مترددان عاشورا
1- هرثمة بن سليم
هرثمة بن سليم،
كه در برخى از منابع «هرثمة بن ابى مسلم» آمده است، در روز عاشورا، همچون حرّ بن يزيد رياحى، از سپاه كفر فاصله گرفت و به جبهه حقّ ملحق شد، ولى سرانجامِ اين دو تن، يكسان نبود. حرّ به فوز عظيم شهادت در راه حقّ دست يافت ولى هرثمه توفيق استقامت نداشت و از جبهه حق فاصله گرفت.
هرثمه، از ياران امير مؤمنان بود، ليكن پس از آن به لشكر باطل پيوست و تا روز عاشورا جزو لشكريان عمرسعد بود. هرثمه در ضمن بيان خاطراتش، مى گويد: من در شمار لشكر عبيدالله بن زياد بودم. روز عاشورا در كربلا، با ديدن درختى، به ياد خاطره اى افتادم و اين تجديد خاطره، موجب دگرگونى در درون من و عامل جدايى ام از لشكر عمربن سعد شد.
در برخى از كتب تاريخى آمده است: هرثمه در روز عاشورا، سوار بر مركب شد و رسماً به ديدار امام حسينعليهالسلام
رفت و اين خاطره را براى آن حضرت بيان كرد:
«هنگامى كه از صفين همراه على بن ابى طالبعليهالسلام
بازمى گشتيم، آن حضرت پس از نماز صبح، مشتى از خاك برداشت و با صدايى بلند گفت:
«واهاً أيَّتُهَا التُّرْبَة لَيَحْشُرَنَّ مِنْكَ أقوامٌ يَدْخُلونَ الْجَنَّةَ بِغَيْرِ حِساب»؛
«آفرين برتو اى خاك، مردمانى از تو در قيامت در محشر حاضر مى شوند كه بى حساب وارد بهشت مى گردند. »
من در آن روز متوجه نشدم، امّا امروز از آن آگاه شدم، امامعليهالسلام
به او فرمود: عاقبت كار بر من پوشيده نيست، تو چه مى كنى؟
هرثمه پاسخ داد: من عيالوارم و از ابن زياد هراسان.
امامعليهالسلام
فرمود: پس از اين منطقه دورشو تا صداى استغاثه مرا نشنوى! در اين هنگام از امام خداحافظى كرد و رفت.
گفتنى است ميان مورخان اختلاف است كه آيا هرثمه در لشكر امام حسينعليهالسلام
بود و كناره گرفت يا در لشكر عمرسعد بود و به حسين بن علىعليهمالسلام
نزديك شد و سپس جنگ را رها كرد و رفت.
صدوق در امالى
مى نويسد: هرثمه در جمع كسانى بودكه عبيدالله آنان را به كربلا گسيل داشت، ولى علامه شوشترى، در المواعظ مى نويسد: هرثمه از ياران علىعليهالسلام
در صفّين بود و در كربلا امام حسينعليهالسلام
را همراهى مى كرد و تا صبح عاشورا در ميان سپاه امام حضور داشت ولى از آن حضرت جدا شد.
هرثمه، در خاطرات خود گفته است: من پس از بازگشت از صفين، سخنان علىعليهالسلام
را در كربلا براى همسرم كه از محبّان على بود نقل كردم، همسرم گفت: «أَيُّهَا الرَّجُل فَإِنَّ أَمِيرالْمُؤمِنِين لَمْ يَقُلْ إِلاّ حَقّاً»؛ «اى مرد، امير مؤمنان جز كلام حقّ و مطابق با واقع، بر زبان نمى آورد. »
همچنين در خاطرات او آمده است: امام حسينعليهالسلام
به من فرمود: «ياور مايى يا دشمن ما؟ پاسخ دادم، نه ياور و نه دشمن تو هستم، من دختر خود را در كوفه برجاى نهاده ام دلم براى او ناراحت است كه نكند مورد ستم عبيدالله قرار گيرد. »
او مى گفت: امام حسينعليهالسلام
به من فرمود: «از اينجا برو، به گونه اى كه قتلگاه ما را نبينى و صداى كمك خواهى ما را نشنوى. قسم به آن كه جان حسين در دست اوست، اگر كسى فرياد استغاثه ما را بشنود و به ياريمان نشتابد، خداوند او را در آتش افكند».
و
2- ضحّاك بن عبدالله مشْرَقى
ضحاك بن عبدالله مشرقى همراه عمويش، در منزل بنى مقاتل (باراندازگاه بين راه) به محضر امام حسينعليهالسلام
رسيدند، امامعليهالسلام
به آن دو فرمود: آيا به يارى من آمده ايد؟ پاسخ دادند خير. امام فرمود: پس، از اين اطراف دور شويد تا صداى كمك خواهى مرا نشنويد. در اين هنگام ضحاك براثر موعظه امامعليهالسلام
تصميم گرفت كه به يارى امام بپردازد ولى به امام گفت: من تا هنگامى كه وجودم در كنار شما مفيد و به نفع باشد، با شما همراه خواهم بود وگرنه جدا مى شوم و مى روم.
فرهاد ميرزا در قمقام
مى نويسد: ضحاك بن عبدالله مشرقى پياده جهاد مى كرد. او چند تن را كشت و به محضر امام رسيد و امام در حق او دعا كرد. ضحاك خطاب به امامعليهالسلام
گفت: يابن رسول الله طبق بيعت مشروط خودم آمدم، من پيشتر، در هنگام بيعت، گفته بودم تا هنگامى كه تو داراى نيرو و توان جنگ هستى نبرد مى كنم وگرنه بازمى گردم. اكنون كه يار و ياور ندارى، اجازه بده بازگردم. امامعليهالسلام
فرمود: آرى، بيعت تو مشروط بود، مى توانى بروى. ضحاك به سوى خيمه رفت و اسب خود را كه در آن پنهان كرده بود، سوار شد و از گوشه اى گريخت. پانزده تن از لشكريان عمربن سعد تعقيبش كردند، ولى او از معركه جان سالم به در برد.
