خاتميت

خاتميت 0%

خاتميت نویسنده:
گروه: اصول دین

خاتميت

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شهید مرتضی مطهری
گروه: مشاهدات: 8197
دانلود: 2572

توضیحات:

خاتميت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 63 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8197 / دانلود: 2572
اندازه اندازه اندازه
خاتميت

خاتميت

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

شبهه درباره احتياج به امام در منطق شيعه

سؤال آقايان اينست كه اگر در دوره شريعت ختميه احتياجى به نبى يعنى كسى كه از طرف خدا ملهم و موحى اليه و مؤيد من عند الله باشد نيست و اين كار را فقها و حكما و علماى امت مى توانند انجام دهند و عهده دار اين كار هستند , همانها كه پيغمبر فرمود : علماء امتى كانبياء بنى اسرائيل , پس چه احتياجى به وجود امام است و از نظر منطق شيعه اين مطلب چگونه توجيه مى شود ؟ اگر اين جور است پس همانطورى كه به پيغمبرانى كه آن پيغمبران مروج و مبلغ دين باشند , داعى الى الله باشند , آمر به معروف و ناهى از منكر باشند احتياجى نيست , به امام معصوم هم احتياجى نيست اين سؤال , سؤال بجائى است

اما جواب : در موضوع امام و پيغمبر دو مسأله است يكى اينكه فرق امام و پيغمبر در چيست ؟ البته نمى توان گفت امام يعنى آنكه صاحب شريعت نيست , چون اكثر پيغمبران هم صاحب شريعت نبوده اند مسلم است كه بين پيغمبر و امام فرق است , و اگر فرق نبود , اين به اسم گذارى نبود كه ما بگوئيم على بن ابى طالب پيغمبر نيست و امام است اما همه كارهاى پيغمبران را انجام مى دهد آيا امام درجه اش از پيغمبر پائين تر است و به رتبه بستگى دارد ؟ و آيا امامها يك درجه از همه پيغمبران پائين تر هستند ؟ نه , اينجور نيست و حتى هيچ مانعى ندارد كه يكى از علماء اين امت بر پيغمبرى از پيغمبران افضليت داشته باشد پس از چه ناحيه است ؟

از دو ناحيه روى آن صحبت شده است يكى اينكه امام و پيغمبر هر دو با دنياى غيب ارتباط دارند ولى كيفيت ارتباط فرق مى كند مثلا پيغمبران ملائكه را مى بينند و امام نمى بيند , يا پيغمبران در عالم رؤيا بر بعضى شان القاء مى شود ولى امام فقط مى شنود , نه مى بيند و نه در خواب چيزى به او القاء مى شود آيا فرق همين است ؟ ممكن است كه يكى از جهات فرق همين باشد , چون من در اطراف حقيقت وحى و الهام نمى خواهم صحبت كنم اگر فرق امام و پيغمبر در كيفيت گرفتن حقايق از عالم ديگر باشد بيانى كه ما كرديم بيان نادرستى است چون بيان ما اين بود كه علما و دانشمندان امت اين وظايف را انجام مى دهند , ديگر چه احتياجى به امام هست , حالا امام ملائكه را ببيند يا صداى او را بشنود , فرقى نمى كند

ولى فرق پيغمبر و امام تنها در ناحيه كيفيت اقتباس علوم از عالم غيب نيست بلكه از لحاظ وظيفه هم با يكديگر اختلاف دارند , و عمده اين است وظيفه پيغمبران صاحب شريعت اين بود كه شريعتى را از طريق وحى مى گرفتند و بعد هم موظف بوده اند كه مردم را دعوت بكنند , تبليغ بكنند , امر به معروف و نهى از منكر بكنند , وظيفه داشتند بروند در ميان مردم براى تبليغ و ترويج و دعوت , و آنها هم كه صاحب شريعت نبودند باز وظيفه شان دعوت و تبليغ و ترويج بود امام نه آورنده شريعت و قانون است و نه از آن جهت كه امام است ( نه ازآن جهت كه مؤمنى از مؤمنين يا عالمى از علماء است ) وظيفه دارد كه برود به سراغ مردم و آنها را دعوت و تبليغ بكند , امر به معروف و نهى از منكر بنمايد , يعنى دعوت , تبليغ , ترويج و امر به معروف و نهى از منكر وظيفه امام از آن جهت كه امام است , نيست , اين وظيفه عموم است و او هم يكى از كسانى است كه اين وظيفه را دارد امام حسينعليه‌السلام اگر قيام كرد , قيام امر به معروف و نهى از منكر , نه از آن جهت بود كه امام وقت بود و امام وقت يك همچو وظيفه اى داشت , بلكه يك وظيفه اى داشت كه آن وظيفه را هر مؤمن بصيرى داشت , و لهذا خود آن حضرت هم هيچ اين وظيفه را به امامت معلق نمى كرد مى فرمود : الا ترون ان الحق لا يعمل به و ان الباطل لا يتناهى عنه نمى بينيد كه به حق عمل نمى شود و مردم از باطل خوددارى نمى كنند , ليرغب المؤمن فى لقاء الله محقا( ٣ ) . پس يك نفر آدم با ايمان بايد از اين زندگى بيزار باشد و طالب شهادت

