فصل چهارم : امام على و رابطه بيعت و نص
فصل چهارم : امام على و رابطه بيعت و نص
تاكنون گفتار حضرت امير مؤمنان (عليه السلام) درباره خلفا بررسى شد. از مجموع انتقادات آن حضرت از خلفا مى توان نتيجه گرفت كه ايشان هرگز دستگاه خلافت و روش و سيره آنان را نپذيرفته و بلكه با صراحت، ضعف ها، ناتوانى ها و عدم لياقت هاى آنان را گوشزد فرموده است. بنابراين نمى توان ديدگاه كسانى را كه مى گويند حضرت على با خلفا هيچ گونه مشكلى نداشته و حكومت، خلافت و نحوه رفتار و كردار آنان را پذيرفته و با رضايت با آنان بيعت نموده است پذيرفت زيرا اگر چه آن حضرت به كناره گيرى مطلق نپرداخته ولى ارتباط ايشان با خلفا در راستاى هدايت و راهنمايى و بر اساس ضرورت ها و نيازهاى جامعه اسلامى بوده است.
در شوراى شش نفره براى انتخاب خليفه، پس از خليفه دوم، به امام على (عليه السلام) پيشنهاد شد كه با شما بيعت مى كنيم به اين شرط كه به قرآن، سنت و سيره شيخين عمل نماييد. حضرت با قاطعيت فرمود: به قرآن و سنت نبوى و روش و شيوه خود عمل مى كنم. ([١])
گفتار صريح آن حضرت در مورد شايستگى خودشان براى خلافت و نقد خلفاى ثلاثه اين واقعيت را روشن مى سازد كه آن حضرت شيوه هاى انتخاب خلفا را نپذيرفته و باور داشته كه معرفى خليفه بايد به وسيله نص انجام گيرد. اما در نهج البلاغه فرازهايى از سخنان امام وجود دارد كه در ظاهر بر مسأله بيعت دلالت دارد و برخى گمان كرده اند كه بيان آنها به منزله تأييد خلافت بوده است. براى روشن شدن مقصود آن حضرت بايد اين فرازها مورد بررسى قرار گيرد برخى از آن سخنان چنين است:
١. پس از كشته شدن عثمان و هجوم براى بيعت با امام، آن حضرت فرمودند: «دعونى و التمسوا غيرى، فانّا مستقبلون أمراً له وجوه و ألوان...»؛ ([٢]) رهايم كرده و به غير من التماس كنيد؛ چرا كه ما به استقبال امرى مى رويم كه وجوه و چهره هاى گوناگونى دارد.
٢. در جاى ديگر مى فرمايد: «و الله ما كانت لى فى الخلافة رغبة و لا فى الولاية إربة ولكنكم دعتمونى اليها و حملتمونى عليها»؛ ([٣]) به خدا كه من نسبت به خلافت هيچ رغبتى ندارم و به ولايت بر شما حريص نيستم، اما شما مرا به آن فرا خوانديد و ـ به پذيرش آن ـ وادار نموديد.
٣. درباره چگونگى بيعت نيز مى فرمايد: «و بسطتم يدى فكففتها، و مددتموها قبضتها ثم، تداككتم على تداكٌ الهيم على حياضها يوم وردها»؛ ([٤]) دست مرا براى بيعت مى گشوديد و من مى بستم. شما آن را به سوى خود مى كشيديد، و من آن را مى گرفتم. سپس چونان شتران تشنه كه به طرف آبشخور هجوم مى آوردند، بر من هجوم آورديد.
٤. «رضينا عن الله قضائه، و سلمنا لله أمره... فنظرت فى أمرى فاذا طاعتى سبقت بيعتى اذا الميثاق فى عنقى لغيرى»؛ ([٥]) در برابر خواسته هاى خدا راضى و تسليم فرمان او هستم... در كار خود انديشيدم، ديدم پيش از بيعت، پيمان اطاعت و پيروى از سفارش رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را بر عهده دارم كه از من براى ديگران پيمان گرفت. ـ پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود: اگر در امر حكومت، كار به جدال و خونريزى كشانده شد، سكوت كن ـ .
٥. در جواب معاويه نيز مى فرمايد: «انّه بايعنى القوم الذين بايعوا أبابكر و عمر و عثمان، على ما بايعوهم عليه فلم يكن للشاهد أن يختار و لا للغائب أن يرد و انّما الشورى للمهاجرين و الأنصار، فان اجتمعوا على رجل و سموه اماماً كان ذلك لله رضى فان خرج منهم خارج بطعن او بدعة ردوه الى ما خرج منه فان أبى قاتلوه على أتباعه غير سبيل المؤمنين و ولاه الله ما تولّى»؛ همانا كسانى با من بيعت كرده اند كه با ابوبكر، عمر و عثمان نيز با همان شرايط بيعت كردند. پس آن كه در بيعت حضور نداشته، نمى تواند خليفه اى ديگر انتخاب كند. و آن كس كه غايب بوده، نمى تواند بيعت مردم را نپذيرد. همانا شوراى مسلمين از آنِ مهاجران و انصار است. پس اگر بر امامت كسى گرد آمدند و او را امام خود خواندند، خشنودى خدا هم در آن است. حال اگر كسى كار آنان را نكوهش كند يا بدعتى پديد آورد، او را به جايگاه بيعت قانونى باز مى گردانند و اگر سر باز زد، با او پيكار مى كنند زيرا او به راه مسلمانان در نيامده است. خدا هم او را در گمراهيش رها مى كند.
٦. آن حضرت درباره عثمان مى فرمايد: «و الله ما أدرى ما أقول لك؟ ما اعرف شيئاً تجهله، و لا أدلك على أمر لا تعرفه، انّك لتعلم ما تعلم ما سبقناك الى شىء فنخبرك عنه و لا خلونا بشىء فنبلغكه، و قد رأيت كما رأينا و سمعت كما سمعنا و صحب رسول الله (صلى الله عليه وآله) كما صحبنا و ما ابن قحافه و لا ابن الخطاب بأولى لعمل الحق منك و أنت أقرب الى رسول الله (صلى الله عليه وآله) و شيجة رحم منهما و قد نلت من صهره ما لم ينالا»؛ ([٦]) به خدا نمى دانم به تو چه بگويم؟ چيزى را نمى دانم كه تو ندانى. تو را به چيزى راهنمايى نمى كنم كه نشناسى. تو آن چه را ما مى دانيم، مى دانى. ما به چيزى پيشى نگرفته ايم كه تو را آگاه سازيم و چيزى را در پنهانى نيافته ايم كه آن را به تو ابلاغ كنيم. ديدى چنان كه ما ديديم، شنيدى چنان كه ما شنيديم. با رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بودى چنان كه ما بوديم. پسر ابو قحافه و پسر خطاب در عمل به حق از تو سزاوارتر نبودند. تو به رسول خدا در خويشاوندى از آن دو نزديكترى، و داماد او شدى كه آنان نشدند.
موانع و دشوارى هاى امام على
آيا از اين سخنان امام مى توان چنين استنباط كرد كه ايشان نصوص امامت را نفى كرده اند؟
در پاسخ بايد گفت نخست آن كه اگر كسى مجموعه گفتار امام على (عليه السلام) را در نهج البلاغه ـ بويژه فرازهاى ١ ـ ٤ ـ همراه با زمان و موقعيت آن حضرت بررسى نمايد خواهد فهميد كه هيچ دلالتى بر نفى نصّ الهى مبنى بر امامت و ولايت يا رضايت از بيعت توسط ايشان وجود ندارد. چرا كه امام على (عليه السلام) اين سخنان را در زمانى فرموده كه جامعه اسلامى با بحران ها و فتنه هايى روبرو بود و آن حضرت مى دانست كه ظرفيت و استعداد جامعه اسلامى در پذيرش شيوه و روش ايشان پس از ارتحال پيامبر (صلى الله عليه وآله) متفاوت است. دگرگونى ها و فتنه هايى كه در دوره عثمان بن عفان و پيش از آن پديد آمد به طور كلى امت اسلامى را با دشوارى هاى جدى روبرو نمود. چنان كه خود آن حضرت در فرازى مى فرمايد: «دعونى و التمسوا غيرى فانّا مستقبلون أمراً له وجوه و ألوان»؛ ما با ماجراهايى روبرو هستيم كه چهره هاى گوناگونى دارد. و از سويى اين سخن را امام در جايى فرمودند كه گروهى مى گفتند: يا على! با تو به اين شرط بيعت مى كنيم كه طبق سيره خليفه اول و دوم عمل نمايى. امام فرمود: من طبق آنچه مى دانم عمل مى كنم و اگر غير اين را مى خواهيد به ديگرى مراجعه كنيد، در اين صورت بهتر است من مانند گذشته كمك كار شما باشم تا خليفه شما و دنبال روى خلفاى پيشين. از اين رو امام على (عليه السلام) با امساك سريع از پذيرش خلافت، مى خواست به مسلمانان هشدار دهد كه اسلام با چالش هاى بزرگى روبرو است و آنها مى بايست خود را آماده سازند تا موانع و آفت ها را از پيش رو بردارند.
بدون ترديد شخصيت و مقام امام على (عليه السلام) بالاتر از آن است كه راحت طلبى را برگزيند و يا از مسؤوليت الهى خويش شانه خالى نمايد. آن چه انديشه علوى را در آن دوران مشغول خود ساخته بود حفظ مصالح اسلام و مسلمانان در برابر موانع و دشوارى ها بود.
خود امام در خطبه ٧٣ مى فرمايد: «و الله لاَُسْلِمنَّ ما سَلمت امور المسلمين و لم يكن فيها جَورٌ، الاّ علىّ خاصّةٌ، التماساً لا جر ذلك و فضله»؛ ([٧]) به خدا سوگند خلافت را به ديگرى وامى گذارم و رها مى كنم، مادامى كه امور مسلمانان منظم باشد و تا هنگامى كه در زمان خلافت ديگران جز به من، به هيچ كس ظلم و ستمى وارد نشود، فقط به خاطر رضاى حق تعالى از گرفتن حق خود چشم پوشى مى كنم. اين سخن امام شباهت زيادى به يكى از داستان هاى قضاوت ايشان دارد كه دو خانم نزد حضرت على (عليه السلام) آمدند، در حالى كه هر دو ادعا داشتند مادر كودكى هستند، آن حضرت براى اين كه مادر واقعى بچه پيدا شود، دستور دادند بچه را به دو نيم كنند و به هر كدام نصفى بدهند، ناگهان مادر واقعى بچه با شنيدن اين دستور هراسان شده و گفت: يا على! بچه را نكش، او بچه من نيست. من از ادعايم صرف نظر كردم. على (عليه السلام) فرمود به راستى بچه از آن توست چون دلت براى بچه ات مى سوخت از حقت گذشتى! البته اين روش را امام (عليه السلام) از پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرا گرفته بود كه فرمود «يا علىّ انّ الأمة ستغدر بك بعدى»؛ ([٨]) غدر به معناى پيمان شكنى است يعنى امت پس از من با تو پيمان شكنى مى كنند. از اين رو امام على (عليه السلام) در نهج البلاغه مى فرمايد: «فنظرت فى امرى، فاذا اطاعتى سبقت بيعتى و اذا الميثاق فى عنقى لغيرى». مقصود حضرت على (عليه السلام) آن است كه وجوب پيروى از پيامبرى بر بيعت با اين قوم برترى دارد. بدين جهت راهى براى امتناع از بيعت نيست زيرا رسول خدا (صلى الله عليه وآله) پيمان گرفته است كه اگر تو را كنار زدند براى حفظ اسلام و مصالح آن سكوت بهترين راه است.
دوم آن كه از ديدگاه شيعه بين امامت و خلافت ظاهرى كه همان حكومت است، تفاوت وجود دارد؛ امامت مقامى است دينى و معنوى و امام به دستور پروردگار و وصيت پيامبر (صلى الله عليه وآله) معرفى مى شود ولى حكومت، رياست ظاهرى است كه يكى از شؤونات امامت مى باشد، از اين رو امام در شرايطى كه زمينه هاى پذيرش خلافت و زمامدارى وجود ندارد آن را نپذيرفته و رها مى كند چرا كه مصالح اسلام و حفظ آن از پذيرش حكومت مهم تر است. در صورتى كه امامت مقامى نيست كه امام آن را رد كند و به ديگرى واگذار نمايد. بنابراين امامت و حكومت دو مقام و دو جايگاه دارد؛ حكومت را مى توان غصب نمود ولى امامت غصب شدنى نيست لذا امام على (عليه السلام) در همه زمان ها امام بوده است.
سوم آن كه از سويى آن حضرت با خوددارى از پذيرش بيعت با مردم مى خواست زمينه ها و استعدادهاى مناسبى را كه جامعه اسلامى از دست داده بود، آماده سازد. به عبارت ديگر مى خواست اتمام حجت نموده و مردم را آزمايش نمايد تا در برابر دشوارى هاى آينده كه آن حضرت با آنها روبرو مى شد هيچ گونه عذر و بهانه اى نداشته باشند.
چهارم آن كه نصوص صريح و آشكارى از آن حضرت حتى در خود نهج البلاغه وجود دارد كه خلافت بر مبناى بيعت را مورد انتقاد قرار داده است چنان كه در مباحث گذشته نيز بيان گرديد. افزون بر آن امام در جاهاى متعددى خود و فرزندانش را شايسته خلافت و رهبرى مى داند و از ديگران چنين صلاحيتى را نفى مى كند كه به برخى از آنها اشاره شده و تفصيل آن در پايان فصل خواهد آمد:
* در خطبه سوم ـ خطبه شقشقيه ـ مى فرمايد: «أما و اللهِ لَقَدْ تَقَمَّصُها ابنُ ابى قُحافه و إنّه لَيعلَمُ انَّ محلّى منها محلُّ القُطب من الرّحى: ينحدِرُ عَنّى السيل و...»؛ آگاه باشيد، به خدا سوگند ابوبكر جامه خلافت را بر تن كرد در حالى كه مى دانست جايگاه من نسبت به حكومت اسلامى، چون محور آسيا به آسياست كه دور آن مى گردد.
* در خطبه ١٤٤ درباره شايستگى خود و فرزندان معصومش براى خلافت و عدم صلاحيت ديگران براى اين امر مى فرمايد: «أين الذين زعموا أنهم الراسخون فى العلم دوننا؟ كذباً و بغياً علينا... بنا يستعطى الهدى، و يستجلى العمى»؛ كجايند كسانى ـ جز ما اهل بيت ـ كه گمان مى كنند در علم و اسرار قرآن كريم راسخ و استواراند؟ ادعاى آنان دروغ و ستم برماست، زيرا خداوند ما را برترى داده و ايشان را فرو گذاشته. به وسيله ما هدايت اعطا مى گردد و بينايى از كورى و گمراهى آشكار مى شود. آن گاه مى فرمايد: «انّ الأئمة من قريش غرسوا فى هذا البطن من هاشم: لا تصلح على سواهم و لا تصلح الولاة من غيرهم»؛ همانا ائمه و پيشوايان از قريش اند و درخت آن را در خاندان بنى هاشم كاشته اند. مقام ولايت و امامت در خور ديگران نيست و آنان شايستگى آن را ندارند.
* در خطبه ١٥٠ پس از بيان ويژگى هاى ياران با وفاى پيامبر (صلى الله عليه وآله) كه در سختى ها و جنگيدن با دشمنان اسلام بر خدا منت ننهادند، و جانبازيشان را در راه حق بزرگ نشمردند ـ بلكه عظمت دين خدا را در نظر گرفتند ـ به بيان اوصاف دورويان مى پردازد و مى فرمايند: «رجع قومٌ على الأعقاب و غالتهم السبُلُ و إتّكلوا على الولائج و وصلوا غير الرّحم و هجروا السبب الذى أمروا بمودته، و نقلوا البناء عن رصّ أساسه فبنوه فى غير موضعه، معادن كلّ خطيئه، و أبواب كلّ ضارب فى عمرة، قد مارا فى الحيرة و ذهلوا فى السكرة على سُنّة من آل فرعون من منقطع الى الدنيا راكن، او مفارق الدين مباين»؛ گروهى به گذشته جاهلى خود بازگشتند و با پيمودن راه هاى گوناگون گمراه شدند و بر آرا و انديشه هاى نادرست خود اعتماد نمودند و از غير خويشان پيروى نمودند، و از سبب ـ وسيله هدايت و رستگارى يعنى اهل بيت ـ كه مأمور به دوستى آن بودند، دورى كردند. ـ (قل لا أسئلكم عليه أجراً الاّ المودة فى القربى) ـ ، و ساختمان اسلام و ايمان را از جايگاه استوارش انتقال داده آن را در جايى كه سزاوار نبود پايه ريزى كردند. آنان كانون هر خطا و گناه و پناهگاه هر فتنه جو شدند و سرانجام در سرگردانى فرو رفته و در غفلت و مستى، به روش و آيين فرعونيان درآمدند. يا از همه بريده و دل به دنيا بستند و يا پيوند خود را با دين گسستند.
