شهادت به لقاى پروردگار آرزومندند. سعد بن ربيع بن عمرو بن ابى زهير انصارى خزرجى، عقبى، بدرى، نقيب و يكى از نقباى انصار كه سيره نويسان گفته اند: او و عبدالله بن رواحه، نقيب بنى حارث خزرج بوده اند.
نقباى دوازده گانه "اثنى عشر" عبارتند از: سعد بن عباده، اسعد بن زراره، اسيد بن خضير، عبدالله بن عمرو بن حزام، سعد بن ربيع، سعد بن خيثمه، منذر بن عمرو، عبدالله بن رواحه، براء بن معرور، ابوهيثم بن تيهان، عبدالله بن صامت و رافع بن مالك.
وى در عقبه ى اول و دوم، به حضور رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم رسيد و در جنگ احد، به فيض شهادت نائل گرديد.

داستان سعد بن ربيع به هنگام شهادت

يحيى بن سعيد گويد: روز احد پيامبر فرمود: كيست كه از سعد، اطلاع آورد؟ مردى گفت: من براى شما خبر مى آورم آنگاه خود را به خط مقدم رساند و در ميان كشتگان به جستجو پرداخت تا از وى اطلاع يابد، پس از جستجو، سعد را در ميان شهيدان يافت، سعد گفت: از جنگ چه خبر و در اينجا براى چه كارى آمده اى؟ گفت: جنگ با تعدادى شهيد و زخمى از ما و كشته و زخمى افزونتر از دشمن، پايان يافت و اكنون پيامبر به من ماموريت داده است تا از شما خبرى بگيرم. سعد گفت: سلام مرا به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ابلاغ كن و بگو: دوازده ضربه ى نيزه ى به من اصابت نموده و به لقاء الله مى شتابم سپس گفت: سلام مرا به قبيله ات برسان و بگو: عذرى در پيشگاه خدا نداريد، اگر پيامبر كشته شود و شما زنده بمانيد در آن حال نفسى عميق كشيد و خون از چشمه هاى زره وى فوران زد و به لقاء الله پيوست. ابوسعيد خدرى گويد: حامل پيام، ابى بن كعب بود كه پس از انجام ماموريت به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تشرف يافت و سلام سعد را به حضرتش ابلاغ نمود، پيامبر فرمود: خداوند سعد را رحمت كند، او براى رضاى خدا مردم را به يارى ما سفارش نمود و از نصيحت كردن درباره ى پيامبر، چه در حال حيات و چه در وقت مرگ، دريغ نكرد.
پيامبر به هنگام بستن عقد اخوت ميان مسلمانان، بين او و عبدالرحمن بن عوف، اخوت بست و از آن پس سعد وى را به منزل خود آورد و گفت: خانه و دارائيم را با شما نصف مى كنم و يكى از دو همسرم را طلاق مى دهم، تا پس از انقضاى عده با او ازدواج كنى و عبدالرحمن از او تشكر نمود و گفت: بارك الله لك فى اهلك و مالك، دلونى على السوق.: خداوند، خانه و دارايى و خانواده ات را بر تو مبارك گرداند. سپس گفت: مرا به بازار راهنمايى كن تا به كارى مشغول شوم.

پرواپيشگان تسليم هواى نفس نيستند

'ان استصعبت عليه نفسه فيما تكره لم يعطها سولها فيما تحب'
واژه ها
استصعاب: سركشى و نفورى كردن ستور، صعب شدن و صعب آمدن، سختى و دشوارى است.
السول: الحاجه التى تحرص النفس عليها، 'قال: قد اوتيت سولك يا موسى.':
سوال حاجتى است كه نفس آدمى را بر آن آزمند نمايد "چنانكه خداوند درباره ى حضرت موسى عليه السلام" مى فرمايد: حقيقتا كه موسى به حاجتش رسيد.
ترجمه:
يعنى: اگر نفس سركش، در كارى كه كراهت دارد، بر وى سخت بگيرد و تنفر نشان دهد و او را به اجبار به فعل مكروهى بكشاند، هرگز خواسته ى آن را در آنچه دوست دارد برنياورد.
شرح:
شخص پرواپيشه با تمام وجود، از گناهان به دور و متوجه حسنات است و بر عكس نفس طغيانگر و سركش خواهان گناه و لذتهاى نفسانى است و از خوبيها نفرت دارد و متمايل گناهان است، در اين ميان نيروى ايمان و تقواى اوست كه نفس را به فعل خير كه برخلاف ميل اوست وادار مى كند، ولى در برابر حاجت نفس، هرگز خوش رويى نشان نمى دهد، زيرا روح لطيف و پاك پرواپيشگان، با استفاده از قدرت ايمان، در انجام كارهاى نيكو گام برمى دارد و ميل و اشتياق به اطاعت و فرمانبرى خداى متعال دارد، اما نفس سركش، هميشه تمايل به طغيان دارد و تمرد از فرمان خدا را خواهان است و به گونه اى بين اين دو قدرت، نيروى رحمانى و روح پرواپيشگان و قدرت شيطانى نفس اماره، هميشه جنگ و ستيز است و نيروى ايمان اهل تقوا با، قدرت شيطانى نفس، معاهده اى نبسته اند، تا در برابر خواسته يكديگر، تشريك مساعى نمايند. بلكه برعكس عمل يك طرفه انجام مى گيرد و آن هم خواسته ى ايمان خواهد بود. بنابراين پرواپيشگان، نفس را مهار نموده و اعمال خوب را از آن بازستانده، بدون اينكه به خواسته ى آن توجهى نمايند. يكى از ويژه گيهاى بدين جهت پرواپيشگان اين است كه هميشه با اين دشمن درونى، در جنگ و ستيز است: 'ان اعدى عدوك نفسك التى بين جنبيك.': دشمن ترين دشمن تو، نفس توست كه در نهاد و بين دو پهلوى تو قرار دارد و از همين جاست كه در روايت آمده است: 'افضل الجهاد من جاهد نفسه التى بين جنبيه.': برترين جهاد و نبرد انسان اين است كه با نفس سركش، مبارزه ى بى امان و پيكار بى وقفه داشته باشد.
اين حركت درست نقطه ى مقابل پيروان نفس است كه از خواسته ى نارواى آن پيروى نموده و اگر بخواهند به رفتار پسنديده وادارش كنند، با مخالفت آن مواجه شده و با شكست روبه رو مى شوند، به همين جهت است كه پرواپيشگان در جاذبه ى عقل قرار گرفته و بر فرشتگان فزونى رتبه دارند و اما هواپرستان در جاذبه ى نفس، از حيوانات فرومايه ترند.
در حديثى از امام صادق عليه السلام نسبت به شخصى كه از آن جناب تقاضاى موعظه نمود، آمده است كه فرمود:
'اجعل قلبك قرينا برا او ولدا واصلا و اجعل علمك والدا تتبعه و اجعل نفسك عدوا تجاهدها و اجعل مالك عاريه تردها.': جان و روانت را به منزله ى دوستى مهربان و نيكوكار يا فرزندى خدمتگزار "به پدر" قرار ده و تصور نما و علمت را همانند پدرى مخدوم كه از او پيروى لازم است بنگر و نفست را دشمن مهاجمى بدان كه جنگ و ستيز با او را نبايد از ياد برد و دارايى خود را امانتى به شمار آور كه بايد به اهل آن بازگردانى.
يعنى چيزهايى كه انسان با آنها در ارتباط است عبارتند از: پدر به عنوان راهنما، فرزند به عنوان خدمتگزار، دوست نيكوكار براى مشاوره، نفس به عنوان دشمن در جنگ و ستيز و دارايى به عنوان قدرت و نيروى مادى.
مى توان به جاى مجموع اينها، در جهت كسب سعادت، چيزهاى ديگرى را جايگزين آنها ساخت و تعويض نمود، مثلا قلب را در جاى دوست و فرزند نشاند و در راه سعادت، از آن استمداد نمود و علم را در جاى پدر قرار داد و از آن پيروى كرد و نفس را دشمن نيرومند، پنداشت و با او نبرد كرد و مال را مانند عاريه دانست كه باقى ماندنى نيست، امروز در دست تو و فردا در دست ديگرى است كه از آن بهره مند مى گردد.

چشم روشنى پرواپيشگان

'قره عينه فيما لا يزول'
واژه ها
قره العين: آنچه كه موجب خنكى و روشنايى چشم گردد و نور ديده.
راغب گويد: قرت عينه، قيل: بردت فصحت. و قيل: بل لان للسرور دمعه بارده قاره و للحزن دمعه حاره و لذلك يقال فيمن يدعى عليه: اسخن الله عينه.'
قرت عينه: يعنى خنك باد چشم او و به سلامت باد و گفته اند: در شادمانى اشك چشم، خنك و در اندوه اشك ديده، گرم است و بدين جهت در مورد نفرين، گويند: خداوند ديده ات را گرم سازد
ترجمه:
يعنى چشم روشنى پرواپيشه، واقعى و شادمانى او، در آن چيزى است كه زوال ندارد و نابود نمى شود.
شرح:
يكى از ويژگيهاى آدمى، آينده نگرى و دورانديشى است كه به اتكاى آن در امروز به عملى اقدام مى كند كه فردا نتيجه كارش را ببيند، مثلا كشاورزى كه به كاويدن زمين و بذرافشانى مى پردازد و از آن پس با تحمل سرما و گرما و رنج بردن، زراعت را در مراقبت قرار داده و در طول سال زراعى، مرتبا درباره ى سلامت كشاورزيش، جديت مى كند و به اميد گنج فردا است و اگر غواصى، تن را بيمه ى امواج خروشان دريا نموده و تا عمق دريا فرومى رود، به آرزوى جواهرى ارزشمند است كه خود را به مخاطره مى اندازد.
يا شاگردى كه در آغاز سال تحصيلى، مرتبا درس مى خواند و حتى يك روز بدون عذر موجه، مدرسه را ترك نمى كند، به آرزوى ارتقاء به كلاس بالاتر است.
در اينكه آدميان عموما آينده نگرند، ترديدى نيست، اما در تشخيص و كيفيت نگرش با هم تفاوت دارند.
آنكه سعادت را در محدوده ى امور دنيوى مى داند و در اين جهت تلاش مى كند در آينده همان را خواهد ديد كه براى آن جديت نموده است و در پايان عمر، جز اندوه بهره اى به دست نياورده است، زيرا آن امور زائل و ناپايدار بود، اما اگر از محدوده ى دنيا گام فراتر نهند و عقبى را بنگرند، بى گمان به چيزهايى كه زوال ندارد، دل خواهد بست، اين دو گروه هر دو طالب سعادتند، اما اهميت در تشخيص وجود دارد كه دنيا طلبان چه مى خواهند و عقبى خواهان چه مى طلبند.
اهل عقبى، جلوه ى ابديت را تماشا مى كنند و به وعده ى الهى، چشم دوخته و در آن جهت كار مى كنند و در نتيجه، قريرالعين خواهند بود. آنها به علم و حكمت و كمالات نفسانى و مكارم اخلاق، دل بسته اند كه جز سعادت دائم چيزى، در ازاى آن نتوان تصور كرد و اهل دنيا به مال، ثروت، پست، مقام، رياست و قدرت دل نهاده اند كه جز خسران، چيزى در پى نخواهد داشت:
'مثل الجنه التى وعد المتقون تجرى من تحتها الانهار اكلها دائم و ظلها تلك عقبى الذين اتقوا و عقبى الكافرين النار.':
بهشتى كه به پرواپيشگان وعده داده شده اين است، كه از زير "درختانش" نهرها جارى است. خوردنيها و سايه ى آن پايدار است. اين "بهشت" سرانجام اهل تقواست و دوزخ سرانجام كافران خواهد بود.

سعيد بن عامر بن خذيم و نگرش او به عقبى

مادر او اروى، دختر ابى معيط خواهر عقبه بن ابى معيط و اهل مكه است. وى پيش از جنگ خيبر، اسلام آورد و به مدينه هجرت نمود. وى در اين جنگ و غزوات بعد شركت داشت و از زهاد صحابه ى پيغمبر است. عمر حكومت 'حمص' را به او سپرد و آنگاه كه عمر به شام سفر نمود و از آنجا به حمص رفت به او گزارش دادند كه سعيد، گاه بى گاه بدون هيچ علت ظاهرى، مدتى نه چندان كوتاه، بيهوش مى شود و سپس به هوش مى آيد. گزارشگران اضافه كردند كه چنين شخصى، صلاحيت فرمانروايى ندارد. عمر پس از پايان مسافرتش او را به مدينه احضار نمود، سعيد به قصد مدينه حمص را ترك كرد و پس از ورود به مدينه، به نزد عمر رفت وى كه او را بدون وسائل و تجهيزات سفر، تنها يك عصا و كاسه اى كه در دست داشت، ديد با تعجب گفت: از وسايل سفر چه با خود دارى؟ گفت: مگر بايد چه داشته باشم؟ من با اين عصا آنچه دارم حمل مى كنم و در اين كاسه آب و غذا مى خورم و همين مرا بس است! عمر گفت: به من خبر داده اند كه غشوه بر تو عارض مى شود؟ آيا اين عارضه علت خاصى دارد؟ سعيد گفت: نه، عمر پرسيد پس سبب آن چيست؟ سعيد گفت: آن زمان قريش، خبيب بن عدى را، به دار آويخته و او بر آنها نفرين مى كرد، حالم دگرگون شد و هر وقت آن حادثه ى دلخراش، به يادم مى آيد، بى هوش مى شوم. خليفه، او را دوباره، به خدمت مامور نمود، سعيد، از قبول خدمت امتناع ورزيد و بار ديگر خليفه، اصرار نمود و سعيد بر استعفا اصرار مى ورزيد و آنگاه كه خليفه او را سوگند داد و سعيد بر گفته ى خود همچنان باقى ماند، ناچار خليفه، استعفاى او را پذيرفت.
برخى گفته اند كه خليفه، با اصرار زياد او را دوباره، به خدمت، اعزام نمود و در همان محل امارت بود تا از دنيا رفت. نكته ى شايان توجه، در اين داستان اين است كه در سفر خليفه به شام و عبورش به حمص و طى اقامت چند روزه در آنجا، به كاتب سعيد دستور داد، تا اسامى فقراى شهر را ثبت نمايد و به وى عرضه كند، وقتى كاتب ليست نادارايان شهر را به دست او داد خليفه ناگهان چشمش به نام سعيد افتاد! پرسيد اين سعيد كيست؟ كاتب گفت: او حاكم و فرماندار شهر است! عمر با تعجب گفت: فرماندار فقير است؟ كاتب گفت: آرى، خليفه گفت: مگر زمامدار حقوق و اضافه حقوق "تشريفات استقبال و خرج سفره" ندارد؟ كاتب گفت: او چيزى براى خود نگه نمى دارد و از تشريفات هم خبرى نيست.
خليفه به شدت گريست و دستور داد، هزار اشرفى را در كيسه اى ريخته براى وى ببرند و بگويند: خليفه سلام ابلاغ نموده و مى گويد: اين مال را در احتياجات شخصى خود مصرف نماييد ولى وقتى چشم سعيد به آن مال افتاد گفت: 'انا لله و انا اليه راجعون' و مرتبا اين آيه را تكرار مى كرد، همسر سعيد پرسيد، چه شده است كه كلمه ى استرجاع را بر زبان دارى؟ مگر خليفه مرده است؟ سعيد گفت: خير، ولى موضوع از اين مهمتر است!! همسر گفت: حادثه ى مهمتر چيست؟ سعيد: از هر چه حادثه بزرگتر است!!
همسر وى پرسيد آن حادثه چيست كه تا اين اندازه تو را ناراحت و پريشان نموده است؟
سعيد گفت: دنيا آزمايش و امتحانى بزرگ برايم به وجود آورده و آن اينكه، خليفه هزار اشرفى برايم ارسال نموده است، همسر او گفت: پس چرا معطلى؟ هر كارى در نظر دارى انجام بده.
سعيد، پولها را در كاسه ريخت و از آغاز شب تا صبح به نماز، دعا و گريه مشغول گرديد و بامداد، پولها را برداشته و به اقامتگاه لشكر رفت و همه را بين سربازان تقسيم نمود و به منزل بازگشت.
همسرش گفت: چه مى شد، اگر مقدارى از آن مال را، نگه مى داشتى، تا در پيش آمدهاى غير منتظره، مصرف مى كرديم.
سعيد گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم، كه در وصف بهشت و حوران بهشتى فرمود: اگر يكى از آن زنان به زمين فرود آيد، بوى مشك او صفحه گيتى را عطرآگين مى كند، من هرگز دنيا را بر آنها ترجيح نمى دهم.
سعيد به سال ١٩ يا ٢٠ يا ٢١ هجرى در يكى از توابع شام رقه و يا حمص از دنيا رفت.
'روى ابويعلى و الحسين بن سفيان عن سعيد بن عامر، قال: سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول: 'يجى ء فقراء المسلمين يزفون فيقال: لهم: قفوا للحساب، فيقولون: ما كان لنا شى ء نحاسب عليه، فيقول الله: صدق عبادى، فيدخلون الجنه قبل الناس بسبعين عاما'
ابويعلى و حسين بن سفيان از سعيد بن عامر، روايت كرده اند، كه گفت: شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: 'مسلمانان فقير با سرعت و شتاب به بهشت مى شتابند و پيش از ورود، به آنها گفته مى شود: براى حساب آماده شويد، آنها گويند، چيزى را نداشتيم تا محاسبه شويم، آنگاه خداوند فرمايد: بندگانم راستگويند و بدينسان آنان هفتاد سال پيش از مردم وارد بهشت مى شوند.
يعنى آنها هفتاد سال پيش از ورود مالداران به بهشت گام مى نهند، زيرا مالداران در معرض حساب قرار مى گيرند اما نادارايان بدون هيچگونه حسابى، در بهشت متنعم و خرسند مى شوند.

پرهيزگارى پرواپيشگان

'و زهادته فيما لا يبقى'
واژه ها
واژه ى 'زهد' اگر به 'فى' متعدى شود، به معناى اعراض و بى ميلى است و اگر به 'عن' متعدى شود، به معناى تمايل است، عكس 'رغب' كه اگر به 'فى' متعدى شود به معناى ميل و اگر به 'عن' متعدى گردد براى اعراض و بى ميلى است.
ترجمه:
بنابراين معناى عبارت اين است كه: پرواپيشه، از هر چه ناپايدار است اعراض دارد و تمايل نشان نمى دهد:
شرح:
'طوبى للزاهدين فى الدنيا، الراغبين فى الاخره.' على عليه السلام فرمود: سعادتمند و شادمان كسانى كه به دنيا بى ميل و به آخرت اشتياق دارند.
اين معنا همان است كه از دو جمله 'قره عينه فيما لا يزول' و 'و زهادته فيما لا يبقى' فهميده مى شود. در بحثهاى گذشته، يادآور شديم كه معناى اعراض از دنيا، دل نبستن و وارستگى است و اين مطلب با مكنت و دارايى منافات ندارد، زيرا دارايى و ثروت داشتن، چيزى است و دل نبستن به آن چيز ديگر.
خداوند متعال، در قرآن كريم، تقاضاى سليمان بن داود را بازگو نموده و مى فرمايد: قال رب اغفرلى وهب لى ملكا لا ينبغى لاحد من بعدى انك انت الوهاب. گفت: پروردگارا، مرا ببخش و ملكى به من ارزانى دار كه هيچ كس را پس از من سزاوار نباشد، در حقيقت، تويى كه خود بسيار بخشنده اى.
حسن گويد: حقوق و عطاى سليمان از بيت المال پنجهزار بود و بر سى هزار نفر مسلمان امارت داشت، اما بهنگام سخنرانى، عبائى داشت كه نيمه آن را پهن نموده و بر آن مى نشست و نصف ديگر به شانه مى انداخت، مقررى خود را تصدق مى نمود و از دستمزد خود زندگى مى كرد.
على هذا تفسير زهد به نادارائى، درست نيست، وانگهى با چنين فرضى، زاهدان را فضيلت و منقبتى نيست بدين جهت كه فرد نادارا جز با زهد و نادارائى زندگى كردن چاره اى ندارد، تنها افتخار او در اين است كه با تمكن و قدرت، زاهدانه زندگى نموده، راهى وطن سعادت گردد.

مولا رهبر زاهدان

على عليه السلام در طى خطبه شقشقيه كه سير خلافت را بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن بررسى نمود و دست اندركاران امر خلافت را به گونه اى توبيخ نموده، سرزنش مى كرد، به زندگى تلخ خود اشاره مى كند و مى فرمايد:
و ما اخذ الله على العلماء ان لا يقاروا على كضه ظالم و لا سغب مظلوم، لا لقيت حبلها على

غاربها و لسقيت آخرها بكاس اولها

اگر نبود عهد و مسئوليتى كه خداوند از علما و دانشمندان "هر جامعه" گرفته كه برابر شكمخوارى ستمگران و گرسنگى ستمديدگان خاموش نباشند، من مهار خلافت را به كوهانش انداخته و آن را رها مى كردم و آخر آن را با جام آغازش سيراب مى كردم.
يعنى آن را به همان حال مى گذاشتم، تا هر كه خواهد آن را تصدى نمايد.
اگر تصور شما مردم اين باشد كه على مى خواهد همانند خلفاى پيشين، قدرت را به دست بگيرد، تا خود و اطرافيان به نوايى برسند و از زندگى سخت نجات يابند "همانگونه كه ديگر متصديان به ويژه عثمان بودند" در اشتباهيد چرا كه اين دنياى شما نزد من از عطسه ى ناچيز بزى "عفطه غنز" ناچيزتر و بى ارزش تر است.
تنها چيزى كه براى تحقق آن، خلافت را پذيرفتم، همانا، حق را در مكان خود جاى دادن و از بين بردن باطل است، تا محرومان به حقشان برسند و ظالمان چپاولگر، دستشان از دارايى و اموال مظلومان كوتاه گردد. على عليه السلام كه زاهدى بى مانند و پارسايى بى نظير و بحق امام الزاهدين است، آيا خلافت را مى پذيرد براى اينكه از اين پست استفاده ى مال و يا كسب شهرت نمايد؟ هرگز، آنچه كه على عليه السلام را به قبول خلافت وادار نمود، جلب رضاى حق و كمك به مظلومان و شكست شوكت ظالمان بود كه اين خود، هميشه باقى و مصداق واقعى قره عينه فيما لايزول است.
خود آن بزرگوار در جاى ديگرى مى فرمايد:
ان علامه الراغب فى ثواب الاخره زهده فى عاجل زهره الدنيا، اما ان زهد الزاهد فى هذه الدنيا، لا ينقصه مما قسم الله عز و جل فيها و ان زهد و ان حرص الحريص على عاجل زهره "الحياه" الدنيا لا يزيده فيها و ان حرص، فالمغبون من حرم حظه من الاخره.
بى گمان، نشانه ى آن كس كه به آخرت رغبت و تمايل دارد، زهد و اعراض او از شكوفه ى فريبنده ى دنياست و عدم تمايل وى از روزى او نمى كاهد و موجب حرمان او از دنيا نخواهد بود، چرا كه مقدرات الهى، درباره ى هر كس پياده مى شود و روزى مقسوم به او خواهد رسيد، گرچه به آن زهد ورزد و از سويى آزمندى آزمند بر دنياى زودگذر، روزى وى را افزون نمى كند، گرچه حرص ورزد. با توجه به اين دو امر، مغبون كسى است كه خود را با اشتغال به دنيا، از بهره ى آخرت محروم نمايد.
كوتاه سخن آنكه تلاش و جديت در امر آخرت، با بهره بردن از دنيا منافات ندارد، زيرا روزى مقدر و مقسوم، خواهد رسيد، اما توجه آدمى به دنيا و دلبستگى به آن، علاوه بر اينكه از رزق مقسوم، گامى فراتر نخواهد گذاشت، از آخرت نيز محروم مى گردد. نكته ى لطيفى كه در حديث وجود دارد، كلمه ى زهره كه به معناى شكوفه ى گل و درخت است مى باشد، به اين معنا كه شكوفايى اين و زيبايى كه نظر دنياخواهان را به خود جلب مى كند با شتاب از بين مى رود و اثرى از آن باقى نمى ماند.

علم و عمل نزد پرواپيشگان

يمزج الحلم بالعلم و القول بالعمل
واژه ها
مزج: آميختن، در هم آميختن، مخلوط كردن.
ترجمه:
پرواپيشگان بردبارى را با دانش و گفتار را با كردار مى آميزند، به عبارت ديگر پرواپيشگان تند خود نيستند، تا اعمالشان ضايع گردد و گفتار آنان از عملشان افزون نيست، تا عالم بى عمل باشند. اگر به معروف امر مى كنند خود اول عامل هستند و اگر از منكر نهى كنند. خود اول تارك مى باشند.
شرح:
با اينكه در سخنان گذشته ى مولا از علم "علم نافع" و از حلم: و اما النهار فحلماء، ياد شد، تكرار اين دو به اضافه ى كلمه ى مزج چه معنا دارد؟ و با توجه به اينكه سخنان مولا همانند قصص قرآن، تكرار محض نيست، بلكه در يك جا به مطلبى اشاره دارد و در جاى ديگر به مطلب ديگر شايد مراد از اين جمله، اين باشد كه در گذشته، بحث تعلم و حلم، در مورد آموختن بود، اما در اينجا به تعليم و ياد دادن، نظر دارد كه باز هم حلم در جهت ياد دادن لازم است. در آنجا به جنبه ى: يلى النفسى و در اينجا به جانب: يلى الخلقى كه كلمه ى مزج به آن اشاره دارد ناظر است.
نشر دادن علم در جامعه ى به پشتوانه نيازمند است و آن پشتوانه، حلم و بردبارى است.
از پيامبر بزرگوار اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نقل است كه فرمود: اللهم ارزقنى العلم و زينى بالحلم.: خدايا علم را روزيم فرما و مرا به بردبارى زينت ده.
آن جناب در انجام ماموريت الهى، از خداوند، علم آميخته به حلم را، تقاضا مى كند و در دعاى ديگرى عرض مى كند: اللهم ارنى الاشياء كما هى.: پروردگارا، حقيقت اشياء را به من بنمايان.
اگر آدمى به حقيقت اشيا آگاه باشد، از آن دور نمى گردد و بيراهه را به جاى راه انتخاب نمى كند. دانشمندى كه در پوشش تقوا و پارسايى، در اجتماع گام مى نهد و رفتار و گفتار او، مورد تاييد جامعه است و حقيقت اشياء را با نور علم شناسايى نموده، هرگز با تندى، خشونت و بلندپروازى، به امور نزديك نمى شود و مى داند كه تندى خشونت، دردى را درمان نمى كند، بلكه برعكس حلم و بردبارى "كه نشانه ى وقار و شخصيت است" مقام او را در قلب اجتماع تثبيت نموده و ارزش والايى را كسب مى كند.
على عليه السلام فرمود: لا يكون السفه و الغره فى قلب العام.: بى خردى و ثناجويى در دل عالم راه ندارد.
در مثل علم به تنهايى به منزله ى قوه ى مقننه است، قانونى خشك و عاطفه ناپذير، اما حلم همانند قوه ى مجريه، جامعه را به سعادت رهبرى مى نمايد. در حقيقت حلم مجرى نيروى علم است كه اجتماع را آراسته و زينت مى بخشد.

مالك اشتر نخعى

مالك، مجاهد فى سبيل الله و شمشير برنده، عليه كفار و دشمنان اسلام و تشيع و يار باوفا و صاحب سر امير مومنان عليه السلام است. او در آسمان فضيلت، تقوا، ورع، شجاعت و علم، ستاره ى درخشانى است كه نظير و همتا ندارد و در علو رتبه و مقام او همين بس كه استاد عالى قدرش اميرالمومنين عليه السلام او را به اوصافى ستوده كه در آنها مانندى ندارد:
لله در مالك و ما مالك! و الله لو كان من جبل لكان فندا و لو كان من حجر لكان صلدا لا يرتقيه الحافر و لا يوفى عليه الطائر. مالك در گذشت وه چه مالكى بود؟! اگر كوهى به حساب آيد، يكتا كوهى بود كه نه چهارپايى توان برآمدن بر آن را داشت و نه پرنده اى را نيروى پرواز بر قله ى آن بود و اگر سنگى مى بود، سخت هر آينه سنگى محكم و صيقلى بود كه چيزى بر آن نمى روييد. سپس فرمود:
اللهم انى احتسبه عندك، فان موته من مصائب الدهر فرحم الله مالكا.: پروردگارا، من او را در پناه تو به حساب تو مى آورم، چرا كه مرگ او از مصائب فراگير عالم بود. خداوند مالك را رحمت كند.
ابن ابى الحديد، در شرح يكى از سخنان مولا در وصف مالك گويد:
كان فارسا شجاعا رئيسا من اكابر الشيعه و عظمائها، شديد التحقق بولاء اميرالمومنين عليه السلام و نصره.: او مردى شجاع و سردارى از بزرگان شيعه بود كه در حراست و نگهدارى دين مى كوشيد و در يارى و محبت على عليه السلام سخت كوشا بود.
راويان، حديثى نقل كرده اند كه بر ايمان قاطع مالك، فضيلت و عظمت وى دلالت دارد و آن اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در پيشگويى وفات ابوذر فرمود: ليموتن احدكم بفلاه من الارض نشهده عصابه من المومنين.: در آينده يكى از شما در زمينى بى آب و علف بدرود جهان خواهد گفت و گروهى از مومنان بر جنازه ى او حضور مى يابند. در بين آن گروه، حجر بن عدى و مالك حضور داشتند. مالك مجمع فضائل و كمالات انسانى بود و بحق مى توان گفت، وى معلم اخلاق و مهذب نفوس در عصر خويش بوده است. روزى در حالى كه لباس زاهدانه، به تن داشت از بازار عبور مى كرد، يكى از بازاريان ناآگاه و سبك مغز، به قصد استهزا سنگ ريزه اى به سوى او انداخت و حاضران را به خنده انداخت اما مالك سر به زير انداخته و راه خود را ادامه داد. يكى از عابران كه منظره را از دور تماشا مى كرد، به آن مرد نزديك شد و گفت: آيا اين شخص را شناختى؟ گفت: نه، گفت: وى مالك اشتر يار با وفاى امير مومنان عليه السلام است. آن مرد با شنيدن اين سخن، رنگ از چهره اش پريد و از عمل خود سخت پشيمان گرديد و سپس با شتاب براى عذرخواهى به راهى كه مالك رفته بود روانه شد، در راه از مردم پرسيد مالك را نديديد؟ گفتند: به اين مسجد رفت. او به مسجد وارد شد و مالك را مشغول به نماز ديد، اندكى صبر كرد تا نماز مالك تمام شد پس از نماز، به قدمهاى مالك افتاده مى بوسيد! مالك گفت: اين عمل براى چيست گفت: از شما عذر مى خواهم، چرا كه ناآگاهانه به شما توهين نمودم! مالك گفت: بر تو گناهى نيست من بدين جهت به اين مسجد آمدم كه براى تو از خداوند طلب مغفرت كنم. آرى مالك، مصداق واقعى اين آيه ى شريفه است كه مى فرمايد:
و عباد الرحمن الذين يمشون على الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما.: و بندگان خاص خداى مهربان آنان هستند كه بر روى زمين از روى فروتنى راه مى روند و هرگاه مردم نادان، به آنها خطاب و عتابى كنند، با سلامت نفس و زبان خوش جواب دهند.
آميختگى گفتار با رفتار، به گونه اى تفكيك ناپذير، در وجود مومن به اين صورت عجين شده كه هرگز سخنى از او سر نمى زند كه با رفتارش برابر نباشد.
عن ابى عبدالله عليه السلام عن رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ثلاث من كن فيه كان منافقا و ان صام و صلى و زعم انه مسلم: من اذا ائتمن خان و اذا حدث كذب و اذا وعد اخلف.: امام صادق عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت مى كند كه فرمود: سه خصلت در هر كس جمع شود، بى ترديد منافق است، گرچه روزه دار و نمازگزار باشد و گمان كند كه مسلمان است "اسلام به زبان و قلب": اگر امينش بشمارند در امانت خيانت كند و به هنگام سخن گفتن دروغ گويد و اگر با كسى پيمان بندد وفادار نباشد.
اما پرواپيشگان پاك نهاد كه اسلام راستين و ايمان واقعى، سراسر وجودشان را در بر گرفته، هرگز امانت را خيانت نكنند و دروغ نگويند و پيمان شكن نباشند، چرا كه اين سه: خيانت، دروغ و پيمان شكنى، با ايمان منافات دارند.

ابوالعاص بن ربيع

وى شوى زينب دخت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه به بازرگانى اشتغال داشت و ساكن مكه بود. قريش اموال فراوانى در عقد مضاربه به او سپرده بودند، تا تجارت كند. در آن سال كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه هجرت نمود، او به قصد تجارت به شام سفر كرد، در بازگشت با مسلمانان برخورد كرد و درگير جنگ شدند، بر اثر تهاجم شجاعانه ى مسلمانان وى شكست خورد و دستگير گرديد، مسلمانان او و مال التجاره اش را به مدينه آوردند. بامداد كه مسلمانان جهت اداى فريضه ى صبح، به مسجد آمده بودند، همسر او زينب، در مسجد ايستاده بود و در حالى كه با دست اشاره به ابوالعاص مى نمود، گفت: من ابوالعاص را و آنچه با اوست پناه دادم! پيامبر فرمود: من پناه تو را محترم مى شمارم سپس دستور داد، دارايى او را به وى تسليم نمايند و اسلام را به وى پيشنهاد كرد. اما او از قبول اسلام امتناع ورزيد و راهى مكه شد، پس از ورود به شهر، سران قريش را دعوت نمود و پس از پذيرايى و تعارفات معمول، تمام سپرده ها و مال التجاره را به آنها تسليم كرد و سپس گفت: آيا به عهدم وفا نمودم؟ گفتند آرى، گفت: آيا در اموال شما خيانت نمودم؟ گفتند: حاشا و از اين بالاتر اينكه تمام دارايى مردم را، بى كم و كاست به آنها برگرداندى، آنگاه گفت: شما شاهد باشيد كه من اسلام را اختيار نموده و مسلمان شدم و اگر تا به امروز، اظهار عقيده نكردم، به اين خاطر بود كه شما تصور نكنيد كه اسلام من، براى تصاحب اموال شما بوده است و در همان وقت با شتاب به مدينه آمد و اسلام خود را بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرضه داشت، رسول خدا زينب را به همان نكاح اول، به خانه ى او فرستاد. ابوالعاص در سال دوازده هجرى در مدينه، بدرود جهان گفت و به دار بقا پيوست.


۱۲
پرواپيشگان آرزويشان كوتاه است

پرواپيشگان آرزويشان كوتاه است

تراه قريبا آمله
واژه ها
ترى: ديدن، رويت نمودن كه از افعال قلوب و متعدى به دو مفعول و به معناى رويت و ديد باطن، نزديك، امل و آرزو و جمع آمال است.
ترجمه:
يعنى با ديد باطن و چشم دل او را كوته آرزو، مى بينى و اين تجسم پارسايى و زهد اوست.
شرح:
پس از بيان اوصاف پرواپيشگان در مجموع و علامت و نشانه ها در يكايك آنها ، به عينيت صفات پرداخته، به اين معنا كه پس از شناخت علامتها، به ذى العلامه توجه نموده به سراغ آن بايد رفت، از اينرو مى فرمايد او را كوتاه آرزو مى بينى. از اين پس مقام، مقام تعريف و تمجيد نيست و از توصيف و علامت گذشته است، تا حال شناخت در تطبيق صفت بر موصوف و نشانه به صاحب نشانه بود كه با ديد چشم صورت مى گرفت، اما از اين به بعد در طى چند جمله، سر و كار با ديد قلب است. كه شناسايى را به عهده دارد.
اميرالمومنين عليه السلام در نخستين گامى كه به سوى زهد برمى دارد، از كوتاهى آرزو ياد نموده و مى فرمايد: الزهاده قصر الامل.: فروغ زهد و پارسايى در كوتهى آرزوست، به اين معنا كه واقعيت زهد، با آرزوى طولانى، هرگز قابل جمع نيست، از اينرو هر فرد متقى، به اين حقيقت رسيده كه سر سلسله ى فضائل زهد و پارسايى است و آنهم با آرزوى دراز تحقق پذير نيست، او درد را شناخته و درمان نيز مى داند، از آن پس با كوتاهى آرزو، نقطه ى تحيرى براى او وجود ندارد و در جمع فضائل حضور مى يابد. او مى داند كه آرزوهاى طولانى، حلقه ى محاصره را بر انسان تنگ گرفته، فعاليت و تلاشها را به امور دنيوى محدود مى كند كه جز شكست اين حلقه، راهى به مدارج كمال وجود نخواهد داشت. در اينجا يك سوال مطرح است و آن اينكه آيا مراد از قريبا امله اين است كه مومن آرزويى ندارد، چه كوتاه و چه طولانى؟ چرا كه آرزومند بودن كار خطرناكى است و اين معنا به اين تعبير "قريبا امله" درآمده است، اگر اين معنا مراد باشد، با واقعيت امر مخالف است، زيرا زندگى در گام اول، به آرزو نياز دارد و اگر آرزو نباشد، نشاط و تحرك وجود نخواهد داشت و اگر حركت و تلاش نباشد، سنگى بر سنگ ديگر قرار نمى گيرد.
و انسان منهاى آرزو، موجودى جامد بوده و كارآيى ندارد.
در حديث است كه پيامبر فرمود: الامل رحمه لامتى و لولا الامل ما رضعت والده ولدها و لاغرس غارس شجرا: آرزو براى امت من رحمت است. اگر آرزو نبود مادرى فرزند را شير نمى داد و نهال كارى نهالى را بر زمين نمى زد.
اگر آرزو براى آدمى ضرورت حياتى دارد، كوتاه و طويل آن چه فرقى دارد؟ جواب اين پرسش اين است كه نكوهش، در امل و آرزو نيست و در اينكه آرزو يك امر حياتى است، قابل انكار نخواهد بود، آنچه در اين بين خطرناك است، تعلق آرزو به امور دامنه دار است كه آدمى را در محاصره كشيده، انديشه ها و تفكرها را در اين راه محدود مى كند و از اين پس به فكر آينده "آخرت" نمى افتد و تدارك ما يحتاج را نخواهد نمود.
اميرالمومنين عليه السلام در خطبه ى ٤٢ از نهج البلاغه به همين معنا و خطر موجود در آن اشاره نموده و مى فرمايد:
ايها الناس، ان اخوف ما اخاف عليكم اثنان اتباع الهوى و طول الامل فاما اتباع الهوى فيصد عن الحق و اما طول الامل فينسى الاخره.: اى مردم، ترسناك ترين چيزى كه از آن بر شما بيمناكم دو چيز است، يكى پيروى هواى نفس و ديگرى آرزوى طولانى، اما پيروى از هواى نفسانى شما را از پذيرش حق بازمى دارد و طول آرزو، آخرت را از ياد شما مى برد.
يكى از دو چيزى كه اميرالمومنين عليه السلام از آن بر همه ى مردم خوف دارد، آرزوى طولانى است، به اين علت كه موجب فراموش كردن آخرت مى گردد، زيرا معناى آرزو امل تعلق نفس به امر محبوب در مستقبل است و با طمع و رجاء "اميد" در اصل معنا مشترك مى باشد، با اين تفاوت كه امل در بيشتر موارد، به امور بعيد الحصول، تعلق مى گيرد، ولى طمع به امور قريب الحصول اختصاص دارد و رجاء در امر مردد، بين اين دو معنا استعمال مى شود.
بنابراين آرزو امل توقع امور دنيوى است كه به زمان بيشتر، در آينده ى غير معين نياز دارد و اين توجه يك طرفه، مستلزم دورى و عدم تمايل به امور اخروى است، به اين معنا كه توجه يك جانبه، صور امور اخروى را از ذهن محو مى كند و اين همان مفهوم فراموشى است كه با خطرى عظيم روبروست و قيامت را از ياد مى برد.
بعضى دانشمندان، علت طول آرزو را محبت دنيا مى دانند، به اين بيان كه آدمى در تعلق به لذتهاى دنيوى و انس به آن، آنچنان است كه مفارقت آن لذتها برايش سنگين و در مداومت آن مى كوشد، بدين جهت از ياد مرگ كه سبب جدايى از آن لذتهاست، به دور افتاده و هميشه تمناى بقاى آنها را دارد و اين تمنا مستلزم تحصيل اموال، باغ، تفريحگاه و نظاير اينهاست، در اين ميان، تمام فكر خود را متوجه اين امور نموده و از ياد مرگ به صورت كلى دور مى افتد و اگر گهگاهى، به فكر مرگ و ياد آخرت بيفتد و در صدد تدارك مافات باشد، آن را به تاخير انداخته و از اين ماه به آن ماه و از اين سال به آن سال حواله مى نمايد، تا اينكه جوانى، از دست رفته و به پيرى و فرتوتى گام نهد و از آن پس نيز مى گويد: هنوز دير نشده بگذار اين پسر را داماد كنم و آن دختر را عروس و اين خانه را بنيان نمايم و از آن سفرى كه قصد دارم برگردم و همچنين از هر شغلى كه فراغت يافت، به كار ديگرى مشغول مى شود و ناگهان مرگ فرامى رسد و مهالت ها از دست مى رود، در حالى كه او نه زادى تهيه كرده و نه عملى صورت انجام داده است!
گفته اند: اسامه بن زيد، كنيزى را به صد دينار خريد و مهلت پرداخت ثمن را تا يك ماه قرار داد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جريان اين معامله را شنيده و فرمود: شما مردم، از سامه تعجب نمى كنيد كه كنيزى را خريده و ثمن او را تا يك ماه به تاخير انداخته است، پسر زيد، آرزوى طولانى دارد.

