ابديت و ازليت
يكى از صفات ثبوتى حقتعالى ابديت و ازليت است، بدين معنا كه خداى متعال باقى است، هميشه بوده و پيوسته خواهد بود چه آنكه واجب الوجود بودن او، هرگونه احتمال عدم را درباره ى او نفى و طرد نموده است.
افزون بر آن، به طور كلى زمان در وجود خدا نقش دارد، گذشته، حال و آينده براى او قابل تصور نيست زيرا خدا مافوق زمان است و اساسا زمان آفريده ى خود اوست و بدين ترتيب براى او روز و ماه و سال هرگز مطرح نيست بلكه او ابدى و سرمدى است.
در قرآن كريم آيات فراوانى دال بر ازليت ذات اقدس حق يافت مى شود و ما پيش از بررسى سخنان اميرمومنانعليهالسلام
در اين باره، به بيان يكى از آن آيات مى پردازيم:
هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شى ء عليم
[نهج البلاغه: خطبه ى ٢٣٠.]
اول و آخر و ظاهر و باطن اوست و تنها او به همه چيز داناست.
اما در نهج البلاغه:
اميرالمومنينعليهالسلام
مى فرمايد:
لاتصحبه الاوقات و لاترفده الادوات، سبق الاوقات كونه و العدم وجوده و الابتداء ازله. [سوره ى حديد، آيه ى: ٣.]
زمان در وجود خدا نقشى ندارد، وسائل گردش جهان او را خسته نمى كند خدا قبل از زمان وجود داشته وجود خدا بر عدم او و ازليت او بر آغازش سبقت داشته است
تقدم ذات حق بر زمان و بر هر نيستى و بر هر آغاز و ابتدائى يكى از لطيف ترين انديشه هاى حكمت الهى است و معنى ازليت حق فقط اين نيست كه او هميشه بوده است. ترديدى نيست كه هميشه بوده است اما هميشه بودن يعنى زمانى نبوده كه او نبوده است. ازليت حق فوق هميشه بودن است، زيرا هميشه بودن مستلزم فرض زمان است، ذات حق علاوه بر اينكه با همه زمانها بوده است بر همه چيز، حتى بر زمان تقدم دارد واين است معناى ازليت او. از اينجا معلوم مى شود كه تقدم او نوعى ديگر غير از تقدم زمانى است. [ سيرى در نهج البلاغه، استاد شهيد مرتضى مطهرى، ص ٦٥.] و لذا نمى توان بر آن بود كه خداوند در چه زمانى بوده؟ و از كجا آمده و در كجاست؟ چه آنكه ذات اقدسش بالاتر و برتر از آن است كه اين نوع گفتارها درباره ى او مطرح باشد از اين رو پيشواى شيعيان مى فرمايد:
لايقال له: متى؟ و لا يضرب له امد بحتى الظاهر لايقال مما؟ و الباطن لايقال فيم؟ [خطبه ى ١٦٢ ص ٣٩١.]
گفته نمى شود خدا چه زمانى بوده؟ و نمى توان مدتى را براى او تعيين كرد و گفت تا چه زمانى خواهد بود؟ آشكارى است كه نمى توان گفت از كجا آمده؟ و آنچنان مخفى است كه گفته نمى شود در كجاست؟
زمان در وجود خدا نقش ندارد
فتبارك الله الذى لا يبلغه بعد الهمم، و لايناله حدس الفطن، الاول الذى لاغايه له فينتهى، و لا آخر له فينقضى. [نهج البلاغه، خطبه ى ٩٤.]
برتر از هر چيز خداوندى است كه افكار بلند و حدس زيركان نمى تواند او را درك كند، اولى است كه پايانى براى او نيست تا به نهايت رسد و نه آخرى است او را كه تمام شود.
الاول الذى لم يكن له قبل فيكون شى ء قبله و الاخر الذى ليس له بعد فيكون شى ء بعده. [نهج البلاغه، خطبه ى ٩١.]
