چهل داستان و چهل حدیث از امام صادق (علیه السلام)

چهل داستان و چهل حدیث از امام صادق (علیه السلام)0%

چهل داستان و چهل حدیث از امام صادق (علیه السلام) نویسنده:
گروه: امام صادق علیه السلام

چهل داستان و چهل حدیث از امام صادق (علیه السلام)

نویسنده: عبد الله صالحی
گروه:

مشاهدات: 6341
دانلود: 2327

توضیحات:

چهل داستان و چهل حدیث از امام صادق (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 40 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 6341 / دانلود: 2327
اندازه اندازه اندازه
چهل داستان و چهل حدیث از امام صادق (علیه السلام)

چهل داستان و چهل حدیث از امام صادق (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

همه چیز طلا و جواهرات می شود

روزی عدّه ای از دوستان و اصحاب خاصّ امام جعفر صادقعليه‌السلام همانند یونس بن ظبیان، مفضّل بن عمر، ابو سلمه سرّاج، حسین بن ابی فاخته و در محضر شریف و مبارک آن حضرت، شرف حضور داشتند.

امامعليه‌السلام در آن جمع فرمود: تمام گنج های زمین و نیز کلید تمام جواهرات درون آن، نزد ما اهل بیت - عصمت و طهارتعليهم‌السلام - می باشد؛ و چنانچه هم اکنون اراده کنم و به یکی از دو پایم بگویم که آنچه از طلا و نقره زیر آن پنهان شده درآورد و آشکار سازد، فورا انجام خواهد داد.

سپس در ادامه فرمایش خود، اظهار داشت: توجّه کنید؛ و آن گاه با پای مبارک خود روی زمین خطّی کشید و زمین شکافته شد و گنجی پُر از طلا و نقره نمایان گردید.

بعد از آن با دست مبارک خود اشاره به گنج کرد و فرمود: ما کراماتی این چنین انجام می دهیم؛ و سپس یکی از آن شمش های طلا را که به اندازه یک وجب بود برداشت و به تمامی افراد حاضر نشان داد و فرمود:

خوب نگاه کنید و دقّت نمائید و چشمان خود را باز دارید که اشتباه نکنید و فردا در شکّ و شبهه قرار نگیرید.

و همگی آن افراد پس از دقّت کامل گفتند: یا ابن رسول اللّه! این ها طلای خالص است؛ و چقدر جالب برق می زند و می درخشد.

پس از آن، حضرت خطاب به افراد کرد و فرمود: اینک درون زمین را نگاه کنید.

و چون درون زمین را نگاه کردند، شمش های فراوانی را از طلا و نقره دیدند؛ و با حالت ناباوری عرضه داشتند: یا ابن رسول اللّه! قربان شما گردیم، آیا واقعا شما چنین قدرت و چنین خزائن گرانبهائی را دارید؛ و حال آن که شیعیان و دوستان شما در فقر و بیچارگی به سر می برند؟

حضرت در پاسخ فرمود: به همین زودی خداوند متعال خزائن دنیا و آخرت را برای ما و شیعیان ما جمع و فراهم می نماید؛ و ما در میان نعمت های وافر بهشتی قرار خواهیم گرفت؛ و آن گاه دشمنان ما به عذاب دردناک الهی مبتلا می گردند.(16) .

مناظره ابوحنیفه و امام صادق

روزی ابو حنیفه - یکی از پیشوایان و رهبران اهل سنّت - به همراه عدّه ای از دوستانش به مجلس امام جعفر صادقعليه‌السلام وارد شد و اظهار داشت:

یابن رسول اللّه! فرزندت، موسی کاظمعليه‌السلام را دیدم که مشغول نماز بود و مردم از جلوی او رفت و آمد می کردند؛ و او آن ها را نهی نمی کرد، با این که رفت و آمدها مانع معنویّت می باشد؟!

امام صادقعليه‌السلام فرزند خود موسی کاظمعليه‌السلام را احضار نمود و فرمود: ابو حنیفه چنین می گوید که در حال نماز بودی و مردم از جلوی تو رفت و آمد می کرده اند و مانع آن ها نمی شدی؟

پاسخ داد: بلی، صحیح است، چون آن کسی که در مقابلش ایستاده بودم و نماز می خواندم، او را از هر کسی نزدیک تر به خود می دانستم، بنابر این افراد را مانع و مزاحم عبادت و ستایش خود در مقابل پروردگار متعال نمی دانستم.

سپس امام جعفر صادقعليه‌السلام فرزند خود را در آغوش گرفت و فرمود: پدر و مادرم فدای تو باد، که نگه دارنده علوم و اسرار الهی و امامت هستی.

بعد از آن خطاب به ابو حنیفه کرد و فرمود: حکم قتل، شدیدتر و مهمتر است، یا حکم زنا؟

ابو حنیفه گفت: قتل شدیدتر است.

