خاتميت

خاتميت 0%

خاتميت نویسنده:
گروه: اصول دین

خاتميت

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شهید مرتضی مطهری
گروه: مشاهدات: 8199
دانلود: 2572

توضیحات:

خاتميت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 63 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8199 / دانلود: 2572
اندازه اندازه اندازه
خاتميت

خاتميت

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

دو نوع اجتهاد : قياسى و غير قياسى

ما دو نوع اجتهاد داريم يكى اجتهادى است كه اصطلاحا به آن اجتهاد رأى يا قياس مى گويند , همان چيزى كه مبتكر آن در فقه اسلامى ابوحنيفه بوده است , و همان چيزى كه ائمه اطهار با اين نوع اجتهاد كه اسمش رأى و قياس هست مبارزه كرده اند , و حقا و انصافا قطع نظر از اينكه حالا ما شيعه هستيم اگر اختيار اسلام به دست رأى و قياس داده شود و اگر با اجتهاد رأى و قياس مبارزه نشده بود كه در درجه اول ائمه ما مبارزه كردند ( البته برخى از فقهاء و ائمه اهل سنت هم بودند مانند مالك كه با اين طريقه مخالف بودند ) چيزى از دين باقى نمى ماند مالك بن انس كه يكى از امامهاى چهارگانه فقه اهل تسنن است در عمرش دو فتوا از روى قياس داده بود و وقتى كه مى خواست بميرد متوحش بود و مى گفت من وحشتم از آن دو فتوايى است كه از روى قياس داده ام ابوحنيفه در اين كار افراط كرده است يعنى فكر و ظن و قياس خودش را در استنباط احكام دين آنقدر دخالت داده است كه اساسا دين زيرورو مى شود

يك قضيه اى در تواريخ نقل مى كنند , حالا من نمى دانم كه اين مضمون است براى ابوحنيفه يا خودش شوخى كرده , مى گويند آنقدر اين مرد به قياس كردن عادت كرده بود كه در تكوينيات هم مثل تشريعيات قياس مى كرد و گاهى به صورت مضحكى در مى آمد مسائلى را با هم قياس مى كرد كه اصلا با هم ربطى نداشت نوشته اند كه ريش ابوحنيفه به اصطلاح جو گندمى شده بود , به زبان عربى اشمط بود معمولا افرادى كه موى سياه دارند , اولى كه موى سفيد پيدا مى شود دلشان نمى خواهد كه اين موهاى سفيد آشكار باشد و مى خواهند آن را مخفى كنند , براى اينكه مردم به پيرى آنها پى نبرند يا لااقل از همسر خودشان رودربايستى دارند به هر حال ابوحنيفه رفت به سلمانى براى اصلاح به سلمانى گفت : اين موهاى سپيد را يكى يكى از ريشه بكن مرد سلمانى گفت : چرا ؟ گفت : مى خواهم ديگر بيرون نيايد آن مرد گفت : اتفاقا تجربه نشان داده است كه هر چه را كه از ريشه بكنند بيشتر در مى آيد گفت : پس موهاى سياه را بكن فورا قياس گرفت كه حالا اگر موهاى سپيد را كندند بعد كه در مى آيد بيشتر در مى آيد پس چرا ما موهاى سياه را نكنيم كه بيشتر در آيد حساب نكرد كه طبيعت دارد رو به سپيدى مى رود , اين در شرايط نامساوى است و در شرايط نامساوى قياس غلط است و قياسهايى كه او كرده است و اساسا هر كه بخواهد در دين قياس بكند چون شرايط را درك نمى كند , بجاى اينكه شرايط را مساوى بگيرد , در شرايط نامساوى عمل مى كند و اشتباه مى كند اين اجتهاد ممنوع است , ولى ما يك اجتهاد مشروع هم داريم , آن همين است كه در اين تعبير اميرالمؤمنين بود , اينكه فروع يعنى شاخه ها را از اصلها و ريشه ها استنتاج بكنند