ثروت از نظر پيامبر

روى ان النبى صلى الله عليه و آله و سلم قرا الهاكم التكاثر، حتى زرتم المقابر قال: يقول بن آدم مالى مالى و هل لك من مالك ما اكلت فافنيت و لبست فابليت و تصدقت فامضيت.:
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به هنگام قرائت: الهاكم التكاثر، حتى زرتم المقابر فرمود فرزند آدم مى گويد: دارائيم دارائيم! آيا ثروتت بيش از مصرف بهره برده اى؟ و آيا از لباس بيش از آنچه پوشيده اى استفاده نموده اى؟ و آيا از ثروتت چيزى را تصدق نموده اى تا از آن بهره مند گردى؟
يعنى دارايى مخصوص به آدمى، آن مقدار است كه در خوردن و پوشيدن استفاده شود و يا تصدق گردد، تا بهره ى روز قيامت باشد و بيش از آن ثروت تو نيست بلكه به ديگران "وراث" تعلق دارد كه پس از مرگ تو، از آن بهره مند مى گردند، بنابراين دل بستن به مال و ثروت، اشتباه بزرگى است كه آدمى ناخودآگاه مرتكب آن مى شود.
روى عن عروه بن زبير، عن عائشه، ان النبى صلوات الله و سلامه عليه قال: يا عايشه! ان اردت اللحوق بى، فليكفك من الدنيا كزاد الراكب و اياك و مجالسه الاغنياء و لا تستخلفنى ثوبا حتى ترقعيه.
عايشه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل نموده كه آن جناب فرمود: اى عايشه! اگر خواهى در قيامت به من ملحق شوى، از دارايى دنيا، تنها در حد توشه ى يك مسافر استفاده كن و از مجالست ثروتمندان بپرهيز و لباس كهنه را به نو تبديل مكن، مگر آن زمانى كه بر اثر وصله خوردن قابل استفاده نباشد.
اين حديث از نظر سند، چندان ارزشى ندارد، تنها مضمون آن است كه مى تواند در جهت كوتهى آرزو و با تاييد روايات ديگر در اين مضمون، قابل اعتماد باشد.

لغزش پرواپيشه اندك است

قليلا زلله
واژه ها
زل، يزل: لغزيدن، لغزش مزله الاقدام لغزيدن گامها است و ضل، لغزيدن در فكر و انديشه است و گاهى زل در مطلق لغزيدن اعم از لغزش گام و فكر استعمال مى شود: هنا مزال الاقدام يعنى اينجا جايگاه لغزيدن گام فكر است. زلل، جمع زل است، يعنى لغزشها.
ترجمه:
قليلا زلله يعنى لغزش او اندك است.
شرح:
از اينرو لغزش پرواپيشه اندك است كه واجد ملكه ى عدالت بوده و وجود اين ملكه ى نفسانى، از لغزشهاى او مى كاهد.
آيا وجود ملكه ى عدالت، لغزش و خطا را اساسا از بين نمى برد؟ خير، چرا كه كارايى ملكه ى عدالت، تنها از تعمد جلوگيرى نمودن است و نه نابود كردن لغزش.
علامه ى مجلسى رحمه الله گويد: و قد عرفت ان زلل العارفين يكون من باب ترك الاولى، لان صدور الخيرات عنهم صار ملكه و الجواذب فيهم الى الزلل و الخطيئات نادره، تكون لضروره منهم او سهو و لا شك فى قلته.: اگر از عارفان و دانايان لغزش و خطايى سرزند، از باب ترك اولى ترك سزاوارتر است و اين با ملكه عدالت و حتى با عصمت نيز منافات ندارد، چرا كه شخصيت پيامبران با وجود عصمت آنها از اين اندك نقص خالى نبوده و گهگاهى از آنها سرزده است خداوند مى فرمايد: و عصى آدم ربه فغوى: آدم نافرمانى خدا كرد پس گمراه شد. عصيان به معناى تمرد و نافرمانى، از امر مولا نبوده، تا با مقام عصمت سازگار نباشد، بلكه مخالفت در امر ارشادى بوده كه كيفرى بر آن مترتب نيست و اگر خداوند آنها را از عملى نهى كند و آنها مرتكب شوند، نهى مولوى نبوده، تا بر مخالفتش كيفر گردند، بلكه نهى تنزيهى است، يعنى اگر مرتكب شوند، ترك اولى كرده اند كه با شان نبوت منافات ندارد زيرا پرواپيشگان نسبت به صدور خيرات، حائز ملكه ى عادت اند يعنى صفات نفسانى، آنها را به افعال پسنديده وادار مى كند و اگر گاهى جذب لغزشها و خطاها گردند، اين يا به جهت ضرورت و يا به خاطر سهو و فراموش كارى است و صدور اينگونه اعمال، نسبت به كل نادر است و جز به قلت توصيف نمى گردد، بنابراين لغزشهاى پرواپيشگان در مجموع عمر، اندك و انگشت شمار خواهد بود.

پرواپيشه و قناعت

قانعه نفسه
واژه ها
قنع. بكسر نون يقنع مصدر آن قناعه به معناى راضى بودن است و قنع بفتح نون و مصدر آن قنوعا، سوال كردن مى باشد. اصل اين كلمه به هر وزن كه باشد، از قناع به معناى پوشش و پوشيدنى است. بنابراين قنع به كسر در جهت پوشيدن فقر و نادارى است كه به چيز اندك اكتفا نموده و به ذلت سوال تن درنمى دهد و قنع به فتح از سر عفت به درآمدن و پرده از فقر برگرفتن و سوال نمودن مى باشد.
ترجمه:
با توجه به مفهوم قناعت از ديدگاه اهل ادب، واضح است كه پرواپيشه با مناعت طبع و همت بلند، پا از گليم خود فراتر ننهاده و با اكتفا به زندگى، آن هم در سطح پايين، ندارى خود را از چشم ديگران پنهان مى سازد و دست نياز به سوى كسى، دراز نمى كند و آنچنان وانمود مى كند كه گويا در قاموس زندگى او، واژه اى به نام نياز وجود ندارد.
شرح:
عن على عليه السلام ان استطعت ان لا يكون بينك و بين الله ذو نعمه فافعل فانك مدرك قسمك و اخذ سهمك و ان اليسير من الله اكرم و اعظم من الكثير من غيره و مراره الياس خير من الطلب الى الناس.: على عليه السلام فرمود: اگر بتوانى، هيچ صاحب نعمتى را بين خود و خدا قرار نداده و تنها از خدا روزى بخواهى، اين كار را بكن زيرا روزى مقدر و مقسوم به تو خواهد رسيد. و سهم خود را دريافت خواهى كرد و بى ترديد روزى اندك، از جانب خدا همراه با تفضل او، برتر و گرامى تر است از نعمت فراوانى كه از غير او به تو برسد و تلخى نوميدى بهتر و ارزنده تر است از اينكه از مردم چيزى درخواست كنى!.

قناعت داود طائى

روزگار بر داود طائى تنگ گرفت، حماد بن ابى حنيفه، چهار صد درهم در كيسه اى ريخت و نزد او آورد و گفت: اين مال از پدرم كه در زهد و ورع و كسب حلال همتا نداشت، به من رسيده، استدعا دارم قبول نماييد! داود گفت: اگر بنا بود چيزى را از كسى بستانم، قبول اين مال برايم گوارا بود، زيرا قبول آن، عظمت مرده و اجابت نيكى زنده را در بر داشت، با اين حال از پذيرفتن معذورم، زيرا عزت قناعت از هر چيز برايم ارزنده تر است و دوست دارم با قناعت زندگى كنم.
در حالات خليل بن احمد عروضى امامى گفته اند: در علم و ادب، افضل مردم زمان خود بود، اما بى نهايت فقير و با قناعت زندگى مى كرد، نضر بن شميل گويد: خليل با سختى در خانه اى كه از نى ساخته بود در بصره زندگى مى نمود، اما شاگردانش به بركت علمى كه از او آموخته بودند، اموال كلان را بين خودشان تقسيم مى كردند.
نمونه اى از مناعت طبع او اين است كه سليمان بن على، حاكم اهواز از او تقاضا كرد، تا جهت تربيت فرزندانش، به اهواز سفر كند و اين درخواست را طى نامه اى محترمانه به سوى وى فرستاد. نامه رسان وقتى به حضور خليل رسيد و نامه را تقديم نمود اضافه كرد كه در اين سفر خير فراوانى در انتظار تو است! خليل، در حالى كه قطعه نان خشكى در دست داشت و به وى تعارف مى نمود، گفت: جز اين نان خشك چيزى ندارم تا از تو پذيرايى كنم سپس به پيك سليمان گفت: به سليمان بگو، تا اين نان خشك را در اختيار دارم، به اهواز سفر نخواهم كرد! پيك گفت: نامه ى وى را جواب ده، زيرا وى در انتظار جواب است و لحظه شمارى مى كند.
خليل اين اشعار را به جاى نامه سرود و به پيغام آور خطاب نموده گفت:
ابلغ سليمان انى عنه فى سعه و فى غنى غير انى لست ذامال و الفقر فى النفس لا فى المال يعرفه و مثل ذاك الغنى فى النفس لا المال فالرزاق عن قدر لا العجز ينقصه و لا يزيدك فيه حول محتال از من به سليمان پيام رسان و بگو من در زندگى بى نيازم ولى بى نيازى به مفهوم مالدارى نيست، خليل، بى نيازى را در عزت نفس و قناعت مى داند و نه در مال و همچنين غنا و بى نيازى، در وصف روح آدمى است و نه در مال و جاى ديگر. پس رزق از جانب پروردگار همانند مرگ به قضاى حتم رسيده نه ناتوانى آن را كم مى كند و نه توانايى بر آن مى افزايد.
بعضى گفته اند: حاكم اهواز كه خليل را دعوت نمود، سليمان بن حبيب مهلبى بوده، نه سليمان بن على و وقتى نامه رسان، اشعار را برايش آورد، نامه ى ديگرى براى خليل نوشت و علت بى نيازى را از او خواست، خليل، در جواب وى اين دو بيت را نوشته و براى او فرستاد:
للناس مال ولى مالان ما لهما اذا تحارس اهل المال حراس مالى الرضا بالذى اصحبت املكه و مالى الياس عما حازه الناس مردم مال و ثروتى دارند و من دو نوع مال دارم كه به نگهبان نياز ندارد، در حالى كه مالداران براى نگهدارى ثروت خود، نگهبان مى گمارند.
يكى رضا به تقدير پروردگار است كه آن را تصاحب نموده ام و ديگرى ياس و نوميدى به آنچه مردم به دست آورده اند.

پرواپيشه و خشوع قلبى

خاشعا قلبه
ترجمه:
قلب پرواپيشه، خاشع است.
شرح:
پيش از اين ذيل، عبارت خشوعا فى عباده رابطه ى خشوع با عبادت شرح داده شد.
در اينجا بحث از خشوع قلب است كه به جوارح در روند فضيلت انسانى و هماهنگى با كل جهان هستى، در برابر ذات اقدس احديت از سويى و در ارتباط با جامعه از سوى ديگر، نيز سرايت مى نمايد. اين خشوع يك مفهوم و خشوع در عبادت معنايى ديگر دارد. اين خشوع در يلى الخلق است و آن در يلى الرب و هر دو در معنا متحد ولى در كارآيى با هم تفاوت دارند.
دانشمندان الهى و رهبران راستين جامعه، آنانند كه در مسير صفات حق حركت نموده، اجتماع را به اوصاف الهى رهبرى مى كنند، فلاسفه مى گويند:
شان الموجودات كلها ان تعقل و تحصل صورا لتلك الذات يعنى ذات النفس الناطقه.: شان همه موجودات اين است كه در گام اول، معقول آدمى و از آن پس در ذات نفس ناطقه ى انسانى نقش گرفته و صور آنها در اين گنجينه ى وسيع به حال جمع الجمع درآيند.
بنابراين، انسان مظهر تام: علم الاسماء كلها و كل شى ء احصيناه فى امام مبين و جانشينى خدا و پادشاه زمين است كه از او، تعبير به انسان كامل، امام الكون و صاحب ولايت تكوينيه، الهيه ى مطلقه، مى شود از اينرو، انسان را نوعى شانيت است كه عالم بر همه ى اشياء مى گردد و همه ى اشياء را نوعى شانيت ديگرى است كه معلوم انسانى بشوند، پس اگر انسان بذاته حائز حقايق همه ى اشياء شود، ممكن به نظر مى رسد.
پس همه ى اشياء معقول آدمى است و در گنجينه ى وجود او جاى مى گيرند و هر يك به نوبه ى خود، در برابر ذات اقدس الهى، خشوع تكوينى دارند و قلب انسان كه حاوى همه ى اشياء است، علاوه بر خشوع خود، خشوع اينها را نيز واجد است و اينكه مى گويند: قلب المومن عرش الله، تعبير لطيف و جالبى است به اين معنا كه قلب مومن مرآت و آئينه ى تمام موجودات است و آنچه در وجود موجودات، تبلور دارد، همان خشوع تكوينى است و قلب مومن نمايانگر آنها مى باشد و جمله ى اتقوا فراسه المومن فانه ينظر بنور الله.: مواظب هوشيارى مومن باشيد، زيرا او به نور الهى همه چيز را مى نگرد، گوياى همين معناست.
امام صادق عليه السلام فرمود: ان المومن يخشع له كل شى ء حتى هو ام الارض و سباعها و طير السماء. بى گمان هر چيز حتى حشرات زمين، درندگان و پرندگان آسمان، براى مومن خشوع و فروتنى دارند.
كوتاه سخن اينكه مومن، با اين مقام والايى كه دارد خشوع قلبى خود را در روند اجتماعى به كار مى گيرد و ديد او درباره ى خلق الله به گونه اى است كه جز صفات پسنديده مانند: رحم، دلسوزى، عاطفه، تواضع، امداد و ديگر صفات حميده، از او بروز نمى كند.

سيد محمد باقر قزوينى و خشوع قلبى

در حالات مرحوم سيد محمد باقر قزوينى رحمه الله عليه نقل كرده اند، كه قبل از دو سال، از وقوع طاعون در عراق، خبر داد و گفت: اين مرض در فلان وقت پيدا مى شود و شيوع آن به حدى است كه تمام عراق را در بر مى گيرد و اضافه نمود كه من آخرين كسى هستم كه به اين مرض، از دنيا مى روم! علت اين پيشگويى را از او پرسيدند فرمود: جدم اميرالمومنين عليه السلام در خواب، پيش از وقوع اين حادثه به من خبر داد و فرمود: بك يختم يا ولدى: فرزندم اين مرض به تو پايان مى يابد.
معظم له، داراى كرامات فراوان است. مادر اين عالم بزرگوار، خواهر سيد بحرالعلوم و يكى زنان فاضله ى مشهوره به تقواست وى گويد: آن زمانى كه سخت مريض بودم، برادرم "سيد بحرالعلوم" به عيادتم آمد و گفت: از اين كسالت ناراحت نباش كه به همين زودى بهبود خواهى يافت و به آن چيز كه من آرزوى آن دارم و به آن نمى رسم، نائل خواهى شد، گفتم: آن چيست؟ گفت: آرزو دارم شيخ حسين نجف، بر جنازه ام نماز بخواند، اما آرزويم برآورده نمى شود، ولى او بر جنازه ى شما نماز مى خواند و همين هم شد، زيرا اين بانو، در طاعون عراق از دنيا رفت و مردم جهت تجهيز و تشييع جنازه ى وى اجتماع كردند و صدا به گريه و شيون بلند نمودند و شيخ حسين كه بر اثر پيرى و كسالت نمى توانست از منزل بيرون رود، با شنيدن صداى شيون مردم كه سطح شهر را فراگرفته بود، با زحمت، تا درب منزل آمد و از عابرين علت گريه و شيون مردم را پرسيد، گفتند: مادر سيد محمد باقر، از دنيا رفته است، وى گفت: مرا به جنازه ى وى برسانيد، سقايان او را به محل اجتماع مردم رساندند و بر جنازه ى آن بانوى معظمه نماز خواند.
گفته اند: سيد محمد باقر رحمه الله عليه از اينكه كسى دست او را ببوسد، كراهت داشت و امتناع مى ورزيد، مردمى كه اين آرزو به دل داشتند، منتظر بودند چه وقتى سيد به زيارت مرقد مولا اميرالمومنين عليه السلام مشرف مى شود تا در آن زمان دست وى را ببوسند، چرا كه در آن وقت چنان خشوعى با ديدن مرقد آيت كبراى الهى به او دست مى داد كه از خود خبر نداشت و آنچنان در درياى نور الهى غرق مى شد كه هيچ چيز نمى توانست اين حالت را از او سلب كند از اينرو مردم به بوسيدن دست مبارك وى كه منتهاى آمال و آرزوى آنها بود، نايل مى شدند و تبرك مى جستند.

در كار پرواپيشه دشوارى نيست

سهلا امره
واژه ها
سهل: آسان، در مقابل دشوار، سخت و مشكل.
ترجمه:
يعنى در كارهاى پرواپيشه سختى و دشوارى وجود ندارد تكلف و خود به زحمت انداختن در امور معاش كه برانگيزنده ى دشواريهاست، در زندگى آنها راه ندارد.
شرح:
متقيان وسايل زندگانى را دور از هر نوع تشريفات و خالى از هر زرق و برق، تهيه نموده و به آن قناعت مى ورزند، چرا كه زندگى پر تشريفات جز سرمايه ى پر ارج عمر را به هدر دادن، چيزى در پى ندارد، بدين جهت با روحى سرشار از آرامش و دور از هر سردرگمى و بدون هيچگونه تكلف و در حد قناعت زندگى نموده، خود را به دنيا مشغول نمى كنند.
اين چنين افراد همانگونه كه در نزد خدا محبوبند، خلق الله نيز آنها را دوست دارند و مقدمشان را گرامى مى دارند و به تعبير ديگر، سبك بارند، به اين معنا كه نه براى كسى دشوارى ايجاد مى كنند و نه به خاطر فردى خود را به زحمت مى اندازند.
لا يتكلف لاحد و لا يكلف احدا.

پرواپيشگان و كم خورى

منزورا اكله
واژه ها
نزر نزرا و نزاره و نزوارا: التقليل من كل شى ء اندك و كم از هر چيز. منزور الكلام: كم سخن. منزور الاكل: كم خوراك اكل: تناول المطعم غذا خوردن. اكل: با دو ضمه، خوردنى. اكلها دائم: خوردنى آن، فراوان است.
يك فرد پرواپيشه در خوردن غذا، زياده روى نمى كند "طعام او اندك است و در حد سد جوع اكتفا مى نمايد و يا خوردنى او قليل است و كم مصرف، از دنيا در حد كفاف قناعت نموده، از زياده روى مواد مصرفى اجتناب دارد".
شرح:
پرواپيشگان به اين علت، از پرخورى، پرهيز دارند كه اين پرخورى جز قساوت قلب و كسالت در عمل و بى توجهى و محروم ماندن، از تحرك و كوشش در امور لازم، چيزى در پى ندارد و از سويى از فوايد گرسنگى و سيره ى حسنه ى پيامبران و صالحان بهره اى برده نمى شود.

فوايد ده گانه گرسنگى

غزالى در كتاب احياءالعلوم به فوايد ده گانه گرسنگى اشاره نموده و مى گويد:
١. گرسنگى، دل را صفا مى دهد، بينايى را در وجود انسان زنده نگه مى دارد، آفت سير بودن "نه پرخورى" اين است كه بينايى را از قلب گرفته، از سرعت ادراك مى كاهد.
قال لقمان لابنه: يا بنى اذا امتلات المعده، نامت الفكره و خرست الحكمه و قعدت الاعضاء عن العباده. لقمان به فرزندش گفت: فرزندم! زمانى كه معده از غذا انباشته گردد تفكر و انديشه به خواب رفته، دانش و حكمت، گنگ و اعضاء از قيام به عبادت، بازمى مانند.
٢. گرسنگى، قلب را رقت زا نموده و لذت مناجات را درك مى كند، چرا كه آدمى گاهى زبانش به ذكر مشغول ولكن از لذت ذكر و صفاى دل خبرى نيست، گو اينكه پرخورى، حجابى بين دل و زبان ايجاد مى كند.
٣. گرسنگى، انكسار و فروتنى را در قبال عظمت و قدرت قاهره ى پروردگار، در انسان به وجود آورده، آنچنان خود را ضعيف و ناتوان مى بيند كه جز تضرع به درگاه الهى، راهى در پيش خود نمى بيند از اينرو وقتى كه جبرئيل به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و خزائن دنيا را بر او عرضه كرد، فرمود:
دعنى اجوع يوما و اشبع يوما فاليوم الذى اجوع فيه، اتضرع الى ربى و اسئله و اليوم الذى اشبع فيه اشكر ربى و احمده فقال جبرئيل: وفقت لكل خير يا محمد.: مرا به حال خود واگذار، من به دنيا نياز ندارم، بگذار روزى گرسنه باشم و روز ديگر سير، در آن روزى كه گرسنه باشم، زبان تضرع، به سوى خدا گشوده و از سوز دل بنالم و از او مدد بگيرم و روزى كه سير باشم، خدا را حمد كنم و او را ستايش نمايم، مرا با خزاين دنيا چه كار؟
جبرئيل گفت: رمز موفقيتها در همين است، پس به هر خيرى موفق خواهيد بود.
٤. گرسنگى يادآور حال فقرا و ناداران است، چرا كه انسان خود را با ديگران مقايسه مى كند، حال خود را با غير لحاظ نموده و با گرسنه ماندن، حس مواسات، همدردى و مهربانى در انسان تقويت مى شود.
يوسف صديق در بيشتر اوقات، گرسنه بود به او گفتند: خزاين زمين در اختيار توست گرسنه بودن چرا؟ فرمود: اخاف ان اشبع فانسى الجائع.، مى ترسم سير بمانم و انسان گرسنه را فراموش كنم.
٥. گرسنگى يادآور تشنگى و گرسنگى روز قيامت است، سزاوار نيست كه آدمى از آينده ى خود بى خبر باشد.
در روايت آمده است، كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اكثر الناس شبعا اكثرهم جوعا يوم القيامه مردمانى كه در دنيا از گرسنگى، بى خبر و هميشه سيرند، در روز قيامت گرسنه اند. شهوت شكنى است، زيرا انسان بر اثر گرسنگى، بر نفس سركش تسلط يافته و او را مهار مى كند و شهواتش را در هم مى كوبد.
٦. بزرگترين فايده ى گرسنگى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ان الشيطان ليجرى من آدم مجرى الدم فى العروق فضيقوا مجاريه بالجوع: شيطان نفس، مانند خون در عروق و رگهاى فرزند آدم، در حركت است اگر خواهيد از تسلط شيطان درامان بمانيد، راههاى ورودى آن را با گرسنگى ببنديد به اين معنا كه سير بودن موجب تهاجم شهوات است و گرسنگى نيروى تدافعى است كه اين هجوم را درهم مى شكند. ٧. گرسنگى، خواب را كاهش داده، بيدارى را مداومت مى دهد، گو اينكه سير بودن و از آن بدتر پرخورى آفتى است، خواب افزا و همين بس كه انسان از شب زنده دارى و تهجد، بازمانده گوهر گرانبهاى عمر كه چيزى جاى گزين آن نيست، به رايگان از دست داده و از تهيه ى وسايل روز قيامت بازمى ماند.
٨. گرسنگى، انسان را در راه عبادت قرار داده، از مشاغل دست و پاگير تهيه ى غذا مى كاهد، زيرا در تهيه ى و تدارك خوراكى و طعام، صرف مقدارى از عمر لازم است كه فراغت دل را از آدمى سلب مى كند.
٩. گرسنه بودن موجب صحت بدن و دورى از امراض خواهد بود.
امام صادق عليه السلام فرمود: تعدادى مردم بر اثر پرخورى از دنيا مى روند، اگر به آنها گفته شود علت مرگ شما چه بود؟ گويند بر اثر پرخورى، سريعا مرگ به سراغ ما آمد و از دنيا رخت بربستيم.
از سقراط حكيم، علت كم خوردنش را پرسيدند، گفت:
ان الاكل للحياه و ليس الحياه للاكل.: خوردن براى زندگى و ادامه ى حيات است و نه حيات و زندگى براى خوردن و تن پرورى.
١٠. كم خورى و كم مصرفى آدمى از اسباب موفقيت او به ارتزاق حلال است، چرا كه به اندك غذا و خوراكى اكتفا نموده از بازتاب تن پرورى و لذت جويى در طعام كه همانا چشم دوختن به دارايى مردم است محفوظ مانده و به حرام دست دراز نمى كند .
مومنان واقعى، رهنمودهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و جانشينان معصومش را در دنياى پرجنجال و زد و خورد، نصب العين قرار داده، دستورات حيات بخش آن بزرگواران را مو به مو اجرا مى كنند تا به سعادت دارين نيل يابند .

ترسيمى از زندگانى پيامبر

اميرالمومنين عليه السلام ترسيمى از زندگانى سراسر معنوى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در ديد فرد فرد و خواهان سعادت گذارده، پيروى از آن را لازم مى داند:
فتاس بنبيك الاطيب الاطهر صلى الله عليه و آله و سلم فان فيه اسوه لمن تاسى و عزاء لمن تعزى و احب العباد الى الله المتاسى بنبيه و المقتص لاثره، قضم الدنيا قضما و ام يعرها طرفا، اهضم اهل الدنيا كشحا و اخمصهم من الدنيا بطنا عرضت عليه الدنيا فابى ان يقبلها: الى ان قال: و لقد فى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ما يدلك على مساوى الدنيا و عيوبها اذجاع فيها مع خاصته و زويت عنه زخارفها مع عظيم زلفته.:
به پيامبر اطهر و بزرگوارت اقتدا كن و رفتار او را سرمشق زندگى قرار ده وجود نازنين او بهترين مقتدا و رهبر است براى پويندگان راه خدا و شكيبايى است، براى هر مصيبت زده و سختى رسيده، محبوبترين بندگان خدا كسى است كه به پيامبرش اقتدا كند و سيره اش را پيروى نمايد، او به پاره اى نان خشك در دنيا قناعت كرد و به اندازه ى يك چشم به هم زدن به دنيا نگاه نكرد، لاغرترين مردم بود زيرا از لذايذ دنيا چشم بربسته بود و باريكترين مردم از نظر اندام بود، چرا كه شكمش به پشت چسبيده بود، كنايه از گرسنگى، دنيا بر او عرضه شد، اما به آن تقاضا توجه نكرده آن را نپذيرفت.
تا اينكه فرمود: بى گمان در سيره ى پيامبر، چيزى كه تو را بر بدى و عيوب دنيا راهنمايى كند، وجود دارد زيرا خود و نزديكانش در طول عمر، گرسنه به سر مى بردند و با مقام والايى كه داشتند، از دنيا كناره گرفته آن را ناچيز مى شمرد، هر انسان خردمند با تفكر عميق، خواهد فهميد كه در كناره گيرى از دنيا، بر پيامبر اهانت نشده، بلكه برعكس خداوند عظمت و بزرگى او را نشان داده است.
انس خادم پيامبر گويد: روزى فاطمه ى زهرا عليها سلام الله پاره نانى را نزد پدر بزرگوارش آورده عرض كرد: فدايت شوم، اين پاره نان را جهت فرزندانم تهيه كرده بودم. اما دلم آرام نگرفت كه آنها از اين نان بخورند و شما گرسنه باشيد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
اما انه اول طعام دخل فم ابيك منذ ثلاثه ايام.: آرى، دخترم! در مدت سه روز اين اول لقمه اى است كه به دهان پدرت مى رسد، يعنى سه روز است كه گرسنه ام اما از حالم كسى آگهى نداشت.
روند سخن تا به اينجا درباره ى "اكل" خوردن، معناى مصدرى بود، يعنى پرواپيشگان به غذاى كم اكتفا مى كنند كه با گرسنه ماندن چندان فاصله اى ندارد ، چرا كه منزور را قليل تافه يعنى بسيار اندك مى نامند و اگر اكل بضمتين مراد باشد، معنا اين است كه يك فرد پرواپيشه كم مصرف است و مازاد بر مصرف اندك را به بينوايان و مستمندان هزينه نموده، نوع دوستى را در حد بالا رعايت و به انفاق و تصدق مى پردازد.
سيره ى زاهدانه ى مولا المتقين، اميرالمومنين عليه السلام گواه زنده و ارزنده بر اين حقيقت است تا پويندگان اين راه به ايده ى انسانيت نيل يابند.

سخن هارون بن عنتره درباره مولا

هارون بن عنتره گفت: پدرم گويد على عليه السلام را در خورنق ديدار نمود در حالى كه پارچه ى كهنه اى به خود پيچيده بود، به او گفتم: يا اميرالمومنين، خداوند براى تو و اهل بيتت در اين مال "بيت المال" حقى در حد شان آنها قرار داده است، چرا اينگونه به خود سخت گرفته ايد؟ فرمود: از اموال شما مردم چيزى نيندوخته ام تا از آن استفاده كنم، اين قطيفه اى كه اكنون به تن دارم، از مدينه با خود آورده ام و جز اين چيزى در اختيار ندارم و خرج يوما و عليه ازار مرقوع فعوتب عليه، فقال: يخشع القلب بلبسه و يقتيدى به المومنون اذا رآه على: روزى على عليه السلام در جمع مردم در حالى كه لباس وصله دارى به تن داشت حضور يافت، با لحنى عتاب آميز به حضرتش گفته شد، پوشيدن اين نوع لباس، از شان شما والى مسلمانان به دور است، بايد لباس ارزنده اى بپوشيد. فرمود: پوشيدن اين لباس، علاوه بر اينكه قلبم خاشع مى شود، مومنان با ديدن اين لباس به من اقتدا خواهند كرد و فكر تجمل گرايى به خود راه نمى دهند.
اربلى صاحب كشف الغمه و ناقل اين دو حديث، مى گويد: فضايل و مناقب اين بزرگ مرد، از شماره بيرون و از ستارگان افزونتر و از روشنايى روز آشكارتر است، زهد واقعى و ورع بى نظير و عبادت بى مانند تنها در قاموس زندگى او بايد يافت. اين سيره ى زاهدانه نه تنها در او، بلكه در وجود اولاد و ذريه ى او نيز مشهود است، سپس شعرى از زبان يكى از علويان نقل نموده كه مى گويد:
عتبت على الدنيا و قلت الى متى اكابد عسرا ضره ليس ينجلى اكل شريف من على جدووه حرام عليه الرزق غير محلل فقالت نعم يابن الحسين رميتكم بسهم عنادا حين طلقنى على دنيا را سرزنش نموده گفتم: تا به كى با سختيهاى صعب العلاج دست به گريبان باشم.
آيا هر فرد شريفى كه اجداد و فرزندان على هستند، بايد از رزق حلال محروم بمانند؟
دنيا در جوابم گفت: آرى فرزند حسين، شما را به تير عناد و دشمنى در آن زمانى كه على مرا طلاق داده، نشانه گرفته ام و هرگز، دشمنى من با شما پايان ندارد و تمام نخواهد شد.

پرواپيشه و ديندارى

حريزا دينه
واژه ها
حرز: جاى استوار، پناهگاه، بهره، حظ و نصيب، دعايى كه بر كاغذى نويسند و با خود دارند، بازوبند، چشم آويز. الحرز بالكسر، الموضع الحصين و سمى التعويذ حرزا. الحريز: الشى ء المحرز و المحرز، ما لا يعد صاحبه مضيعا.
حريز به وصف فاعل: نگهدار و به وصف مال نگهدارى شده، درآيد و المحرز به گونه اى است كه نگويند صاحب مال آن را ضايع كرد.
ترجمه:
پرواپيشه دين خود را در جاى استوار و پناهگاه محكم قرار داده، تا از دستبرد تشكيك كنندگان محفوظ بماند، خواه در عقيده باشد و يا در عمل.
شرح:
پرواپيشگان در عقيده باشد و يا در عمل.
شرح:
پرواپيشگان در عقيده چنان استوارند كه شبهه ها و وسوسه ها "هر اندازه كه باشند" در آنان كمتر اثرى نخواهند گذارد، چرا كه ايمان او به حد يقين كامل رسيده است و شبهه پذير نخواهد بود و اگر زمانى شيطان صفتان بى ايمان، با القاى شبهات، ايمان او را تهديد كنند به مقابله برخاسته و با سلاح برهان، شبهات خصم را دفع نموده همچنان در پايگاه عقيده، ثابت قدم و استوار خواهد ماند.
اما در مورد عمل، نيز با تمام توان مى كوشد، تا حركت منافى ايمان از او سر نزند. دروغ، سخن چينى، غيبت، شهادت زور، كتمان شهادت، ظلم، تندخويى و جز اينها در قاموس حيات پرواپيشگان واژه اى ندارد، تعهد به انجام واجبات و مستحبات و ترك محرمات و مكروهات، ويژه برنامه ى آنان مى باشد و اساسا در نظام تشريع خللى ايجاد نمى كنند، زحمات پيامبران و مشعلداران هدايت، در گسترش نظم شريعت را ارج نهاده و حتى يك چشم به هم زدن، فرمانهاى الهى را تمرد نكرده و به مناهى دين نزديك نمى شوند، چرا كه سنت الهى در تشريع و احكام شريعت، همان سنت در تكوين است. همبستگى و تطابق اين دو خواست پروردگار مى باشد، مثلا ترتيب عليت و معلوليت در نظام تكوين، به گونه اى كه اختلاف بين اين دو موجب به هم خوردن نظم تكوين خواهد بود و عين همين مطلب، در تشريع نيز وجود دارد. از باب مثال، قطع رحم، علت كوتاهى عمر است در نظام تكوين و همين مبغوض خداوند است كه به آن نهى نموده و وصل، علت وفور رزق و طول عمر است كه خداوند به آن امر فرموده است، بنابراين، احكام تشريعى به دنبال نظام تكوين، روانه است و آن را تاييد مى كند و سرپيچى از نظام شريعت، در حقيقت مبارزه با نظم تكوين است كه به گونه اى برخورد خصمانه، با سلطنت مطلقه ى الهى، در مجموع نظام هستى خواهد داشت و اگر حريز به صفت مفعولى "محرز" باشد، به اين معناست كه مومن با اتكا به هدايت خاصه ى الهى، دينش محفوظ مانده، از هدايت عامه، به هدايت خاصه راه يافته و با اين موفقيت، خطرى متوجه ايمان او نمى شود، چرا كه رهبرى مقام امامت همان هدايت خاصه است و تا وصول به مقصد، انسان را همراهى مى كند.

سفارش امام كاظم به صفوان جمال

صفوان بن مهران اسدى كوفى، مكنى به ابومحمد، مشهور به جمال و موثق در حديث و گفتار، احاديثى را از امام صادق عليه السلام نقل نموده است. وى ايمانش را بر امام صادق عليه السلام عرضه نمود، امام به نشانه ى صحت ايمان وى، برايش دعا كرد، از محضر آن جناب در سفرهايى كه در خدمت او بود فراوان استفاده كرد و به همراه آن حضرت، به زيارت مرقد مولا اميرالمومنين عليه السلام مشرف گرديد و زيارت معروفه ى اميرالمومنين عليه السلام كه بزرگان، در كتابهاى زيارتى خود آن را نقل كرده، از آن حضرت آموخت. وى زيارت اربعين سيدالشهداء عليه السلام و زيارت وارث را نيز از امام صادق عليه السلام نقل كرده است.
گويد: روزى به حضور ابوالحسن موسى بن جعفر، باب الحوائج عليه السلام الى الله شرفياب شدم، به من فرمود: صفوان هر چيزى از تو نيكو و پسنديده است، غير از يك عمل، عرض كردم آن كدام است؟ فرمود: شترانت را به اين مرد "هارون الرشيد" كرايه دادن، گفتم: فدايت شوم، به خدا قسم، اين عمل در جهت فساد و تبهكارى، لهو، صيد و تفريح حرام نبوده بلكه براى رفتن به مكه، شترانم را به او كرايه مى دهم. فرمود: آيا هارون قبل از حركت، تمام كرايه را به تو مى پردازد؟ گفتم: نه، مبلغى نزد او مى ماند و پس از بازگشت به من مى دهد. فرمود: آيا دوست ندارى او زنده بماند، تا پس از بازگشت كرايه ات را بدهد؟ گفتم: آرى دوست دارم، فرمود: هر كس بقاى او را دوست داشته باشد، بى ترديد در رديف اوست و هر كس با او باشد، جايش در آتش است، صفوان گويد: پس از شنيدن اين سخن تمام شترانم را فروختم و خود را از اين خطر نجات دادم، گزارشگران، ماجرا را به هارون گزارش كردند هارون مرا طلبيده گفت: شنيده ام شترانت را فروخته اى؟ گفتم: آرى، گفت: چرا؟ گفتم: من پير شده ام و غلامان كه سرپرستى شتران را به عهده دارند، درست به آنها رسيدگى نمى كنند، گفت: هيهات اين سخن براى من قابل قبول نيست، چرا كه مى دانم، اين عمل را به دستور اين مرد "موسى بن جعفر" انجام داده اى، گفتم، مرا با موسى بن جعفر چه كار؟ گفت: اين سخن را واگذار، اگر نه اين بود كه در گذشته با ما خوشرفتار بودى هر آينه تو را مى كشتم.
صفوان به خاطر دين و ايمانش، از كار و كسبى گذشت كه نه تنها روند زندگيش به هم خورد بلكه خطر مرگ او را نيز در پى داشت بنابراين از هر چيزى كه در آن گمان به خطر افتادن دين وجود داشته باشد، بايد گذشت.
مثلا مجالست با گمراهان و گمراه كنندگان، يكى از آن نمونه خطرها مى توان برشمرد، گو اينكه، خلط آميزش با عاصيان گمراه و راه زنان ايمان، گرچه در كوتاه مدت هم كه باشد سرنوشت تاريك و زيان خيزى در پى دارد كه بايد از آن اجتناب نمود.

موعظه امام هادى به ابوهاشم جعفرى

عن الجعفرى قال: سمعت اباالحسن عليه السلام، يقول: مالى رايتك عند عبدالرحمن بن يعقوب؟ فقال: انه، خالى، فقال: انه يقول فى الله قولا عظيما، يصف الله و لا يوصف فاما جلست معه و تركتنا و اما جلست معنا و تركته؟ فقلت: هو يقول ماشاء، اى شى ء على منه اذا لم اقل ما يقول؟ فقال: ابوالحسن عليه السلام: اما تخاف ان تنزل به نقمه فتصيبكم جميعا اما علمت بالذى كان من اصحاب موسى عليه السلام و كان ابوه من اصحاب فرعون فلما لحقت خيل فرعون موسى، تخلف عنه ليعظ اباه فيلحقه بموسى، فمضى ابوه و هوير اغمه، حتى بلغا طرفا من البحر فغرقا جميعا فاتى موسى عليه السلام الخبر، فقال: هو فى رحمه الله و لكن النقمه اذا نزلت، لم يكن لها عمن قارب المذنب دفاع.:
ابوهاشم جعفرى گفت: شنيدم از امام هادى عليه السلام، كه فرمود: چرا من تو را در جلسه ى عبدالرحمن بن يعقوب مى نگرم، گفت: او دايى من است، فرمود: او درباره ى خداوند متعال گفتار، نا به جا و بزرگى قائل است. او خداوند را به وصف ناگفتنى توصيف مى نمايد "گويا شخص از مجسمه يا مشبهه بوده است" اكنون اختيار با توست، يا مجالست او را اختيار كن و از ما كناره بگير و يا با ما باش و رفت و آمد با او ترك نما. او گفت در گفتار او بر من چه ضررى وجود دارد؟ اگر من به عقيده و گفتار او را قائل نباشم امام عليه السلام فرمود: آيا نمى ترسى، اگر عذابى كه بر او نازل شود شما را نيز فرابگيرد؟ آنگاه فرمود: آيا سرگذشت يكى از ياران حضرت موسى عليه السلام و پدرش كه جزو ياران فرعون بود، نشنيده اى؟ كه وقتى لشكريان فرعون با ياران موسى عليه السلام تلاقى نمودند، او به قصد موعظه و تنبه پدرش از لشكر موسى به سوى پدرش، در لشكر فرعون رفت، تا او را به سوى حضرت موسى راهنمايى كند، اما پدرش سخنان او نشنيد و همچنان به راه خود ادامه مى داد، وى با پدر تندى نموده او را از سخط الهى برحذر مى كرد، ناگهان عذاب الهى نازل شد و هر دو را در بر گرفت، حضرت موسى عليه السلام از جريان اطلاع يافت، فرمود: اين مرد در رحمت الهى است اما عقوبت الهى اگر بر كسانى فرود آمد، دفاعى بر آن كسى كه گناهكار نيست، اما در آن جمع حضور دارد، نخواهد بود.
در اين روايت امام هادى عليه السلام، مجالست گمراهان را خطرى بزرگ دانسته و براى تنبه طرف خطاب سرگذشت صحابى حضرت موسى را با وى در ميان گذاشت، تا خود را در معرض عقوبت الهى قرار ندهد.
اميرالمومنين عليه السلام در رهنمودى فرمود:
فاذا حضرت بليه فاجعلوا اموالكم دون انفسكم و اذا نزلت نازله فاجعلوا انفسكم دون دينكم.: زمانى كه گرفتارى و سختى براى شما پيش آمد، دارائيتان را فداى خود كنيد و اگر مصيبتى بر شما نازل شود كه دينتان را در مخاطره قرار داده باشد، جان خود را فداى دينتان كنيد، چرا كه در بقاى دين بقاى آدمى است و در نابودى دين نابودى انسان است. كوتاه سخن اينكه حراست از ايمان و به حفاظت درآوردن آن، ضرورى حيات و از دست دادن ايمان، سرمايه ى عمر باختن است از اينرو در هر حال و در هر زمان و مكان و تحت هرگونه شرايط و به هر كيفيت بايد ايمان و دين را به وقايه كشيد، تا از هر خطر، چه قطعى و چه احتمالى محفوظ بماند.
از امام صادق عليه السلام روايت است كه فرمود: اتقوا الواوات از واوها بترسيد، يعنى از هر عملى كه نخستين حرف آن واو است، مثل وصايت و وكالت و غيره، اجتناب كنيد، زيرا تصدى در اين امور خواه ناخواه دين را به خطر مى كشاند.