او در ضمن بيان خاطراتش مى گويد: در روز عاشورا، آنگاه كه دريافتم دشمن در صدد نابود كردن ابزار رزمى؛ از جمله اسب هاى ياران امام است، من اسب خود را در خيمه اى پنهان كردم. لذا پياده حمله مى كردم، امامعليهالسلام
مرا زير نظر داشت و هرگاه فردى را به خاك مى افكندم، مى فرمود: «... دستان تو درد نكند، و خداوند جزاى خيرت دهد!»
وقتى ياران امام يكى پس از ديگرى كشته شدند، از آن حضرت اذن رفتن خواستم و سرانجام از كربلا گريختم. طبرى مورخ معروف مى نويسد:
ضحاك بن عبدالله مشرقى مى گويد: روز عاشورا، آنگاه كه ياران امامعليهالسلام
يكى از پس از ديگرى شهيد شدند و بيش از چند تن باقى نمانده بود، به آن حضرت گفتم: «به شما گفته بودم تا هنگامى كه يارانى دارى، در راه تو مى جنگنم و تو را يارى مى دهم و آنگاه كه حضور من براى تو سودى ندارد، از كنار تو خواهم رفت».
امامعليهالسلام
فرمود: «آرى، راست گفتى، چگونه از سپاه من بيرون رفته و از تيررس دشمنان ما نجات خواهى يافت؟».
امام حسينعليهالسلام
آنگاه افزود: «اگر مى توانى بروى و نجات مى يابى، آزادى و برو».
و من بر اسب خود، كه در ميان خيمه ها مخفى كرده بودم، سوار شدم و تيرى به سوى دشمن انداختم و آنان را كمى پراكنده ساختم و از ميانشان بيرون رفتم. چند تن از آنان به دنبالم آمدند و مرا تعقيب كردند اما من به دهى در آن حوالى پناه بردم و عدّه اى از اهل آن مرا شناختند و حمايتم كردند و سرانجام نجاتم دادند.
برخى از مورّخان؛ از جمله طبرى، جريان حلّ بيعت شب عاشورا توسط امام حسينعليهالسلام
و اظهار وفادارى ياران را از قول همين ضحّاك نقل كرده اند.
آرى، ضحاك بدين سان از جبهه حق گريخت و زندگى چند روزه دنيا را به رستگارى و بهشت فروخت؛ «أَلّلهُمَّ اخْتِمْ لَنا بِالسَّعادَةِ»؛ «خداي! زندگى ما را به سعادت منتهى ساز و عاقبتمان را به خير گردان!»
3- مسروق وائل
در دوسوى سپاه حقّ و باطل، گروهى بودند كه از نيمه راه باز مى گشتند؛ برخى از اينان به گروه مقابل مى پيوستند و برخى ديگر از صحنه نبرد دور مى شدند و به دنبال زندگى عادى خويش مى رفتند. از اين دسته انسان ها هم در ميان همراهان امامعليهالسلام
بودند و هم در ميان لشكريان عمر بن سعد. همانطور كه گفتيم بعضى از آنان به امام پيوستند؛ مانند حرّ و حدود 32 نفر ديگر. گروهى نيز مانند مسروق ابن وائل، گرچه از سپاه باطل جدا شدند ولى توفيق پيوستن به سپاه حق را هم نيافتند.
مسروق وقتى ديد حوزة بن تميمى
با نفرين امام حسينعليهالسلام
به طرز فجيعى به درك واصل شد، كمى به خود آمد، ولى بيدارى و به خود آمدن، دوام نيافت، و لذا به اردوگاه حق ملحق نگشت.
4- عبيدالله حرّ
امام حسينعليهالسلام
در منطقه قصر بنى مقاتل خيمه اى را ديد و پرسيد آن خيمه از آنِ كيست؟ گفتند: خيمه عبيدالله بن حرّ جُعفى است؛ كسى كه با علىعليهالسلام
در صفين جنگيد.
امامعليهالسلام
كسى را در پى او فرستاد تا به سوى آن حضرت دعوت كند، عبيدالله نپذيرفت و سوگند ياد كرد: من از كوفه بيرون نيامدم، مگر به اين علت كه مبادا حسين داخل كوفه شود و من با او روبرو گردم.
فرستاده امام مراجعت كرد و سخن او را به امام ابلاغ كرد. امامعليهالسلام
با عده اى از اصحاب به خيمه او رفتند. عبيدالله بن حرّ احترام كرد و امام را در صدر مجلس جاى داد.
امامعليهالسلام
او را به يارى خود خواند و فرمود: «تو گناهان بسيار دارى، آيا حاضرى به عملى اقدام كنى كه تمام گناهانت را نابود سازد؟».
عبيدالله پرسيد: «اى فرزند پيامبر خدا آن چيست؟» امام فرمود: يارى كنى فرزند دختر پيغمبر را و با او بر ضدّ دشمنانش مقاتله و جنگ كنى».
عبيدالله گفت: «مى دانم هركه از تو پيروى كند، در آخرت سعادتمند و خوشبخت است، ليكن من اين همّت را ندارم، از من بگذر. و افزود: اگر اسب مى خواهى اسبم را با خود ببر».
امامعليهالسلام
فرمود: حال كه خود حاضر نيستى ما را همراهى كنى ما را به اسب تو نيازى نيست؛ بلكه به خود تو هم نيازى نمى باشد:(
وَمَا كُنتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُد
)؛
«من از كسى كه راه گمراه كنندگان را برگزيده، كمك نمى گيرم»، و افزود من تو را نصيحت مى كنم اگر توانايى دارى كه نداى ما را نشنيده بگيرى و حاضر نشوى، چنين كن، سوگند به خدا، هركس نداى ما را بشنود و ما را يارى نكند، خدا او را در آتش جهنم جاى مى دهد.
