چرا فرضیّه کهنه عود ارواح از نو زنده شد؟
سؤال: اکنون این سؤال پیش میآید که چرا پارهای از محافل روحی غرب، در یکی دو قرن اخیر، اصرار دارند فرضیّه کهنه و خرافی عود ارواح و تناسخ را از نو زنده کنند و روح تازهای در کالبد آن بدمند؟ مگر آنها هم به خرافات علاقهای دارند؟!
آیا هنگامی که میبینیم در میان دانشمندان غرب، همان غربی که کره ماه را برای نخستین بار فتح کرد و تکنیک و صنعت خیرهکننده او به طرز شگفتآوری پیشرفته است، افرادی پیدا میشوند که طرفدار «کارما» و «عود ارواح» هستند، نباید حدس بزنیم لابد در این موضوع اسراری است و مطالبی بر آنها کشف شده که بر ما مخفی مانده است؟! در این باره چه میگویید؟
پاسخ: در پاسخ اینگونه سؤالات با صراحت باید گفت:
اوّلًا، اگر تعجّب نکنید، خرافات در میان غربیها اگر گستردهتر از شرق نباشد، کمتر نیست؛ و تعداد طالعبینها و فالگیرها- منتها به سبک مدرن و با آب و رنگ نو- در مراکزی همچون «پاریس» بسیار زیاد است و تکنیک و صنایع پیشرفته، نه دلیل بر خرافی نبودن است، و نه مانع آن؛ و حتّی حساب صنعت و فلسفه هم بکلّی از هم جدا است.
ثانیاً، از آنجا که مسأله اعتقاد به عود ارواح یک جنبه استعماری قوی دارد، و از طرفی روح استعمار آنچنان با زندگی و افکار جمعی از مردم غرب آمیخته است که حتّی در فلسفه، ادبیّات، و بحثهای علمی آنها- تا چه رسد به مسائل تبلیغاتی- نفوذ کرده، این سوءظن برای انسان پیش میآید که نکند گسترش دامنه عقیده به تناسخ و عود ارواح نیز مربوط به افکار استعماری باشد.
اکنون به توضیح زیر توجّه فرمایید:
اعتقاد به «کارما» و عود ارواح از آن نظر جنبه استعماری دارد که اقوام محروم و استثمار شده را به پذیرش این طرز زندگی ملالتبار، به عنوان این که ممکن است کفّاره گناهان زندگی پیشین آنها باشد، تشویق میکند، و آن را قابل تحمّل میسازد.
عقیده به تناسخ، یک نوع حالت تسلیم و رضا در افراد ایجاد میکند، و آنها رابه استقبال انواع ناملایمات و محرومیّتها به عنوان یک وسیله تکامل و شست و شوی روح دعوت مینماید.
بیجهت نیست که بعضی از مطّلعین نقش مؤثّر عقیده به کارما را در استعمار هندوستان و حکومت طبقاتی بر مردم هند قابل انکار نمیدانند.
در پاورقی کتاب مشرقزمین گاهواره تمدّن (جلد دوّم، صفحه 735) چنین میخوانیم:
عقیده به کارما و تناسخ، بزرگترین مانع نظری در راه اجرای نقشه برچیدن دستگاه فرقهای در هند است؛ زیرا هندوهای متدیّن عقیده دارند که اختلافات طبقاتی، حاصل سلوک روح در طیّ حیاتهای گذشته و جزئی از نقشه الهی است که بر هم زدن آن به منزله هتک حرمت دین و مقدّسات است!
ما، هم با بتسازی مخالفیم، و هم با حقکشی و خودباختگی
هر کس کمترین اطّلاع از تاریخ فلسفه داشته باشد، میداند که پس از غروب آفتاب فلسفه در یونان، و پایان دوران فلسفه پیشین، آفتاب فلسفه بار دیگر از شرق، مخصوصاً از کشورهای اسلامی برخاست.