۱۳
پرواپيشه و خواهشهاى نفسانى

پرواپيشه و خواهشهاى نفسانى

ميته شهوته
واژه ها
ميت: مرده، در گذشته جمع، اموات، موتى.
شهوت: ميل، خواهش نفس، ميلى است كه شدتش از حد معمول تجاوز كرده اميال ديگر را تحت الشعاع قرار دهد و تمام توجه شخص را منحصر به موضوع خود جلب نمايد.
ترجمه:
يعنى، ميل نفس و اشتهاى زياده از معمول در وجود او مرده و درگذشته است.
شرح:
يكى از قواى چهارگانه اى كه بدون وقفه و مستمر، در وجود انسان فعاليت خستگى ناپذير، در حد ضرورت دارد نيروى شهوت "قوه ى شهويه" است. كاربرد و محصول اين نيرو جلب منافع است، همانگونه كه نيروى غضب "قوه ى غضبيه" همگام با آن، در جهت رفع مضار فعاليت مى كند، از اينرو تمام منافع مادى، در پوشش اين نيرو قرار گرفته و به هنگام فعاليت، اميال ديگر را تحت الشعاع آن قرار داده، تمام توجه شخص منحصرا به موضع اين نيرو جلب مى شود قرآن كريم، تمايل نفسانى مردم را به تعدادى امور برشمرده، آنها را زينت حياه دنيا و متاع ذى ارزش آن مى داند.
زين للناس حب الشهوات من النساء و البنين و القناطير المقنطره من الذهب و الفضه و الخيل المسومه و الانعام و الحرث ذلك متاع الحيواه الدنيا و الله عنده حنسن الماب
مردم ظاهربين دنياپرست و كوته نظر را آرايش و حب شهوات نفسانى كه عبارت از ميل به زنها و فرزندان و هميانهاى زر و سيم و اسبهاى نشاندار نيكو و چهارپايان و مزارع و املاك است، در نظر زيبا و دلفريب آيد، اما اينها همه متاع زندگانى فانى دنياست و نزد خداست بازگشت نيكو "كه بهشت لقاى الهى و نعمت باقى ابدى است" وجود دارد.
در آيه ى شريفه زين، به صيغه ى مجهول آمده است، يعنى زينت و آرايش داده شد اما زينت دهنده كيست؟ در آيه نشانى از آن وجود ندارد، گروهى از مفسران گفته اند: زينت دهنده ى اين محبت شيطان است و گروهى گفته اند زينت دهنده خداست، زيرا خلقت شهوت، در وجود آدمى، فعل خداوند و جز او كسى را توان اين خلق نيست و آن چيزى كه زينت و آرايش زندگى است محبت به اين امور است نه خود آنها از اينرو شهوات كه جمع شهوت است، به امور ياد شده تفسير نموده است، يعنى محبت و ميل نفس، نسبت به اين امور زينت و آرايش متاع دنياست و خداوند است كه از طريق آفرينش، عشق و تمايل به اين امور را در نهاد بشر قرار داده، تا مورد آزمايش و امتحان قرار گيرند.
بنابراين اگر عشق به اينها موهبت الهى است، چرا اينها را متاع دنياى فانى معرفى مى كند و علت عدول از راه حق را اينها مى داند به اين دليل كه در پايان آيه مى فرمايد: و لله عنده حسن الماب و اگر اينها متاع دنيايند و زودگذر كه بايد از آن ديده برگرفت و به بهشت لقاى الهى توجه داشت، با اين عشق كه موهبت الهى است چه بايد كرد؟
جواب اين استفهام اين است كه هيچگاه خداوند، اصل اين امور را توبيخ نكرده است، به اين دليل كه رسيدن به اهداف معنوى بدون توسل به وسايل مادى ممكن نيست، به علاوه آنكه قانون شريعت راهنمايى است براى قانون فطرت و اين قانون هرگز بر ضد آن قيام نخواهد كرد.
بلكه دلبستگى و علاقه ى بيرون از حد اعتدال را سرزنش نموده است، چرا كه افراط در علاقه، موجب مى شود كه اينها را پرستش نموده، از توجه به خدا و پرستش ذات الهى سر باززند.
اما هدفى كه پرواپيشگان دنبال مى كنند اين است كه نه تنها از شهوات حرام، بلكه از حلال نيز كناره مى گيرند و تمام توجه و كوشش خود را در سير الى الله به كار بسته، تا هر چه سريعتر به ايده ى خود برسند، ناگفته نماند كه تمايل به حلال، گرچه از نظر شرع بالامانع است، اما اين امتياز براى اهل تقوا از ديگر افراد، وجود دارد كه به طور مطلق لذايذ نفسانى را كنار گذارده و به معنويات رومى آوردند.
بحرانى گويد: لفظ موت، استعاره براى شهوات است، به اين معنا كه ملكه عفت در وجود آنها موجب مرگ شهوات گرديده است و يا آنكه مانند مردگان خاموش شهوت اند كه در حال حيات، شهوات را در وجود خود نابود مى نمايند.

پرواپيشه و فروخوردن خشم

مكظوما غيظه
واژه ها
كظم: فروخوردن، كظم غيظ، فروخوردن خشم.
غيظ. به خشم آوردن.
الغيظ: اشد غضب و هو الحراره التى يجدها الانسان من فوران دم قلبه.
غيظ، از غضب شديدتر است و آن گرمى و حرارتى است كه بر اثر جوشش خون قلب بر انسان عارض مى شود.
و گفته اند: غيظ، غضب شخص عاجز است و خشم را در ابتدا غيظ گويند و در انتها غضب.
ترجمه:
پرواپيشه، خشم خود را فرومى خورد و مهار مى كند.
شرح:
غضب بر دو قسم است ممدوح و مذموم، اگر براى خدا و در راه دين باشد ممدوح است و اگر در غير از راه حق باشد مذموم خواهد بود و اگر گويند: غضب الله به اين معناست كه عمل گنهكاران را انكار نموده آنها را كيفر خواهد نمود.
بنابراين معناى مكظوما غيظه اين است كه مومن فروخورده خشم ديده مى شود، هرگز حالت عصبانيت در آنها نبوده به اين علت كه به هنگام خشم آدمى در وضع غير عادى به سر مى برد، جوشش خون و ضربان سريع قلب، خطر مرگ، انسان را تهديد نموده، ممكن است در همان حال به زندگى او خاتمه داده شود، اين از سويى و از سوى ديگر، با اختلال در كار تفكر، ممكن است به اعمال جنون آميزى دست زند كه جبران آن در مراحل بعدى، مشكل خواهد بود، از اينرو پرواپيشگان به پيروى از دستورات قرآن و سنت پيمبر و سيره ى صالحان و نيكوكاران، از خشم كناره گرفته و اگر احيانا در موردى خشمناك شود، آن را فروخورده، اظهار نخواهد كرد.
و اين در صورتى است كه خشم گرفتن، در جريان ارضاى غريزه ى تفوق طلبى نابجا و يا در مورد تعصب قبايلى و تحكيم قدرت و غيره، تحقق يابد.

كظم غيظ و رضاى پروردگار

عن سيف بن عميره قال: حدثنى من سمع اباعبدالله عليه السلام يقول: من كظم غيظا و لو شاء ان يمضيه امضاه، املاء الله قلبه يوم القيامه رضاه.
سيف بن عميره گويد: شنيدم از كسى كه از امام صادق عليه السلام شنيده بود كه فرمود: هر كس خشم خود را فروخورد، در حالى كه مى توانست عمل مورد خشمش را تعقيب نمايد، خداوند در روز قيامت دل او را به رضا و خشنودى خود پر خواهد كرد.
اما اگر غضب كردن براى رضاى الهى و دفاع از حريم مقدس دين باشد، بى ترديد، عبادتى بزرگ محسوب مى شود و خداوند خواهان چنين غضبى است كه از مومن سر زند و به علاوه از او پشتيبانى نيز خواهد نمود، چرا كه اگر مومن غضبناك شود، به خاطر خداست و در اين حال جز رضاى الهى انگيزه اى ندارد.
عن الباقر عن ابيه عن جده عليهم السلام قال: قال: رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ان الله ليغضب لغضب فاطمه و يرضى لرضاها.
خداوند به خاطر غضب فاطمه غضبناك مى شود و به رضاى او خشنود مى گردد.
به اين معنا كه اگر فاطمه عليهاالسلام به عمل كسى خشمگين گردد، خداوند نيز به آن عمل خشمگين و عامل آن را كيفر مى نمايد و اگر فردى عملى را انجام دهد كه او را خشنود سازد، بى ترديد، خداوند متعال، به آن عمل و عامل آن راضى بوده او را پاداش خواهد داد اين روايت، مصداق آن حديثى كه مى گويد: خداوند به غضب بنده ى مومنش غضب مى كند و به رضاى او خشنود است، تعيين نموده، زيرا فاطمه عليهاالسلام به خدا ايمان داد پس غضب خدا، در غضب فاطمه و رضاى او در رضايت و خشنودى فاطمه عليهاالسلام است.
ابوذر، در آن زمانى كه معاويه او را از شام بيرون كرد و جمعى از مردم تا دير مران به جهت توديع او را بدرقه كردند، گفت:
ايها الناس اجمعوا مع صلاتكم و صومكم غضبا لله عز و جل اذا عصى فى الارض و لا ترضوا ائمتكم بسخط الله و ان احدثوا ما لا تعرفون فجانبوهم و ازدوا عليهم و ان عذبتم و حرمتم و سيرتم حتى يرضى الله عز و جل.:
مردم! خشمگين شدن را براى خداوند، در آن زمان كه در زمين معصيت شود، در كنار نماز و روزه تان قرار دهيد و از پيشوايانى "پيشوايان گمراه" كه فرمان خدا را گردن نمى نهند، خشنود نباشيد گرچه در اين راه شكنجه شويد و از عطا محروم گرديد و شما را از شهر و ديارتان آواره كنند، تا خداوند از شما راضى باشد.

خشم على براى جلب رضاى خدا

سعيد بن قيس همدانى گويد: على عليه السلام را در زمانى غير مناسب، در سايه ى ديوارى ديدم، عرض كردم مولاى من، چرا در اين وقت از خانه بيرون آمده ايد؟ فرمود: از خانه بيرون نيامدم، مگر آنكه مظلومى را يارى كنم و يا بى پناهى را پناه دهم، در آن حال زنى را ديدم كه از فرط ناراحتى مى لرزيد، با قلب پراضطراب، نزد مولا ايستاده عرض كرد: شوهرم به من ظلم نموده و سوگند ياد كرده كه مرا كتك زند اگر ممكن است به خانه ى ما تشريف آورده وساطت كنيد، شايد شوهرم از من بگذرد، مولا، لحظه اى سر به زير افكند سپس فرمود: به خدا سوگند، تا حق مظلوم را نستانم آرام نخواهم گرفت سپس از آن زن نشانى منزل را خواست، پس از شناسايى منزل، راهى آن شد، چون به در منزل رسيد، صاحب خانه را صدا زد، جوانى از خانه بيرون آمد، مولا سلام نموده فرمود: اى جوان از خشم خدا بينديش و مقام پروردگارت را به نظر آور، تقصير اين زن چه بوده كه او را ترسانده اى؟ جوان مغرور و سبك مغز، بدون رعايت ادب، گفت: شما را با اين مساله چه كار؟ به خدا سوگند، اگر خواهم او را كيفر كنم، كيفر خواهم كرد، مولا از حركت بى ادبانه و جسورانه ى جوان در خشم شد، در حالى كه شمشير يا تازيانه اى كه در جهت تاديب متخلفان از قانون "به تناسب كيفر قانون شكنى" با خود داشت، فرمود: من تو را به معروف امر نموده و از فعل منكر نهيت مى كنم، اما تو با گستاخى جواب مى گويى، تا فرصت از دست نرفته از عملت توبه كن وگرنه با اين شمشير گردنت را خواهم زد، در آن هنگام مردم جمع شده و درباره ى گذشت از او وساطت مى كردند، جوان كه فهميد از عمر او لحظاتى بيش نمانده، پرسيد اين مرد كيست؟ گفتند: امير مومنان است، فورا از گناهش پوزش خواسته، به دست و پاى مولا افتاده، گفت: مولايم مرا ببخش، از اين پس، حق او را رعايت خواهم كرد و از تقصير او مى گذرم، در آن وقت مولا به زن امر نموده تا با اطمينان خاطر به منزل رود و در حالى كه راه بازگشت به خانه را در پيش داشت اين آيه را تلاوت مى كرد: لا خير فى كثير من نجواهم الا من امر بصدقه او معروف او اصلاح بين الناس.:
هيچ فايده و خيرى در سخنان آنها نيست، مگر اينكه براى صدقه دادن و نيكوكارى و اصلاح ميان مردم، سخن سرى گويد و هر كس اين كار را براى رضاى خدا انجام دهد، به زودى خدا او را اجر جزيل كرامت مى نمايد.
سپس فرمود: سپاس در شان خداى بزرگ است كه مرا توفيق وساطت بين اين زن و مرد را كرامت فرمود على عليه السلام با اينكه مظهر اتم محبت و خوش رويى است اما در مقابل يك عمل نامشروع چنان خشمگين مى شود كه گنهكار را به قتل تهديد مى نمايد.
مردى نادان بر عمر بن عبدالعزيز، خليفه ى اموى وارد شد و با سخنان نابجا او را به خشم آورد، وى خشم خود را فروخورد و گفت:
اظنك اردت ان يستفزنى الشيطان بعز السلطان فانا لك اليوم ما تنالنى غدا، انصرف، عافاك الله.:
گمانم اين است كه خواستى شيطان نفس، به پشتيبانى عزت سلطنت مرا تحريك نمايد و آنچنان بر تو خشم گيرم كه در قيامت معاقب شوم، اما هرگز چنين عملى از من صورت نخواهد گرفت، برو خدا تو را عافيت بخشد.
در خطبه، عبارت "مكظوما غيظه" به صفت مفعولى است و در بحارالانوار به صفت فاعلى نيز آمده است.
با اين تفاوت كه اگر كاظما غيظه باشد، از تحقق اين مفهوم خبرى نيست، چرا كه اسم فاعل در حال عملكرد اخبار از حال و يا استقبال است و اگر مكظوما باشد تحقق مفهوم مسلم خواهد بود.

از پرواپيشه انتظار نيكى مى رود

الخير منه مامول
ترجمه:
جز نيكوكارى چيزى از او انتظار نمى رود.
شرح:
در بحث گذشته، در مسئله ى خير و شر، به اين نكته اشاره شد كه اصل هستى، در مقابل نيستى، خير محض است شرور و اعدام در مقابل هستى، قرار نگرفته و با آن ارتباط ندارند، از اينرو از وجود، جز خبر چيزى پديد نيايد و پرواپيشگان كه وجودشان خير محض است جز نيكويى از آنها انتظارى نخواهد بود.
انسان با اختيار، گاهى به سوى خير و زمانى به جانب شر روانه است: فالهمها فجورها و تقويها. اما امتياز پرواپيشگان در اين است كه با اختيار خود از شرور روگردان هستند و راه آنها راه خيرات مى باشد، اما اين به آن معنا نيست كه صدور خيرات از آنها حتمى و صدور شر از آنها محال باشد، چرا كه اين معنا مخصوص مقام عصمت است اما ديگر افراد چنين نيستند، آرى پرواپيشگان عدالت پرور، چون حائز ملكه ى عدالتند، انتظارى كه از آنها مى رود صدور خيرات است نه شرور و بديها.

امنيت مردم از پرواپيشگان

و الشر منه مامون
واژه ها
الخير: ما يرغب فيه الكل، كالعقل مثلا و العدل و الفضل و الشى ء النافع و ضده الشر.:
خير: نيكويى خوبى در مقابل شر، مزد، اجر نيك مال و نعمت، فيض و بركت.
مامون، زنهار داده شده امان داشتن در زنهار بودن.
شر: ضد خير است.
شرح:
در جمله اى كه گذشت به اختصار مطالبى درباره ى خير و شر گفته شد و معلوم است كه نقايص و شرور، از اين جهت شرورند كه از آنها شر پديد مى آيد. اين جمله از امن و آسايش در پناه پرواپيشگان، سخن مى گويد: و در نتيجه آدميان و مخلوقات ديگر، از آنها احساس آرامش مى كنند، زيرا پرواپيشگان، با الهام از ملكه ى تقوا كه منشاء خيرات است، هرگز به شرور، اقدام نكرده و از آن پس، امنيت گسترده كه پيام آور نيكوكاران است، جهان و مخلوقات را در بر مى گيرد و از آنها، به هيچ كس در هيچ زمانى زيانى نخواهد رسيد. فساد و تبهكارى از آنان سر نمى زند، با اينكه فساد و تباهى در دريا و خشكى از آدميان مى باشد. چگونه تصور مى شود، كه انسان متكى به فطرت توحيد و با الهام از هدايت خاص الهى كه در جهت كمال مطلوب انسانيت، در حركت است، شرر انديشى داشته باشد و از اين بدتر به شرارت اقدام نمايد؟
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم الا انبئكم لم سمى المومن مومنا؟ لايمان الناس على انفسهم و اموالهم، الا انبئكم من المسلم؟ المسلم من سلم الناس من يده و لسانه.: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آيا شما را با خبر سازم كه چرا مومن به اين نام، نامگذارى شده؟ سپس فرمود: از آنرو مومن را مومن گويند: كه مردم در جان و دارائيشان از او در امنيت هستند و از او خطرى احساس نمى كنند و فرمود: آيا خبر دهم شما را كه مسلمان كيست؟ مسلمان كسى است كه مردم از دست و زبان او درامان باشند.
كوتاه سخن آنكه، قضيه، سالبه به سلب موضوع است، يعنى آنها شر ندارند، تا مردم از آنها درامان باشند، بلكه وجودشان خير محض است و از خير محض جز خير چيزى برنمى خيزد.

پرواپيشگان و ياد خدا

ان كان فى الغافلين كتب فى الذاكرين و ان كان فى الذاكرين لم يكتب من الغافلين
در خلال بحثهاى پيشين، به تناسب، از غفلت و خودفراموشى، ذكر و ياد خدا صحبت به ميان آمد.
ترجمه:
پرواپيشه، اگر در جمع غافلان و خود از ياد بردگان باشد، نام او در صحيفه ى ذاكران و خداخواهان ثبت است به اين دليل كه اگر با زبان نتواند ذكر خدا گويد قلب و دلش به ياد خداست و اگر در جمع پويندگان راه حق باشند "كه با دل و زبان در ذكر و ياد خدايند" بى ترديد نيز در زمره ى آن گروه به شمار مى رود، زيرا با آنان هماهنگى دارد و با دل و زبان ذكر خدا مى گويد.
شرح:
شيوه ى انسان، در روابط اجتماعى، به گونه اى است كه احترام متقابل را، رعايت نموده و احترام به تعهدات اجتماعى، در جهت رسيدن به منافع و احترام به همزيستى مسالمت آميز را از ياد نمى برد و در اين ميان به تشكل يك جامعه ى مفيد و سودمند مى پردازد، از اينرو افراد مختلف العقيده در يك شهر و يا يك كشور، در جهت نظم و مقررات اجتماعى، چنان مى كوشند، كه بى نظمى و تخلف از قانون را گناهى بزرگ و نابخشودنى مى پندارند. اين احترام فقط در جهت رسيدن به منافع وجود دارد، اما اين تعهد به عقيده و مرام و مسلك افراد ارتباطى ندارد. و دو مقوله ى جداگانه است.
برعكس در ارتباطات معنوى كه براى آن حد و مرزى متصور نيست، اين كشور يا آن كشور و يا نژاد، زبان، قبيله و عشيره معنا و مفهومى ندارد و كمترين تاثيرى در روابط آنان نخواهد داشت، هر چه هست عقيده و ارتباط قلبى است كه با نداى وحدت ايمانى، افراد مختلف را در پوشش صبغه الله درآورده، دور را نزديك و نزديك را دور مى كند.
و خلاصه عملكرد دين، تفريق مجتمعات و جمع متفرقات مى باشد.
با اين بيان روشن است كه اگر پرواپيشگان در جمع خود فراموشان باشند "كه در جهت ذكر خدا گام نمى زنند" آنها با احترام به موازين قانون و حفظ شرايط همزيستى، به عقيده و ايمان خود، پاى بندند و ياد خدا را از دل نمى برند، گرچه نتوانند عقيده ى خود را اظهار نمايند.
به تعبير ديگر، رفتار غفلت زدگان، در پرواپيشگان و در عقيده و ايمان آنها، خللى ايجاد نمى كند و در جو اجتماعى به هر نحو و هر جور كه باشد قرار نمى گيرند، در حالى كه اگر كسى در اجتماعى زيست كند، به ندرت ديده مى شود كه اثر عملكرد و افكار آنها، در وى ديده نشود و او را متاثر نسازد.
از اينرو يكى ديگر از نشانه و امتيازات پرواپيشگان اين است كه اگر در جمع غير ذاكر باشند، به وظيفه ى خود قيام مى كنند و احيانا در جهت بيدارى و متوجه ساختن غفلت زدگان، گام برداشته و اقدام لازم و موثر را معمول مى دارند.
از اينرو يكى از افتخارات بزرگ پيامبران و مشعلداران هدايت، اين است كه در جو ضد توحيدى به وظايف خود قيام نموده و بى وقفه كار ارشاد و راهنمايى را دنبال مى كردند.
عن الحسين بن مختار، عن ابى عبدالله عليه السلام قال الذاكر لله عز و جل فى الغافلين كالمقاتل فى المحاربين.:
امام صادق عليه السلام فرمود: يادكننده و ستايشگر حق، در بين بى خبران و ناآگاهان، مانند رزمنده ى سنگرنشينى است كه با دشمنان خدا مى جنگد "و يا اينكه ياد آورنده ى خدا و توجيه گر حق، در سنگر ارشاد و تبليغ همانند آن رزمنده ى سنگر نشين است كه با دشمنان خدا مبارزه مى كند".
نكاتى كه از اين حديث مى توان استفاده كرد: عبارتند از ١. جنگ با دشمنان دين، در صورتى است كه تبليغ موثر نيفتد، ٢. در صورتى با دشمن بايد جنگ نمود كه در جبهه ى تذكر و توجيه، آن هم با سلاح علم و منطق: و جادلهم بالتى هى احسن. و دعوت به حق: "قل تعالوا" بدون خونريزى، كارى انجام نگيرد، ٣. تقديم مشبه به مشبه به به صورت تذكر، گوياى اين است كه اسلام پيش از تذكر و توجيه، به جنگ مسلحانه اقدام نمى نمايد. اگر ارائه ى حق و بيان حقايق موثر نيفتاد، آنگاه جنگ مسلحانه را آغاز نموده و دشمن را از پاى درمى آورد.
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: من ذكر الله فى السوق مخلصا عند غفله الناس و شغلهم، بما فيه، كتب الله له الف حسنه و يغفرالله له يوم القيامه مغفره لم تخطر على قلب بشر.:
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كس در بازار داد و ستد، ذكر خدا را با اخلاص گويد، در حالى كه مردم غفلت زده و فراموش كار بدون توجه به خدا به داد و ستد مشغولند، خداوند براى او هزار حسنه ثبت نموده و در روز قيامت او را چنان آمرزشى بخشد كه به قلب بشرى خطور نكرده است.
بديهى است كه ذكر خدا، در بازار، تنها به وردگويى نيست گرچه تسبيح و تقديس خداوند، در هر حال و در هر جا داراى فضيلت است: ذكر الله حسن على كل حال: ياد خدا به صورت ورد در هر حال نيكو است: اما با توجه به غفله الناس و شغلهم فيه چيزى ديگر منظور است و آن اينكه يك فرد بازارى كه از صبح تا به شام به داد و ستد مشغول است، بايد در گام اول، خود به ياد خدا باشد و در معاملات، موازين شرعى را رعايت نمايد و در گام دوم، يادآور خدا و توجيه گر ناآگاهان باشد، به اينكه در داد و ستد دروغ نگويند، كم فروشى نكنند، كالاى فروشنده را مذمت و كالاى خود را تعريف ننمايند، به دروغ سوگند نخورند و حتى از قسم خوردن پرهيز كنند، چنين فردى شايسته ى آن پاداشى است كه در حديث از آن نام برده است.
اما توضيح جمله ى دوم: ان كان فى الذاكرين لم يكتب من الغافلين اين است كه اگر فردى، در اجتماع صالح زندگى كند كه آحاد آن، در عقيده و آرمان، با هم يكسان هستند و يك وحدت جمع الجمعى، جامعه ى آنها را شكل داده و همگان يكدل و يك سو به خدا متوجه شوند و عملكرد آنها از خداخواهى و خداجويى، حكايت داشته باشد و در آن حال همه با دل و زبان ذكر خدا گويند و غفلتى وجود نداشته باشد تا ايجاد مانع نمايد و اگر فرضا مكان زندگى آنها از هم دور باشد اين دورى مكان در وحدت آرمانى آنها خللى ايجاد نكند، باز هم مى توان گفت: جمع، جمع يادكنندگان و يادآوران است كه با تباعد مكان، در سير الى الله، اتفاق سخن دارند.
كوتاه سخن آنكه يك فرد پرواپيشه و پارسا، چه در جمع ناآگاهان و چه در بين آگاهان باشد از ياد خدا دور نيست. تنها تفاوت در اين است كه در بين غفلت زدگان، قلبا به ياد خداست، اما در جمع ذاكران با زبان و قلب، خدا را ستايش مى كند.
علامه ى مجلسى مى فرمايد: اگر كسى او را در بين بى خبران بنگرد "كه ذكر خدا بر زبان ندارند" نزد خداوند از ذاكران محسوب مى شود، زيرا قلب او به ذكر مشغول است، گرچه زبان او از ذكر خالى است و اگر در جمع ذاكران ديده شود، به طور قطع در عداد آنهاست و از غافلان محسوب نخواهد شد.

پرواپيشه و گذشت از خطا

يعفو عمن ظلمه
واژه ها
العفو: القصد لتناول الشى ء... و عفوت عنه: قصدت ازاله ذنبه صارفا عنه... فالعفو هو التجافى عن الذنب.:
عفو چيزى را برداشتن، از او گذشتم، يعنى گناه او را ناديده گرفتم است، پس عفو، درگذشتن از گناه است.
عفو: گذشتن از گناه، بخشودن و گذشت كردن است.
ترجمه:
پرواپيشه، ستمكار "پشيمان" را مى بخشد
شرح:
استعمال واژه ى عفو و گذشت در جايى صحيح است كه بخشايشگر، بر انتقام قدرت داشته باشد، اما به لحاظ مكرمت و بزرگوارى، از گنهكار مى گذرد و گذشت را بر انتقام ترجيح مى دهد، از اينرو گفته اند: العفو فضيله تحت الشجاعه: گذشت فضيلتى است كه در تحت شجاعت قرار گرفته و از مصاديق روشن آن مى باشد. بنابراين ستمگرى كه به ستم خود مى نازد، در گام اول بايد او را مجازات نمود، تا نيروى ظلمش شكسته گردد و از اقدام ددمنشانه دست بكشد، اما انسانهاى بافضيلت و بزرگوار با حس انتقام و قدرت بر انتقام گرفتن، شجاعانه جرم او را ناديده گرفته از او مى گذرند.
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: عليكم بالعفو فان العفو لا يزيد العبد الا عزا فتعافوا يعزكم الله.: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: شما را به عفو و گذشت توصيه مى كنم، زيرا گذشت است كه انسان را عزت مى بخشد، پس از يكديگر بگذريد تا خداوند شما را هميشه عزت ببخشد.
عن على بن الحسين زين العابدين عليهماالسلام: اذا كان يوم القيامه جمع الله تبارك و تعالى الاولين و الاخرين فى صعيد واحد ثم ينادى مناد اين اهل الفضل؟ قال: فيقوم عنق من الناس فتلقاهم الملائكه، فيقولون: و ما كان فضلكم؟ فيقولون: كنا نصل من قطعنا و نعطى من حرمنا و نعفو عمن ظلمنا، قال: فيقال لهم: صدقتم، ادخلو الجنه.: امام زين العابدين عليه السلام فرمود: در روز قيامت خداى تبارك و تعالى، اولين كاروان انسانها و آخرين آنها را در زمين محشر جمع نموده، سپس منادى گويد: اهل فضل كجايند؟ گروهى برخاسته گويند: ماييم اهل فضيلت، پس فرشتگان آنها را استقبال نموده و گويند: فضيلت و برترى شما در دنيا چه بود؟ گويند: آن كس كه با ما قطع رابطه مى كرد، رابطه ى قطع شده را پيوند مى كرديم و آنكه ما را از انعام و بخشش محروم مى نمود، او را به انعام و بخشش خرسند ساختيم و آنكه بما ظلم و ستم روا مى داشت، از او گذشته و جرمش را ناديده مى گرفتيم. فرمود: به آنها گفته مى شود راست گفتيد، فضيلت و برترى همين است كه شما به آن عمل كرده ايد، اكنون به فضل پروردگار، به بهشت وارد شويد.
آرى فضيلت و برترى يك انسان، به عملكرد اوست اگر آن عمل برتر از اعمال ديگر باشد، بى ترديد عامل به آن نيز، از ديگران برتر خواهد بود، چرا كه فضيلت افراد به عملى، با فضيلت آن عمل بستگى دارد. جزا و پاداش نيز، به تناسب عمل است از اينرو در حديث فوق الذكر، خداوند آن گروه فضيلت پرور را، بدون حساب به بهشت مى برد و به انعام و بخشش خاص، آنها را متنعم مى نمايد.
شيخ نصرالله بن مجلى، از ثقات اهل سنت گويد: على بن ابى طالب عليه السلام را در خواب ديدم و گفتم: يا اميرالمومنين! مكه را فتح كرده گفتيد: من دخل دار ابى سفيان فهو آمن هر كس به خانه ى ابوسفيان پناه برد، در امن و امان است، اما آل ابى سفيان، در كربلا به فرزندان تو چه ظلمها كه نكردند؟ فرمود: ابيات ابن سيفى را شنيده اى؟ اما سمعت ابيات ابن الصيفى فى هذا؟ گفتم: نه فرمود: اسمعها منه، ابيات را از خود او بشنو. از خواب بيدار شدم و به خانه ى وى رفتم، او مرا استقبال نمود و من صورت خوابم را براى او بازگو كردم، ناگهان آهى دردناك از دل بركشيد و در حالى كه اشك در ديدگانش موج مى زد، سوگند ياد مى نمود و به من گفت: تا به حال اين اشعار را نه براى كسى خوانده ام و نه كتابت كرده ام، اين اشعار را در شب گذشته سروده بودم كه مولايم به آن خبر داده است، سپس ابيات را برايم خواند:
ملكنا فكان العفو منا سجيه فلما ملكتم سال بالدم ابطح و حللتم قتل الاسارى و طالما غدونا على الاسرى نعف و نصفح فحسبكم هذا التفاوت بيننا و كل اناء بالذى فيه يصنح زمانى كه قدرت به دست ما بود، عفو و گذشت ما، همه را در بر گرفته و خوى ما در اين راه معرف شخصيت ما بود، اما همين كه قدرت به دست شما افتاد، سيل خون بى گناهان، در زمين ابطح به راه افتاد. شما خون اسيران ما را مباح دانستيد، اما ما اسيران شما، بخشيديم، همين تفاوت در معرفى شخصيت ما و شما كافى است و هر ظرفى به آنچه كه در آن است تراوش كند "از كوزه همان تراود كه در اوست" و اين كنايه از سرشت پاك جانشينان و اولاد پيامبر است كه عفو و گذشت را، در پيشاپيش رفتار خود با اسيران گذارده اند و آن هم خوى پست و طبيعت وحشيانه ى امويان است كه در وقت قدرت، سيل خون به راه انداختند.
به عبارت ديگر، در سرشت هر كس، هر چه وجود دارد، با گذشت زمان به ظهور خواهد رسيد. در روايات رهبران دينى، از نقش عفو و اغماض به طرز جالبى در جامعه، توصيف و از گذشت كننده، تمجيد كرده و او را به بزرگى و عزت ياد كرده اند.
در مقايسه ى عفو با حلم، اين نكته ملحوظ است كه گذشت از دو جهت، بر حلم، امتياز دارد:
١. آنكه انسان بردبار خود را از گزند غضب و ديگر علل شكست حفظ نموده و موقعيت اجتماعى خود را تثبيت مى كند، اما از بخشودن و مهربانى او با طرف مقابل، صحبتى در بين نيست، ولى عفو اين امتياز دارد كه اگر در جايى پيدا شد، خاطر بخشنده را آرام نموده و جرم طرف مقابل را نديده مى گيرد.
٢. عفو بر حلم اين امتياز دارد كه نه تنها شخصيت بخشنده از گزند بلكه علل بخشوده شده را نيز تجديد حيات مى كند و احترام از دست رفته را به او بازمى گرداند.
به هر حال در گفتار مولا گذشت، شكرانه ى نعمت قدرت، معرفى شده، آنجا كه مى فرمايد:
اذا قدرت على عدوك فاجعل العفو عنه شكرا للقدره عليه.:
زمانى كه به دشمن دست يافتيد و بر او غالب شديد، پس بخشيدن او را شكرانه ى قدرتت قرار داده و نعمت عفو را شكرگزارى كنيد.

پرواپيشه و بخشندگى

و يعطى من حرمه
واژه ها
عطاء: دهش، بخشش، انعام، معاطاه، بخشش متقابل. عطيه تنها در مورد انعام و بخشندگى است و با جود به يك معناست، با اين تفاوت كه استعمال جود فقط در چيزهايى است كه ذخيره شده باشد مانند علم يا مال يا چيز ديگر، در انسان يا غير آن يقال رجل جواد و فرس جواد. اما عطيه و عطا، تنها در مال است.
حرمان: بى بهره بودن، بى روزى ماندن، بى بهرگى، بى نصيبى.
ترجمه:
انسان با تقوا، انعام و بخشش خود را حتى از كسى كه او را از مال خود بى بهره نموده است، دريغ نمى كند.
شرح:
اين خصلت يكى از مكارم اخلاق است كه در پوشش سخاوت قرار گرفته و از مصاديق آن مى باشد. ملا صالح مازندرانى در شرح اين جمله مى گويد:
فاذا احسنت الى احد و لم يقابل احسانك باحسان اولم يشكرك او اساء اليك، لا ترغب عن الاحسان اليه و الى غيره بسبب الكفران، فانه اذا لم يشكرك فقد يشكرك غيره و لو لم يشكرك غيره ف: ان الله يحب المحسنين كما نطق به القرآن المبين و كفى به شرفا و فضلا.: انعام و احسان، در ذات خود نيكوست، پس اگر به كسى احسان نمودى و او در مقابل احسان تو، احسان نكرد و يا تشكر و تقدير ننمود و يا از احسان و تشكر گذشته با تو بدرفتارى كرد، از احسان به او غير و او، چشم پوشى مكن، چرا كه اين احسان بدون تقدير نخواهد ماند، اگر او از تو تشكر نكرد، ديگرى از عمل پسنديده ى تو قدردانى خواهد كرد و بر فرض كه هيچ كس از عمل ارزنده ات تقدير نكند، خداوند تو را از جزاى نيكوكاران محروم و بى نصيب نخواهد گذاشت و در فضيلت و شرافت انسان نيكوكار، همين بس كه مورد محبت خداوند قرار گرفته آنجا كه مى فرمايد: خداوند نيكوكاران را دوست مى دارد.
به هر حال، انعام و بخشش، از پسنديده ترين صفات آدميان است و هر انسان فضيلت خواه، براى جلب محبت دلها به خود، در جستجوى آن است، ان القلوب مجبوله على حب من احسن اليها: به درستى كه، دلهاى آدميان بر محبت احسان كننده، آفريده شده و در سرشت آنها، وجود اين معنا غير قابل انكار مى باشد. به علاوه اين خصلت از صفات جمال الهى نشات گرفته، زيرا او بخشنده است و هر بخشنده را دوست مى دارد.
اما بعد مفهوم عطا و بخشش و كارآيى آن در جامعه، با مقايسه ى با عدل به گونه اى است كه مولا اميرالمومنين عليه السلام در جواب سائل فرمود:
العدل يضع الامور مواضعها و الجود يخرجها من جهتها و العدل سائس عام و الجود عارض خاص فالعدل افضلهما و اشرفهما.: عدل و داد، كارها را در جاى خود قرار مى دهد، اما جود، امور در جاى خود قرار گرفته را از محور خويش بيرون مى برد.
عدالت سياستگذارى عمومى وجود پديده اى خاص است. پس عدل از جود برتر است و شريفتر است.
گويا سائل در كارآيى عدل و جود، ابهام داشته و براى رفع ابهام خود اين سوال را مطرح نموده است علت وجود اين ابهام در ذهن سائل اين بوده كه شاعران و مداحان، هميشه از جود افراد سخن مى گويند اما از عدالت عدالت گستران كمتر بحث كرده اند مولا از ابهام سائل، پرده برداشته و نقش جود و عدل را در جامعه، مشخص نموده و مى فرمايد: عدل از جود برتر و اشرف است. سوال ديگر در اين جا اين است كه آيا مفهوم جود و عطا در مورد مصاديق آن دو يكسان است و يا با هم تفاوت دارند؟ مثلا به خداوند جواد، گويند يا جواد يا معطى و بر بندگان نيز.
آيا جود خداوند و بندگانش يكى است؟ و اگر تفاوت دارند، تفاوت آنها در چيست؟
جواب: اطلاق جود بر خدا به يك معنا و بر مخلوقات به معناى ديگرى است.
جود و بخشش الهى، كمال مطلق است و از پذيرش قيود و حدود و تطرق نقص عارى است، اما بخشش بندگان، در حد قيود قرار گرفته و بين نقص و كمال در نوسان است.
عن احمد بن سليمان قال: سئل رجل اباالحسن عليه السلام و هو فى الطواف فقال له: اخبرنى عن الجواد فقال: ان لكلامك وجهين، فان كنت تسئل عن المخلوق، فان الجواد الذى يودى ما افترض الله عز و جل عليه و البخيل من بخل بما افترض الله عليه و ان كنت تعنى الخالق، فهو الجواد ان اعطى و هو الجواد ان منع، لانه اعطى عبدا اعطاه ما ليس له و ان منع، منع ما ليس له.: احمد بن سليمان گويد: مردى از ابى الحسن عليه السلام در حالى كه خانه ى خدا را طواف مى كرد، پرسيد جواد كيست؟ فرمود: پرسشى كه تو دارى دو جنبه دارد: اگر از جود مخلوق مى پرسى، جواد آن كسى است كه واجبات الهى را ادا كند، يعنى حقوق مالى خود را بپردازد و در مقابل آن، بخيل كسى است كه به واجبات الهى بخل ورزد و آن را انجام ندهد و اگر از جود و بخشش خالق سوال مى كنى، خداوند جواد مطلق است ببخشد يا نبخشد، اگر به كسى چيزى ببخشد، اين بخشش در حق كسى است كه از انعام الهى بهره گرفته و اگر انعام نكند باز هم جواد است، چرا كه كسى را از حقش ممنوع نكرده است.
به تعبير ديگر، اگر بنده اى بخشنده باشد، اين بخشندگى براى او صفت كمال است و اگر بخل ورزد، اين بخل نقصى است كه او را در جهت حركت به كمال متوقف نموده است.
اما بخشندگى خداوند، در هر حال كمال مطلق است او به جود متصف است ببخشد يا نبخشد اگر نقصى باشد از قابل است، نه از فاعل.
على عليه السلام، بزرگ مرد تاريخ و الگوى جود و سخا، كسى كه مادر روزگار مانند او نزاييد. و نخواهد زاييد، جود و بخشش را آنچنان زنده نگهداشت كه پويندگان اين راه، با جود و بخششى كه دارند، خود را مديون جود او مى دانند، زيرا بخشندگان با تمكن مالى، به اين خصلت قيام مى كنند اما على عليه السلام در تمكن و عدم تمكن، جود را ارج نهاد.
جمعت فى صفاتك الاضداد و لهذا عزت لك الانداد حاكم زاهد فقير جواد فاتك ناسك حليم شجاع او قافله ى انسانيت را تا حد ايثار، بدرقه نمود و جهان بشريت را مرهون خدمات ارزنده ى خود نمود.
او خود فرمود: روزى كه با دخت پيامبر عظيم الشان اسلام صلى الله عليه و آله و سلم ازدواج نمودم، در خانه فرشى نداشتيم، اما صدقات و بخششهايم قبيله ى بنى هاشم را فراگرفته بود.
مردى حاجتمند، به آن جناب عرض حاجت نمود، مولا فرمود: حاجتت را بر زمين بنويس، تا به آن آگاه شوم و به گفتن نياز نيست، چرا كه نمى خواهم ذلت سوال را در روى تو بنگرم. حاجتمند خواسته ى خود را بر زمين نوشت، مولا به قنبر دستور داد، تا او را دو حله بپوشاند، وى پس از اخذ عطيه، اشعارى در منقبت آن جناب سرود
كسوتنى حله تبلى محاسنها فسوف اكسوك من حسن الثنا حللا ان نلت حسن ثنائى نلت مكرمه و لست تبغى بما قد نلته بدلا ان الثناء ليحيى ذكر صاحب كالغيث يحى نداه السهل و الجبلا لا تزهد الدهر فى عرف بدات به فكل عبد سيجزى بالذى قبلا مولاى من، حله اى به من پوشاندى كه دير يا زود كهنه خواهد شد.
و من در ثناگويى و ستايش، بر اندام شخصيت والايت، حله هايى در سلك سخن آورده ام كه هرگز نابود نمى گردد.
من از كرامت و بزرگواريت برخوردار شدم و شما در مقابل آن مدح و ستايش مرا مى شنويد و اين دو در نظر حقيقت بين شما يكسان نيست "يعنى در برابر كرامتت چيزى را به عنوان بدل و جايگزين آن نمى خواهيد" ستايش و تمجيد نام صاحب جود را زنده نگه مى دارد، همانگونه كه ابر پرباران، كوه و دشت و بيابان را سيراب مى سازد و به آنها نشاط مى بخشد. مولايم چنان كرامت و بزرگوارى را گسترش بده كه روزگار تو را در اين راه زاهد نپندارد. جزا و پاداش نيكو از آن آن بنده ى نيكوكارى است كه در طول عمر خود، جز نكوكارى شيوه اى نداشته است.
مولا پس از شنيدن اشعار، به قنبر دستور داد، تا صد دينار بر عطيه ى وى اضافه كند، حاضران گفتند: او نيازى به اين مال نداشت، پس اين بخشش مجدد براى چيست؟
جواب داد: از پيامبر شنيدم كه فرمود: انزلوا الناس منازلهم.: با مردم در حد شخصيتشان رفتار كنيد. يعنى اين مرد قدرش بالاست، چرا كه انعام را به تشكر و قدردانى كه موجب فزونى نعمت است، كشانده به اين لحاظ به انعام بيشتر دست يافت، سپس فرمود: در شگفتم از كسانى كه بردگان را به مال تصاحب مى كنند، چرا دلهاى آزادگان را با بذل و بخشش به خود جلب نمى كنند.

