نظریّه یک فیلسوف مشهور
ملّاصدرای شیرازی در کتاب مشهور خود «اسفار» ضمن دلائل فراوان بر محال بودن نظریّه تناسخ چنین میگوید:
روح در آغاز پیدایش خود استعداد و قوّه محض است و در هیچ قسمت به مرحله فعلیّت نرسیده است؛ همانطور که بدن نیز در آغاز چنین میباشد، یعنی همه چیز او در مرحله استعداد نهفته است.
این دو (روح و بدن) دوش به دوش یکدیگر پیش میروند و آنچه در آنها بصورت «قوّه و استعداد» نهفته است تدریجاً به مرحله «فعلیّت و ظهور» میرسد.
همانطور که جسم پس از رسیدن به یک مرحله از «فعلیّت» محال است دوباره به حال «استعداد و قوّه» بازگردد و مثلًا هرگز یک جنین کامل، به مرحله «نطفه» یا «علقه» تنزّل نمیکند، و یا پس از تولّد، به رحم باز نمیگردد، همچنین روح پس از رسیدن به یک مرحله از فعلیّت، محال است دومرتبه بازگشت به «قوّه» نماید؛ زیرا حرکت این دو (روح و جسم) از «قوّه» به «فعل» از نوع «حرکت جوهری» است که در ذات اشیاء صورت میگیرد و بازگشت در حرکت جوهری امکانپذیر نیست.
حال اگر فرض کنیم روح پس از رسیدن به مرحله «فعلیّت»، بازگشت به بدنی که در حال جنینی، یعنی استعداد و قوّه محض است، بنماید، لازمه آن این میشود که دو چیز متضاد با هم متّحد گردند، یعنی بدنی که در حال استعداد و قوّه است با روحی که به مرحله فعلیّت و ظهور رسیده، متّحد شود. تردیدی نیست که چنین اتّحادی محال میباشد.
ولی عقیده به تناسخ، درست برخلاف این قانون مسلّم است.
این عقیده میگوید: انسان میمیرد و روح او بسان میوه رسیده یا کالی (به اختلاف پرورش تکاملی) از بدن جدا میگردد، ولی بزودی به بدن دیگری بازگشته، همان مراحل را از نو شروع میکند.
نخست در درون یک نطفه و سپس به صورت جنین کاملی درمیآید.
مجدّداً متولّد میشود.
مجدّداً دوران طفولیّت را با همه مشکلات و تلخیها و شیرینیهایش پشت سر میگذارد.
روحی که سابقاً بلد بود حرف بزند، راه برود، غذا بخورد، فکر کند و احتمالًا بخواند و بنویسد، همه چیز را فراموش کرده و دوباره باید مادر، او را پا به پا ببرد تا «شیوه راه رفتن» را بیاموزد، و کمکم یک حرف و دو حرف بر زبانش بگذارد تا غنچه لب شگفتن گیرد و به سخن گفتن آشنا شود.
دوباره طرز لباس پوشیدن را فراگیرد، کمکم به مدرسه
برود، از نو الفبا، از نو «بابا نان داد و مامان آب داد» و از نو همهچیز به او یاد بدهند.
این یک ارتجاع روشن، یک عقبگرد به تمام معنی، و یک گام بزرگ به سوی مراحل گذشته خواهد بود.
این سخنی است که هیچ فیلسوف، هیچ دانشمند و عالم طبیعی، هیچ محقّقی نمیتواند آن را بپذیرد
وانگهی، یک نفر خداپرست که معتقد است نظام کائنات جهان هستی، مطابق یک اراده ازلی، و بر طبق یک سلسله قوانین صحیح اداره میشود، چگونه ممکن است این عمل احمقانه را به مبدأ بزرگ جهان آفرینش نسبت بدهد، و بگوید: او، پس از آن که موجودی، همه مراحل تکاملی خود را- بطور کامل یا ناقص- طی کرد، دومرتبه او را به حال نخست برمیگرداند و از «صفر» شروع میکند؟!
آیا اگر کسی دانشجوئی را از دانشگاه- هرقدر دانشجو ضعیف باشد- به کلاس اوّل دبستان برگرداند و او را وادار به خواندن الفبا و «بابا نان داد مامان آب داد» بکند، بر او نمیخندند؟!