نوشته اند كه پس از عاشورا عبيدالله زياد او را فراخواند و از وى پرسيد: كجا بودى؟! گفت: مريض بودم! ابن زياد گفت: دلت بيمار بود يا تن تو؟ وقتى فهميد مورد خشم ابن زياد قرار گرفته، به گونه اى غافلگيرانه از دارالاماره گريخت و به مداين رفت.
او در قيام مختار، وى را همراهى كرد و در لشكر ابراهيم بن مالك اشتر حضور يافت، ليكن پس از چندى، از گروه آنان نيز فاصله گرفت. او پس از آن، به مصعب برادر عبدالله بن زبير پيوست و در قتل مختار شركت جست. پس از چندى از مصعب نيز فاصله گرفت و سرانجام در سال 68 ه. خود را در آب فرات انداخت و غرق شد.
در همين مكان، دو نفر ديگر، به نام عمرو بن قيس و پسرعمويش، خدمت امامعليهالسلام
آمدند، حضرت فرمود: «براى يارى من آمده ايد؟» گفتند: «ما عيالواريم و امانت هاى مردم در دست ماست و از عاقبت امر بى خبريم». حضرت فرمود: «از اينجا برويد، كسى كه بشنود نداى ما را يا ببيند شخص ما را، پس اجابت ننمايد دعوت ما را. برخداى بزرگ است كه او را در آتش به رو دراندازد».
عقب ماندگان از كاروان سعادت
در نهضت كربلا، چند دسته از مردم، از كاروان سعادت جا ماندند. بيشتر كسانى كه از پيوستن به امام و يارى اش خوددارى مى كردند، عبارت بودند از:
1- مرفّهين و پول داران
آنگاه كه هلال بن نافع و عمر بن خالد از كوفه خدمت امام رسيدند. امام تمايل مردم نسبت به خود را از آنان جويا شد، پاسخ دادند: «أَمَّا اْلأَغْنِياءُ فَقُلُوبُهُمْ اِلَى ابْن زِياد وَ أَمَّا باقي النّاس فَقُلُوبُهُمْ اِلَيكَ». «دل پول داران با ابن زياد است و دل ديگران با شما» و البته كسانى كه دلشان با امام بود، يك دست نبودند. يكى از كوفيان در گزارش خود درباره وضعيت مردم كوفه به امام گفته بود: «وَإِنَّ قُلُوبُهُمْ مَعَكَ وَسُيُوفُهُمْ عَلَيْكَ».
و امام فرمود:
«إِنَّ النّاسَ عَبِيدُ الدُّنْيا وَ الدِّينُ لَعِقٌ عَلى أَلْسِنَتِهِمْ، يَحُوطُونَهُ ما دَرَّتْ مَعائِشُهُمْ فَإِذا مُحِّصُوا بِالْبَلاءِ قَلَّ الدَّيّانُون».
«مردم بنده دنيايند و دين به عنوان مكيدنى در سرِ زبان آنان است و در هنگام گرفتارى ها و امتحان ها (معلوم مى شود كه) دينداران اندكند. »
2- حرام خواران [ربا خواران]
حرام خوارى يكى از علل دل مردگى است و باعث مى شود كه آدمى در برابر نداى حق بايستد و آن را نپذيرد.
امام حسينعليهالسلام
در روز عاشورا، پس از نصيحت و رهنمود دادن ها، فرمود:
«مُلِئَت بُطُونُكُم مِنَ الْحرامِ، فَطُبِعَ عَلى قُلُوبِكُمْ... ».
3- حق الناس
كسانى كه حق الناس بر ذمّه دارند، توفيق شركت در جهاد و شهادت را نمى يابند. امام در روز عاشورا رسماً اعلام كرد: «لا يُقْتَلُ مَعِي رَجُلٌ عَلَيهِ دَيْنٌ»؛
«كسى كه حق ديگران بر ذمّه دارد سعادت كشته شدن در جبهه من (و در راه حق) را ندارد.
پيش مرگان عاشورا
1- مسلم بن عقيل
يكى از تاريخ سازان عاشورا و شهداى آن نهضت، مسلم بن عقيل است. كنيه مسلم «ابو ابراهيم»، نام پدرش عقيل بن ابى طالب و نام مادرش «عليّه» است.
دو پسر او به نام هاى محمد و عبدالله نيز در كربلا به شهادت رسيدند و به نقلى دو پسر ديگر او كه به «طفلان مسلم» مشهورند، به دست حارث به شهادت رسيدند. و طبق نوشته برخى: دختر يازده ساله او به نام عاتكه، كه هفت سال داشت، در حمله كفرپيشگان يزيدى به خيام امام حسينعليهالسلام
، در روز عاشورا زير دست و پاى آنان ماند و شهيد شد.
گفتنى است، حضرت مسلم بن عقيل، نخستين شهيد نهضت عاشورا و پسر او عبدالله نيز (به نوشته بعضى از مورّخان) اوّلين شهيد اهل بيت در روز عاشوراست.
گر چه بعضى از تاريخ نگاران تولّد او را سال 32 نوشته اند، ليكن حضور او در جنگ جمل و نهروان، در كنار امام حسن و امام حسينعليهمالسلام
و عبدالله بن جعفر نشان مى دهد كه او (مسلم) پيش از تاريخ فوق به دنيا آمده است.
مورّخ معاصر، آقاى جعفر مرتضى، در كتاب «التاريخ و الإسلام»
مى نويسد:
«احتمال مى رود كه مسلم، در زمان پيامبر خداصلىاللهعليهوآله
به دنيا آمده باشد؛ زيرا او در جنگ جمل و صفين در كنار امام حسن و امام حسينعليهالسلام
و عبدالله جعفر مى جنگيد و آنان در زمان رسول خداصلىاللهعليهوآله
متولّد شدند. بنابراين، بايد مسلم نيز از جهت سنى هم سان با آنان بوده و در آن زمان به دنيا آمده باشد.
