علم و عقل جانشين نبوت تبليغى
بسم الله الرحمن الرحيم
بيان علىعليهالسلام
الحمد لله رب العالمين . اعوذ بالله -من الشيطان الرجيم :
(
مَّا
كَانَ
مُحَمَّدٌ
أَبَا
أَحَدٍ
مِّن رِّجَالِكُمْ وَلَـٰكِن رَّسُولَ اللَّـهِ وَخَاتَمَ النَّبِيِّينَ
)
هر چند در نظر نداشتيم كه راجع به موضوع ختم نبوت از نظر آيات كريمه قرآن بحثى كرده باشيم , يعنى در نظر نداشتيم در اطراف آن سلسله از آيات قرآن كه در آنها تصريحى يا اشاره اى به ختم نبوت است بحث زيادى بشود , و بيشتر مى خواستيم كه به جنبه هاى ديگر مطلب بپردازيم , ولى نظر به اينكه ما در هفته گذشته مختصرى راجع به كلمه ( خاتم النبيين) بحث كرديم تتمه آن بحث را امشب عرض مى كنيم
از صدر اسلام تا يك قرن اخير , حتى يك نفر هم نبوده كه در مفهوم اين آيه و اين كلمه شك و شبهه اى داشته باشد , ولى نظر به اينكه بعضى از اهل اهواء و بدع كه معمولا كتابهاى الهى را وسيله اى براى تحريف و رسيدن به مقاصد پليد خودشان قرار مى دهند و از هر گونه دخل و تصرفى ابا نمى كنند , حرفهايى در اين زمينه گفته اند , از اين جهت مختصرى راجع به اين كلمه بحث مى كنيم
همانطور كه در هفته پيش عرض كردم ( خاتم) يعنى ما يختم به , يعنى چيزى كه با آن پايان داده مى شود ( خاتم) و ( طابع) در لغت عرب يك معنى دارد ماده اين كلمه در هر جا از قرآن كريم كه وارد شده است همين مفهوم را دارد نه تنها در كلمه خاتم مفهومش اين است , هر جا كه ماده ختم در قرآن آمده است همين مفهوم مهر زدن را داشته و دارد مثلا قرآن درباره كفار مى فرمايد :(
إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿
٦ ﴾ خَتَمَ اللَّـهُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ وَعَلَىٰ سَمْعِهِمْ
ۖ
وَعَلَىٰ أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ
ۖ
)
اين كسانى كه كفر و عناد و جحود مى ورزند در حالتى هستند كه تو چه آنها را چه بيم بدهى و چه بيم ندهى ايمان نمى آورند اينها در حالتى هستند كه خداوند بر دلهاى اينها و بر گوشهايشان مهر زده است
در سوره مباركه ( يس) راجع به وضع مردم در روز قيامت سخن مى گويد و اينكه اعضاء و جوارح مردم هستند كه روز قيامت خودشان شهادت مى دهند بر اعمال شخص , و احتياجى كه او زبانش اقرار كند نيست , بلكه خود اعضاء و جوارح حرف مى زنند مثلا دست انسان هر گناهى را كه مرتكب شده است بيان مى كند در واقع اين گناه در اين دست ضبط است پاى انسان هر گناهى را كه مرتكب شده است بيان مى كند خود اين گناه به يك شكلى در اين پا ثبت است پوست بدن انسان ( در روايت است كه اين كنايه است از اعضاء تناسلى ) هر گناهى كه مرتكب شده است در آن ثبت است چشم و گوش انسان همين جور و چون آن دنيا دنياى حيات و زندگى است , تمام اعضاء به صورت زنده در آنجا محشور مى شوند و خود شهادت مى دهند بر اعمالى كه كرده اند در مقام تشبيه مثل دستگاه ضبط صوت است كه در موقع ضبط , انسان احساس نمى كند و فقط يك نوار را روى دستگاهى مى بيند , مى بيند يك كسى حرف مى زند و آن نوار هم براى خود مى چرخد , ولى نمى داند كه وقتى آن نوار را برگردانند و وضع ديگرى به آن دستگاه بدهند , اين نوار ساكت و جامد تبديل مى شود به يك دستگاه ناطق در آنجا اينجور دارد كه :(
الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلَىٰ أَفْوَاهِهِمْ وَتُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ وَتَشْهَدُ أَرْجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ
)
.