امامعليه‌السلام فرمود: اگر چنین است، پس چرا خداوند شهادت بر اثبات قتل را دو نفر لازم دانسته؛ ولی شهادت بر اثبات زنا را چهار نفر قرار داده است؟!

سپس حضرت به دنباله این پرسش فرمود: بنابر این باید توجّه داشت که نمی توان احکام دین را با قیاس استنباط کرد.

و سپس افزود: ای ابوحنیفه! ترک نماز مهمتر است، یا ترک روزه؟

ابو حنیفه گفت: ترک نماز مهمتر است.

حضرت فرمود: اگر چنین است، پس چرا زنان نمازهای دوران حیض و نفاس را نباید قضا کنند؛ ولی روزه ها را باید قضا نمایند، پس احکام دین قابل قیاس نیست.

بعد از آن، فرمود: آیا نسبت به حقوق و معاملات، زن ضعیف تر است، یا مرد؟

ابوحنیفه در پاسخ گفت: زنان ضعیف و ناتوان هستند.

حضرت فرمود: اگر چنین است، پس چرا خداوند متعال سهم مردان را دو برابر سهم زنان قرار داده است، با این که قیاس برخلاف آن می باشد؟!

سپس حضرت افزود: اگر به احکام دین آشنا هستی، آیا غائط و مدفوع انسان کثیف تر است، یا منی؟

ابو حنیفه گفت: غائط کثیف تر از منی می باشد.

حضرت فرمود: اگر چنین است، پس چرا غائط با قدری آب یا سنگ و کلوخ پاک می گردد؛ ولی منی بدون آب و غسل، تطهیر نمی شود، آیا این حکم با قیاس سازش دارد؟!

پس از آن ابوحنیفه تقاضا کرد: یا ابن رسول اللّه! فدایت گردم، حدیثی برای ما بیان فرما، که مورد استفاده قرار دهیم؟

امام صادقعليه‌السلام فرمود: پدرم از پدرانش، و ایشان از حضرت امیرالمؤمنین علیعليه‌السلام روایت کرده اند، که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خداوند متعال میثاق و طینت اهل بیت رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از اعلی علیین آفریده است.

و طینت و سرشت شیعیان و دوستان ما را از خمیر مایه و طینت ما خلق نمود و چنانچه تمام خلایق جمع شوند، که تغییری در آن به وجود آورند هرگز نخواهند توانست.

بعد از آن که امام صادقعليه‌السلام چنین سخنی را بیان فرمود ابو حنیفه گریان شد؛ و با دوستانش که همراه وی بودند برخاستند و از مجلس خارج گشتند(17) .

کشتی در دریای شیرین و سفید

ابو جعفر طبری به نقل از داود رقّی حکایت کند:

روزی وارد شهر مدینه شدم و منزل امام جعفر صادقعليه‌السلام رفتم به حضرتش سلام کرده و با حالت گریه نشستم، حضرت فرمود: چرا گریان هستی؟

عرض کردم: ای پسر رسول خدا! عدّه ای به ما زخم زبان می زنند و می گویند: شما شیعه ها هیچ برتری بر ما ندارید و با دیگران یکسان می باشید.

حضرت فرمود: آن ها از رحمت خدا محروم هستند و دروغ گو می باشند.

سپس امامعليه‌السلام از جای خود برخاست و پای مبارک خود را بر زمین سائید و اظهار نمود: به قدرت و اذن خداوند تبارک و تعالی ایجاد شو، پس ناگهان یک کشتی قرمز رنگ نمایان گردید؛ و در وسط آن درّی سفید رنگ و بر بالای کشتی پرچمی سبز وجود داشت که روی آن نوشته بود:

«لا إله إلاّ اللّه، محمد رسول اللّه، علی ولیّ اللّه، یقتل القائم الاعدأ، و یبعث المؤمنون، ینصره اللّه» یعنی؛ نیست خدائی جز خدای یکتا، محمد رسول خدا، علی ولی خداست، قائم آل محمدعليهم‌السلام دشمنان را هلاک و نابود می گرداند و خداوند او را به وسیله ملائکه یاری می نماید.

در همین بین متوجه شدم که چهار صندلی درون کشتی وجود دارد، که از انواع جواهرات ساخته شده بود، پس امام صادقعليه‌السلام روی یکی از صندلی ها نشست و دو فرزندش حضرت موسی کاظم و اسماعیل را کنار خود نشانید؛ و به من فرمود: تو هم بنشین. چون همگی روی صندلی ها نشستیم؛ به کشتی خطاب کرد و فرمود: به امر خداوند متعال حرکت کن.