كليات و قواعد محدود است و مسائل , نامتناهى

حديث معروفى است كه آن را ابن ادريس در آخر ( سرائر ) نقل كرده است ابن ادريس يك فقيهى است كه به خبر واحد عمل نمى كند , بر عكس جمهور فقهاء كه اگر خبر واحد مورد وثوق و اعتماد باشد عمل مى كنند ولى در عين حال در آخر كتاب ( سرائر ) خودش كه از كتب فقهى بسيار ارجمند و با ارزش ما است يك خاتمه اى دارد كه معروف است به ( مستطرفات سرائر ) در آنجا در يك قسمت , اين آدم بدبين كه به اخبار واحد عمل نمى كند , يك سلسله اخبار و احاديث دارد كه آنها را غير قابل ترديد مى داند و واحد نمى شمارد , بلكه متواتر يا نزديك به متواتر مى داند آن حديث كه در وسائل هم هست اينست : علينا القاء الاصول و عليكم التفريع( ٦ ) ائمه گفته اند كه بر ما است كه اصول و قوانين و قواعد كلى را بيان كنيم , اين وظيفه ما است , اما تفريع كردن يعنى فرع را از اصل استخراج كردن و شاخه را از تنه در آوردن اين ديگر وظيفه شما است اين آن اجتهادى است كه نه تنها ممنوع نيست بلكه لازم و واجب است , و علت آن هم معلوم است : براى اينكه اصول , يعنى كليات , قوانين كليه اى كه بشر لازم دارد محدود و متناهى است يعنى مى تواند محدود و متناهى باشد , بنابراين قابل بيان است , اما فروع و جزئيات , بى نهايت و لا تعدو لا تحصى است اگر بنا بود كه پيغمبر اكرم و ائمه اطهار همان طور كه اصول را بيان كرده اند همه فروع را هم بيان كنند ( البته فروع را نيز هرگاه سؤال شده است بيان كرده اند ) بيان كردنى نبود , غير متناهى بود نه تنها در زمانهايى كه نيستند فروع جديدى پيدا مى شود كه خود فرع از آنها سؤال نشده است بلكه در همان زمان خودشان امكان نداشت كه همه فروع را بتوانند از آنها بپرسند تا آنها جواب بدهند اصول , محدود و متناهى است و فروع , نامحدود و غير متناهى اين فروع و اصول كه عرض مى كنم مثل اينست : شما علم حساب كه مى خوانيد يك سلسله قواعد به نام علم حساب به شما ياد مى دهند , شما قواعد كلى حساب را مىآموزيد قواعد كلى حساب محدود است و نامتناهى نيست شايد همه قواعد حساب درصد يا صد و پنجاه قاعده خلاصه شود , اما مسائل حساب چطور ؟ نامحدود است , مسائلى كه قابل طرح هست نامحدود است شما اصول و قواعد را كاملأ ياد مى گيريد و بعد هر مسأله اى از مسائل حسابى كه بر شما عرضه بدارند , شما كه آن اصول و قواعد را مى دانيد مى فهميد كه اين مسأله را از چه طريقى بايد حل كنيد , از اين راه يا از آن راه كسى نمى تواند به شما بگويد كه چون فروع علم حساب نامتناهى است پس بايد پى درپى و در طول زمان علم حساب ديگرى بجاى اين علم حساب بيايد خير , علم حساب ديگرى لازم نيست هر چه دنيا سير مى كند ممكن است فروع و مسائل حسابى جديدى براى بشر به وجود بياورد , ولى هيچ دليلى ندارد كه اصول علم حساب نسخ شود تا بخواهد اصول ديگرى جاى آن را بگيرد

دين هم همين طور است , قواعد و اصولى دارد معلوم , و فروعى دارد كه قابل استخراج از آن اصول است آنچه اسلام آورده است و همواره ثابت است يك سلسله قواعد است و آنچه وظيفه مجتهدان است كه استخراج و استنباط كنند يك سلسله مسائل است مسائل متغير است تغير مسائل ناشى از تغير قواعد نيست بلكه ناشى از اينست كه صورت مسائل در هر زمانى با زمان ديگر متفاوت است , عوامل وارد در زندگى در زمانها متفاوت است , با ورود برخى عوامل و احيانا خروج بعضى از عوامل ديگر , خواه ناخواه صورت مسائل و جوابى كه به آنها بايد داده شود عوض مى شود اينست كه احكام و قوانين اسلامى در عين اينكه جنبه و وجهه ثابتى دارند , وجهه و جنبه متغيرى پيدا مى كنند بسيارى از نظراتى كه ائمه اطهار و حتى خود پيغمبر اكرم داده اند همانها فروعى است كه خودشان از اصولى كه داشته اند استنباط مى كرده اند , يعنى عملا مصداق علينا القاء الاصول و عليكم ان تفرعوا يا : علينا القاء الاصول و عليكم التفريع بوده است اگر ائمه به بعضى از اصحابشان فرموده اند كه برو بنشين در مسجد و ما دوست داريم كه كسى مثل تو برود بنشيند در آنجا و فتوا بدهد ( چون هر كسى مىآمد و روى مسندى مى نشست , و مردم هم به حساب اينكه اين عالم است مرتب مىآمدند و از او مسأله مى پرسيدند ) روى همين حساب بوده است , روى حساب اينكه درسهاى كلى را به آنها داده بودند و مى گفتند كه تفريعات را ديگر خودتان استنباط كنيد