در اين روز ( قيامت ) مهر مى زنيم بر دهانهاى آنها(
نَخْتِمُ عَلَىٰ أَفْوَاهِهِمْ
)
هيچ معنايى جز اين ندارد مى بنديم اين دهان را كه سخن نگويد , مى گوئيم تو ديگر حق حرف زدن ندارى و لزومى ندارد كه تو اقرار بكنى يا نكنى كه آيا من با دست فلان گناه را كردم يا نكردم , با پا فلان گناه را كردم يا نكردم , با چشم فلان كار را كردم يا نكردم(وَتُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ)
دستهاى آنها با ما سخن مى گويند(
وَتَشْهَدُ أَرْجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ
)
پاهاى آنها به اعمالى كه مرتكب شده اند خود شهادت مى دهند
مولوى در شعر معروف خود مى گويد :
هر كه را اسرار حق آموختند
|
|
مهر كردند و دهانش دوختند
|
مهر زدنها هميشه علامت پايان يافتن يك نامه و يا بستن يك نامه بوده است بستن پاكتهاى قديم چه جور بوده من نمى دانم ولى اينقدر مى دانم كه نامه هايى را كه مى نوشتند مى بستند و بعد يك ماده حالا آن ماده چه بوده است نمى دانم , مثل لاك و مهر امروز كه نبوده است ولى اين ماده لاك مانند را هم مى چسباندند روى آن كاغذ و روى آن را مهر مى كردند كه اين بايد بسته بماند مفهوم ( پايان دادن) يك مفهوم ثانوى است كه از اين مفهوم مهر كردن پيدا شده است چون مهر كردن ملازم بوده است با پايان دادن , كم كم هر كارى را هم كه بخواهند پايان بدهند و لو آنكه مهر زدن در كار نباشد كلمه ( ختم) را به كار مى برند
در زيارت جامعه مى خوانيم : بكم فتح الله و بكم يختم خدا به وسيله شما گشود و به وسيله شما پايان مى دهد به انگشتر هم كه خاتم مى گفته اند چون انگشتر دوكاره بوده است يعنى ضمنا مهر هم بوده است در اصطلاحات اخبار و احاديث , وقتى كه شمايل پيغمبر اكرم يا علىعليهالسلام
يا يكى از ائمه را ذكر مى كنند , مى گويند خاتمش فلان چيز بود , يعنى مهرش اين بود , كه اين مهر حتما همان انگشتر هم بوده است , يعنى همان انگشتر بوده است , كه مهر بوده است پس در اينكه ( خاتم النبيين) يعنى كسى كه به وسيله او دستگاه نبوت ختم و بسته شد , تمام شد و لاك و مهر شد و ديگر بعد از او نبى نخواهد آمد , بحثى نيست
مطلب ديگرى در اينجا هست كه بايد توضيحى در اطراف آن بدهم و ضمنا به ياوه هاى كه اين بدعتگذاران در اين زمينه ها گفته اند پاسخ داده شود آن اينست : بحث ما بيشتر ناظر به اين جهت بود كه چرا شريعتها پايان يافت ؟ بحث در اطراف اين پرسش بود كه اگر دين و شريعت خدا , يعنى قانونى كه از ناحيه او مى آيد , يكى است , پس از اول تا آخر ظهور پيغمبران يك شريعت بيشتر نبايد وجود داشته باشد , پس چرا شرايع متعدده آمده است : شريعت نوح , ابراهيم , موسى , عيسى و اسلام ؟ و اگر شرايع و قوانين الهى ناسخ و منسوخ دارد و تغيير مى كند پس اين تغيير كردن به اقتضاى زمان است , دليل ديگرى ندارد , لابد چون اوضاع زمان و شرائط زندگى بشر عوض مى شود , شرايط اجتماعى , اقتصادى , سياسى , علمى و فرهنگى زندگى بشر عوض مى شود , از اين جهت خدا قانونى را كه براى بشر آورده است عوض مى كند اگر اين جهت است پس ختم شرايع چرا ؟ چون زمان كه از سير خود نمى ايستد , شرايط اجتماعى , اقتصادى , فرهنگى , و سياسى زندگى بشر هميشه در تغيير است , پس هيچگاه نبايد شريعتى در جهان وجود داشته باشد كه آن شريعت آخرين شرايع باشد بحث ما ناظر به اين جهت است