آلفرد گیوم مدیر دانشکده «کلهم» انگلستان با این که باید او را از دانشمندان متعصّبی به شمار آورد که نسبت به علوم شرق با نظر منفی مینگرد، در پایان مقالهای که در زمینه فلسفه شرق نگاشته و در کتاب «میراث اسلام» به همراه مقالات دوازده تن دیگر از اساتید و مستشرقین انگلستان چاپ شده، چنین مینویسد:
هنگامی که تمام کتب و آثار گرانبهای کتابخانهها و موزههای اروپا را با چراغ معرفت مطالعه کنیم، آن وقت خواهیم داید که نفوذ عرب (مسلمانان) که هنوز هم در ما هست در تمدّن قرون وسطی (از قرن پنجم تا پانزدهم میلادی) خیلی بیش از آن است که تاکنون تشخیص دادهاند.
این سخن، با گفتار کسی که میگوید: «به جای توجّه به فلسفه قدیم، به سراغ فلسفه غرب بروید که زنده و سیّال و پرتحرّک است؛ نه مثل فلسفه شرق جامد و یخبسته و راکد و تکرار مکرّر ...!» (شماره 1500) چقدر فاصله دارد!
این گفتار که غربزدگی بصورت تنفّرآمیزی از آن میبارد، مسلّماً در برابر شهادت کسانی که این نویسنده به وکالت از طرف آنها حرف میزند، نمیتواند ارزش داشته باشد.
اصولًا این نیاز به بحث و استدلال ندارد که «کانون فلسفه» شرق بوده و هست. فلسفه از شرق برخاسته و هماکنون اصیلترین افکار فلسفی در شرق است.
مطالعه افکار فلسفی افرادی همچون فیلسوف شهیر «دکارت فرانسوی»، «برتراند راسل» فیلسوف معاصر انگلیسی یا «مترلینگ بلژیکی» و مقایسه آنها با آثار فلسفی «فلاسفه شرق»، ما را به عمق فلسفه شرق، و سطحی بودن آن فلسفه (در بسیاری از مباحث) آگاه میسازد.
مثلًا برتراند راسل برای این که دلیل عدم اعتقاد خود را به خدا روشن سازد، میگوید:
دلیل اساسی خداشناسی، برهان علّةالعلل است و من به همین دلیل در جوانی به خدا ایمان داشتم، ولی بعد از این عقیده برگشتم؛ زیرا فکر کردم اگر هر چیز علّتی داشته باشد، پس خدا را نیز علّتی لازم است!
به خاطر دارم در کلمات مترلینگ (و اندیشههای یک مغز به اصطلاح بزرگ!) نیز همین ایراد را در بحث خداشناسی دیدهام.
این ایراد، یکی از سادهترین ایرادهایی است که هر شاگرد درس فلسفه در شرق پاسخ آن را میداند؛ با این حال همین اشکال ساده، فردی همچون راسل را به الحاد کشانیده است!
هر شاگرد درس فلسفه در شرق میداند که اگر میگوییم:
«هر موجودی نیازمند به آفرینندهای است» منظور از «هر موجود» موجوداتی است که هستی و وجود آنها از درون ذاتشان و از خودشان نباشد؛ چنین موجوداتی مسلّماً نیازمند به آفریننده هستند؛ ولی موجودی که هستی آن از خود اوست و عین وجود و هستی است و به اصطلاح فلسفه شرق «واجب الوجود» است، نیازی به آفریننده ندارد.
خدا یک وجود ازلی و همیشگی است؛ بدون آغاز و انجام، و چنین وجودی، علّت لازم ندارد.
اگر آقای «راسل» یا «مترلینگ» خدا را قبول نکنند، بالاخره وجود «مادّه نخستین» را قبول دارند یا نه؟ بگویید ببینم این «مادّه نخستین» از کجا پیدا شد؟ اگر قانون علیّت، یک قانون عمومی و همگانی است، چرا مادّه نخستین از آن مستثنا است؟
لابد خواهند گفت: «مادّه اوّلیّه» ازلی بوده و نیاز به آفریننده و علّتی نداشته است. خوب، عین همین سخن را خداپرستان درباره خدا میگویند. (دقّت کنید!)
