آغاز جنگ و شهداى گروه اول
صبح عاشورا عمربن سعد در كنار پرچمدار سپاه خود قرار گرفت، تيرى به كمان گذاشت و لشكر امام حسينعليهالسلام
را نشانه رفت و گفت: «اى مردم! گواه باشيد، اوّل كسى كه تير به لشكر حسين انداخت من بودم!»
آنگاه لشكرش به پيروى از وى، ياران اباعبداللهعليهالسلام
را تيرباران كردند كه به قول سيدبن طاووس (رحمه الله) تير مانند باران بر سر ياران آن امامعليهالسلام
مى ريخت. حضرت در آن حال رو به اصحاب خود كرد و فرمود: «مهيّا شويد و برخيزيد به سوى مرگى كه چاره اى نيست خداوند دراين مقاتله شما را مورد رحمت خود قرار دهد!»
در گزارشى آمده است جمعى از ياران امام حسينعليهالسلام
شربت شهادت نوشيدند كه مرحوم محدّث قمى نام آنان را بدين ترتيب آورده است:
1- نعيم بن عجلان 2- حمران بن كعب 3- حنظلة بن عمرو شيبانى 4- قاسط بن زهير 5- مقسط 6- كنانة بن عتيق 7 عمرو بن مشيعة تميمى 8- ضرغامة بن مالك تغلبى 9 و 10- عامر بن مسلم عبدى و مولاى او 11- سالم 12- سيف بن مالك نمرى 13 عبدالرحمان ارحبى 14- حباب بن عامر التيمى 15- عمرو الجُنْدُعى 16 حلاس بن عمرو 17- نعمان بن عمرو 18- سوّار بن ابى عُمير فهمى كه مجروح گشت و او را اسير كردند و بعد از مدتى در حالى كه در بند و بيمار بود وفات نمود. 19- عمّاربن ابى سلامه 20 زاهر بن عمرو 21 جبلّة بن على الشيبانى 22 و 23- مسعود ابن الحجاج التّيمى و پسرش 24- زهير بن بشر الخثعمى 25- عمّار بن حسان 26- مسلم بن كثير ازدى 27 زهيربن سليم 28 و 29- عبدالله وعبيدالله (پسران زيدبصرى) 30 جندب بن حجر كِندى خولانى 31- جنادة بن كعب انصارى 32- عمرو بن جناده 33- سالم بن عمرو 34 قاسم بن حبيب ازدى 35- بكر بن حىّ تيمى 36- جُوين ابن مالك التّيمى 37 اميّة بن سعد الطائى 38- عبدالله بن بشر 39- بشر بن عمرو 40- حجاج بن بدر بصرى 41- قعنب بن عمر نمرى بصرى 42- عاذ بن مجمّع بن عبدالله عائذى و ده نفر از غلامانش به نام هاى: اسلم بن عمرو- قارب بن عبدالله دئلى منجح بن سهم- سعدبن حرث- نصربن ابى نيزر- حرث بن نبهان و چند تن ديگر، كه نام آنان مشخص نيست.
پيش از شروع جنگ، امامعليهالسلام
در برابر سپاه دشمن قرار گرفت و به عنوان اتمام حجت، سخن آغاز كرد ولى آنان سر و صدا راه انداختند تا كسى سخن امام را نشنود. امامعليهالسلام
به آنان فرمود: راز اين مسأله كه به سخن من گوش نمى دهيد در آن است كه شكم شما از لقمه حرام پر شده است «فَقَدْ مُلِئَتْ بُطُونِكُمْ مِنَ الحَرامِ»؛ پس از آن كمى آرامش ايجاد شد و امامعليهالسلام
به سخنان مبسوطى پرداختند.
حضرت در حالى كه فرزندش على اكبر، وى را همراهى مى كرد، لشكر كفر را مخاطب ساخت و گفت:
«أتَطْلُبُوني بِقَتيل؟- أوْ بِمال اسْتَهْلَكْتُهُ؟ أوْ بِقصاص مِنْ جَراحَة جَرَحْتُها؟».