* در خطبه ١٦٢ مى فرمايد: «أمّا الاستبداد علينا بهذا المقام و نحن الاعلون نسباً و الاشدون برسول الله (صلى الله عليه وآله) نَوْطاً، فانها كانت اثرة شَحَّتْ عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين»؛ آن خودكامگى كه نسبت به خلافت بر ما تحميل شد ـ در حالى كه پيوند خويشاوندى ما با رسول خدا (صلى الله عليه وآله) استوارتر بود ـ جز خودخواهى و انحصارطلبى چيز ديگرى نبود كه گروهى بخيلانه به كرسى خلافت چسبيدند و گروهى سخاوتمندانه از آن دست كشيدند... .
* در خطبه ١٧٢ مى فرمايد: «و قد قال قائل: انّك على هذا الامر يابن ابى طالب لحريص فقلت: بل انتم و الله لا حرص و ابعد، و انا أخصُّ و اقرب و انما طلب حقا لى و انتم تحولون بينى و بينه و تضربون وجهى دونه...»؛ در پاسخ به كسى كه در روز شورا به آن حضرت تهمت زد كه تو نسبت به خلافت حريص هستى، فرمود... به خدا سوگند شما با اين كه از پيامبر اسلام دورتر هستيد به خلافت حريص تر مى باشيد اما من شايسته تر و نزديكتر به پيامبر اسلام هستم. و حق خويش را مطالبه مى كنم ولى شما بين من و آن حايل شده ايد و دست رد به سينه ام مى زنيد... .
بنابراين نپذيرفتن خلافت پس از هجوم مردم براى اين بوده كه امام (عليه السلام) مى دانستند مردم يا غالب آنان با وجود گذشتن سال ها از زمان پيامبر ديگر تحمل دادگرى آن حضرت و اجراى احكام اسلام را ندارند، لذا محتاطانه با اين قضيه برخورد كردند و با آنان اتمام حجت نمودند تا بهانه اى نداشته باشند. البته آن حضرت به علت استنكاف خويش در سخنانشان اشاره فرموده اند؛ به طور مثال در خطبه ٩٢ مى فرمايند: «... ما به استقبال حوادث و امورى مى رويم كه رنگارنگ و فتنه آميز است و چهره هاى گوناگون دارد، دل ها بر اين بيعت ثابت و خردمندان بر اين پيمان، استوار نمى مانند. چهره حقيقت را ابرهاى تيره فساد گرفته و راه مستقيم حق ناشناخته مانده. اگر دعوت شما را بپذيرم، بر اساس آن چه كه مى دانم با شما رفتار مى كنم و به گفتار اين و آن، و سرزنش سرزنش كنندگان گوش فرا نمى دهم. اگر مرا رها كنيد، همانند يكى از شما هستم... .
پيمان شكنى ها و كار شكنى هايى كه بعد از بيعت مردم با امام توسط بسيارى از سران مهاجر و انصار صورت گرفت، سرّ و صدق فرمايش امام و علت تعلل و استنكاف ايشان را در پذيرش خلافت روشن ساخت. در جاى ديگر امام درباره تفاوت ديدگاه خود و مردم مى فرمايد: «ديدگاه من و شما يكسان نيست. من شما را براى خدا مى خواهم و شما مرا براى دنيا».
تمامى كسانى كه از دور و نزديك با امام على (عليه السلام) آشنايى داشتند، مى دانستند ايشان در زهد، پارسايى و دورى از دنيا نمونه اى بى بديل است و اعمال و رفتار ايشان به تمامى براى رضاى خداست. سيره و رفتار ايشان در امر خلافت و ولايت نيز چنين بود و حكومت را براى حكومت و در راستاى اعمال قدرت بر افراد تحت سلطه و اشباع غريزه خويش نمى خواست بلكه تنها هدف آن حضرت از اين مهم، احقاق حق و اجراى قوانين اسلام و احياى دين و برقرارى عدالت اجتماعى بود و براى همين است كه مى فرمايد: «سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و جان را آفريد، اگر حضور فراوان بيعت كنندگان نبود و ياران، حجت را بر من تمام نمى كردند، و اگر خداوند از علما عهد و پيمان نگرفته بود كه در مقابل شكمبارگى ستمگران و گرسنگى مظلومان، سكوت نكنند، مهار شتر خلافت را بر كوهان آن انداخته، رهايش مى ساختم و آخر خلافت را با كاسه اول آن سيراب مى كردم. آن گاه مى ديديد كه دنياى شما نزد من از آب بينى بزغاله بى ارزش تر است». ([٩])
و باز در همين راستا مى فرمايد: «و الله ما كانت لى فى الخلافة رغبة و لا فى الولاية اربة»؛ سوگند به خدا كه هيچ ميل و رغبتى به خلافت ندارم چنان كه در ولايت بر شما نيازى نمى بينم.
در اين جا پرسش ديگرى مطرح مى شود كه چرا امام على (عليه السلام) در برخى موارد براى اتمام حجت به بيعت باآن حضرت استدلال مى فرمايد؟
ايشان در نامه ششم نهج البلاغه خطاب به معاويه مى فرمايند: «انه بايعنى القوم الذين بايعوا ابابكر و عمر و عثمان على ما بايعوهم عليه. فلم يكن للشاهد ان يختار و لا للغائب ان يرد، و انما الشورى للمهاجرين و الانصار فان اجتمعوا على رجل و سموه اماماً كان ذلك لله رضى...»؛ مردم همچنان كه با خلفاى پيشين بيعت كردند، بر همان مبنا با من هم بيعت كردند. نه كسى كه حاضر بوده است مى تواند آن را بر هم زند و نه آن كس كه غايب بوده است ـ مثل تو ـ حق دارد آن را رد كند. مهاجران و انصار كه امر مشورت و انتخاب حاكم به دست آنهاست، وقتى بر كسى متفق شدند و او را به عنوان رهبر برگزيدند، او امام است و خشنودى خداوند در آن است.
و يا مى فرمايند: «انّ احق الناس بهذا الامر اقواهم عليه... ولكن اهلها يحكمون على من غاب عنها ثم ليس للشاهد ان يرجع و لا لغائب ان يختار»؛ ([١٠]) سزاوارترين مردم به امر حكومت، تواناترين آنها نسبت بدين كار است، پس بيعت حاضران براى غايبان حجت است و پس از آن نه شخص حاضر مى تواند برگردد و نه غايب حق مخالفت دارد.
بايد توجه نمود كه همان طور كه قرآن داراى آيات محكم و متشابه است و بايد متشابهات آن را به محكمات آن كه ام الكتاب است برگرداند، سخنان حضرت امير نيز چنين است زيرا از محكمات نهج البلاغه است كه حضرت على (عليه السلام) در موارد متعدد خلافت را حق خود مى دانسته ـ چنان كه به آن اشاره خواهد شد ـ لذا در مقام واقعى امام و خليفه، بيعت مردم در امامت ايشان اثرى ندارد چون امام على (عليه السلام) از سوى رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) منصوب شده است و رسول اكرم هم به دستور خداوند اين كار را انجام داده اند؛ اگر چه ممكن است بيعت مردم با كسى به او اختيارات بالفعل دهد.
اما اين كه امام (عليه السلام) در برخى از موارد به بيعت مردم تمسك كرده و يا مى فرمايد: هم چنان كه مردم با خلفاى سه گانه پيشين دست بيعت دادند، در مورد من نيز اين چنين شده است؛ ايشان در حقيقت با امثال طلحه، زبير، معاويه و بعضى از افراد ديگر، كه عهد و پيمان خود را با حضرت شكستند يا حكومت حضرت را نپذيرفته و به رسميت نشناختند؛ در حالى كه به زعم خود دم از بيعت مى زدند و تا بيعت نباشد كسى را خليفه نمى دانستند، دست به نوعى جدال احسن زده است. ايشان مى فرمايد شما كه به اصطلاح به سازوكار شورايى و بيعت اهل حل و عقد ـ همان طور كه حكومت خلفاى قبل چنين بوده و با بيعت مردم به وجود آمده ـ باور داريد پس حكومت و خلافت من نيز كه بر اساس همين بيعت بوده و مردم مدينه از كوچك و بزرگ، زن و مرد و مهاجر و انصار ـ به صورتى بى سابقه چنان كه نزديك بود حسن و حسين زير دست و پاى بيعت كنندگان پايمال شوند ـ با من بيعت كرده اند مشروع است؛ بنابراين شما مخالفان حرفى براى گفتن نداريد و نبايد با حكومت قانونى من مخالفت كنيد.
در واقع استدلال حضرت به بيعت، اخذ مسلمات مخاطبانشان و به كارگيرى متقابل آن عليه آن طرف جهت مجاب كردن و قانع نمودن آنان است. و لذا هر جا حضرت در نهج البلاغه، از بيعت مردم صحبت مى كند مخاطب او معاويه، طلحه، زبير و اصحاب جمل و صفين هستند.
دوم آن كه معتقدان به نص، بيعت را انكار نمى كنند چرا كه بين نص و بيعت تنافى و ناسازگارى نيست؛ نص مى گويد خليفه و امام ١٢ نفر از قريش و از تيره بنى هاشم اند و بيعت مى گويد وظيفه هر مسلمانى آن است كه از چنين امامانى پيروى نمايد. بيعت عبارت است از قرارداد و تعهد بين مردم و زمامدار، چنان كه به خريد و فروش «بيع» گفته مى شود و لازمه خريد و فروش نقل و انتقال جنس و پول است. بيعت در واقع معامله و اظهار وفادارى بين آحاد جامعه با پيامبر (صلى الله عليه وآله) ، امام و رهبر جامعه مى باشد. رهبر نيز در برابر پيروى و وفادارى مردم موظف است مشكلات آنان را حل نموده و امنيت و عدالت را ايجاد كند.
بيعت روشى است كه پيش از اسلام نيز مرسوم بوده است و پيامبر (صلى الله عليه وآله) حتى با زنان نيز بيعت مى كردند. مسلمة بن اكوع در مقام پاسخ به اين پرسش كه در روز حديبيه براى چه چيز با پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) بيعت كرديد؟ گفت: در راستاى پايدارى تا شهادت. ([١١]) از جابر نيز روايت شده كه در روز حديبيه با پيامبر (صلى الله عليه وآله) بيعت كرديم تا از صحنه جنگ نگريزيم. ([١٢])
بنابراين بيعت، مقام امامت و خلافت را مشخص نمى كند بلكه پيش از بيعت بايستى فردى باشد كه از لياقت ها و شايستگى هاى امامت و خلافت برخوردار باشد تا بعد با او بيعت شود؛ چنان كه بيعت با پيامبر (صلى الله عليه وآله) چنين بوده است. هيچ كس نمى گويد كه پيامبر اسلام با بيعت به امامت جامعه منصوب گرديد، بيعت يكى از راه هاى اظهار وفادارى است و با بيعت حكومت تثبيت مى گردد.
مسلمانان با بيعت خويش اظهار وفادارى مى نمايند و اين چنين است كه گفته مى شود آن حضرت پيش از بيعت داراى مقام امامت نبوده اند ولى فعليت يافتن آن پس از بيعت تحقق يافته است. به همين جهت امام (عليه السلام) همان طورى كه به ديدگاه نص در گفتار خود اشاره دارد، بيعت را نيز يادآور شده است. از اين رو هيچ منافاتى ندارد كه امامت حضرت على (عليه السلام) منصوص باشد و آن حضرت در عين حال به بيعت نيز استدلال نمايد چنان كه ساير ائمه (عليهم السلام) پس از حضرت على (عليه السلام) بر اين اساس عمل كرده اند و حضرت مهدى (عليه السلام) نيز كه در آخر زمان ظهور مى نمايد از امامت بر اساس نص و انتصاب الهى برخوردار است چنان كه در روايات شيعه و سنى اين مطلب آمده است. در عين حال در روايات آمده كه پس از ظهور، حضرت مهدى مردم را به بيعت فرا مى خواند و مردم با او بيعت مى كنند، بنابراين بين امامت به نص و بيعت مردم ناسازگارى وجود ندارد.
اين حقيقت كلام مولا به خوبى بيان شده است چون خود حضرت، در آغاز سخنانشان مى فرمايند: «ان احق الناس بهذا الامر اقواهم عليه و اعلمهم بامر الله فيه»؛ ([١٣]) سزاوارترين مردم براى حكومت، تواناترين و عالم ترين آنان به حكم خداست.
چنين شخصى در هر زمان كسى جز امام معصوم نيست. سپس مى فرمايند: «و لعمرى لئن كانت الامامة لا تنعقد حتى يحضرها عامة الناس فما الى ذلك سبيل ولكن أهلهُا يحكمون على من غات عنها »؛ به جان خودم سوگند اگر قرار باشد كار امامت استوار نگردد مگر به بيعت و حضور مردم پس راهى به سوى آن نيست، بلكه آنها كه صلاحيت دارند حاكم و خليفه را برمى گزينند و عمل آنها نسبت به ساير مردم نافذ است. و پس از آن نه حاضران حق رجوع دارند و نه غايبان حق انتخاب ديگرى. آگاه باشيد من با دو كس مى جنگم؛ نخست آن كس كه به ناحق ادعا كند و چيزى كه حق او نيست بخواهد و ديگر آن كس كه از دادن حقى كه بر گردن او است امتناع ورزد.
از اين سخن به درستى روشن مى شود كه حضرت على (عليه السلام) اساس گزينش خليفه را شايستگى هاى فردى ـ توانايى و دانايى ـ مى داند و تعيين آن به شيوه بيعت را در مرحله بعد و براى فعليت بخشيدن حق حاكميت خويش مطرح مى كند و اگر كسى شايستگى نداشته باشد و ادعاى خلافت كند بايد با او جنگيد.
چرا سكوت؟
در اين جا پرسش ديگرى مطرح مى شود كه چرا امام على (عليه السلام) با آن كه امامت و خلافت را شايسته بنى هاشم مى دانستند، تلاشى براى به دست آوردن آن نمى كردند؟
چنان كه گفته شد تنها هدف امام از ولايت بر مردم، اجراى قوانين اسلام و برپايى قسط و عدل در جامعه بوده است. با اين حال چون مى دانست كه پس از وفات رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در مسأله خلافت اختلاف پديدار خواهد شد و بيشتر مردم يار و ياور او نخواهند بود، دست از حق مسلم خود كشيد، آن حضرت آگاه بود كه در صورت پافشارى، فتنه بزرگى در بين مسلمانان پديد مى آيد و اتحاد نسبى آنان بر هم خواهد خورد و نظام اسلامى دچار ضعف و سستى و از هم پاشيدگى مى شود و دشمنان اسلام از آن سوء استفاده خواهند كرد و اين شيوه نه به نفع مسلمانان است و نه اسلام.
دليل ما بر اين مدعا گفتار خود امام (عليه السلام) مى باشد. امام در بخشى از نامه ٦٢ اين حقيقت تلخ را چنين بيان مى فرمايد: «أما بعد: فانّ الله سبحانه بعث محمداً (صلى الله عليه وآله) نذيراً للعالمين و مهيمناً على المرسلين فلمّا مضى (صلى الله عليه وآله) تنازع المسلمون الامر من بعده فوالله ما كان يلقى فى روعى و لا تخطر ببالى انّ العرب تزعج هذا الامر من بعده (صلى الله عليه وآله) عن اهل بيته و لا انهم منحوه عنّى من بعده. فما راعنى الا انثيال الناس على فلان يبايعونه فامسك يدى حتى رايت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام يدعون الى محق دين محمداً (صلى الله عليه وآله) فخشيت ان لم انصر الاسلام و اهلهل ان ارى فيه ثلماً او هدماً تكون المصيبة به علىَّ اعظم من فوت و لا يتكم التى انما هى متاع ايام قلائل يزول منها ما كان كما يزول السراب او كما يتقشع السحاب فنهضتُ فى تلك الاحداث حتى زاح الباطل و زهق و اطمأن الدين و تنهنه»؛ ([١٤]) اما بعد! خداوند سبحان محمد (صلى الله عليه وآله) را فرستاد تا بيم دهنده جهانيان و گواه و حافظ آيين انبياى او باشد. چون او ـ كه درود بر او باد ـ از جهان رخت بربست، مسلمانان درباره امارت و خلافت بعد از او به منازعه برخاستند. به خدا سوگند هرگز فكر نمى كردم و به خاطرم خطور نمى كرد كه عرب بعد از پيامبر، امر امامت و رهبرى را از اهل بيت او بگردانند ـ و در جاى ديگر قرار دهند و باور نمى كردم ـ آنها آن را از من دور سازند! تنها چيزى كه مرا ناراحت كرد اجتماع مردم اطراف فلان... بود كه با او بيعت كردند. دست بر روى دست گذاردم تا اين كه با چشم خودم ديدم گروهى از اسلام باز گشته و مى خواهند دين محمد (صلى الله عليه وآله) را نابود سازند. ـ در اين جا بود ـ كه ترسيدم اگر اسلام و اهلش را يارى نكنم بايد شاهد نابودى و شكاف در اسلام باشم كه مصيبت آن براى من از رها ساختن خلافت و حكومت بر شما بزرگتر بود چرا كه اين بهره دوران كوتاه زندگى دنياست، كه زايل و تمام مى شود. همان طور كه سراب تمام مى شود و يا همچون ابرها كه از هم مى پاشند. پس براى دفع اين حوادث به پا خاستم تا باطل از ميان رفت و نابود شد و دين پا بر جا و محكم گرديد.
