چهار مطلب يا مباحثه تكان دهنده
محدّثين و مورّخين به نقل از امام جعفرعليهالسلام
آورده اند:
روزى هشام بن عبدالملك، پدرم امام محمّد باقرعليهالسلام
را نزد خود احضار كرد.
و چون حضرت به مجلس هشام وارد شد، پس از مذاكراتى در مسائل مختلف، هشام ما را به همراه چند ماءمور مرخّص كرد.
از مجلس هشام بن عبدالملك خارج و راهى منزل شديم، در بين راه به ميدان شهر برخورديم كه عدّه بسيارى در آن ميدان تجمّع كرده بودند، پدرم از مامورين هشام - كه همراه ما بودند - سؤ ال نمود: اين ها چه كسانى هستند؟ و براى چه اين جا جمع شده اند؟
يكى از مأ مورين گفت: اين ها علماء و رُهبانان يهود هستند، كه سالى يك بار در همين مكان تجمّع مى كنند و پرسش و پاسخ دارند؛ و آن كه در وسط جمعيّت نشسته، از همه بزرگ تر و عالم تر مى باشد.
آن گاه پدرم حضرت باقرالعلومعليهالسلام
صورت خود را پوشاند و در ميان آن جمعيّت نشست؛ و من هم نيز صورت خود را پوشاندم و كنار پدرم نشستم.
مأ مورين نيز در اطراف ما شاهد كارهاى ما بودند، در همين بين عالم يهودى از جايش بلند شد و نگاهى به اطراف انداخت و سپس به پدرم حضرت باقرالعلومعليهالسلام
خطاب كرد و گفت: آيا تو از ما هستى، يا از امتّ مرحومه؟
پدرم اظهار داشت: از امّت مرحومه هستم.
پرسيد: از علماء هستى يا از جاهلان؟
پدرم فرمود: از جاهلان نيستم.
عالم يهودى مضطرب شد و گفت: سؤ الى دارم؟
امام فرمود: سؤ الت را مطرح كن، گفت: دليل شما چيست كه مى گوئيد: اهل بهشت مى خورند و مى آشامند بدون آن كه موادّ زائدى از آنها خارج گردد؟
فرمود: شاهد و دليل آن، جنين در شكم و رحم مادر است، آنچه را تناول نمايد جذب بدنش مى شود و موادّ زائدى خارج نمى شود.
عالم يهودى گفت: مگر نگفتى كه من از علماء نيستم؟
پدرم فرمود: گفتم كه من از جاهلان نيستم.
سپس آن عالم يهودى گفت:: كدام ساعتى است كه نه از ساعات شب محسوب مى شود و نه از ساعات روز؟
فرمود: آن ساعت، بين طلوع فجر و طلوع خورشيد است.
عالم يهودى اظهار داشت: سؤ ال ديگرى باقيمانده است كه بر جواب آن قادر نخواهى بود؛ و آن اين كه كدام دو برادر دوقلو بودند كه هم زمان به دنيا آمدند و همزمان هلاك شدند، در حالتى كه يكى از آن دو، پنجاه سال و ديگرى صد و پنجاه سال عُمْر داشت؟
پدرم فرمود: آن دو برادر دوقلو به نام عزيز و عُزير بودند، كه در يك روز به دنيا آمدند؛ و چون عمر آنها به بيست و پنج سال رسيد، عُزَير سوار الاغى بود و از روستائى به نام أ نطاكيه گذر كرد، در حالتى كه تمامى درخت ها خشكيده و ساختمان ها خراب و اهالى آن در زمين مدفون بودند، گفت: خدايا! چگونه آن ها را زنده مى نمائى؟
در همان لحظه خداوند جانش را گرفت و الاغ هم مُرد و اجسادشان مدّت يك صد سال در همان مكان ماند و سپس زنده شد و الاغ هم زنده شد و به منزل خود بازگشت ولى برادرش عزيز او را نمى شناخت و به عنوان ميهمان او را به منزل راه داد و خاطره هاى برادرش را تعريف كرد و سپس افزود: بر اين كه او صد سال قبل از منزل بيرون رفت و برنگشت.
سپس عُزير كه جوانى بيست و پنج ساله بود خود را به برادرش عزيز كه پيرمردى صد و بيست و پنج ساله بود معرّفى كرد و با يكديگر بيست پنج سال ديگر زندگى كرده و يكى در سنّ پنجاه سالگى و ديگرى در سنّ صد و پنجاه سالگى وفات يافت.
عالم يهودى ناراحت و غضبناك شد و از جاى خود برخاست و گفت: تا اين شخص در ميان شما باشد من با شماها سخن نمى گويم، مأ مورين هشام اين خبر را براى هشام گزارش دادند و هشام دستور داد كه هر چه سريع تر ما را به سوى مدينه منوّره حركت دهند.