پس کشتی در میان آب دریائی که از شیر سفیدتر و از عسل شیرین تر بود، حرکت کرد تا رسیدیم به سلسله کوه هائی که از دُرّ و یاقوت بود؛ و سپس به جزیره ای برخوردیم که وسط آن چندین قبّه و گنبد سفید وجود داشت و ملائکه الهی در آن جا تجمّع کرده بودند.

هنگامی که نزدیک آن ها رسیدیم با صدای بلند گفتند: یا ابن رسول الله! خوش آمدی.

بعد از آن، حضرت فرمود: این گنبدها و قبّه ها مربوط به آل محمد، از ذریّه حضرت رسول صلوات الّله علیهم است، که هر زمان یکی از آن ها رحلت نماید، وارد یکی از این ساختمان ها خواهد شد تا مدت زمانی را که خداوند متعال تعیین و در قرآن بیان نموده است:

( ثُمَّ رَدَدْنَا لَكُمُ الْكَرَّةَ عَلَيْهِمْ وَأَمْدَدْنَاكُم بِأَمْوَالٍ وَبَنِينَ وَجَعَلْنَاكُمْ أَكْثَرَ نَفِيرًا ) (18) یعنی؛ شما اهل بیت رسالت را مرتبه ای دیگر به عالم دنیا باز می گردانیم

و بعد از آن، دست مبارک خود را درون آب دریا کرد و مقداری درّ و یاقوت بیرون آورد و به من فرمود: ای داود! چنانچه طالب دنیا هستی این جواهرات را بگیر.

عرضه داشتم: یا ابن رسول الله! من به دنیا رغبت و علاقه ای ندارم، پس آن ها را به دریا ریخت و سپس مقداری از شن های کف دریا را بیرون آورد که از مُشک و عَنبر خوشبوتر بود؛ و چون همگی، آن را استشمام کردیم به دریا ریخت؛ و بعد از آن فرمود: برخیزید تا به امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب، ابو محمد حسن بن علی، ابو عبدالله حسین بن علیّ، ابو محمد علی بن الحسین و ابو جعفر محمد ابن علی سلام کنیم.

پس به امر حضرت برخاستیم و حرکت کردیم تا به گنبدی در میان گنبدها رسیدیم و حضرت پرده ای را که آویزان بود بلند نمود پس امیرالمؤمنین امام علیعليه‌السلام را مشاهده کردیم که در آنجا نشسته بود، بر حضرتش سلام کردیم.

سپس وارد قبّه ای دیگر شدیم و امام حسن مجتبیعليه‌السلام را دیدیم و سلام کردیم، تا پنج گنبد و قبّه رفتیم و در هر یک امامی حضور داشت تا آخر، که امام محمد باقرعليه‌السلام بود و بر یکایک ایشان سلام کردیم.

بعد از آن، حضرت صادق آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: به سمت راست جزیره نگاه کنید، همین که نظر کردیم چند قبّه دیگر را دیدیم که بدون پرده بود، پس عرضه داشتم: یا ابن رسول الله! چطور این قبّه ها بدون پرده است؟!

در پاسخ اظهار نمود: این ها برای من و دیگر امامان بعد از من خواهد بود؛ و سپس فرمود: به میان جزیره توجّه نمائید؛ و چون دقّت کردیم گنبدی رفیع و بلندتر از دیگر قبّه ها را دیدیم که وسط آن تختی قرار داشت.

بعد از آن امام جعفر صادقعليه‌السلام فرمود: این قبّه مخصوص قائم آل محمدعليهم‌السلام است؛ و سپس فرمود: آماده باشید تا بازگردیم، و کشتی را مخاطب قرار داد و فرمود: به قدرت و امر خداوند متعال حرکت کن، پس ناگهان بعد از لحظاتی در همان محل قرار گرفتیم(19) .

تخلف از دستور، هلاکت است

حفص تمّار حکایت کند

در بحبوحه آن روزهائی که مُعلّی بن خُنیس که یکی از راویان حدیث و از اصحاب امام جعفر صادقعليه‌السلام بود را به دار آویخته و کشته بودند، به محضر مبارک امام صادقعليه‌السلام شرف حضور یافتم.

حضرت فرمود: ما مُعلّی را به چیزی دستور دادیم و او مخالفت کرد، سرپیچی از دستور، سبب قتل او گردید. عرض کردم: یا ابن رسول اللّه! آن سرّی که او آشکار کرد، چه بود؟

حضرت فرمود: روزی او را غمگین و ناراحت دیدم، پرسیدم: تو را چه شده است، که این چنین غمگین می باشی؟

مثل این که آرزوی دیدار خانواده و فرزندانت را داری؟

مُعلّی پاسخ داد: بلی.

به او گفتم: جلو بیا؛ و همین که او نزدیک من آمد، دستی بر صورتش کشیدم و گفتم: هم اکنون کجائی و چه می بینی؟

جواب داد: در خانه خود، کنار همسر و فرزندانم می باشم. آن گاه من او را به حال خود رها کردم تا لحظاتی در کنار خانواده اش باشد، جائی که حتّی از همسر خود نیز کامی برگرفت.