امام در خطبه ٢٦ نيز مى فرمايد: «فنظرتُ فاذا ليس لى معين الاّ اهل بيتى فضننت بهم عن الموت و اغضيت على القذى و شربت الشجا و صبرت على أخذ اللظلم و على أمر من طعم العلقم»؛ پس از وفات پيامبر (صلى الله عليه وآله) به اطراف خويش نگريستم، ياورى جز اهل بيت خويش نديدم. پس به مرگ آنان در راستاى احقاق حق خويش رضايت ندادم. چشم پر از خار و خاشاك را ناچار فرو بستم و با گلويى كه استخوان شكسته در آن گير كرده بود جام تلخ حوادث را كه از حنظل تلخ تر بود نوشيدم و خشم خود را فرو خوردم.
امام در خطبه ٣٧ ضمن بر شمردن ويژگى هاى خويش مى فرمايد: «فَقُمتُ بالأمر حين فَشِلوا، و تَطلعْتُ حِينَ تَقبَّعُوا، و نطقْتُ حين تَعْتَعُوا ـ تمنعوا ـ تقبعوا ـ و مضيتُ بِنُورِ اللهِ حِينَ وَقَفُوا و كُنْتُ أخفضَهُم صوتاً، وَ أعلاهُم فوتاً، فطرتُ بِعِنانِها، و استبددتُ برهانها كالجبل لا تُحَركُهُ القواصِف، و لا تُزيلُهُ العَواصِف، لَمْ يَكُنْ لاحَدِ فى مَهْمزٌ وَ لا لِقائل فى مغمز الذليل عندى عزيزٌ حتى آخذَ الحقَ لَهُ، وَ القَوِيٌّ عِندى ضعيفٌ حتى آخذ الحق مِنهُ، رضينا عَن الله قضاءهُ و سَلَّمنا لله أمْرَهُ، أترانى أكذب على رسول الله (صلى الله عليه وآله) و الله لانا أول مَنْ صدقهُ، فلا أكون أوَّلَ مَنْ كذَبَ عَلَيْه، فنظرت فى أمرى، فإذا طاعتى قد سبقت بيعتى، و إذا الميثاق فى عُنُقى لِغَيْرى»؛ آن دم كه همه از ترس در خانه نشسته بودند، من قيام كردم، و آن گاه كه همگى خود را پنهان كرده بودند من آشكارا به ميدان آمدم... .
و همان زمان كه همه لب فرو بسته بودند من سخن گفتم، و آن وقت كه جمعيت همه توقف كرده بودند من با راهنمايى نور خدا به راه افتادم. فرياد نمى زدم، صدايم از همه آهسته تر، اما از همه پيشگام تر بودم، زمام امر را به دست گرفتم و پرواز كردم، و جايزه سبقت در فضايل را بردم.
همانند كوهى كه تند بادها آن را به حركت در نمى آورد، و توفان ها آن را از جاى بر نمى كند، هيچ كس نمى توانست عيبى در من بيابد، و هيچ سخن چينى جاى طعن در من نيافت.
ستمديدگانى كه در نظرها ذليل و پست اند از نظر من عزيز و محترم اند تا حقّشان را بگيرم، و نيرومندان ستمگر در نظر من حقير و پست اند تا حق ديگران را از آنها بستانم.
در برابر فرمان خدا راضى و تسليم امر او هستم، آيا گمان مى كنيد ممكن است من به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) دروغ ببندم؟ ـ و اگر از او خبرى غيبى نقل مى كنم ممكن است خلاف واقع باشد؟! ـ
به خدا سوگند! من نخستين كسى هستم كه وى را تصديق كردم و هرگز من اول كسى نخواهم بود كه او را تكذيب نمايم.
در كار خود انديشه كردم ديدم اطاعت ـ فرمان پيامبر (صلى الله عليه وآله) ـ بر بيعت ـ اجبارى با متصديان حكومت ـ مقدم است، و هنوز پيمان پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مورد ديگران ـ براى حفظ موجوديت اسلام ـ در گردن من مى باشد.
نصيحت هاى امام على به عثمان
اما سخن امام درباره عثمان كه فرمود: «و الله ما ادرى ما اقول لك»؟
در خطبه ١٦٤ آمده است: «همانا مردم پشت سر من هستند و مرا ميان تو و خودشان ميانجى قرار داده اند. به خدا نمى دانم با تو چه بگويم؟ چيزى را نمى دانم كه تو ندانى. تو را به چيزى راهنمايى نمى كنم كه نشناسى. تو مى دانى آن چه ما مى دانيم. ما به چيزى پيشى نگرفته ايم كه تو را آگاه سازيم و چيزى را در پنهانى نيافته ايم كه آن را به تو ابلاغ كنيم. ديدى چنان كه ما ديديم و شنيدى چنان كه ما شنيديم. با رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بودى چنان كه ما بوديم. پسر ابو قحافه و پسر خطاب در عمل به حق از تو بهتر نبودند... پروا كن! سوگند به خدا تو كور نيستى تا بينايت كنند، نادان نيستى تا تعليمت دهند. راه ها روشن است و نشانه هاى دين برپاست. پس بدان كه رهبر عادل برترين بندگان خدا در پيشگاه اوست كه خود، هدايت شده و ديگران را هدايت مى كند، او سنت شناخته شده را بر پا دارد و بدعت ناشناخته را بميراند. سنت ها روشن و نشانه هايش آشكار است. بدعت ها آشكار و نشانه هاى آن برپاست. و بدترين مردم نزد خدا، رهبر ستمگرى است كه خود، گمراه و مايه گمراهى ديگران است چرا كه او سنت پذيرفته را بميراند و بدعت ترك شده را زنده گرداند... من تو را به خدا سوگند مى دهم كه پيشواى به قتل رسيده اين امت مباشى... براى مروان مثل حيوانِ به غارت گرفته شده مباش كه تو را هر جا خواست، براند، آن هم پس از ساليانى كه از عمر تو گذشته و تجربه هايى كه به دست آورده اى».
در پى سخنان امام (عليه السلام) عثمان گفت: «با مردم صحبت كن كه مرا مهلت دهند تا از عهده ستمى كه به آنها رفته برآيم...».
همان طور كه از اين خطبه پيداست و از برخى از شرح هاى نهج البلاغه ـ مثل شرح ابن ابى الحديد ـ و كتاب هاى تاريخى ـ مثل تاريخ طبرى ـ بر مى آيد، سخنان امام (عليه السلام) به نيابت و نمايندگى از مردم و در پى درخواست آنان از امام (عليه السلام) براى صحبت با عثمان بوده است؛ زيرا مردم از ظلم هاى عثمان و كارگزاران وى و روش حكومتى خليفه و ناديده انگاشتن دستورات اسلام و سيره و سنت نبوى (صلى الله عليه وآله) به ستوه آمده بودند. ابن ابى الحديد در اين باره ـ همچنان كه در تاريخ طبرى آمده است ـ گويد: جمعى از اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله) با يكديگر ـ درباره عثمان و كارهاى وى ـ نامه نگارى مى كردند تا آن كه عده اى به عده ديگر در نامه اى نوشتند: ـ اين جا ـ بيايد كه جهاد و مبارزه در مدينه است نه در روم. در پى آن مردم به عثمان متعرض شدند و دشنامش دادند. اين واقعه در سال ٣٤ هجرى روى داد و هيچ يك از صحابه از عثمان دفاع نكرد جز تنى چند از جمله زيد بن ثابت، ابو سيد ساعدى، كعب بن مالك و حسان بن ثابت.
پس مردم اجتماع كرده و با امام على بن ابيطالب (عليه السلام) سخن گفتند و از ايشان خواستند با عثمان صحبت كند. امام (عليه السلام) آن خطبه را قرائت فرمود كه در واقع نمايانگر اعتراض شديد مردم به اوست.
در اين خطبه جملاتى وجود دارد كه در آنها امام با لحنى مؤدّبانه و آميخته با احترام كه روش هميشگى ايشان بوده سخن گفته تا در او تأثير نمايد. امام (عليه السلام) مى فرمايد: «چيزى را نمى دانم كه تو ندانى... تو مى دانى آن چه ما مى دانيم. ما به چيزى پيشى نگرفته ايم كه تو را آگاه سازيم... پسر ابوقحافه و پسر خطاب در عمل به حق از تو بهتر نبودند».
منظور امام اين است كه تو به منكرات و كارهاى ناشايسته اى كه صورت مى گيرد، و مردم نسبت به آنها حساس شده اند همانند ما آگاه هستى و در اين زمينه ما از تو سبقت نگرفته ايم و نيازى به يادآورى نيست.
و همچنين منظور امام آن است كه اگر دوران و روش حكومتى عثمان با دوران و روش حكومتى دو خليفه پيشين مقايسه گردد آن دو نسبت به عثمان بهتر بوده اند و يا آن كه منظور، بيان ماجرا از ديد مردم است، يعنى مردم سيره دو خليفه پيشين را درست، و آن دو را بر حق و در راه خير و صلاح مى دانستند در عين حال همان ها عثمان را فاقد چنين خصلت هايى مى شمردند و لذا تمامى مردم جز تنى چند در پى براندازى حكومت عثمان و كشتن وى برآمدند.
امام على (ع) و شايستگى هاى خلافت و امامت
از آنچه گفته شد به دست مى آيد كه استدلال به اين گفتار كه امام على (عليه السلام) مسأله بيعت را پذيرفته و عقيده به نصّ نداشته اند، درست نيست، اين برداشت غلط از عدم توجه به عمق سخنان آن حضرت سرچشمه گرفته است. افزون بر اين خود آن حضرت در فرازهايى از خطبه ها و نامه هاى خود به شايستگى خود و اهل بيتش براى خلافت تصريح فرموده اند.
حضرت على (عليه السلام) در سخنان گهربار خويش، ضمن بيان ويژگى ها، شايستگى ها و بايستگى هاى خليفه اسلامى، به اين نكته نيز اشاره دارند كه هر كسى نمى تواند عهده دار اين مقام پر مسؤوليت و خطير باشد؛ همچنين جمع بين اين ويژگى ها تصوير شفافى از امام و خليفه اسلام نشان مى دهد. از اين رو از نگاه امام على (عليه السلام) اين بايستگى ها تنها در وجود مبارك ايشان و ساير اهل بيت بزرگوار پيامبر (صلى الله عليه وآله) جمع شده است. بيان اين ويژگى ها وظيفه تمامى مسلمانان را نسبت به رهبرى جامعه اسلامى كه اساس و بنياد شريعت و حفظ مصالح امت اسلامى است نشان مى دهد.
نكته ديگرى كه از سخنان امام به دست مى آيد اين است كه با بيعت نمى توان امام و رهبر جامعه را آن گونه كه شايسته است برگزيد، بلكه چنين خليفه اى تنها از جانب غيب مى تواند به جامعه و مردم معرفى شود و بيعت تنها اظهار وفادارى، تعهد و پيروى از رهبر و امامى است كه از اين ويژگى ها برخوردار باشد از اين رو بيعت پس از معرفى و نصب امام تحقق مى يابد.
در اين جا به پاره اى از ويژگى هاى امام و خليفه پيامبر (ص) از ديدگاه امام على (عليه السلام) اشاره مى شود ([١٥]) :
١. سزاوارترين مردم به مردم
حضرت على (عليه السلام) در خطبه ٧٤ به صراحت مى فرمايد: «لَقَدْ عَلِمْتُمْ أنّى اَحَقُّ النّاسِ بِها مِنَ غَيْرَى»؛ به يقين مى دانيد كه فقط من نسبت به ديگران براى خلافت شايسته هستم.
در خطبه ١١٧ نيز مى فرمايد: «فو الله انّى لأولى الناس بالناس»؛ به خدا سوگند كه من سزاوارترين مردم به مردم هستم.
در آغاز اين خطبه امام ياران خوب و با وفايش را مخاطب ساخته، مى فرمايد: «أنتم الأنصار على الحقّ، و الإخوان فى الدين و الجُنن يومَ البَأس، و البطانة دون الناس...»؛ شما ـ و نه ديگرانـ ، ياوران بر حق و برادران دينى هستيد و در روز سختى، اصحاب سرّ و محرم من مى باشيد. آن گاه مى فرمايد: «فوالله انّى لأولى الناس...»؛ آيا اين مقام همان نيست كه پيغمبر در روز غدير براى آن از مردم اقرار گرفت كه «ألست أولى بكم من انفسكم»؟ و سپس فرمود: «من كنت مولاه فهذا على مولاه».
٢. امامت تنها شايسته بنى هاشم
در قسمتى از خطبه ١٤٤ با ذكر برخى از ويژگى هاى ائمه هدى (عليهم السلام) به طور صريح آمده است: «اِنَّ الاَْئِمَةَ مِنْ قُرَيْش غُرِسُوا فى هذَا الْبَطْنِ مِنْ هاشِم لا تَصْلِحُ عَلى سِواهُمْ وَ لا تَصْلَحُ الْمُولاة مِنْ غَيْرِهِمْ»؛ همانا امامان از قريش اند، ائمه در اين گروه از هاشم نهاده شده اند و امامت شايسته غير آنان نمى باشد و كسى جز آنان لياقت ولايت ندارد.
٣. پناهگاه مردم
حضرت در خطبه ١٤٤ مردم را به دو دسته تقسيم بندى كرده مى فرمايد؛ گروه نخست محبوب ترين بندگان در پيشگاه پروردگاراند و دسته ديگر نادانانى هستند كه خود را عالم ناميده، صورتشان صورت انسان است و قلبشان قلب حيوان. سپس مى فرمايد: «فَأيْنَ تَذْهَبُونَ وَ أَنّى تُؤْفَكُونَ و الاَْعْلامُ قائِمَةٌ و الاَْياتُ واضِحَةٌ وَ الْمَنارُ مَنْصُوبَةٌ فَاَيْنَ يُتاهُ بِكُمْ وَ كَيْفَ تَعْمَهُونَ وَ بَيْنَكُمْ عِتْرَةُ نَبِيَّكُمْ وَ هُمْ اَزِمَّدُ الْحَقِّ وَ اَعْلامُ الدّينِ و اَلْسِنَةُ الصِّدْقِ فَاَنْزِلُوهُمْ بِاَحْسَنِ مَنازِلِ الْقُرآنِ وَ رِدُوهُمْ وُرُودَ اليهِم الْعِطاشِ»؛ مردم، كجا مى رويد؟ چرا از حق منحرف مى شويد؟ پرچم هاى حق، بر پا و نشانه هاى آن آشكار است. با آن كه چراغ هاى هدايت، روشنگر راه اند، چون گمراهان به كجا مى رويد؟ چرا سرگردانيد در حالى كه عترت پيامبر شما در ميان شماست؟ آنان زمامداران حق و يقين اند، پيشوايان دين و زبان هاى راستى و راستگويان اند. پس بايد در بهترين منازل قرآن جايشان دهيد و همانند تشنگانى كه به سوى آب مى شتابند، به سوى آنان هجوم بريد.
٤. محرم اسرار و دانش پيامبر (صلى الله عليه وآله)
در خطبه ١٥٤ مى فرمايد: «... نَحْنُ الشَّعارُ وَ الاَْصْحابُ وَ الْخَزَنَةُ وَ الاَْبْوابُ وَ لا تُوْتُى الْبُيُوتُ اِلاّ مِنْ اَبْوابِها، فَمَنْ اَتاهاا مِنْ غَيْرِ اَبْوابِها، فَمَنْ اَتاها مِنْ غَيْرِ اَبْوابِها سُمِّىَ سارِقً. فِيهِمْ كَرائِمَ القُرانِ وَ هُمْ كُنُوزُ الرَّحْمانِ، اِنْ نَطَقُوا صَدَقُوا وَ اِنْ صَمَتُوكَمْ يَسْبَقُوا»؛ ما اهل بيت (عليهم السلام) پيامبر (صلى الله عليه وآله) چونان پيراهن تن او، و ياران راستينش، و خزانه داران علوم و معارف وحى و درهاى ورود به آن معارف مى باشيم، كه به خانه ها جز از در آن هيچ كس وارد نخواهد شد، و هر كس از غير در وارد شود، دزد ناميده مى شود. درباره اهل بيت پيامبر (صلى الله عليه وآله) آيات شريفى از قرآن نازل شده، آنان گنجينه هاى علوم خداوند رحمان اند. اگر سخن گويند، راست گويند و اگر سكوت كنند، بر آنان پيشى گرفته نخواهد شد.