مثال به فريضه علم

در اينجا من مثالهاى زيادى دارم كه مى خواستم همين امشب عرض بكنم ولى به همه آن مثالها نمى رسم , مثالى را مى خواهم براى شما عرض بكنم كه شايد مثال نوى است : جمله اى دارد پيغمبر اكرم كه اين جمله را همه شنيده اند : طلب العلم فريضة على كل مسلم و در برخى از نقلها على كل مسلم و مسلمة , هر دو يكى است خيلى عجيب است كه بعضى ها مى گويند اگر مسلمه داشته باشد شامل زنها مى شود و اگر نداشته باشد نمى شود در اين جور مسائل كه ديگر زن و مرد فرق نمى كند مثل اينست كه بگوئيم آيه( هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ ) ( ٧ ) چون الذين دارد و الذين مخصوص به مرد است و نگفته است اللاتى يعلمن شامل زنها نمى شود اين ضمير مؤنث است كه اختصاص به زن دارد و الا ضمير مذكر اغلب در مورد اعم به كار مى رود مگر اينكه قرينه اى براى مذكر داشته باشد يا آيه :( إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّـهِ أَتْقَاكُمْ ۚ إِنَّ اللَّـهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ ) ( ٨ ) . ضمير مذكر است , پس بگوئيم كه ملاك فضيلت در مردها تقوا است و در زنها نيست ؟ خير , اختصاص به مرد يا زن ندارد و همچنين آيه كريمه :( أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجَّارِ ) ( ٩ ) . همه ضميرها مذكر است اينها واضح است و به اين صحبتها احتياج ندارد

بيان خوب غزالى درباره وجوب علم

به هر حال پيغمبر فرمود : طلب العلم فريضه على كل مسلم طلب علم بر هر مسلمانى واجب است مسأله اى در ميان علماء طرح شده است كه تا آنجا كه من ديده ام از همه مبسوط تر غزالى در ( احياء العلوم ) نقل كرده و مرحوم فيض هم در ( محجة البيضاء ) از او نقل مى كند , راجع به اينكه اين علمى كه پيغمبر فرمود طلب آن واجب است چه علمى است ؟ غزالى بيست قول نقل مى كند : متكلمين گفته اند مقصود , علم اصول دين و علم الكلام است , مفسرين گفته اند مقصود , علم تفسير است , فقها گفته اند مقصود علم فقه است , يك عده اى گفته اند فلان , و عده اى ديگر گفته اند بهمان جواب همه اينها خيلى واضح است غزالى بيان بسيار خوبى دارد و فيض هم آن را تأييد مى كند مى گويد : علمها بر دو قسم است : بعضى از علوم خودش فى حد ذاته در دين هدف است مثل معرفه الله كه بر هر كسى واجب عينى است بعضى از علمها هست كه خود علم هدف نيست بلكه علم , وسيله است آنوقت هر هدفى از هدفهاى اسلام كه توقف به علم داشته باشد علم آن هم واجب مى شود مثلا در اسلام طبابت يكى از واجبات كفائى است و علم طب وسيله اى است براى آن , پس علم طب هم به نحو واجب كفائى واجب مى شود , پس طلب العلم فريضة شامل آن هم مى شود تجارت واجب كفائى است و در حدودى كه احتياج به علم دارد تحصيل علم آن هم واجب مى شود , تحصيل علم اقتصاد در حدودى كه تجارت به آن توقف دارد , و از اين قبيل با همين بيانى كه عرض كردم شما قياس بگيريد بسيار زياد است پس علم واجب است , فريضه است , اما به اصطلاح علماء يك واجب نفسى تهيوئى است يعنى واجبى است كه مقدمه يك واجب ديگر است البته علم معرفة الله و امثال آن به جاى خود , بسيارى از علوم هست كه آن علوم واجب است به عنوان مقدمه يك واجب ديگر