پرواپيشه و صله رحم

و يصل من قطعه
واژه ها
وصل: پيوستن چيزى را به چيزى، رسيدن به كسى "به ويژه به معشوق" در مقابل هجر، پيوند دهى در قبال فصل، و يسعتمل الواصل فى المعانى و الاعيان، وصل در معانى و در اعيان خارجى استعمال مى شود.
قطع: بريدن، جدا كردن، قطع علاقه، ترك علاقه كردن، قطع طريق، راه را طى كردن، بر كسى چيره شدن است.
ترجمه:
پرواپيشه و پارسا با كسى كه رابطه ى مودت و محبت را از او بريده ارتباط برقرار مى كند.
شرح:
انسان پرواپيشه از اين عمل لذت مى برد، زيرا انسانهاى با فضيلت و بزرگ همت، هيچگاه در صدد معامله ى به مثل و انتقام نبوده و نيستند و تيرگى روابط را در حد توان، با علاقه و محبت "كه گوياى نوع دوستى است" اصلاح مى نمايند، گرچه در اين جمله، از معناى من سخنى به ميان نيامده است، اما با توجه به آيات و تصريح پاره اى از روايات، مراد از قاطع و واصل، ارحام و خويشاوندان است كه پيوند و خويشاوندى، موجب ارتباط آنها شده است و خويشاوندان، در اين جا معناى وسيعى دارد كه بعضى به حقيقت و برخى به مجاز در تحت اين معنا قرار مى گيرند. قطع و وصل به ترتيب، خطرات و فوايدى را در بر دارند كه در احاديث، به آنها اشاره شده و قطع كننده ى رحم را از اين عمل برحذر و آنكه صله ى رحم به جا آورد مورد تشويق قرار داده اند.
"عن اميرالمومنين عليه السلام فى خطبه": اعوذ بالله من الذنوب التى تعجل الفناء، فقام اليه عبدالله بن الكواء اليشكرى، فقال: يا اميرالمومنين! او يكون ذنوب تعجل الفناء؟ فقال: نعم و يلك، قطيعه الرحم.:
اميرالمومنين عليه السلام در طى خطبه اى فرمود: به خدا پناه مى برم از گناهانى كه در نابودى تعجيل مى كنند،! عبدالله بن كواء، برخاست و پرسيد: يا اميرالمومنين! آيا گناهانى كه در نابودى تعجيل كند وجود دارد فرمود: آرى، واى بر تو آن قطع رحم است كه قطع كننده ى رحم را نابود مى كند.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ان الرحمه لا تنزل على قوم فيه قاطع الرحم.: رحمت الهى، بر گروهى كه در بين آنها قطع كننده ى رحم وجود داشته باشد، نازل نمى گردد.
حديث ديگر از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم:
ان اعمال بنى آدم تعرض على الله عشيه كل خميس ليله الجمعه، فلا يقبل عمل قاطع رحم.: به درستى كه اعمال آدميان، در هر پنجشنبه شب "شب جمعه" بر خداوند عرضه مى شود. تنها عملى كه قابل قبول نيست، عمل قطع كننده ى رحم است كه پيوند خويشاوندى را بريده است.

ترغيب به پيوند

عن داود الرقى قال: كنت جالسا عند ابى عبدالله عليه السلام اذ قال لى مبتدئا من قبل نفسه: يا داود لقد عرضت على اعمالكم يوم الخميس فرايت فيما عرض على من عملك، صلتك لابن عمك فلان، فسرنى ذلك، انى علمت ان صلتك له اسرع لفناء عمره و قطع اجله. قال داود: و كان لى ابن عم معاندا خبيثا، بلغنى عنه و عن عياله سوء حال، فصككت اليه قبل خروجى الى مكه فلما صرت بالمدينه خبرنى ابوعبدالله عليه السلام بذلك.: داود رقى گويد: خدمت امام صادق عليه السلام نشسته بودم، قبل از آنكه سوالى مطرح كنم آن جناب آغاز به سخن نمود و فرمود: داود پنجشنبه گذشته اعمال شما بر من عرضه شد، ضمن بررسى آنها به صله اى كه به پسرعمويت كرده بودى، برخوردم كه مرا شادمان نمود و حقا مى دانم كه اين عمل در نابودى او تعجيل خواهد كرد و عمر او را به پايان خواهد رساند. داود گويد: جريان همين بود كه امام صادق عليه السلام به من خبر داد. پسرعمويى داشتم كه دشمن اهل بيت پيامبر و طرفدار سرسخت حاكمان غاصب بود. در آن سالى كه عازم حج بودم، اطلاع يافتم كه تنگدستى و نادارى پسر عمو و خانواده اش را سخت در فشار گذاشته، از اينرو مبلغى براى او حواله كردم، پس از پايان مناسك حج، به مدينه رفتم تا قبر رسول خدا را زيارت كنم، در ملاقاتى كه با امام صادق عليه السلام داشتم، مرا خبر داد و كارم را ستود و اظهار خرسندى كرد.

نكاتى جالب در روايت

١. عرض اعمال بر امام معصوم در هر عصر و زمان كه در اين حديث و روايات ديگر به آن تصريح شده است.
٢. تقدير از عمل انسانى داود، با اينكه پسر عمويش معاند و دشمن خاندان عصمت بود و بايد كه عملكرد شيعيان، سرمشق ديگران قرار گيرد.
٣. امام عليه السلام وظيفه ى هر فرد مسلمان را در مقابل اين دستور الهى، مشخص نموده، خواه طرف مقابل هم به وظيفه اش عمل كند، يا نه و خواه در عقيده، يكسان باشند و يا نباشند و به تعبير ديگر انجام وظيفه ى يك فرد، به ديگرى متوقف نيست، قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: لا تقطع رحمك و ان قطعتك.: ارتباط خويشاوندى با ارحامت قطع مكن اگر چه او با تو قطع كند. خلاصه اين فرمان الهى را نبايد بر زمين گذارد، زيرا هيچ عذرى نمى تواند از اقامه ى اين واجب جلوگيرى نمايد.
ان رجلا اتى النبى صلى الله عليه و آله و سلم فقال: يا رسول الله! ان لى اهلا قد كنت اصلهم و هم يوذونى و قد اردت رفضهم، فقال له رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: اذن يرفضكم الله جميعا، قال: و كيف اصنع؟ قال: تعطى من حرمك و تصل من قطعك و تعفو عمن ظلمك، فاذا فعلت ذلك، كان الله عز و جل لك عليهم ظهيرا.: مردى خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد، عرض كرد يا رسول الله! خويشاوندانى دارم كه به آنها صله و بخشش مى كنم و آنها در مقابل اين عمل انسانى اذيتم مى كنند بنابراين از اين پس، تصميم دارم كه آنها را ترك كنم! شما چه مى فرماييد؟ پيامبر فرمود: اگر چنين تصميمى بگيرى، خداوند همه ى شما را رها نموده و به حال خودتان وامى گذارد. گفت: پس وظيفه ام چيست و چه مى بايد كرد؟ فرمود: آنكه تو را محروم كند، انعام كن و آنكه با تو قطع رحم نموده، با او پيوند نما و آن كس كه به تو ستم نمود، از او بگذر و عفوش كن، اگر چنين كارى بكنى، خداوند در مقابل رفتار سوء آنها، از تو پشتيبانى مى كند و از اين پس گزندى از آنها به تو نخواهد رسيد.

دورى پرواپيشه از دشنام

بعيدا فحشه
واژه ها
الفحش و الفحشاء و الفاحشه: ما عظم قبحه من الافعال و الاقوال.:
بحش، فحشا و فاحشه: افعال و اقوالى است كه قبح و ناپسندى آن بزرگ و از حد گذشته باشد.
فحش: از حد گذشتن در بدى، در جواب از حد گذشتن، دشنام و ناسزاست.
ترجمه:
پرواپيشه، از گفتار زشت و ناسزا بركنار است.
شرح:
يعنى يك فرد پرواپيشه و خودنگهدار كه وجودش تجسم صفات عاليه ى انسانى است، از هر گفتار و رفتارى كه عقل و شرع، قباحت آن را اعلام كرده است، به دورند و هرگز دست و زبانشان را به رفتار و گفتار ناپسند كه آنهم از حد گذشته باشد، آلوده نخواهند كرد. اين به آن معنا نيست كه پرواپيشه، قبيح از حد ناگذشته را مرتكب مى شود زيرا كلمه ى بعيدا پيش از فحشه نشانگر اين است كه قبيح، چه فاحش و چه غير فاحش باشد از آنها سر نمى زند.
ابن ميثم گويد:
اراد: يبعد الفحش عنه، انه قل ما يخرج فى اقواله الى مالا ينبغى.: مراد از دورى فحش از او، اين است كه گفتار ناسزاوار به ندرت از او سر مى زند.
ابن ابى الحديد گويد: استعمال كلمه ى بعيد كنايه از اين است كه هيچگاه فحش چه در قول و چه در فعل از او صادر نمى گردد.
خوئى گويد: اگر مراد از فحش، معناى ظاهرى آن، يعنى بدزبانى و دشنام دادن باشد، بايد در لفظ بعيد تصرف نمود و آن را از دورى، به عدم تاويل كرد و اگر بعيد در معناى خود باقى بماند، بايد در واژه ى فحش، تصرف كرد و مراد از آن، زياده روى در سخن گفتن و يا گفتار قبيحى است كه به حد حرام نرسيده باشد، تا با ملكه ى عدالت و تقواى يك فرد پرواپيشه منافات نداشته باشد. قضاوت در اينجا با خوانندگان عزيز است تا كداميك از نظريه هاى شارحان را بپسندند.
به نظر مى رسد گفتار ابن ميثم و خوئى چندان وجهى ندارد، زيرا روى سخن با معيار و نشانه هاى تقوا و نزاهت پرواپيشگان رذيله و تحلى آنها به صفات حميده است كه با كمترين سخن و كوچكترين عمل نالايق، نمى سازد و مخصوصا با توجه به قبل و بعد اين سخن كه حكايت از صفاى باطن و تجلى صفات حق، در آيينه ى وجودشان دارد، گفتار ابن ابى الحديد كه بعيد را كنايه از عدم فحش دانسته است تناسب بيشترى دارد. شخصيت الفت پرور پرواپيشگان به گونه اى است كه با دشنام، ناسزا و بدرفتارى "كه موجب تنفر اجتماع است" منافات دارد زيرا روحيه ى پر از صفا و ايمان آنان هميشه حافظ مقام خود و اجتماع است و مردم را به سير الى الله دعوت مى كند و اين معنا، با دشنام و ناسزا و رفتار بد كه تفرقه انگيز است، تفاوت و مباينت دارد. در نكوهش اين صفت رذيله، همين بس كه پيامبر بزرگوار اسلام صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ان من شر عبادالله من تكره مجالسته لفحشه.: بى گمان، از بدترين بندگان خدا، آن كسى است كه به خاطر بدزبانى و بدرفتارى او، مجالست و همنشينى او نفرت آور و معاشرت با او كراهت انگيز باشد. بدزبانى، علاوه بر قباحت شرعى و عقلى، موجب انتقام و كينه توزى طرف مقابل و احيانا به نابودى او منجر مى شود.


۱۴
عبدالله بن مقفع و بدزبانى وى

عبدالله بن مقفع و بدزبانى وى

عبدالله بن مقفع، نويسنده ى معروف ايرانى، دبيرى توانا و عالمى فرزانه كه در بلاغت، شهرتى بسزا داشت. وى كتاب كليله و دمنه را از فارسى به عربى، ترجمه كرد. او برحسب لياقت علمى كه داشت دبير و كاتب عيسى و سليمان فرزندان على بن عبدالله عباس، عموهاى منصور گرديد، او با آن رتبه ى علمى كه داشت، مردى بدزبان و فحاش بود. در مجلسى كه مى نشست به حاضران بدزبانى مى كرد و عموما از زبان او رنج مى بردند. از سويى ديگر، در ديانت هم متهم بود. جاحظ گويد: ابن مقفع و مطيع بن اياس و يحيى بن زياد، در دينشان متهم بودند، يكى گفت: چرا جاحظ خود را فراموش كرد؟ يعنى او هم يكى از زنادقه بود. گويند، روزى در مجلسى خليل بن احمد عروضى وارد شد و مذاكرات علمى را آغاز كردند، پس از خاتمه ى مجلس، از خليل پرسيدند، او چگونه انسانى است؟ گفت: علمش از عقلش افزونتر است و از عبدالله پرسيدند، نظر شما درباره ى خليل چيست؟ گفت: عقلش از علمش زيادتر است. ابن مقفع با استاندار بصره، سفيان بن معاويه بن مهلب، خصومت ديرينه هاى داشت و مادر او را به بدى ياد مى كرد و وى را ابن المغتلمه مى ناميد. هيثم بن عدى گويد: ابن مقفع، سفيان را مسخره مى كرد و چون بينى سفيان بزرگ بود، در وقت سلام كردن، مى گفت: السلام عليكما يعنى سلام بر تو و بر بينى بزرگت. روزى در مجلس عام، به وى گفت: نظر تو درباره ى شخصى كه از دنيا رفته شوهر و همسرى را به جاى گذارده چيست؟ با اين گفتار به او گوشه مى زد، سفيان، كينه او را در دل گرفته و مترصد بود، كه از او در وقت مناسبى انتقام گيرد، تا اينكه عبدالله بن على برادر عيسى، ادعاى خلافت كرد و بر منصور خروج نمود. منصور، لشكرى به فرماندهى ابومسلم خراسانى، به جنگ او فرستاد عبدالله در اين جنگ شكست خورد و به جانب بصره فرار كرد و به برادرش پناهنده شد و مدتى نچندان كوتاه، با آشفتگى و دلهره به سر مى برد در حالى كه از زندگى مخفيانه و پرالتهاب رنج فراوان مى كشيد، برادرش با موافقت او از منصور تقاضاى عفو وى نمود منصور به خاطر حسن رفتار عيسى از تقصير او درگذشت، اما براى اطمينان بيشتر، از منصور خواست تا امان نامه اى را به وى بدهد، منصور بر نوشتن امان نامه موافقت نمود و بنا شد ابن مقفع اين امان نامه را تنظيم كند، وى در اين امان نامه، تعبيرات زننده اى نسبت به منصور نگاشت به اين معنا كه اگر منصور، از اين پس با عمويش على، غدر كند و به عهدش وفادار نباشد، زنان او مطلقه، اموالش مصادره و بردگانش آزاد و بيعت او بر ذمه ى مسلمانان نباشد. همين كه چشم منصور به اين عبارت زننده افتاد، بى نهايت خشمگين شد، اما خشم خود را فروخورد و پرسيد اين امان نامه، دستخط كيست؟ گفتند: ابن مقفع، منصور كينه ى او را در دل گرفت و محرمانه، به سفيان، استاندار بصره دستور داد تا او را هلاك كند، استاندار كه دل پردردى از او داشت، از اين دستور خوشحال شد، سپس جمعى از بزرگان بصره را كه ابن مقفع نيز، در ميان آنها بود به خاطر امر مهمى، به حضور فراخواند، پس از مذاكرات لازم، حاضران با اجازه ى وى مجلس را ترك كردند، تنها كسى كه از رفتن او، ممانعت به عمل آمد و دستور بازداشت او صادر شد، ابن مقفع بود "تا انتقام بدزبانى را از او بگيرد، آنگاه دستور داد، تنور داغ را كنند و به جلاد خاص دستور داد، بدن او را قطعه قطعه نموده در تنور بيندازد، ابن مقفع به التماس افتاد و تقاضاى گذشت مى كرد، سفيان گفت، ابن مغتلمه باشم اگر تو را به بدترين وجه نكشم، ابن مقفع فرياد مى زد و مى گفت: گناه من چيست؟ كه اينگونه مرا مى كشى، سفيان گفت: در قتل تو بر من باكى نيست، زيرا زنديقى فاسد و تبهكار را نابود مى كنم. غلام ابن مقفع كه در بيرون كاخ استاندارى، انتظار او را داشت، پس از مدتى طولانى كه فهميد وى زنده نيست به خانه برگشت و جريان را به عيسى و سليمان گزارش كرد، آن دو بررسى كامل و اقدام لازم را انجام داده، با تهيه ى تعدادى شهود بر وقع حادثه، سفيان را دستگير نمودند و با خود نزد منصور بردند، منصور كه محرمانه دستور قتل او را داده بود به عيسى و سليمان رونمود و گفت: اگر من سفيان را به خاطر قتل ابن مقفع قصاص كنم و وى از پشت اين پرده "به پرده ى پشت سر خود اشاره نمود" بيرون آمد، كدام يك از شما تعهد مى كنيد كه در مقابل قتل سفيان او را بكشم؟ شهود، با شنيدن اين سخن، مطلب را يافته از اقامه ى شهادت منصرف شدند، عيسى و سليمان نيز ساكت شده و چيزى نگفتند. پس از گذشت زمانى، كه وضع به حال عادى برگشت، فهميدند كه قتل ابن مقفع به دستور منصور بوده است.
ابن ابى الحديد در ذيل جمله ى: رب عالم قد قتله جهله و علمه معه لا ينفعه اين جريان را نقل كرده است.

نرمى گفتار پرواپيشه

لينا قوله
واژه ها
لين: نرم، مطيع، رام، نرمى در مقابل خشونت.
اللين: ضد الخشونه، يستعمل ذلك فى الاجسام، ثم يستعمل للخلق و غيره من المعانى، فيمدح به طورا و يذم به طورا حسب اختلاف المواقع، فبما رحمه من الله لنت لهم، ثم تلين جلودهم و قلوبهم لذكرالله.:
لين: ضد خشونت است كه در اجسام استعمال مى شود. مثلا سنگ نرم و زمين نرم و همچنين در خلق و امور معنوى نيز، مجازا گاهى در مدح و گاهى در مذمت به حسب اختلاف موارد استفاده مى شود.
ترجمه:
پرواپيشه، گفته هايش نرم "و از خشونت و تندى در گفتار پرهيز مى كند".
شرح:
به اين معنا كه پرواپيشه، در وقت سخن گفتن، با طرف مقابل، آنچنان آرام است كه گويا خصومتى وجود نداشته و رنجشى در بين نيست، اين نرمش در گفتار، در اولين گام از وقار و شخصيت او حكايت مى كند و قبل از هر چيز، محبت گوينده را در قلب شنونده، جاى مى دهد از آن پس، زمينه را براى ارشاد و راهنمايى مهيا مى سازد، بديهى است اخلاق سخن گو و طرز رفتار او، در جلب و طرد دلهاى تاثير شايانى دارد. اگر گوينده انسانى مودب و باوقار و آرام باشد، قلب شنونده را تحت تاثير قرار داده و قوه ى شنوايى او را در اختيار مى گيرد و بر عكس، اگر گوينده، انسانى خشن و تندخو كه گفتار او فاقد جذب دلهاست و هيچگونه تاثيرى در مستمع نداشته، سخنان وى هر قدر مفيد و سودمند باشد، در دل راه نيافته، قابليت پذيرش نخواهد داشت و اساسا علت مطلب اين است كه اگر شنونده، مقام و شخصيت خودش را نزد گوينده محترم ديد، متقابلا او نيز به شخصيت گوينده احترام مى گذارد و سخن او را مى پذيرد، چون كه گفتار يك انسان قابل احترام را پذيرفته است و اگر احساس كند كه گوينده، فردى نالايق است كه به شخصيت ديگران احترام نمى گذارد، شنونده نيز، در مقابل اين ناانسانى واكنش نشان داده و از آن پس نه او و نه سخنش را مورد احترام قرار نخواهد داد.

شيوه برخورد پيامبران

پيامبران كه مشعلداران هدايت و حاملان پيام الهى به انسانها بودند، نخست شخصيت شنونده را لحاظ نموده، آرام آرام با او سخن مى گفتند و از اين راه حكمت و موعظه را بر دلها مى باريدند، آنگه برنامه ى ارشاد و تبليغ را با آرامى آغاز مى كردند.
زمانى كه موسى و هارون، براى ابلاغ رسالت الهى، به سوى فرعون روانه شدند، براى نخستين بار آنها را نپذيرفت، تا پس از چند نوبت رفت و آمد، به آنها وعده ى ملاقات داد "تا به اصطلاح براى تفاهم بر سر ميز مذاكره و گفتگو بنشيند" خداوند، خوش برخوردى و مهربانى با فرعون را به آنها سفارش نمود و تاكيد كرد كه مبادا از عمل او انتقاد كنيد و يا با او پرخاش نماييد: فقولا له قولا لينا لعله يتذكر او يخشى. با او آرام آرام سخن بگوييد، تا به نعمتهاى خدا متذكر شود و خشيت خوف الهى، در دل او راه يابد.
اميرالمومنين عليه السلام در برخورد با آحاد اجتماع، توصيه نموده و مى فرمايد:
ليجتمع فى قلبك الافتقار الى الناس و الاستغناء عنهم، فيكون افتقارك اليهم فى لين كلامك و حسن بشرك و يكون استغنائك فى نزاهه عرضك و بقاء عزك. در قلب خود، نياز و بى نيازى با مردم را جمع كن و چنان با مردم در سخن گفتن رام و مطيع و در برخورد، خوشرو باش كه گويا به آنها نياز دارى، زيرا تو يكى از آحاد اجتماع هستى و اجتماع به الفت و مهربانى و خوش رويى نياز دارد. از آنجا كه علت رشد يك جامعه، در گام اول، تحكيم روابط بين آحاد جامعه است و پس از آن تعاون و همكارى است، پس اين نياز را نبايد فراموش كرد. و چنان به عزت و نزاهت آبرو و شخصيت خود، پاى بند باش كه گويا به هيچ كس نياز ندارى.
بنابراين تحكيم از يك سو و حفظ عزت و شرافت، از سويى ديگر، در گرو نياز و بى نيازى است كه بايد، با جديت هر چه بيشتر، در حفظ و نگهدارى آن كوشيد.

عبدالله زبير و تندخويى

زمانى كه عبدالله بن زبير، در محاصره ى سپاهيان شام قرار گرفته و به خانه ى كعبه پناه برده بود و بين لشكر شام به سركردگى حصين بن نمير، در خارج شهر و سپاه عبدالله در داخل و در مسجدالحرام، به شدت ادامه داشت، ناگهان تيرى پيش پاى عبدالله به زمين نشست، عبدالله گفت: در اين تير خبرى وجود دارد، تير را برداريد، ديدند، نامه اى به همراه تير است و در آن نوشته كه يزيد روز پانزدهم ربيع الاول ٦٤ به هلاكت رسيد. ابن زبير و همراهان وى خوشحال شدند و به شاميان اعلام نمودند كه يزيد به هلاكت رسيده، جنگيدن شما براى چيست؟ حصين پس از اطلاع، پيشنهاد ملاقات محرمانه را در ابطح به عبدالله كرد، وى پيشنهاد ملاقات را پذيرفته، شب هنگام در خيمه اى به گفتگو نشستند، حصين گفت: من در بين مردم شام، احترام به سزايى دارم و آنها از حرف من نمى گذرند و شما نيز در بين مردم حجاز همان احترام را داريد، بنابراين با تو بيعت مى كنم به يك شرط و آن اينكه از خونهاى ريخته شده گذشته، با هم به شام برويم، تا مردم در آنجا با تو بيعت كنند، زيرا خوش ندارم كه سلطنت شما تنها در حجاز باشد، ابن زبير با لحن تند و داد و فرياد مى گفت: نه نه به خدا قسم نه به شام مى آيم و نه از خونهاى به ناحق ريخته شده، صرفنظر مى كنم و آن كسانى كه خانه ى خدا را به آتش كشيدند، كيفر خواهم نمود. حصين آرام آرام مى گفت: نصيحت مرا بپذير، زيرا اگر گفته ى مرا قبول كنى، حتى يك نفر هم، با تو مخالفت نخواهد كرد، اما عبدالله عربده مى كشيد و مى گفت: هرگز، هرگز. حصين گفت: خدا كسانى كه لياقت و شايستگى تو را براى خلافت پذيرفته اند، لعنت كند، زيرا به حدى بى عقل و سبك مغزى كه من با تو آرام سخن مى گويم، اما تو با عربده و داد و فرياد گفتار مرا نمى پذيرى. از آن پس حصين از خيمه بيرون آمد و با لشكرش راهى شام شد.
سرانجام ابن زبير با اينكه مردم با او بيعت كرده بودند، به دست حجاج بن يوسف كه از سوى عبدالملك بن مروان، حاكم بود كشته شد.

پرواپيشه و منكرات

غائبا منكره
واژه ها
غيبت: غايب شدن، ناپديد گرديدن، ناپيدا، عالم غيب، عالمى كه بر بشر مجهول است و حواس آن را نتواند درك كند و جز به وسيله ى پيامبران، به شناختن آن راهى نيست، علم غيب، غيب دانى.
منكر: ناشناخته، زشت، ناپسند، و المنكر كل فعل تحكم العقول الصحيحه بقبحه او تتوقف فى استقباحه و استحسانه العقول فتحكم بقبحه الشريعه.: منكر هر كردارى است كه عقلهاى صحيح به قبح آن حكم كند "منكر عقلى" يا آن كردارى كه عقل در قبح و حسن آن متوقف است و فقط شرع به قبح آن حكم مى نمايد "منكر شرعى".
ترجمه:
پرواپيشه بديهايش پنهان است.
شرح:
انسان پرواپيشه به اين علت از منكرات و قبايح، به دور است كه حدود و مقررات شرع را مى داند و رعايت مى نمايد، زيرا او داراى ملكه ى عدالت است و از اينرو بديها و زشتيها از محور دائره ى وجود او پنهان است و اين كلمه، كنايه از آن است كه او، هرگز مرتكب كار ناپسند "چه عقلا و چه شرعا" نخواهد شد، زيرا ارتكاب كارهاى ناپسند از كسى كه وجودش به صفات نيكو، عجين شده جهان بينى را از مكتب پيامبران آموخته است، چنان دور است كه نمى توان آن را تصور نمود، تا چه رسد به تصديق. گرايش به منكرات و انتخاب منكر به جاى معروف يا از جهل و نادانى نشات مى گيرد و يا از هواى نفسانى است اين دو صفت در شان انسانى كه درس جهان بينى را از كتاب تشريع آموخته و عالم خلقت را تجلى فيض الهى "كه جز نيكويى چيزى در آن وجود ندارد" مى داند، به دور خواهد بود.
به عبارت ديگر، آدمى در برابر افعال و رفتار، حالت ترديد و بى تفاوتى نخواهد داشت، زيرا با آن ديدى كه به خيرات عالم مى نگرد و حسن آنها را تصديق مى كند، منكرات و صفات ناپسند را نخواهد ديد و آن را در كانون هستى خود راه نخواهد داد.

پرواپيشه و نيكيها

حاضرا معروفه
واژه ها
حاضر: آماده، مستعد، مهيا، شهرنشين "الحضر" خلاف البدو. حضر، "شهرنشينى"، در مقابل بيابان گرد است.
المعروف، اسم لكل فعل يعرف بالعقل او الشرع حسنه.: معروف، نام فعلى است كه عقل و يا شرع، حسن و نيكويى آن را شناخته است.
معروف شناخته شده، كار نيك عمل خير، واجب شرعى، در مقابل منكر.
ترجمه:
پرواپيشه، نيكيهايش آشكار است.
شرح:
انسان پرواپيشه، كار نيكوى او آماده و مهياست، زيرا وجود او مظهر و منشاء خيرات است و مظهر هر شى ء از آن شى ء جدا نيست. پس اگر معروف در قصد و نيت باشد: نيه المومن، گوياى آن است و اگر در سخن باشد: منطقهم الصواب است و اگر در عمل باشد، هميشه در كنار آن ديده مى شود. اگر اينها منكر نباشد "كه در مومن نيستند" حتما معروفند و حضور فعال دارند و اين جمله در مقابل: غائبا منكره به اين معناست كه آنجا در غياب و اينجا در حضور، آنجا منكر و اينجا معروف وجود دارد.

پرواپيشه و نيكوكارى و دورى از شر

مقبلا خيره، مدبرا شره
واژه ها
اقبال: روى آوردن، روى كردن، پيش آمدن شب، طالع، بخت و در مقابل ادبار است.
ادبار: پشت كردن، پس رفتن، پشت دادن، سيه روزى، بدبختى و مقابل اقبال.
ترجمه:
پرواپيشه، نيكيهايش روى نموده و شرش رخ برتافته است.
شرح:
از خيرات و شرور به عناوين مختلف در گذشته، تحت عنوان، و شرورهم مامونه و الخير منه مامول و الشر منه مامون بحث شد. يعنى يك انسان مومن با شناختى كه از خير و شر دارد، شر را به جاى خير نمى گذارد. از بدى و بدانديشى دور و، به نيكى و نيك گويى نزديك است، بنابراين ذكر اين عبارت براى چه و مقصود از آن چيست؟ بحرانى گويد:
و يحتمل باقبال خيره، اخذه فى الازدياد من الطاعه و تشميره فيها و بقدر ذلك يكون ادباره عن الشر لان من استقبل امرا وسعى فيه بعد عما يضاده و ادبر عنه.
احتمال دارد كه مراد از اقبال خير، اين باشد كه او در ازدياد طاعات، همت نموده و تمام توجه را به اين امر مبذول مى دارد و اين اهتمام، موجب تباعد او از شر خواهد بود، زيرا سعى و كوشش در هر امر، دورى از ضد آن را در پى خواهد داشت.
شارحان ديگر نيز، قريب به همين مضمون گفته اند كه به علت اختصار و عدم تطويل كلام، از بيان آن خوددارى مى شود. احتمال ديگرى، اين است كه مراد از الخير منه مامول و الشر منه مامون، شناخت جميع جوانب خير و شر و فهم حسن خيرات و قبح شرور است، پس خير از او مامول است، زيرا به حسن آن اعتقاد دارد و شرور از او مامون است زيرا به قبح آن پى برده است و مراد از اين عبارت، اين است كه پس از شناخت خير و شر عملا به خيرات روى مى آورد و از شرور روگردان و به آن پشت مى نمايد و ادبار را وظيفه خود مى داند. آن جمله ناظر به جنبه علمى و نظرى و اين عبارت به جنبه ى عملى توجه دارد.
سعدى نقش عملكرد نيكوكارى، در برابر بدرفتارى را در اين قطعه شعر مشخص نموده، مى گويد:
سگى پاى صحرانشينى گزيد به خشمى كه زهرش ز دندان چكيد شب از درد، بيچاره خوابش نبرد به خيل اندرش، دخترى بود خرد پدر را جفا كرد و تندى نمود كه آخر تو را نيز دندان نبود؟ پس از گريه مرد پراكنده روز بخنديد كاى مامك دلفروز مرا گرچه هم سلطنت بود و بيش دريغ آمدم كام و دندان خويش محالست اگر تيغ بر سر خورم كه دندان به پاى سگ اندر برم توان كرد با ناكسان بد رگى وليكن ز مردم نيايد سگى به هر حال درندگى، خوى و طبيعت سگان است و بر آن اساس عمل مى كنند، اما از انسانى كه از خوى درندگى دور است، هرگز درندگى از او سر نمى زند و درنده نخواهد شد.

پرواپيشه، در برخورد با مشكلات

فى الزلازل وقور
واژه ها
زلزال. لرزيدن و جنبانيدن.
الزله: فى الاصل، استرسال الرجل من غير قصد. و قيل: للذنب من غير قصد، تشبيها بزله الرجل.: زلت: لغزيدن و گناهى كه بى توجه و قصد انجام شود را لغزش گويند. تزلزل، دلهره، اضطراب و استقامت از دست دادن است. وقور: آهستگى، بردبارى، حليم.
ترجمه:
پرواپيشه، در شدائد و مشكلات، خونسرد و آرام است.
شرح:
بحرانى گويد: وكنى بها عن الامور الالعظام و الفتن الكبار المستلزم لاضطراب الالقلوب.
اين عبارت، كنايه از حوادث بزرگ و فتنه هايى است كه دلها را به اضطراب مى كشد و آدميان در مقابل اين امور هولناك و وحشت آور، خود را گم مى كنند و به هراس مى افتند، اما پرواپيشه با الهام از ملكه ى شجاعت و پردلى، هرگز هراس به خود راه نداده و در آن تيره راهى، راه خود را شناخته و با آهستگى و آرامى به مقصد نزديك مى شوند.
در حوادث هولناك و فتنه هاى پراضطراب، ايمان را از گزند حوادث حفظ نمودن، خاص اهل تقوا و فضيلت است كه با اتكاى به ذكر خدا: الا بذكرالله تطمئن القلوب ذكر خدا آرامش بخش دلهاست و كشتى ايمان را، به ساحل نجات رهبرى مى كند.
در مقابل، افراد فاقد ايمان و عقيده ى استوار، در برابر سيل حوادث، آرامش خود را از دست داده و مانند كشتى طوفان زده، در درياى دنيا، خود تسليم امواج طوفنده نموده و هر لحظه، به رنگى و هر روز نمايشى تازه آغاز مى كنند، به اين دليل كه آرامش و ثباتى در آنها وجود ندارد.

سخن حجاج با عبدالله بن عمر

محقق كاشانى، در كتاب گلزار قدس گويد: در آشوب حجاج، عليه عبدالله بن زبير و به دار كشيدن او، روز بعد، عبدالله بن عمر با سرعت نزد حجاج آمد و گفت: آمده ام تا براى عبدالملك خليفه وقت، با تو بيعت كنم چون كه از پيامبر شنيدم، كه فرمود:
من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميته جاهليه.: هر كس امام زمان و رهبر خود را نشناسد و با آن حال بميرد، به مردن عهد جاهليت مرده است.
اكنون دستت را بده تا بيعت كنم، زيرا مى ترسم مرگ به سراغم آيد و امام زمانم را نشناخته از دنيا بروم! حجاج گفت: اكنون دست من به كارى مشغول است اگر خواهى اين پاى من با آن بيعت كن، عبدالله گفت: مرا مسخره مى كنى، حجاج گفت: اى احمق بنى عدى "قبيله ى عمر" تو با على عليه السلام بيعت نكردى و امروز فرموده ى رسول خدا را دست آويز قرار داده اى، مگر على امام زمان تو نبود؟ به خدا قسم، به خاطر فرموده ى پيامبر، به اينجا نيامده اى، بلكه آن درختى كه ابن زبير را به آن دار زدم تو را به اينجا آورده است، با اين حال با پاى من بيعت كردن هم زياده از شان توست.
تاريخ درخشان صدر اسلام، نام افراد شجاع و بافضيلتى را در صفحات خود، درج نموده كه الگوى رهروان اين راهند، تا گوهر گرانقدر ايمان و عقيده را در اين راستا به دست آوردند.
علامه ى امينى رحمه الله عليه در كتاب نفيس خود، تحت عنوان اعلام الشهود، لاميرالمومنين عليه السلام نام تعدادى از اين گروه بافضيلت و ثابت قدم را برشمرده است كه به اين شرح است:
١. ابوالهيثم بن تيهان بدرى.
٢. ابوالايوب خالد بن زيد انصارى.
٣. حبيب بن بديل بن ورقاء شهيد صفين.
٤. خزيمه بن ثابت ذوالشهادتين بدرى، شهيد صفين.
٥. عبدالله بن بديل بن ورقاء شهيد صفين.
٦. عمار بن ياسر، قتيل الفئه الباغيه بدرى شهيد صفين.
٧. قيس بن ثابت بن شماس انصارى.
٨. قيس بن سعد بن عباده ى خزرجى.
٩. هاشم مرقال و صاحب پرچم على، شهيد صفين و افراد ديگر.
اين گروه از رادمردان بزرگ بودند كه در آن جو پروحشت و هراس انگيز، خود را نباخته با وقار خاص و شهامت بى نظير، تا بذل جان در راه خدا پيش رفتند و مسئوليت بزرگى را كه بر عهده داشتند، ادا نمودند و به حق مصداق عند تقلب الاحوال، عرف جواهر الرجال "به هنگام زير و رو شدن احوال حاكم بر جامعه، گوهر گرانقدر مردانگى مردان شناخته مى شود" بودند. اين حق گويان شجاع بودند كه بى واهمه حقايق پنهان شده را بازگو كردند و هيچ هراسى به خود راه ندادند و به آواز بلند گفتند: على جانشين و خليفه ى بلافصل پيامبر است و در اين راه. حتى از بذل جان هم دريغ نكردند، اينجاست كه شخصيت والاى آنها، بر همگان مكشوف و روح ايمان آنان، در جمع حق ناشناسان مانند آفتاب در آسمان حقيقت مى درخشد.

شكيبايى پرواپيشه

و فى المكاره صبور
واژه ها
قيل الكره و الكره واحد، نحو: الضعف و الضعف و قيل: الكره المشقه التى تنال الانسان من خارج فيما يحمل عليه باكراه و الكره مامن يناله من ذاته و المكاره جمع مكره او مكروه.: فرق بين كره با فتح و كره با ضمه، اين است كه كره سختى و مشقتى است كه از خارج به انسان تحميل مى شود و كره با ضمه، آن چيزى است كه از ذات خودشان نشات گرفته است.
مكاره: جمع كره و مكرهه، ناپسندها، مكروهات، رنجها و سختيها.
ترجمه:
پرواپيشه در برابر ناگواريها، شكيبا و بردبار است.
شرح:
يعنى پرواپيشه در برابر ناگوارى، سختيها و رنجها بردبار است، چه سختى كه از خارج به او تحميل شود و يا عملى كه ذاتا مورد كراهت اوست به اين معنا كه روح نيرومند و پرتوان او، بر شدايد و سختيها، هر چند كه توان فرسا باشد، غالب شده و وعده ى الهى در برابر شكيبان و صابران، در حق خود تحقق مى دهد و يا آنكه در برابر ناپسنديها و مكروهات استقامت نموده و رفتارى ناپسند، از او سر نمى زند.
بحرانى گويد: اين صبر و شكيبايى او در برابر مكاره، دليل بر همت والاى او از حالات و تعلقات دنيا و امور دنيوى است.
پيش از اين شكيبايى پرواپيشگان در مجموعه ى عمر، به تفصيل بحث شد كه با اينجا در ارتباط اجمال و تفصيل است، با اين تفاوت كه در آنجا سخن از شكيبايى آنها برابر ناملايمات روزگار و زمان بود و در اينجا بحث از سختيهاى تحميلى است كه علاوه بر سختيهاى زمانه به آنها مى رسد. در اينجا با اختيار به استقبال سختيها مى رفتند و در آنجا اگر سختى و يا مكروهى به آنها برسد، صابر و شكيبايند. در آنجا زحمت از خود برخاسته را تحمل مى كنند و در اينجا زحمت از غير رسيده را تحمل مى نمايند و درس بزرگوارى و علو همت را به ديگران مى آموزد، تا داوران حقيقت جو، شخصيت مردان الهى را از قدرتمندان پوشالى، جدا ساخته و درباره ى هر يك از آنها به حق داورى نمايند.