٥. فروغ هدايت
در همان خطبه ياد شده ـ خطبه ١٥٤ ـ حضرت مى فرمايد: «... بِنَا اهْتَدَيْتُمْ فِى الظَّلماءِ وَ تَسَنَّمْتُمْ ذُرْوَةَ العُلْياءِ وَ بِنا اَفْجَرْتُمْ (انفجرتم) عَنِ السَّرارِ... اَقَمْتُ لَكُمْ عَلى سُنَنِ الْحَقِّ فى جَوادِّ الْمَضَلَّدِ حَيْتُ تَلْتَقُونَ وَ لا دَليلَ وَ تَحْتَفِرُونَ وَ لا تَميهُونَ... ما شَكَكْتُ فِى الْحقِّ مُذْ اُريتُهُ. لَمْ يُوْجِسَ مُوسى (عليه السلام) خيفَةً عَلى نَفْسَِهِ بَلْ اَشْفَقَ مِنْ غَلَبَةِ الْجُهالِ وَ دُوَلِ الضُّلالِ...»؛ شما به وسيله ما از تاريكى هاى جهالت نجات يافته و هدايت شديد. صبح سعادت شما با نور ما درخشيد... من براى وا داشتن شما به راه هاى حق، كه در ميان جاده هاى گمراهى بود، به پا خاستم در حالى كه سرگردان بوديد و راهنمايى نداشتيد . تشنه كام هر چه زمين را مى كنديد، قطره آبى نمى يافتيد... از روزى كه حق به من نشان داده شد، هرگز در آن شك و ترديد نكردم. كناره گيرى من چونان حضرت موسى (عليه السلام) برابر ساحران است كه بر خويشتن بيمناك نبود، ترس او براى اين بود كه مبادا جاهلان پيروز شده و دولت گمراهان حاكم گردد.
٦. الگو و مقتداى مؤمنان
در بخشى از خطبه ٩٧ آمده است: «... وَ اِنّى لَعَلى بَيِّنَة مِنْ رَبّى وَ مِنْهاج مِنْ نَبيى وِ اِنّى لَعَلى الطَّريقَ الْواضِحِ اَلْقُطُهُ لَقْطاً. اُنْظُروا اِلى اَهْلِ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ فَالْزَمُوا سَمْتَهُمْ وَ اتَّبِعُوا اَثَرَهُمْ، فَلَنْ يُخْرِجُوكُمْ مَنْ هُدًى وَ كُنْ يُعيدُوكُمْ فى رَدًى فِاِنْ لَبَدُوا فَالْبُدُوا وَ اِنْ نَهَضُوا فَانْهَضُوا وَ لا تَسْبِقُوهُمْ فَتَضِلُّوا وَ لا تَتَاَخَّرُوا عَنْهُمْ فَتَهْلكُوا...»؛ و من در پى آن نشانه ها روانم كه پروردگارم مرا به آن رهنمون شده و آن راه را مى روم كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) گشوده و همانا من به راه و روش حق گام به گام ره مى سپارم. مردم! به اهل بيت پيامبرتان بنگريد. از آن سو كه گام برمى دارند، برويد. قدم جاى قدمشان بگذاريد. آنان شما را هرگز از راه هدايت بيرون نمى برند و به پستى و هلاكت باز نمى گردانند. اگر سكوت كردند، سكوت كنيد و اگر قيام كردند، قيام كنيد. از آنان پيشى نگيريد كه گمراه مى شويد و از آنان عقب نمانيد كه نابود مى گرديد.
در بخشى از خطبه ١٠٠ نيز آمده است: «اَلا اِنَّ مَثَلَ آلِ مُحَمَّد (صلى الله عليه وآله) كَمَثَلِ نُجُومِ السَّماءِ اِذا خَوى نَجْمٌ طَلَعَ نَجْمٌ. فَكَاَنَّكُمْ قَدْ تَكامَلَتْ مِنَ اللهِ، فيكُمُ الصَّنائِعُ وَ اَراكُمْ ما كُنْتُمْ تَأمَلُونَ»؛ آگاه باشيد، مثل آل محمد (صلى الله عليه وآله) چونان ستارگان آسمان اند؛ اگر ستاره اى غروب كند، ستاره ديگرى طلوع مى نمايد، گويى مى بينم در پرتو خاندان محمد (صلى الله عليه وآله) نعمت هاى خداوند بر شما تمام شده و شما به آن چه آرزو داريد، رسيده ايد.
٧. فرمانبردار مطلق پيامبر (صلى الله عليه وآله)
حضرت مى فرمايد: «... وَ لَقَدْ عَلِمَ الْمُسْتَحْفَظُونَ مِنْ أَصْحابِ مُحُمَّد (صلى الله عليه وآله) اَنّى لَمْ اَرُدَّ عَلَى اللهِ وَ لا عَلى رَسُولِهِ ساعَة قَطُّ وَ لَقَدْ واسَيْتُهُ بِنَفْسى فِى الْمَواطِنِ الَّتى تَنْكُصُ فيهِ الاَْبْطالُ وَ تَتَاخَّرُ فيها الاَْقْدامُ نَجْدةً اَكْرَمَنى اللهُ بِها»؛ ([١٦]) ـ آن گروه از ـ اصحاب پيامبر (صلى الله عليه وآله) كه حافظان اسرار او مى باشند، مى دانند كه من حتى براى يك لحظه هم مخالف فرمان خدا و رسول او نبودم؛ بلكه با جان خود پيامبر (صلى الله عليه وآله) را يارى كردم. در جاهايى كه شجاعان قدم هايشان مى لرزيد و فرار مى كردند او را ياورى نمودم و اين دليرى و شجاعتى است كه خدا به من عطا فرموده است.
٨. برگزيده الهى
در بخشى از خطبه ٣٣ مى فرمايد: «... اَما وَ اللهِ اِنْ كُنْتُ لَفى ساقَتِها حَتّى تَوَلَّتْ بِحَذافيرِها. ما عَجَزْتُ وَ لا جَبُنْتُ وَ اِنَّ مَسيرى هذا لِمِثْلِها فَلاَِنْصَبَنَّ الْباطِلَ حَتّى يَخْرُجَ الْحَقُ مِنْ جَنْبِهِ... وَ اللهِ ما تَنْقِمُ مِنّا قُرَيْشُ اِلاّ اَنَّ اللهَ اخْتارَنا عَلَيْهِمْ...»؛ به خدا سوگند من از پيشتازان لشكر اسلام بودم تا آن جا كه صفوف كفر و شرك تار و مار شد. هرگز ناتوان نشدم و نترسيدم. هم اكنون نيز همان راه را مى روم، پرده باطل را مى شكافم تا حق را از پهلوى آن بيرون آورم... به خدا قريش از ما انتقام نمى گيرد جز بدان علت كه خداوند ما را از ميان آنان برگزيد... .
٩ . وصى پيامبر (صلى الله عليه وآله)
امام على (عليه السلام) در آغاز خطبه ٨٧ مردمى را كه به رأى و انديشه خود اعتماد نموده و باعث بروز اختلاف بسيار در بين امت شده اند نكوهش نموده سپس مى فرمايد: «فيا عجبى و مالى لا اعجب من خطاء هذه الفرق على اختلاف حججها فى دينها لا يقتصون اثر نبى و لا يقتدون بعمل وصى»؛ شگفتا و چگونه در شگفت نباشم از خطا و گمراهى اين فرقه ها كه دلايل و برهان هاى آنان در دينشان گوناگون است، نه راه و روش پيغمبرى را دنبال مى كنند و نه عمل وصى پيغمبرى را مقتداى خود مى سازند.
در خطبه ديگر مى فرمايد: «لا يقاس بآل محمد من هذه الأمة احدٌ... هم أساس الذين و عماد اليقيين، اليهم يفىء الغالى و بهم يلحق التالى، و لهم خصائص حق الولاية، و فيهم الوصيّه و الوراثة، الآن اذ رجع الحق الى أهله و نقل الى منتقله». ([١٧]) اين خطبه به صراحت دلالت دارد كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) در مورد خلافت و امامت آن حضرت وصيّت فرموده چنان كه از جمله پايانى خطبه نيز اين نتيجه به دست مى آيد: «الان اذ رجع الحق الى أهله»؛ اكنون امامى كه از جايگاه خويش بيرون رفته بود به جاى خويش بازگشت.
١٠ . وزير پيامبر (صلى الله عليه وآله)
رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) به على (عليه السلام) فرمود: «... انك تَسمَعُ ما اَسْمَعُ و تَرى ما اَرى، الاّ انكَ لَسْتَ بنبى و لكنك لَوزيرٌ»؛ ([١٨]) اى على (عليه السلام) تو مى شنوى آنچه را من مى شنوم و مى بينى آنچه را من مى بينم، جز اين كه پيامبر نيستى؛ لكن تو وزير من هستى.
اين سخن پيامبر (صلى الله عليه وآله) شبيه حديث ديگرى از آن حضرت است كه فرمود: «يا على انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى»؛ ([١٩]) اى على! نسبت به تو با من به منزله هارون به موسى است جز اين كه پس از من پيامبرى نخواهد آمد.
حضرت موسى (عليه السلام) به خدا عرض كرد: (واجعل لى وزيراً من اهلى هارون اخى) ؛ ([٢٠]) خدايا براى من وزيرى از اهل من قرار بده و همانا او برادرم هارون است.
و نيز خطاب به برادرش هارون (عليه السلام) گفت: (اُخْلُفْنى فى قَوْمى...) ؛ ([٢١]) جانشين من در امتم باش.
با عنايت به احاديث نبوى (صلى الله عليه وآله) و تشبيه نسبت حضرت امير (عليه السلام) با پيامبر (صلى الله عليه وآله) به نسبت هارون (عليه السلام) به موسى (عليه السلام) ؛ با قيد پيامبر نبودن آن حضرت (عليه السلام) مى توان به درستى اذعان كرد كه تمام مناصب ديگر، براى آن حضرت وجود دارد كه از جمله آن، وزارت و خلافت است.
١١. شهيد و گواه بر مردم
در خطبه ١٧٥، آمده است: «أنا شهيد لكم و حجيج يوم القيامة عنكم»؛ من براى شما گواه هستم و در رستاخيز از جانب شما حجت و برهان اقامه مى كنم. محمد عبده در تعليقاتش مى گويد: «امام على (عليه السلام) به سبب مقام بلندى كه در پيشگاه خداوند دارد ـ در رستاخيز ـ به سود نيكوكاران شهادت مى دهد و از جانب پاكان و پاكدلان استدلال مى فرمايد».
در اين باره آيات و رواياتى نيز وجود دارد چنان كه در پاره اى از آيات، پيامبر (صلى الله عليه وآله) به عنوان شهيد معرفى شده است: (فكيف اذا جئنا من كلّ امّة بشهيد و جئنا بك على هؤلاء شهيداً) ؛ ([٢٢]) چگونه است آن گاه كه از هر امتى شهيدى بياوريم و تو را بر اينان گواه بگيريم. و (يوم ندعوا كل اناس بامامهم) ؛ ([٢٣]) روزى كه هر مردمى را با امامشان بخوانيم.
و نيز در اصول كافى بابى به نام «انّ الائمة شهداء الله على خلقه» وجود دارد.
١٢. جدايى ناپذيرى از قرآن
بزرگترين مفسر قرآن بعد از رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) است و تمام علوم قرآنى به سرچشمه فيض او بر مى گردد. على (عليه السلام) فرزند قرآن است و از كودكى با آورنده آن هم نفس و همراه بوده است. پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود: «على مع القرآن و القرآن مع على»؛ ([٢٤]) همچنين فرمودند: «على (عليه السلام) مع الحق و الحق مع على». ([٢٥]) و نيز مطابق حديث متواتر و قطعى ثقلين على بن ابيطالب (عليه السلام) از قرآن و قرآن هم از على (عليه السلام) تا روز قيامت جدا نمى شود.
خود آن حضرت مى فرمايند: «و ان الكتاب لَمعى ما فرقته مُذْ صَحَبْته»؛ ([٢٦]) كتاب خدا ـ به لحاظ فهم و عمل ـ با من است و از زمانى كه با قرآن مصاحب و همراه گرديده ام، از آن جدا نشده ام.
حضرت در خطبه معروف قاصعه مى فرمايد: «در سال هايى كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) به كوه حرا مى رفت و در آنجا اقامت مى نمود، تنها من او را مى ديدم و غير از من كسى او را نمى ديد. در آن زمان اسلام درخانه اى نيامده بود مگر خانه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و خديجه (عليها السلام) و من كه نفر سوم بودم. نور وحى و رسالت پيامبر (صلى الله عليه وآله) را مى ديديم و بوى نبوت و پيامبرى را استشمام مى كرديم».
در ذيل آيه شريف: (و تعيها اذن واعيه) ؛ ([٢٧]) نگه مى دارد آن مواعظ و پندها را گوش نگه دارنده؛ طبرى از مكحول روايت مى كند كه پس از نزول اين آيه، پيامبر فرمود: «اللهم اجعلها أذن على ثم قال على (عليه السلام) : ما سمعت عن رسول الله شيئاً فنسيته»؛ ([٢٨]) من از خدايم خواستم كه اين گوش فراگير را گوش على (عليه السلام) قرار دهد و على (عليه السلام) هم فرمود: من از پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) هر چه شنيدم فراموش نكردم.
ابن عباس از مفسران بزرگ قرآن و شاگرد مكتب آن حضرت است، از او سؤال كردند: «أين من علم ابن عمك قال كنسبة قطرة من المطر الى البحر المحيط»؛ علم تو نسبت به علم امام على (عليه السلام) پسر عمويت چقدر است؟ گفت مانند قطره باران در برابر اقيانوس.
١٣. عدالت و ظلم ستيزى
از برجسته ترين اوصاف على بن ابيطالب (عليه السلام) ظلم ستيزى است كه فرزندان آن حضرت آن را سرلوحه كارخود قرار داده اند چنان كه آنها نيز در مقابل ستم ستمكار و زورگويى زورگويان روزگار، كمر خم نكرده و ستم پذير نبودند.
امام در نامه اى به برادرش عقيل مى نويسد: «و لا تَحْسَبَنَّ ابن ابيك ولو اَسْلَمَهُ الناس مُتِضَرِّعاً متخشعاً و لا مُقِرّاً لِلضَيْمِ واهِناً»؛ ([٢٩]) گمان نكن پسر پدرت هر چند مردم او را رها كنند به ذلت و خوارى تن دهد و يا از سستى و ناتوانى ستم پذير گردد.
و در جاى ديگر فرياد بر مى دارند: «لا يمنع الضَيْمَ الذليل و لا يُدْرَكُ الحق الا بالجد»؛ ([٣٠]) آن كه تن به خوارى داده است، دفع ستم نتواند و حق جز با كوشش به دست نمى آيد.
على (عليه السلام) مرد حق و تنها به دنبال اجراى حق بود و در اين راه از هيچ كس ترس و واهمه نداشت؛ فقير و غنى، حسب و نسب، سياه و سفيد، عرب و عجم و حاكم و رعيت نمى شناخت. او فقط در برابر حق متعهد بود و حاضر نبود به اندازه سر سوزنى از جاده عدالت منحرف شود. نه تنها على (عليه السلام) عادل بود بلكه اصل عدالت و تجسم آن به شمار مى رفت و لذا گفته شده: «قتل فى محراب عبادته لشدة عدله»؛ شدت پايبندى او به اجراى عدالت باعث شهادت او شد.
على (عليه السلام) به هيچ كس امتياز بى مورد نداد. آن حضرت به يكى از كارگزان خود كه در اموال عمومى ـ بيت المال ـ خيانتى كرده بود مى نويسد: «واللهِ لو اَنَّ الحسن والحسين فَعَلا مثلَ الذى فَعَلْت َما كانتْ لهما عندى هَوادَةٌ و لا ظَفِرا منى بارادة حتى آخُذَ الحق منهما...»؛ ([٣١]) به خدا سوگند اگر حسن و حسينم، آن چه تو كردى انجام داده بودند، با آنها صلح و آشتى نمى كردم و از من به خواهشى نمى رسيدند تا اين كه حق را از آنان بستانم.
بعضى از مسلمانان به على (عليه السلام) اعتراض كردند كه شما چرا عطايا و هديه هاى ـ بيت المال ـ را بين مردم مساوى تقسيم مى كنى و صاحبان شرف و موقعيت را بر ديگران برترى نمى دهى؟ على (عليه السلام) فرمود: «اتامرونى ان اطلب النصر بالجور فيمن وُلّيْتُ عليه ـ وَالله لااَطُورُ به ما سَمَرَ سَميرٌ ما اَمَّ نجمٌ فى السماء نجماً ولو كان المال لَى لَسَوَّيْتُ بينهم فكيف و انما المال مال الله»؛ ([٣٢]) آيا امر مى كنيد كه به وسيله ظلم كردن بر رعيت و مردم، پيروزى را به دست آورم؟ به خدا من اين كار را نمى كنم تا مادامى كه شب و روز دهر برقرار و ستارگان آسمان طلوع و غروب مى كنند. اگر بيت المال متعلق به خودم بود بين آنها به طور مساوى تقسيم مى كردم تا چه رسد به اين كه مال، مال خداست.
مانند همين مطلب در خطبه ١٩٦ نيز ذكر شده است.
١٤. تربيت در دامان پيامبر (صلى الله عليه وآله)
على (عليه السلام) نزديكترين فرد مسلمان به پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) بود. از زمان كودكى تا رحلت پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مكه و مدينه، جنگ و صلح، سفر و حضر و... هيچ گاه جز با دستور و موافقت آن حضرت از آن وجود مقدس جدا نشد.