پس وظيفه امام چيست ؟ امام مرجعى است براى حل اختلافات , شاخصى است براى حل اختلافاتى كه منشاء آن هم خود علماء هستند شما در بسيارى از روايات شيعه مى بينيد كه مى فرمايند : الامام يؤتى و لا يأتى يعنى امام وظيفه ندارد برود به سراغ ديگران بلكه ديگران بايد به سراغ او بروند و يا در يك روايت ديگر فرمود : الامام كالكعبة مثل امام مثل اين كعبه است , كعبه نزد مردم نمى رود بلكه مردم وظيفه دارند به سراغ كعبه بروند راجع به اين آيه كريمه كه مى فرمايد :( وَأَذِّن فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ ) ( ٤ ) . در احاديث دارد كه مقصود پيغمبر است از آن جهت كه امام است , و همه ائمه مصداق اين آيه هستند مردم وظيفه دارند كه وقتى كه به حج مى روند بروند به سراغ امام

اين موضوع در شريعت ختميه هم رخ مى دهد , يعنى يك سلسله اختلافات و تفرقها و تشتتها و مذهبهاى مختلف و گوناگون در شريعت ختميه پيدا مى شود , بايد يك شاخص وجود داشته باشد كه اگر مردم در اين مذاهب گوناگون كه اينها را اهواء و آراء و تعصبها ايجاد كرده است بخواهند بفهمند كه حق چيست بروند به سراغ او شما وقتى كه در روش ائمه هم مطالعه مى كنيد مى بينيد كه آنها از جهت اينكه داراى وظيفه امامت بوده اند جز اين حرفى نمى زده اند , مى گفته اند كه ما امام هستيم و شما وظيفه داريد كه بيائيد مشكلات خود را از ما بپرسيد پس فرق امام با پيغمبر اعم از صاحب شريعت يا غير صاحب شريعت تنها در كيفيت الهامات نيست كه آيا ملكى مى بيند , صداى او را مى شنود يا نمى شنود , در خواب است يا در بيدارى , بلكه وظيفه او هم فرق مى كند با وظيفه پيامبران , و اين وظيفه با وظيفه اى كه عرض كردم علماى امت در آن جانشين پيغمبران مى شوند دو تا است علماى امت مى توانند در كار دعوت و تبليغ و ترويج جانشين پيغمبران باشند اما نمى توانند مرجع حل اختلافات باشند

فلسفه ارسال انبياء از نظر قرآن

آيه اى است در قرآن , آيه اى است عجيب , همان است كه در ابتداى سخن خواندم ( آيه ٢١٣ سوره بقره ) از عجيب ترين آيات است كه در فلسفه بعثت و نبوت و ارسال انبياء مى باشد درست در مفهوم اين آيه دقت كنيد مى فرمايد :( كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً ) مردم همه يك واحد جمعيت بودند , يك جمعيت بودند , يعنى هيچ اختلاف و تشتت و تفرقى در ميان بشر نبود يعنى زمانى بر بشر گذشته است كه در آن زمان در ميان افراد بشر اختلافاتى وجود نداشته است و به عقيده من اين يكى از آن آياتى است كه معجزه است در قرآن امروز نويسندگان تاريخ تمدن و محققين تاريخ بشر تازه رسيده اند به اين مرحله كه بشر اولين بار كه زندگى اجتماعى اش شروع شده است , با يك حالت بساطت و وحدتى شروع شده است نه تنها كمونيستها , بلكه غير كمونيستها هم مدعى هستند كه در ابتدا زندگى بشر به شكلى بوده است كه حتى مالكيت هم وجود نداشته است , يعنى افراد , همه مثل يك خانواده برادر وار زندگى مى كرده اند علت اينكه بشرهاى آن دوره دور هم جمع مى شدند ترس از دشمنها بود , چيزى هم در اختيار نداشتند كه روى آن بخواهند با يكديگر جنگ و دعوا و اختلاف داشته باشند , هنوز پاى مالكيت خصوصى در كار نبود( كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً ) مردم همه يك ملت و يك واحد و يك امت بودند , هيچ نوع اختلاف سليقه و اختلاف عقيده اى و اختلاف روش و حتى اختلاف زندگى در ميان مردم نبود( كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّـهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ وَأَنزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ ) ( ٥ ) خدا پيغمبران را آنوقت مبعوث كرد , در حالى كه مبشر و منذر بودند و به مردم نويد مى دادند كه اگر اينطور عمل بكنيد چنين و اگر آنطور عمل بكنيد چنان , و با آنها كتاب ( مقصود از كتاب در اينجا شريعت و قانون است ) نازل كرد , براى چه ؟ براى اينكه اين قانون در ميان مردم حكم كند در آنچه كه در آن اختلاف دارند يعنى اختلافاتى در ميانشان پيدا شده , قانون بيايد و حل كننده اختلاف باشد از اينجا شما خودتان مى فهميد اينجا تقديرى است و به اين شكل مى شود كه :