ولى يك سؤال كوچكتر از اين هست كه اول بايد اين سؤال كوچكتر را عنوان كنيم و جواب بدهيم و بعد برويم سراغ آن سؤال بزرگتر , و آن اينست : ممكن است كسى بگويد : بسيار خوب , شرايع پايان بپذيرد , قانون و شريعتى بيايد كه آخرين شريعت باشد و بعد از او شريعتى وجود نداشته پيدا نكند , ولى چرا نبوت پايان بپذيرد ؟ همه انبياء كه لازم نيست صاحب شريعت باشند صاحبان شريعت و قانون يك عده معدودى هستند , همانهائى كه قرآن آنها را اولى العزم من الرسل خوانده است اين همه پيغمبرانى كه در دنيا آمده اند ( ١٢٤ هزار نفر يا بيشتر يا كمتر , هر چه بوده اند ) اينها كه يك عده بسيار معدودى از آنها صاحب شريعت بوده اند , باقى ديگر پيغمبر بوده اند ولى صاحب شريعت نبوده اند , در هر زمانى كه مبعوث مى شدند هر شريعت و قانونى كه در ميان مردم بود اينها مبلغ همان شريعت و قانون بودند , چرا پس از پيغمبر آخر الزمان , پيغمبرى كه شريعت او خاتم الشرايع و كتاب او خاتم الكتب و آخرين كتب است , انبياى كوچكى مبعوث نمى شوند كه كارشان دعوت به شريعت اسلام باشد ؟ پيغمبر باشند ولى كارشان اين باشد كه مبلغ و مروج دين اسلام باشند , همان جورى كه بعد از ابراهيم صدها پيامبر آمد و همه اينها مروج شريعت ابراهيم بودند لوط پيغمبر بود ولى مروج شريعت ابراهيم شعيب و يوسف و يعقوب پيغمبر بودند ولى به شريعت ابراهيم دعوت مى كردند هارون و يوشع پيغمبر بودند ولى به شريعت موسى دعوت مى كردند شرايع خاتمه پيدا كرد , چرا نبوتها خاتمه پيدا كند و چرا قرآن فرمود : و خاتم النبيين ؟ فلسفه اين چيست ؟
اگر جواب اين موضوع را درست متوجه شويم جواب آن سؤال بزرگتر هم براى ما روشن مى شود اولا معنى ( نبى) چيست ؟ نبى يعنى پيامبر , كسى كه از طرف خدا براى مردم پيامى مى آورد , منبى عن الله به كسى مى گويند ( پيامبر) كه به او از جانب خدا وحى بشود , هر كدام از انحاء وحى , يعنى از جانب خداوند مطالبى به او القاء شود , به وسيله رؤيا يا هر وسيله ديگرى , از باطن روح و قلبش به او دستور بدهند كه برو مردم را ارشاد كن , مثلا بگويند شريعت ابراهيم اين است , برو مردم را تعليم بده و ياد بده كه به دين ابراهيم عمل كنند
نيازى كه به وجود چنين انبيائى پيدا مى شود از اين جهت است كه راه ديگرى براى اينكه شريعت ابراهيمى را به مردم تعليم بدهند , جز اينكه يك عده از افراد بشر از طريق الهام مبعوث بشوند نيست , يعنى اگر زمان زمانى بود كه مردم علم و تمدن مى داشتند و پايه تمدن بالا رفته بود كه كتاب ابراهيم , نوشته اش , ضبط شده و چاپ شده اش , انواع ضبط شده روى كاغذها و غير كاغذها , موجود مى بود و در ميان مردم يك عده علماء و دانشمندان مى بودند كه قادر بودند مردم را به شريعت ابراهيم دعوت بكنند , ديگر نيازى به افرادى كه از طريق الهام اين مأموريت را پيدا بكنند نبود
رابطه معكوس ميان هدايت غريزى و هدايت عقلى