او از آغاز زندگى در دامان پاك حضرت رسول (صلى الله عليه وآله) تربيت يافت و از سرچشمه پرفيض وجود مطهر آن حضرت، تار و پود هستى اش سيراب شد. خود ايشان در اين زمينه مى فرمايد: «و قد علمتم موضعى من رسول الله (صلى الله عليه وآله) بِالْقَرابةِ القَربية و المنزلة الخَصيصة وَضَعَنى فى حِجْرِه و اَنَا وَليدٌ. يَضُمُنى الى صدره... و كان يَمْضَغُ الشى ثم يُلْقِمُنِيه، و ما وَجَدَلى كِذبةً فى قول و لا خَطْلةُ فى فعل»؛ ([٣٣]) شما قدر و منزلت و احترام مخصوص مرا نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مى دانيد. رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) زمان كودكى، مرا در كنار خود پرورش داد و مرا همواره به سينه مباركش مى چسبانيد... خوراك جويده و در دهان من مى نهاد ـ آن چنان كه پدر نسبت به فرزند انجام مى دهد ـ و دروغ در گفتار من و خطايى در كردار من نيافت.
١٥. سبقت در ايمان
امام على (عليه السلام) در خطبه اى مى فرمايد: «و الله لاََنا اَوّل مَنْ صدّقه»؛ ([٣٤]) به خدا سوگند من نخستين كسى هستم كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) را به نبوت و پيامبرى تصديق كرد و به او ايمان آورد.
و باز مى فرمايد: «اماالبرائة فلا تتبرؤا منى فانى ولدتُ عَلَى الفطرةِ و سَبَقَتُ الى الايمان و الهجرة»؛ ([٣٥]) از من بيزارى و تبرى نجوييد زيرا من به فطرت اسلام متولد شده و هيچ گاه در راه كفر و شرك قدم نگذاشته ام ـ و در ايمان به پيامبر گرامى و هجرت بر همگان پيشى گرفته ام ـ .
و نيز مى فرمايد: «اللهم انى اول مَنْ انابَ و سمع و اَجابَ لم يَسْبِقْنى اِلاّ رسول الله (صلى الله عليه وآله) بالصلوة»؛ ([٣٦]) خدايا من نخستين كسى هستم كه به حق رسيده و آن را شنيده و پذيرفته ام، هيچ كس مگر رسول معظم اسلام (صلى الله عليه وآله) در نماز خواندن بر من پيشى نگرفت.
در اين كه على (عليه السلام) نخستين مردى است كه به پيامبر (صلى الله عليه وآله) و اسلام گراييد، جاى شبهه نيست چرا كه اكثر قريب به اتفاق اهل تاريخ كه منصفانه قضاوت كرده اند اين موضوع را قبول دارند. شارح معتزلى و ديگر بزرگان اهل سنت در كتب خويش اين حقيقت را با ادله فراوان ذكر كرده اند؛ گذشته از اين كه كلام خود على (عليه السلام) براى ما، بهترين برهان قاطع است.
روشن است كه سبقت در اسلام و دفاع از پيامبر (صلى الله عليه وآله) با جان و مال و تا آخرين نفس و لحظه عمر، سند گويايى از فضايل مولا اميرمؤمنان (عليه السلام) است و آن حضرت بهترين مصداق آيه شريف: (والسابقون السابقون اولئك المقربون) ([٣٧]) مى باشد.
سبقت گرفتن در ايمان آن هم در آن شرايط سخت و طاقت فرسا، حاكى از دو امر مهم است؛ نخست آن كه نشان دهنده ايمان واقعى به مرام و هدف پيامبر (صلى الله عليه وآله) است چنان كه قرآن كسانى را كه پيش از فتح مكه هجرت و جهاد كردند بر آنها كه پس از آن بدين كار مبادرت ورزيدند برترى داده و دوم آن كه اين عمل علامت شجاعت روحى و قدرت نفسانى است.
آن كه در پذيرش حق منتظر اقبال و گرايش مردم نمى ماند اگر چه خود را در اين ميدان تنها ببيند، كسى است كه از حوادث باكى نداشته و از خطرات جدى آن واهمه اى به خود راه نمى دهد.
١٦. بصيرت و تيزبينى
انسان فهيم و هوشمند، كارهاى خود را براساس بصيرت و شناخت انجام مى دهد و پيش از ورود در هر كارى جوانب آن را به درستى مى سنجد. رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: «اذا هممت بامر نتدبر عاقبته...»؛ ([٣٨]) هر كارى كه مى خواهى انجام دهى در عاقبت آن بينديش.
امام صادق (عليه السلام) نيز مى فرمايد: «العامل على غير بصيرة كالسائِرِ على غيرِ الطريق لا يَزيدُهُ سُرْعَةُ السَيْرِ الا بعداً»؛ ([٣٩]) كسى كه بدون آگاهى كارى را انجام مى دهد مانند كسى است كه به بى راهه مى رود، شتاب او فايده اى برايش ندارد مگر اين كه از راه اصلى دورتر شود.
حضرت على (عليه السلام) كه يك رهبر بسيار آگاه و بصير و داراى تيزبينى خاصى است مى فرمايد: «اِنَّ مَعى لبصيرتى ما لَبَسْتُ على نَفْسى وَ لا لُبسَ عَلَىَّ»؛ ([٤٠]) بصيرت و آگاهى ام از من جدا نمى گردد، حق را بر خود نپوشيده ام و نه آن بر من پوشيده شده است يعنى فريب مكر و حليه گروه شيطان را نمى خورم.
در حقيقت بصيرت، همان شناخت زمان و مكان است كه: «العالم بزمانه لا تَهْجُمُ عَلَيْهِ اللَوابِس»؛ ([٤١]) عالم به زمان خويش مورد هجوم اشتباهات و لغزش ها قرار نمى گيرد.
اما اين كه منشأ بصيرت امام (عليه السلام) چيست؟ خودش مى فرمايد: «بَصَّرَنِيكُمْ صِدْقُ النيةِ»؛ ([٤٢]) صفاى دل، من را از درون شما آگاه مى كند.
اين سخن را حضرت خطاب به طلحه و زبير و به طور كلى به اصحاب جمل بيان كرد كه: «صفاى باطنم مرا به اسرار پوشيده باطن شما آگاه مى كند». اين سخن امام (عليه السلام) را اين آيه شريف تأييد مى كند: (ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا) ؛ ([٤٣]) اگر با تقوا و اخلاص باشيد خداوند به شما روشنايى باطنى مى دهد كه حق را از باطل و نيز اهل حق را از اهل باطل تميز دهيد.
امام (عليه السلام) در جاى ديگر مى فرمايد: «اَنَا عليه لَعَلَى بصيرة من نفسى»؛ ([٤٤]) من نسبت به امور مربوط به خود بصيرت كامل دارم.
امروزه بعضى به صورتى جاهلانه، برخى ايرادها را بخصوص بر مشى سياسى آن حضرت وارد مى كنند. اين خرده گيرى ها گرچه در عرف ديپلماسى معمول جهان و براساس دانش سياسى كنونى ممكن است توجيه خاص خود را داشته باشد ولى بايد توجه نمود كه شاخصه هاى سياست در نظر مولا على (عليه السلام) غير از آن چيزى است كه سياست كلاسيك دنيا، به ما تعليم مى دهد. خود آن حضرت به اشكالات اين ديدگاه واقف است، همان ديدگاهى كه ناجوانمردانه معاويه را سياستمدارتر از على (عليه السلام) معرفى كرد تا جايى كه خود آن حضرت، در مقام دفاع از خويش بر آمده و فرمود: «واللهِ ما معاويةُ بأَدْهى منّى و لكنه يَغْدِرُ وَ يَفْجُرُ و لَوْ لا كراهيةُ الغَدْرِ لكنت مِنْ اَدْهَى الناس»؛ ([٤٥]) سوگند به خدا معاويه زيرك تر از من نيست ولى او حيله گيرى و تبهكارى مى كند و اگر نبود كه من آن شيوه را نمى پسندم از زيرك ترين مردم به شمار مى رفتم.
١٧. علم و آگاهى
تمامى افراد بشر، دانشمندان و فرزانگان را بزرگ داشته و صاحبان علم و دانش را تكريم مى كنند اما هيچ دين و مكتب آسمانى يا بشرى، مانند دين مقدس اسلام مردم را دعوت به علم و فراگيرى آن نكرده و شاهدِ بر اين مدعا، صدها آيه و روايت در قرآن و كتب روايى اسلام است. خداوند در قرآن مى فرمايد: (هل يستوى الذين يعلمون والذين لا يعلمون) ؛ ([٤٦]) آيا دانايان با نادانان برابراند؟
يكى از ويژگى هاى بارز حضرت على (عليه السلام) ، علم آن بزرگوار است و تمامى علماى اسلام ايشان را عالم ترين صحابه پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) ، مى دانند؛ حتى بعضى از علماى اهل سنت ثابت كرده اند كه سرچشمه همه علوم متداول اسلامى، وجود مقدس علوى است و علم على (عليه السلام) از علم رسول الله (صلى الله عليه وآله) است.
آن حضرت در خطبه ٣ نهج البلاغه مى فرمايند: «يَنْحَدِرُ عَنّى السَّيْلُ». در اين كلام، حضرت خود را به سيل خروشانى كه از بالاى قله بلندى به سوى دشت سرازير است تشبيه كرده است كه معارف و حقايق دين، از سرچشمه وجود ايشان مانند سيل جارى است و در جاى ديگر مى فرمايند: «بل اِنْدَمَجْتُ عَلى مكنونِ علم لو بُحْتُ به لاَضْطَرَبْتُمْ اضطراب الاَْرْشِيَةِ فىِ الطَوِى البَعيدَةِ»؛ ([٤٧]) من از علوم و حوادثى آگاهم كه اگر آنها را براى شما اظهار كنم مانند لرزش ريسمان در چاه ژرف و عميق لرزان مى شويد.
حضرت امير (عليه السلام) در جاى ديگر هنگام گفتگو با كميل با اشاره به سينه مبارك خود مى فرمايد: «ها اِنَّ ههنا لَعِلْماً جَمّا، لو اَصَبْتُ له حَمَلَةً»؛ ([٤٨]) آگاه باش كه ـ اشاره به علم انباشته و فراوان ـ اگر ياد گيرندگانى مى يافتم آن علوم را به آنها تعليم مى كردم ولى متأسفانه چنين افرادى كم و انگشت شماراند.
يكى از جملات معروف امام (عليه السلام) نيز اين جمله است كه مى فرمايند: «ايها الناس سلونى قبل ان تفقدونى، فَلاََنا بِطُرُقِ السّماءِ اَعْلَمُ مِنّى بِطُرُقِ الارض»؛ ([٤٩]) اى مردم از من هرچه مى خواهيد بپرسيد پيش از اين كه از ميان شما بروم در حالى كه من به راه هاى آسمانى، از راه هاى زمينى داناترم.
ممكن است مقصود حضرت از اين سخن اين باشد كه توجه من به معارف و علوم آسمانى، از مسايل و امور دنيايى بيشتر است.
و باز مى فرمايند: «و اللهِ لو شِئْتُ اَنْ اُخْبِرَ كلَ رجل منكم بِمَخْرَجِهِ وَ مَوْلِجِهِ و جَميعِ شَأْنِهِ لَفَعَلْتُ»؛ ([٥٠]) سوگند به خداوند، اگر بخواهم خبرى دهم كه هر مردى از شما از كجا آمده و به كجا مى رود، مى توانم تمام احوال او را بيان كنم.
البته پر واضح است كه آن طور كه گفته شد تمام اين علوم از سرچشمه نبوى (صلى الله عليه وآله) ، منشأ گرفته و به على (عليه السلام) القا شده است و لذا وقتى به قول برخى، آن حضرت، خبر از فتنه مغول مى دهند و آنان را توصيف مى كنند يكى از اصحاب امام (عليه السلام) كه از قبيله كلب بود، گفت: اين علم غيب است امام (عليه السلام) در پاسخ مى فرمايد: «يا اَخا كلب ليس هو بعلم غيب و انما هو تَعَلُّمٌ من ذى علم... وَ ما سوى ذالك فَعِلْمٌ، عَلَّمُه الله نَبِيَّهُ فَعَلَّمَنِيه، وَ دَعالى بَاَنْ يَعِيَهُ صَدْرى و تَضْطَمَّ عليه جَوانحى»؛ ([٥١]) اى برادر كلبى آنچه گفتم، علم غيب ـ كه فقط مخصوص ذات مقدس خداوند است ـ نيست بلكه تعلم و آموختنى است كه آن را از صاحب علم يعنى رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) فرا گرفته ام. آن گاه امام على (عليه السلام) مواردى را كه علم آن منحصر به خداوند متعال است مى شمرد سپس مى فرمايد: «غير از آنها، علومى است كه خداوند تبارك و تعالى به پيامبر (صلى الله عليه وآله) خود تعليم كرد و پيامبر گرامى (صلى الله عليه وآله) هم به من ياد داد و دعا فرمود كه سينه من آن را نگه دارد و آن را در وجودم احاطه نمايم».
در رابطه با علوم قرآنى مى فرمايد: «وَ لكِنْ أُخْبِركم عنه: اَلا اِنَّ فيه عِلمَ مايَأْتى، وَالْحَديثَ عن الماضى»؛ ([٥٢]) من شما را از تفسير، حقايق، معارف و ظاهر و باطن قرآن خبر مى دهم. در قرآن علم آينده و گذشته ها موجود است. ـ يعنى من همه را مى دانم ـ .
و لذا برخى گفته اند مقصود از آيه: (و من عنده علم الكتاب) ؛ ([٥٣]) على (عليه السلام) مى باشد.
اينك سؤال اين است كه با توجه به اين آيه شريف كه مى فرمايد: (أفمن يهدى الى الحق أحق أن يتبع أم من لا يهدى الا أن يهدى مالكم كيف تحكمون) ؛ ([٥٤]) آيا كسى كه به سوى حق هدايت شده، سزاوارتر است پيروى شود يا كسى كه به حق راه نمى يابد جز با هدايت ديگرى؟ چگونه مى توان رخدادهاى صدر اسلام را تفسير كرد؟ و وظيفه امت در قبال على (عليه السلام) چه بوده و چه هست؟
١٨. پرهيز از رياست طلبى
به طور كلى زندگى جمعى بشر، نيازمند قانون و مجريان آن است و حكومت براى بشر از ضروريات اوليه است. در اين چهارچوب، عده كمى رهبر و حاكم اند و بيشتر مردم، رعيت به شمار مى روند؛ اينجاست كه موقعيت حاكم و رهبر بسيار خطير مى شود، حب رياست از خطرناك ترين حالات حاكمان است كه نابود كننده حرث و نسل بوده و ضايعات زيادى به دنبال دارد.
نگرش ها به حكومت، بسيار متضاد است؛ كسانى چون معاويه به طور علنى اعلام مى كنند كه هدف اصلى آنها سلطه و حكومت بر ديگران است. چنين افرادى در راه رسيدن به اين آرزو دست به هر جنايتى مى زنند. گاهى هم، انسانى پيدا مى شود كه علاقه اى به رياست، تفوق طلبى و جاه طلبى ندارد و بلكه از آن بيزار است ولى آن را به عنوان وسيله اى مؤثر و كارآمد براى اجراى اهداف الهى و انسانى و رشد جامعه و به كمال رساندن آن در بعد دنيايى و آخرتى طلب مى كند.
نگرش حضرت على (عليه السلام) به حكومت نگرش دوم است و لذا مى فرمايد: «اللهم انك تعلم انه لم يكن الذى كان منا مُنافَسةً فى سلطان و لا اِلْتِماسَ شىء من فُضُولِ الحطام و لكن لنرد المعالم من دينك و نُظْهِرَ الاصلاح فى بلادك فَيَأْمَنَ المظلومون من عبادك»؛ ([٥٥]) خداوندا! تو مى دانى آنچه ما انجام داديم ـ جنگ ها و مبارزه ها ـ نه براى شهوت، جاه و رياست بود و نه براى به دست آوردن چيزى از مال دنيا و ثروت ناپايدار آن، بلكه براى اين بود كه آثار و نشانه هاى دين تو را بازگردانيم و شهرها را اصلاح كنيم و بندگان ستمديده ات را به آسايش و آرامش برسانم.
در جاى ديگر مى فرمايند: «وَاللهِ ماكانَتْ لى فِى الخِلافَةِ رَغْبَةٌ، و لا فِى الْوِلاية ارْبَةٌ»؛ ([٥٦]) به خدا قسم كه مرا به خلافت رغبتى نباشد و به حكومت حاجتى ندارم.
ابن عباس مى گويد: در روزهاى جنگ صفين بر على (عليه السلام) وارد شدم، با كمال تعجب ديدم امام (عليه السلام) نعلين خود را وصله مى زند حضرت به من فرمودند: «ما قيمة هذا النعل؟ فقلت لا قيمة لها فقال (عليه السلام) وَالله لَهِىَ اَحَبُّ اِلىَّ من امرتكم الا اَنْ اُقيمَ حقاً او اَدْفَعَ باطلا»؛ ([٥٧]) قيمت اين كفش چقدر است؟ گفتم اين كه قيمتى ندارد. فرمودند: به خدا قسم همين كفش كه در نظر شما ارزشى ندارد، پيش من از حكومت بر شما محبوب تر است مگر اين كه حقى را بگيرم و يا باطلى را نابود كنم.