همه مردم در يك زمانى امت واحد بودند , هيچ اختلافى نبود , بعد در آنها اختلاف پيدا شد , و چون در آنها اختلاف پيدا شده خدا قانون و كتاب براى آنها نازل كرد تا كتاب حل كننده اختلافات مردم در زندگى باشد برهه اى از زمان بر بشر گذشته است كه كتاب و قانون نداشته است و احتياجى هم به قانون نداشته است بعد اختلاف پيدا مى شود اختلاف چرا ؟ عرض كرديم كه در ابتدا موضوع اختلاف در ميان نبود , بعد كه بشر كم كم زندگيش توسعه پيدا كرد و بنا گذاشت از مزاياى زندگى براى خودش استفاده بكند و بگيرد , طبيعتا بعضى قوى تر بودند و برخى ضعيف تر , قوى ترها بيشتر گرفتند و ضعيف ترها محروم ماندند , و قويها ضعيفها را استخدام مى كردند اختلافات از اينجا پيدا شد چون در روابط مردم كه قبلا مثل يك خانواده زندگى مى كردند اين اختلافات و بيگانگيها پيدا شد , قانون عادلانه آمد ميان مردم , و گفت خير , قوى حق ندارد حق ضعيف را بخورد , قوى حقى دارد , ضعيف حقى دارد , بزرگ چنين , كوچك چنين عدالت چنين يك آيه ديگر در قرآن هست :( شَرَعَ لَكُم مِّنَ الدِّينِ مَا وَصَّىٰ بِهِ نُوحًا ) (٦) . از اين آيه معلوم مى شود كه اولين شريعت و قانون و كتابى كه در دنيا نازل شده مال نوح بوده اگر دو آيه را جمع كنيد , بعثت حضرت نوح مقارن است با آن دوره اى كه از نظر تاريخ تمدن اختلاف سطح در زندگى افراد بشر پيدا شد , و به عقيده امروزيها دوره اى كه زمان اشتراكى مطلق به پايان رسيده است و دوره بردگى شروع شده است كه بعضى از افراد بعضى ديگر را مثل برده استخدام مى كردند از نظر قرآن اولين وقتى كه اختلاف در سطح زندگى ميان افراد بشر پيدا شد كه شروع كردند در بين خود يكديگر را خوردن , شريعت نوح نازل شد اگر گفته شود قبل از نوح چطور ؟ آيا قبل از او ديگر پيغمبرى نبود ؟ قبل از نوح پيغمبر بود ولى كتاب و قانون نبود پيغمبران كه وظيفه شان منحصر به اين نيست كه قانون اجتماعى براى مردم بياورند اولين وظيفه پيغمبران اينست كه مردم را به خدا دعوت كنند پيغمبرانى بودند كه مردم را به خدا دعوت مى كردند , در همان زندگانى بسيط به عبادت و پرستش خدا دعوت مى كردند و تكاليف از نوع عبادات بود , پيغمبرانى كه مردم را به مبدأ و معاد دعوت مى كردند و يك سلسله دستورهاى فردى و اخلاقى و عبادى به مردم مى دادند حضرت ادريس از پيغمبران قبل از نوح است , صاحب كتاب نيست , يعنى تشريع نكرده و قانون اجتماعى براى مردم نياورده است ولى مردم را به خدا دعوت كرده است , مردم را به معاد دعوت كرده است , معاد را به مردم معرفى كرده است , مردم را به تقوا و عبادت و اخلاق دعوت كرده , تقوا و عبادت و اخلاق را به مردم معرفى كرده است

( كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً ) . مردم در يك دوره اى واحد و يكنواخت بودند , بدون اختلاف و بدون اينكه احتياج به قانونى داشته باشند كه در روابط اجتماعى آنها رفع اختلافات بكنند بعد اختلاف و تفاوت در ميان آنها پيدا شد , و خداوند پيغمبران صاحب كتاب را كه از نوح شروع مى شوند فرستاد :( كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّـهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ وَأَنزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ ۚ وَمَا اخْتَلَفَ فِيهِ ) , پيغمبران را فرستاد و با آنها كتاب و قانون فرستاد تا آن كتاب و قانون در ميان مردم حاكم باشد از اينجا به بعد , قرآن يك اختلاف ثانوى را بيان مى كند , و مى گويد بعد از آنكه قانون اجتماعى در ميان مردم آمد تا حل كننده اختلافات اجتماعى آنها باشد و عدالت را در ميان مردم برپا كند , جلوى ظلم ظالم را بگيرد , به مظلوم كمك كند و حسن روابط اجتماعى ايجاد بكند , آرى بعد كه قوانين آسمانى آمد خود اينها موضوع يك اختلاف ديگر در ميان افراد بشر شد , چه اختلافى ؟ اختلافات مذهبى يك پيغمبرى مى آيد با يك كتاب , بعد يكى از پيروان اين دين , يك كسى كه از ديگران داناتر است , مى آيد و يك بدعتى در دين ايجاد مى كند آن ديگرى بدعتى ديگر ايجاد مى كند و رفته رفته مذاهب از آن منشعب مى شود , همين طور كه در هر شريعت مذاهب مختلف پيدا شد آنوقت پيغمبرانى كه پس از پيغمبر صاحب شريعت اول يعنى حضرت نوح آمدند , و قانونى كه آنها آوردند براى حل دو اختلاف بود , يكى رفع اختلافات مردم در امور زندگى , يعنى قانون براى زندگى مردم آوردند , و ديگر اينكه آمدند و اين آراء و اهواء و عقايد باطل را نسخ كردند گفتند اين حرفها چيست و اين مذاهب مختلف يعنى چه ؟( مَا كَانَ إِبْرَاهِيمُ يَهُودِيًّا وَلَا نَصْرَانِيًّا وَلَـٰكِن كَانَ حَنِيفًا مُّسْلِمًا وَمَا كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ ) ( ٧ ) ابراهيم نه يهودى بود و نه نصرانى بلكه حق جو و حق طلب و تسليم حقيقت بود يهوديت و نصرانيت به صورت دو مذهب مختلف , انحرافهائى است كه بشر به دست خود از شاهراهى كه خداوند به وسيله ابراهيم نشان داد پديد آورده است اين اختلاف دوم را قرآن كريم چنين بيان مى كند :( وَمَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَاتُ بَغْيًا بَيْنَهُمْ فَهَدَى اللَّـهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ ) (٨ )

اختلاف دوم كه اختلاف در خود دين است از ناحيه صاحبان اغراض و هوا و هوس پيدا شد , از روى جهل و نادانى و قصور نبود , اينجور نبود كه چون نمى دانند اختلاف مى كنند , بلكه مى دانند و اختلاف مى كنند , مى دانند و حقيقت را كتمان مى كنند , مى دانند و يك چيزى اضافه مى كنند( وَمَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ ) و اختلاف نكردند آنان كه كتاب داده شدند( إِلَّا مِن بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْيًا بَيْنَهُمْ ) ( ٩ ) . مگر پس از آنكه علم به آن كتاب را واجد بودند , روى بغى , روى ظلم , روى سركشى و هواى نفس

پس پيغمبران صاحبان شرايع غير از صاحب شريعت اول دو كار مى كردند يكى اينكه قانونى براى مردم مى آوردند كه اين قانون حل كننده اختلافات مردم باشد و حقوق و حدود آنها را معين كند يك كار ديگرشان اين بود كه مبارزه مى كردند با بدعتهائى كه قبلا پيدا شده بود يعنى مرجع حل اختلافات مذهبى بودند امام كارش فقط در اين قسمت دوم است امام جانشين پيغمبر است در اين قسمت آخر فقط , يعنى امام حجت خدا است در ميان مردم و وظيفه دارد كه اختلافاتى را كه اهل اهواء و بدع , اهل اغراض به وجود مى آورند رفع كند او صلاحيت كافى و كامل دارد براى حل اين اختلافات

رابطه نسخ شرايع با ادوار تمدن

حال ما برويم سراغ قسمت دوم كه قسمت مهم است , و آن اين است كه چرا شرايع و قوانين الهى يكمرتبه پايان پذيرفت و ديگر پس از اين قانون , قانونى در جهان نيست , حلال محمد حلال الى يوم القيمه و حرام محمد حرام الى يوم القيمة( ١٠ ) , اين ديگر چرا ؟ و چنانچه از اينها بپرسيم كه مگر شما انتظار غير از اين داريد مى گويند : بلى , اين شرايع گذشته كه عوض و منسوخ شد , آيا علتى غير از اين در كار بود كه علم و تمدن بشر عوض شد ؟ چون علم و تمدن بشر عوض شد قانون بشر هم عوض شد علم و تمدن همانگونه كه قبل از خاتم الانبياء عوض شد و بشر را عوض كرد بعد از خاتم الانبياء هم متوقف نشده است , بلكه دائما عوض مى شود و بشر نيز به دنبال آن عوض مى شود , پس احتياج به قانون و شريعت ديگرى دارد اين مسأله احتياج به شكافتن دارد اولا يك مطلب را به طور خيلى اجمال عرض كنم و آن اينست كه : خيال نكنيد كه شرايع پيشين با شريعت ختميه اختلافاتشان به اصطلاح اختلاف تباينى است و از نوع تضاد است مانند دو رژيم متضاد از قبيل سرمايه دارى و اشتراكى , خير چنين نيست اختلافات فرعى است يعنى چه ؟ يعنى روح هر دو قانون يك چيز است و آن همان است كه در شريعت ختميه بيان شده است فروع و جزئيات همان چيزى كه در شريعت ختميه است در زمانهاى مختلف فرق مى كند , در زمانهاى قبل از شريعت ختميه هم فرق مى كرده است , در زمان بعد هم فرق مى كند در زمان قبل , اين كار انبياء انجام مى دادند و در زمان بعد بايد علماء از راه اجتهاد انجام بدهند همه شريعتها يكى بيشتر نيست اين را بعد بيشتر توضيح خواهم داد