دينورى (متوفاى سال 276) مى نويسد: از فرزندان عقيل، نُه تن در كربلا، در ركاب امام حسينعليهالسلام
به شهادت رسيدند كه مسلم شجاع ترين آنان بود.
در اعيان الشيعه نام فرزندان شهيدِ عقيل در كربلا، اين چنين آمده است:
1- مسلم 2- جعفر3- عبدالرحمان 4- عبدالله اكبر 5- عبدالله بن مسلم 6- عون بن مسلم 7- محمدبن مسلم 8- محمدبن ابى سعيد بن مسلم 9- جعفربن محمد بن مسلم.
ابو الفرج اصفهانى و شيخ عباس قمى
از شهيد ديگرى به نام «محمد بن ابى سعيد الأحول بن عقيل» ياد مى كنند. بنابر آنچه گفته شد، فرزندان عقيل در كربلا از پيشقراولان شهداى اهل بيت بودند؛ زيرا طبق نوشته «خواند مير» در «حبيب السير»؛ پس از عبدالله بن مسلم، دو عمويش جعفر و عبدالرحمان بن عقيل به ميدان رفتند و به فيض شهادت نائل آمدند.
مسلم بن عقيل، نماينده امام حسينعليهالسلام
دركوفه بود كه بنا به نوشته برخى از مورخان، هشتاد هزار نفر به عنوان نماينده امام حسينعليهالسلام
با او بيعت كردند ولى با آمدن عبيدالله به كوفه و زندانى شدن مختار و هانى و همچنين انتشار خبر آمدن لشكرى انبوه از شام، اطراف او را خلوت كردند.
مسلم در نيمه رمضان سال 60ه. از مكه با همراهى قيس بن مسهّر صيداوى عازم مدينه و از آنجا در پنجم شوال وارد كوفه شد (20 روز در راه بود) و پس از 63 روز توقف در كوفه، در نهم ذيحجه، روز عرفه همان سال به شهادت رسيد.
در حديثى آمده است كه علىعليهالسلام
از پيامبرصلىاللهعليهوآله
پرسيد: «آيا عقيل را دوست مى دارى؟ پيامبر فرمودند: آرى، به خدا قسم من او را به دو جهت دوست دارم؛ يكى به خاطر آن كه خود او مورد محبّت من است و ديگر به خاطر آن كه او محبوب ابوطالب بود و از آنجا كه من ابوطالب را دوست دارم، فرد مورد علاقه او را نيز دوست مى دارم. (و افزود:) او داراى فرزندانى است كه در ركاب پسرت (حسين) كشته مى شوند و چشم هاى مؤمنان برايشان داغدار مى شود و ديدگان فرشتگان مقرب نيز بر ايشان اشك مى ريزند؛ پس رسول خداصلىاللهعليهوآله
گريست به گونه اى كه اشك هاى او بر سينه اش چكيد و سپس فرمود: از آنچه كه بر سرِ عترت من مى آورند به خدا شكايت مى برم».
ابن ابى الحديد مى نويسد: عقيل مورد محبّت شديد ابوطالب بود. او با همراهى عمويش عباس به اجبارِ مشركان، در جنگ بدر بر ضدّ پيامبر خداصلىاللهعليهوآله
شركت جستند و پس از اسارت، با دادن فديه آزاد گرديدند. او پيش از صلح حديبيه به طور رسمى اسلام آورد وبه مدينه هجرت كردودر جنگ مؤته به فرماندهى جعفربن ابى طالب حضور يافت.
عقيل، در روايات اهل سنت
جابربن عبدالله انصارى مى گويد: هنگامى كه عقيل به محضر پيامبر خداصلىاللهعليهوآله
آمد، پيامبرصلىاللهعليهوآله
خطاب به وى فرمود: «مَرْحباً بِكَ يا أَبا يَزِيد! كَيْفَ أصْبَحْتَ؟»؛ «آفرين برتو اى ابو يزيد، چگونه شب را صبح كردى؟!» عقيل پاسخ داد: «أصْبَحْتُ بِخَير صَبَّحَكَ اللهُ يا أَبا الْقاسِمْ»؛ «به خير و نيكى شب را به صبح آوردم. خداوند صبح تو را به خير گرداند، اى ابو القاسم. »
جابر همچنين مى گويد: عقيل در جنگ مؤته، به نفع اسلام جنگيد. عبدالرحمان بن سابط گويد: پيامبرصلىاللهعليهوآله
هميشه به عقيل مى فرمود: من تو را به دو جهت دوست مى دارم؛ يكى به خاطر خودت و ديگر به خاطر ابوطالب كه تو را دوست مى داشت».
عقيل در سال 50 ه. در سن 96 سالگى از دنيا رفت و در بقيع به خاك سپرده شد. او چون نابينا بود، در هيچ يك از جنگ هاى صفّين، نهروان و جمل حضور نداشت. البته ايشان با پسران خود مهيّاى نبرد در ركاب حضرت علىعليهالسلام
بودند كه امام او را از شركت در جنگ معاف كردند.
شجره طيّبه مسلم بن عقيل
همانگونه كه اشاره شد، مسلم پسر عقيل و عقيل پسر ابوطالب است. در تاريخ آمده است كه چند تن از پسران عقيل با دختران اميرالمؤمنين، علىعليهالسلام
ازدواج كردند؛ امّ حبيبه بنت ربيعه، يكى از همسران علىعليهالسلام
بود. عمرالأطراف و رقيه، فرزندان امير مؤمنانعليهالسلام
، از اين همسر بوده اند. رقيه همسر مسلم بن عقيل شد؛ چنان كه دختر ديگر اميرالمؤمنينعليهالسلام
زينب صغرى همسر برادر مسلم، عبدالرحمان بن عقيل بود. پيشتر گفتيم كه عبدالرحمان در كربلا به شهادت رسيد.
همچنين امّ هانى خواهر ديگر رقيه، با عبدالله بن عقيل ازدواج كرد.
عبدالله اكبر فرزند ديگر عقيل خديجه دختر علىعليهالسلام
را به همسرى برگزيد.