در خطبه شقشقيه نيز مى فرمايد: «لولا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر و ما اخذالله على العلماء اَلاّ يُقارّوُا عَلى كِظَة ظالم و لا سَغَبِ مظلوم لاََلْقَيْتُ حبلها على غاربها و لَسَقَيْتُ آخرها بكاس اوّلها»؛ ([٥٨]) اگر اين بيعت كنندگان نبودند و ياران، حجت را بر من تمام نمى كردند و خدا علما را نفرموده بود تا در برابر ستمكار شكمباره سكوت نكنند و به يارى گرسنگان ستمديده بشتابند؛ رشته اين كار را از دست مى گذاشتم و پايانش را چون آغازش مى انگاشتم.
آن گونه كه ملاحظه مى شود ديدگاه اميرمؤمنان (عليه السلام) نسبت به حكومت چنان است كه آن را جز براى اقامه حق و برقرارى عدل و قسط نمى خواهد. اكنون با اين نوع نگرش به امر خلافت آيا باز هم مى توان ايرادهايى آن چنانى كه برخى از سياست بازان كنونى به شيوه سياسى و حكومتى آن مظلوم تاريخ وارد مى كنند، بر آن حضرت وارد كرد؟
١٩. رياضت، زهد و ساده زيستى
رياضت يعنى مبارزه با نفس با تمرين و ممارست و تحمل مشكلات براى كسب اخلاق نيكو يا سير و سلوك و يا طى مقامات و منازل معنوى.
على (عليه السلام) كه از قهرمانان بزرگ اين وادى است درباره اين جنبه وجودى خويش مى فرمايد: «وَ اَيْمُ الله يِمَيناً اَسْتَثْنى فيها بمشية الله لاََ روُضَنَّ نفسى رياضةً تَهشُ معها الى القرص، اذا قَدَرْتُ عليه مطعوماً و تَقْنَعُ بالملح مَأْدُوماً»؛ ([٥٩]) سوگند به خدا سوگندى كه در آن فقط خواست الهى را استثنا مى كنم، كه به خود رياضت مى دهم چنان رياضتى كه ـ دل ـ به قرص نانى كه بر آن دست يابد شاد و شكفته گردد و در خورشت، به نمك قناعت كرده و بسازد.
يكى از مهم ترين و شايد با اهميت ترين ابعاد شخصيتى على سير و سلوك و زهد اوست. زهد يعنى رستن از دام تعلق ها و دلدادگى به ايزد يكتا. به بيان ديگر زهد عبارت است از فريب نخوردن از زرق و برق دنيا.
بين عظمت روح و حقارت دنيا رابطه متقابلى است؛ هر چه روح بزرگ و انديشه بلند باشد، دنيا و زيبايى هاى آن در نظر شخص حقير مى نمايد. روح اگر اوج بگيرد دنيا را ناچيز مى بيند و بر عكس هر چه روح كوچك و انديشه ناقص باشد، دنيا بزرگ جلوه مى كند.
جميع علماى اسلام متفق اند كه على (عليه السلام) زاهدترين انسان بعد از رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) بوده است.
آن حضرت در مورد دنيا مى فرمايند: «لاََلْفَيْتُمْ دنياكم هذه اَزْهَدَ عندى من عَفْطَة عنز»؛ ([٦٠]) شما مى دانيد و فهميده ايد كه دنياى شما در نظر من از آب بينى بز ماده، در هنگام عطسه بى ارزش تر است.
و يا مى فرمايد: «وَاللهِ لَدُنْياكم هذه اهون فى عَيْنى مِنْ عِراق خنزير فى يد مَجْذُوم»؛ ([٦١]) دنياى شما و زرق و برق آن در چشم من از استخوان بى گوشت خوك در دست انسان گرفتار به بيمارى جذام پست تر است.
چنين تشبيهاتى، بى اعتنايى على (عليه السلام) را به دنيا نمايانده و نشان مى دهد آنچه كه در نظر ديگران بسيار با اهميت است براى او هيچ ارزشى ندارد.
ضِراربن ضَمْر ضابى از ياران حضرت على (عليه السلام) است. ايشان روزى بر معاويه وارد شد، معاويه از او خواست كه درباره شخصيت على (عليه السلام) صحبت كند. او چنين گفت: «شبى بر او وارد شدم در حالى كه در محراب عبادت ايستاده و مانند مارگزيده، به خود مى پيچيد و مى گفت: يا دنيا يا دنيا اليك عَنّى غُرّى غَيْرى... قد طلقتكِ ثلاثاً لا رجعة فيها»؛ ([٦٢]) اى دنيا، اى دنيا! از من دور شو، ديگران را فريب بده، من تو را سه طلاقه كرده و از تو چشم پوشيده ام و در آن بازگشتى نيست.
اين حديث را سيد رضى نيز در نهج البلاغه نقل كرده است اما قسمتى از خبر طولانى مى باشد كه مورخان آن را در كتب خود ذكر كرده اند. ابن عبد البر آن را در استيعاب نقل مى كند و ابن ابى الحديد تمام خبر را از قول اين كتاب نقل كرده و بعد نوشته وقتى كه توصيف اميرالمؤمنين (عليه السلام) توسط ضرار تمام شد: «فبكى معاوية و قال رحم الله اباحسن كان والله كذالك»؛ ([٦٣]) معاويه شروع به گريه كردن كرد و گفت خدا على (عليه السلام) را رحمت كند به خدا قسم او همين طور بود.
حضرت امير (عليه السلام) خود، زاهد بود و مردم و يارانش را هم بسيار به اين مسأله سفارش مى كرد. كمتر خطبه اى از آن حضرت صادر شده است كه به نوعى از دعوت به زهد و اعراض از دنيا خالى باشد و حتى به اعتقاد ما، اگر كسى كتاب نهج البلاغه را كتاب زهد بخواند مرتكب اشتباه نشده است.
از امتيازات يك رهبر و حاكم جامعه اين است كه همانند توده هاى مردم داراى زندگى ساده و بى آلايش باشد، تا فقر فقيران آنان را دلگير و غمگين نكند و ثروت اغنيا آنها را به غرور و نخوت نكشاند. تنها به وسيله ساده زيستى حاكم است كه طبقه حاكم به توده مردم نزديك مى شود؛ چرا كه تشريفات زايد و زندگى اشرافى رفته رفته قلوب مردم را از حاكم جدا و به شدت متزلزل مى كند. على (عليه السلام) همچنان كه اسوه عموم مردم در زهد و پارسايى است مقتداى حاكمان در ساده زيستى و تواضع نيز محسوب مى شود.
آن حضرت در اين باره مى فرمايند: «ءَاَقْنَعُ من نفسى بِاَنْ يقال هذا اميرالمؤمنين و لااُشارِكُهُم فى مكارِهِ الدهر او اَكوُنَ اسوة لهم فى جُشُوبَة العيش»؛ ([٦٤]) آيا تنها به اين كه به من اميرمؤمنان بگويند، قناعت ورزم و در سختى هاى روزگار با آنان شريك نبوده و يا در تلخ كامى ها اسوه آنها نباشم؟
و يا مى فرمايند: «اَلا و انّ امامكم قد اكتفى من دنياه بطِمْرَيةِ و من طُعْمِهِ بِقُرصَيْةِ»؛ ([٦٥]) بدانيد كه رهبر و پيشواى شما از تمام دنيايش به دو جامه كهنه و از خوراكش به دو قرص نان بسنده كرده است.
هنگامى كه حضرت على (عليه السلام) به مقام خلافت رسيد از مقام خود براى جمع كردن ثروت و ذخيره نمودن مال سوء استفاده نكرد. ايشان در اين خصوص مى فرمايند: «فَوَالله ما كنزتُ من دنياكم تِبْراً و لا ادخرتُ من غنائمها وَفْراً و لا اَعْدَدْتُ لِبالى ثوبى طِمْرا»؛ ([٦٦]) به خدا قسم از دنياى شما طلايى نيندوخته، و از غنايم آن مالى ذخيره نكرده ام و با جامه مندرسى كه در بردارم جامه كهنه ديگرى فراهم نياورده ام.
و باز مى فرمايند: «لو شئتُ لاََ هْديتُ الطريق الى مُصَفّى هذالعسل وَ لُبابِ هذا القَمْح و نَسائِجِ هذاالقَزِ و لكن هيهات ان يَغْلِبنى هواى....»؛ ([٦٧]) اگر بخواهم مى توانم بهترين عسل و مغز اين نان گندم و بافته هاى اين جامه حرير را داشته باشم ولى چه دور است كه هوا و هوس بر من غالب شود و مرا به آن وادى بكشاند.
آن حضرت در عبارت ديگرى سر اين كار خويش را بيان مى كند: «ان الله تعالى فرض على ائمة العدل (الحق) ان يُقدِروا انفسهم بِضَعَفَةِ الناس كَيْلا يَتَبيغُ بالفقير فقره»؛ ([٦٨]) خداوند تبارك و تعالى بر رهبران جامعه اسلامى كه پيشوايان حق اند واجب كرده كه خود را با مردمان تنگدست و فقير يكسان كنند تا تنگدستى و فقر، بر پابرهنگان جامعه فشار نياورد و باعث طغيان آنها نشود.
٢٠ . راستى و درستى
حضرت امير (عليه السلام) در تمام دوره عمر شريف و مبارك خود، جز راست بر زبان جارى نكرد و هرگز دروغى نگفت. او آن چه حق بود بر زبان جارى كرد و آن چه را گفت با عمل و رفتارش تصديق كرد.
آن حضرت در خطبه ١٦ نهج البلاغه در مورد حق گويى خود چنين مى فرمايند: «واللهِ ما كَتَمْتُ وَشْمَةً و لا كَذَبْتُ كِذْبةً»؛ ([٦٩]) به خدا هيچ سخن حقى را پنهان نكردم و آنچه را بايد بگويم، گفتم و هرگز دروغ نگفته ام. و نيز مى فرمايد: «... فلا اكون اول من كذب عليه»؛ ([٧٠]) من كسى نيستم كه بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله) دروغ ببندم.
٢١. يقين
از برجسته ترين صفات يك مؤمن و اخلاق نكوى او يقين است؛ يقين به خدا، پيامبر (صلى الله عليه وآله) ، معاد و اسلام. بسيار كم هستند افرادى كه به اين مقام از كمال رسيده باشند. در اخبار و روايات ما از اين صفت تمجيد زيادى شده است.
اهل يقين بودن، از صفات برجسته على (عليه السلام) است. خود آن حضرت در اين باره مى فرمايند: «و انّى لعلى يقين من ربى و غير شبهة من دينى»؛ ([٧١]) من به وجود پروردگارم يقين دارم و در دين خود هيچ شك و شبهه اى ندارم.
و نيز مى فرمايند: «وَ اِنى لَعَلى بيّنة من ربى و منهاج من نبيّى و انى لَعَلى الطريقِ الواضِحِ...»؛ ([٧٢]) من از جانب پروردگارم حجت دارم و به دستور پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) در راه مستقيم سير مى كنم. من در راه روشن و شاهراه هدايت قرار دارم.
همچنين مى فرمايند: «انا عليه لعلى بصيرة من نفسى و يقين من ربى»؛ ([٧٣]) من به كار خود بصير و آگاهم و به پروردگار خويش يقين دارم.
شايد در اين عبارت حضرت اشاره مى كند كه مخالفان ايشان اعتقادى به خدا و رسالت پيامبر (صلى الله عليه وآله) ندارند و آن حضرت ذره اى در حقانيت خود و باطل بودن دشمنانش شك نمى كند.
٢٢. دورى از تملق و چاپلوسى
در اين باره آن حضرت مى فرمايد: «فَلا تُكَلِّمُونى بما تَكَلَّمُ بِهِ الجَبابَرةُ و لا تَتَحَفَّظُوا منّى بما يتحفّظُ به عند اهل البادِرَة و لا تُخالِطوُنى بِالْمُصانَعَةِ»؛ ([٧٤]) با من سخنانى كه با گردنكشان و زورگويان ـ براى خوش آمد ـ آنها گفته مى شود، نگوييد و آن چه را از مردم خشمگين ـ بر اثر خشم و غضب كردن آنها ـ پنهان مى نماييد از من پنهان ننماييد و با چاپولسى با من برخورد نكنيد.
اين سخنان را امام (عليه السلام) ، زمانى ايراد فرمودند كه يكى از اصحاب ايشان، آن حضرت را مدح و ثنا گفتند.
٢٣. ربانى بودن
انسان الهى و ربانى به كسى گفته مى شود كه در اخلاق و رفتار متخلق به اخلاق الهى بوده و به تعبير ديگر خداگونه باشد؛ چنان كه در اخبار و روايات از عالم ربانى به عارف بالله تفسير شده است. على (عليه السلام) با اشاره به اين مقام خويش مى فرمايند: «فَاسْتَمِعُوا مِن ربّانيّكُمْ وَ اَحْضِروُهُ قلوبكم»؛ ([٧٥]) از عالم ربانى خودتان ـ مقصود خود آن حضرت ـ پند و اندرز را بشنويد و دل هاى خويش را براى قبول موعظه او حاضر كنيد.
٢٤ . شجاعت و غيرت
شجاعت و دلاورى از خصوصيات انسان هاى بزرگ است. شجاع هميشه در نظرها و قلب ها عزيز بوده و احترام دارد. شجاعت آن گاه كه در راه خدا و دفاع از ارزش هاى ناب اسلام و دفاع از كشور اسلامى و جان، مال، عرض و ناموس اعمال شود، ارزشى فزاينده تر مى يابد. مولاى موحدان على (عليه السلام) در اين عرصه، در صدر شجاعان و قهرمانان عالم قرار دارد و اين از مسلمات تاريخ است ولى بايد ببينيم كه آن حضرت در اين زمينه، درباره خود چه فرموده اند.
ايشان در نامه اى مى فرمايند: «لا يَزيدُنى كثرةُ الناسِ حَوْلى عِزَّةً وَ لا تَفَرّقُهُم عَنّى وَحْشة»؛ ([٧٦]) انبوه جمعيت بر گرد من، بر عزت من نمى افزايد و پراكنده شدن آنان نيز موجب ترس و وحشت من نمى گردد؛ خواه كسى مرا يارى كند يا يارى نكند، ـ در مقابل دشمن ـ دين مى ايستم.
باز مى فرمايند: «وَاللهِ لو تَظاهَرتِ العرب عَلى قِتالى لَما وَلَّيْتُ عنها»؛ ([٧٧]) سوگند به خدا اگر تمام عرب در جنگى عليه من بسيج شوند من پشت به آنها نخواهم كرد و مقاومت خواهم نمود.
و در جايى ديگر مى فرمايند: «اِنّى وَاللهِ لَو لَقَيْتهُم واحداً وَ هُمْ طِلاعُ الاَرْضِ كلِها ما بالَيْتُ وَ لا اسْتَوْحَشْتُ»؛ ([٧٨]) به خدا سوگند اگر من تنها با ايشان ـ معاويه و لشكر او ـ روبرو شوم و آنها از زيادى و انبوهى، روى زمين را پر كرده باشند باك نداشته و نمى هراسم.
يكى از خطبه هايى كه حضرت در اواخر عمر شريف خود ايراد كرده اند خطبه معروف جهاديه است. ايشان در اين خطبه اصحابشان را به دليل كسالت و سستى در جنگ با معاويه سرزنش مى كنند و مى فرمايند: «و أَفْسَدْتُمْ على رَأْيى بالعصيان والخذلان. حَتى قالتْ قُرَيشُ اِنّ ابن ابيطالب رجل شُجاعٌ و لكن لا عِلْمَ لَهُ بالحرب ... لقد نَهضْتُ فيها و ما بَلَغْتُ العشرينَ، و ها أناذا قد ذَرَّفت على الستين و لكن لا رأى لمن لا يطاع»؛ ([٧٩]) آن قدر مرا نافرمانى كرديد و به گفته هاى من گوش نداديد تا اين كه قريش گفتند پسر ابوطالب مرد شجاعى است ولى علم جنگ ندارد،... به يقين هنوز من به سن بيست سالگى نرسيده بودم كه آماده جنگ گرديدم، در حالى كه هم اكنون زياده از شصت سال از عمرم مى گذرد. هميشه رأى و نظر من در جنگ ها صايب بود ولكن كسى كه فرمانش را نبرند رأى و تدبير ندارد.