ولى اجمالا بدانيد كه اختلافات شرايع اختلافات تباينى نيست , يعنى مثل دو رژيم مختلف نيست , مثلا رژيم سرمايه دارى و سوسياليستى كه يكى ضد ديگرى است , و حداكثر اختلاف از قبيل كلاس پائين تر با كلاس بالاتر است مطلب را از پايه شروع مى كنيم و مى گوئيم كه اين حرف از اصل اشتباه است كه بگوئيم علت اينكه شرايع عوض شده اين است كه علم و تمدن بشر عوض شده است يعنى خدا براى بشر جاهل يك قانون داشته و براى بشر عالم قانونى ديگر , براى غير متمدن يك قانون دارد و براى متمدن قانون ديگر اينجور نيست حساب اين نيست بلكه حساب ديگرى است

اولا بسيارى از چيزها است كه تغيير پذير نيست چطور ؟ شما ببينيد پيغمبران آمده اند براى چه ؟ چه جاى خالى را آمده اند پر بكنند ؟ آنوقت مى بينيد كه آن چيزها تغيير پذير نيست يكى از كارهائى كه پيغمبران براى آن آمده اند دعوت به خدا است , يعنى رابطه ميان بنده و خدا بر قرار نمودن , بدين معنى كه از يك طرف بنده را عارف به حق كردن و از سوى ديگر عابد حق نمودن من از شما مى پرسم : آيا عرفان خدا و همچنين پرستش خدا و تقرب به او چيزهائى است كه فرمول آن در زمانهاى مختلف فرق مى كند ؟ مثلا علوم فيزيك و شيمى كه پيشرفت رژيم عرفان به خدا عوض مى شود ؟ پيغمبران آمده اند يكى براى اينكه خود بشر را به خودش بشناسانند كه غير از انبياء قادر به اين كار نبودند چگونه او را به خودش بشناسانند ؟ به اين طريق كه به او بگويند اى بشر تو يك موجود زائل وفانى معدوم شدنى نيستى , زندگى تو در اين دنيا مرحله اى از حيات تو است و حيات ابدى تو در جهان ديگر است من از شما مى پرسم كه آيا اين موضوعى است كه در ادوار مختلف تمدن بشر فرق ميكند ؟ خير

بر اساس معرفة النفس دستور تهذيب اخلاق به بشر مى دهند آيا دستورهاى مربوط به تهذيب اخلاق در زمانهاى مختلف فرق مى كند ؟ همه انبياء آمده اند براى اينكه خودپرستى و خودخواهى را ام الامراض نفسانى معرفى بكنند و بر اساس اين با خودپرستى و خودخواهى مبارزه كنند و بر اساس وحدانيت خدا و خداپرستى افراد بشر را با يكديگر مهربان بكنند البته ممكن است گفته شود كه اخلاق نسبى است ولى اين سخن درست نيست , اخلاق نسبى نيست و ما بحث آن را در آينده خواهيم كرد در زمان ابراهيم نفس انسان همين خصوصيت را داشت و همين تهذيب را احتياج داشت , در زمان خاتم الانبياء هم همين جور , در زمان ما هم همينطور

يكى ديگر از كارهايى كه انبياء مى كردند اين بود كه روابط بشر با بشر را تعديل مى كردند :( لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ ) ( ١١ ) . همين جا است كه اغلب مى گويند تغيير مى كند

اصل حليت طيبات و حرمت خبائث

يكى ديگر از كارهاى انبياء اين بود كه روابط بشر با عالم را تعيين مى كردند , مى گفتند :( هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُم مَّا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا ) ( ١٢ ) . همه چيز براى تو آفريده شده اما در ميان اشياء اين عالم چيزهائى هست كه مصلحت تو نيست يعنى با خلقت تو متناسب نيست كه از آنها استفاده كنى , مثلا گفتند گوشت خوك نخور , مشروبات الكلى نياشام , گوشت سباع و درندگان را نخور( وَيُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّبَاتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائِثَ .) ( ١٣ ) خدا هر چيزى را كه براى آنها ( پيروان پيامبر ) خوب و مناسب است حلال مى كند و آنچه را كه براى آنها خوب و مناسب نيست حرام مى نمايد

من از شما مى پرسم : اينهائى كه از نظر روابط انسان با عالم , از هزار و چهارصد سال پيش قرآن گفته است كه چه چيزى حلال و چه چيزى حرام است , با اينهمه تغييراتى كه در علم و صنعت بشر پيدا شده , كداميك از اينها تغيير يافته است ؟