بنا به نوشته برخى ازمورخان، دو تن از دختران اميرالمؤمنينعليهالسلام
بر اثر عطش و دهشت در روز عاشورا به شهادت رسيدند.
مسلم، افسر جوانى است كه به نمايندگى از سوى پيشواى انقلاب كربلا وارد كوفه شد تا زمينه ها و اقدام هاى لازم را جهت يك انقلاب همه جانبه در كوفه مهيّا سازد.
او سلحشورى است كه در جنگ صفين در ميمنه لشكر حضرت علىعليهالسلام
همراه امام حسن و امام حسينعليهمالسلام
حضور داشت.
مسلم، هجده سال داشت كه پدر خود عقيل را از دست داد. او از رقيه، دختر علىعليهالسلام
داراى فرزندانى به نام هاى: عبدالله، على، محمد و... گرديد
بنا به نوشته بعضى از مورّخان، او در سال 31 ه. تولد يافت و در سال 60 ه. در كوفه به دست عبيدالله به شهادت رسيد و به قول ابوالفرج در مقاتل الطالبيين، وى نخستين كشته از ياران حسين بن علىعليهمالسلام
است.
متن نامه امام حسينعليهالسلام
به مردم كوفه
متن نامه امام حسينعليهالسلام
به مردم كوفه، كه توسط مسلم بن عقيل به كوفه رسيد، بن به روايت ابن شهرآشوب، چنين است:
«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِيمِ، مِنَ الحُسَينِ بْن عَلِيّ إِلَى الْمَلاَءِ مِنَ الْمُؤمِنِينَ اْلمُسْلِمِينَ. أمّا بَعدُ، فَإنّ هانياً و سَعيداً قدما عَلَىّ بِكُتُبكم، و كانا آخِرَ مَن قَدِمَ عَليّ مِنْ رُسُلِكُم وَ قد فهمتُ كلّ الّذي قَصَصْتُمْ و ذكرتم و مقالةُ جُلِّكُم: فَإِنَّهُ لَيْسَ لَنَا إِمَامٌ لَعَلَّ اللَّهَ أَنْ يَجْمَعَنَا وَ إِيَّاكُمْ عَلَى الْهُدَى، و أنَا باعث إليكم أخي و ابن عمّي و ثقتي من أهل بيتي، فإن كتب إليّ أنّه قد أجمع رأي أحداثكم و ذوي الفضل منكم على مثل ما قدمت به رسلكم و تواترت به كتبكم أقدم عليكم وشيكاً إن شاء الله و لعمري ما الإمام إلاّ الحاكم القائم بالقسط الدائن بدين الله، الحابس نفسه على ذات الله».
فَإِنَّهُ لَيْسَ لَنَا إِمَامٌ لَعَلَّ اللَّهَ أَنْ يَجْمَعَنَا وَ إِيَّاكُمْ عَلَى الْهُدَى وَ الْحَقِّ
اولين پايگاه مسلم
مسلم بن عقيل از مكه راهىِ مدينه و از آن جا عازم كوفه شد. در كوفه نامه امامعليهالسلام
را در ميان مردم خواند و پس از آن، 12 هزار نفر
با آن حضرت بيعت كردند. نعمان بن بشير از سوى شام، والى كوفه بود. عمربن سعد به شام نوشت كه نعمان در مديريت ضعيف است از اين رو، يزيد عبيدالله بن زياد را به كوفه ولايت داد.
ميان مورّخان اختلاف نظريه است كه مسلم، هنگام ورود خود به كوفه در ابتدا به خانه چه كسى وارد شد. ابن شهرآشوب مى نويسد: مسلم در اوّلين لحظه ورود، به خانه سالم بن مسيب وارد شد،
ليكن بعضى از مورّخان خانه هانى بن عروه
و عده اى خانه مختاربن ابى عبيده ثقفى
و برخى خانه سليمان بن صُرَد
را اولين مركز انقلاب و پايگاه مسلم مى دانند.
ورود عبيدالله به كوفه
مسلم، پس از آنكه مردم با وى بيعت كردند، نامه اى براى امام نوشت و در آن يادآور شد كه، زمينه مردمى در كوفه، جهت حضور شما مهيّاست و مردم منتظر ورود فرزند پيامبر به كوفه هستند. خبر اين فعاليت ها به شام گزارش شد. يزيد پس از مشورت با سِرْجون، مشاور ويژه معاويه، عبيدالله بن زياد والى بصره را، با حفظ سمت، به ولايت كوفه گماشت و تأكيد كرد هرچه زودتر وارد كوفه شود و حركت هاى مخالف را سركوب نمايد. ابن زياد به مطالعه اى جديد از اوضاع كوفه پرداخت و با توجه به اين مسأله كه مردم كوفه منتظر حسين بن علىعليهمالسلام
هستند، به گونه اى ناشناس، شب هنگام وارد كوفه شد و به دارالإماره رفت.
اقدامات عبيدالله بن زياد در اين مأموريت:
1- مسلم، هانى، قيس بن مسهّر صيداوى و ميثم تمار و ديگر مردان حق را به قتل رسانيد.
2- بيش از چهارهزار نفر از مردم كوفه و از حاميان مسلم بن عقيل را زندانى كرد كه از آن جمله بود، مختاربن ابى عبيده ثقفى.
3- سپاه جرارى به كربلا فرستاد و به نظر خود، كار حسين ويارانش را يكسره كرد.
4- سرهاى شهدا و نيز مسلم و هانى را به شام فرستاد.
5- اسراى كربلا را به كوفه و از آنجا به شام گسيل داشت.
6- در سال 67 ه. جهت سركوب كردن قيام خون خواهان (به رهبرى مختار، به فرماندهى ابراهيم بن مالك اشتر) وارد عمل شد و با هفتاد هزار تن از مزدورانش در اين پيكار به هلاكت رسيدند.