ممكن است شما سؤال كنيد كه آيا ممكن است كه اين امر نسبت به زمانها فرق بكند كه يك علم در يك زمان واجب باشد و در يك زمان ديگر واجب نباشد , در يك زمان واجب باشد و در يك زمان واجب تر باشد , در يك زمان حرام باشد و در يك زمان واجب باشد , آيا همچو چيزى مى شود يا نه ؟ بلى مى شود , زيرا كه علم يك واجب مقدمى است و بستگى به آن هدفى دارد كه اين علم وسيله آن است آن هدف گاهى براى مسلمين اهميت پيدا مى كند و گاهى اهميت خود را از دست مى دهد و به هر درجه كه اهميت آن بالاتر برود , اهميت علمش هم بالا مى رود طبيعت شناسى يك روزى واجب نبوده است و يا خيلى واجب ضعيفى بوده است , ولى اسلام دستورى دارد , مثلا مى گويد :( وَأَعِدُّوا لَهُم مَّا اسْتَطَعْتُم مِّن قُوَّةٍ ) ( ١٠ ) . مى گويد در مقابل دشمن حداكثر نيرو را بايد داشته باشيد اين يك واجب است اين واجبى است كه در زمان ما برخلاف زمانهاى قديم روى پاشنه علم مى چرخد , يعنى آن نيرويى كه حداكثر نيرو باشد در عصر ما جز با علم تهيه نمى شود , قهرا علم آن واجب مى شود آيا تحصيلات اتم شناسى بر مسلمين واجب است ؟ بلى واجب است آيا پانصد سال پيش هم واجب بود ؟ خير , اين يك علم مقدمى بود و لزومى نداشت امروز هدف اسلام را اين علم تأمين مى كند , بنابراين امروز واجب مى شود درجه وجوبش چقدر است ؟ بايد ديد درجه( وَأَعِدُّوا لَهُم مَّا اسْتَطَعْتُم مِّن قُوَّة ٍ ) چقدر است ممكن است اين يك واجبى بشود كه در صدر همه واجبات ما قرار بگيرد اين را كى بايد بفهمد ؟ همان كسى كه اميرالمؤمنين فرمود : من تصيير كل فرع الى اصله , همانى كه امام فرمود : علينا القاء الاصول و عليكم بالتفريع , آن كسى كه كليات اسلام را مى شناسد , اصول اسلام را مى شناسد , هدفهاى اسلام را مى شناسد , وسائل را تشخيص مى دهد , مى فهمد چه چيز هدف و چه چيز وسيله است و اهميت وسيله بستگى پيدا مى كند به اهميت هدف , يك روزى مى آيد وفتوا مى دهد كه امروز فلان علم در درجه اول اهميت است و بر مسلمين واجب است كه آن را تحصيل كنند

نوع انطباق اسلام با زمان

از اينجا شما مى توانيد معنى آن سخن را بفهميد كه اجتهاد واقعى نيروى محركه اسلام است , تحرك مى بخشد به اين دين , با اينكه نسخى نيست , تبديلى نيست , حلالى حرام نشده است و حرامى حلال نشده است , حلال محمد حلال الى يوم القيامة و حرامه حرام الى يوم القيامة( ١١ ) , نه حلالى حرام شده و نه حرامى حلال شده است , نه حكمى نسخ شده است و نه حكمى را كسى از خودش وضع و جعل كرده است و براى خودش آورده است اينكه مى گويند اسلام چگونه خود را با متغيرات زمان تطبيق مى دهد ؟ , اسلام اينچنين خود را تطبيق مى دهد , چون زمان قادر نيست اصول را تبديل كند و تغيير دهد , محال است كه زمان بتواند اصول را عوض كند آن چيزى كه زمان آن را عوض مى كند اسلام در آن نيروى متغير و متحرك قرار داده است , و آن چيزى كه اسلام روى آن ايستاده و مى گويد : حلال محمد حلال . اصول ثابتى است كه زمان قادر نيست آن را عوض بكند آن , مدار انسانيت است اگر يك روزى انسان از مدار خودش بيايد در مدار گوسفند , آن اصول عوض مى شود , اگر از مدار خودش بيايد در مدار اسب و گاو , عوض مى شود , اگر بيايد در مدار جمادات عوض مى شود , ولى انسان از مدار انسانيت نبايد خارج بشود انسان , متكامل مى شود ولى در همين مدار متكامل مى شود , و اصول , همين مدار را مشخص مى كند , خط سير را معين مى كند پس اينست كه دين اسلام كه دين خاتم است مى تواند با زمان پيش برود و در عين حال زمان را كنترل بكند , چون زمان قابل انحراف است و هميشه تغييرات زمان مصيب نيست , زمان معصوم نيست , تغييراتى كه در زمان پيدا مى شود همانها است كه به دست بشر و از ناحيه بشر ناشى مى شود , و هر چه كه از ناحيه بشر ناشى مى شود ممكن است صواب باشد و ممكن است صواب نباشد , ممكن است تقدم باشد و ممكن است انحراف باشد , ممكن است پيشرفت باشد و ممكن است خطا باشد اسلام از طرفى با انحرافات زمان شديدا مبارزه مى كند و از سوى ديگر با پيشرفت واقعى زمان پيش مى رود نه تنها با پيشرفت زمان پيش مى رود بلكه زمان را رهبرى مى كند و خودش زمان را جلو مى برد باز هم در اين زمينه مثالهايى هست , ان شاء الله در جلسه آينده به عرض شما مى رسانم

___________________

پاورقى ها :