پس از آن، به او گفتم: جلو بیا؛ و چون جلو آمد، دستی بر صورتش کشیدم و گفتم: الآن کجا و در چه حالی هستی؟

گفت: در مدینه، در منزل شما و کنار شما می باشم.

سپس به او گفتم: ای معلّی! ما دارای این اسرار هستیم، هر که اسرار ما را نگهداری کند و مخفی دارد، خداوند دین و دنیای او را در امان دارد.

ای معلّی! موضوعی را که امروز مشاهده کردی، فاش مگردان وگرنه موجب هلاکت خویش، خواهی شد.

ای معلّی! متوجّه باش کتمان اسرار ما موجب عزّت و سعادت دنیا و آخرت می باشد؛ و هر که اسرار ما را افشأ نماید، به وسیله آهن (یعنی شمشیر و تیر) و یا در زندان نابود خواهد شد.

بعد از آن حضرت فرمود: و چون معلّی بن خُنیس نسبت به سخنان من بی اهمّیت بود و اسرار ما را برای مخالفین بازگو کرد، همین بی توجّهیش موجب هلاکتش گردید(20) .

اسم اعظم و قتل استاندار مدینه

پس از آن که داوود بن علی استاندار مدینه از طرف خلیفه، مُعلّی بن خُنیس را احضار کرده و به قتل رسانید، امام جعفر صادقعليه‌السلام با او قطع رابطه نمود و به مدت یک ماه نزد او نرفت. روزی داوود بن علی، مأموری را فرستاد که امامعليه‌السلام را نزد او ببرند؛ ولی حضرت قبول ننمود.

محمد بن سنان گوید: در حضور امام جعفر صادقعليه‌السلام بودم و با عدّه ای از دوستان، نماز ظهر را به امامت آن حضرت می خواندیم که ناگهان پنج نفر مأمور مسلّح وارد شدند و به امام صادقعليه‌السلام گفتند: والی مدینه دستور داده است تا شما را نزد او ببریم.

امامعليه‌السلام فرمود: اگر نیایم، چه می کنید؟

مأمورین گفتند: والی دستور داده است که چنانچه نیامدید، سر شما را جدا کنیم و نزد او ببریم.

حضرت فرمود: گمان نمی کنم بتوانید فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به قتل رسانید.

گفتند: ما نمی دانیم تو چه می گوئی، ما فقط مطیع امر والی هستیم و دستور او را اجرأ می کنیم.حضرت فرمود: منصرف شوید و بروید، که این کار به صلاح شما نخواهد بود.

گفتند: به خدا سوگند، یا خودت و یا سرت را باید ببریم.

امامعليه‌السلام چون آن ها را بر این تصمیم شوم جدّی دید، دست های مبارک خویش را بر شانه ها نهاد؛ و پس از لحظه ای، دست هایش را به سوی آسمان بلند نمود و دعائی خواند، که فقط ما این زمزمه را شنیدیم: «السّاعه، السّاعه»؛ پس ناگهان سر و صدای عجیبی به گوش رسید. در این هنگام حضرت به مأمورین حکومتی فرمود: هم اکنون رئیس شما هلاک شد؛ و این داد و فریاد به جهت هلاکت او می باشد؛ و مأمورین با شنیدن این سخنان از کار خویش منصرف شدند و رفتند.

بعد از رفتن مأمورین، من به حضرت عرض کردم: مولایم! خداوند، ما را فدای تو گرداند، جریان چه بود؟

حضرت فرمود: او داوود بن علی دوست ما مُعلّی بن خُنیس را کشت؛ و به همین جهت، مدّتی است که من نزد او نرفته ام بنابر این، او به واسطه افرادی پیام فرستاد که من پیش او بروم؛ ولی من نپذیرفتم تا آن که این افراد را فرستاد تا مرا به قتل برسانند.

و چون من، خدای متعال را با اسم اعظم دعا کردم تا او را نابود گرداند، خداوند نیز ملکی را فرستاد و او را به هلاکت رسانید(21) .

مسافری فوق العاده در سفر

امام جعفر صادقعليه‌السلام در سال 128 هجری به همراه خانواده و بعضی از دوستان و پیشخدمتان، جهت انجام مناسک حجّ عازم مکّه معظّمه گردید.

ابوبصیر گوید: من نیز در کاروان حضرت بودم؛ و پس از پایان اعمال حجّ عازم مدینه منوّره شدیم. در مسیر راه مکّه و مدینه در روستائی به نام ابوأ که آمنه، مادر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آنجا مدفون است جهت استراحت فرود آمدیم.

و پس از مختصری استراحت، غذا آماده شد. سفره را پهن کردند، خود امام جعفر صادقعليه‌السلام از اعضأ کاروان پذیرائی می نمود و غذا جلوی افراد می نهاد.