موسى بن جعفر در زندان

در دوران اختناق و پرمشقتى كه موسى بن جعفر عليهماالسلام در زندانهاى هارون گذراند، شاهد بسى بزرگوارى و مجد و عظمت بود، زيرا در تمام اين مدت طولانى، براى يك لحظه هم در برابر طاغوت زمان، سر تسليم فرود نياورد. هارون در مجموع اين مدت، جز شكست در برابر مقاومت آن جناب، چيزى را نديد و براى جبران شكست روحى خود، نقشه ها مى كشيد و طرحها مى ريخت، اما همه ى آنها بى فايده و بى نتيجه بود. آخرين طرحى كه به اجرا گذارد، اين بود كه به يحيى برمكى، يا فضل بن ربيع، فرمان داد، تا به زندان رفته و از جانب وى از آن جناب عذرخواهى كند و ضمنا به مامور گفت: سلام مرا به پسر عمويم برسان و بگو: پسرعمويت مى گويد: هر حاجتى داريد انجام خواهم داد، اگر به مال نياز باشد، دستور مى دهم، تا تقديم شود و اگر به بازگشت مدينه، مايل باشيد، وسايل سفر را آماده و غلامان مهياى خدمتگزاريند، سپس گفت: اگر او از ما حاجتى تقاضا كند، علاوه بر انجام حاجت تو را نيز، انعام خواهيم نمود. حامل پيام به زندان آمد، در حالى امام را ديدار نمود كه آن حضرت به نماز اشتغال داشت. وى در كنار سجاده ى آن جناب نشست و منتظر بود كه نمازش را سلام دهد و از ورود او به زندان پرسش نمايد و پيام را تسليم نمايد، اما امام بدون توجه به او، به عبادت مشغول بود، مامور از طول زمان عبادت و نماز آن حضرت سخت هراسان شد كه مبادا هارون، او را مورد بازخواست قرار دهد و قبل از سلام نماز، با عجله لب به سخن گشود و پيام هارون را ابلاغ نمود، آن جناب در حالى كه به سجده گاه چشم دوخته بود، سخنان او را گوش كرد، سپس با نگاهى پرنهيب به صورت وى كه او را سخت لرزاند، گفتار او را درهم شكسته فرمود:
ليس لى مال فينفعنى و ما خلقت سئولا، الله اكبر. در اينجا مالى ندارم كه مرا نفع دهد و هرگز از كسى، حاجت نخواسته و نيازى ندارم.
سپس به نماز مشغول شد، مامور شكست خورده، از زندان بيرون رفت و جريان را به هارون گفت و هارون، دستور قتل آن جناب را صادر نمود.

شكرگزارى پرواپيشه

و فى الرخاء شكور
واژه ها
رخاء: فراوانى روزى، فراوانى نعمت، آسانى زندگانى.
شكور: بسيار شكركننده، بسيار سپاسگزار، نامى از نامهاى خدا به معناى پاداش دهنده ى بندگان بر اعمال ايشان يا بر عمل قليل جزايى جزيل دهنده.
الرخاء: رخاء العيش سعته، رخ العجين كثر مائه. الشكر: تصور النعمه و اظهارها، قيل: و هو مقلوب عن الكشر، اى الكشف و يضاده الكفر.
رخاء زندگى، وسعت آن است، زيادى آب خمير. شكر تصور نعمت و اظهار نعمت و اظهار آن است و گفته شده شكر مقلوب از كشر و كشف است، يعنى كشف نعمت و ضد آن كفر است به معناى پوشيدن نعمت.
ترجمه:
او در فراوانى نعمت بسيار سپاسگزار است.
شرح:
ايمان كامل، به دو قسم است يك قسم آن صبر و شكيبايى در برابر سختيها و قسمت ديگر، شكر و سپاسگزارى در برابر نعمتهاست و چون مومن ايمانش كامل است، در سختيها صابر و بر نعمتها شاكر مى باشد. وى به تناسب هر نعمت، شكرى در نظر گرفته و به آن اقدام مى كند، به اين معنا كه نخست منعم حقيقى را شناخته، سپس واسطه هاى نعمتها را به خاطر مى سپارد، زيرا نعمتها در گام اول از منعم حقيقى "پروردگار" صادر مى شود و سپس به علل و اسباب ظاهرى ايجاد و پيوستگى دارد، از اينرو همه را در گسترده ى شكرگزارده و قدردانى به عمل مى آورد. خدا را منعم حقيقى و علل و اسباب را وسائط فيض مى داند و به ترتيب و تناسب نعمتها، منعم را شكرگزار مى باشد كه اين خود موجب فزونى نعمتهاست.
عن ابى عبدالله عليه السلام قال: ما انعم الله على عبد من نعمه فعرفها بقلبه و حمدالله ظاهرا بلسانه فتم كلامه، حتى يومر له بالمزيد.
امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند چنانچه بنده اى را انعام نمايد و او آن نعمتها را به دل بشناسد و با زبان سپاسگزار باشد، هنوز سخن را به پايان نرسانده كه پروردگار فراوانى مى دهد را براى او فرمان و گشايش مى بخشد.
امام صادق عليه السلام فرمود: هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با نعمتى مواجه مى شد در برابر آن نعمت دعا مى كرد و مى فرمود: الحمد لله على هذه النعمه.: خداى را بر اين نعمت سپاسگزارم و اگر با حادثه ى ناگوارى روبرو مى شد مى فرمود: الحمدلله على كل حال، خدا را در هر حال سپاسگزارم.
در مورد سپاسگزارى نعمتها، نكته اى وجود دارد كه شايان توجه است و آن توفيق به شكرگزارى است. شناخت منعم و توجه به نعمت، پيمودن طريق عبوديت و اخلاص در عمل، جمعا علل و اسباب توفيق سپاسگزارى است كه در دعاها و نيايش ها به وضوح از آن پرده برداشته شده و گفته اند:
لا تحمد يا سيدى الا بتوفيق منك يقتضى حمدا و لا تشكر على اصغر منه الا استوجب بها شكرا فمتى تحصى نعمائك يا الهى و تجازى آلائك يا مولاى و تكافى ء صنايعك يا سيدى و من نعمك يحمد الحامدون و من شكرك يشكر الشاكرون.: پروردگارا: ستايش نمى شوى، مگر به توفيقى كه از تو بر بنده ات داده مى شود، اين توفيق نيز خود اقتضاى حمدى دارد. بنده اى تو را در برابر كوچكترين احسان سپاسگزارى نمى كند، مگر آنكه اين شكرگزارى، موجب شكر ديگرى است كه بايد به آن قيام كند، پس اى خداى من، كرا قدرت كه نعمتهاى بى پايان تو را احصا نمايد، تا آنها را شكرگزار باشد و پاداش انعام شما را با ستايش برابر نمايد و صنايع تو را تلافى نمايد، با اينكه يكى از نعمتهاى تو، نعمت بر ستايشگرى است كه حامدان بدين وسيله تو را ستايش مى كنند و يكى از احسان و انعام تو بر بندگان اين است كه شكرگزار تو باشند.
به هر حال وظيفه ى بنده، قيام به اين واجب است، نه به اين جهت كه او مى تواند از عهده ى شكرگزارى خداوند برآيد، بلكه انعام منعم، موجب سپاسگزارى، در حد توان است و به عبارت ديگر، انجام واجب، چيزى است و از عهده ى شكر برآمدن چيز ديگر.

پرواپيشه و دورى از گناه و ستم

لا يحيف على من يبغض و لا ياثم فيمن يحب
حيف: ظلم، جور، ستمگرى، افسوس.
الميل فى الحكم و الجنوح الى احد الجانبين.
بغض: نفار النفس عن الشى ء الذى يرغب عنه و هو ضد الحب، فان الحب انجذاب النفس الى الشى ء الذى ترغب فيه.: بغض متنفر شدن نفس از چيزى است كه به آن تمايل نيست و آن ضد حب است، زيرا حب كشش نفس است به جانب چيزى كه به آن رغبت دارد.
بغض: دشمنى، كينه، خصومت، گرفتگى گلو از غصه. اثم: گناه، اثيم گنه كار، بزه كار، بزمند. اسم للافعال المبطئه عن الثواب: نام افعالى است كه انسان را از ثواب كنار مى زند.
ترجمه:
پرواپيشه، با كسى كه دشمن است ستم نمى كند "و در داورى از دشمن او جانب دارى نمى كند" و با آن كس كه دوستى و محبت دارد به خاطر او خود را به گناه آلوده نمى سازد.
شرح بحرانى مى گويد:
كونه لا يحيف على من يبغض و هو سلب الحيف و الظلم مع قيام الداعى اليهما و هو النفس لمن تمكن من حيفه و ظلمه. مفاد اين سخن آن است كه يك انسان پرواپيشه به خاطر دشمنى و بغضى كه نسبت به كسى دارد، با اينكه در توان او ستم نمودن است، هرگز به او ظلم نمى كند و همچنين به خاطر دوستى با اينكه داعى بر گناه كردن يعنى وجود محبت، در بين هست، گناه نمى كند.
به اين علت كه اهل تقوا واجد ملكه ى عدالتند و اقدام ظالمانه، حتى درباره ى دشمن، ارتكاب گناه درباره ى اوست و هرگز با ملكه ى عدالت قابل اجتماع نيست و به عبارت ديگر، اسلام تعادل و ميانه روى را در همه ى امور رعايت نموده و براى هر چيز دستورى مقرر كرده است و در مورد حب و بغض نيز، دستور داده كه از حد لازم نبايد تجاوز نمود، ستم نمودن به دشمن به خاطر دشمنى و ارتكاب گناه، براى دوستى تجاوز از حد است كه با فرمان الهى، مباينت دارد و بالاخره اگر دوستى و دشمنى براى خداست با جور و ستم، حتى بر دشمن و ارتكاب گناه، درباره ى دوست سازش ندارد، زيرا تمرد از فرمان الهى، در هر دو جانب خلاف دوستى است و دشمنى براى جلب رضاى حق خواهد بود و اگر حب و بغض به خاطر امور مادى و دنياخواهى است كه امكان تجاوز از حد در آن وجود دارد باشد، اين حب و بغض، از شان يك فرد باتقوا دور است، بنابراين حب فى الله و بغض فى الله با تمرد از فرمان حق قابل اجتماع نيست، زيرا خداوند ظلم را حتى در حق دشمن روا نمى دارد، ظلم، ظلم است درباره ى هر كس كه باشد و اگر دوست داشتن كسى به خاطر شايستگى او از ديدگاه دين تحقق يافته باشد، اين دوستى ايمانى و دينى، با اقدام به گناه به خاطر دوستى از ديدگاه دين جرم محسوب است كه نبايد به چنين گناهى اقدام نمود.
در اين بين اقدام عادلانه، چه در دوستى چه در دشمنى، ويژه ى صاحبان ملكه ى تقوا و عدالت است. على عليه السلام در مسئله ى حكميت، ضمن سخنرانى در رفع ابهام، شبهه اى كه دامنگير خوارج شده بود، به نكته ى عميقى در اين باره اشاره نموده و آن اينكه حب و بغض را بايد با حق سنجيد اگر حق مى گويد. با كسى دوست باش، به خاطر حق بايد با او دوست شد و اگر مى گويد، دشمن باشد باز هم به خاطر حق راه دشمنى را بايد انتخاب كرد.
سيهلك فى صنفان محب مفرط يذهب به الحب الى غير الحق و مبغض مفرط يذهب به البغض الى غير الحق و خير الناس فى حالا النمط الاوسط. در آينده ى نه چندان دور، دو گروه افراطى درباره ى من، به هلاكت خواهند رسيد، ١. افراط گرايانى كه در محبت و دوستى من، از حق تجاوز نموده به باطل رفته اند و گروه ديگر، دشمنان افراطى هستند كه دشمنى در حق من، آنها را به گمراهى كشانده و از حق تجاوز كرده اند بنابراين بهترين مردم درباره ى من كسانى هستند كه محبت من آنها را به غير از حق نكشاند.
على عليه السلام تصور كسانى كه محبت آن، بزرگوار را در هر جا و در هر حد باعث نجات دانسته و تنها دشمنى با آن جناب را خطرناك مى پنداشتند، مردود شناخته و فرمود: دوستى افراطى مانند دشمنى افراطى خطرناك است، پس بايد در دوستى آن جناب نيز راه تعادل را در پيش گرفته، تا از خطر محفوظ بماند، به هر حال تولى و تبرى، يعنى قبول ولايت اولياء الله و تبرى از دشمنان آنها ركن و پايه و اساس ديانت است كه اعمال را بايد، با آن مقايسه كرد و اين دو داراى حدود معينى هستند كه نبايد از آن حدود تجاوز نمود.

دوستى و دشمنى براى خدا

عن ابى جعفر الباقر عليه السلام: لو ان رجلا احب رجلا فى الله لاثابه الله على حبه اياه و ان كان المحبوب فى علم الله من اهل النار و لو ان رجلا ابغض رجلا لله لاثابه الله على بغضه اياه و ان كان المبغض فى علم الله من اهل الجنه.: امام باقر عليه السلام فرمود: اگر مردى، را به خاطر خدا دوست داشته باشد، خداوند متعال به سبب اين محبت او را پاداش مى دهد، گرچه محبوب در علم خدا از اهل دوزخ باشد و اگر مردى كسى را براى خدا دشمن بدارد، ثواب اين دشمنى براى او محفوظ است، اگر چه آن كس فى علم الله اهل بهشت باشد.
توضيح مطلب اين است كه فرد محبوب، ممكن است منافقانه خود را از اهل ايمان جا زده باشد و در ديد مردم، گناهى مرتكب نشود و مانند ديگر مردم نيكوكار، به اعمال صالحه اقدام نمايد و در اين راستا جلب محبت كند، اين محبت داراى اجر و پاداش است، با اينكه او در واقع اهل ايمان نيست و برعكس اگر فردى به جهت تقيه، يا جهات ديگر، در ظاهر از راه و رسم ديانت، خوددارى كند، گرچه در واقع اهل ايمان است، اگر كسى او را دشمن بدارد، اين دشمنى چون براى خداست، داراى ثواب است، گرچه مبغوض از اهل بهشت و واقعا مومن باشد. كوتاه سخن آنكه در دوستى نبايد، از حدود دين تجاوز نمود، گناهكار شد و در دشمنى نيز، نبايد از حد ديانت گامى فراتر گذارد و از فرمان الهى تمرد نمايد.
جوانى به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شرفياب و عرض كرد، يا رسول الله انى احبك، تو را دوست دارم، پيامبر فرمود: مانند ديده ات؟ عرض كرد بيشتر مانند پدرت؟ بيشتر مثل محبت به مادرت؟ عرض كرد: افزونتر مانند محبت به خودت؟ بيشتر و افزونتر، فرمود: مانند محبت به خدايت؟ گفت: نه يا رسول الله، الله، الله هرگز كسى را مانند خدايم، حتى شخص شما را نيز دوست ندارم و اگر شما را دوست دارم به خاطر خداست، زيرا دوستى شما را به من امر نموده است.
پيامبر رو به جمع حاضر نموده و فرمود:
هكذا كونوا، احبوا الله لاحسانه اليكم و انعامه عليكم و احبونى لحب الله.
اين چنين باشيد كه اين جوان گوياى آن است، خدا را دوست بداريد، چون كه او محسن و منعم شماست و به خاطر دوستى خدا مرا نيز دوست داشته باشيد.

عشق به خدا

آرى محبت خداست كه با هيچ محبتى، قابل قياس نبوده و حد و مرزى ندارد.
عاشق دلداده را در دل به جز دلدار نيست نقش بر لوح ضميرش غير نام يار نيست تا به كى در كوچه و بازار جويى يار را يار ما را عكس، اندر كوچه و بازار نيست عكس جانان را كجا بينى تو در مرآت دل گر تو را آئينه ى دل، پاك از اين زنگار نيست بگذر از سوداى وصل و لاف از عشقش مزن تا تو را بر سر به جز فكر سر و دستار نيست كى تواند ديد حسن طلعت دلدار ما آنكه باشد ديده اش بيدار و دل بيدار نيست از گلستان وصالش كى گلى آرد به كف هر كه در گلزار وصلش خوار همچون خار نيست با هزاران جلوه خورشيد رخسارش هنوز چشم چون خفاش غافل، قابل ديدار نيست هيچ دانى از چه پنهان است در عين ظهور علت پنهانيش جز كثرت اظهار نيست يار را تا چند جويى قدسيا در هر ديار در ديار عشق غير از يار ما ديار نيست


۱۵
پرواپيشه و اعتراف به حق

پرواپيشه و اعتراف به حق

يعترف بالحق قبل ان يشهد عليه
واژه ها
اعتراف: اقرار كردن، خسته شدن مقر شدن.
حق: راست، درست، مقابل باطل، عدل و داد بهره و نصيب، مزد سزاوارى، شايستگى، ملك، مال. جمع، حقوق.
اشهاد: گواه گرفتن، گواه گردانيدن، گواه آوردن، اشهاد كردن، گواه گرفتن، شاهد گردانيدن.
ترجمه:
پيش از آنكه شاهد گواهى بر ضدش اقامه شود خود به حق اعتراف مى كند.
شرح:
او به حق اعتراف و اقرار مى كند، پيش از آنكه عليه او گواه آورده شود. يعنى اگر حق كسى بر عهده ى او باشد پيش از هر جدال و مخاصمه، به آن اقرار نموده و به ذيحق تسليم مى كند. او در هيچ دادگاهى حضور به هم نمى رساند، زيرا احضار به دادگاه و اقامه ى شهادت براى رفع مخاصمه است و او پيش از هر چيز به حق اعتراف مى كند.
بنابراين به حضور در محكمه و اقامه ى شهود عليه او نيازى نيست، به اين علت كه اگر ذيحق ديد طرف مقابل، حق او را انكار مى كند و حاضر به حساب نيست، شكايت را به محاكم قضايى برده و براى اثبات دعوايش، شاهد مى آورد، تا حقش را بستاند، اما اگر صاحب حق، با اعتراف مواجه شد و حقش به او رسيد، ديگر نيازى به اثبات دعوا ندارد. و علت عدم انكار پرواپيشگان است كه انكار حق نمودن، دروغ گفتن است و اين مطلب، با تقوا سازگار نيست.
ابن ابى الحديد گويد:
ان انكر ثم شهد عليه فقد ثبت كذبه و ان سكت ثم شهد عليه فقد اقام نفسه مقام الريبه.: اگر حق را انكار كند، سپس گواه بگويد: اين حق بر تو هست، دروغ او ثابت مى شود و اگر ساكت شود و بر عليه او شهادت برحق اقامه شود، خود را در مقام ريب و بدگمانى و ترديد مى گمارد زيرا اگر حق را انكار نكرده و اعتراف هم، نكرده است و ترديد در عدالت و تقواى مومن درست نيست.
بحرانى گويد: اعتراف او به حق به اين جهت است كه در دروغ گفتن احتراز دارد و نياز به اقامه ى شهادت در جايى است كه انكارى در بين باشد اين انكار دروغ است و هرگز يك انسان پرواپيشه دروغ نمى گويد.
يكى از مواهب الهى بر انسان، وجدان بيدار و آگاه اوست كه در سرشت و فطرت وى آميخته و با دستگاه خلقت ارتباط مستقيم دارد. يك انسان آگاه كه مى داند در كل عالم هستى، شعورى مرموز وجود دارد و از ارتباط معلول با علت و متاثر با موثر حكايت دارد. آيا ممكن است با اين اطلاع از پى گرد نيك و بد اعمال خود غافل باشد؟ و نداند كه اگر در دنيا جوابگوى نداى وجدان نشد، در دادگاه اين جهان و سپس در روز قيامت، به حساب كشيده مى شود، بنابراين پرواپيشگان كه از هدايت الهى، بهره ى كامل گرفته اند، تصور نمى رود كه از اين حقيقت روشن، ناآگاه باشند بنابراين هيچگاه وقفه اى در اعتراف به حق نخواهد داشت.

پرواپيشه و امانتدارى و هوشيارى

لا يضيع ما استحفظ و لا ينسى ما ذكر
واژه ها
ضايع: تباه، تلف، نابودى، بى ثمر، بى فايده.
استحفاظ: نگه داشتن، حفظ كردن، ياد گرفتن. نسيان. فراموشى كردن، فراموشى.
الحفظ يقال: تاره لهيئه النفس التى بها يثبت ما يودى الى الفهم و تاره لضبط فى النفس و يضاده النسيان و تاره لاستعمال تلك القوه فيقال حفظت كذا حفظا ثم يستعمل فى كل تفقد و تعهد و رعايه.: حفظ داراى چند معنا است ١. هبئت نفسانى كه سبب فهميدنى ها و شنيدنى ها را دانستن است، ٢. نگهدارى در برابر نسيان و فراموشى است، ٣. استعمال اين قوه در جهت نگهدارى تعهدات و امور لازم الرعايه است.
النسيان: ترك الانسان ضبط اما استودع اما لضعف قلبه و اما عن غفله و اما عن قصد حتى ينحذف عن القلب ذكره.: نسيان: اين است كه انسان هر چه را ضبط كرده رها كند و يا به علت كم استعدادى و يا غفلت و يا تعمد در رها نمودن است، يا از ياد ببرد.
ترجمه:
آنچه را به پرواپيشه سپرده اند، ضايع نمى كند و آنچه به او تذكر كرده اند، به فراموشى نمى سپارد.
شرح:
ارتباط انسان با عالم خارج، در ظاهر و شهود، به يكى از حواس سامعه، باصره، لامسه، شامه و ذائقه است و در باطن و غيب، به حس مشترك، خيال، واهمه، حافظه و متفكره مى باشد.
با قواى ظاهرى درك ماديات و با قواى باطنى، معنويات را كسب مى كند.
عملكرد قواى ظاهرى از اين قرار است، سامعه، براى درك مسموعات، باصره، جهت درك ديدنيها، لامسه، براى لمس كردنيها، شامه جهت درك بوييدنيها و ذائقه براى چشيدنيهاست.
و فعاليت قواى باطن به اين شرح است:
١. حس مشترك كه مخزن و انبار محصولات حواس ظاهر است، مثلا مى گويى غذاى ما چرب و گرم و تيره بود، رنگ از باصره، گرمى از لامسه و چربى از ذائقه اتخاذ شده است، اين قوه "حس مشترك" نگهبانى دارد كه آن را خيال متصل گويند.
٢. واهمه كه مدرك جزئيات است، اما نه از راه حس، مانند دوستى، دشمنى و غيره.
٣. حافظه است كه از مدركات واهمه نگهدارى نموده و نگهبان آن مى باشد.
٤. متفكره، قوه اى است كه در جهت استقراء جزئيات براى رسيدن به يك امر كلى، كار مى كند.
٥. متخيله، در جهت شناسايى يك امر جزيى با نيروى تخيل، فعاليت دارد.
با بيان اين مطلب روشن شد كه حافظه، نگهبان جزئيات است كه واهمه آنها را از غير راه حس، درك نموده است بنابراين، يك فرد پرواپيشه، مدركات كسب شده ى خود را به وسيله ى عمل، از نابودى حفظ نموده و آنها را از ياد نمى برد و در وقت لازم و مورد حاجت، از آن بهره مند مى گردد.
علت فراموشى و نسيان، يكى از چند چيز است كه درباره ى پرواپيشگان متصور نيست، زيرا اگر علت غفلت باشد، آنها غافل نبوده و اگر ضعف قلب و عدم استعداد باشد، آنها از همه هوشيارتر و با استعدادترند و اگر تعدى در فراموشى باشد، آنها تعمد ندارند، چرا كه تعمد در نسيان از شان والاى پرواپيشگان كه هميشه بيدار دل و در جستجوى حقيقت اند، بعيد است.

استحفاظ چيست؟

خوئى مى گويد:
اى لايضيع ما امر الله بمحافظته من الصلوات الخمس و نحوها من الطاعات.: يعنى چيزهايى را كه خداوند به محافظت آنها امر نموده، نابود نمى كند و آنها نماز پنجگانه و ديگر طاعات است.
به اين دليل كه خداوند، در چند جاى قرآن كريم، به محافظت و نگهدارى آنها امر نموده است و مراد از حفاظت آنها، رعايت اوقات، حدود، آداب و شرايط آنهاست و ضد محافظت، تهاون و سهل انگارى است كه از جنود جهل و بى خردى است.
بحرانى گويد:
كونه لا يضيع اماناته و لا يفرط فيما استحفظه الله من دينه و كتابه و ذلك لورعه و لزوم حدود الله.: او امانات را در آنچه كه خداوند حفاظت و نگهدارى آن را به او سپرده است تباه نمى سازد و در امر ديانت و حفظ قرآن تفريط نمى كند، چونكه ورع، او را از تضييع امانت بازداشته و التزام به حدود الهى، وى را به حفظ دين و قرآن وادار مى نمايد. اطلاق كلمه ى ما استحفظ گفته ى بحرانى را تاييد مى نمايد و منحصر ساختن آن به نماز بلاوجه خواهد بود، كوتاه سخن آنكه مومن واقعى و با تقوا حدود و مقررات دين را كه خداوند، بر عهده ى او گذارده، محافظت مى نمايد. آيات الهى درسهاى عبرت انگيز را هرگز فراموش نمى كند، در اطاعت و فرمانبرى خدا و رسولش سخت مى كوشد.
حذيفه بن يمان، صحابى بزرگ و صاحب سر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آنكه پيامبر نام منافقان را به او تعليم كرده بود، روزى به قصد تشرف، به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم راهى مسجد شد، زمانى به مسجد رسيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به سخنرانى برخاسته و مردم را به آرامش و جلوس امر مى نمود، حذيفه با شنيدن كلمه ى اجلسوا از پيامبر، در جاى خود بيرون مسجد نشست، پس از پايان سخنان رسول خدا وارد مسجد شد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به حذيفه فرمود: شما را در جمع حاضر نديدم؟ عرض كرد يا رسول الله، در بيرون مسجد، سخنان شما را گوش مى كردم و علت حاضر در جمع نبودنم اين بود شنيدم شما مردم را به جلوس امر نموديد، اطاعت فرمان شما را به حكم قرآن: يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول. واجب دانسته و در جاى خود نشستم، پيامبر عمل او را ستوده و به وى آفرين گفت.
به مناسبت جمله ى و لا ينسى و ما ذكر نام دو تن از صحابه ى رسول خدا كه على عليه السلام آنها را به شهادت فراخواند، ضمن اعلام الشهود لاميرالمومنين عليه السلام به چشم مى خورد كه شايان توجه است، آن دو يكى انس بن مالك و ديگرى براء بن عازب است.

على، مالك و براء بن عازب

فقال على عليه السلام: لابن مالك و البراء بن عازب: ما منعكما ان تقوما فتشهدا فقد سمعتما كما سمع القوم؟ فقال: الهم ان كانا كتماها معانده فابتلها فعمى البراء بن عازب و برص قدما انس بن مالك فاما انس مخلف ان لا يكتم منقبه لعلى بن ابى طالب عليه السلام و لا فضلا ابدا و اما البراء بن عازب فكان يسئل عن منزله فيقال: هو فى موضع كذا و كذا فيقول: كيف يرشد من اصابته الدعوه
و قيل لما استشهد على عليه السلام قول رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم من كنت مولاه، اعتذر بالنسيان فقال: اللهم ان كان كاذبا فاضربه ببياض لا تواريه العمامه فبرص وجهه فسدل بعد ذلك برقعا على وجهه.:
على عليه السلام به ابن مالك و براء كه از شهادت درباره ى حقانيت او به خلافت سر باززدند، فرمود: چرا برنمى خيزيد و شهادت نمى دهيد؟ با اينكه شما نيز از پيامبر آنچه را كه ديگران شنيده و شهادت دادند شنيده ايد، پس چه چيزى شما را از شهادت منع مى كند؟ "آنان همچنان بر كتمان شهادت اصرار داشتند" على عليه السلام با دل پردرد آنها را نفرين كرد و فرمود: خدايا: اگر از راه دشمنى سر از شهادت دادن بر مى تابند، آنها را مبتلا ساز، براء نابينا شد و براء به بيمارى پيسى گرفتار شد، پس انس سوگند خورد كه مناقب حضرت على عليه السلام را كتمان نكند، ولى براء از ديده مايوس شد، به طورى كه راه خانه ى خود را از ديگران مى پرسيد و مى گفت: چگونه راه خانه ام را بدانم؟ با اينكه دعاى عبد صالح درباره ام به اجابت رسيده است، اما انس بن مالك، پاهايش پيسى گرفت. گفته شده كه وقتى مولا او را درباره ى حديث: من كنت مولاه، به شهادت فراخواند به نسيان عذر آورده گفت: بر اثر پيرى حافظه ام را از دست داده ام، بدين جهت فراموشى بر من عارض شده، مولا دست به دعا برداشت، بار الها اگر انس در اينكه مى گويد: اين حديث را فراموش كرده ام، دروغگوست، او را به علتى كه نتوان پنهان نمود، مبتلايش بگردان، بر اثر دعاى مولا به پيسى گرفتار شد و سر و صورتش را پيسى گرفت كه براى پوشيدنش نقاب را بر چهره مى انداخت.
آيا اين دو نفر، در پيشگاه الهى عذرى داشتند كه شهادت را كتمان نمودند؟ نه و آيا مانعى در اداى شهادت، جز سازش كارى و منفعت طلبى، براى آنها وجود داشت؟ خير، آنان جهت توسل به حكومت و حفظ موقعيت خود و دشمنى با على عليه السلام داشتند، حق مولا را انكار نمودند.
و لا تكتموا الشهاده و من يكتمها فانه آثم قلبه و الله بما تعملون عليهم.:
و كتمان شهادت نكنيد كه هر كس كتمان شهادت كند، البته به دل گنهكار و خداوند از پيدا و نهان شما آگاه است.
اين آيه از قلب گنهكار كتمان كننده ى شهادت خبر مى دهد و از پيامد اين عمل ناستوده، در قيامت آگهى مى دهد.

پرواپيشه و دورى از لقبهاى زشت

و لا ينابز بالالقاب
واژه ها
نبز: عيب كردن، لقب نهادن و آن در مورد القاب مستهجن و قبيح شايع است، لقب زشت بر كسى نهادن.
لقب: نامى كه دلالت بر مدح يا ذم شخص كند، اسم، عنوان.
ترجمه:
او را غيبت كردن و نام بد بر مردم نهادن و كسى را به زشتى ياد نمودن، به دور است.
شرح:
چرا كه اين عمل اولا مورد نهى قرآن است: و لا تنابزوا بالالقاب: به يكديگر نام بد ننهيد و ثانيا موجب كينه توزى و دشمنى است كه تفرقه انگيز و بلاى خانمان سوز اجتماع خواهد بود، بنابراين قرآن كريم به شدت از آن نهى كرده است.
يكى از راههاى دشمنى به كار بردن حربه ى تبليغاتى است، تا شخصيت طرف مقابل را، به عوض شخص وى هدف گرفته، مكانت و موقعيت اجتماعى او را از بين ببرد، اين نوع عداوت كه شخصيت فرد را مى كشد. اساسا از افراد پست و فرومايه اى كه در صحنه ى اجتماع جايى ندارند، نشات مى گيرد، به اين علت كه از مقابله و رويارويى با دشمن ميدان مبارزه ناتوان مانده، تنها تشفى خاطر خود را به القاب سوء مى بيند، تا بدين وسيله، طرف مقابل را شكست دهد، غافل از اينكه اين نوع مخاصمه، جز ملوث نمودن محيط اجتماع و تفرقه اندازى محصول ديگرى ندارد.
از اينرو پرواپيشگان الفت پرور كه جز به خصال خير توجه ندارند، هرگز با عيب جويى و عيب گويى كه نمونه ى آن القاب سوء و زننده است، مردم را اذيت ننموده، روح صفا و الفت را از جامعه طرد نمى كنند، بلكه برعكس، با لحن احترام انگيزى كه حكايت از انسان دوستى آنها دارد، روابط اجتماعى را بيش از پيش، تقويت و تحكيم مى بخشد.
ابى جبير ضحاك گويد: اين آيه درباره ى مردم بنى سلمه نازل شد، علت شان نزول اين بود كه افراد اين قبيله، كمابيش با چند نام بد كه عموما آنها را زجر مى دادند مواجه بودند.
در آن زمانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه هجرت نمود، همچنان اين بدنامى و القاب بد، در بين مردم وجود داشت و پيامبر بدون اطلاع قبلى، از بدى اين القاب، افراد آن قبيله را خطاب مى كرد، خدمتش عرض شد، افراد اين قبيله از اين القاب ناراحتند، از آن به بعد، آنان را به اين نامها خطاب نمى كرد، سپس اين آيه نازل شد. بعد از نزول آيه هيچ كس فردى را با القاب بد ياد نمى كرد.
على بن ابراهيم، شان نزول اين آيه را درباره ى صفيه دختر حيى بن اخطب همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل نموده و مى گويد: علت نزول آيه اين بود كه عايشه و حفصه او را اذيت مى كردند و وى را دختر يهودى مى گفتند، صفيه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از آنها شكايت كرد، پيامبر فرمود چرا آنها را جواب نگفتى؟ عرض كرد چه بگويم؟ فرمود: اگر از اين به بعد گفتار خود را تكرار كردند، در جواب آنها بگو، پدرم هارون و عمويم موسى بن عمران و شوهرم محمد رسول الله است، آيا انتساب به اين بزرگواران براى من افتخار نيست؟! صفيه در نوبت بعد كه آن دو، گفتارشان را تكرار كردند، به فرموده ى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آنها را پاسخ گفت:
آن دو گفتند: اين جواب از تو نيست، حتما پيامبر به تو تعليم نموده است، سپس اين آيه نازل شد.
بيان شان نزول در مورد مردان و زنان به عموميت آيه نظر دارد، گرچه خطاب متوجه مردان است و مراد از القاب بد تنها لقب در برابر كنيه كه مصدر به اب و ام باشد، نيست، بلكه هر لفظى را كه از آن مذمت فهميده شود، در عموميت آيه، داخل است.

پرهيز از همسايه آزارى
و لا يضار بالجار
واژه ها
ضرر: زيان وارد آوردن، گزند رساندن، زيان، خسارت، اضرار، اسراف كردن ولخرجى كردن.
الضرر: المضار و قد ضاررته... يجوزان يكون مسندا الى الفاعل كانه قال لا يضارر و ان يكون مفعولا اى يضارر.
ضرر زيان رساندن است ممكن است نعت فاعلى، يعنى ضرر نمى رساند و يا نعت مفعولى، يعنى ضرر نمى بيند، باشد. الجار: من يقرب مسكنه منك و هو من الاسماء المتضايفه فان الجار لا يكون جارا لغيره الا و ذلك الغير جار له كالاخ و الصديق.
جار، آنكه خانه اش نزديك و يا چسبيده به خانه ى شما باشد، همسايه و اين نام از اسماء متضايفه است، يعنى تقابل تضايف دارند، به اين معنا كه اگر كسى همسايه ى كسى باشد آن كس نيز همسايه ى اين كس مى باشد، مانند اخوت و صداقت كه طرفينى است.
معانى ديگر آن، پناه دهنده، يارى دهنده، همسوكننده و نگهبان است.
ترجمه:
او به همسايه زيان نمى رساند و يا از همسايه به جهت حسن خلق و رفتار پسنديده اش زيان نمى بيند
شرح:
رعايت حقوق همسايگان شرط همزيستى و تعاون اجتماعى است كه احترام به آن واجب و التزام به آن ضرورت حياتى دارد، چرا كه مراعات حق همسايگى، قبل از هر چيز، در تقويت بنيان اجتماعى، دخالت مستقيم دارد و موجب اتحاد و همبستگى افراد در جميع شئون زندگى است از اينرو آيين مقدس اسلام كه حامل پيام سعادت بشريت است، ضمن اقدام به بيان حقوق انسانى، به حق همسايگان تاكيد نموده و آن را محترم شمرده است، پيامبر فرمود: اوصانى ربى بالجار حتى ظننت انه يورثه.: خداوند آنچنان به من سفارش همسايه كرد كه گمان بردم او را ارث برقرار خواهد داد.

حقوق همسايگان

در رساله ى حقوق امام زين العابدين عليه السلام درباره ى همسايه، چنين آمده است.
و اما حق الجار فحفظه غائبا و كرامته شاهدا و نصرته و معونته فى الحالين اذا كان مظلوما و لا تتبع له عوره و اذا علمت منه سوءا سترته عليه و ان علمت انه يقبل نصيحتك نصحته فيما بينك و بينه و لا تسلمه عند شديده و تقبل عثرته و تغفر ذنبه و تعاشره معاشره كريمه.: حق همسايه اين است كه در غيبت وى، حافظ منافع او بوده و در وقت حضور، او را اكرام و احترام نمايى و در يارى او بكوشى، از قبائح وى پرده برمدار و عيوب او را مستور كن، اگر بدانى نصيحتت را مى پذيرد، بين خود و او و دور از ديد هر كس، او را نصيحت نما، چرا كه نصيحت محرمانه و دور از انظار، علاوه بر تثبيت شخصيت، او را به عيب كارش واقف و در نتيجه موثر و سودمند خواهد بود. در شدايد و گرفتارى او را رها مكن و از لغزش و اشتباه او بگذر و عذر او را بپذير، بر او خرده مگير و گناه او را ببخش و علاوه بر گذشت با او خوشرفتار باش.
و اگر يضار به صيغه ى مجهول باشد، مفهوم سخن اين است كه پرواپيشگان حسن اخلاق و معاشرت كريمانه و رعايت حسن هم جوارى و دور از هر نوع بدرفتارى با همسايگان، متقابلا همسايگان نيز، با آنها خوشرفتار بوده، روند مناسبى با آنها خواهند داشت و در اين راستا گزندى به آنها نمى رسد و زيانى نخواهند ديد .

پرهيز از شماتت مصيبت ديده

و لا يشمت بالمصائب
واژه ها
شماتت: شاد شدن به اندوه دشمن، سرزنش كردن، دشمن كامى، ملامت.
الشامه: الفرح ببليه من تعاديه و يعاديك: شماتت، شادمان بودن به گرفتارى آن كس كه تو با او دشمن و او با تو عداوت دارد، مى باشد.
مصائب جمع مصيبت، حادثه و سختى و بدبختى، محنت رنج، بليه و مكروهى كه به آدمى مى رسد.
ترجمه:
هيچگاه دشمن را در گرفتارى و سختى سرزنش نمى كند و در غم و اندوه او شادمان نخواهد بود.
شرح:
به اين دليل كه او مى داند، سختيها و دشواريها از قضاى الهى گذشته، با عللى كه مردم آنها را ايجاد مى كنند، به آنان مى رسد و در اين بين فرقى بين او و ديگران نيست و مى داند كه اگر امروز، دشمن را در مصيبت شماتت كند، روزى هم مى رسد كه دشمن او را در مصيبت شماتت و سرزنش نمايد بدين جهت پرواپيشگان انسان دوست، گذشته از سرزنش، مصيبت زدگان را، دلجويى مى كنند و شيوه ى بشر دوستى را عملا نشان مى دهند، گو اينكه اگر با كسى خصومت داشته باشند، اين خصومت، به خاطر ديانت و اسلام است و اسلام، هرگز روا نمى دارد كه مصيبت زده اى را كه دلى پر از اندوه و از بار مصيبت دارد، با سرزنش و شماتت، جريحه دارتر كنند.
آرى انسانهاى وامانده و عاجز كه در صحنه ى زندگى شكست خورده و با حريف توانمند، ياراى مقاومت ندارند. براى جبران فرومايگى، پيوسته مترصدند تا در پيش آمدهاى ناگوار، با حربه ى خوشحالى از طرف مقابل انتقام بگيرند. اين شيوه ى ناجوانمردانه، راه و رسم منافقان كوردل و بى ايمانى است كه عاجزانه مى كوشند. تا در وقت مصيبت، با نيش زدن و خوشحالى، قلب مصيبت زده را جريحه دار نمايند، اما پرواپيشگان بلند همت، نه تنها در اين وقت، در فكر انتقام نبوده، بلكه دشمنى را به زمان ديگر، موكول نموده و در اين زمان حساس اعلام همدردى مى كنند و با زبان دل مى گويند: اين زمان زمان دلجويى است و نه وقت انتقام.
امام صادق عليه السلام اين شيوه ى انسانيت را به پيروان خود تعليم نموده مى فرمايد:
لا تبدى الشماته لاخيك فيرحمه الله و يصيرها بك و قال: من شمت بمصيبه نزلت باخيه، لم يخرج من الدنيا حتى يفتنن.: در سختى و مصيبت برادرت شادمان مباش، زيرا خداوند او را مورد رحمت قرار مى دهد و آن را به تو سوق خواهد داد، سپس فرمود: هر كس در مصيبتى كه به برادرش رسيده، شادمان باشد، مادامى كه به آن مصيبت، مبتلا نگردد، از دنيا نخواهد رفت.

حق گرايى و پرهيز از باطل

و لا يدخل فى الباطل و لا يخرج من الحق
واژه ها
حق: راست، درست، يقين، عدل، داد، انصاف، نصيب، بهره، ملك و مال.
باطل: بيهوده، بى كاره نادرست، دروغ، ناحق جمع: اباطيل.
اصل الحق: المطابقه و الموافقه. و الباطل نقيضه و هو: ما لا ثبات له عند الفحص عنه.: حق ثابت كه انكار آن روا نباشد، موجود ثابت.
در اصطلاح اهل معانى: حكم مطابق با واقع است و آن بر اقوال، عقايد، اديان و مذاهب اطلاق مى گردد و مقابل آن باطل قرار دارد، اما صدق فقط در اقوال و مقابل آن كذب است.
حق در اصطلاح اصولى: اصوليان حق را بر دو قسم تقسيم كرده اند، حق خدا و حق بنده. حق خدا آن است كه اگر بنده آن را ساقط كند ساقط نشود و از ميان نرود مانند نماز، روزه، حج، جهاد و غيره و اما حق بنده، با اسقاط او ساقط گردد، فاضل چلبى در حاشيه ى تلويح در باب محكوم به گويد: مراد از حق الله چيزى است كه در آن نفع عموم مراعات شده و به كسى اختصاص ندارد، مثل حرمت زنا و آن را براى اهميتى كه دارد، به خدا نسبت دهند و مراد از حق عبد، چيزى است كه مصلحت و نفع خصوصى در آن باشد، چون حرمت مال غير، در اينجا با اباحه ى مالك مباح مى شود و در اينجا با اباحه ى زوج زن مباح نمى گردد.
حق در اصطلاح فقها: حق نوعى است، از سلطنت بر چيزى، متعلق به عين، چون حق التحجير، حق الرهانه و حق غرماء بر تركه ى ميت، يا متعلق به غير عين، چون حق خيار متعلق به عقد، يا سلطنت متعلق به شخص، چون حق قصاص و حق حضانت، پس حق مرتبه ى ضعيفى از ملكيت است، بلكه نوعى ملكيت است و فرق بين حق و حكم در است كه حكم مجرد، جعل رخصت است، بر فعل چيزى يا ترك آن و حكم به ترتب اثر است بر فعل يا ترك.