خدا وجودى است كه قبل از او كسى نبوده بنابراين قبل براى او تصور ندارد و آخرى است كه بعد از او موجودى نخواهد بود. در خطبه ى ٨٤ مى فرمايد:
الاول لاشى ء قبله و الاخر لاغايه له.
خدايى كه قبل از او كسى نبوده است و در پايان جهان نيز غايت و انتهايى براى او نخواهد بود.
و در خطبه ى ١٦٢ مى فرمايد:
قبل كل غايه و مده و كل احصاء و عده.
خدا پيش از هر پايان و مدتى، قبل از هر شمارش و حسابى وجود داشته است.
و بالاخره مى فرمايد:
الحمدلله المعروف من غير رويه و الخالق من غير رويه، الذى لم يزل قائما دائما، اذ لا سماء ذات ابراج و لا حجب ذات ارتاج، و لا ليل داج و لا بحر ساج و لاجبل ذو فجاج و لا مج ذو اعوجاج و لا ارض ذات مهاد و لا خلق ذو اعتماد. [خطبه ٨٩.]
ستايش مخصوص خدايى است كه بدون رويت، شناخته شده و بدون تامل و انديشه جهان را آفريده است، خداوندى كه باقى و برقرار است و پيوسته وجود داشته آنگاه كه آسمان برجهاى گوناگون نداشت، حجابهاى داراى درهاى بزرگ نبود، شب سياه، درياى آرام، كوههاى سر به فلك كشيده داراى راههاى گشاده، راههاى وسيع با پيچ و خم وجود نداشت، افزون بر اينكه اثرى از زمين گسترده و مخلوق توانمند نبود.
شنوايى و بينايى
از جمله صفات خدا، سمع و بصر است، و مقصود از اتصاف اين دو به حق تعالى، بينايى و شنوايى ظاهرى و معمولى نيست كه در ميان آدميان مطرح است كه محتاج گوش و چشم عضوى و اجسام و اشكال باشد بلكه منظور، بيان آن جهت از علم خداوندى است كه متعلق به همه جزئيات و جريانات عالم هستى پيش از خلقت است.
بنابراين خدا مى بيند ولى نه به واسطه ى وسائل و اسبابى چون چشم عضوى كه تصوير اشياء از طريق مردمك و عدسى روى پرده شبكيه منعكس مى گردد و آنگاه بعد از ادراك بينايى تحقق پيدا مى كند.
و خدا مى شنود ولى نه به كمك آلاتى نظير گوش و اعصاب و مغز كه در انسانها به وسيله ى آن محقق مى گردد. چنانكه حضرت علىعليهالسلام
مى فرمايد:
و السميع لاباداه. [نهج البلاغه، خطبه ى ١٥٢.]
شنوايى است كه نياز به گوش ندارد.
يسمع لابخروق و ادوات. [نهج البلاغه، خطبه ى ٢٣٠.]
خدا مى شنود اما نه از شكاف گوش و ابزار شنيدنى. از آنجا كه خدا خالق و آفريننده دلها است، هرچه در آن بگذرد گرچه رازى باشد كه به يكباره نتوان آن را گشود و يا كسى حتى نزديكترين افراد از آن كمترين اطلاعى نداشته باشد خدا بر آن آگاهى كامل دارد و همچنين آنچه بر زبان مى راند مى شنود و هرگز چيزى بر او پنهان نمى ماند.
و لذا پيشواى موحدان در اين باره به صراحت مى فرمايد:
والله سميع و شهيد. [نهج البلاغه، خطبه ى ١٤٠.]
خدا شنوا و آگاه است.
من تكلم سمع نطقه و من سكت علم سره. [نهج البلاغه، خطبه ى ١٠٨.]
هركس سخن بگويد خدا سخنش را مى شنود و هركس ساكت باشد از راز نهانش آگاه است
ايها الناس اتقوا الله الذى ان قلتم سمع و ان اضمرتم علم. [نهج البلاغه، حكمت شماره ١٩٩.]