خلاصه این که، یک مسأله فلسفی به این روشنی برای آقای راسل و مترلینگ مخفی مانده، و این نشان میدهد که
آنها در فلسفه (مخصوصاً مباحث فلسفه الهی) چقدر عقب هستند!
استدلالات سهگانه دکارت فیلسوف معروف فرانسوی را درباره اثبات وجود خدا، بسیاری از دانشپژوهان دیدهاند. دکارت این استدلالات سهگانه را که اینجا جای شرح آن نیست، شاهکار علمی خود میشمارد با این که در نظر ما لااقل مطالب مهمّی محسوب نمیشود، و بعضی از آن سه دلیل قابل ایراد است.
یا این که جمله معروف دکارت «فکر میکنم، پس هستم» که زیربنای اصلی فلسفه او را تشکیل میدهد، در نظر ما سطحی و بیپایه است؛ زیرا کسی که میگوید: «فکر میکنم» در همین جمله اوّل به وجود خودش اقرار و اعتراف کرده و دیگر نیازی ندارد که به وسیله فکر کردن وجود خود را اثبات کند.
نظیر این مطالب، در نوشتههای فلاسفه غرب زیاد است.
آیا با این حال، بیانصافی نیست که کسی بگوید: «سراغ فلسفه غرب بروید که زنده و سیّال است، نه مثل فلسفه شرق که جامد و یخبسته و راکد و تکرار مکرّر ...»
به عقیده ما باید گفت: طرز تفکّر چنین کسی جامد و راکد و یخبسته است!
در اینجا یک نکته هست که باید کاملًا مورد توجّه قرار گیرد تا از هرگونه سوءتفاهم و اشتباهی در این زمینه پیشگیری شود و آن این که فلسفه شرق مرکّب از مباحث مختلفی است که میتوان آن را در دو بخش خلاصه کرد:
بخش اوّل: مباحث امور عامّه و الهیّات
بخش دوم: طبیعیّات و فلکیّات
در بخش اوّل که اساس فلسفه را تشکیل میدهد بحث از کلّیترین قوانین هستی میشود، و آن اصول کلّی که بر سراسر عالمِ وجود حکومت میکند، مورد بررسی قرار میگیرد.
در بخش دوم، بحث از یک سلسله مباحث علوم طبیعی و فلکی به میان میآید.
جای انکار نیست که بخش دوم، دستخوش دگرگونی زیادی شده و افلاک نهگانه بطلمیوسی جای خود را به هیئت جدید که پایهگذار آن «کپلر» و «گالیله» بودند، داده و عناصر چهارگانه آب و باد و خاک و آتش، بکلّی از میدان بیرون رفته
و همه «مرکّب» از آب درآمدهاند و جای آنها را بیش از یکصد عنصر گرفته است. «اتمِ نشکن» شکسته شده و عللی که برای رعد و برق و زلزله و صاعقه میشمردند، در پرتو تفسیرهای نوین علمی که بر اساس تجربیّات یا مشاهدات یا آزمایشهای روشنی قرار گرفته، کمرنگ و محو شده است.
ولی همه میدانیم اینها همه مربوط به بخش دوم فلسفه شرق است و در واقع جزو فلسفه محسوب نمیشود و امروز هم آن را به نام «علوم» مینامند، در مقابل «فلسفه».
علوم، بحث از موضوعات و اشیاء مخصوص میکند؛ در حالی که فلسفه، بحث از قوانین و اصول کلّی مینماید.
قسمت اوّل فلسفه شرق که اساس فلسفه است، به ارزش خود همچنان باقی است.