هنگامی که مشغول خوردن غذا شدیم، شخصی از طرف همسر آن حضرت وارد شد و اظهار داشت: یا ابن رسول اللّه! حمیده گفت: من در وضعیّت خاصّی قرار گرفته ام و درد زایمان، شدّت گرفته است؛ و چون شما فرموده بودید که در اوّلین فرصت گزارش دهم تا اوّلین ملاقات نوزاد با شما باشد، من نیز چنین کردم.

در این لحظه، امام صادقعليه‌السلام با عجله تمام حرکت نمود و به همراه آن شخص به سوی منزل گاه همسرش، حمیده به راه افتاد.

همه چشم به راه در انتظار بازگشت امامعليه‌السلام بودیم که ناگهان، حضرت شادمان و خوشحال مراجعت نمود. گفتیم: جان ما فدای شما باد! خداوند همسرتان را به سلامت نگه دارد، او در چه حالتی است؟

حضرت با تبسّم فرمود: خداوند متعال نوزادی به ما عطا کرد، که بهترین خلق خدا است؛ و او به هنگام تولّد دست خود را بر زمین نهاد و سر به سوی آسمان بلند نمود و شهادت به وحدانیّت خداوند سبحان داد، که این خود نشانه امامت او می باشد و سوگند به خدای یکتا، که او امام و پیشوای شما بعد از من می باشد.

ابوبصیر گوید: در این رابطه تقاضا کردم تا توضیح بیشتری دهد؟

و حضرت فرمود: در آن شبی که نطفه این نوزاد منعقد گردید، لحظاتی قبل از آن، شخصی نزد من آمد و ظرفی که در آن شربتی سفید، شیرین، گوارا و خنک بود، به دستم داد؛ و همین که من مقداری از آن شربت را آشامیدم، آن شخص دستور داد تا با همسرم حمیده هم بستر شوم.

پس با شادمانی و علم بر این که چه خواهد شد، کنار همسرم رفتم و پس از هم بستر شدن با او، نطفه این نوزاد در همان شب منعقد گردید.

سپس حضرت در ادامه فرمایش خود فرمود: نطفه هر امامی این چنین منعقد می گردد؛ و چون چهل روز بر آن بگذرد، خداوند ملکی را مبعوث می نماید تا بر بازوی راستش بنویسد:

( و تمّت کلمة ربّک صدقا و عدلا لامبدّل لکلماته ) (22) .

و پس از آن كه هنگام ولادت فرا برسد و نوزاد به دنيا آيد، دست بر زمين گذارد و سر به سمت آسمان بلند كند؛ و در آن لحظه مَلَكى از طرف خداوند عزّوجل نوزاد را با نام و نام پدر آوا مى دهد، كه ثابت و پايدار باش، تو را براى امرى مهمّ آفريده ام، تو امين و خليفه من هستى، رحمت من شامل دوستانت مى باشد و دشمنانت را به دردناك ترين عقاب عذاب مى كنم؛ گرچه آن ها در دنيا غرق نعمت و رفاه باشند.

و چون سخن ملك پايان يابد، نوزاد شهادت به يگانگى خداوند مى دهد؛ و پس از آن خداوند تمام علوم را به او عطا مى نمايد و مقدّر مى گرداند تا در هر شب قدر ملك روح با او ملاقات نمايد.

ابوبصير افزود: خدمت حضرتش عرضه داشتم كه آيا ملك روح، همان جبرئيلعليه‌السلام است؟

حضرت فرمود: خبر، عظمت ملك روح از تمام ملائكه بالاتر و عظيم تر است؛ و خداوند مى فرمايد:( تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن كُلِّ أَمْرٍ ) .(23)

در شب قدر، ملائكه به همراه روح نازل می شوند.(24)

پيش بينى از فرقه اسماعيليّه

زرارة بن اعين حكايت كند:

روزى به منزل امام جعفر صادقعليه‌السلام وارد شدم، فرزندش حضرت موسى كاظمعليه‌السلام را در كنارش ديدم و جلوى ايشان جنازه اى - كه روى آن پوشيده بود - قرار داشت.

امام صادقعليه‌السلام فرمود: داود رقّى، حمران و ابو بصير را بگو كه نزد من آيند.

در همين بين مفضّل بن عمر - دربان حضرت - وارد شد و من براى انجام مأموريّت بيرون رفتم؛ و پس از ساعتى به همراه آن افراد حضور امامعليه‌السلام بازگشتم و مردم مرتّب به منزل حضرت رفت و آمد مى كردند.

امام صادقعليه‌السلام جلو آمد و در حضور جمعيّت - كه حدود سى نفر بودند - خطاب به داود رقّى كرد و فرمود: پارچه را از روى صورت فرزندم، اسماعيل برطرف نما.