7- ابن زياد، شب هنگام عمامه سياه بر سر نهاد و در شكل و شمايل امام حسين و به رسم مسافران حجاز صورت خود را پوشانيد و وارد كوفه شد. زنى بانگ برآورد، پسر پيامبر خدا وارد شد! مردم با شنيدن آن بانگ ازدحام كردند، سلام مى دادند، خوش آمد مى گفتند و فرياد مى زدند: اى پسر پيامبر، ما چهل هزار نفر ياور توييم؛ (... عَلَيهِ عَمامَة سَوداء... إنّا مَعَكَ أَكثر مِن أربعين ألفاً... مَرْحباً بِكَ يَابْنَ رَسُول الله).
عبيدالله در گام نخست نسبت به تقويت نيروهاى دارالإماره پرداخت و آنگاه به تماس رؤساى قبايل همت گمارد و در پى آن به زندانى كردن بانيان و دعوت كنندگان نهضت حسينى پرداخت. او ابتدا مختار و سپس هانى و پس از آن بسيارى از افراد سرشناس و غير مشهور را به زندان انداخت و در مجموع چهارهزار و پانصد تن را حبس كرد. عبيدالله وضعيت عمومى كوفه را دگرگون ساخت و در اين حال مسلم پس از دستگيرىِ هانى، به ناچار بر ضدّ عبيدالله برخاست. منادى او با نداى «يا منصور امّت» چهار هزار نفر و به قول مسعودى هشت هزار تن را جمع و آنان دور مسلم را گرفتند، ولى عبيدالله با وعده و وعيد به رؤساى بعضى از قبايل، مردم را از اطراف مسلم پراكنده ساخت؛ به گونه اى كه مسلم آن شب در خانه طوعه، غريب ماند!
شجاعت مسلم
ابن شهرآشوب در مناقب مى نويسد: پس از دستگيرىِ هانى، زمينه قيام بر ضدّ حاكمان يزيدى هموار شد. مسلم با هشت هزار نفر، قصر دارالإماره را محاصره كرد. ابن زياد كه اوضاع را آشفته ديد، بعضى از سران قبايل را كه در كنار او بودند، وادار كرد تا از پشت بام قصر، بانگ برآورند كه: سپاهى جرّار از شام مى رسد، هركس متفرق شود در امان است. از هشت هزار تن (سى تن) باقى ماندند و آنان نيز پس از نماز، مسلم را تنها گذاشتند...
آرى، مسلم پس از نماز، غريب و تنها در كوچه هاى محله كَنْدَه متحيّرانه قدم مى زد كه طوعه، در خانه را گشود و منتظر پسرش بود. مسلم از او آب خواست و او ظرف آبى برايش آورد و پرسيد: اى بنده خدا، شهر پر آشوب است، چرا اين جا نشسته اى؟ برو به خانه ات. مسلم چيزى نگفت: او حرف خود را تكرار كرد. مسلم گفت: در اين شهر نه خانه اى دارم و نه قبيله اى.
طوعه گفت: به گمانم تو مسلمى؟! وى را به خانه خود فراخواند، ولى پسر او، صبح هنگام حضور مسلم در خانه خود را گزارش داد، عبيدالله هفتاد نفر به فرماندهى محمد بن اشعث به جنگ مسلم فرستاد كه 41 تن از آنان از پاى درآمدند. محمد اشعث در پاسخ ملامت عبيدالله گفت: «أَيُّهَا اْلأَمِير إنَّكَ بَعَثْتَني إلى أَسَد ضَرغام، وَ سَيف حسام، في كفّ بَطَل همام مِن آل خَيرِ اْلأنام».
اى امير تو مرا به سوى شيرى شرزه فرستادى او شمشيرى برنده در دست قهرمانى بى همتا از آل محمّد است.
در كتاب معالى السبطين آمده است: سيصد تن از مزدوران عبيدالله دور خانه طوعه را، كه مسلم در آن جا بود، محاصره كردند و جنگى تمام عيار و تن به تن درگرفت كه مسلم در آغاز نبرد چند تن از آنان را به خاك افكند.
در سفينة البحار، ماده «سلم» آمده است: مسلم جنگجويان عبيدالله را با دست خود به پشت بام ها پرتاب مى كرد و مردانه رجز مى خواند و هماورد مى طلبيد و حماسه مى آفريد. او چنين مى خواند:
أَقْسَمتُ لا أُقْتَل إِلاّ حُرّاً
|
|
وَإِنْ رَأَيْتُ الْمَوْتَ شَيْئاً نُكْراً
|
كُلُّ امْرِىء يَوْماً يُلاقى شَرّاً
|
|
اَكْرَهُ أَنْ أُخدعَ أَوْ أُغَرّاً
|
«سوگند ياد كرده ام كه كشته نشوم مگر در حال آزادگى، گرچه مرگ تلخ است.
ولى هركسى در فرجام آن را مى چشد. خوف آن دارم كه عليه من فريب و نيرنگى به كار گيرند يا به من دروغ بگويند. »
اعثم كوفى در ادامه رباعىِ فوق، اين مصرع را مى افزايد كه مسلم فرمود:
«أَضْرِبُكُمْ وَلا أَخافُ ضُرّاً»؛ «با شما مى جنگم و از مشكلات نمى هراسم. »
اين سخنان، رجز و جواب شرافتمندانه اى بود به پيشنهادى كه محمدبن اشعث به مسلم داد و گفت: «اى مسلم، در امانى، تسليم شو»، ولى مسلم فرمود: تسليم شدن مساوى است با مرگ! و من مرگ شرافتمندانه را انتخاب مى كنم.
مسلم در كوفه يك تنه مى جنگيد و حال آن كه در حدود صدهزار نفر از بىوفايان كوفه دست بيعت با او داده بودند.
ابن زياد براى محمدبن اشعث، فرمانده لشكر، پيام داد كه: تو به جنگ يك تن رفتى چرا نيروى كمكى طلب كردى؟
او پاسخ داد: گمان مى برى كه مرا به جنگ بقّالى از بقال هاى كوفه فرستاده اى؟! من با شمشيرى برنده، از شمشيرهاى پيامبر مى جنگم.