چطور میتوان این عمل مضحک را به خدا نسبت داد؟!
حق این است که روح پس از جدائی از بدن، دیگر به این جهان و به درون رحم باز نخواهد گشت، و بازگشت به زندگی رستاخیز، نیز در یک مرحله عالیتر و در یک جهان دیگر و برتر صورت میگیرد.
و در حقیقت همانطور که «این جهان» نسبت به «جهان کوچک رحم» یک مرحله عالی تکاملی محسوب میشود، «جهان دیگر» نیز به همین نسبت، مرحله تکاملی این جهان خواهد بود، و این جهان در برابر آن، در حکم فضای کوچک رحم میباشد.
به هر حال، اعتقاد بازگشت روح به زندگی جدید در این جهان یک عقیده بتمام معنی ارتجاعی است.
دلیل دوم: هر روح تنها با بدن خود میتواند زندگی کند
اگر میبینیم فلاسفه بزرگ ما عموماً عقیده «تناسخ» و بازگشت ارواح به بدن حیوان یا انسان دیگری را در این جهان بکلّی مردود شناختهاند، تنها از این نظر نیست که آیات قرآن مجید و منابع حدیث اسلامی این عقیده را طرد میکنند (بطوری که مشروحاً درباره آن سخن خواهیم گفت) بلکه، علاوه بر این، از نظر دلائل عقلی نیز این موضوع بروشنی ابطال شده است.
از نظر نتیجه عملی نیز این عقیده، آثار نامطلوبی دارد که در پایان این سلسله بحثها از نظر خوانندگان محترم خواهد گذشت.
در بحث پیش، این مطلب را اثبات کردیم که: نخستین عیب بزرگ این عقیده، مخالفت صریح آن «با قانون تکامل در جهان زندگی و حیات» و «ارتجاعی بودن» آن است.
چگونه ما میتوانیم معتقد باشیم که خداوند ارواح را پس از یک سیر تکاملی- ولو نسبی- به حال اوّل بازمیگرداند، و مجدّداً روح یک انسان چهل ساله را (مثلًا) در درون جنینی قرار داده، و باز او را در همان مراحل کودکی سیر میدهد، یک سیر کاملًا تکراری و بیحاصل، تا این که پس از مدّتها دوباره به جای اوّل برسد.
هرکس میفهمد که این برنامه یک برنامه عاقلانه نیست، بلکه برنامههای تکاملی جدید همواره باید از نقطه ختم برنامههای قبلی شروع گردد نه از نقطه شروع آن! (دقّت کنید!)
اکنون به سراغ دلائل عقلی دیگر برویم:
هیچ روحی به درد بدن دیگری نمیخورد
بر خلاف آنچه بعضی خیال میکنند، روح آدمی در آغاز یک موجود کامل و ساخته و پرداخته نیست، بلکه مراحل
تکامل خود را در این جهان تدریجاً میپیماید.
کیست که نداند روح کودک، همانند جسم او، کودک است، و روح یک جوان، مانند جسم او، پرشور و بانشاط و باحرارت.
اصولًا روان و تن آدمی ارتباط بسیار نزدیکی با هم دارند و هر کدام در دیگری مستقیماً اثر میگذارد.
آخرین تحقیقات فلاسفه ما، که بر اساس نظریّه «حرکت جوهری» بنا شده، نشان میدهد که هرگز نباید روح را یک موجود کاملًا مستقل از جسم، و جدا از آن بدانیم و در حقیقت یک نوع «دوگانگی و ثنویّت» قائل شویم؛ بلکه این دو بیش از آنچه ما تصوّر کنیم، به هم مربوط و از یکدیگر اثرپذیرند، و به تعبیر بعضی، نسبت روح با جسم از جهتی شبیه نسبت «گلاب» و «گل» است؛ روانشناسی امروز نیز قدم فراتر نهاده و این رابطه را نزدیکتر ساخته است.
اشتباه نشود، نمیخواهیم مانند «ماتریالیستها» بگوئیم:
روح چیزی جز خواصّ مادّه نیست، بلکه میخواهیم بگوئیم روح در عین این که موجودی مافوق مادّه است، پیوند و ارتباط و اتّصال فوقالعاده با جسم و مادّه دارد.