سپس اظهار داشت: اى داود! اسماعيل زنده است، يا مرده؟

داود پاسخ داد: او مرده است.

بعد از آن، افراد يكى پس از ديگرى مى آمدند و صورت اسماعيل را مى ديدند و حضرت همان سؤ ال را از آنان مى پرسيد؛ و آنان مى گفتند: او مرده و از دنيا رفته است.

آن گاه حضرت فرمود: خدايا! تو شاهد بر اقرار اين افراد باش؛ و سپس دستور داد تا جنازه اسماعيل را غسل داده و كفن نمايند.

و چون فارغ شدند، فرمود: اى مفضّل! صورتش را باز كن و پس از آن سؤ ال نمود: آيا او مرده است، يا زنده؟

و مفضّل گفت: او مرده است، حضرت اظهار داشت: خداوندا! تو شاهد باش.

و سپس جنازه را جهت دفن حمل كردند؛ و هنگامى كه جنازه را در قبر نهادند، امامعليه‌السلام جلو آمد و به مفضّل فرمود: صورتش را باز كن تا تمام افراد ببينند كه او زنده است، يا مرده؟

و همگى شهادت دادند بر اين كه او مرده است.

آن گاه حضرت همچنين فرمود: خداوندا! تو شاهد بر گفته آن ها باش، اى افراد حاضر! شاهد و گواه باشيد كه به زودى گروهى به وسيله اسماعيل راه باطل را برگزينند و گويند كه او زنده است؛ و امام و پيشوا خواهد بود.

آنان بدين وسيله مى خواهند نور خدا را خاموش كنند و در مقابل خليفه و حجّت خدا يعنى؛ فرزندم، موسى كاظم موضع بگيرند، وليكن خداوند متعال نور خويش را به اتمام مى رساند، گرچه مشركان و بدخواهان نخواسته باشند.

و همين كه خاك ها را داخل قبر ريختند، حضرت جلو آمد و اظهار داشت: چه كسى درون اين قبر زير خاك پنهان گشت؟

همگى گفتند: ياابن رسول اللّه! فرزند شما اسماعيل بود، كه پس از غسل و كفن در اين قبر دفن گرديد.

و در پايان مراسم تدفين، براى آخرين بار حضرت فرمود: خدايا! تو شاهد و گواه باش؛ و سپس دست حضرت موسى كاظمعليه‌السلام را گرفت و اظهار داشت: اين فرزندم خليفه بر حقّ است، بدانيد كه حقّ با او و نيز او با حقّ است؛ و حقّ از نسل او خواهد بود تا هنگامى كه وارث زمين - يعنى ولىّ عصر، امام زمان (عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف)، آشكار گردد.(25)

مناظره با شامى به وسيله شاگردان

مرحوم شيخ طوسى رضوان اللّه تعالى عليه به نقل از هشام بن سالم حكايت فرمايد:

روزى به همراه جماعتى از اصحاب حضرت ابو عبداللّه، امام جعفر صادقعليه‌السلام ، در مجلس و محضر مباركش نشسته بوديم، كه شخصى از اهالى شهر شام اجازه گرفت و سپس وارد مجلس شد و سلام كرد.

امامعليه‌السلام جواب سلام او را داد و فرمود: بنشين.

پس از آن كه نشست، حضرت او را مخاطب قرار داد و فرمود:

اى مرد شامى! خواسته ات چيست؟

و براى چه به اين جا آمده اى؟

آن شخص اظهار داشت: شنيده ام كه شما نسبت به تمام علوم و به همه مسائل آشنا و عالم هستى، لذا آمده ام تا مناظره كنم.

حضرت فرمود: در چه موردى؟

عرضه داشت: پيرامون قرآن؛ و حروف مقطّعه و إعراب آن.

حضرت فرمود: مطالب خود را در اين رابطه با حمران بن أعين در ميان بگذار.

مرد شامى گفت: مى خواهم با شخص خودت مباحثه و مناظره نمايم، نه با ديگران.

امامعليه‌السلام فرمود: مسائل خود را با حمران مطرح كن، چنانچه بر او غلبه كردى، بر من نيز غالب خواهى شد.

پس از آن، شامى با حمران مشغول مذاكره و مناظره گرديد، به طورى كه خود خسته و عاجز گشت.

حضرت فرمود: اى مرد شامى! او را چگونه يافتى؟

پاسخ داد: او را شخصى متخصّص و آشنا يافتم، هر آنچه سؤ ال كردم، جواب كاملى شنيدم.

سپس عرضه داشت: چنانچه ممكن باشد مى خواهم با خودت پيرامون علوم عربى مناظره نمايم؟

امام صادقعليه‌السلام اشاره به أبان بن تغلب نمود و اظهار داشت: آنچه مى خواهى با اين شخص مناظره كن.