محدث قمى در «نفس المهوم» مى نويسد: محمدبن اشعث در پيام خود به عبيدالله گوشزد كرد كه مرا به سوى شيرى سهميگن، شمشيرى برنده و دلاورى بزرگ از خاندان بهترين مردم فرستاده اى.
ازاين رو، ابن زياد به مسلم امان داد و مسلم بر اساس قوانين جنگ آن روز، تسليم شد.
ابن زياد وقتى از مسلم پرسيد: چرا به كوفه آمده اى؟ تو باعث اختلاف ميان جامعه هستى!
مسلم گفت: من نيامده ام كه اختلاف ايجاد كنم؛ بلكه پدرت رجال و نيكمردان آنان را كشت. شما مردم را بر اساس خشم، كينه و سوء ظن به قتل مى رسانيد. فسق و فجور را رواج مى دهيد و شرافت و انسانيت را سركوب مى كنيد و در جامعه همچون كسرى و قيصر بر مردم حكم مى رانيد و...، حال ما آمده ايم تا معروف را رواج دهيم و از منكر پيشگيرى كنيم.
ابوالفرج در «مقاتل الطالبيين» از ابى مخنف نقل مى كند كه تشنگى بر مسلم چيره شد، آب خواست، ظرف آبى به او دادند، چون به نزديك لب خود برد، قطره خونى از لب او بر آن ريخت، او آب را نخورد و ظرف ديگر خواست و اين بار نيز چنين شد. در اين حال گفت: «لَو كانَ لي مِنَ الرِّزْقِ الْمَقْسُوم شَرِبْتُهُ». اگر اين آب براى من مقدّر بود آن را مى آشاميدم.
عمرو باهلى گفت: اى مسلم، تا طعم مرگ را نچشى آب ننوشى، ولى قدحى ديگر آب آوردند و دندان هاى آن حضرت كه خون آلود بود در ظرف افتاد و مسلم آب نخورد. به او گفتند: «وصيت كن».
مسلم سه وصيت كرد:
1- بعد از شهادت پيكر او را دفن كنند.
2- نامه اى به امام حسينعليهالسلام
بنويسند تا به كوفه نيايد.
3- اثاثيه او را بفروشند تا هفتصد درهم قرض وى را بدهند.
مسلم، آنگاه در فراق امام حسينعليهالسلام
به شدت گريست؛ «بَكى بُكاءاً شديداً على فِراقِ الحُسَينِ».
مرا به عشق توام مى كُشند غوغايى است بيا به بام نظر كن عجب تماشايى است
مسلم در آن حال تكبير سرداد وگفت: خداي! ميان ما و اين گروه حكم كن. گروهى كه نسبت به ما مكر و حيله كردند. ما را از پاى در آوردند و به ما دروغ گفتند. او سپس به جانب مدينه نگريست و به حسينعليهالسلام
سلام كرد.
بعضى از صاحبان نظريه، بر اين باورند: بكربن حمران ضربتى به مسلم زده بود كه براثر آن ضربت، دو دندان وى از جا كنده شد.
مسلم را سوار بر مركب نموده، به دارالاماره بردند. در حالى كه بسيار غمگين بود. عبيدالله بن زياد گفت: كسى كه به كار مهمى دست مى زند، نبايد گريه كند. مسلم پاسخ داد: من از كشته شدن باكى ندارم. براى حسينعليهالسلام
و اهل بيت او كه در راه كوفه اند مى گريم؛ «أَبْكِي لاَِهْلِي الْمُقْبِلِينَ إِلَىَّ، أَبْكِي لِلْحُسْينِ وَ آلِ الْحُسَينِ».
به قول بعضى از وقايع نگاران: اين جمله را مسلم در پاسخ يكى از ناظران، كه به وى گفت: فردى مثل تو نبايد در برابر اين گونه مسائل اشك بريزد، گفته است.
مسلم از محمدبن اشعث خواست تا كسى را بفرستد و امامعليهالسلام
را خبر دهد كه به كوفه نيايد.
پس از شهادت مسلمعليهالسلام
ابن زياد از ابن بكران، قاتل مسلم پرسيد: آخرين سخن مسلم چه بود؟ ابن بكران گفت:
«كانَ يُكَبِّرُ وَ يُسَبِّحُ وَ يُهَلِّلُ وَ وَ يَسْتَغْفِرُ اللهَ، فَلَمّا أدنيناه لِنَضْرِبَ عُنُقَهُ قالَ: اَلّلهُمَّ احْكُمْ بَينَنا وَ بَيْنَ قَوم غَرّونا وَ كَذَّبُونا ثُمَّ خَذَلُونا وَ قَتَلُونا».
او همواره تكبير، تسبيح، و تهليل مى گفت و از خداوند درخواست بخشش مى كرد. آنگاه كه او را پيش آورديم تا گردنش را بزنيم، گفت: خداوندا! ميان ما و اين قوم كه بر ما حيله كردند و دروغ گفتند و خوارمان شمردند و برخى از ما را كشتند، به عدالت رفتار كن!»
ذهبى در تاريخ الإسلام
آورده است: مسلم از عمربن سعد، كه در كنار ابن زياد بود، خواست تا به وصاياى او عمل كند و عمربن سعد قول داد. (به وصاياى مسلم پيشتر اشاره شد).
كارگزاران ابن زياد به مسلم وعده داده بودند كه جسد او را به خاك بسپارند، ليكن ابن زياد پس از شهادت مسلم و هانى:
اول: سر آنان را از تن جدا كرد و همراه با نامه اى جهت نويد پيروزى به شام فرستاد.
ثاني: بدن آن دو را، طبق دستور (ابن زياد) در ميان كوچه هابا طناب به اين سو و آن سو كشيدند.
ثالث: آن دو را در بازار كوفه به دار آويختند.