شجاعت امام (عليه السلام) در جنگ ها به قدرى در ذهن ها جا گرفته بود كه هيبت، عظمت و شجاعت حضرت، لرزه بر اندام شجاعان عرب مى انداخت و قلب هاى آنان را سست مى كرد؛ چنان كه كسى جرأت نداشت در جنگ با امام (عليه السلام) روبرو شود. لذا وقتى از آن حضرت سؤال كردند: «باىّ شىء غَلَبْتَ الاَقْرانَ فقال (عليه السلام) ما لقيتُ رجلاً الا اَعانَنى على نفسه»؛ ([٨٠]) اى على (عليه السلام) ، با چه چيز در جنگ ها بر دليران پيروز شدى؟ آن حضرت فرمود: با هيچ كس ـ در جنگ ـ برخورد نكردم مگر اين كه او مرا بر كشتن خود يارى كرد.
سيد رضى مى فرمايد: «يؤمى بذالك الى تمكن هيبته فى القلوب»؛ ([٨١]) حضرت با اين جمله به جاى گرفتن هيبت، عظمت و شجاعت خود در دل ها اشاره مى كند.
٢٥. صبر و شكيبايى
صبر واستقامت از خصوصيات بارز انسان هاى موفق و تاريخ ساز است. كليد همه پيشرفت ها و تكامل ها در تمام ميدان ها و ابعاد معنوى و مادى، صبر و استقامت است؛ صبر در تحمل مشكلات و دست از هدف بر نداشتن و پشتكار در انجام هر كار.
على بن ابيطالب (عليه السلام) را مى توان از بزرگترين شكيبايان عالم دانست چرا كه شرايط و موقعيت ايشان به گونه اى است كه از ايشان فردى صبور و شكيبا ساخته است.
در اين خصوص خود حضرت مى فرمايند: «وَ طَفِقْتُ اَرْتبى بين أن أَصوُلُ بِيَد جَذاءَ أَوْاَ صْبرَ على طَخْيَة عَمْياءَ... فرايتُ ان الصبرَ على هاتا أَحْجى فَصَبَرْتُ وَ فِى الْعَيْنِ قَذًى و فى الْحَلْقِ شَجى»؛ ([٨٢]) در وضعيتى كه حق مسلم و مشروع من ضايع گشت و به يغما رفت، خود را در سر دو راهى عجيبى ديدم كه دست به شمشير ببرم يا اين كه سكوت كنم و صبر پيشه سازم. بعد از انديشه بسيار، ديدم صبر بهتر است و لذا صبر كردم در حالى كه خار در چشم و استخوان در گلو بودم.
بر هر عاقلى آشكار است كه چنين حالى، سخت ترين حالتى است كه ممكن است براى كسى پيش آيد و بدين جهت است كه مى گوييم على (عليه السلام) بزرگترين امام صابر و صبور بزرگ تاريخ است.
در خطبه ديگرى حضرت نظير همان مطلب را بيان مى كند: «فَنَظَرْتُ فاذا ليس لى رافِدٌ وَ لاذابٌ وَ لا مُساعِدٌ الاّ اَهْلَ بيتى ... فَاَغْضَيْتُ عَلَى القذى و جَرِعْتُ على الشجا وَ صَبَرْتُ مِنْ كَظْم الغيظِ عَلى اَمْر مِنَ الْعَلْقَمِ»؛ ([٨٣]) سپس نگريستم، آنگاه غير از اهل بيت خود ـ بنى هاشم ـ ياورى نيافتم. راضى نشدم آنها كشته شوند و... چشمى كه خاشاك در آن رفته بود به هم نهادم و با اين كه استخوان گلويم را گرفته بود آشاميدم و بر گرفتگى راه نفس از بسيارى غم و اندوه، شكيبايى نمودم.
حضرت امير (عليه السلام) موقع شورش طلحه و زبير عليه نظام مقدس علوى مى فرمايند: «وَ سَاَصْبِرُ ما لَم اَخَفْ جماعتكم»؛ ([٨٤]) من در برابر توطئه و شورش آنان، تا جايى كه امنيت و نظم جامعه اسلامى از بين نرود صبر مى كنم.
صبر على (عليه السلام) در اين خصوص، انتخاب احسن بوده و اين خصوصيت بارز او، مى تواند يكى از دلايل انتخاب وى از سوى پيامبر (صلى الله عليه وآله) باشد؛ زيرا اگر در اين مورد، از طرف پيامبر (صلى الله عليه وآله) چنين تعيينى صورت نگرفته بود، تأكيد بر لفظ «من صبر مى كنم» نشانگر خصايصى مى شد كه به شهادت همه مسلمانان در آن حضرت نبوده است؛ چراكه اين امر يا نشانه ناآگاهى و عدم اطلاع آن حضرت از دستور اسلام در خصوص اعتبار بى چون و چراى بيعت است و اين كه با انتخاب، خليفه مشروعيت پيدا مى كند گر چه ديگران از او افضل باشند و هيچ چيز ديگرى در اين امر دخالت ندارد يا اين كه با فرض آگاهى از اين مطلب حب رياست و مقام نمى گذاشته تا با تمام وجود تسليم حق شده و از روى رضا، حكومت خلفا را بپذيرد؛ نه آن كه از روى صبر و با سختى به آن تن دهد.
اين دو مورد به شهادت تاريخ و محققان با شخصيت على (عليه السلام) مطابقت نداشته و تأكيد آن حضرت بر صبر كردن تصريحى بر حق مسلم ايشان در به دست آوردن منصب جانشينى پيامبر (صلى الله عليه وآله) است.
٢٦. عشق به مرگ و شهادت
از بارزترين خصوصيات امام عارفان، على بن ابيطالب (عليه السلام) ، عشق و علاقه شديد آن حضرت به مرگ و بويژه شهادت است. مقام شهادت از رفيع ترين مقاماتى است كه اهل معرفت، آن را فوز عظيم و وسيله نظر به وجه الله كه غايت آمال عارفان است، مى دانند. در اين خصوص آن حضرت مى فرمايند: «والله لابن ابيطالب آنَسُ بالموت من الطفل بِثَدْىِ اُمِهِ»؛ ([٨٥]) به خدا سوگند انس و علاقه پسر ابوطالب به مرگ بيشتر از انس و علاقه بچه به پستان مادر است.
تأمل در اين سخن و تشبيه شدت علاقه آن حضرت به علاقه كودك به پستان مادر نهايت دلبستگى ايشان را به شهادت نشان مى دهد.
در جاى ديگرى حضرت امير (عليه السلام) مى فرمايند: «ان اكرم الموت القتل! والذى نفس ابن ابيطالب بيده لاَِلْفُ ضَرْبة بالسيفِ اَهْوَنُ عَلَىَّ مِنْ مَيِتة عَلى الفِراشِ فى غَيْرِ طاعَةِ الله»؛ ([٨٦]) بهترين و ارزشمندترين نوع مرگ، كشته شدن در راه خداست، سوگند به آن كسى كه جان على (عليه السلام) در دست قدرت اوست، هزار ضربت شمشير بر من آسان تر از جان دادن در بسترى است كه در غير طاعت خدا باشد.
باز مى فرمايند: «وَاللهِ لَوْلا رَجائى الشَهادَةَ عند لقائى الْعَدُوَ لَوْ قَدْ حُمَّ لى لِقاءُهُ، لَقَرَّبْتُ رِكابى ثُمَ شَخَصْتُ عنكم»؛ ([٨٧]) به خدا سوگند اگر هنگام ملاقات دشمن به شهادت اميد نداشته باشم چنان چه مقدر باشد، هر آينه بر مركب خود سوار شده از شما دورى مى نمودم.
و در جاى ديگر مى فرمايند: «فقال يا على، اِنَّ امتى سَيفتنونَ من بعدى فقلت: يا رسول الله، اَوَ لَيْسَ قد قُلْتَ لى يَوْم اُحُد حيثُ اِسْتُشْهِدَ مَنْ اسْتُشْهِدَ من المسلمين و حَيزَتْ عنّى الشهادةُ فَشَقَّ علىَّ ذالك فقلتَ لى: أَبْشِرْ فان الشهادة من ورائك؟ فقال لى انَ ذالك لَكَذالكَ، فكيف صَبْرُكَ اِذَنْ؟ فقلتُ يا رسول الله ليس هذا من مواطن الصبر و لكن من مواطن البُشْرى والشكر»؛ ([٨٨]) رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) فرمودند: يا على (عليه السلام) به زودى پس از من، امتم به فتنه و تباهكارى گرفتار خواهند شد. پس گفتم: اى رسول الله (صلى الله عليه وآله) آيا نبود كه در روز احد آن جا كه عده اى از مسلمانان به درجه شهادت نايل آمدند، كشته شدن در راه خدا از من باز داشته شد و كشته نشدنم و ـ زندگى ـ بر من دشوار گرديد و غمگين بودم، به من فرمودى مژده باد ترا كه بعد از اين كشته خواهى شد؟ پس به من فرمود: آنچه بيان كردى درست است. هنگام شهادت شكيبايى تو چگونه خواهد بود؟ گفتم: اى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) اين كار صبر نمى خواهد بلكه جاى مژده و سپاسگزارى دارد.
يعنى كشته شدن در راه خدا براى من بزرگ ترين نعمت و بخشش الهى است.
در جاى ديگر نيز مى فرمايند: «و اِنى اِلى لقاءِالله لَمُشْتاقٌ»؛ ([٨٩]) من به ملاقات خدا مشتاق هستم.
اين منطق و نگاه على (عليه السلام) به مسأله مرگ و شهادت است. و در نهايت هم آن حضرت (عليه السلام) به اين آرزوى ديرين خود رسيد و در محراب عبادت و مسجد كوفه به دست يكى از خوارج شهادت نصيب او گرديد.
٢٧ . عمل پيش از گفتن
يكى از مسايل مهم در باب ديندارى، عمل صالح است. عمل نتيجه علم است و علم بى عمل مثل درخت بى ثمر است. قرآن كريم مى فرمايد: (يا ايهاالذين آمنوا لم تقولون ما لا تفعلون كبر مقتاً عندالله ان تقولوا ما لا تفعلون) ؛ ([٩٠]) چرا به حرف هايى كه مى زنيد عمل نمى كنيد اين كه سخنى بگوييد و بدان عمل نكنيد، دشمنى خداوند به آن بزرگ است.
ادعاى بى عمل در آيات ديگرى و روايات زيادى از اهل بيت عصمت نهى شده است. در اين ميدان حضرت على (عليه السلام) الگويى ستودنى است كه به آن چه مى فرمود عمل مى كرد. ايشان در يكى از خطبه هاى نهج البلاغه مى فرمايند: «يا ايهاالناس اِنّى وَاللهِ ما اَحَثُّكُمْ على طاعه اَلاّ وَاَسْبقكم اليها، و لا اَنْهاكُمْ عن معصية الا وَاَتَناهى قبلكم عنها»؛ ([٩١]) من شما را بر طاعت و كار خيرى تشويق و ترغيب نمى كنم مگر اين كه خودم به آن پيشى مى گيريم و شما را از معصيتى باز نمى دارم مگر اين كه قبل از شما خودم از آن عمل باز مى ايستم.
و باز در خطبه ديگرى مى فرمايند: «لعن الله الآمرين بالمعروف التاركين له والناهين عن المنكر العاملين به»؛ ([٩٢]) خدا لعنت كند كسانى كه ديگران را به معروف و كارهاى خوب دعوت مى كنند ولى خود آن را به جا نمى آورند و كسانى كه از كارهاى زشت مردم را باز مى دارند ولى خودشان آن را انجام مى دهند.
و نيز مى فرمايند: «قد اَرْعَدوُا و اَبْرَقُوا و مع هذين الامرين اَلْفَشَلُ و لَسْنانُرْعِدُ حتى نُوقِعَ وَ لا نُسيلُ حتى نُمْطِرَ»؛ ([٩٣]) طلحه و زبير مانند رعد صدا كردند و ترسانيدند و مثل برق درخشيدند و از جا بر آمدند؛ با اين جوش و خروش، در آخر كار ناتوان بودند ولى ما صدا نمى كنيم و نمى ترسانيم تا موقع عمل ـ گفتار ما همراه با عمل است ـ و تا نباريم سيل جارى نمى كنيم.
٢٨ . حراست از مصالح اسلام و مسلمانان
شايد براى برخى كه با نهج البلاغه آشنايى كامل ندارند، عبارت بنيانگذار وحدت براى امام على باور نكردنى باشد اما با نگرشى به اين كتاب، اين حقيقت به روشنى آشكار مى شود.
امام على (عليه السلام) گاهى به حق غصب شده خويش نظر مى كند اما زمانى كه مصالح اسلام و جامعه اسلامى به ميان مى آيد به وحدت دعوت مى كند. آن حضرت خطاب به ابوموسى اشعرى مى فرمايد: «وليس رَجلٌ، فَاعْلَمْ، اَحْرَصَ على جماعةِ امة محمد (صلى الله عليه وآله) و اَلْفَتِها مِنّى اِبْتَغى بذالكَ حُسْن الثواب و كَرَمَ المَآبِ»؛ ([٩٤]) بدان كه هيچ مردى علاقه مندتر و حريص تر از من به اتحاد و الفت امت محمد (صلى الله عليه وآله) نيست و در اين كار ثواب نيكو و بازگشت نيك را طلب مى كنم.
و يا مى فرمايند: «وَالله لاَُسْلِمَنَّ ما سَلِمَتْ امورُ المسلمين و لم يكن جَوْرٌ اِلاّ عَلىَّ خاصة»؛ ([٩٥]) مادامى كه امور مسلمانان منظم بوده و فتنه و فسادى نباشد و مادامى كه فقط بر من ظلم روا شود نه بر ديگران ـ براى حفظ وحدت جامعه ـ خلافت را در دست ديگران رها مى كنم.
وقتى كه يك نفر يهودى به مسلمانان طعنه مى زند كه هنوز پيامبرشان را دفن نكرده دچار اختلاف شدند امام (عليه السلام) در پاسخ فرمود: «انما اِخْتَلَفْنا عنه لا فيه و لكنكم ما جَفَّتْ اَرْجُلُكُمْ مِنَ البَحْرِ حتى قُلْتُم لِنَبيِّكُمْ اِجْعَلْ لنا الهاً كمالهم آلهة»؛ ([٩٦]) اختلاف ما درباره جانشين او بود نه خود او، ولى شما يهوديان هنوز پاهايتان بعد از غرق شدن فرعون و نجات بنى اسراييل از رود نيل ـ از آب دريا ـ خشك نشده بود كه به پيامبران گفتيد اين بت پرستان خدايانى دارند براى ما خدايى قرار بده.
٢٩ . نابودكننده فتنه ها
آن حضرت در خطبه ٩٣ مى فرمايد: «... اَمَّا بَعْدَ حَمْدِاللهِ وَ الثَّناءِ عَلَيْهِ اَيُّهَا النّاسُ فَاِنّى فَقَأتُ عَيْنَ الْفِتْنَةِ وَ لَمْ يَكُنْ لَيَجْتَرِىء عَلَيْها اَحَدٌ غَيْرى بَعْدَ اَنْ ماجَ غَيْهَبُها وَ اشْتَدَّ كَلَبُها. فَاسَأَلُونى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُونى فَوَ الَّذى نَفْسى بَيَدِهِ لا تَسْأَلُونى عَنْ شَىْء فيما بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ السّاعَةِ وَ لا عَنْ فِئَة تَهْدى مِئَةً وَ تُضِلُّ مِئَةً اِلاّ انْبَأتُكُمْ بِناعِقِها وَ قائِدِها وَ سائِقها وَ مُناخِ رِكابِها وَ مَحطِّ رِحالِها وَ مَنْ يَقْتُلُ مِنْ اَهْلِها قَتْلاً وَ مَنْ يَمُوتُ مِنْهُمْ مَوْتاً وَ لَوْ فَقَدْ تُمُونى وَ نَزَلَتْ بِكُمْ كَرائِهُ الاُْمُورِ وَ حَوازِبُ الْخُطُوبِ، لاََطْرَقَ كَثيرٌ مِنَ السّائِلينَ وَ فَشِلَ كَثيرٌ مِنَ الْمَسْؤُولين... نَحْنُ اَهْلَ الْبَيْتِ مِنْها بِمَنْجاة...»؛ پس از حمد و ستايش پروردگار، اى مردم! من بودم كه چشم فتنه را كندم و جز من هيچ كس جرأت چنين كارى را نداشت؛ آن گاه كه امواج سياهى ها بالا گرفت و به آخرين درجه شدت خود رسيد. پس از من بپرسيد پيش از آن كه مرا نيابيد. سوگند به خدايى كه جانم در دست اوست، نمى پرسيد از چيزى كه ميان شما تا روز قيامت مى گذرد و نه از گروهى كه صد نفر را هدايت يا گمراه مى سازد، جز آن كه شما را آگاه مى سازم و پاسخ مى دهم، و از آن كه مردم را بدان مى خواند و آن كه رهبريشان مى كند و آن كه آنان را مى راند و آن جا كه فرود مى آيند و آن جا كه بارگشايند و آن كه از آنها كشته شود و آن كه بميرد، خبر مى دهم. آن روز كه مرا از دست داديد و نگرانى ها و مشكلات بر شما باريدن گرفت، بسيارى از پرسش كنندگان به حيرت فرو رفته مى گويند: سرانجام چه خواهد شد؟ كه گروه بسيارى از پرسش كنندگان از پاسخ دادن فرو مانند... ما اهل بيت پيامبر (صلى الله عليه وآله) از آن فتنه ها در امانيم... .