آيا مشروبات ماهيت خود را از دست داده است و آيا( إِنَّمَا يُرِيدُ الشَّيْطَانُ أَن يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاءَ فِي الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ ) ( ١٤ ) نسخ شد ؟ و آيا قابل نسخ است ؟ آيا گوشت خوك خاصيتش عوض شده است ؟ ممكن است بگوئيد بلى راز حرمت گوشت خوك را به دست آورده اند راجع به اين بعد بحث مى كنيم راجع به ملبوسات گفتند مرد حرير و ابريشم نپوشد و به طلا زينت نكند آيا اين جزء مسائلى است كه مثلا در يك زمان درست بوده و در زمان ديگر درست نيست ؟ يا حكمت و فلسفه اش هميشه وجود دارد در ميان مسموعات گفتند آوازهائى كه شهوات را ديوانه وار تحريك مى كند و موجب خفت عقل مى شود و نوعى جنون و مستى ايجاد مى كند شنيدنش ممنوع است در ميان مبصرات گفتند :

( قل للمؤمنين يغضوا من ابصارهم . و قل للمؤمنات يغضضن من ابصارهن ) (١٥) ( مناظر مهيج و محرك را تماشا نكنيد( مثلا اگر دنيا با حلب كار بكند يا با آهن يا با اتم فرق مى كند در اين جهت ؟ در ملموسات همين طور , لمس بدن اجنبى بدون حائل حرام است در روابط ميان انسانها آيا واقعا شما مى توانيد در آنچه كه اسلام وضع كرده است مواردى پيدا كنيد كه بتوان گفت تغييرات و تحولات زمان آن را نسخ كرده است ؟

مسئله بردگى

ممكن است كسى به عنوان نقض , قانون بردگى را مثال بياورد و بگويد اسلام قانون بردگى را امضاء كرد و در دنياى امروز اين قانون منسوخ است , پس در دنياى امروز اصلا نبايد بردگى باشد پس قسمتى از قانون اسلام , منسوخ است

جواب مى دهيم كه زهى تصور باطل اسلام در باب بردگى اولا قانونى نياورده است كه بردگى را براى اجتماع لازم بداند , آنچنانچه عقيده بعضى از حكماء قديم اين بوده كه بردگى را براى اجتماع لازم مى شمرده اند برنامه اى كه اسلام در مورد بردگان آورده است برنامه بردگى نيست بلكه برنامه آزادى است اين قسمت را برخى از آقايان توجه كرده اند و خوب توجهى هم هست , مى گويند ما در فقه اسلامى ( كتاب الرق ) نداريم بلكه ( كتاب العتق ) داريم , اسلام نگفته است كه حتما بايد برده وجود داشته باشد تا چنين و چنان باشد , تمام برنامه هاى خود را تنظيم كرده است كه برده را چگونه آزاد بكند

اشتباه عمده آقايان اينست كه خيال مى كنند اسلام در تشكيلات اجتماعى خود بردگى را لازم و ضرورى دانسته است در خود قرآن راجع به برده گيرى حتى يك كلمه هم وجود ندارد كه از آن , امر يا تشويق به برده گيرى استفاده شود نمى خواهيم بگويم كه برده گيرى در اسلام به هيچ شكلى نيست , بلكه خواهم گفت كه به چه شكلى هست

برده گيرى در دنيا علل مختلفى داشته است كه بحث آن طولانى است , هفت هشت راه بوده است درميان راههاى برده گيرى , يكى از آنها را اسلام اجازه داده است و آن اينست كه از دشمنى كه در حال حرب است ( به شرط اينكه جنگى باشد كه تمام شرايط قبلى از آنجمله تبليغ قبلى در آن فراهم شده باشد ) در ميدان جنگ اسير جنگى را شما مى توانيد برده بگيريد تازه در قرآن همين هم اسمش نيست قرآن اينطور مى فرمايد :( فاذا لقيتم الذين كفروا ) , هرگاه در ميدان جنگ با كافران ملاقات كرديد ( لقاء در لغت عرب كنايه از جنگ است ) آنگاه كه با كافران در ميدان جنگ بر خورد مى كنيد و آنها شمشير به روى شما كشيده اند و شما به روى آنها , فضرب الرقاب مردانه بزنيد , عقب نشينى نكنيد , حتى اذا اثخنتموهم , تا خوب فشار و سنگينى جنگ را بر آنها وارد كنيد , زانوهايشان را خم كنيد اينجا عملتان تبديل مى شود به يك كار ديگر , فشدو الوثاق , محكم بگيريد و ببنديد , اسير بگيريد بعد كه اسير گرفتيد چكار كنيد ؟( فَإِمَّا مَنًّا بَعْدُ وَإِمَّا فِدَاءً ) (١٦) , بعد كه اسير گرفتيد اختيار با خودتان , مى توانيد آنها را مفت و مسلم آزاد كنيد كه بروند سر زندگيشان , و مى توانيد در عرض يك چيزى فدا بگيريد , مثلا اگر اسيرى داريد مبادله اسير بكنيد و يا اينكه پول بگيريد و آزادشان كنيد