بنابراین کسی که مسأله افلاک بطلمیوسی یا مانند آن را بهانهای برای کوبیدن فلسفه شرق میکند، بدرستی معنی فلسفه و فرق آن را با علم درنیافته و رسالت فلسفه شرق را نمیداند.
هیچکس مانع انتقاد نیست؛ امّا
موضوع دیگر که توجّه به آن لازم است، این است که هیچ دانشمند و دانشپژوهی نمیگوید باید در برابر تمام افکار فلان فیلسوف- هرقدر عالیقدر و نابغه باشد- تسلیم شد.
اصولًا تسلیم بلاشرط در مباحث علمی مفهوم ندارد و با روح تحقیق هرگز سازگار نیست.
علم و فلسفه باید مرتّباً به پیش بروند و راه پیشرفت و تکامل آن، چیزی جز تحقیق و بررسی و انتقاد نیست.
ما نه «ابن سینا» را معصوم میدانیم و نه تمام افکار او را صحیح و مطابق با واقع. ما دائماً به منطق و استدلالات آنها مینگریم و از افکار بلند آنها احیاناً الهام میگیریم، و آنچه را با فکر خودمان صحیح یافتیم، میپذیریم و الّا رد میکنیم.
این سخن خیلی عوامانه است که کسی بگوید: چون گفتار مستدلّ «ابن سینا» را در بحث ابطال عود ارواح، پذیرفتهای، باید همه سخنان او را بپذیری.
و از آن عوامانهتر این که کسی تمام افکار شخصی همچون «ابن سینا» را به خاطر این که نظریّهاش در فلان مسئله، مردود شناخته شده، یکجا کنار بزند و تمام آراءِ عمیق
فلسفی او را بیارزش بداند.
انتقاد نه تنها جایز است؛ بلکه برای یک اجتماع یا یک رشته علمی و فکری زنده، لازم و ضروری است؛ امّا کدام انتقاد؟ انتقاد از طرف کسانی که صلاحیّت علمی برای انتقاد دارند؛ یعنی، در آن رشته، صاحبنظر و صاحب تخصّصند؛ نه از افرادی که الفبای آن فن را هم نمیدانند.
وانگهی، انتقاد را نباید هرگز به معنی توهین، تحقیر، هتّاکی، حقکشی، و یا مانند اینها تفسیر کرد؛ این طرز فکر بسیار نادرست است.
عجیب است در کشوری که برای بوعلی سینا جشن هزاره میگیرند و صدها تن از دانشمندان و شخصیّتهای بنام جهان در آن مراسم شرکت میکنند و سخنرانیهای پردامنه از طرف آنها در شخصیّت «ابن سینا» ایراد میگردد و دهها مؤسّسه بزرگ به نام او نامیده میشود و در غرب بیش از شرق برای او احترام قائلند، کسی پیدا شود که حملات تند و بیمنطق و دور از ادب به چنین شخصیّتی را به گمان خود، وسیلهای برای شهرتطلبی خود قرار دهد و عباراتی که هر کس به آن میخندد، بگوید؛ مثلًا، بگوید: «ابن سینا اصلًا
فیلسوف به معنی واقعی این کلمه نبود و مکتب خاصّ منظم نداشت آنچه به نام فلسفه ابن سینا شهرت یافته، جز یک آش شلهقلمکار نیست!» (اطّلاعات هفتگی، شماره 1498، مقاله اسرار زندگی و مرگ)
خوب، آقای نویسنده! اگر ابنسینا که غربیها او را فیلسوف عرب (اسلام) نام نهادهاند، فیلسوف نباشد، پس چه کسی فیلسوف است؟ شما که به گفته خودتان چهل سال است با آثار او وداع گفتهاید و معلوم نیست اصولًا آثار او را خواندهاید یا نه، چگونه با نهایت جسارت میخواهید یک قلم سرخ روی فلسفه ابن سینا بکشید؟!
آیا این طرز تفکّر، با هیچ منطقی سازگار میباشد؟!