١ سوره توبه , آيه ١٢٢

٢ فروع كافى , ج ٥ , ص ٧٢

٣ احتجاج طبرسى , ج ٢ , ص ٢٦٣

٤ رجال كشى , ح ٢ , به جاى منكم , منهم ( من الشيعة ) آمده است

٥ نهج البلاغه , خطبه ٨٦

٦ سرائر ابن ادريس , ص ٤٧٨ به نقل از جامع بزنطى , با اندكى اختلاف در عبارت

٧ سوره زمر , آيه ٩

٨ سوره حجرات , آيه ١٣

٩ سوره ص , آيه ٢٨

١٠ سوره انفال , آيه ٦٠

١١ اصول كافى , ج ٢ , ص ١٧

اركان خاتميت

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين . قال علىعليه‌السلام : و اعلموا ان عباد الله المستحفظين علمه , يصونون مصونه و يفجرون عيونه . و هذبه التمحيص( ١)

جلسات بحث ما درباره مسأله خاتميت طولانى شد اگر تا اندازه اى اين مبحث , نامنظم بيان شده باشد من چندان مقصر نيستم مسائل و مباحثى كه قبلا از طرف ديگران طرح نشده و در اطراف آن مسائل زياد بحث نشده است و حتى خود شخص گوينده هم به اين كيفيت و به اين طرز طرح نكرده است خواه ناخواه نمى تواند آنطورى كه بايسته و شايسته است در ابتدا منظم طرح شود

براى اينكه آقايان محترم در اين مبحث كاملا توجه بفرمايند كه به اصطلاح طلاب , ورود و خروج ما در اين مطلب چگونه است , امشب خلاصه مفيدى براى شما عرض مى كنم تا درست مطلب دستگيرتان بشود

ركن اول خاتميت : انسان و اجتماع

مجموع بحثهاى ما راجع به خاتميت در چهار قسمت است و در واقع بحث ما چهار ركن و چهارپايه دارد ركن اول و پايه اول آن انسان و اجتماع است از اين نظر كه آيا انسان يك موجود ثابت و جامد و يكنواختى است , از نظر اخلاق , از نظر طرز تربيت و هم از نظر اجتماعى و تشكيلات اجتماعى ؟ آيا انسان طرز زندگيش در تمام زمانها بايد يك جور و يكنواخت باشد مانند زنبور عسل ؟ يا بر عكس , انسان چه از نظر فردى و چه از نظر اجتماعى يك موجود متحول و متكامل و متغيرى است ؟ اگر انسان صددرصد موجود ثابتى باشد قوانين زندگى او هم بايد صددرصد قوانين ثابت و لا يتغيرى باشد , و اگر انسان يك موجود صددرصد متغير و متحولى باشد عكس آن قضيه مى شود , هيچ قانون ثابتى نمى تواند داشته باشد , هميشه بايد قوانينش تغيير بكند يا آنكه فرض سومى هست كه حقيقت همان است و آن اينكه انسان داراى جنبه هاى ثابت و جنبه هاى متغيرى است , از يك نظر بايد از يك اصول ثابتى پيروى بكند , ولى در قسمتهايى هم بايد از اوضاع متغيرى تبعيت نمايد از اين جهت درست مانند بدن انسان است كه مجموعه اى از ميلياردها سلول است , قسمت اعظم آن سلولها دائما مى ميرند و نو مى شوند ولى قسمتى از سلولها كه سلسله اعصاب را تشكيل مى دهند و فعاليتهاى اصلى بدن با آنها است ثابت و جاويدند قوانين زندگى بشر همينطور است اصول زندگى انسان , طرحهاى اولى زندگى انسان كه زمينه را براى تكامل او فراهم مى كنند قوانين ثابت و لا يتغيرى هستند ولى فروع زندگى انسان تغيير پذير است

انسان متغير است ولى مدار ثابتى دارد

بعضى به اين تعبير گفته اند : انسان يك موجود متغيرى است ولى مدار تغييرش يك مدار ثابت است , مثل اينكه ماه متغير است و در دو لحظه در يك جانيست اما مدار ماه يك مدار ثابت است و ماه از مدار خودش خارج نمى شود , اگر احيانا از مدار خودش خارج شود , نزديكتر بشود به زمين و يا دورتر بشود از زمين , هم اوضاع زمين آشفته مى شود و هم وضع خود ماه دانشمندان مى گويند : اگر ماه از اين فاصله معينى كه از زمين دارد مقدارى نزديكتر بشود , درياها طغيان خواهد كرد و روى زمين را خواهد گرفت و يك جاندار صحرائى در روى زمين باقى نخواهد ماند , چون جزر و مد درياها ناشى از ماه است , اين حالت جزر و مدى و اين وضعى كه الان درياها دارند بستگى دارد به اينكه مدار ماه همين است كه هست , و اگر دورتر بشود تغييرات ديگرى پيدا مى شود ولى ماه در عين اينكه مدار حركتش ثابت است خودش ثابت نيست , خودش دائما در حركت است و هر شب شما مى بينيد كه از يك نقطه بر ما طلوع و در نقطه ديگر غروب مى كند و نقطه هاى طلوع و غروب در هر شب با شب قبل متفاوت است : رب المشارق و المغارب و همچنين خود زمين نسبت به خورشيد مدار زمين يك مدار معينى است