در قرآن بيش از اين نيست , ولى در سنت دو چيز ديگر هست , يكى اينكه اگر فرد , فردى است كه زنده نگهداشتن او براى اسلام و مسلمين خطرناك است او را بكشيد , و ديگر اينكه او را برده بگيريد پس چهار چيز : يا منت گذاشتن و آزاد كردن , يا فدا گرفتن به صورت پول گرفتن يا مبادله اسير , يا كشتن و يا برده گرفتن اختيار با ولى امر مسلمين است كه از ميان اين چهار كار هر يك را مصلحت بداند اجرا كند يعنى غير از اينكه در قرآن استرقاق وجود ندارد و فقط در سنت هست و معلوم مى شود كه امرى است كه در درجه دوم است نه دردرجه اول , تازه ولى امر مسلمين اختيار دارد كه مصلحت را رعايت كند , آيا مصلحت است كه همين طورى او را آزاد كند , يا مصلحت اين است كه فدا بگيرد يا بكشد يا برده بگيرد , و اگر ولى امر مسلمين هيچوقت مصلحت نداند , مثلا مقتضيات زمان اجازه ندهد , برده نمى گيرد , و با برده نگرفتن حكم اسلام را الغاء نكرده بلكه اجرا كرده است

تازه يك سؤال ديگرى در اينجا هست و آن اينست كه آيا اينكه اسلام به حكم سنت اجازه داده كه اسير را برده بگيريد , از راه مقابله به مثل است , چون در آن زمان معمول بوده است كه اسيران را برده مى كرده اند ؟ يعنى چون آنها از شما برده مى گيرند شما هم از آنها برده بگيريد ؟ يا نه , اگر آنها هم برده نگرفتند شما برده بگيريد ؟ عقيده بسيارى بر اين است كه چون آنها برده مى گيرند شما هم برده بگيريد پس اگر دشمن اسيران ما را برده نگرفت آيا ما حق داريم كه اسيران آنها را برده بگيريم ؟ اگر امروز ميان مسلمين و كفار مثلا اسرائيل جنگ برقرار است آيا مسلمين مى توانند اسيران اسرائيلى را شرعا برده خودشان قرار دهند ؟ در صورتى كه اسرائيل اسراى مسلمين را برده نمى گيرد ؟ بنابراين فرضيه , خير ( حالا كارى نداريم كه دنيا اجازه مى دهد يا خير ) , يعنى ولى مسلمين حق ندارد اين راه را انتخاب كند , چون در وقتى مى توانستند از آنها برده بگيرند كه آنها هم برده مى گرفتند , آنها كه برده نمى گيرند اسلام مى گويد شما هم برده نگيريد پس اسلام براى بردگى بساطى پهن نكرده و نگفته است من حتما وجود برده را لازم دارم , و متأسف نيست و يقه پاره نمى كند كه چرا بردگى در دنيا نيست ؟ ! آنچه كه اسلام روى آن عنايت دارد آزادى است , آزادى بايد وجود داشته باشد

اگر شما بگوئيد كه در دنياى امروز چون بردگى وجود ندارد آزادى برده هم وجود ندارد پس باز هم قسمتى از دستورهاى اسلام عملا منسوخ است , جواب مى دهيم كه منسوخ نيست بلكه موضوعش منتفى است , مثل اينست كه اسلام دستور آب قليل و آب كثير هر دو را داده است و مثلا گفته است دست خود را با آب قليل دو بار آب بكشيد و با آب كثير يك مرتبه , بعد لوله كشى بشود و آب جارى آنقدر زياد شود كه ديگر استعمال آب قليل موضوع پيدا نكند , آنوقت يكى بگويد احكام اسلام منسوخ شده است خير , اين حكم اسلام منسوخ نشده است اسلام عنايتى ندارد كه حتما آب قليل وجود داشته باشد تا شما به وسيله آن تطهير كنيد , اسلام مى گويد اگر آب قليلى وجود داشته باشد , حكمش اين است از نظر اسلام هم چه بهتر كه آب قليلى وجود نداشته باشد اينها كه معنايش منسوخيت نيست