سخن قرآن در ثبات حق

در قرآن كريم سخنى از ثبات حق و عدم ثبات باطل، به طرز جالبى آمده است كه شايان توجه مى باشد.
انزل من السماء ماء فسالت اوديه بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا و مما يوقدون عليه فى النار ابتغاء حليه او متاع زبد مثله كذلك يضرب الله الحق و الباطل فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع فيمكث فى الارض كذلك يضرب الله الامثال.:
همو كه از آسمان آبى فروفرستاد. پس رودخانه هايى به اندازه ى گنجايش خودشان روان شدند و سيل، كفى بلندروى خود برداشت و از آنچه براى به دست آوردن زينتى يا كالايى، در آتش مى گدازند، هم نظير آن كفى برمى آيد. خداوند، حق و باطل را چنين مثل مى زند، اما كف، بيرون افتاده از ميان مى رود، ولى آنچه به مردم سود مى رساند در زمين "باقى" مى ماند. خداوند مثلها را چنين مى زند.
خداوند در اين آيه ى كريمه، حق را به آب باران كه در وقت باريدن، در وادى و صحراها جمع شده، تشبيه مى نمايد و باطل را به كف كه روى آب، در زمان خروش سيل جمع مى شود، مثال مى زند و مثال ديگر، فلزات ذوب شده است كه كفت برآورده و زمانى نه چندان طولانى كف آب از بين مى رود و همچنين كف فلزات كه از آنها جدا شده و نابود مى گردد. در فرق بين حق و باطل طرح نموده مى فرمايد، كفها چون باطل است، نابود مى شود و اما آنچه كه مردم از آن نفع مى برند، چون حق است باقى مى ماند.
گرچه آيه مثال حق و باطل را در امور خارجى پياده نموده، اما اين اصل كلى در امور معنوى و اعتقادات نيز جارى است، مثلا اعتقاد يك فرد مومن مانند آب صاف و زلال است كه از آسمان فيض الهى، بر قلب پر وسعت او باريده، دلهاى زنده را آگاه و پر از خير و بركت مى نمايد.
اما اعتقاد يك كافر، مانند آن كف است كه پس از زمانى كوتاه، از بين رفته جز گمراهى خود و اضلال ديگران چيزى در پى ندارد.
نكته ى جالب توجه، در اينجا اين است كه هيچ حقى، با حق ديگر، به مقابله برنمى خيزد و معارضه نمى كند، بلكه براى تحصيل هدف يكديگر را كمك مى كنند، اما باطل چون در ذات خود ناقص است و هر ناقص، با كامل در حال معارضه است به جنگ حق مى رود و يا با باطل ديگر كه مانند خود ناقص است، مقابله مى كند.
در اين جا سوالى مطرح مى شود كه ما مى بينيم، گاهى حقى با حق ديگر تعارض دارد، مثلا آب و آتش كه هر دو حقند و در جهت منفعت مردم در حركتند. گاهى آب آتش را خاموش مى كند و گاهى آتش بر آب غلبه مى نمايد. مثال ديگر: از زمين گياه مى رويد، حيوان آن گياه را طعمه ى خود ساخته و نابودش مى كند و انسان حيوان را بنابراين معناى عدم تعارض حق با حق ديگر چيست؟
پاسخ اين است، كه چون دنيا، دار تنازع و تزاحم است و هر شى ء در جهت بقاى خود با ديگرى كه مانع بقاى آن است، تنازع دارد و شكى در آن نيست، اما با هم در امر واحدى، تعاون دارند و آن اين است كه همه، در تحصيل غرض الهى، در خلقت مى كوشند از اينرو بعضى از اين امور، سببيت براى مسببى دارد كه آن مسبب، در تحصيل غرض اقصاى الهى، مستقيما دخالت دارد از باب مثال تيشه و چوب، گرچه با هم تنازع دارند، ولى در غرض نجار تشريك مساعى مى كنند و يا دو كفه ى ميزان كه روياروى يكديگر ايستاده اند، اما در غرض وزن با هم مخالفت ندارند، ليكن تيشه اى كه برندگى ندارد، در تحصيل غرض ناقص است و هميشه با حق كه خواست نجار است مستقيما معارضه نموده و در تحصيل غرض ناتوان خواهد بود.
شارحان مصداق اين جمله را، هر يك طورى بيان نموده اند كه در جمع، به يك مطلب اشاره دارد و آن اينكه مومن، هرگز به باطلى كه دورى از خدا در پى دارد، وارد نمى شود و از حقى كه با قرب الهى و رضاى حق همراه است، جدا نبوده و فاصله نمى گيرد، هر جا حق است در كنار آن و هر جا باطل است از آن كناره مى گيرد.

محمد بن ابى حذيفه و سخن حق

محمد بن ابى حذيفه، پسر دايى معاويه و با اينكه با هم قرابت نزديك دارند، اما از دوستان و فدائيان مخلص اميرالمومنين عليه السلام است زمانى كه محمد بن ابى بكر، شهيد شد وى در لشكر او با عمروعاص جنگيده، زخم برداشت، عمروعاص او را به اسارت گرفت و به شام نزد معاويه فرستاد و او وى را زندانى نمود، مدتى طولانى در زندان به سر برد، تا اينكه روزى معاويه به حاضران خطاب نمود و گفت: خوب است اين مرد نادان "محمد بن ابى حذيفه" را به مجلس احضار كنم، تا پس از بازجويى و اعتراف به تقصير و ناسزا گفتن به على، از زندان آزادش كنم.
حضار پيشنهاد معاويه را پذيرفتند، معاويه دستور داد او را از زندان به مجلسى آورند، پس از حضور در مجلس گفت: آيا وقت آن نرسيده كه حق را بشناسى و دست از على بن ابى طالب عليه السلام اين مرد آشوبگر بردارى؟ مگر نه اين است كه على، در قتل خليفه ى مظلوم عثمان بن عفان شركت فعال داشت. طلحه و زبير را كه با عايشه به خونخواهى خليفه قيام كردند، سركوب كرد؟ چه جرمى از اين بالاتر كه على آن را مرتكب شد؟ محمد گفت: اى معاويه، تو مى دانى كه من از همه كس به تو نزديكترم و تو را از ديگران بهتر مى شناسم، گفت: آرى مطلب همين است، گفت: به خدا سوگند، كسى كه در قتل عثمان شركت داشت و مردم را عليه او تحريك مى كرد، جز تو و كسانى كه عثمان آنها را حكومت داد، غيرى را نمى شناسم، زيرا مهاجران و انصار از او خواستند، تا تو و امثال تو را از حكومت عزل كند اما او به سخن مردم گوش نكرد و شد آنچه كه شد، اما اينكه گفتى عايشه و طلحه و زبير، به خونخواهى وى قيام كردند، دروغ محض است، چرا كه اينان مردم را به قتل وى تحريك نموده، تشويق مى كردند، سپس گفت: خدا را شاهد مى گيرم، تا آنجاى كه تو را مى شناسم، در جاهليت و اسلام يكسان بوده و هستى و اسلام كمترين، تاثيرى در وجود تو نداشته و ندارد و علامت صحت اين سخن، اينكه مرا به محبت على و ولاى او ملامت مى كنى! على كسى است كه تمام مهاجران و انصار، عباد و زهاد در كنار او ديده مى شوند، ولى با تو جز فرزندان آزادشدگان فتح مكه و منافقان كوردل، غيرى ديده نمى شود، تو آنها را در دينشان فريفته اى و آنها تو را در دنيايت گول مى زنند، اين سخن بر تو و آنها پوشيده نيست.
سپس گفت: به خدا قسم تا زنده ام، از على به خاطر رضاى خدا و پيامبرش، دست برنمى دارم و او را از جان و دل دوست تر دارم و با تو به خاطر خدا و پيامبر دشمنم و در اين عقيده، از ملامت ملامت كنندگان، باك ندارم! معاويه گفت: اكنون گمراهى تو بر من روشن شد و دستور داد، او را به زندان برگردانند، وى پس از مدتى كه در زندان بود، از زندان فرار كرد، معاويه اعلام كرد، هر جا او را بيابند دستگيرش كنند و نزد او آورند، مردى به نام عبدالله بن عمرو كه شجاع و از هواداران عثمان بود، اين امر را تقبل كرد، معاويه وى را به سركردگى گروهى، به تعقيب محمد فرستاد، عبدالله او را دستگير نمود و پيش از ورود به شام، او را شهيد نمود.

پرواپيشه و رعايت سكوت

ان صمت لم يغمه صمته
واژه ها
غم: با تشديد كه در فارسى، با تخفيف استعمال مى شود به معناى اندوه است.
الغم، ستر الشى ء و منه الغمام: ثم لا يكن امركم عليكم غمه اى كربه.:
غم به معناى پوشيدن و از همين معنا است كلمه ى غمام، يعنى ابرى كه فضا را مى پوشاند و غمه، كرب و بلا و حزنى است كه دل مى پوشاند.
صمت: سكوت و خاموشى است و با كلمه ى سكوت، اين فرق را دارد كه سكوت مختص به ترك كلام است، يعنى خاموشى از گفتار، ولى صمت اعم از ترك سخن و غيره است در مقابل ذكر.
ترجمه:
يعنى پرواپيشه اگر در جايى سكوت اختيار كند، اين خموشى او را به اندوه نمى كشد و محزون نمى گردد.
شرح:
اين خموشى به جهت سلب قدرت نيست، تا در فقدان آن ناراحت باشد، بلكه انجام وظيفه گاهى در سكوت و گاهى در سخن گفتن است. اگر مصلحت در سخن گفتن باشد از سخن گفتن به موقع باكى ندارد و خوف او را فرانمى گيرد و اگر صلاح در سكوت باشد، خموشى اختيار مى كند و اندوه و حزن بر او عارض نمى شود، اما انسان وظيفه ناشناس كه به پر حرفى عادت كرده است، اگر در جايى نتواند پرحرفى كند خموشى را براى خود نقصى مى بيند و از فقدان آن محزون مى گردد.
ابوبكر بن عياش گويد: چهار تن از پادشاهان، در جايى اجتماع نمودند آنها عبارت بودند از پادشاهان هند، چين، كسرى، قيصر. يكى از آنها گفت: من از گفتارم، در پاره اى از اوقات پشيمانم، ولى از سكوت هرگز پشيمانى ندارم. دومى گفت: هرگاه سخن بگويم، سخن مالك من مى شود، اما در وقت خموشى من بر سخن حكومت دارم. سومى گفت: در شگفتم از كسى كه از سخن زيان مى بيند، ولى از سكوت ضررى به او نمى رسد و در عين حال سخن را بر سكوت ترجيح مى دهد. چهارم گفت: هر چه را كه در سينه نهفته و به زبان نياورده ام، بيشتر به آن قدرت دارم، تا آنچه گفته ام.
كوتاه سخن آنكه خموشى، آفتى نيست كه انسان از آن بيمناك باشد و برعكس سخن گفتن، گاهى چنان عوارض نامطلوب، در پى دارد كه خروج از ورطه ى آن دشوار و گاهى به مرگ انسان منتهى مى شود.

پرواپيشه و قهقهه زدن

و ان ضحك لم يعل صوته
واژه ها
ضحك: خنديدن و ضحك، خنده است.
و استعمل للتعجب المجرد تاره و من هذا المعنى، قصد من قال: الضحك يختص بالانسان و ليس يوجد فى غيره من الحيوان.
و ضحك به معناى تعجب نيز آمده است و آنكه گويد: ضحك از مختصات انسان است، همين معنا را اراده كرده است.
در كليات ابوالبقاء آمده است كه: قهقهه خنديدنى است كه در آن حال دندانهاى نواجذ ظاهر گرديده و آواز خنده، شنيده شود و ضحك، خنديدن بدون آواز و تبسم، لبخند و آهسته تر از ضحك است. پس قهقهه و خنده و تبسم از حيث طبقه بندى مانند نوم و نعاس و سنه مى باشند.
صوت: بانگ، آواز كه جمع آن اصوات است و كيفيتى است كه از ارتعاش بالنسبه سريع اجسام، توليد مى گردد و به وسيله ى حس شنوايى درك مى شود. چون به جسمى ضربه وارد آوريم، ذرات آن مرتعش مى گردد و اين ارتعاشات، در هواى مجاور جسم، توليد امواجى مى كند كه در تمام جهات به شكل كرات متحدالمركز، منتشر شده و صدا را به گوش انسان مى رساند. مهمترين ناقل صوت، هواست و سرعت انتشار صوت، در هر ثانيه ٣٤٠ متر است، سرعت سير صوت، نسبت مستقيم با وزن مخصوص جسم ناقل دارد، بنابراين سرعت در مايعات، بيشتر از گازها و در جامعات از دو دسته ى قبل بيشتر است.
با توجه به دسته بندى مراتب خنديدن ضحك حالت ميانه بين قهقهه و تبسم است و آنكه گويد: ضحك از مختصات آدمى است، حالت تعجب را اراده نموده و مراد از خنده ى فرشتگان، همين معناست.
ترجمه:
بنابراين اگر بخندد، آوازش به خنده بلند نمى شود، چرا كه قاه قاه زدن عملى شيطانى است و هرگز پرواپيشه عمل شيطانى را انجام نمى دهد.
شرح:
خنده ى با صدا و به شكل قهقهه زدن وقار و بزرگ منشى انسان را تباه مى كند و شخصيت آدمى را در جامعه پايين مى آورد. گرچه در توضيح ضحك، گفته شد كه ضحك بين قهقهه و تبسم قرار دارد، اما در روايات و سيره ى معصومين عليهم السلام آن را به تبسم، تفسير كرده اند و يا اينكه خنده ى آنها از حد تبسم تجاوز نمى كرد.

پيامبر و تبسم

على عليه السلام فرمود:
كان ضحك النبى صلى الله عليه و آله و سلم فاجتاز يوما بفتيه من الانصار اذهم يتحدثون و يضحكون ملاء افواهم فقال: مه يا هولاء، من غره منكم امله و قصر به فى الخير عمله، فليطلع و ليعتبر بالنشور و ليذكر الموت، فانه هادم اللذات.
خنده ى پيامبر، تبسم بود، روزى به جمعى از جوانان انصار، برخورد كه با شوخى كردن، با آواز بلند مى خنديدند! آن حضرت فرمود: اى جوانان، از خنده لب فروبنديد و به حال خود نگاه كنيد، هر كس از شما به علت آرزو و آمال مغرور شده و از كار خير، بازمانده باشد، براى تنبه به زيارت مردگان برود و از روز قيامت عبرت گيرد و به ياد مرگ باشد، زيرا ياد مرگ، درهم شكننده ى لذتها و غرور است و غفلت را از آدمى مى زدايد.
در اين حديث درمان، در كنار درد و عبرت در مقابل غرور و توجه در برابر خنده ى با آواز قرار دارد، تا انسان، با توجه به درد و وجود درمان، خود را مداوا نمايد و از غفلت و غرور رهايى يابد.
امام باقر عليه السلام فرموده است:
اذا قهقت فقل حين تفرغ: اللهم لا تمقتنى.: زمانى كه ناخودآگاه قهقهه زدى، پس از فراغت از آن بگو: خدايا بر من غضب مكن و از من بيزار مباش.
پرواپيشگان گرچه آواز را به خنده بلند نمى كنند و بدين وسيله وقار و هيبت خود را نگهدارى نموده و مى كوشند، تا موقعيت اجتماعى شان در جهت ارشاد و هدايت ديگران محفوظ بماند، اما از خوشرويى كه نمايانگر صفاى باطن و نوع دوستى است، هرگز روى برنتافته و از عبوس بودن و خشونت خودبينى و تكبر به دور مى باشند. پيامبر فرمود:
يا بنى عبدالمطلب: انكم لن تسعوا الناس باموالكم فالقوهم بطلاقه الوجه و حسن البشر.
شما فرزندان عبدالمطلب بنى هاشم ثروتى نداريد كه با بذل و بخشش، محبت مردم را جلب كنيد "بنابراين" از سرمايه ى معنوى يعنى گشاده رويى با مردم، استفاده نماييد.
اين دستور العمل از پيامبر، گوياى استفاده معنوى انسانى است كه هر فرد در جامعه به آن نياز دارد.

مزاح و خوشرويى پيامبر

كان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يمزح و لا يقول الا حقا اتته امراه انصاريه فقالت: يا رسول الله! ادع الله لى ان يدخلنى الجنه فقال لها: يا ام فلان! ان الجنه لا يدخلها عجوز فولت المراه تبكى، فتبسم رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و قال لها: اما قرات قوله تعالى: انا انشاناهن ابكارا عربا اترابا.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شوخى مى كرد، اما به جز حق چيزى نمى گفت: روزى پيرزنى از انصار، به حضورش شرفياب شد و عرض كرد: يا رسول الله برايم دعا كن، تا خدا مرا به بهشت ببرد! پيامبر فرمود: هيچ پيرى به بهشت نمى رود، زن گريه كنان خواست مجلس را ترك كند، پيامبر تبسم كرد و فرمود: مگر اين آيه را نخوانده اى كه خداوند مى فرمايد: ما آن زنان را در كمال زيبايى آفريده ايم و هميشه آنان را باكره گردانيم، چنان زيبا و دلربا كه در خوبى و جوانى، مانند يكديگرند. "يعنى شما در آن روز پير نيستيد بلكه جوان مى شويد و به بهشت مى رويد"
نعمان بن عمرو بن رفاعه ى انصارى از اهل مدينه و از صحابه ى پيامبر بود. او مردى مزاح بود و رسول خدا را مى خنداند و در عين شوخ طبعى، از دلاوران عرب به شمار مى رفت و در جنگهاى بدر، احد و خندق شركت نمود. ربيعه بن عثمان گويد: مرد عربى در حالى كه شتر خود را بيرون مسجد، عقال كرده بود، به حضور رسول خدا رسيد، بعضى از ياران پيامبر، نزد نعيمان آمده گفتند: بيا شتر اين مرد را نحر كن، چرا كه مدتى است كه گوشت نخورده ايم، نعيمان گفت: با صاحب شتر چه كنم؟ گفتند: پيامبر پول شتر را به او خواهد داد! نعيمان شتر را نحر كرد و گوشت آن را بين خودشان تقسيم كردند، مرد عرب از مسجد بيرون آمد، ديد از شتر خبرى نيست، سراسيمه نزد پيامبر آمد و آن جناب را باخبر كرد، پيامبر، فرمود: چه كسى اين كار را انجام داده گفتند: نعيمان، پيامبر دستور داد او را تعقيب كنند و خودش نيز با آنها به راه افتاد، از هر كس سوال مى كردند، مى گفت: او را نديده ام، پس از جستجوى فراوان، او را در خانه ى ضباعه دختر زبير بن عبدالمطلب، در حالى كه پنهان شده بود و يكى از ياران با صداى بلند مى گفت: او را نمى بينم و با انگشت به جاى او اشاره مى كرد، يافتند، پيامبر فرمود: چرا چنين كارى كردى؟ عرض كرد: يا رسول الله! همان كسانى كه مرا به شما نشان دادند، به اين عمل وادارم نمودند، پيامبر در حالى كه عرق از پيشانى مباركش پاك مى كرد و با شدت مى خنديد، پول شتر را به مرد عرب داد.
به هر حال خنديدن با آواز چيزى و گشاده رويى و مزاح حلال چيز ديگر است، آن يكى مذموم و ديگرى ممدوح است.


۱۶
شكيبايى در برابر ستم

شكيبايى در برابر ستم

و ان بغى عليه صبر حتى يكون الله تعالى هو الذى ينتقم له
واژه ها
بغى: طغيان سركشى، حمله، يورش و جفا كردن است و به معناى انتقام، كينه ورزى، كينه خواستن و كين توختن.
صبر: شكيبايى و ضد جزع است. بعضى گويند اهل صبر بر سه مقامند: اول. ترك شكايت و اين درجه ى تائبان است، دوم. رضا به مقدور و اين درجه ى زاهدان و سوم محبت آن است كه مولا با وى كند و اين درجه ى صديقان است.
جز صبر، تير او را اندر جهان سپر نيست مرغى است صبر كورا جز خير، بال و پر نيست ناصر خسرو
منشين ترش، تو از گردش ايام كه صبر گرچه تلخ است و ليكن بر شيرين دارد سعدى
هاتف آن روز به من مژده ى اين دولت داد كه بر آن جور و جفا، صبر و ثباتم دادند حافظ ٢
فى اسماء الله عز و جل: المنتقم هو البالغ فى العقوبه لمن شاء و هو مفتعل من نقم ينقم اذا بلغت به الكراهه حد السخط.:
يكى از اسماء خداوند، منتقم است كه به معناى كراهت داشتن از كسى در آن حد است كه او را مورد سخط و عذاب قرار دهد.
ترجمه:
از جمع بندى لغات، اين معنا ملحوظ است، كه اگر وى مورد بغى و طغيان و سركشى قرار گيرد، صابر و شكيبا خواهد بود و زبان را به شكايت، به غير از خدا نگشايد و چون او مورد تهاجم وحشيانه ى طغيانگر، قرار گرفته است، خداوند از ستمكار و جفاكار به او انتقام خواهد گرفت.
شرح:
در عبارت سابق كه به واژه ى صبر رسيديم، معانى صبر را بيان نموديم و گفتيم كه يكى از آنها، عدم جزع و عدم خودباختگى بود، در اينجا مراد از صبر، همين معناست يعنى يك انسان پرواپيشه اگر مورد يورش و تهاجم قرار گرفت و نتواند از خود دفاع نمايد، زبان به شكايت نزد كسى نمى گشايد، بلكه انتقام ستمگر را از خداوند طلب مى كند.
امام صادق عليه السلام به مسمع بن يسار فرمود: انظر ان لا تكلمن بكلمه بغى ابدا و ان اعجبتك نفسك و عشيرتك.
متوجه باش، مبادا ستم كردن بر كسى را در دل راه دهى اگر چه عشيره و اطرافيانت تو را به شگفتى وادارد.

قرآن و بغى

قرآن مى فرمايد:
ذلك و من عاقب بمثل ما عوقب به ثم بغى عليه لينصرنه الله ان الله لعفو غفور.:
"سخن حق" اين است كه هر كس به همان مقدار ستمى كه به او شده در مقام انتقام برآيد و باز "اگر" بر او ستم شود، البته خدا او را يارى مى كند، همانا خدا را از گناه خلق، عفو و آمرزش بسيار است.
در اين آيه، ترغيب است به گرفتن حق مظلوم از ظالم و اگر ظالم از بغى و عدوان دست برندارد، آن وقت است كه خداوند از ستمگر انتقام مظلوم را مى گيرد.
روى ان الايه نزلت فى قوم من مشركى مكه لقوا قوما من المسلمين لليلتين بقيتا من المحرم فقالوا: ان اصحاب محمد صلى الله عليه و آله و سلم لا يقاتلون فى هذا الشهر فحملوا عليهم فنا شدهم المسلمون ان لا يقابلوهم فى الشهر الحرام فابوا باظفر الله المسلمين بهم.:
اين آيه، درباره ى گروهى از مشركان كه شمارى از مسلمانان را، در دو شب از محرم باقى مانده، تلاقى نمودند، نازل شده است. آنها با خود گفتند: ياران محمد صلى الله عليه و آله و سلم در محرم جنگ نمى كنند، اكنون وقت مناسبى است كه با آنها بجنگيم و آنها را از خانه هايشان بيرون كنيم! مسلمانان آنان را به حرمت ماه حرام تذكر داده و گفتند: الان وقت جنگ نيست، زيرا ترك قتال در اين ماه، بر ما واجب است و ما فرمان الهى را، در ترك جنگ در اين ماه محترم مى شماريم، اما گردنكشان مكه سخن آنها را نشنيده، به جنگ قيام كردند و مسلمانان ناگزير، براى دفاع از خود با آنها به مقابله، برخاستند كه خداوند آنها را، در اين درگيرى، مسلحانه، يارى بخشيده و بر مشركان پيروز شدند.
دستور ديگرى، درباره ى ياغيان، اين است كه با ستمگران، در حد عدل رفتار كنيد، يعنى اگر خواهيد آنها را مجازات نماييد به همان مقدار ظلم، از آنها انتقام بگيريد و از حدود عدل تجاوز نكنيد و اگر در اين راه شكيبا باشيد، هر آينه شكيبايى براى شما بهتر است.
و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به و لئن صبرتم لهو خير للصابرين.
سيوطى در درالمنثور از ابن عباس نقل كرده كه گفت:
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يوم قتل حمزه و مثل به، لئن ظفرت بقريش لا مثلن بسبعين رجلا منهم فانزل الله الايه فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: بل نصبر و نهى عن المثله.:
پيامبر در روز شهادت حمزه، در حالى كه مثله شده بود "گوش و بينى او را بريده بودند" فرمود: اگر بر قريش پيروز شوم، هفتاد تن از آنها را در برابر شهادت هفتاد تن شهيدان احد، مثله خواهم نمود، پس از اتخاذ تصميم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين آيه نازل شد، پيامبر از تصميم خود منصرف شد و فرمود: بلكه صبر خواهم كرد و از مثله كردن نهى نموده و فرمود: بدن كسى را مثله نكنيد.
از مجموع آياتى كه درباره ى باغيان سخن مى گويد: اين مطلب استفاده مى شود كه ١. با گروه ستمگر بجنگيد فقاتلوا التى تبغى حتى تفيى ء الى امر الله ٢. در مورد انتقام، به اندازه اى كه ستم كرده اند از آنها انتقام بگيريد، ٣. صبر و شكيبايى و در هر حال خداوند وعده ى نصرت را داده و پشتيبانى از مظلوم را اعلام مى نمايد.

جنايت بسر بن ارطاه

در تاريخ، فجايع هولناكى، از بزه كاران و ستمگران ديده مى شود كه با شگفتى انسانهاى بشر دوست، مواجه و عاملان آنها را به لعن و نفرين ياد مى كنند، در ميان اين حوادث و فجايع، فاجعه اى هولناكتر از جنايت بسر بن ارطاه "ابى ارطاه" در سال چهلم از هجرت، به دستور معاويه، نسبت به مردم مكه و مدينه، در تاريخ كمتر به چشم مى خورد، بعد اين جنايت به اندازه اى وسيع بود كه ابن ابى الحديد مى گويد: سواى كسانى كه آنها را زنده سوزانده و به شمار نيامدند، عدد كشته شدگان اين فاجعه ى هولناك به سى هزار تن رسيده بود، خداوند او را به آتش قهرش بسوزاند.
بسر با جمعيت سه هزار نفرى درنده خوى، راه مدينه را در پيش گرفت، ابوايوب انصارى فرماندار مدينه، از ترس فرار نموده و به كوفه، نزد اميرالمومنين عليه السلام آمد، اين جانى خون آشام، پس از ورود به مدينه، از هيچ جنايتى فروگذار نكرد، خانه هاى مردم مدينه را ويران نمود و از صحابه ى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مانند: جابر بن عبدالله و غيره با وضع فجيعى، براى معاويه بيعت گرفت و مردم بى پناه مدينه را، عموما به مرگ تهديد كرد. به گفته ى طبرى در مدت يك ماه در مدينه ماند و در طول اين زمان، هر كسى كه كمتر نقشى، در قتل عثمان داشت، به قتل رساند و خانه هاى بسيار را به آتش كشيد و ويران نمود، سپس ابوهريره را بر مردم حاكم كرد و راهى مكه گرديد، در بين راه مكه و مدينه، كشتار وحشيانه اى را به راه انداخت و اموال زيادى را تاراج كرد و حتى بر زنان و كودكان رحم نكرد. پس از ورود وى به مكه، فثم بن عباس، عامل على عليه السلام در مكه، چون قدرت مقاومت با او را نداشت، فرار كرد، اين جانى تاريخ، مردم مكه را ارعاب نمود و به اكراه و اجبار از آنها، براى معاويه بيعت گرفت سپس، راهى يمن شد، عبيدالله بن عباس، فرمانرواى آنجا، به سوى كوفه فرار نمود و عبدالله بن عبدالمدان حارثى را جانشين خود نمود، بسر او و فرزندانش را دستگير نمود و به قتل رساند. دو كودك عبيدالله به نام، قثم و عبدالرحمن كه نزد مردى از قبيله ى كنانه مختفى بودند، دستگير كرد، مرد كنانى گفت: درباره ى اين دو كودك چه تصميم دارى، گفت: آنها را خواهم كشت، مرد كنانى، گفت: اگر چنين است مرا هم بكش، آن جلاد بى رحم، كودكان و مرد كنانى را با هم به قتل رساند، زنى از قبيله ى كنانه گفت: اى جانى خون آشام، تقصير اين دو طفل، چه بود كه آنها را كشتى، به خدا سوگند، كودكان نه در جاهليت و نه در اسلام، گناهى بر آنها نبوده و مورد ترحم بوده اند، واى بر تو كه نه به كودكان و نه به پيران و سالخوردگان رحم ندارى. ام الحكم جويره بن خويلد مادر آن دو كودك كه منظره ى دلخراش شهادت فرزندان بى گناه خود را به چشم ديده بود، ديوانه وار بر سر و صورت مى زد و شبانه روز گريه مى كرد و اشعارى مى سرود.
يا من احس بنييى الذين هما كالدرتين تشظى عنهما الصدف من افكهم و من القول الذى اقترفوا قلبى و سمعى فقلبى اليوم مختطف نبئت بسرا و ما صدقت ما زعموا مخ العظام فمخى اليوم مزدهف احنى على و دجى ابنى مرهفه من الشفار كذاك الاثم يقترف زمانى كه اميرالمومنين عليه السلام از شهادت مردم بى گناه و خصوصا اين دو كودك با خبر شد، بى نهايت جزع كرد و بسر را نفرين نمود فقال: اللهم اسلبه دينه و عقله، تير دعاى دل سوخته ى على عليه السلام به هدف رسيد و آن جانى سفاك، پس از پايان ماموريت جانيانه اش، ديوانه شد و مى گفت: به من شمشيرى بدهيد، تا هر كه را بخواهم بكشم، نزديكانش شمشيرى را از چوب ساخته و مشكى را پر از باد كرده و در اختيار او گذاردند، او مرتبا با شمشير چوبين به مشك مى زد، تا راه دركات جحيم را در پيش گرفت و به دوزخ رفت، لعنه الله و اخزاه.

پرواپيشه و آسايش مردم

نفسه منه فى عناء و الناس منه فى راحه
واژه ها
عنا: رنج، زحمت، مشقت، اندوه و غصه.
راحت: آسودگى، آسايش، استراحت، مقابل تعب و مشقت.
ترجمه:
پرواپيشه، خود را در سختى قرار مى دهد، اما مردم از او در آسايش اند.
در مجموع كلمات مولا از ابتداى خطبه، تا پايان، مطالب متنوع و جالبى از پندار و گفتار و رفتار اهل تقوا و عناصر پاكيزه ى خلقت، به چشم مى خورد كه شايان توجه است، اين سخنان اشعه ى نورانى خود را چنان بر صحارى دلها و مفاوز قلوب سيراب و نورانى ساخته است كه هيچ نقطه ى ابهامى، براى تفهم و تعقل حقايق وجود نخواهد داشت و آنچنان در آسمان فضيلت، سير مى كنند كه هيچ متفكرى، پا به پاى آنها نمى تواند حركت كند، چرا كه سخنان آنجناب، دون كلام خالق و فوق كلام مخلوق است. در آغاز خطبه، سخن از فضيلت اهل تقوا بود كه نمونه اش: منطقهم الصواب و ملبسهم الاقتصاد است، سپس از اوصاف پرواپيشگان و انسانهاى با، فضيلت، سخن به ميان آمده و پس از آن اشاره به كشف و شهود و حقيقت بينى آنان كرده است كه: اما الليل فصافون اقدامهم و پس از بيان وهم و الجنه و وهم و النار واقعيت اين امور را تبيين نموده است و از آنجا به مشخصات اين افراد پرداخته و مى فرمايد: و من علامه احدهم و از آنجا نگرش حال خود يعمل الاعمال الصالحه و از آن پس تراه قريبا امله، ارتباط آنها را با خلق الله بازگو مى كند.
و از جمله ى نفسه منه فى عناء، به بعد، سخن از مراقبت، مواظبت و محاسبه ى نفس است كه به تعبيرى جهاد اكبر است، مى باشد. پرواپيشه در اين جا در دو جهت حركت مى كند، از يك سو مبارزه با نفس است، تا از شيوه ى طغيانگرى به دور بماند و اين جز با سختى دادن و به رنج كشيدنش، ميسر نيست و به تعبير ديگر، در درجه ى اول، صيانت نفس است از بديها "تخليه ى نفس از رذائل" و سويى ديگر، تحليه ى به فضائل است كه در اين راستا شكل ديگرى است. در تخليه ى رذائل، بد نكردن، آسيب نرساندن و ستم نكردن مطرح است اما در تخليه ى به فضايل صحبت از عفو نمودن، انفاق كردن، ايثار، فداكارى و غيره است.
قرآن مى فرمايد:
و يطعمون الطعام على حبه، مسكينا و يتيما و اسيرا انما نطعمكم لوجه الله.
در اين آيه از حقيقت انسان حقيقت خواه، سخن مى گويد. در اينجاست كه هر قدر انسان در قاموس رجال علم تفحص و جستجو كند، جز شخصيت مولا و استاد عاليقدرش رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كسى را نمى يابد كه تا اين حد به اصول اخلاقى پايبند و در احياى فضائل انسانى عملا كوشا باشد.
ريز و درشت رفتار اين بزرگ مرد الهى، الگوى فضيلت براى يك جامعه ايده آل انسانى است. عاده نويسندگان و گويندگان در نوشته ها و مجالس سخنرانى، در توصيف اين بزرگ مرد تاريخ، به جنبه ى صفات نفسانى و فضائل روحى و معنوى مانند: شجاعت، عفت، صداقت، جود، زهد و غيره مى پردازند، اما كمتر به خدمات اجتماعى، در طى كار و كوشش آن حضرت كه در دوران پرمحنت خانه نشينيش، در عهد خلفا به آن اشتغال داشت، مانند: باغدارى و درختكارى كه درآمد آن، در مصالح اجتماعى، مصرف مى نمود، توجه دارند.

صدقات على

على عليه السلام همانگونه كه در صفات پسنديده ى نفسانى همتا نداشت، در كار و فعاليت نيز، بى نظير بود. وى بخشى از درآمد باغها و كشتزارها را "كه همه را خود كاشته و به دست آورده بود" ساليانه، به خريد بردگان اختصاص داده و پس از خريدارى، آنها را آزاد مى كرد. مولا در طول زندگى، با آن همه كار و فعاليتى كه داشت، يك انسان مال اندوز و سرمايه دار نبوده، بلكه برعكس او را نادارا و تهيدست، ناميده اند، به اين علت كه اموال به دست آمده از زحمت و مشقت خود را، به طبقه ى محروم و تهيدست مى داد و در نتيجه، خود فقير و نادار بود. اگر برده مى خريد، نمى خواست برده دار باشد، تا اقلام بردگانش در تاريخ ثبت گردد، بلكه پس از خريد و تربيت آنها آزادشان مى كرد، تا مانند يك فرد مسلمان، در جامعه گام نهاده وظايف دينى خود را انجام دهد. احاديثى فراوان در مورد صدقات اميرالمومنين عليه السلام وجود دارد كه از زحمت در كار و تلاش آن جناب بازگو مى كند. نام باغها و كشتزارهاى آن حضرت به عنوان عين كه به معناى چشمه و يا دهكده است، ثبت شده و از اين قرار است:
١. ينبع، ٢. عين ابى نيزر، ٣. بغيبغه، ٤. عفرتين، ٥. وادى القرى، ٦. ديمه، ٧. آرمنه "آذينه".
على عليه السلام اين دهكده ها و يا چشمه ها را تمامى وقف عام نمود توليت آنها را به امام مجتبى عليه السلام واگذار كرد. در آغاز وصيت آن حضرت كه در ضمن آن، به وقف اموال مذكور اشاره نموده است مى فرمايد:
هذا ما اوصى به فى ماله عبدالله، على ابتغاء وجه الله ليولجنى به الجنه و يصرفنى به عن النار و يصرف النار عنى يوم تبيض وجوه و تسود وجوه... و انه يشترط على الذى يجعله اليه ان يترك المال على اصوله و ينفق ثمره حيث امرته به من سبيل الله و وجهه و ذوى الرحم من بنى هاشم و بنى المطلب و القريب و البعيد لا يباع منه شى ء و لا يوهب و لا يورث... و لا يحل لامرى مسلم يومن بالله و اليوم الاخران يغير شيئا مما اوصيت به فى مالى و لا يخالف فيه امرى من قريب و لا بعيد.:
اين وصيتى است كه بنده ى خدا على، در راه رضاى خداوند نسبت به دارايى خود نموده تا پاداش آن ورود به بهشت و رضوان الهى و دروى از دوزخ و نقمت پروردگار باشد، در آن روزى كه مطيعان روسفيد و سربلند و گنهكاران روسياه و تيره روزند. و او بر آن كس كه متولى وقف است، شرط مى كند كه مال را در وقفيت نگهدارد و از درآمد آن، به ارحام و نزديكان قبيله ى بنى هاشم و بنى عبدالمطلب انفاق نموده و در راه رضاى خداوند مصرف نمايد. از اين پس فروش، بخشش و ارث در آن جايز نيست و تاكيد مى كند، كه تغيير دادن وصيت، به هيچ وجه جايز نبوده و متولى و كسان پس از من حق ندارند كه امر مرا مخالفت نمايند و آنكه ايمان به خدا و روز قيامت دارد، هرگز چنين نخواهد كرد.
در حديثى از ايوب بن عطيه حذاء كه از امام صادق عليه السلام نقل مى كند، بر كيفيت اموال به دست آمده اشاره نموده و اينكه دارايى تحصيل شده را، مولا به همكارى عمال و كارگران، از طريق كشاورزى و درختكارى، تهيه نموده، بازگو مى كند: قال: سمعت اباعبدالله عليه السلام يقول: قسم النبى صلى الله عليه و آله و سلم الفيى ء فاصاب عليا ارضا "ارض" فاحتفر فيها، عينا فخرج ماء ينبع فى السماء كهيئه عنق البعير، فسماها ينبع فجاء البشير يبشر فقال على عليه السلام: بشر الوارث هى صدقه بته بتلا فى حجيج بيت الله و عابر سبيل الله لاتباع و لا تورث، فمن باعها او وهبها فعليه لعنه الله و الملائكه و الناس اجمعين و لا يقبل منه صرفا و لا عدلا: گفت از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فيى ء را تقسيم نمود، در آن ميان قطعه زمينى، به على عليه السلام اختصاص يافت. وى تصميم گرفت آن زمين را احيا نمايد و در آن درختكارى كند. به كندن زمين مشغول شد، ناگهان چشمه اى جوشيد كه آب آن به آسمان مانند گردن شتر بالا مى رفت، مولا آن چشمه را ينبع نام نهاد، در آن وقت گزارشگر، مژده داد و مباركباد گفت، على عليه السلام فرمود: به وارث پيام ده كه اين چشمه را صدقه ى جاريه، قرار خواهم داد و آن را وقف حاجيان بيت الله و عابران نمودم، بنابراين نه فروخته مى شود و نه به ارث گذاشته مى شود پس هر كس آن را بفروشد و يا به كسى ببخشد لعنت و نفرين خدا و ملائكه و مردم، بر او باد و خداوند نه مالى را و نه عدلى را "يعنى عملى بى نظير را" از او نپذيرد.

بردگان آزاد شده مولا

و كان له الف نسمه احياها و اعتقها، منهم قنبر و ميثم قتلهما الحجاج و سعد و نصر، قتلا مع الحسين عليه السلام و احمر قتل فى صفين و منهم غزوان و ثبيت و ميمون.: بردگان آن جناب هزار تن بودند كه نخست آنها را به حيات معنوى اسلام ارشاد نمود و سپس آزادشان كرد، از آن بردگان: قنبر و ميثم بودند كه حجاج به علت محبت و ولاى آنها به مولا آنان را كشت و دو تن ديگر به نام سعد و نصر در ركاب سيدالشهداء عليه السلام در كربلا به شهادت رسيدند و ديگرى به نام احمر كه در جنگ صفين به فيض شهادت رسيد و از آنها غزوان و ثبيت و ميمون هستند.
على عليه السلام درباره ى سه تن از آزادشدگان خود به نام ابانيزر، رباح و جبير، دستور ويژه اى داد و آن اينكه اين سه نفر، به اين شرط آزادند كه تا ٥ سال، در يكى از عيون به كشاورزى مشغول شوند، تا براى خود و جامعه، عناصرى فعال و سودمند باشند.
بردگان آزاد شده ى آن حضرت آنچنان دلباخته ى جمال معنوى و صفاى باطنى مولاى خود بودند كه پس از آزادى نيز، همچنان بنده ى خانه زاد او و اولادش بودند و تا حد شهادت، وظيفه بندگى را ايفا نمودند. آرى اهل تقوا كه اين چنين مقتدا و پيشوايى دارند، مى بايد اين ويژگى را داشته باشند كه خود را به زحمت بيندازند تا بندگان خدا، در سايه ى تلاش و كوشش آنها، احساس آرامش نمايند. پرورش يافتگان مكتب ولايت، در بعد نگرش به خود، خفيف المونه "سبك بارند" و در بعد نگرش به غير، كثيرالمعونه و كمك كار خوبى مى باشند.
على عليه السلام به هنگام توصيف يكى از ياران با وفايش، صعصعه بن صوحان عبدى، مى فرمايد: و الله ما كنت الا خفيف المونه، كثير المعونه.: به خدا سوگند به هدف اقصاى انسانى راه يافته و به قله ى عرفان آدميت عروج نموده اى، از اينرو ويژگى يك انسان كمال يافته در تو وجود دارد، تو در زندگى شخصى سبكبار و بى آلايش و در صحنه ى اجتماع، خير كثير از تو نشات گرفته و در سايه ى تعاون و همكارى تو، خلق الله در رفاه و آسايش به سر مى بردند.