اگر زمين از مدار خودش خارج شود و در مدار مريخ يا زحل قرار بگيرد و خلاصه اگر از مدار فعلى خارج شود و نزديكتر يا دورتر از حد فعلى به خورشيد بشود به كلى وضع موجودات روى زمين عوض مى شود اگر مثلا در مدار عطارد قرار بگيرد تمام جانداران روى زمين كباب مى شوند , و اگر در مدار زحل قرار بگيرد زمين ما شايد قابليت براى حفظ حيات كه با ارزش ترين پديده اين عالم است نداشته باشد

انسان يك موجود متغير و متحولى است انسان نبايد در جا بزند بلكه بايد متغير و در حركت باشد اما مدار انسان يك مدار خاص است مدارش بايد ثابت بماند اگر بخواهد از مدار خودش خارج شود و در مدار حيوان قرار بگيرد هلاكت است و تباهى , و اگر مثلا بخواهد وارد شود در مدار ملائكه و متشبه به ملائكه بشود باز هم از مدار خود خارج شده است افراط و تفريطها همه خروج از مدار انسانيت است مدار انسانيت مدار وسطيت و جامعيت است :( وَكَذَٰلِكَ جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطًا. . ) ( ٢ ) زهاد و عباد و كسانى كه به خيال خود مى خواستند جلو بيفتند , مى آمدند از پيغمبر اكرم اجازه بگيرند كه خودشان را اخته كنند مى گفتند : هل لى ان اختصى ؟( ٣ ) اجازه مى دهيد كه خودم را اخته كنم ؟ مى خواهم ريشه شهوت را در وجود خودم قطع كنم تا بهتر و فارغ بال تر بتوانم به عبادت پروردگار بپردازم فكر مى كرد كه اگر بتواند خودش را از قيد خوردن و خوابيدن هم رها بكند , بكند ولى پيغمبر اكرم اجازه نمى داد و صريحا نهى مى كرد پيغمبر اكرم انسان را در مدار انسانيت به حركت مى آورد و هرگز نمى خواست انسان را از مدار انسانيت خارج كند اسلام براى انسان مسير تكوينى و مشخصى قائل است كه از آن به صراط مستقيم تعبير مى كند

يك ركن مطلب ما اينست كه انسان موجودى است كه هم بايد ثابت بماند و هم بايد تغيير كند , قهرا هم بايد قواعد ثابتى در زندگى داشته باشد و از آنها پيروى كند و هم بايد آئين نامه ها و قوانين متغيرى داشته باشد پس يك ركن بحث ما انسان است , كه قبلا تحت عنوان ( جبر تاريخ ) درباره آن بحث كرديم

ركن دوم : وضع خاص قانونگزارى اسلام

ركن ديگر خاتميت وضع قانونگزارى اسلام است ما راجع به اسلام هم گفتيم كه اسلام اصول ثابتى دارد و فروع متغيرى كه ناشى از همين اصول ثابت است , يعنى به موازات انسان , اسلام قوانين دارد , براى جنبه هاى ثابت انسان و آن چيزهائى كه مدار انسانيت انسان را تشكيل مى دهد و بايد ثابت بماند اسلام قوانين ثابت آورده است , اما براى آن چيزهايى كه مربوط به مدار انسان نيست , مربوط به نقطه اى است كه انسان در مدار قرار گرفته است , اسلام هم فروع متغيرى دارد ولى درمحدوده همان اصول ثابت , و يا اساسا دخالتى نكرده و بشر را مختار و آزاد گذاشته است

ركن سوم : علم و اجتهاد

موضوع سوم يا پايه سوم سخن ما علم و اجتهاد و علماء و مجتهدين بودند وقتى عالم به روح اسلام آشنا شد و توانست فروع را به اصول برگرداند , وقتى كه هدفهاى اسلام را شناخت و وسيله ها را هم شناخت , هدف را با وسيله اشتباه نكرد , هدف را بجاى وسيله نگرفت , وسيله را بجاى هدف نگرفت , صحيح را از سقيم شناخت , وقتى كه با روح اسلام آشنا شد , همانطورى شد كه اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود : قد نصب نفسه لله سبحانه فى ارفع الامور من اصدار كل وارد عليه و تصيير كل فرع الى اصله , وظيفه واقعى خود را انجام داده است علما و مجتهدين واقعى ركن سوم خاتميت به شمار مى روند , و در شريعت ختميه سمت مهندسى اداره اين كارخانه عظيم را دارند , نه سمت سازنده آن را آنهائى كه مهندسهاى اين كارخانه هستند و مى توانند بفهمند كه اين كارخانه را چه جور بايد راه انداخت , كسانى هستند كه ما در اصطلاح به آنها مجتهد يا فقيه مى گوئيم مجتهد يا فقيه , كسى است كه بصير در دين است اين هم ركن سوم مسأله خاتميت