مرد شامى كنار أبان بن تغلب رفت و در مناظره با او مغلوب شد، اين بار به حضرت گفت: مى خواهم در علم فقه مناظره كنم.

حضرت در اين مرحله يكى ديگر از شاگردان خويش را به نام زراره، معرّفى نمود و به مرد شامى فرمود: با او مناظره كن، كه تو را در مسائل، قانع مى نمايد.

و چون با زراره مباحثه و مناظره كرد، نيز مغلوب گشت و شكست خورد؛ حضرت را مخاطب قرار داد و گفت: اين بار مى خواهم با خودت درباره علم كلام مناظره نمايم.

امامعليه‌السلام اين بار نيز به يكى ديگر از شاگردان خود به نام مؤ من طاق خطاب نمود و فرمود: اى مؤ من طاق! با اين مرد شامى در آنچه كه مى خواهد مناظره نما.

پس او طبق دستور حضرت با مرد شامى در علم كلام مناظره نمود و بر او غالب گرديد.

و بر همين منوال با هشام بن سالم در توحيد و خداشناسى؛ و بعد از آن با هشام بن حكم پيرامون امامت و خلافت مناظره انجام گرفت و مرد شامى شكست خورد.

و امام جعفر صادقعليه‌السلام شادمان بود و تبسّم مى نمود.

سپس شامى اظهار داشت: مثل اين كه، خواستى به من بفهمانى، كه در بين شيعيان شما اين چنين افرادى وجود دارند كه در علوم مختلف آشنا و مسلّط مى باشند؟!

حضرت فرمود: اين چنين فكر كن.

و پس از صحبت هائى حضرت فرمود: خداوند متعال حقّ و باطل را در كنار يكديگر قرار داد؛ و پيامبران و اوصيأ را فرستاد تا بين آن دو را جدا سازند؛ و انبيأ را قبل از اوصيأ منصوب نمود تا فضيلت و عظمت هر يك بر ديگرى روشن شود.

مرد شامى در اين لحظه گفت: خوشا به حال كسى كه با شما همنشين باشد.

امامعليه‌السلام در پايان فرمود: جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل با رسول خدا -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - همنشين بودند؛ و اخبار و جريانات را از طرف خداوند متعال براى آن حضرت مى آوردند.

سپس مرد شامى اظهار داشت: ياابن رسول اللّه! آيا ممكن است، كه من هم جزء شيعيان شما قرار گيرم؟

و مرا نيز از علوم و بركات خود بهره مند فرمائى؟

حضرت هم او را پذيرفت و به هشام فرمود: مسائل مورد نياز او را تعليمش ‍ بده، كه برايت شاگردى شايسته باشد.(26)

خوردن انگور و كمك به مراجعين

يكى از اصحاب امام جعفر صادقعليه‌السلام حكايت كند:

روزى در مِنى و عرفات در حضور آن حضرت مشغول خوردن انگور بوديم، كه فقيرى آمد و تقاضاى كمك كرد.

حضرت يك خوشه انگور به آن فقير داد، فقير گفت: انگور نمى خواهم، چنانچه درهم و دينارى داريد، كمك نمائيد؟

امام صادقعليه‌السلام فرمود: خداوند به تو كمك نمايد.

و فقير مقدارى راه رفت و سپس بازگشت و همان مقدار انگور را درخواست كرد، ولى حضرت چيزى به او نداد و فقط فرمود: خدا به تو كمك نمايد.

بعد از آن، فقيرى ديگر آمد و درخواست كمك كرد؟

حضرت چند دانه انگور به او داد، فقير آن چند دانه انگور را گرفت و گفت: «الحمد للّه ربّ العالمين » كه خداوند مهربان مرا روزى داد؛ و چون كه خواست برود امامعليه‌السلام به او فرمود: صبر كن؛ و دو دست مبارك خود را پر از انگور كرد و تحويل او داد.

فقير بار ديگر خداى تعالى را شكر و سپاس گفت؛ و خواست حركت كند كه برود، حضرت فرمود: چقدر پول همراه دارى؟

فقير پول هاى خود را كه حدود بيست درهم بود نشان داد و حضرت نيز به همان مقدار درهم به او كمك نمود.

هنگامى كه فقير پول ها را از آن حضرت گرفت، شكر و سپاس خداى را به جا آورد.

و حركت كرد تا برود، حضرت فرمود: صبر كن و سپس پيراهن خود را درآورد و تحويل آن فقير داد و فرمود: آن را بپوش، فقير پيراهن را گرفت و پس از شكر خدا، نيز از آن حضرت سپاس، به جاى آورد؛ و دعاى خيرى در حقّ حضرت كرد و رفت.(27)

همچنين مرحوم شسخ طوسى و ديگر بزرگان آورده اند:

شخصى به نام مفضّل بن قيس حكايت نمايد:

روزى به محضر مبارك امام صادقعليه‌السلام وارد شدم؛ و بعضى از مشكلات زندگى خود و خانواده ام را براى آن حضرت بازگو كردم.