پاسخ به دو شبهه
در پايان لازم است به دو شبهه در مورد امام على نيز اشاره شود.
الف) گاهى گفته مى شود حضرت در فرازى از خطبه ٢١٦ از خود نفى اشتباه نفرموده است و اين سخن با عقيده به عصمت آن حضرت ناسازگار است؟ پاسخ اين است كه ما با دلايل محكم بر اين اعتقاديم كه معصومان (عليهم السلام) از هر خطا و گناهى پاك و مصون اند و هر كارى را كه انجام مى دهند طبق دستور خداوند متعال است و به شهادت تاريخ، هر دستورى كه على (عليه السلام) در موارد گوناگون داده و از هر كارى كه نهى كرده، درست و بجا بوده است؛ مانند قضيه حكمين، نهروان و صدها مورد ديگر. در عين حال امام (عليه السلام) مشتاقانه مردم را به مشورت دعوت مى كند چنان كه مى فرمود: «فاعينونى بمُناصَحَة خَلية من الغِش، سَليمة من الريب»؛ ([٩٧]) مرا به اندرز دادن و خيرخواهى، كه خالى از نادرستى و سالم از ريب و شك باشد، يارى دهيد.
در مورد ديگر مى فرمايند: «فلا تكُفُوا عن مقالة بحق او مشورة بعَدْل انى لست فى نفسى بفوقِ اَنْ اَخْطِىءَ»؛ ([٩٨]) با من بى پروا و بدون ترس، حق را بگوييد و آن چه را حق و درست مى دانيد ابراز كنيد و از مشورت به عدل خوددارى نكنيد. من پيش خودم اين چنين نيستم كه اشتباه نكنم.
روشن است كه معناى اين جمله آن نيست كه امام على (عليه السلام) اشتباه مى كند بلكه مقصود حضرت اين است كه من اين چنين نيستم كه در ذات خودم اشتباه نكنم، بلكه من هم انسان هستم و از لوازم بشر بودن يكى اين است كه او همواره امكان و زمينه خطا و گناه كردن دارد؛ البته جز كسانى كه مورد عنايت خاصه الهى قرار گرفته اند و يكى از كسانى كه مورد توجه و عنايت و لطف الهى قرار گرفته امام على (عليه السلام) مى باشد. چنان كه قرآن كريم درباره حضرت يوسف مى گويد: (و ما أبرىءُ نفسى انّ النفس لأمارّة بالسوء الاّ ما رحم ربّى) ؛ ([٩٩]) من خودم را از عيب و تقصير پاك نمى كنم چرا كه نفس انسان همواره او را به خطا و لغزش وامى دارد؛ جز كسانى كه مورد رحمت ويژه پروردگار قرار گيرند. و شكى نيست كه يكى از كسانى كه در مراحل سخت زندگى مورد رحمت ويژه الهى قرار گرفت يوسف (عليه السلام) بود. قرآن مى فرمايد: (لو لا أن أرىء برهان ربه كذلك ينصرف عنهُ السُّوءَ و الفَحْشاء انّه من عبادنا المُخْلِصين) ؛ ([١٠٠]) اگر برهان و لطف خاص الهى نگهبان يوسف نبود به طور حتم به گناه آلوده مى شد، ولى ما او را از عمل زشت بازداشتيم، چرا كه او از بندگان پاك و معصوم است.
از ذيل آيه شريف چنين به دست مى آيد كه اگر بنده اى به مقام مُخلَصيت، صفا و پاكى برسد از ارتكاب خطا و لغزش مصون خواهد بود و يكى از كسانى كه لطف الهى و عنايت ويژه خدا شامل حال او شده است، امام على (عليه السلام) مى باشد؛ چرا كه بدون ترديد امام على (عليه السلام) بارزترين مصداق مقام مخلصيت است. پس اگر امام (عليه السلام) خود را مبراى از اشتباه نمى داند براى اين است كه مانند حضرت يوسف مى فرمايد كه (و ما أبرؤ نفسى...) و به اين باور دارد كه نفس همواره به بدى فرمان مى دهد مگر آن كه مورد رحمت قرار گيرد.
آن حضرت در جاى ديگر مى فرمايند: «ولا تظنوا بى اِسْتِثْقالا فى حق قيل لى، و لا التماسَ اِعْظام لنفسى»؛ ([١٠١]) درباره من گمان نكنيد كه اگر سخنِ حقى به من گفته شود، بر من دشوار آيد و يا اين كه در مقام بزرگ نمايى و كبرورزى برآيم. اين سخن على (عليه السلام) در راستاى دعوت به شور و مشورت است اما چند نكته ديگر را نيز مى توان از آن بهره گرفت:
١. حضرت مى دانست كه بويژه در آينده درباره اش غلوّ خواهند كرد، همچنان كه خود فرمود: «هلك فىَّ رجلان مُحبٌّ غال و مبغضٌ قال»؛ ([١٠٢]) نسبت به من دو فرقه گمراه شدند يكى آنان كه به دشمنى با من برخاستند و ديگرى كسانى كه درباره من زياده روى كرده و نسبت خدايى به من دادند. اين كار نوعى مبارزه با اين عقيده است؛
٢. آن حضرت مى خواست تا بدين وسيله سنتى را پايدار سازد كه حاكمان امت، خود را از نظارت و خيرخواهى بى نياز ندانند و با اين كار از استكبار، خودخواهى و خودكامگى آنان پيشگيرى شود؛
٣. على (عليه السلام) با اين وسيله درس بزرگى به اصحاب و پيروان خويش آموخت كه هميشه و در هر موقعيت و مرتبه اى كه هستند از بازيابى و اصلاح معايب خويش غافل نباشند؛
٤. بى شك رواج روحيه مشورت در جامعه راهى براى رشد آن و ورود و حضور صاحبان انديشه در صحنه هاى مختلف اجتماعى و سياسى و نيز مراقبت بيشتر حاكمان از عملكرد خويش است.
ب) وقتى قلمى به دست گرفته مى شود كه درباره ابرمرد بزرگِ همه قرون و اعصار، شخصيت برجسته تاريخ، بزرگترين حاكم عادل تاريخ بشرى يعنى حضرت اميرمؤمنان على (عليه السلام) مطلبى بنويسد احساس خواهد كرد كه به راستى انجام چنين كارى محال است. على انسانى است كه در تمام ابعاد، كمال يافته و در تمام عرصه ها اسوه است. او هر آن چه داشت فداى خدا و دين حق كرد و تا توانست از اسلام و كيان آن دفاع نمود. تمام تلاش او در جهت بهروزى و سربلندى اسلام و اجراى قسط و عدل اسلامى و صلاح و رفاه پابرهنگان و محرومان تاريخ بود.
درباره على (عليه السلام) از آغاز طلوع اسلام يعنى از زمان خود پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) تا زمان ما، هزاران متفكر، نويسنده، مورخ، محقق، شاعر، اديب، محدث، فقيه، سياستمدار، حاكم و عارف شيعه، سنى، يهودى، مسيحى، و معتقدان به ساير مذاهب و مكاتب، از شرق تا غرب عالم چيزها گفته و نوشته اند و هر كسى به تناسب فكر وانديشه و تخصص خود يك جهت و يك بعد از ابعاد گوناگون وجود آن حضرت را بررسى كرده است و كتاب ها، مقاله ها و سخنرانى هاى بسيار زيادى در اين باره نوشته و گفته شده كه از شمار خارج است.
همه اينها عشق سوزان على (عليه السلام) را در سينه داشته اند و به او عشق مىورزيده اند. هر فردى از زاويه انديشه و تفكر خود او را ديده و شناخته است. عارف از ديد عرفان و حكيم و فيلسوف از منظر حكمت، سياستمدار از ديد حكومت و اداره مملكت و زاهد از بعد زهد و ... از اين رو جاى اين پرسش نيست كه چرا امام على (عليه السلام) از خود ستايش فرموده و از ويژگى هاى خود ياد كرده اند چرا كه آنچه حضرت درباره خود فرموده، نه از باب خودستايى و عجب است كه چنين چيزى درباره امامى كه مخلص است، صدق نمى كند. اين امام عارفان هرگز خودى نمى بيند كه بخواهد درباره او سخن بگويد؛ او در ژرفاى فنا غرق است، و آنچه مى گويد تنها از باب يادآورى نعمت هاى پروردگار است كه (اما بنعمة ربك فحدث) ؛ ([١٠٣]) نعمت هاى خدا را كه به تو عنايت كرده ياد كن.
مهم تر اين كه امام، مقتداى ساير مردم است و تا مردم او را نشناسند و به صفات برجسته و ستوده او به درستى واقف نشوند، نمى توانند به او اقتدا كنند و چون بيان روح شخصيت امام جز از زبان خود او يا معصومى مثل او ميسّر نيست، آن حضرت به ناچار، گاهى پرده از روى بخشى از فضايل و كمالات گسترده، ژرف و بى بديل خويش برداشته و نَمى از يَم وجود خود را به بندگان نيازمند الهى و حقيقت طلبان تشنه معرفت، چشانده است.
علت ديگر معرفى آن حضرت توسط خودش بيان تذكرى است براى اصحاب پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) كه آنچه رسول عظيم الشأن درباره على (عليه السلام) فرموده، فراموش نكنند، و فضايل و مناقب او را از ياد نبرند. آن حضرت در جنگ جمل وقتى با زبير ملاقات مى كند به او مى فرمايد: «آيا يادت هست روزى پيامبر (صلى الله عليه وآله) تو را ديد در حالى كه دست در گردن من داشتى آن گاه پيامبر (صلى الله عليه وآله) به تو فرمود: اى زبير آيا على (صلى الله عليه وآله) را دوست دارى؟ تو گفتى چگونه او را دوست نداشته باشم در حالى كه او برادر من و پسردايى من است. پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود تو به زودى به جنگ او خواهى رفت در حالى كه به او ظلم خواهى كرد». زبير گفت انالله و انا اليه راجعون. مرا به ياد چيزى انداختى كه فراموش كرده بودم. از همانجا بود كه زبير تغيير مسير داد و از لشكر عايشه خارج شد و بالاخره نيز به قتل رسيد. ([١٠٤])
--------------------------------------------
پى نوشت ها :
[١]. تاريخ طبرى، حوادث سال ٢٣، قصة الشورى، ج ٣، ص ٢٩٧ و تاريخ يعقوبى، ايام عثمان بن عفان، ج ٢، ص ١٦٢. [٢]. نهج البلاغه، شرح محمد عبده، ص ١٧٨ ـ ١٧٩. [٣]. همان، ص ٣٩٧. [٤]. همان، ص ٤٣٠. [٥]. همان، ص ٨١، خطبه ٣٧ و نهج البلاغه، صبحى صالح، ص ٩٥. [٦]. همان، ص ٢٩١ و شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج ٩، ص ٢٦١. [٧]. نهج البلاغه، صبحى صالح، خ ٣٣، ص ٤٨. [٨]. مستدرك، ج ٣، ص ١٤٠. [٩]. ر.ك: نهج البلاغه، خطبه ٣. [١٠]. همان، خطبه ١٧٣. [١١]. مسند، احمد، ج ٤، ص ٥١. [١٢]. همان، ج ٢، ص ٢٩٢. [١٣]. همان. [١٤]. همان، نامه ٦٢. [١٥]. لازم به يادآورى است كه برخى از ويژگى ها مخصوص على (ع) است، البته بسيارى از آنها ساير اهل بيت (عليهم السلام) را نيز در بر مى گيرد. [١٦]. نهج البلاغه، خطبه ١٩٧. [١٧]. همان، خطبه ٢. [١٨]. تفسير مجمع البيان، ج ٩ ـ ١٠، ص ٥١٩ ـ ٥٢٠، ذيل آيه ١٢ سوره الحاقه. [١٩]. بحارالانوار، ج ٣٩، ص ٦٢ و معانى الاخبار، ص ٧٤. [٢٠]. سوره طه، آيات ٢٩ ـ ٣٠. [٢١]. سوره اعراف، آيه ١٤٢. [٢٢]. سوره نسا، آيه ٤١. [٢٣]. سوره اسرا، آيه ٧١. [٢٤]. مستدرك، حاكم، ج ٣، ص ١٢٤؛ جامع الصغير، ج ٢، ص ١٧٧، شماره ٥٥٩٤ و تاريخ خلفا، ص ١١٦. [٢٥]. تاريخ بغداد، ج ١٤، ص ٣٢١؛ مجمع الزوايد، ج ٧، ص ٢٣٦؛ الكفاية، حافظ كنجى، ص ١٣٥؛ تاريخ دمشق، ج ٤٢، ص ٤٤٩ و الغدير، ج ٣، ص ١٧٦. [٢٦]. نهج البلاغه،
خ ١٢٢، بخش ٧ ـ ٨. [٢٧]. سوره الحاقه، آيه ١٢. [٢٨]. تفسير مجمع البيان، ج ٩ ـ ١٠، ص ٥١٩ ـ ٥٢٠، ذيل آيه ١٢ سوره الحاقه. [٢٩]. نهج البلاغه، نامه ٣٦، بخش ٦. [٣٠]. همان، خطبه ٢٩، بخش ٣. [٣١]. همان، نامه ٤١، بخش ١٢. [٣٢]. همان، خطبه ١٢٦، بخش ١ ـ ٢. [٣٣]. همان، خطبه ١٩٢، بخش ١١٥ ـ ١١٧. [٣٤]. همان،< خطبه 37، بخش 4. [35]. همان، خطبه 57، بخش 2. [36]. همان، خطبه 131، بخش 4 ـ 5. [37]. سوره واقعه، آيه 10 ـ 11. [38]. وسائل الشيعه، ج 15، ص 282، ح 20522. [39]. اصول كافى، كلينى، ج 1، ص 54. [40]. نهج البلاغه، خطبه 10، بخش 1. [41]. اصول كافى، كلينى، ج 1، ص 31. [42]. نهج البلاغه، خطبه 4، بخش 3. [43]. سوره انفال، آيه29. [44]. نهج البلاغه، نامه 62، بخش 8. [45]. همان، خطبه 200، بخش 1. [46]. سوره زمر، آيه 9. [47]. نهج البلاغه، خطبه 5، بخش 3 ـ 4. [48]. همان، خطبه 147، بخش 7. [49]. همان، خطبه 189، بخش 5. [50]. همان، خطبه 175، بخش 3. [51]. همان، خطبه 128، بخش 5 ـ 8. [52]. همان، خطبه 158، بخش 2. [53]. سوره رعد، آيه 43. [54]. سوره يونس، آيه 35. [55]. نهج البلاغه، خطبه 131، بخش 3 ـ 4. [56]. همان، خطبه 205، بخش 3. [57]. همان، خطبه 33، بخش 1 ـ 2. [58]. همان، خطبه 3، بخش 16 ـ 18. [59]. همان، نامه 45، بخش 25 ـ 27. [60]. همان، خطبه 3، بخش 18. [61]. همان، حكمت 236. [62]. همان، حكمت 77، بخش 1. [63]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 17 ـ 18، ص 226. [64]. نهج البلاغه، نامه 45، بخش 13 ـ 14. [65]. همان، نامه 45، بخش 3 ـ 4. [66]. همان، نامه 45، بخش 6. [67]. همان، نامه 45، بخش 11. [68]. همان، خطبه 209، بخش 4. [69]. همان، خطبه 16، بخش 4. [70]. همان، خطبه 37، بخش 4. [71]. همان، خطبه 22، بخش 6. [72]. همان، خطبه 97، بخش 12. [73]. همان، نامه 62، بخش 8. [74]. همان، خطبه 2167 بخش 22. [75]. همان، خطبه 108، بخش 12. [76]. همان، نامه 36، بخش 6. [77]. همان، نامه 45، بخش 18. [78]. همان، نامه 62، بخش 7 ـ 8. [79]. همان، خطبه 27، بخش 14 ـ 16. [80]. همان، حكمت 318. [81]. همان، ذيل حكمت 318. [82]. همان، خطبه 3، بخش 2 ـ 4. [83]. همان، خطبه 217، بخش 3 ـ 4. [84]. همان، خطبه 169، بخش 4. [85]. همان، خطبه 5، بخش 3. [86]. همان، خطبه 123، بخش 3 . [87]. همان، خطبه 119، بخش 4 ـ 5. [88]. همان، خطبه 156، بخش 11 ـ 13. [89]. همان، نامه 62، بخش 8. [90]. سوره صف، آيات 2 ـ 3. [91]. نهج البلاغه، خطبه 175، بخش 6. [92]. همان، خطبه 129، بخش 8. [93]. همان، خطبه 9، بخش 1 . [94]. همان، نامه 78، بخش 3. [95]. همان، خطبه 74، بخش 1. [96]. همان، حكمت 317. [97]. نهج البلاغه، خطبه 118، بخش 1 ـ 2. [98]. همان، خطبه 216، بخش 24. [99]. سوره يوسف، آيه 53. [100]. همان، آيه 24. [101]. نهج البلاغه، خطبه 216، بخش 23. [102]. همان، حكمت 117. [103]. سوره ضحى، آيه 11. [104]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 235.