ركن چهارم : وضع خاص موضوعات تفقه و اجتهاد

ركن چهارم در مسأله خاتميت آن چيزى است كه موضوع تفقه و تفكر و اجتهاد است , يعنى آن چيزى كه تفقه و اجتهاد بايد روى آن صورت بگيرد آن , قرآن و سنت و اجماع و عقل است , و البته ما فعلا راجع به عقل و اجماع نمى خواهيم بحث كنيم مسأله قرآن و سنت يك پايه ديگر است از چه نظر ؟ از اين نظرى كه مى خواهم عرض كنم , و آن اينست : مسأله اى ما داريم كه آيا فهم قرآن و درك معانى و استنباط حقايق قرآن , مطلبى است كه در گذشته انجام شده است ؟ يا خير , قرآن در هر زمانى مى تواند موضوع مطالعه جديد قرار بگيرد و بلكه بايد موضوع مطالعه جديد قرار بگيرد به عبارت ديگر آيا ( ديدى ) كه با آن ( ديد ) بايد منابع اسلامى مطالعه شود يك ديد ثابت و يكنواخت است يا متغير و متكامل است ؟ اگر من بتوانم مقصود خودم را توضيح بدهم خوب است

ما در دنيا كتابهائى داريم كه اين كتابها به دست بشر تأليف شده است اين كتب هر اندازه عالى باشد و هر اندازه مشكل باشد بالاخره يك موضوع محدودى است , يك نفر , دو نفر , پنج نفر متخصص كه روى اينها كار كردند مى توانند پنبه آنها را كاملا حلاجى كنند كه ديگر چيزى براى آيندگان باقى نماند مثلا گلستان سعدى يك شاهكار است روى گلستان سعدى چقدر مى توانيم كار كنيم كه درست اين گلستان را , پشت و رويش را , دولا و سه لايش را زيرورو كرده باشيم , تحليل كرده باشيم كه هر بيتى از ابيات گلستان و هر جمله اى از آن نثرهاى عالى آن را اگر از ما بپرسند كه اين را چگونه بايد خواند و چگونه بايد تعبير كرد بتوانيم بگوئيم ؟ مسلما يك چيز محدودى است چند نفر دانشمند و اديب و فاضل كه به ادبيات عرب و ادبيات فارسى آشنائى داشته باشند , تاريخ زمان سعدى و معلومات دوره او را هم بدانند گلستان را حل مى كنند و حل هم كرده اند , گلستان يك كتاب حل شده است , دو سه تا كلمه در گلستان مانده است كه هنوز قطعى و مسلم نيست و شايد غلط نوشته شده است و شايد هم آن توجيهاتى كه گفته اند درست باشد

مثلا در ديباچه گلستان مى گويد : ( . ذكر جميل سعدى كه در افواه عوام افتاده و قصب الجيب حديثش ) . . سر اين كلمه ( قصب الجيب ) مانده اند كه يعنى چه ؟ چون قصب به معنى نى است و جيب به معنى گريبان , ولى قصب الجيب در اينجا چه معنى مى دهد ؟ در فلان نسخه چنين بوده است و فلان نسخه ديگر چنان , كدام فرد چنين گفته و فلان فرد ديگر چنان همچنين است اين شعر سعدى :

تا مرد سخن نگفته باشد

عيب و هنرش نهفته باشد

هر بيشه گمان مبر كه خالى است

شايد كه پلنگ خفته باشد

اين شعر را چند جور مى توان خواند , يك نوع همين جور كه خواندم , نوع ديگر : هر بيشه گمان مبر كه خالى است ( خال ) شايد كه پلنگ خفته باشد , و ممكن است بيشه نباشد و بيسه باشد : هر بيسه گمان مبر كه خالى است ( خال ) شايد كه پلنگ خفته باشد خيلى ها گفته اند كه اين آخرى درست است

شاهنامه فردوسى از همين قبيل است , تاريخ بيهقى از همين قبيل است تاريخ بيهقى به زبان فارسى است و در عصر غزنويان نوشته شده است و قهرا مشكلاتى دارد , چند نفر آن را شرح كرده اند و بالاخره حل شده است و بعد از اين كسى بخواهد روى آن كار كند يك كار غير لازمى است