خبر شهادت مسلم در منزل ثعلبيه (به قولى منزل زباله) به امامعليهالسلام
رسيد، امام با شنيدن خبر شهادت مسلم و هانى، با هاله اى از غم و اندوه فرمود:(
إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ
)؛
سپس فرمودند: «لا خَيْرَ فِي الْعَيْشِ بَعْدَ هؤُلاءِ»؛ «پس از شهادت اينان، زندگى را صفايى نيست. »
امامعليهالسلام
دختر 13 ساله مسلم را مورد مرحمت و تفقّد قرار داد. او را كه فرزند خواهرش نيز بود، در كنار خود نشاند و براى مسلم سخت گريست و اظهار داشت: من به جاى پدر تو هستم و زينب به جاى مادرت.
(و قرّبها من مجلسه).
قتل صبر
قتل صبر، يك اصطلاح است و در مورد كسى به كار مى رود كه دست و پايش را ببندند و مورد شكنجه اش قرار دهند و زجركُشش كنند. قتل مسلم بن عقيل و هانى از نوع قتل صبر بود.
گزارشى از دارالإماره
مسلم، پس از يك مرحله جنگِ تن به تن، دچار نيرنگ و فريب دشمنان و بىوفايى ياران شد و دشمن به ظاهر امانش داد، ليكن پس از تسليم، فريب كارى و حيله برملا شد و او را به دارالإماره نزد عبيدالله بردند و گفتند: به امير سلام كن. مسلم گفت: به خدا سوگند او امير من نيست كه سلامش كنم، او قاتل من است!
در اين هنگام عبيدالله گفت: به من سلام دهى يا ندهى، كشته خواهى شد.
مسلم گفت: اگر مرا به قتل برسانى مهم نيست (و يك امر عادى است)، چون فردى بدتر از تو، بهتر از مرا كشته است.
ابن زياد خطاب به مسلم گفت: تو عليه پيشواى مسلمانان شورش كرده اى و جامعه يكپارچه مسلمانان را گرفتار فتنه و تفرقه ساخته اى.
مسلم گفت: اى پسر زياد، دروغ گفتى. به خدا سوگند معاويه خليفه مورد نظر مسلمانان نبود. او از راه فريب و دغل كارى، غصب حق خليفه پيامبر كرد و فرزندش يزيد نيز مانند اوست و البته تو و پدرت، فتنه انگيز مى باشيد (و افزود:) من اميدوارم خداوند شهادت در راه خود را به دست بدترين خلق خود نصيبم سازد...
به خدا سوگند من با امام عادل به مخالفت برنخاسته ام و كافر هم نشده ام و تغييرى در دين نيز ايجاد نكرده ام. من در اطاعت اميرالمؤمنين حسينعليهالسلام
هستم و ما براى خلافت شايسته ايم نه معاويه و پسرش.
در اين هنگام بود كه عبيدالله متوسل به تهمت و ترور شخصيت شد و رو به مسلم كرد و گفت: «يا فاسِق! أَ لَمْ تَكُنْ تَشْرِبُ الْخَمْرَ فِي الْمَدِينَةِ؟!»؛ «اى فاسق، مگر تو نبودى كه در مدينه، شراب مى خوردى؟!»
مسلم: شرابخوار كسى است كه آدم بى گناه را به قتل مى رساند و با خون مردم چنان بازى مى كند كه گويى هيچ حساب و كتابى در كار نيست!
ابن زياد: اى فاسق، وقتى خدا اين مقام بلند (خلافت) را براى ديگران در نظر گرفته است، تو تلاش مى كنى آن را غصب كنى؟!
مسلم: خداوند چه كسى را در نظر گرفته است؟
ابن زياد: يزيد و معاويه را.
مسلم: خدا را شكر كه فقط او مى تواند ميان من و تو حكم كند.
ابن زياد: گمان مى كنى تو هم سهمى از حكومت دارى؟
مسلم: گمان نيست؛ بلكه يقين دارم كه حكومت حقّ ماست.
ابن زياد: خدا مرا بكشد كه اگر تو را نكشم.
مسلم: اگر واقعاً قصد قتلم را دارى، مردى از قريش را پيش من حاضر كن تا وصيت هاى خود را با او در ميان بگذارم.
در اين هنگام عمربن سعد پيش آمد وگفت: مى توانى وصيت هايت را با من در ميان بگذارى.
مسلم: از تو انتظار دارم طبق وصيتم عمل كنى.
ابن زيادخطاب به عمربن سعد گفت: عمل به وصيت هاى او بر تو واجب نيست؛ زيرا او با دست خود، خويشتن را به كشتن داده است.
مسلم: اسب و شمشير مرا بفروش و هفت صد درهم قرضم را ادا كن و جسمم به خاك بسيار و نامه اى به حسينعليهالسلام
بنويس كه بدين سوى نيايد.
ابن زياد: چرا به اين ديارآمده اى؟ آمده اى تا تفرقه دريكپارچگى جامعه ايجاد كنى.
مسلم: شما منكرات را رواج داده ايد و معروف را تعطيل كرده ايد و ما مى خواهيم عكس آن رفتار كنيم. شما در جامعه همچون كسرى و قيصر عمل مى كنيد (نظام فرهنگى طاغوت را اجرا مى كنيد) شما از كسانى هستيد كه در برابر خليفه رسول خدا (على بن ابيطالبعليهالسلام
) سر به شورش بر داشتيد. در برابر شما فقط اين آيه را مى خوانم كه:(
وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَىَّ مُنقَلَب يَنقَلِبُونَ
).
در اين هنگام ابن زياد نسبت به امام على، امام حسن و امام حسينعليهمالسلام
ناسزا گفت.
مسلم: تو و پدرت به اينگونه حرفها سزاوارتريد.
ابن زياد: او را پشت بام ببريد و سرش را از تن جدا كنيد.
پس از دقايقى، خواسته ابن زياد توسط جلاد، به اجرا در آمد.