امامعليه‌السلام به كنيز خود فرمود: آن كيسه را بياور.

هنگامى كه كنيز كيسه را آورد، حضرت به من فرمود: در اين كيسه مقدار چهارصد دينار است، كه منصور دوانيقى آن ها را براى ما ارسال داشته است، آن ها را بردار و مشكلات زندگى خود و خانواده ات را برطرف نما.

پس از آن كه كيسه را گرفتم، عرضه داشتم: ياابن رسول اللّه! من تقاضاى پول نكردم؛ بلكه خواستم در حقّ ما به درگاه خداوند متعال دعائى كنى، تا به دعاى شما گرفتارى هاى ما برطرف گردد.

امامعليه‌السلام فرمود: مانعى بدارد، اين پول ها را بردار؛ و به همين زودى به درگاه خداوند سبحان دعا مى كنم، كه ان شأ اللّه؛ به خواسته هايت برسى.

و در پايان به عنوان موعظه و نصيحت فرمود: مواظب باش كه اسرار زندگى و خانواده ات را براى هر كسى بازگو نكنى؛ كه خود را در نزد افراد، بى جهت سبك خواهى كرد.(28)

ميهمان خراسانى و تنور آتش

مأمون رقّى - كه يكى از دوستان امام جعفر صادقعليه‌السلام است - حكايت نمايد:

در منزل آن حضرت بودم، كه شخصى به نام سهل بن حسن خراسانى وارد شد و سلام كرد و پس از آن كه نشست، با حالت اعتراض به حضرت اظهار داشت:

ياابن رسول اللّه! شما بيش از حدّ عطوفت و مهربانى داريد، شما اهل بيت امامت و ولايت هستيد، چه چيز مانع شده است كه قيام نمى كنيد و حقّ خود را از غاصبين و ظالمين باز پس نمى گيريد، با اين كه بيش از يك صد هزار شمشير زن آماده جهاد و فداكارى در ركاب شما هستند؟!

امام صادقعليه‌السلام فرمود: آرام باش، خدا حقّ تو را نگه دارد و سپس به يكى از پيش خدمتان خود فرمود: تنور را آتش كن.

همين كه آتش تنور روشن شد و شعله هاى آتش زبانه كشيد، امامعليه‌السلام به آن شخص خراسانى خطاب نمود: برخيز و برو داخل تنور آتش بنشين.

سهل خراسانى گفت: اى سرور و مولايم! مرا در آتش، عذاب مگردان، و مرا مورد عفو و بخشش خويش قرار بده، خداوند شما را مورد رحمت واسعه خويش قرار دهد.

در همين لحظات شخص ديگرى به نام هارون مكّى - در حالى كه كفش هاى خود را به دست گرفته بود - وارد شد و سلام كرد.

حضرت امام صادق سلام اللّه عليه، پس از جواب سلام، به او فرمود: اى هارون! كفش هايت را زمين بگذار و حركت كن برو درون تنور آتش و بنشين.

هارون مكّى كفش هاى خود را بر زمين نهاد و بدون چون و چرا و بهانه اى، داخل تنور رفت و در ميان شعله هاى آتش نشست.

آن گاه امامعليه‌السلام با سهل خراسانى مشغول مذاكره و صحبت شد و پيرامون وضعيّت فرهنگى، اقتصادى، اجتماعى و ديگر جوانب شهر و مردم خراسان مطالبى را مطرح نمود مثل آن كه مدّت ها در خراسان بوده و تازه از آن جا آمده است.

پس از گذشت ساعتى، حضرت فرمود: اى سهل! بلند شو، برو ببين در تنور چه خبر است.

همين كه سهل كنار تنور آمد، ديد هارون مكّى چهار زانو روى آتش ها نشسته است، پس از آن امامعليه‌السلام به هارون اشاره نمود و فرمود: بلند شو بيا؛ و هارون هم از تنور بيرون آمد.

بعد از آن، حضرت خطاب به سهل خراسانى كرد و اظهار داشت: در خراسان شما چند نفر مخلص مانند اين شخص - هارون كه مطيع ما مى باشد - پيدا مى شود؟

سهل پاسخ داد: هيچ، نه به خدا سوگند! حتّى يك نفر هم اين چنين وجود ندارد.

امام جعفر صادقعليه‌السلام فرمود: اى سهل! ما خود مى دانيم كه در چه زمانى خروج و قيام نمائيم؛ و آن زمان موقعى خواهد بود، كه حدّاقلّ پنج نفر هم دست، مطيع و مخلص ما يافت شوند، در ضمن بدان كه ما خود آگاه به تمام آن مسائل بوده و هستيم.(29)