سختى كشيدن در راه آخرت

اتعب نفسه لاخرته و اراح الناس من نفسه
واژه ها
تعب: شده العناء و ضد الراحه مانده گرويدن، رنج، محنت، زحمت، سختى و ماندگى.
الروح: التنفس و قد اراح الانسان اذا تنفس. روح، به راحتى نفس كشيدن، انسان به راحتى رسيد، يعنى نفس راحت كشيد و اين معنا كنايه از طرد تعلقات مادى است كه در پى آن، راحت و آرامش معنوى وجود خواهد يافت. شارحان در ارتباط اين جمله، با جمله ى پيشين به اختلاف سخن گفته اند.
خوئى گويد:
و هذه الجمله فى الحقيقه تعليل و توضيح للجمله السابقه لانه لما قال هناك. نفسه منه فى عناء، علله بان اتعابه لنفسه انما هو لاجل آخرته.:
اين جمله در حقيقت توضيح و تعليل جمله ى سابق است، چرا كه در آنجا سخن از تحمل رنج و محنت بود و در اينجا، هدف از اين زحمت را مشخص نموده و فرموده است كه اين تعبها به خاطر آسايش و راحت در آخرت و روز قيامت است.
بحرانى، سوق سخن را در جهاد اكبر و مجاهدت با نفس سركش قرار داده و مى گويد:
كون نفسه منه فى عناء، اى نفسه الاماره بالسوء لمقاومته لها و مراقبته اياها و الناس من آذاه فى راحه لذلك.:
يعنى او با نفس سركش، در حال مبارزه است و از رفتار آن مراقبت به عمل مى آورد، بنابراين مردم از شرارت او درامان آسايش و امنيت به سر مى برند.
ابن ابى الحديد گويد:
قوله: نفسه منه فى عناء لانه يتعبها بالعباده و الناس لا يلقون منه عنتا و لا اذى فحالهم بالنسبه اليه، خلاف حال نفسه بالنسبه اليه.: علت اينكه نفس او در تعب و سختى است، بر اين اساس است كه آن را به وسيله ى عبادت، رام نموده و در اين راه، سختى مى كشد. پس او به خود نفس مشغول است، بدين جهت، مردم از او سختى نمى كشند و از آزار او درامانند.
از اينرو حال مردم بالنسبه به او، برخلاف حال نفس او نسبت به اوست "يعنى مهار كردن نفس سركش را از طريق عبادت، باعث رفاه و آسايش مردم خواهد بود."
و به عبارت ديگر، چون روح پرواپيشگان در مسير تكامل قرار گرفته و در طى اين راه، به مقام رضا واصل شده مورد رضايت خداوند قرار مى گيرد، پس چشم انداز و نقطه عطف توجه او، سلوك الى الله بوده و با عبادت و پرستش حق كه كشش عرفانى است، از ماسوى الله چشم مى پوشد و در اين زمان است كه حال او در عبادت، توجه به خدا و فناء فى الله كه مقام تحليه است، غير از حال او با مردم خواهد بود، او از خود در اينجا كنار گرفته و با خود در عقبى ارتباط برقرار كرده است و خواهان اندكاك در اسماء و صفات الهى در عالم ديگر است پس با مردم كارى ندارد با همه قطع ارتباط كرده، جز با محبوب خويش. در مناجات شعبانيه كه زبان و مقال ائمه ى اطهار عليهم سلام الله است، اين معنا به چشم مى خورد.

سير و سلوك عارفان به حق

الهى هب لى، كمال الانقطاع اليك و انر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك، حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور، فتصل الى معدن العظمه و تصير ارواحنا معلقه بعز قدسك.
پروردگارا! مرا انقطاع كامل به سوى خود عطا فرما و ديده هاى دل ما را به نورى كه به آن نور، تو را مشاهده كند روشن فرما، تا آنكه ديده ى بصيرت ما حجابهاى نور را، يكى پس از ديگرى، پشت سر بگذارد و به نور عظمتت واصل گردد و جانهاى ما به عز قدست بپيوندد.
آرى تفكر و تعمق در مضامين عاليه ى دعاها و نيايشهاى ائمه طاهرين عليهم السلام در روند شناخت حق، آدمى را به چشمه ى جوشان عزت "در بندگى خداى جهان آفرين" رهنمون مى گردد و با وصول به آن جز لذت مناجات با خدا، لذتى برايش مفهوم نخواهد داشت چرا كه مى داند، پايه ى افتخار انسان، در عزت بندگى خدا و كمال روح، زبان نيايش و مناجات با پروردگار است و ناگفته پيداست كه هر زبان شانيت و گنجايش اين حقايق "جز زبان عصمت" نخواهد داشت، اين زبان امام است كه اراده ى الهى به گويايى آن "نسبت اسرار نهفته" تعلق يافته، تا دلهاى عابدان و عاشقان را به فيض بى منتهاى او، دليل و راهنما باشد و از آن پس، پيوند عبوديت و بندگى خدا را كه به عزت ربوبى، در وجه الله "مومن" ديده مى شود، استحكام مى بخشد. كوتاه سخن آنكه پيوند واقعى به مقام عز ربوبى "عز قدسك" تنها در جمال اولياء الله و رهروان مكتب آنها "مكتب اهل البيت" ديده مى شود و بس.
با توجه به گفتار شارحان، در توضيح اتعب لاخرته و اتفاق آنان بر اين معنا كه پرواپيشگان به خود مشغول اند و مردم در كنار آنها در امن و امان اند و اختلاف نظر آنها، در مورد اتعاب نفس، چنين به نظر مى رسد كه اين جمله در ارتباط با جمله ى پيش نفسه منه فى عناء كه به جنبه ى يلى النفسى و تخليه از رذائل نظر داشت، گوياى ارتقاء به ملكوت نفس و مرحله ى فناء فى الله مى باشد.

رياضت نفس از نظر مولا

مولا در طى نامه اى به عثمان بن حنيف انصارى و استاندار خويش در بصره، به اين نكته اشاره نموده است كه:
و انما هى نفسى اروضها بالتقوى لياتى آمنه يوم الخوف الاكبر و تثبت على جوانب المزلق.:
من با عامل تقوا نفسم را به رياضت مى كشم، تا در روز خوف عظيم "روز قيامت" در امن و امان باشد و در لغزشگاه آن روز نلغزد.
تحمل رنج و زحمت، در راه تهذيب نفس و كناره گيرى از لذائذ جسمانى، به يك معنا و گوشه گيرى همراه با عبادت، به معناى ديگر، رياضتى است كه در وصول به اهداف عاليه ى انسانى، سهم موثر دارد و سرمايه اى است كه سود آن، در عالمى از اين عالم، به مراتب وسيعتر عايد خواهد شد.
چشم دوختن به زخارف دنيا و لذائذ ناچيز مادى، بى ترديد موجب حرمان از مواهب بزرگ آن روز خواهد بود. على عليه السلام طى همين نامه، به پرواپيشگان رياضت كش و رستگاران آن روز مباركباد مى گويد:
طوبى لنفس ادت الى ربها قرضها و عركت بجنبها بوسها و هجرت فى الليل غمضها حتى اذا غلب الكرى، عليها افترشت ارضها و توسدت كفها، فى معشر اسهر عيونهم خوف معادهم و تجافت عن مضاجعهم جنوبهم و همهمت بذكر ربهم شفاههم و تقشعت بطول استغفارهم ذنوبهم، اولئك حزب الله الا ان حزب الله هم المفلحون.: خوشا به حال آن كس كه وظيفه ى واجبش را نسبت به پروردگارش ادا كرده، سختى و مشكلات را تحمل نموده، خواب را در شب كنار نهاده، تا آنگاه كه بر او غلبه كند، روى زمين دراز بكشد و دست زير سر بگذارد و استراحت كند، در ميان گروهى باشد كه از خوف معاد، چشمهايشان خواب ندارد، پهلوهايشان براى استراحت در خوابگاهشان قرار نگرفته، همواره لبهايشان به ذكر پروردگار در حركت است، گناهشان بر اثر استغفار از بين رفته آنها حزب الله اند، آگاه باشيد كه حزب الله رستگارانند. شب مردان خدا روز جهان افروز است++
روشنان را به حقيقت شب ظلمانى نيست با توجه به اصل نامه كه مولا به يكى از استانداران مهم كشور وسيع اسلامى، در زمان حكومت مطلقه اش نوشته، علل توجه به رياست و قدرت را، بر حسب مجراى طبيعى و كاركرد هر فرد، منهاى تقوا را در ديد عموم قرار داده و غرورها و خودكامگى ها را كه از پاره اى امور، نشات گرفته و طبيعتا حكام، با آنها سر و كار دارند، بيان مى كند، سپس راه و روش پرواپيشگان به طرز جالبى، براى رهروان اين راه و شيفتگان صفاى باطن، ارائه نموده و نتيجه ى اعمالشان كه رستگارى است به آنها ابلاغ مى نمايد.
آرى آن كس كه بر سرير حكمرانى نشسته و بزرگان مملكت، متشكل از فرماندهان و داوران نيروهاى نظامى، تحت فرمان او باشند، سيل خروشان اموال، غنائم و خراج، از بلاد دور و نزديك كه به مركز حكومت، او سرازير و توجه عموم مردم به سوى وى جلب شده باشد، لذت امر و نهى از سويى و سركوب دشمنان و رقباى ملك و مملكت از سوى ديگر، پايه ى حكومت او را تحكيم كرده باشد و در عين حال، همه ى اين امور را مظاهر فريبنده ى دنيا بداند و خطر آن را به مردم، گوشزد نمايد و به امرا و حكام، چه در گذشته و چه آينده هشدار دهد، جز على بن ابى طالب عليه السلام و رهروان مكتب او در زير اين گنبد نيلگون ديده نشده و نخواهند شد. وى همان است كه دشمنان سرسخت او، علاوه بر دوستان وى، بر اين حقيقت كه عقمت النساء ان يلدن بمثل على بن ابيطالب اعتراف نموده اند.
تاريخ، نمونه ى افرادى از اين گروه را، بسيار سراغ داده كه به چند مورد از آنان اشاره مى گردد. از مالك بن دينار، حكايت كرده اند كه گفت: سالى براى زيارت بيت الله، راهى مكه ى معظمه شدم در بين راه، جوانى را ديدم كه جز ذكر خدا، سخنى بر لب نداشت، شب هنگام كه تاريكى سراسر گيتى را در بر گرفته بود، رو به آسمان نموده و مى گفت:
يا من لا تسره الطاعات و لا تضره المعاصى، هب لى مالا يسرك و اغفرلى ما لا يضرك.:
اى آنكه طاعات و فرمانبرى ها او را خشنود نمى كند و گناهان او را زيان نمى رساند. اى خداى من، ثواب طاعات را به من ببخش و از گناهانم درگذر و مرا مورد غفران و آمرزش قرار ده.
بار ديگر، وى را در ذى الحليفه "ميقات گاه" در حالى كه لباس احرام به تن داشت، ديدم اما خاموش بود، با اينكه مردم تلبيه مى گفتند! اين سكوت و خموشى او مرا به شگفت انداخت، به او نزديك شدم و با خود گفتم: اين جوان گويا از احكام احرام آگاهى ندارد؟ وگرنه چرا اين واجب فورى را، ترك نموده و احرامش را ناتمام گذارده است! خوب است او را به تلبيه گفتن، توجه دهم، از اينرو به او گفتم: چرا تلبيه نمى گويى؟ گفت: يا شيخ، با گناهان و جرائمى كه دارم، تلبيه گفتن چه سود! به خدا سوگند، مى ترسم لبيك گويم و مولايم بگويد: لالبيك "رستگارى از تو دور" سخنت را نمى شنوم و با ديد رحمت بر تو و نگاه نمى كنم، گفتم: جوان اين را مگوى كه خداوند حليم است و رحمت او بر غضبش، سبقت گرفته است و در وقت بخشايش و رحمت، كسى را طرد نكرده و بنده اش را به عذاب وعيد نمى دهد و عفو او بر انتقامش سبقت گرفته است، با شنيدن اين سخنان، چهره اش به اميد رحمت خدا شكفته شده، گفت: اى پير طريقت، در اين حال كه با سخنانت اميدوارم نمودى، تلبيه خواهم گفت و ناگهان روى زمين خوابيد و نيمه ى صورت را به خاك نهاده و سنگى را به نيمه ى ديگر گذارد و سيل اشكش، جارى شده و گفت: پروردگارا لبيك: قد خضعت لك و هذا مصرعى بين يديك: اى خداى من! با پاى خود، به قربانگاه عاشقانت آمده ام و با زبان عجز مى گويم: اين بنده ى ناتوان و اين بار سنگين گناه و تو اى خداى مهربان و بخشش بى كرانت سپس لحظاتى به گناهان خود اعتراف نموده و آمرزش خواست و پس از آن برخاست و رفت، بار سوم او را در منى و در روز عيد قربان ديدم كه مى گفت: اى خداى من امروز حاجيان، قربانى را به درگاهت تقديم نموده و با اين عمل، به تو تقرب مى جويند، خدايا اين بنده ى ذليل، جز جان ناقابلش، قربانى ندارد، تا به تو تقرب جويد، اكنون اين جان ناقابل را، عرضه مى دارم و به درگاهت تقرب مى جويم الها اين قربانى ناچيز را قبول فرما.
سخن گفتن همان و جان را به جان آفرين تسليم نمودن همان، به نزد او آمدم و ديدم از جهان رخت بربسته و به لقاء الهى پيوسته است، رحمه الله عليه.
آرى
روزها فكر من اين است و همه شب سخنم كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم ز كجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود به كجا مى روم آخر ننمايى وطنم من به خود نامدم اينجا كه به خود باز روم آنكه آورد مرا باز برد در وطنم مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك چند روزى قفسى ساخته اند از بدنم حاصل آنكه پرواپيشگان، با اجتماع نقشى و با خود نقش ديگرى دارند. آنان هواهاى نفسانى را سركوب و عوامل ايذايى ديگران را از خود رانده اند و در جهت حفظ موازنه ى اجتماعى و احترام به حقوق آحاد اجتماع از سويى و به خود رسيدن آن خودى كه در سير تكامل قرار گرفته، تا به اهداف عاليه ى انسانى راه يابد، از سوى ديگر، برنامه ى حتمى الوقوع و لازم الاجراى آنان خواهد بود.

پارسايى و پاكى و نرمش و بخشش پرواپيشه

بعده عمن تباعد عنه زهد و نزاهه و دنوه ممن دنا منه لين و رحتمه
واژه ها
زهد: الزهيد الشى ء القليل و الزاهد فى الشى ء الراغب عنه.
زهد به معناى چيز اندك، روى بازگردانيدن و به اصطلاح سالكان: زهد بيرون آمدن از دنيا و آرزوهايى كه به آن تعلق دارد، مانند: مال، جاه و ملك و در مزهود فيه اختلاف است، بعضى گويند: دينار و درهم است و برخى گويند، ترك مطعم و مشرب است. و زهد: اندازه گيرى چيزى است يقال: خذ زهد ما يكفيك: به قدر كفايت خود بگير.
نزاهه: دورى از بدى، پرهيزكارى "رجل نازه النفس" مرد پاك سرشت، مرد عفيف و بزرگوار كه تنها به سر برد و به خانه ى ديگران نرود و مال خود را با مال غير مخلوط ننمايند.
اصل النزه: البعد و تنزيه الله، تبعيده عما لا يجوز عليه من النقائص و منه الحديث فى تفسير سبحان الله هو تنزيهه عن السوء و تقديسه و فى الحديث: المعذب فى قبره، لا يستنزه عن البول "اى لا يستبرى و لا يتطهر.":
نزه: اساسا به معناى دورى است. تنزيه خداوند، از نقائص به دور بودن است. در تفسير سبحان الله همين معنا ملحوظ است. كسى در قبر معذب مى شود كه از ادرار خود را پاك نكند.
لين: نرمش، ضد خشونت و زبرى است. لين در سخن، آهستگى و آرامى است.
مصلحت بود اختيار راى روشن بين او زيردستان را سخن گفتن نشايد جز به لين سعدى
بلى به يك حركت از زمانه خرسندم كه روزگار به سر مى رود به شدت و لين سعدى
من نكردم با وى الا لطف و لين او چرا با من كند برعكس كين مولوى
لين الجانب، لين الحديث، لين العريكه، لين الفواد، خوش برخورد، نرم سخن، خوش اخلاق، رقيق القلب، نازك دل.
رحمت: رحمت بخشيدن كسى را و مهربانى و عطوفت نمودن بر او.
رحمت، اساسا به معناى رقت قلب و دلسوزى است و اين رحمت از خداوند نسبت به بندگانش، به معنايى است و از آدميان، نسبت به يك ديگر به معناى ديگرى است ان الرحمه من الله انعام و افضال و من الادميين رقه و تعطف.
ترجمه:
كناره گيرى پرواپيشه از كسانى كه از او دورى كنند، از روى زهد و به خاطر پاك ماندن است و معاشرتش با آنان كه به او نزديك هستند، توام با مهربانى و نرمش است
شرح:
در شرح اين جمله، علامه ى مجلسى "ره" گويد:
كون بعده عمن تباعد عنه، لزهده فيما ايدى الناس و نزاهته عنه لا عن كبر و تعظم عليهم و كذلك دنوه ممن دنا منه عن لين و رحمه منه لهم لا لمكر بهم و خديعه لهم عن بعض المطالب، كما هو عاده الخبيث المكار.:
علت كناره گيرى او از كسى، به خاطر روگردانى و اعراض او از آنچه كه در اختيار مردم است بوده، تا نزاهت و عفت خود را حفظ نمايد و همچنين به كسى نزديك شدن به خاطر پيوند و ارتباط معنوى است كه بالين و رحمت همراه خواهد بود و نه به جهت مكر و خدعه كه مكاران و بدسيرتان براى رسيدن به مطامع شيطانى به آن عمل مى كنند.
خويى گويد:
يعنى بعده عن اهل الدنيا و مجالستهم من باب الزهد و التباعد عن مكروههم و اباطيلهم دنوه اى قربه من المومنين من باب التعاطف و التواصل.: دورى و كناره گيرى مومن از اهل دنيا و ترك مجالست با آنها، براى روى برگرداندن از اعمال ناپسند آنها به علت صرف عمر آنها، در اباطيل است و اما نزديكى او با مومنان، از باب مهرورزى و پيوند در سطح ايمان و عقيده است كه هرگز، گزندى به آن راه ندارد.
با توجه به دسته بندى لغات و شرح عبارات، از ديدگاه شارحان، چنانكه گذشت، نكته اى در توضيح بيشتر اين كلام، شايان توجه است و آن اينكه، در نظم جهان هستى، دو محور جذب و دفع، خواه در امور مادى و يا معنوى، دوشادوش يكديگر وجود دارند و آدمى كه به يك لحاظ، عالم صغير و در نظام جمعى اين جهان كه انسان كبير است، از اين دو، استثنا ندارد و همانگونه كه در كل اين جهان پهناور "انسان كبير"، جاذبه و دافعه وجود دارد، در انسان "عالم صغير" نيز قانون جذب و دفع حاكم است و از اينجا حركت از نقص به كمال آغاز شده و تا نيل به هدف و رسيدن به كمال مطلوب، اين حركت را ادامه مى دهد. او همچنين در سير ملكى و ملكوتى، مدارج كمال را پيموده و تا وصول به اسماء و صفات الهى كماكان اين سير تكاملى را با حركت بى وقفه ادامه خواهد داد.
بنابراين تقارب و تباعد، نزديك شدن و فاصله گرفتن انسان پرواپيشه از آحاد جامعه، همان سير تكاملى است و علت اين قرب و بعد را، در زندگى اهل تقوا، به معيار حب فى الله و بغض فى الله كه يك اصل است، خواهد بود. اگر با كسى فاصله مى گيرند، به خاطر خدا و جذب راه حق است و اگر به كسى نزديك مى شوند، باز هم به خاطر خدا و فرمان پروردگار خواهد بود شناخت اين معيار به وسيله ى آشنا شدن و عمل نمودن به فرمانهاى رهبران راستين اسلام است، تا هر حركت و سكون و جذب و دفع، با اين معيار، از طريق تعلم و ياد گرفتن منطبق گردد.

سفارش امام صادق

شعيب عقرقوفى گويد:
سمعت اباعبدالله عليه السلام يقول لاصحابه: اتقوا الله و كونوا اخوه برره، متحابين فى الله متواصلين، تزاوروا و تلاقوا و تذاكروا امرنا و احيوه.:
امام صادق عليه السلام به اصحاب خود فرمود: از خدا بترسيد و با هم برادرانى نيكوكار و محبت پرور، به خاطر خدا باشيد، از يكديگر فاصله نگيريد و هميشه در كنار هم باشيد، به ديدار و ملاقات يكديگر برويد و در مجلس حضور، در احيا و زنده نگهداشتن امر ما "مسئله ى ولايت" بكوشيد و يادآور هم باشيد.
بديهى است، اگر فاصله گرفتن و يا در كنار يكديگر بودن، براى خدا باشد، هرگز واكنش نامطلوبى، در پى نخواهد داشت، چرا كه هر فرد، به وظيفه ى خود عمل كرده و فرمان خداوند را به كار بسته است، بدين جهت از عملكرد خود نگرانى نخواهد داشت. آرى هر انسان با شخصيت و بلندهمت، هرگز ايمانش به او اجازه نمى دهد كه بى سبب و بى علت به آبروى ديگرى لطمه زند، تا در اين راستا منفعتى كسب نمايد. او همچنان كه تعرض به آبرو و دارايى ديگران را جايز نمى داند، به رفتارى كه با سيادت و شرافت انسانى، منافات دارد نيز، نزديك نخواهد شد. از چاپلوسى، مدح نابجا و تمجيد بى مورد پرهيز مى كند و در برابر آن، از حق گويى و بيان آنچه كه مرضى خداست ولو ملامت كنندگان او را سرزنش كنند ابايى ندارد.
و لا يخاف فى الله لومه لائم.
به هر حال پرواپيشه يك انسان معتدل است و در زندگى، موضع خاصى در برابر اعتدال كه مورد رضاى خداست اتخاذ نموده و همان را ادامه مى دهد. آرى اتخاذ چنين موضعى، گرچه از خطر افراط و تفريط به دور نبوده و عزيزالوجود است، اما به ندرت وجود استثنايى آن، در جامعه مشهود است و اين همان راه و روش پارسايان و پرواپيشگان مى باشد. مردى از احنف بن قيس پرسيد، چگونه به رياست و سيادت قبيله ات رسيدى، با اينكه شرف خانوادگى و حسن اخلاق تو، از آنها برتر نبود؟ از طرفى چهره زيبايى هم ندارى كه موجب جذب آنها به تو باشد؟ احنف با هوشيارى و متانت گفت:
تركى من امرك ما لا يعنينى كما عناك من امرى مالا يعنيك.:
علت سيادت من بر قبيله ام، عدم تعرض به امورى كه به من مربوط نبود، بوده، همانگونه كه تو در اين امور تعرض نمودى.
يعنى در امور ديگران، نابجا دخالت نكردم، به عكس تو كه در كار ديگران دخالت مى كنى. سيادت بر قبيله ام از آنجا به دست آوردم كه از تعرض به شخصيت ديگران، خوددارى نمودم و بالجمله، خلاف خصلتهاى تو، در من، موجب سيادت و آقاييم گرديد.

علو همت عماره بن حمزه

عماره بن حمزه، مردى بود كه به علو همت و شخصيت والا، در زمان خود مشهور بود و تاريخ اين همت عالى، او را بازگو نموده است. سفاح خليفه ى عباسى، روزى با ام سلمه "همسر خود" درباره ى عفت و نزاهت نفس او، سخن مى گفت، ام سلمه كه درباره ى شخصيت وى در ترديد بود، گفت: آزمايش اين مطلب آسان است، او را به حضور دعوت كن، پس از حضور اين تسبيح را كه قيمت آن پنجاه هزار دينار است، به او مى بخشم، اگر اين هديه ارزشمند را نپذيرفت، سخن شما حق است. و از آن پس، در بزرگوارى او ترديدى نخواهم داشت! سفاح، عماره را احضار نمود و در آن مجلس ام سلمه مدتى با وى سخن گفت: آنگاه تسبيح گران قيمت را به سوى او انداخت و گفت: اين تسبيح زيبا كه قيمت آن پنجاه هزار دينار است، به تو بخشيدم، عماره تسبيح را گرفت و پس از مدتى نه چندان طولانى، تسبيح را در جاى خود نهاد و مجلس را ترك كرد، ام سلمه كه پس از رفتن عماره، تسبيح را در جاى خود ديد، فكر كرد كه حتما فراموشش شده است، فورا يكى از غلامان را صدا زد و به او ماموريت داد كه تسبيح را به عماره برساند، غلام در راه عماره را ديد و تسبيح را به او داد، عماره بدون توجه، به هديه ى همسر خليفه، به غلام گفت: اين هديه را به تو بخشيدم و به راه خود ادامه داد، غلام جريان را به ام سلمه گفت: وى هزار دينار را به غلام داده و تسبيح را از او گرفت و گفت بدون ترديد عماره بن حمزه، نزيه و بزرگوار است.
كلام طبرسى، پيرامون آيه ى محمد رسول الله الخ
طبرسى، در مجمع البيان، ذيل آيه ى شريفه ى محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار.: مى گويد:
قال الحسن، بلغ من تشددهم على الكفار ان كانوا يتحرزون من ثياب المشركين، حتى لا تلتزق بثيابهم و من ابدانهم حتى لا تمس ابدانهم و بلغ تراحمهم فيما بينهم ان كان لا يرى مومن مومنا الا صافحه و عانقه.
حسن گويد: تشدد و سرسختى مومنان، با كفار به حدى بود كه اگر در راه با هم روبرو مى شدند، آنچنان لباس را به خود مى پيچيدند كه به لباس آنها نرسد و بدنشان با بدنهاى آنها تماس نگيرد، اما با مومنان و همفكران خود، چنان بودند كه اگر يكى ديگرى را مى ديد، تا مصافحه و معانقه با او نمى كرد، از او جدا نمى شد.
با توجه به نكته اى كه در كلام بعضى شارحان بود، بعيد نيست كه فرموده ى مولا به عزلت و گوشه گيرى از جامعه اى كه زيربناى صحيحى ندارد، ناظر باشد، چرا كه انسان برحسب فطرت اوليه، خواهان نفع خود و ديگران است، اما اگر موانعى در بين باشد كه نتواند به ديگران خدمتى كند، دست كم خود را از گزند جامعه ى بى بندوبار نگه مى دارد و اين معنا از مفهوم واژه ى زهد و نزاهت به دور نخواهد بود. سفيان ثورى، به امام صادق عليه السلام گفت: از مردم كناره گرفته اى؟ امام فرمود: سفيان! دنيا به فساد كشيده شده و اخلاق برادران، در مسير جو فاسد قرار گرفته است، از اينرو ديدم عزلت و كناره گيرى، قلبم را آرامش بيشترى مى بخشد، بدين جهت عزلت را اختيار نمودم.
قال الثورى، لجعفر بن محمد عليهماالسلام يا ابن رسول الله! اعتزلت الناس؟ فقال يا سفيان: فسد الزمان و تغير الاخوان فرايت الانفراد اسكن للفواد، ثم قال:
ذهب الوفاء ذهاب امس الذاهب و الناس بين مخاتل و موارب يفشون بينهم الموده و الصفا و قلوبهم محشوه بعقارب پيمان دوستانه و وفادارى همانند روزى كه گذشت، از بين مردم رخت بربسته است. مردم به خوى حيله گرى و فريبكارى براى توسل به مطامع شيطانى، درآمده اند، به ظاهر از مودت و صفا سخن مى گويند، اما درون آنها پر از عقربهاى گزنده اى است كه براى نيش زدن به دنبال فرصت مناسب مى گردند. شيخ بهاءالدين عاملى، در كتاب اربعين، حديثى از امام صادق عليه السلام از پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله و سلم از عيسى بن مريم على نبينا و آله و عليه السلام نقل نموده، كه: حواريون از عيسى عليه السلام پرسيدند: بمن نجالس با كه همنشينى كنيم؟ فرمود: من يذكركم الله رويته و يزيد فى علمكم منطقه و يرغبكم فى الاخره عمله.:
آن كس كه ديدار او شما را به ياد خدا و گفتار او علم شما را افزايش دهد و عمل او شما را به قيامت ترغيب نمايد.
پس از بيان روايت گويد: مراد از مجالست: الفت، مخالطت و هم صحبت بودن است كه اگر كسى، فاقد اين صفات باشد، شايسته ى همنشينى نيست، زيرا همنشينى با اينگونه مردم، دل را مى ميراند و از ياد خدا دور مى كند، چه سعادتمند است كسى كه به تنهايى، انس گرفته و با خدا راز و نياز داشته باشد.
معرفت از آدميان برده اند آدميت را ز ميان برده اند با نفس هر كه درآميختم مصلحت آن بود كه بگريختم سايه ى كس فر همايى نداشت صحبت كس بوى وفايى نداشت صحبت نيكان، ز جهان دور گشت شان عسل خانه ى زنبور گشت معرفت اندر كل آدم نماند اهل دلى در همه عالم نماند زمانى كه سعد بن ابى وقاص، در عقيق مسكن گرفت، يكى از نزديكانش، نزد او آمد و با لحن اعتراض آميزى به او گفت: از دوستان و برادرانت، كناره گرفته اى و اجتماع را ترك نموده اى؟ چنانكه گويى تو از مردم نبوده و مردم از تو نيستند؟ سعد در جوابش گفت: آرى به اين علت از آنها فاصله گرفتم كه همنشينى با آنان بيهوده و بازارشان از ياد خدا خالى بود و در اين حال تنهايى را انتخاب نمودم، تا از شر آنها درامان باشم.

سفيان بن عيينه و عيادت فضيل

سفيان بن عيينه گويد: روزى با جمعى، به عيادت فضيل رفتيم و او به ما گفت: به چه منظور، نزد من آمديد؟ گفتيم: به منظور، عيادت، گفت: به خدا سوگند، اگر نمى آمديد بهتر بود! سپس گفت: مرض نعمتى از نعمتهاى الهى است، اگر عيادت كنندگان نمى آمدند! به او گفتيم: فرزندت مى گفت: دوست دارم در جايى باشم كه مردم را ببينم و ناتمام گذاشت، اما آنها مرا نبينند، فضيل گفت: واى بر او، چرا سخن را!! اى كاش مى گفت: خوش دارم در جايى باشم كه نه مردم مرا ببينند و نه من آنها را ببينم.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: طوبى لمن لزم بيته و اكل قوته و اشتغل بطاعه ربه و بكى على خطيئته.:
خوشا به حال كسى كه در خانه ى خودش بنشيند و روزى خود را بخورد و به طاعت خدا مشغول باشد و بر خطا و گناهش، اشك بريزد.
در جمله ى و دنوه ممن دنا منه لين و رحمه اين معنا ملحوظ است، كه يك فرد پرواپيشه، به اين علت از افراد بى بندوبار، فاصله مى گيرد كه زهد و پارسايى و نزاهت نفس خود را نگهدارى مى كند و عفت و شرافت خويش را از گزند رذائل اخلاقى حفظ مى نمايد و با علت ديگرى، با انسانهاى شايسته، ارتباط برقرار مى كند زيرا يك انسان موحد و مومن، با تعهدى كه در برابر اجتماع دارد، نمى تواند بى تفاوت باشد، اين بى تفاوتى نسبت به افراد، در جامعه ى مشترك المنافع، ضررى است كه قابل عفو نبوده و مرضى خداوند نيست، مگر نه اين است كه حال فرد، با جامعه، حال عضوى نسبت به ساير اعضاى بدن مى باشد؟ بدين جهت بايد با افراد شايسته ى همزيستى، نزديك شد و با نرمش و محبت و رحمت با آنها رفتار كرد. دستور جامعى از امام صادق عليه السلام درباره ى معاشرت با مردم رسيده كه شايان توجه است:

آداب معاشرت در نظر امام صادق

قال الصادق عليه السلام: حسن المعاشره مع خلق الله تعالى فى غير معصيه من مزيد فضل الله عز و جل عند عبده و من كان خاضعا فى السر كان حسن المعاشره فى العلانيه فعاشر الخلق لله و لا تعاشرهم لنصيبك من الدنيا و لطلب الجاه و الرياء و السمعه و لا تستقطن بسببها عن حدود الشريعه من باب المماثله و الشهره، فانهم لا يغنون عنك شيئا و تفوتك الاخره بلا فائده و اجعل من هو اكبر منك، بمنزله الاب و الاصغر، بمنزله الولد و المثل، بمنزله الاخ و، لا تدع ما تعمله يقينا من نفسك بما تشك فيه من غيرك و كن رفيقا فى امرك بالمعروف و شفيقا فى نهيك عن المنكر و لا تدع النصيحه فى كل حال، قال الله عز و جل: و قولوا للناس حسنا و اقطع عمن تنسيك و صلته ذكر الله و تشغلك الفته عن طاعه الله فان ذلك من اولياء الشيطان و اعوانه و لا يحملنك رويتهم الى المداهنه على الحق فان ذلك هو الخسران المبين العظيم و يفوتك الاخره بلا فائده.
معاشرت و رفتار نيكو با خلق خدا، در حالى كه با معصيت همراه نباشد، از مزيد فضل الهى است كه به بنده ى نيكوكارش كرامت كرده است و آن كس كه در پنهانى، براى خدا خاضع باشد، در آشكار، با مردم خوشرفتار خواهد بود. پس با مردم خوشرفتار باش، اما براى خدا و رضاى حق، نكند معاشرت نيكوى تو با مردم، به جهت كسب جاه و شهرت و بهره گيرى از دنيا باشد كه از رضاى حق به دور خواهد بود. اگر عمل به خاطر شهرت و مقام باشد و خشنودى مردم مورد نظر باشد، بى شك موجب لغزش از حدود دين و شريعت است و در برابر اين عمل، آنها نياز تو را برطرف نخواهند كرد، زيرا حسن رفتارت براى خدا نبوده و پاداش و اجرى، براى تو مقرر نيست، در نتيجه از ثواب اخروى محروم مى شوى. در معاشرت با مردم، راه صحيحى را اتخاذ كن و آن كس كه از تو بزرگتر است، پدر فرض نما و وظيفه ى يك فرزند را نسبت به پدر انجام بده و آنكه از تو كوچكتر است به منزله ى فرزند خود قرار ده و مهر و عطوفت پدرانه را در حق وى معمول دار و رفتارت با او پدرانه باشد و آنكه با تو هم عمر است همانند برادر با او معاشرت نما.
درباره ى كارهاى پسنديده ات، شك و ترديد به خود راه مده و هيچ رفتار پسنديده اى را، به خاطر ترديدى كه از عمل ديگران، براى خود تصور مى كنى، ترك مكن و در اين راستا، توقع متقابل را از ديگرى نداشته باش. امر به معروف را با رفق و مدارا انجام ده و مشفقانه و بدون خشونت، از منكرات نهى كن. نصيحت نمودن دوستانت را در هر حال رعايت نما، زيرا خداوند مى فرمايد: سخن خيرخواهانه به مردم بگوييد با آن كس كه نزديكى به او، موجب فراموشى ياد خداست، قطع كن و كناره بگير و با آن كس كه الفت و همنشينى او تو را از طاعت خداوند بازمى دارد، ارتباط مگير، زيرا نشست و برخاست، با چنين مردمى كه دوستان شيطان و ياران اويند، تو را از خدا دور مى كند و از اطاعت حق بازمى دارد.
زنهار، با مردمانى كه ديدن آنها، باعث خلاف حقگويى تو گردد رفاقت مكن، زيرا دوستانى كه انسان را از بيان حق بازدارند، مردمى ناستوده و شيطان صفتند و دوستى با آنها، جز زيان بزرگ چيزى در پى ندارد و در نهايت موجب از دست رفتن آخرت خواهد بود.


۱۷
معن بن زائده و پناه دادن به خارجى

معن بن زائده و پناه دادن به خارجى

در عهد منصور خليفه ى عباسى، مردى از خوارج كه در كوفه اقامت داشت، عليه منصور، علنا تبليغ مى كرد و در اين راستا، ناراضيان را به دور خود جمع كرده بود و فعاليت سياسى گسترده اى را در سطح شهر آغاز كرده بود و دامنه ى اين فعاليت را به خارج از شهر نيز كشانده بود، نزديكان و ماموران مخفى خليفه، جريان را به منصور ابلاغ نمودند و منصور، فرمان اكيدى براى دستگيرى او صادر نمود، رهبر ناراضيان از دستور منصور، اطلاع يافت و مخفيانه از شهر خارج شد، گروه هم رزم او نيز، شناسايى شده و دستگير شدند، منصور كه از فرار او باخبر شده بود اعلام كرد، هر كس او را بيابد و به نزد ما آورد، صدهزار درهم، جايزه خواهد گرفت.
مرد خارجى فرارى، مدتى از اين شهر به آن شهر مى گريخت و پس از مدتى به بغداد وارد شد و دور از چشم ماموران و مخفيانه، از اين خانه به آن خانه به صورت ناشناس و غريب پناه مى برد، روزى با احتياط و دلهره، در اطراف شهر قدم مى زد و در سرنوشت نامعلوم خود فكر مى كرد، ناگهان چشم يكى از مردم كوفه كه وى را مى شناخت، به او افتاد و فورا او را دستگير نمود و با فرياد مردم را صدا زد و گفت: اين شخص، مورد تعقيب خليفه است، مرد خارجى، در حالى كه در چنگال او گرفتار بود، بهت زده به اطراف نگاه مى كرد، تا شايد راه نجاتى پيدا كند، در آن ميان چشمش به عده اى سوار افتاد كه از دور مى آيند همين كه نزديك شدند، ديد معن بن زائده ى شى ءبانى و همراهان اويند، به هر زحمت بود خود را به وى رساند و سلام كرد و مراسم احترام را به جاى آورد و گفت: يا الوليد! پناهم ده، خداوند در روز قيامت، تو را پناه دهد، معن، رو به مرد كوفى نمود و گفت: او را رها كن و به غلامش، دستور داد از اسب پياده شود و او را سوار كند، مرد كوفى كه جريان برايش غير منتظره بود فرياد زد اى معن! اين مرد مورد تعقيب خليفه مى باشد كه براى دستگيرى او، مبلغى تعيين نموده است، با چه جرات تو او را پناه مى دهى؟ و بار ديگر مردم را به كمك خواست، تا او را از دست معن بگيرند.
معن، مردم را متفرق نمود، گفت: او در پناه من است و تا آخرين قطره ى خون از او، دفاع خواهم كرد، اگر مايل هستى، جريان را به خليفه ابلاغ كن! مرد كوفى به دارالخلافه نزد منصور آمد و ماجرا را به او ابلاغ نمود، منصور به شدت عصبانى شد و دستور داد، فورا معن را احضار كنند، قاصد به خانه ى وى آمد و گفت: خليفه از عمل شما به شدت ناراحت شده و تو را به حضور خوانده است، معن در حالى كه عازم دربار منصور بود، به اهل منزل و نزديكانش گفت: مبادا به اين شخص، ناراحتى برسد و شما زنده باشيد، او را به گرمى پذيرايى كنيد، سپس راهى مدينه السلام "كاخ مخصوص منصور" شد، همين كه چشم منصور به او افتاد، با عصبانيت گفت: با چه جرات كسى كه خون او را مباح كرده ام پناه دادى؟ آيا اين عمل تو جسارت در حق من نيست؟!
معن، با آرامى و خونسردى گفت: آرى او را پناه داده ام، اين سخن بر عصبانيت و خشم خليفه افزود و گفت: اكنون تو را كيفر خواهم نمود.
معن گفت: يا اميرالمومنين، روزگارى طولانى است كه به خدمتگزارى شما افتخار دارم و در اين راه، رنج فراوان تحمل كرده ام كه بر جناب خليفه پوشيده نيست، آيا با خوشرفتارى و حسن سابقه، اين شايستگى را نزد شما ندارم كه مردى به من پناه برد و شما پناهنده ى مرا به من ببخشيد؟ و با اين عفو و اغماض، نشانه ى بنده نوازى را به اين بنده ى خدمتگزار مرحمت فرماييد، در غير اين صورت، با اعتراف به تقصير، به حضور شما آمده ام، تا هر چه امر فرماييد، با جان و دل بپذيرم، سخنان مودبانه ى معن، چنان دلپذير بود كه منصور، پس از چند لحظه سكوت، گفت: پناهنده ى شما را بخشيدم، معن گفت: جناب خليفه! شما خانواده ى عفو و بخشايشيد كه دشمنان شما، علاوه بر دوستانتان، اين همت والا را از شما به ياد دارند، در اين حال مناسبت دارد كه او را با جايزه اى نيز، مفتخر فرماييد، منصور گفت: پنجاه هزار درهم، براى او حواله نمودم، معن گفت: كرامت شما از گناه گنهكاران درگاهتان افزونتر و برتر است و ان صلات الخلفاء اعلى قدرا من جنايات الرعيه.: گناه رعيت هر قدر بزرگ و عظيم باشد، موجب جايزه ى بزرگتر، نزد بزرگان خواهد بود.
منصور، دستور داد، صدهزار درهم ديگر نيز، بر جايزه ى او بيفزايند، معن گفت: جناب خليفه، همانگونه كه شخصيت شما، جرم او را ناديده گرفت و فى الحال او را عفو نموديد، همان بزرگوارى ايجاب مى كند كه عطيه ى را او فى المجلس مرحمت فرماييد، منصور دستور داد، عطيه را فى المجلس به معن، بپردازند.
معن، با خوشحالى هر چه بيشتر، عطيه را تحويل گرفت و مجرم را در مجلس احضار نمود و عطيه را به او داد، آنگاه به او گفت: عفو خليفه را ديدى و به عطيه ى او نائل شدى، هم اكنون به وطنت برگرد و از اين پس در كارهاى بزرگان، بيجا دخالت مكن.
اين داستان گرچه ارتباطى چنان با شرح و توضيح مطلب نداشت، اما از اين جهت كه انسان بايد، در جامعه و در برابر افراد، بى تفاوت نباشد، آموزنده است.