«آيا كسى از شما را كشتم كه خون او را طلب مى كنيد، اموالى از شما را نابود كرده ام، جراحاتى بر شما وارد ساخته ام؟»
كسى جواب نداد، امام «شبث» و «قيس» را صدا زد و فرمود: «مگر شما مرا دعوت نكرديد؟» گفتند «خير... ». در اين هنگام،- طبق نقل بلاذرى- حرّ بن يزيد رياحى كه ازجريان دعوت نامه هاى آنان آگاهى داشت، به طور رسمى به سپاه نور پيوست و در برابر لشكر كفر، به ارشاد و نصيحت پرداخت كه ناگهان، عمربن سعد رسماً نبرد را با انداختن تيرى به سوى سپاه نور آغاز كرد.
نماز و عاشورا
انديشمند بزرگ اسلامى، سيّد بن طاووس (متوفاى سال 664) در كتاب معروف خود «اللهوف» مى نويسد: «هنگامى كه نامه هاى مردم كوفه در مكّه نزد امامعليهالسلام
جمع شد، آن حضرت در كنار كعبه، بين ركن و مقام، ابتد نماز گزارد و آنگاه پاسخ نامه كوفيان را داد.
پرسش: چرا امامعليهالسلام
، به نماز اهميت بسيار مى داد؟
پاسخ: ابراهيم بن طلحه در پايان سفر كربلا، از امام سجادعليهالسلام
پرسيد: «مَنِ الْغالِب؟»؛ «پيروز اين ميدان كيست؟»
امامعليهالسلام
پاسخ داد: «هنگامى كه وقت نماز فرا رسيد، اذان و اقامه بگو تا بشناسى پيروز كيست. »
اين مطلب كنايه از اين است كه نماز اساس اسلام است؛ «اَشْهَدُ أنّكَ قَدْ أقَمْتَ الصَّلاة... ».
نماز در ظهر عاشورا
در، الكامل ابن اثير
و تاريخ طبرى
آمده است: «در گرماگرم نبرد، ابوثمامه صاعدى (عمروبن كعب) به امامعليهالسلام
گفت: فدايت شوم، دوست دارم تا آخرين نمازم را به امامت شما به جاى آورم».
امامعليهالسلام
سر خود را به طرف آسمان گرفته، نگاهى كرد و گفت: «نماز را به يادم آوردى، خدا تو را از نمازگزاران و ذاكران محسوب بدارد. آرى؛ اين ساعت، ساعت نماز است، از آنان بخواه كه از جنگ دست بردارند تا نماز اقامه كنيم».
از سوى امامعليهالسلام
«آتش بس موقت» پيشنهاد شد.
«حصين بن نمير» از ميان لشكر كفر پاسخ داد: «إنَّها لا تُقْبَل»؛ «نماز شما پذيرفته نيست!» حبيب بن مظاهر، پاسخ داد: «نماز پسر پيامبر پذيرفته نيست ولى نماز شما پذيرفته است؟!». بار ديگر درگيرى اوج گرفت. امام لشكر خود را به دو گروه تقسيم كردند؛ گروهى مشغول نبرد شدند و گروهى ديگر به نماز ايستادند و امامعليهالسلام
نماز ظهر و عصر آن روز را به صورت «نماز خوف» خواندند؛
چنانكه در تاريخ طبرى آمده است: امامعليهالسلام
در ظهر عاشورا نماز خوف خواند.
برخى نوشته اند: فقط امامعليهالسلام
به نماز ايستادند و ياران پروانه وار با ايما و اشاره نماز گزاردند.
گروهى نيز نوشته اند: چون امام مسافر بود، نماز را شكسته (قصر) به جاى آورد و همراهان گمان بردند كه امام «نماز خوف» خواند.
علامه شوشترى مى نويسد: «امامعليهالسلام
نماز خوف خواند و زهير بن قين و سعيدبن عبدالله انصارى محافظ ايشان بودند و سيزده چوبه تير به سعيد، اصابت كرد، او مثل «طاير عرشى» پَر درآورد. وقتى نماز پايان يافت، برزمين افتاد و گفت: «أوَفَيْتُ؟»- امامعليهالسلام
فرمود: «بَلى وَفَيْتَ».