مردم از خدايى بترسيد كه اگر حرف بزنيد مى شنود و اگر سخن نگوييد مى داند.
و اينك مى پردازيم به برخى از سخنان آن حضرت درباره ى بصيرت "بينايى" خداوند، كه تقريبا شبيه بياناتى است كه پيرامون سميع "شنوايى" ايراد فرمودند: و البصير لابتفريق اله و الشاهد لابمماسه. [نهج البلاغه، خطبه ى ١٥٢.]
خداوند بينايى است كه نياز به وسيله ندارد و حاضر است بى آنكه با مخلوقى ملاقت كند.
بصير لايوصف بالحاسه. [نهج البلاغه، خطبه ى ١٧٩.]
بدون بهره گرفتن از چشم و ساير حواس بيناست.
و لا ينظر بعين و لايحد باين و لايوصف باالازواج. [نهج البلاغه، خطبه ى ١٨٢.]
بى شك اتصاف بينايى به حق تعالى محدود به زمان معينى نيست، اين چنين نيست كه او تنها پس از آفرينش موجودات موصوف به اين صفت است بلكه بصيرت و بينايى از صفات ذاتى او محسوب مى گردد و او بيناست چه پيش از خلقت موجودات و چه پس از آن. حال بنگريد به سخن گرانمايه مولاى متقيان كه در اين باره فرمودند:
بصير اذ لا منظور اليه من خلقه. [نهج البلاغه، خطبه ى اول.]
بصير و بيناست هنگامى كه هيچ چيز از آنچه را كه آفريده نبوده است.
تكلم و سخن گفتن
متكلم بودن يكى از صفات فعليه ى خداوند است، تكلم به آن معنايى كه در انسانها مطرح است درباره ى خدا محال و غير ممكن است چه آنكه قبول اين معنا مستلزم جسميت حق تعالى است و خداوند از آن، منزه و پيراسته است.
با اين وجود تكلم و سخن گفتن خداوند بدين معناست كه بى شك كلام مركب از حروف و اصوات است و خداى متعال گرچه آلت تنفس و حلقوم و لب و دندان و آلت تقطيع حروف ندارد اما قدرت و توان آن را دارد كه اين اصوات را در جايى ايجاد كند و با پيامبران سخن بگويد.
بنابراين سخن گفتن ذات اقدس حق همچون آدميان از راه فكر و انديشه، و الفاظ و كلمات نيست، چنانكه حضرت مولى الموحدين علىعليهالسلام
در اين باره مى فرمايد:
متكلم لابرويه. [نهج البلاغه، خطبه ى ١٧٨.]
سخن مى گويد اما نه از طريق فكر و كلمات.
يخبر لابلسان و لهوات. [نهج البلاغه صبحى صالح، خطبه ى ١٨٦.]
خبر كه مى دهد نه با زبان معمولى است و نه با زبان كوچك "كه آخر دهان است" يقول و لا يلفظ و يحفظ و لا يتحفظ. [همان منبع.]
سخن مى گويد نه به الفاظ، مطالب را در نظر دارد ولى نه در حافظه.
آرى دلالت كلمات الهيه بر مدلولات خود، ذاتى و غيرقابل تغيير است ولى دلالت كلمات لفظيه بر حسب وجود آنها متغير مى باشد و دلالت الفاظ بر معانى به واسطه ى وضع واضع خواهد بود، از اين رو تكلم الهى با سخن گفتن افراد بشر كاملا متفاوت است، از سخنان جاويدان اميرمومنان است كه:
الذى كلم موسى تكليما و اراه من آياته عظيما، بلا جوارح و لا ادوات و لا نطق و لالهوات. [نهج البلاغه، خطبه ى ١٨١.]
او خدايى است كه با موسى سخن گفت و نشانه هاى بزرگ خود را به او نشان داد سخن خدا نه با اعضاى بدن بود، نه با وسيله اى، نه با حرف معمولى و نه با زبان كوچكى كه در آخر دهان است.