توبه نَبيره شيطان و ارتباط با انبياء
مرحوم قطب الدّين راوندى در كتاب خرايج خود حكايتى را ايراد نموده است كه از چندين جهت با اهمّيت و ارزنده مى باشد:
جابر بن عبداللّه انصارى گويد: احزاب و قبيله هاى عرب بر عليه پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم
، متّحد شدند و تصميم بر جنگ و مقاتله با آن حضرت را گرفتند، حضرت در اين زمينه با اصحاب و ياران خود مشورت نمود.
در اين لحظه سلمان اظهار داشت: يا رسول اللّه! هنگامى كه دشمن بر شهرهاى عَجَم هجوم آورد، اطراف شهرهاى خود را خندق حفر مى كنند تا جنگ و ستيز از جوانب مختلف نباشد و دشمن نتواند از هر سو به آن ها هجوم آورد؛ در اين هنگام خداوند متعال وحى فرستاد كه پيشنهاد سلمان اجراء گردد.
سپس حضرت رسول، اطراف شهر مدينه را جهت حفر خندق خط كشيد و افراد را به گروه هاى دَه نفره، دسته بندى نمود و به هر گروه دَه ذراع
سهميه داد تا خندق را حفر نمايند.
جابر گويد: پس از گذشت يك روز از حفر خندق به سنگ بسيار بزرگ و سختى برخورد كرديم، كه براى افراد جابجائى و يا شكستن آن امكان پذير نبود، رفتم تا به حضرت اين خبر را گزارش دهم.
ناگاه حضرت را در حالى كه سنگى بر شكم خود بسته و رو به سمت آسمان بر كمر خوابيده بود، مشاهده كردم؛ و همين كه در جريان پيدايش سنگ قرار گرفت، حركت نمود و كنار آن سنگ آمد و مقدارى آب، داخل دهان خود كرد و بر سنگ پاشيد؛ و سپس كلنگ را گرفت و ضربه اى در وسط سنگ نواخت كه جرقّه اى از آن ظاهر گشت و از نور آن، تمام ساختمان ها و شهرهاى يَمَن مشاهده گرديد.
بعد از آن ضربه اى ديگر كوبيد كه مسلمان ها از نور جرقّه آن، شهرها و ساختمان هاى عراق و فارس را ديدند؛ و چون سوّمين ضربه را زد، سنگ شكست و متلاشى گرديد؛ پس از آن، حضرت خطاب به مسلمان ها كرد و فرمود: در هر جرقّه چه ديديد؟
وقتى مسلمانان مشاهدات خود را مطرح كردند، آن حضرت فرمود: آنچه را مشاهده نموديد، خداوند براى شما مى گشايد و در قلمرو مسلمين قرار مى گيرد.
سپس جابر افزود: ما در منزل حدود يك من جو و يك گوسفند مادّه داشتيم، به خانه آمدم و به همسرم گفتم: رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را ديدم كه از گرسنگى، سنگى بر شكم خويش بسته بود، بر خيز تا جوها را آرد كنيم و نان بپزيم؛ و گوسفند را سر ببريم و آبگوشتى تهيّه كنيم و ايشان را دعوت نمائيم.
همسرم گفت: برو حضرت را آگاه ساز و چنانچه اجازه فرمود بيا تا طعامى را براى ايشان مهيّا سازيم؛ و چون نزد حضرت آمدم و جريان را بازگو كردم، فرمود: در منزل چه دارى؟
عرضه داشتم: حدود يك من جو و يك گوسفند مادّه آماده داريم.
فرمود: آيا با همراهانم بيايم و يا تنها؟
و من چون دوست نداشتم بگويم كه شما تنها تشريف بياوريد، گفتم: با هركس كه دوست داريد تشريف فرما شويد؛ و فكر كردم كه فقط علىّ بن ابى طالبعليهالسلام
را به همراه مى آورد.
بنابر اين به خانه برگشتم و به همسرم گفتم: رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
تشريف مى آورد، تو جوها را آماده كن و من هم گوسفند را؛ همين كه طعام آماده شد، نزد حضرت آمدم و اظهار داشتم: يا رسول اللّه! غذا آماده است.
سپس پيامبر خدا كنار خندق ايستاد و با صداى بلند فرمود: اى مسلمان ها! جابر بن عبداللّه انصارى را براى صرف غذا اجابت نمائيد.
پس تمام كارگرهاى مهاجر و انصار حركت كردند و در بين راه، هر مسلمانى را كه مى ديدند، او را نيز همراه خود مى آوردند.
من با خود گفتم: اين جمعيّت انبوه را نه منزل ما گنجايش دارد و نه طعام مختصر كفايت مى كند، لذا سريع به منزل آمدم و خبر حركت آن جمعيّت انبوه را براى همسرم گزارش دادم؛ همسرم در پاسخ گفت: آيا پيامبر خدا را از مقدار طعام آگاه ساخته اى؟
گفتم: بلى، پس همسرم اظهار نمود: هيچ ناراحت نباش و حضرت مى داند كه چه كند.
وقتى آن جمعيّت جلوى منزل رسيدند، حضرت دستور داد تا همه افراد بيرون منزل بنشينند و خود حضرت به همراه علىّعليهالسلام
، وارد شد و نگاهى در تنور نان كرد و آب دهان خود را داخل تنور انداخت و سر ديگ غذا را برداشت و نگاهى در آن نمود.
سپس به همسرم فرمود: نان ها را يكى، يكى از تنور درآور و به من بده؛ و چون حضرت يكى از نان ها را گرفت و با حضرت علىّعليهالسلام
آن را تكّه تكّه كردند و داخل ظرف ريختند تا پُر شد و مقدارى گوشت و آبگوشت روى آن ريخت و فرمود: افراد ده نفر، ده نفر وارد شوند.
و من در كمال حيرت مشاهده مى كردم كه افراد مى آمدند و از آن طعام ميل مى كردند سير مى شدند و از غذا چيزى كم نمى شد، بعد از آن كه تمامى افراد غذا خوردند و رفتند، فرمود: بيائيد خودمان هم بخوريم، پس من با حضرت رسول و علىّ،عليهاالسلام
از آن غذا خورديم؛ و چون خواستيم از منزل بيرون رويم به بركت حضرت چيزى از غذا كم نشده بود