دورى پرواپيشه از مكر و نيرنگ

ليس تباعده بكبر و عظمه و لا دنوه بمكر و خديعه
واژه ها
تباعد: ضد تقارب است و براى اين دو حدى معين وجود ندارد و در امكنه و امور معقول جارى است.
كبر: حالتى است كه به انسان اختصاص دارد، به اين صورت كه خود را از ديگران برتر و بزرگتر بپندارد، بزرگى فروختن و خودگرفتن است.
عظمت: بزرگى قدر و مرتبه، كبر و نخوت، عظمت فروختن، تكبر نمودن، نخوت فروختن.
مكر: خدعه كردن و فريفتن است. المكر: صرف الغير عما يقصده بحيله و ذلك ضربان: مكر محمود و ذلك ان يتحرى بذلك فعل جميل و على ذلك قال: و الله خير الماكرين. و مذموم و هو ان يتحرى به فعل قبيح قال: و لا يحيق المكر السيئى الا باهله.:
مكر: منصرف ساختن كسى از آنچه را كه خواهان است، با حذافت و انديشه و اين يا محمود است و يا مذموم، مكر پسنديده آن است كه غير را از فعل قبيح به فعل جميل انصراف بخشد و مذموم آن است كه در جستجوى فعل ناپسند باشد و الله خير الماكرين مثال اول و و لا يحيق المكر السيئى مثال دوم است.
خدعه: مكرورزى و دستان آورى است. الخداع انزال الغير عما هو بصدده بامر يبديه على خلاف ما يخفيه.: خداع و خدعه: خواسته ى كسى را وارانه نشان دادن است، به اينكه حقيقت را از او پنهان نمايد و غير واقع را به جاى واقع به او معرفى كند.
ترجمه:
دورى پرواپيشه از روى تكبر و خود برتربينى نيست، چنانكه نزديكى او نيز، به خاطر مكر، خدعه و نيرنگ نخواهد بود.
شرح:
با جمع بندى و توضيح لغات، شرح اين جمله، به گونه اى تفسير و توضيح عبارت سابق الذكر است، يعنى نزديك شدن و فاصله گرفتن پرواپيشه از غير، است هر يكى علتى جداگانه دارد. علت تباعد، زهد و خودنگهدارى است، به اينكه چشم طمع، به دارايى كسى، ندوخته و در اين راستا عفت و بزرگوارى خود را، به رايگان از كف نمى دهد و علت تقارب، لطف و احسان به ديگرى است كه اين هم از صفات ويژه ى پرواپيشگان است، پس علت تباعد، تكبر و بزرگ فروشى و خود را از غير برتر ديدن و رتبه ى خود را بالاتر نگريستن نيست، چنانكه علت، دنو و نزديكى، فريفتن و خدعه كردن نمى باشد.
به هر حال پرواپيشگان، در روابط اجتماعى، اصول و اخلاق اسلامى را، رعايت مى كنند و در قطع و كناره گيرى، به اصل زهد، تكيه دارند كه محور بسيارى از فضائل است و در ارتباط و همزيستى نيز، به اصل ديگرى كه آن، محبت و رحمت است، تكيه مى كنند كه آن هم به جاى خود، حلال بسى مشكلات مى باشد هرگز، تكبر و خودنگرى، در قاموس زندگى آنها، واژه اى ندارد و فريبكارى و خدعه كه از صفات منافقان است، در شئون حياتى آنها، راهى نخواهد داشت.

نكوهش خودبينى

آيات بسيارى، در مذمت تكبر و نكوهش مكر و خدعه، وجود دارد چنانكه رواياتى از پيامبر و ائمه ى معصومين عليهم السلام نيز، در نكوهش اين صفات ناپسند، رسيده است كه به بعضى از آنها اشاره مى شود:
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: لا يدخل الجنه من كان قلبه مثال حبه من خردل من الكبر.: آن كس كه در دل او، به اندازه ى يك خردل و از آن كمتر، تكبر باشد، به بهشت داخل نمى شود.
عن الصادق عليه السلام قال: اتى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم رجل فقال: انا فلان بن فلان، حتى عد تسعه، فقال: رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم اما انك عاشر هم فى النار.: امام صادق فرمود: مردى به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت: من فلان پسر فلان هستم، پدر و اجدادش را تا به نه تن برشمرد "گويا او شمارش گذشتگان در خاك پوسيده را فخرى براى خود به حساب مى آورد و مى خواست بزرگى خود و قبيله اش را به استحضار آن حضرت برساند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين افتخار موهوم را كه جز خودبزرگ بينى انگيزه اى نداشت، در هم شكسته و فرمود: تو هم دهمين آنهايى و در جهنم هستى يعنى اين منيت و انانيت نياكانت بود كه آنها را به جهنم كشاند و تو نيز، با منيت به جهنم خواهى رفت". جاحظ گويد: بنى اميه و بنى مخزوم از همه ى قبائل عرب متكبرتر بودند.
وائل بن حجر، شرفياب محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گرديد، آن جناب قطعه زمينى را به او بخشيد و به معاويه دستور داد، با او برود و زمين موهوبه را، به وى نشان دهد، معاويه با او به راه افتاد، اتفاقا آن روز هوا بسيار گرم بود و ريگهاى داغ بيابان، پاى برهنه او را مى سوزاند، مدتى به دنبال شتر وائل، راه مى رفت، اما ريگهاى تفتيده و هواى گرم، توان راه رفتن را از او گرفت از اينرو به وائل گفت: وائل! مرا در رديف خود، بر شترت سوار كن، وائل گفت: تو آنقدر شخصيت ندارى كه همرديف ملوك و پادشاهان، بر شتر بنشينى! معاويه گفت: پس كفشهايت را به من بده، زيرا تو سوار و من پياده ام و پايم برهنه است، وائل گفت: اين هم ممكن نيست و اين به خاطر بخالتم نيست كه كفشم را به تو نمى دهم، اما خوش ندارم كه شخصيتهاى يمن بشنوند كه تو كفش مرا به پا كرده اى! تنها به تو اجازه مى دهم كه در سايه ى شترم راه بروى، همين اندازه براى شرافت تو كفايت مى كند.
قال على عليه السلام: لولا ان المكر و الخديعه فى النار لكنت امكر الناس.:
على عليه السلام فرمود: اگر نه اين بود كه خدعه و فريفتن، راه جهنم را در پيش داشت، من از همه ى مردم به فريبكارى آشناتر بودم.

امانت دار خائن

شخصى وارد بغداد شد و گلوبندى با خود داشت كه قيمتش به يك هزار دينار مى رسيد، او مى خواست آن گلوبند قيمتى را بفروشد، اما عزيمت به حج، از سويى و نبود خريدار از سوى ديگر، مانع فروختن آن گرديد، در اين فكر بود كه اين گلوبند را به دست شخص امينى بسپارد، تا پس از مراجعت از حج آن را بفروشد. در جستجوى امانت دارى وارد شهر شد و از هر كس مى پرسيد، مردم او را به عطارى كه موصوف به امانتدارى بود، معرفى كردند، وى نزد عطار آمد، پس از سلام و تعارفات معمول، از او تقاضا نمود كه گلوبند را به رسم امانت، نزد خود نگهدارد، عطار خواسته ى او را با آغوش باز پذيرفت و صاحب مال، امانتش را تسليم وى نمود و راهى حج شد، پس از انجام مناسك حج، به بغداد آمد، بعد از چند روزى، نزد عطار آمد و سلام كرد هديه اى شايسته، تقديم وى نمود، عطار با اينكه او را مى شناخت، گفت: شما كيستيد و اين هديه براى چيست؟
صاحب مال خود را معرفى كرد و گفت: من فلانى هستم كه در فلان روز خدمت شما رسيدم و امانتى، نزد شما گذاشته و به حج رفتم، اكنون براى گرفتن امانت خود نيز آمده ام و اين هديه نيز از حج است كه تقديم شما مى شود، عطار عصبانى شد و با سخنان تند، او را از جلو دكانش طرد نمود و اضافه كرد كه تا به حال مردى دروغگو مانند تو نديده ام، امانت يعنى چه و گلوبند كجا بوده است؟
صاحب مال، هر قدر آرام آرام، با او سخن مى گفت و جريان را به ياد مى آورد، او بيشتر پرخاش مى كرد، مردمى كه از دور و نزديك، منظره را تماشا مى كردند، به صاحب مال گفتند: اين عطار مرد آبرومندى است و در اين شهر، به امانتدارى معروف است، شايد تو اشتباه مى كنى، ممكن است امانتت را پيش ديگرى گذارده اى! بى جهت، شخص آبرومندى را به خيانت متهم مكن! صاحب مال، بى نهايت متاثر گرديد، زيرا هم مال خود را از دست داده بود و هم كسى او را تصديق نمى كرد، در آن ميان يك نفر از جمع حاضر، جدا شد و گفت: فلانى من مى دانم تو مال خود را از دست داده اى زيرا چهره پژمرده و قيافه درهم ريخته ات، بر اين مطلب گواهى مى دهد، اما چه بايد كرد كه جو حاضر، عليه توست و با داد و فرياد، در اين جمع، نتيجه اى عايد تو نمى گردد، تنها راه رسيدن به مقصودت، اين است كه خود را به عضدالدوله، برسانى و جريان را با او در ميان بگذارى، صاحب مال با زحمت زيادى، خود را به عضدالدوله رساند و جريان را با او در ميان گذاشت، عضدالدوله گفت: آسوده خاطر باش، من حق تو را از او مى ستانم، اما به اين شرط كه از فردا صبح، به مدت سه روز، جلو دكان او بنشينى، ولى با او هيچ صحبت نكنى، روز چهارم، من از آنجا مى گذرم و بر تو سلام مى كنم، فقط جواب سلام مرا بده و بيش از اين چيزى مگو، سپس به عطار بگو: گلوبند مرا بده، هر چه در جوابت گفت: به من ابلاغ كن، صاحب مال به دستور عضدالدوله عمل كرد. روز چهارم كه عضدالدوله از آنجا عبور مى كرد، چشمش به وى افتاد و سلام كرد و گفت: فلانى شنيده ام، مدتى است از عراق به اينجا آمده اى، اما در اين مدت، نزد ما نيامده اى و احوالى از ما نمى پرسى، آخر راه و رسم رفاقت چنين نيست و از اين گذشته، در اين شهر آشنايى ندارى كه در وقت حاجت، به او متوسل شوى، آن مرد، با اشاره، شرمندگى خود را اظهار نموده، اما در اين باره سخنى نگفت، همراهان عضدالدوله، شگفت زده شدند و با خود مى گفتند، اين مرد كيست و از كجا امير او را مى شناسد كه اينطور با او گرم مى گيرد همين كه عضدالدوله از آنجا گذشت، صاحب مال، نزد عطار آمده گفت: امانت مرا رد مى كنى؟ يا جريان را به امير بگويم، عطار كه اين منظره را به چشم خود ديده بود، مبهوت شده و عقل از سرش پريده بود و با خود گفت: اگر عضدالدوله جريان را بفهمد، حتما مرا به مرگ محكوم خواهد كرد، چه بهتر كه پيش از افشاى ماجرا، گلوبند را به صاحبش برگردانم، فورا به صاحب مال گفت: برادر عزيز، بر اثر كهولت سن فراموشى بر من عارض شده است، بفرماييد چه روزى اين مال را به من سپردى و علامت و نشانه اش چه بود، صاحب مال، روز امانت دادن گلوبند و علامت آن را بيان نمود، عطار با عجله از جا برخاست و به جستجوى گلوبند پرداخت، پس از اندك زمانى، گلوبند را آورده و به وى تسليم نمود و از او عذر خواست، آن مرد گلوبند را برداشت و نزد عضدالدوله آمد و ماجرا را نقل كرد، وى دستور داد، مردم جلو دكان عطار اجتماع كنند، سپس خود نزد عطار آمد و گلوبند را بر گردن او انداخت و فرمان داد، او را در همانجا به دار مجازات بكشند، سپس گفت: ماموران به مردم ابلاغ كنند كه سزاى انسان فريبكار و خدعه گر و جنايتكار همين است كه ديديد، باشد كه ديگران از اين جريان عبرت بگيرند و هرگز به فكر فريب دادن و خدعه كردن نيفتند. آنگاه گلوبند را به صاحبش تسليم نمود و صاحب مال از امير عدالت گستر، تشكر و تقدير نموده و زمين ادب را بوسيد و به وطنش بازگشت.
تا اينجا بيان خصلتها و صفات پسنديده ى پرواپيشگان به مناسبتهاى مختلف، پايان يافت. حقايقى ارزنده و والا در مسير تكامل انسانهاى وارسته از دنيا، با بيانى جالب و در عين حال، تكان دهنده، از صفاى باطن و روح تابنده اى همانند مولى المتقين، آن بزرگ مردى كه مادر روزگار مانند او نديده و نخواهد ديد، از سويى و شنونده اى، بيداردل مانند همام كه با شنيدن هر جمله، روح نيرومندش تكان مى خورد پرده هاى علايق جسمانى، يكى پس از ديگرى، از جلو چشم حقيقت بينش، به كنار مى رفت، از سوى ديگر، روح بلند پرواز همام از دايره ى جسم وى اندك اندك فاصله گرفت و آن طائر قدسى را، از قفس آماده ى پرواز نمود و به آشيانه ى جاويد رهنمون گرديد.
آرى با پايان يافتن سخنان پيشواى راستين اسلام كه سيلاب حقايق را، از جويبار طوفنده ى ولايت، بر قلب پر وسعت همام سرازير نمود، ناگهان با خلع لبس، حياه جاويد را از منبع فيض وجه اللهى، اكتساب نموده با كوله بار ايمان، سير الى الله را آغاز نمود و چراغ زندگيش، در اين جهان خاموش و با ناله ى سوزناكى كه حكايت از عشق سوزان او، به خدا داشت به لقاء الله پيوست.
قال: فصعق همام صعفه كانت نفسه فيها.:
صعق: بى هوش گرديدن، بيهوشى، فانى شدن در حق است، هنگامى كه تجلى ذاتى حق به وسيله انوارى كه جز ذات حق، ماسوى الله را محترق كند، بر بندگان خاص حق وارد شود.

سخنى درباره صعق

قال الراغب: الصاعقه و الصاقعه يتقاربان و هما الهده الكبيره الا ان الصقع يقال فى الاجسام الارضيه و الصعق فى الاجسام العلويه... فان الصاعقه هى الصوت الشديد من الجو.:
صعق و صقع در معنا به هم نزديكند و آن صداى مهيب فروريختن صخره يا ديوار است "سمعت هده" يعنى صداى فروريختن ديوار و صخره را شنيدم، با اين تفاوت كه استعمال صقع در اجسام ارضى است و صعق در اجسام علوى... زيرا صاعقه، صداى مهيب و شديد در هوا مى باشد.
مرحوم علامه ى طباطبائى قدس سره پس از تحقيق عميق، درباره ى رويت، در آيه ى شريفه ى:
و لما جاء موسى لميقاتنا و كلمه ربه قال رب ارنى انظر اليك قال لن ترانى ولكن انظر الى الجبل فان استقر مكانه فسوف ترنى فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا و خر موسى صعقا فلما افاق قال سبحانك تبت اليك و انا اول المومنين.:
و چون موسى "با هفتاد نفر از بزرگان قومش كه انتخاب شده بودند در وقت معين" به ميعادگاه ما آمد و خدا با وى سخن گفت، موسى به "تقاضاى قوم خود" عرض كرد: خدايا! خودت را به من بنما كه بى حجاب جمال تو را مشاهده كنم، خدا در پاسخ فرمود كه مرا هرگز نخواهى ديد و لكن در كوه بنگر، اگر كوه "هنگام تجلى نور من" به جاى خود برقرار تواند ماند تو نيز مرا خواهى ديد، پس آنگاه كه نور خدا بر كوه تابيد كوه متلاشى شد و موسى بيهوش افتاد و پس از آنكه به هوش آمد، عرض كرد: خدايا! تو از "رويت و حس جسمانى" منزه و برترى "و من از انديشه ى رويت تو" به درگاهت توبه كردم "و از قوم خود" اول كسى باشم "كه به تو و تنزه ذات پاكت از هر آلايش جسمانى" ايمان آورم. و مى فرمايد:
و الذى ينجلى من كلامه تعالى، ان هذا العلم المسمى بالرويه و اللقاء يتم للصالحين من عباد الله يوم القيامه كما يدل عليه ظاهر قوله تعالى: وجوه يومئذ ناضره الى ربها ناظره.: فهناك موطن التشرف بهذا التشريف و اما فى هذه الدنيا و الانسان مشتغل ببدن و منغمر فى غمرات حوائجه الطبيعيه و هو سالك لطريق اللقاء و العلم الضرورى بايات ربه كادح الى ربه كدحا ليلاقيه، فهو يعد فى طريق هذا العلم لن يتم له حتى يلاقى ربه.: آنچه كه اين آيه ى كريمه و كلام الهى از آن پرده برداشته، اين است كه اين علم مسمى به رويت لقاء در روز قيامت براى بندگان صالح خداوند به ظهور مى رسد چنانكه خداوند در آيه ى ٢٣ از سوره ى قيامه، مى فرمايد: آن روز رخسار طايفه اى از شادى برافروخته و نورانى است جمال حق را مشاهده مى كنند، آنجا جايگاه تشرف، به اين شرافت است و نه دنيا، چرا كه در دنيا آدمى با اينكه در حوائج طبيعى و تعلقات جسمانى غرق و مشغول است و در عين حال، اين راه را مى پيمايد و زحمتها را براى اين لقاء متحمل مى شود "پس آدمى سالك الى الحق است و لكن اين سير و سلوك در دنيا با همه ى كمال لائق و رويت روحانى را وصول نمى دهد مگر در روز قيامت" نتيجه آنكه رويت حق امرى غير ممكن نيست وگرنه موسى بن عمران على نبينا و آله و عليه السلام اين را تقاضا نمى كرد. لكن موطن و جايگاه تشرف، به اين شرافت روز قيامت خواهد بود، نه در دنيا. رو مجرد شو مجرد را ببين.
بدين جهت با تجلى نور حق بر كوه و اندكاك و فروريختن آن، صعقه بر موسى عارض شد، اما صعقه اى كه افاقه در پى داشت و اين افاقه، بدين خاطر بود كه پيامبر به مردم ابلاغ كند كه چنين امرى در اين جهان ممكن نيست.
اما در صعقه ى همام، افاقه اى ضرورت نداشت، زيرا جنبه ى يلى الخلق كه شان نبوت است، براى او وجود نداشت و بحثى از رويت و لقاء هم، در اين جا مطرح نيست، تنها تجلى فيض الهى بود كه بر قلب "از كوه استوارتر" همام رسيد و او را به كمال بندگى، در اين جهان رساند و آماده ى لقاء الله در قيامت گرديد.
آرى، آن كوه استوار كه سراسر قلب و جان بود، مندك گرديد و حجابها و پرده ها را كنار زد و به ملكوت اعلى پيوست. همام با استماع علامات و صفات نفوس كمله پرواپيشگان كه به حق، طاقت فرسا بود، اندكاكى بس عجيب او را، در بر گرفت و با حركتى سريع و برق آسا، به نقطه ى وصل، اتصال يافت، آرى: ان المتقين فى جنات و نهر فى مقعد صدق عند مليك مقتدر.:
بى ترديد براى آدمى تدرج به كمال، ملحوظ است و نه تنها براى پرواپيشگان، كه آنها راه بسى طولانى را يك شبه، طى مى كنند.
از جمادى مردم و نامى شدم و از نما مردم ز حيوان سر زدم مردم از حيوانى و آدم شدم پس چه ترسم كى ز مردن كم شوم حمله ى ديگر بميرم از بشر تا برآرم از ملايك بال و پر از ملك هم بايدم جستن ز جو كل شى ء هالك الا وجهه بار ديگر از ملك پران شوم آنچه اندر وهم نايد آن شوم پس عدم گردم، عدم چون ارغنون گويدم: انا اليه راجعون

پيش بينى مولا درباره همام

اما والله لقد كنت اخافها عليه
ضمير در اخافها به صعقه برمى گردد، يعنى به خدا سوگند وقوع اين صعقه را، براى او پيش بينى مى كردم و بر او بيمناك بودم كه حتما عمر او به پايان خواهد رسيد و حيات وى منقضى خواهد شد. گرچه تاثير نفس قدسى و تعالى روحانى گوينده از سويى و تاثر روح پاك و بى آلايش شنونده از سوى ديگر، در پديد آوردن اثرى كه عده اى آن را وجد و گروهى جذبه ى حقش مى گويند، با حضور علل و مقتضيات و طرد موانع و مبعدات، امرى حتمى الوقوع و تخلف ناپذير خواهد بود.
ثم قال: هكذا تصنع المواعظ البالغه باهلها
صنع: الصنع اجاده الفعل، فكل صنع فعل و ليس كل فعل صنعا و لا ينسب الى الحيوانات و الجمادات كما ينسب اليها الفعل، قال: صنع الله الذى اتقن كل شى ء.، و يصنع الفلك و اصنع الفلك. و
صنع: فعلى است كه با دقت انجام گيرد، بنابراين هر صنعى، فعل هست، اما هر فعلى، صنع نيست، بدين جهت به حيوانات و جمادات، نسبت داده نمى شود و به آنها صانع نمى گويند، ولى، فعل به آنها نسبت داده مى شود، خداوند صانع است: صنع خداوند است كه هر چيز را با اتقان انجام مى دهد انسان را نيز صانع گويند و اصنع الفلك يعنى كشتى را بساز.
وعظ: الوعظ زجر مقترن بتخويف، قال الخليل: هو التذكير بالخير فيما يرق له القلوب. و العظه و الموعظه الاسم.:
پند دادن به كسى به معناى بازداشتن است كه با ترساندن همراه باشد. خليل گويد: وعظ تذكر و يادآورى خير است، به طورى كه دل را در رقت بگذارد، اسم مصدر آن عظه و موعظه است.
بلغ: البلوغ و البلاغ، الانتهاء الى اقصى المقصد و المنتهى، مكانا كان او زمانا او امر من الامور المقدره و ربما يعبر به عن المشارفه و ان لم ينته اليه.:
بلوغ و بلاغ سر رسيد و رساندن به نهايت مقصد و انتهاى هر چيز است، زمان باشد يا مكان، يا امور ديگرى كه مبداء و منتهى دارند و چه بسا اين كلمه را در مورد مشارفت و نزديكى به سر رسيد هر چيز استعمال كنند.
مولا در اينجا به علت اين پيش آمد، اشاره نموده و مى فرمايد: اينچنين مواعظ سودمند و تذكر و يادآورى كه از دل برخيزد، كسى را كه اهليت داشته باشد، به مقصد مى رساند.
و به عبارت ديگر، اگر وعظ و ارشاد، از قلبى پاك و پرمعنويت بجوشد، بى ترديد، در عمق روح شنونده، راه يافته و انقلابى بزرگ در وجود وى، ايجاد خواهد كرد و او را تا بلوغ به مقصد، رهبرى مى نمايد، گو اينكه، پندها و اندرزهاى مولا چنان با تاثير بود كه مانند سيلى خروشان، وادى وسيع وجود همام را به مدت يك چشم به هم زدن پر نموده و او را به اقيانوس رحمت بى انتهاى حق جلت عظمته پيوست داد. سيدرضى، پس از نقل خطبه ى معروفه ى به الغراء گويد: زمانى كه اميرالمومنين عليه السلام خطبه را القاء كرد، بدن شنوندگان "كه حكايت از قلب پراضطراب و هيجان آنها داشت" مى لرزيد و اشكشان جارى بود، آرى ان الموعظه اذا خرجت من القلب دخلت فى القلب و اذا خرجت من اللسان لم تتجاوز الاذان: موعظه اگر از دل برخيزد به دل مى نشيند و اثر مى گذارد و اگر از زبان بيرون آيد، از حس شنوايى شنوندگان تجاوز نمى كند.

كلام مولا در جواب سائل

فقال له قائل: فما بالك يا اميرالمومنين؟ فقال عليه السلام: و يحك ان لكل اجل وقتا لا يعدوه و سببا لا يتجاوزه فمهلا لا تعد لمثلها فانما نفث الشيطان على لسانك
در آن حال، شخصى كه آن منظره را به چشم ديد، گفت: خاطر تو چگونه است؟ "يعنى چنين پيش آمدى چرا براى تو به وقوع نپيوست" مولا فرمود: واى بر تو، براى هر كسى زمانى مقدر است كه از آن نمى گذرد و علتى است كه از آن گام فراتر نمى نهد، آرام باش و اين سخن را تكرار مكن، زيرا گفتار تو شيطانى است و شيطان اين جمله را به زبان جارى كرد "تا در برابر حجت خدا، اينگونه بى ادبانه سخن بگويى".
شارحان تا آنجايى كه اين بنده اطلاع يافتم، نام گوينده را نبرده و بحثى درباره ى او مطرح نكرده اند، آيا او در مقام استفهام بوده و مى خواسته كه حقيقت حال برايش مكشوف شود؟ و يا يكى از منافقان كوردل بوده است و مى خواسته، به مولا طعن بزند كه اگر اين گفتارها مورد تاييد توست و به آنها عقيده دارى، چرا در سرنوشت خودت، قبل از همام، نقشى نداشت؟ معلوم نيست، از اينكه مولا فرمود: اين سخن را تكرار مكن، زيرا اين گفتار جسورانه را شيطان بر زبان جارى كرد، معلوم مى شود كه گوينده از منافقان و يا جاهلى ناآگاه، از شان و مقام ولايت مطلقه ى الهيه بوده است.
به هر حال، مولا، سربسته به او پاسخ داد و فرمود: مرگ هر فرد به علتى و زمانى خاص، موقوف است كه از آن وقت و آن سبب تجاوز نخواهد كرد.
ابن ابى الحديد، در توضيح فرموده ى مولا، مبنى به علت سررسيد و انقضاى عمر هر كس، سخنى دارد كه مى خوانيد.
و ذلك لا يلزم من موت العامى عند وعظ العارف، ان يموت العارف عند وعظ نفسه لان انفعال العامى ذى الاستعداد التام للموت عند سماع المواعظ البالغه اتم من استعداد العارف، عند استماع كلام نفسه، او الفكر فى كلام نفسه، لان نفس العارف قويه جدا و الاله التى يحفر بها الطين قد لا يحفر بها الحجر، فان قلت: فان جواب اميرالمومنين عليه السلام غير هذا الجواب، قلت: صدقت انما اجابه من حيث يعلم هو و السامعون و تصل افهامهم اليه فخرج معه الى حديث الاجال و انها اوقات مقدره لا تتعداها.
و ما كان يمكنه عليه السلام ان يذكر الفرق بين نفسه و نفوسهم و لا كانت الحال تقتضيه فاجابه بجواب و سكت.:
گفتار سائل بر اين پايه بود كه چرا موعظه اى، در اين حد پرمحتوا و نيرومند، به پيش از تاثير در شنونده، در روح گوينده، آنچنان اثرى برجاى نگذاشت و دست كم تلازمى تحقق نيافت؟
مگر نه اين است كه ارتباط كلام با متكلم، ارتباط تعقل عاقل به معقول است كه مدتها با نشيب و فراز در نفس او، نقش گرفته و در ضمير وى، عجين مى گردد و از آن پس، به ديگران القاء و در ضمير آنها حقايق از قبل موجود را، ترسيم نموده و نقش سازنده را در بر دارد؟ بديهى است اينگونه پيوند "اتصال ناگسستنى بين متكلم و كلام" تاثيرش در شنونده از گوينده كمتر خواهد بود، چرا كه سخن شانى از شئون گوينده است. ابن ابى الحديد گويد: اين سخن در اينجا اساس علمى ندارد و تلازمى در بين نيست، به اين دليل كه انفعال و تاثيرپذيرى يك فرد عامى كه نفسش داراى استعداد تام است، از استعداد يك فرد عارف به هنگام شنيدن سخن خود، برتر و بيشتر است، چرا كه نفس عارف قوت و نيروى فوق العاده اى دارد و به اين لحاظ، مردن يك فرد عامى به هنگام شنيدن مواعظ بالغه، امرى طبيعى است و هيچگونه تلازمى، بين مرگ او و گوينده وجود نخواهد داشت، فى المثل، با آلتى كه مى توان زمين نرم را حفارى نمود، هميشه نمى توان سنگ را بريد و حفارى كرد.
سپس گويد: اگر بگويى جواب مولا، با گفت تو هيچ ربطى ندارد، تو چيزى گويى و مولا چيزى ديگر، گويم: درست گويى و سخنت صواب است، اما على عليه السلام سائل را در حد فهم و ادراكش پاسخ داده و بيان بيش از اين حد را به وقت ديگر، موكول نمود و بدين جهت، حديث آجال و سررسيد عمر را مطرح نموده و خاموش شد.
خوئى مطلب را طور ديگر بيان مى كند، او مى گويد:
قال: و محصل الجواب ان كل انسان له اجل حتمى مقدر و وقت معين لموته لا يتقدم و لا يتاخر و عله معينه لا تتبدل و لا تتغير كما قال تعالى: و ما كان لنفس ان تموت الا باذن الله كتابا موجلا و على ذلك فانما مات همام باستماع الموعظه البالغه، لانه قد تم عمره و بلغت مده حياته التى قدرت فى حقه غايتها، مع حصول السبب المعين، فى ام الكتاب لموته و هو الانفعال بالموعظه و اما انا فلم يكمل ايامى بعد و لم يبلغ اجلى غايته و السبب المقدر فى حقى، غير هذا السبب و هو ما انتظره من ضربه ابن ملجم المرادى عليه اللعنه و العذاب و الحاصل ان مشيه الله و اذنه عز و جل لقد تعلق بموت همام عن سببه الذى حصل و لم يتعلق بعد موتى و لم يحصل سببه.:
گويد: محصل جواب و پاسخ، اين است كه هر انسان، زمان حتمى مقدر و وقت معينى براى مرگ اوست كه تقديم و تاخير، در آن راه ندارد و علت معينى براى سررسيد عمر اوست. كه تغيير و تبديل نخواهد يافت، همانگونه كه خداى متعال در قرآن كريم فرموده است:
بنابراين علت موت همام، همانا شنيدن اين مواعظ بود، چرا كه مدت عمر او، با حصول اين علت پايانى، امرى حتمى بوده كه تغيير و تبديل در آن راه نداشت، اما عمر من پايان نيافته و علت سرآمد عمر من، غير از علت سرآمد عمر اوست، سبب محتوم كه از ام الكتاب براى من مقرر شده، ضربت ابن ملجم مرادى عليه اللعنه است كه در انتظار آن هستم.
فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا.:
نتيجه آنكه مشيت الهى و خواست او درباره ى من چيزى است و درباره ى همام چيزى ديگر، آن مشيت براى او به وقوع پيوست، اما براى من به وقت ديگر و زمان ديگر موكول شده است.
ابن ميثم بحرانى، در قرب و بعد علت و سبب مرگ، سخنى دارد كه مى خوانيد:
فاما جوابه لمن ساله بقوله: و يحك ان لكل اجل وقتا لا يعدوه، الى ان قال: فمنها ما يكون موعظه بالغه كهذه، فهو جواب مقنع للسامع، مع انه حق و صدق و هو اشاره الى السبب الابعد لبقائه عليه السلام عند سماع المواعظ البالغه و هو الاجال المحكوم به للقضاء الالهى و اما السبب القريب، للفرق بينه و بين همام و نحوه فقوه نفسه القدسيه على قبول الواردات الالهيه و تعوده بها و بلوغ رياضته حد السكينه عند ورود اكثرها و ضعف نفس همام، عما ورد عليه من خوف الله و رجائه و لم يجب بمثل هذا الجواب، لاستلزامه تفضيل نفسه، او لقصور فهم السائل الخ.:
اما جواب و پاسخ مولا به سائل كه فرمود: واى بر تو، براى هر مرگ و مير وقت معينى است كه از آن نخواهد گذشت، مبتنى بر اين است كه آجال و سررسيدهاى عمر، يا داراى وقت معينى است كه تقديم و تاخير در آن راه ندارد و آن اجل محتوم و اجل مسمى است و يا اجلى است كه به مقتضيات ديگر، موقوف است و آن اجل مطلق است، پس درباره ى همام اجل مسمى، با علت آنكه موعظه ى بالغه بود، تحقق يافت و اين سخن حق است و جواب صحيح است، اما همين كلام درباره ى شخص مولا به جاى ديگر اشاره دارد و آن اينكه در ماوراى موعظه كه براى همام اجل مسمى بود، براى من، اجل، اجل ديگرى كه آن اجل به قضاى الهى رسيده و محكوم به حكم اوست و آن اجل مسمى من مى باشد، وجود دارد، پس اين علت موعظه ى "بالغه" براى او اجل محتوم بود نه براى من.
پس اين اجل در عين اجل بودن و در عين قريب بودن، براى او محتوم شد، چون علت تامه بود و اما براى من، علت ناقص بود و تحقق نيافت، علت مرگ من با چند گام بالاتر، فراخواهد رسيد.

علت عدم تاثير مواعظ بالغه در موت امام

اما چرا اين علت "موعظه بالغه" براى حضرتش به اجل محتوم منتهى نشد؟ بدين جهت بود كه نفس قدسى آنجناب، بر قبول واردات الهى و تحمل علل سخت و سنگين و عادت وى بر تحمل امور مشكل و سخت و رياضت نفسانى، به جايى رسيده بود كه مانند كوهى عظيم و استوار، در برابر حوادث سنگين، به حد سكينه و وقار رسيده بود، اما نفس همام چنين توانايى را نداشت، از اينرو در برابر خوف و رجاى الهى، موازنه را از دست داد و از جهان رخت بربست، در اينجا، سوالى مطرح است كه چرا امام، سائل را به اين معنا آگهى نداد؟
پاسخ اين است كه عدم جواب امام عليه السلام به يكى از دو علت، بستگى داشت، يكى اينكه اين جواب، مستلزم برترى آن جناب بر همام بوده و امام عليه السلام خوش نداشت در اين جا از فضيلت خود، سخنى بگويد و يا اينكه سائل، مرد شايسته اى نبود كه اين مطلب عميق را بداند، از اين جهت مولا سربسته، سخن گفت و خاموش شد. در بين اين سه توضيح و تفسير، آنكه حائز اهميت بيشتر است، توضيح ابن ميثم مى باشد، به اين دليل كه گفته ى ابن ابى الحديد، بيشتر به جنبه ى سلبى قضيه، يعنى عدم موت امام عليه السلام در پايان مواعظ، پرداخته و در مسئله ى قضاى محتوم، چندان بحثى طرح نكرده است و اما گفتار خوئى قدس سره بيشتر به جنبه ى ديگر قضيه، يعنى مشيت الهى و اراده ى حق به هنگام قضاى حتم پرداخته و در عدم مقايسه ى امام عليه السلام با همام، صحبتى به ميان نياورده و در اين باره، سخنى نداشت، اما گفته ى ابن ميثم، به هر دو جانب نظر داشته و با يك تير دو هدف را نشانه گرفته است، يعنى جواب امام را از سويى به علت موت همام و اينكه قضاى حتم درباره ى او، همين بود و اشاره نمود و در عين حال سخن را هم به قضاى محتوم در حق مولا با تعبير به السبب الابعد كشانده و در پايان با طرح سبب قريب، در مقايسه ى امام عليه السلام و همام، با موعظه، به توضيح پرداخته و علت فرق را بيان نموده است.
به هر حال، اگر بنا مى بود كه درباره ى گفتار رهبران و پيشوايان معصوم، وجود علت و سبب، آن هم در ظاهر معتبر بدانيم، توضيحات سابق الذكر، به آن علت و سبب اشاره داشت.
و اما اگر بگوييم، آنها خود بهتر مى دانند كه چه بگويند و در كجا بگويند؟ پس گفتارشان، چه بى علت و چه با علت، سربسته و كوتاه و يا با تفصيل و ايضاح، عين مصلحت، در آن مورد خواهد بود و ترديدى در آن نيست.
على عليه السلام در آنجا كه فرمود:
و انا لامراء الكلام و فينا تنشبت عروقه و علينا تهدلت غصونه.
ما فرماندهان سپاه سخن هستيم، ريشه ى درخت سخن، در وجود ما دويده و شاخه هايش، بر سر ما آويخته است.
در طرح سوال و جواب، با توضيح و يا بدون آن اشاره مى كند.

سخن مولا درباره خط خوارج و ناكثان

مگر او نيست كه با يك عبارت كوتاه، جهت فكرى گروه قاسطين معاويه و يارانش و خط جمعيت مارقين گروه خوارج را چنان ترسيم نموده كه نقطه ى ابهامى، نه در گذشته و نه در حال و آينده باقى نگذاشته است اين دو گروه، هر دو با على عليه السلام جنگيدند و مصلحت اسلام و قرآن هم، مقابله ى با آنها بود، همانگونه كه به مقابله پرداخت و با آنها جنگيد، اما در ادامه جنگ، با آنها بعد از امام عليه السلام، مصلحت ديگرى بود و آن اينكه با معاويه و يارانش، چه در حيات امام عليه السلام و چه بعد از وفات، بايد جنگيد، اما با خوارج نه، اينجاست كه شهباز فكر امام عليه السلام خط اين دو گروه را از هم جدا كرده و ادامه ى جنگ را با قاسطان واجب و با مارقان ممنوع نموده و فرمود:
لا تقاتلوا الخوارج بعدى فليس من طلب الحق فاخطاه، كمن طلب الباطل فادركه.: بعد از من با خوارج نجنگيد، زيرا آن كسى كه در جستجوى حق و خواهان آن است، اما در تطبيق مفهوم به مصداق، اشتباه افتاده است، مانند آن كسى است كه در اصل باطل گراست.
يعنى، خوارج حق را پذيرفته و در جستجوى آنند، اما در شناخت حق، به اشتباه رفته اند. پس جنگيدن با حقجو و حق خواه به مصلحت نيست، تنها راه اين است كه آنها را با توجيه و ارشاد، از اشتباه بيرون آورد، اما با معاويه و يارانش كه در گذشته و حال و آينده، سرسختانه براى محو دين و آثار آن كوشيده و مى كوشند و خواهند كوشيد، بايد جنگيد و اين يك واجب مهم است، چرا كه اين گروه هيچگاه به حق گرايش نداشته و ندارند، پس جنگ با آنان جنگ با دشمنان حق است، بايد با آنها جنگيد، تا اسلام، از خطر اين دشمنان قسم خورده، درامان بماند.
على عليه السلام اين ابرمرد تاريخ و بزرگوارى انديشمند كه با اين عبارت كوتاه خط دو گروه از دشمنان كه سرسختانه، با او مبارزه كردند را چنان ترسيم نموده و راه حق جويان و باطل گرايان را از هم جدا كرده كه هيچ شك و شبهه اى باقى نمانده است و از آن پس مسلمانان را موظف دانسته كه با حق جويان، پس از او جنگ نكنند، اما با باطل گرايان، هميشه در ستيز باشند، تا نه حقجو، در ايده اش ناكام بماند و نه باطل گرا، در راه باطلش گامى فراتر نهد.
با اين حال چه جاى بحث است كه بگوييم در جواب، چرا اين گفت و آن را نگفت؟
كوتاه سخن آنكه امام عليه السلام سائل را در حد لازم، نه بيشتر و نه كمتر، پاسخ گفت و تلويحا اشاره كرد كه مرگ من، در بستر شهادت است، اما در وقت ديگر و زمان ديگر كه خود به آن آگاه بود و ضمنا گوينده را، توجيه نمود كه اين سخن را تكرار مكن، شايد منظور اين بود كه به گفتار و رفتار امام معصوم، هرگز اعتراض روا نيست و چون و چرايى به قول و فعل او وارد نيست در حالى كه عصمت الهى پشتوانه ى مجموعه ى اقوال و افعال اوست بنابراين چون و چرا و پرسش از او و درباره ى اعمال او سخنى ابلهانه بيش نيست.

مرگ مولا در بستر شهادت بود

آرى مرگ على با شهادت بود، آن هم به هنگام نماز و در شريفترين اوقات يعنى ماه مبارك رمضان و در مقدس ترين مكان يعنى خانه ى خدا "مسجد" و به دست اشقى الاولين و الاخرين.
در كعبه شد پديد و به محراب شد شهيد نازم به حسن مطلع و حسن ختام تو از سويى با اين شهادت، زندگى را از سر گرفت، كدام زندگى؟ حيات جاودانه اى كه آغازگر آن نداى: فزت و رب الكعبه. بود، شتابان به آشيانه ى واقعى رفت و: انا لله و انا اليه راجعون. را مفهوم و معناى واقعى بخشيد و از سويى ديگر، دشمنان كوردل و بى باك خود را كه در حقيقت، دشمنان خدا، رسول، اسلام و قرآن بودند، چه آنان كه تيغ به روى او كشيدند و چه آنان كه با تيغ زبان قلب مباركش را جريحه دار نمودند و چه كسانى كه فرق نازنينش را، به خون دلش رنگين نمودند، در جمع به نام ناكثين، قاسطين و مارقين و اسقى الاولين و الاخرين، به علت خصومت با ولى الله، به نابودى و هلاكت دائم گرفتار شدند.
و الحمدلله اولا و آخرا و ظاهرا و باطنا
بيست و دوم شوال المكرم ١٤١٢ قمرى مطابق با پنجم ارديبهشت ماه سال ١٣٧١ شمسى


۱۸