سعيد با اين جمله از امامعليهالسلام
رضايت طلبيد و امامعليهالسلام
نه تنها از او اعلام رضايت كرد كه فرمود: «أنْتَ اَمامِي فِي الجَنّة»؛ «تو در بهشت پيش روى من خواهى بود. »
پس از نماز، جنگ سنگين در گرفت، امامعليهالسلام
از فرط تشنگى بانگ برآورد: «اُسْقُونا ماءً»؛ «به ما آب بدهيد. »
مردى در جواب درخواست امامعليهالسلام
تيرى به سوى آن حضرت رها كرد. آن تير به قسمت زاويه دهان مبارك آن حضرت اصابت كرد و آن قسمت را دريد.
امامعليهالسلام
در حق وى نفرين كرد، عطش برآن مرد غلبه كرد كه از فرط تشنگى خود را به شط فرات انداخت و به هلاكت رسيد.
پيش از اين اشاره شد كه نخستين شهيد از اهل بيت، عبدالله بن مسلم بن عقيل است و پس از او، دو عمويش جعفر و عبدالرحمان پسران عقيل و بعد از آن دو، عبدالله جعفر و سپس برادرش عون و آنگاه، ديگر اهل بيت؛ همچون عباس بن علىعليهالسلام
. آنگاه على اكبرعليهالسلام
به سوى ميدان رفت و پس از آنكه تشنگى بر وى سخت شد، حضور پدر آمد و تقاضاى آب كرد، امام زبان خود را به دهان پسر نهاد و انگشترى خود را در كام او نهاد...
على اكبر آخرين رزمنده اى بود كه شهيد شد و ديگر جز حضرت سجاد و حضرت محمد باقرعليهالسلام
باقى نماندند. امام حسينعليهالسلام
على اصغر، كودك شيرخوارش را به ميدان برد تا سيرابش كند كه گلوى آن سرباز شيرخوار توسط حرمله دريده شد و بدين وسيله وى نيز به شهادت رسيد.
پس از شهادت قمر بنى هاشم، عباس، نداى استنصار و كمك خواهى امامعليهالسلام
براى چندمين بار شنيده شد.
نوشته اند در اين هنگام بود كه حضرت سجادعليهالسلام
عصايى به دست گرفت و براى يارى امام از خيمه بيرون آمد. امام حسينعليهالسلام
به امّ كلثومعليهالسلام
فرمودند: «فرزندم را از حركت به سوى دشمن بازدار، تا زمين از نسل آل محمّدصلىاللهعليهوآله
خالى نماند».
امامعليهالسلام
اهل و عيال خود را امر به سكوت كردند و از خواهرش زينب پيراهن كهنه اى خواستند. زينب پيراهنى آورد، امام چند جاى آن را با شمشير پاره كردند و شلوار كهنه اى نيز آوردند و آن را زير لباس هاى خود پوشيدند.
بعد از شهادت «على اصغر» بود كه امام ديگر بار بر آن قوم حمله برد و اين چنين رجز خواند:
اَلمَوْتُ أَوْلى مِنْ رُكُوبِ الْعارِ وَالْعارُ أَوْلى مِنْ دُخُولِ النّارِ»
«مرگ بهتر از ننگ بيعت با شما است و شكست ظاهرى بهتراز ورود در جهنم است. »
شعار امامعليهالسلام
امامعليهالسلام
در روز عاشورا، به شعار و تأثير آن عنايت داشتند، و شعار او عبارت بود از: «يا مُحَمَّد».
امام صادقعليهالسلام
مى فرمايد:
«شعارُ الحُسينِ، يا مُحَمَّد، وَ شِعارُنا يا مُحَمَّد».
«شعار امام حسين هنگام نبرد، يا محمّد بود و شعار ما نيز يا محمّد است. »
وداع با امام سجادعليهالسلام
و اهل حرم
امام حسينعليهالسلام
جهت وداع با فرزندش على بن الحسينعليهمالسلام
، پسر ارشد و وصىّ خود، كه در كربلا مريض بود (و ناتوانى جسمى و ضعف عمومى داشت)، به خيمه او آمد. زين العابدينعليهالسلام
با كمك عمه گرامى اش از جاى برخاست و نشست و سخنانى ميان او با پدرش به رسم وداع به ميان آمد و سرانجام، آن حضرت از پدر اذن جهاد خواست، امام حسينعليهالسلام
فرمود:
«لَيْسَ عَلَيْكَ جِهادٌ وَ أَنْتَ الحُجّةُ وَ الإِمامُ عَلى شِيعَتي وَ أَنْتَ أَبُو اْلأَئِمّة... ».