درهيچ جا ما نداريم يك چيزى كه اسلام دست روى آن گذاشته باشد و تغييرات زمان و روزگار بتواند آن را عوض كند , يعنى با تغييرات واقعى روزگار سازگار نباشد هى مى گويند كه آقا زمان تغيير مى كند برخى خيال مى كنند كه اسلام قوانين خود را آورده است روى مسائل جزئى , مثلا خيال مى كنند اسلام قانونش مثل قانون شهردارى است مثلا شهردارى نرخ معين مى كند كه سيب كيلوئى دو تومان , و دو هفته بعد عوض مى كند و مى گويد سيب كيلوئى ١٥ ريال و يا كيلوئى يك تومان اسلام كه اينجور قوانين وضع نكرده است كه مثلا نرخ روى اشياء معين كرده باشد و يا قيمتها را تثبيت كرده باشد , مد لباس براى مردم آورده باشد , مد مركوب براى مردم آورده باشد اسلام روى مظاهر متغير زندگى هيچوقت دستور ندارد , بلكه دستورهاى اساسى كلى كه با همه مظاهر متغیير زندگى سازگار است آورده كه قابل نسخ نيست

____________________

پاورقى ها :

١ سوره بقره , آيه ٢١٣

٢ سوره نحل , آيه ١٢٥

٣ لهوف , ص ٣٣

٤ سوره حج , آيه ٢٧

٥ سوره بقره , آيه ٢١٣

٦ سوره شورى , آيه ١٣

٧ سوره آل عمران , آيه ٦٧

٨ سوره بقره , آيه ٢١٣

٩ آل عمران , آيه ١٩

١٠ اصول كافى , ج ٢ ص ١٧

١١ سوره حديد , آيه ٢٥

١٢ سوره بقره , آيه ٢٩

١٣ سوره اعراف , آيه ١٥٧

١٤ سوره مائده , آيه ٩١

١٥ سوره نور , آيه ٣٠ و ٣١

١٦ سوره محمد ( ص ) , آيه ٤

تعليمات اسلام و هدفهاى پايان ناپذير

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :

( مَّا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِّن رِّجَالِكُمْ وَلَـٰكِن رَّسُولَ اللَّـهِ وَخَاتَمَ النَّبِيِّينَ )

تعريفى كرده اند برخى از علماء اسلامى از خاتم و خاتميت و آن اينست كه مى گويند : الخاتم من ختم المراتب باسرها يعنى خاتم , پيغمبر خاتم آن پيغمبرى است كه جميع مراتب را طى كرده است و ديگر مرحله طى نشدنى يا طى نشده از نظر او و از نظر كار او وجود ندارد در اين تعريف كه از خاتميت شده است صرفا به اين جهت توجه نيست كه ديگر پيغمبرى بعد از او نخواهد آمد , بلكه علت اين مطلب كه چرا ديگر پيغمبر صاحب شريعتى نخواهد آمد نيز ذكر شده كه ديگر گفتنى از نظر نبوت يعنى از نظر آنچه كه بشر از طريق وحى و الهام بايد درك بكند نه آنچه كه وظيفه دارد از راه علم و عقل ( آن , راه ديگرى است و در امكان خود بشر هست ) دريابد , وجود ندارد از نظر آن چيزهايى كه از طريق وحى و الهام بايد به بشر القاء بشود , گفتنى ديگر باقى نمانده است , راه نرفته ديگر باقى نمانده است , سخن نگفته ديگر باقى نمانده است وقتى كه تمام مراحلى كه در اين قسمت هست به پايان رسيد , خواه ناخواه نبوت ختم مى شود

حال مثالى براى شما عرض مى كنم : فرض كنيم بشر تمام معلوماتى كه در جهان هست و تمام رازهاى علمى كه در جهان وجود دارد , چه مربوط به طبيعت بى جان و چه مربوط به طبيعت جاندار را كشف كرد و در هيچ مرحله اى مجهولى باقى نماند آن دانشمندى كه آخرين مجهول را كشف مى كند و در اختيار بشر مى گذارد , او ديگر خاتم العلماء خواهد بود , خاتم دانشمندان خواهد بود بعد از او ديگر عالم مبتكرى پيدا نخواهد شد و هر عالمى كه بيايد فقط مكتشفات علماى پيشين را درك مى كند , خودش چيز نوى كشف نمى كند البته اينكه عرض شد در باب علم , يك فرض بود و هنوز بسيار زود است كه بشر بتواند چنين ادعائى راجع به طبيعت بى جان بكند تا چه رسد به طبيعت جاندار , و تا چه رسد به سراسر هستى هنوز براى بشر خيلى زود است كه چنين ادعائى بكند و بگويد در طبيعت راز مجهولى نيست مگر آنكه آن را با قدرت علمى كشف كرده است عده اى معتقدند كه در طبيعت بى جان بشر كم و بيش مى تواند يك همچو ادعائى بكند كه قوانين طبيعت بى جان يعنى قوانين جمادات را كشف كرده است ولى درباره طبيعت جاندار , نباتات و حيوانات هيچكس همچو ادعائى نمى كند , بلكه هنوز بشر در قدمهاى اول و مراحل اول است ولى اين مثالى كه عرض شد براى مثال كافى است در بعضى از علوم بشرى مى توان اين حرف را زد مثل آنچه كه درباره حساب گفته مى شود ( فقط حساب نه رياضيات ) مى توان گفت آنچه كه بشر بايد در اين باب بفهمد فهميده است و ديگر ما ورائى ندارد