این، ادّعا نیست؛ حقیقتی است که هم «فلسفه» و هم
«روانشناسی» آن را اثبات میکند.
از این بیان بخوبی میتوانیم این نتیجه را بگیریم:
«همانطور که دو جسم از تمام جهات با یکدیگر شبیه نیستند، دو روح نیز نمیتوانند از تمام جهات با هم شباهت داشته باشند.»
زیرا هر روحی رنگ بدن خود را خواهد داشت و به تناسب آن پیش خواهد رفت؛ و به همین دلیل شما هرگز دو نفر را نمییابید که از نظر تظاهرات و پدیدههای روانی کاملًا همانند باشند و خواه ناخواه نقاط اختلاف و تفاوت با یکدیگر خواهند داشت.
به تعبیر دیگر، دو جسم اگر از تمامی جهات مثل هم باشند، یکی خواهند بود و دو روح اگر در همه چیز مانند هم باشند، یک روح خواهند شد.
با در نظر گرفتن سنخیّت «روان» و «تن» یا «روح» و «جسم»، هیچ روحی ممکن نیست بتواند در کالبد دیگری قرار گیرد، و اصولًا با هم تطابق و هماهنگی ندارند.
هر جسم تنها شایسته و هماهنگ روحی است که با آن پرورش یافته و بعکس، هر روحی نیز شایسته و هماهنگ با جسم خویش است.
این تناسب و هماهنگی بقدری است که اگر (فرضاً) روحی را به کالبد دیگری بفرستند کاملًا بیگانه و بیتناسب خواهد بود.
و نیز به همین دلیل در «رستاخیز» باید به همین بدن بازگشت کند، زیرا ادامه فعّالیّت حیاتی این روح بدون آن ممکن نیست؛ با آن پرورش یافته، و با آن خواهد زیست، منتها در یک مرحله کاملتر.
طرفداران عقیده تناسخ، گویا همه این حقایق را فراموش کردهاند و چنین میپندارند که «روح» مسافری است که گاهی در این منزل و گاهی در آن منزل رحل اقامت میافکند، و یا همچون مرغ سبکبالی است که هر زمان در آشیانی مسکن میگزیند؛ در حالی که چنین نیست؛ مسافر و مرغ، چیزی، و منزلگاه و آشیان، چیز دیگری است؛ ولی روح و جسم آنچنان به هم پیوستگی و آمیختگی دارند که نه این جسم میتواند قالب روح دیگری گردد، و نه روح دیگری میتواند با این جسم، قرین و هماهنگ شود، و در مَثَل همچون قفلهای مختلفی هستند که هر کدام کلیدی مخصوص به خود دارد که به درد دیگری نمیخورد.
این کار از او ساخته نیست
فرضاً، از این حقیقت صرفنظر کنیم و بپذیریم که ممکن است روح انسانی به بدن جدیدی بپیوندد، چگونه ممکن است روح یک انسان 50 ساله (مثلًا) که مراحل گوناگون را طی نموده، در جنین کودکی قرار گیرد، و پس از تولّد، مانند روح یک کودک، همان تظاهرات کودکانه را داشته باشد؛ بهانه بگیرد؛ گریه کند؛ سر لج بیفتد؛ داد و فریاد راه بیندازد؛ بازیهای کودکانه و قهر و آشتیهای بچّگانه داشته باشد؛ و در دوران جوانی نیز جوانی کند؟! این کار، اصلًا از او ساخته نیست، و این موضوع باور کردنی نمیباشد. در اینجا کاری به ارتجاعی بودن این خطّ سیر نداریم؛ منظور این است که فرضاً ارتجاع و عقبگرد در جهان حیات قابل قبول باشد این کار به وسیله بازگرداندن روح انسان 50 ساله به بدن یک کودک، میسّر نمیباشد.
طرفداران عقیده تناسخ گویا حساب لوازم عقیده خود را نرسیدهاند و تنها روی انگیزههائی که در بحث پیش گذشت به آن دل بستهاند، و إلّا باور نمیتوان کرد کسی همه این حسابها را برسد، باز روی این عقیده بایستد و لااقل تردید هم به خود راه ندهد.