هميشه رابطه اى ميان هدايت غريزى و الهامى و هدايت عقلى و عقلانى موجود است به هر اندازه كه موجود زنده از لحاظ رشد و بلوغ علمى و عقلانى ضعيف است خداوند از طريق الهامات فطرى و غريزى او را هدايت مى كند , و به هر اندازه كه در اين ناحيه نيرو و قدرت پيدا مى كند در آن ناحيه ضعيف مى شود زيرا نيازش سلب مى گردد در حيوانات , هر اندازه كه حيوان پست تر است يعنى شعور حسى و وهمى و خيالى تا برسد به شعور فكرى در او كمتر است الهامات غريزى او بيشتر است مثلا حشرات كه در يك درجه پست ترى هستند الهامات غريزى آنها از هر حيوان ديگر بيشتر است يك مگس يا يك مورچه يا يك عنكبوت يا زنبور , الهامات غريزى كه دارد , حيوانات عالى مانند فيل يا اسب يا ميمون ندارند , زيرا اين حيوانات تكامل يافته اند و از راه حس و وهم و خيال و هوش خود مى توانند زندگى خود را اداره كنند , مستغنى از الهام و غريزه اند , و غريزه الهامى در آنها خيلى كم است انسان كه از همه حيوانات از لحاظ هوش غنى تر و قوى تر است از نظر غريزه و الهامات غريزى از همه ضعيف تر است
پيغمبرانى كه در ادوار گذشته بوده اند , در ادوارى بوده اند كه عقل و علم بشر قادر نبوده است كه مبلغ شريعت باشد , يعنى واقعا بشرهاى چند هزار سال پيش قدرتشان به اينجا نرسيده بود كه عده اى بيايند دور هم جمع شوند و بنشينند و در مسائل مربوط به شريعت خودشان فكر كنند و تجزيه و تحليل و اجتهاد نمايند و بروند دنبال پيدا كردن آن بشر وحشى بود و به حيوانات پست نزديك تر بود , و همانطور كه اصل قانون كلى شريعتش را بايد از طريق وحى به او الهام و تعليم كنند دستگاه تبليغاتى او هم , بايد از طريق وحى اداره شود عقل و علم در آن زمان قادر به انجام اين كار نبود همين قدر كه بشر مى رسد به آن مقام و درجه و مرتبه اى كه واقعا مصداق علم بالقلم , علم الانسان ما لم يعلم مى شود , تاريخ خودش را مى تواند ضبط كند , مى تواند وارث تاريخ گذشته خودش باشد , مى تواند كتاب آسمانيى كه به دستش مى دهند , حفظ كند , مى تواند احاديث و جوامع الكلمى را كه پيغمبرش القاء مى كند لااقل اصولش را نگهدارى بكند تا بعد بيايند علم درست كنند در اطراف اينها , مى تواند اينها را حفظ و ضبط كند و در امر دين تفقه نمايد , ديگر نيازى به انبياء براى تبليغ آن شريعت وجود ندارد نبودن انبياء در دوره اسلاميه خود دليل تكامل بشريت است , يعنى علم و عالم فقيه و متفقه , حكيم و فيلسوف , جانشين انبيائى كه كارشان تبليغ شرايع ديگران بود مى شود و لهذا شما مى بينيد هر يك از پيغمبران گذشته با هر كتابى در هر زمانى كه آمد كتابش از ميان رفت بشر چون بالغ و رشيد نبود نتوانست كتاب آسمانى خود را حفظ كند كجاست صحف ابراهيم ؟ كو تورات واقعى ؟ كو انجيل واقعى ؟ كو آنچه كه بر نوح نازل شد ؟ كو اوستاى اصلى و تعليمات واقعى زردشت ؟ حالت بشر در آن دوره ها عين حالت بچه مكتبى بوده شما براى بچه مكتبى كتاب مى خريد , شش ماه كه مى گذرد تكه تكه شده و هر تكه آن به يك گوشه اى افتاده است اما يك آدم بزرگ , يك طلبه سى ساله , شما يك (مكاسب) يا ( كفايه ) به او مى دهيد , بيست سال روى اين كتاب كار مى كند از درس خواندن و مباحثه و تدريس , و بعد از بيست سال كتاب را مى بينيد كه پاكيزه مانده است تنها در زمان ظهور خاتم الانبياء بود كه بشر رسيد به اين مرحله كه مى توانست ارث دوره گذشته خودش را براى دوره آينده حفظ كند كتاب آسمانى خودش را حفظ كرد قرآن همان قرآنى است كه بر پيغمبر نازل شده دوره به دوره علماء پيدا شدند و به انحاء مختلف در حفظ ظاهر و معنى آن كوشيدند اين نمونه رشد بشريت است براى هيچ كتاب آسمانى ديگرى اين كار نشده است