مطالعه طبيعت پايان ناپذير است

ولى يك وقت هست موضوع مطالعه انسان طبيعت است آيا مطالعه طبيعت مثل مطالعه گلستان سعدى است ؟ يكى , دوتا , سه تا دانشمند كه روى آن مطالعه كردند ديگر حل شد و بقيه مردم ديگر نبايد مطالعه كنند ؟ و آيا مى شود بقيه به پاورقيهائى كه آنها نوشته اند مراجعه كنند ؟ يا خير , هر چه بشر روى طبيعت كار بكند به كشفيات تازه اى نائل مى شود ارسطو يك مرد طبيعت شناس است , در عين اينكه يك فيلسوف است يك طبيعت شناس هم هست بوعلى سينا در بسيارى از مطالب با ارسطو مخالفت كرده است ابن رشد اندلسى كه او هم يك فيلسوف است تعصب شديدى نسبت به ارسطو دارد و به همين جهت تنفر فوق العاده اى از ابن سينا دارد , از دست او عصبانى است كه چرا با ارسطو مخالفت كرده است , كوشش فوق العاده اى دارد كه هر جا بوعلى با ارسطو مخالفتى دارد بوعلى را رد بكند , و مى گويد حرف همان است كه ارسطو گفته و ديگر بالاتر از حرف ارسطو حرفى نيست فرنگيها هم گفته اند : ( طبيعت را ارسطو تشريح كرد و ارسطو را ابن رشد ) ابن رشد تمام مساعى خود را به كاربرد براى شرح كلمات ارسطو ولى مسلم اين اشتباه است , طبيعت خيلى بزرگتر است از اينكه هزارها و صدها هزار ارسطو جمع شوند و بتوانند آن را طورى كه هست شرح بدهند از زمان ارسطو تا كنون هر چه بشر بيشتر روى طبيعت مطالعه كرده است به عجز خود بيشتر واقف شده است حالا بعد از دو هزار و چهارصد سال از زمان ارسطو , اينشتين كه بزرگترين طبيعت شناس زمان ما بود , در مقدمه كتاب خود مى گويد : ( بشر پس از اين همه مساعى كه براى خواندن كتاب طبيعت به كار برده است تازه با الفباى آن آشنا شده است ) يعنى اگر طبيعت را تشبيه بكنيد به يك كتاب طبى بزرگ كه روى اساس علمى نوشته شده است , آن كسى كه الفبا را ياد گرفته چقدر با آن كتاب آشناست ؟ بشر امروز همين قدر با رازهاى طبيعت آشنا شده است فرض كنيد بچه اى تازه رفته به مدرسه و الفبا را به او ياد داده اند , فقط حروف را از هم تشخيص مى دهد , فاصله اين آدم تا برسد به جائى كه كتابى مثل قانون ابن سينا را بتواند بخواند و مقصود را بفهمد و مشكلات را حل كند , چقدر است ؟ اين مرد طبيعت شناس بزرگ جهان كه در قرن ما در شناختن طبيعت بى جان كسى را مثل او نداشتيم , مى گويد تازه بشر با الفباى قرائت طبيعت آشنا شده است , همه علومى كه به دست آورده اين قدر است پس گاهى موضوع مطالعه ما كتابى است كه سعدى يا فردوسى تأليف كرده است با آنهمه نبوغشان , ابن سينا تأليف كرده است با آنهمه نبوغش , و گاهى موضوع مطالعه , طبيعت است كتابى كه به دست بشر تأليف شده بالاخره يك كتاب حل شدنى است شفاى بوعلى با آنهمه ابهام بالاخره اساتيدى پيدا مى شوند و تمام آن را حل مى كنند ميرزاى جلوه معروف , استاد فلسفه بوعلى بود , يكى دو جا از شفا بود كه ميرزاى جلوه از حل آنها عاجز بود مى گويند وقتى كه على محمد باب ظهور كرد ميرزاى جلوه مى گفت : من هيچ معجزه اى از اين پيغمبر جديد نمى خواهم , فقط چند جا از شفاى بوعلى است كه من نتوانسته ام آنها را حل كنم , اگر او بتواند حل كند من به او ايمان مى آورم

ولى بالاخره مسأله اى كه بشر طرح بكند حل مى شود خود بوعلى برخى از مسائل را طرح مى كند و بعد مى گويد من كه نتوانستم آن را حل كنم , آيندگان بيايند و حل بكنند در مسأله ( شوق و عشق ماده به صورت ) مى گويد من كه عاجزم , آيندگان بيايند و حل كنند , صدر المتألهين مى آيد و آن را حل مى كند شيخ انصارى با آنهمه نبوغش , در مسأله تعاقب ايدى در مكاسب عاجز مى شود , برخى از محققين اعصار بعد مى آيند و حل مى كنند اما طبيعت اينطور نيست , بشر نمى رسد به جائى كه بگويد بحمد الله همه مشكلات عالم را حل كرديم و ديگر مشكلى باقى نمانده است نه اين طور نيست