«شركت در جهاد، بر شما واجب نيست؛ زيرا تو امام و حجت خدايى. تو پس از من خليفه و ولىّ بر شيعيانى و تفسير و ترويج حقايق دينى با تو است. »
امامعليهالسلام
وصيت ها را با فرزندش در ميان نهاد و مواريث انبيا را تسليم او نمود
سپس وداع كرد و از خيمه خارج شد. راوى گويد:
امامعليهالسلام
سرى به خيمه هاى برادران پدر و عموهاى خود زد و آن ها را خالى يافت. پس از آن، سرى به خيمه هاى فرزندان عقيل (بنى عقيل) زد و ديد آن خيمه ها نيز خالى است و آنگاه به خيمه ياران رفت و همواره مى گفت: «لا حَوْلَ وَ لا قُوّةَ إلاّ بِاللهِ العَلِيّ العَظِيمْ».
امامعليهالسلام
سپس به سوى خيمه هاى اهل حرم رفت و پس از آن دوباره به خيمه حضرت سجادعليهالسلام
آمد، در حالى كه زينب پرستار ايشان بود: «فَدَخَلَ عَلَيهِ وَ عِنْدَهُ زَينَب تمرّضه» حضرت سجادعليهالسلام
نشست و پرسيد: «پدر! با منافقان چه كردى؟» و امامعليهالسلام
پاسخ داد: «فرزندم! شيطان بر آنان چيره شده است».
پس پرسيد: اى پدر، عمويم عباس كجاست؟ اين پرسش، زينبعليهالسلام
را منقلب كرد و منتظر بود كه امام چه پاسخى مى دهد. امام حسينعليهالسلام
فرمود: «پسرم! عمويت را كشتند و دو دست وى را در كنار فرات ازتن جدا كردند»
على بن الحسينعليهمالسلام
گريست و از هوش رفت.
او را به هوش آوردند. پرسش هايش را ادامه داد و امام حسينعليهالسلام
در هر مورد پاسخ مى داد: «قَدْ قُتِلَ». در اين هنگام امام حسينعليهالسلام
فرمود: «پسرم! در خيمه، جز من و تو از مردان كسى باقى نيست». حضرت سجادعليهالسلام
باز به شدّت گريست
و سپس گفت: «عمه جان، زينب! عصا و شمشيرى بياور تا در اين جهاد شركت كنم» در اين لحظه امام حسينعليهالسلام
ايشان را از اين كار نهى كردند.
مى توان گفت سه مسأله موجب گريه امام سجادعليهالسلام
شد:
1- بى كسى، تنهايى و غربت پدر (مظلوميت حسينعليهالسلام
) 2- مصيبت وارده بر ياران، به ويژه داغ عباس 3- نداشتن توان براى شركت در جهاد و يارى پدر.
گروهى از مقتل نويسان نوشته اند: امام در آخرين لحظات وداع با اهل حرم، دستور داد عمود خيمه عباس را كشيدند (شايد امام مى خواست با اين كار به اهل حرم بفهماند كه خود را براى اسارت آماده كنند). همچنين در آخرين لحظات، امام به عنوان وداع، در كنار خيمه ها ايستاد و بانگ برآورد:
«يا سُكَينة، يا فاطِمَة، يا زَينَب، يا اُمُّ كُلثوم، عَلَيكُنَّ مِنِّي السَّلام».
سكينهعليهالسلام
پرسيد:
«يا أبَةَ اسْتَسْلَمْتَ لِلْمَوْت؟»؛
«پدرم! تسليم مرگ شده اى؟»
امامعليهالسلام
پاسخ دادند:
«كَيْفَ لا يَسْتَسْلِمُ لِلْمَوْتِ مَنْ لا ناصِرَ لَهُ وَ لا مُعِين»؛
«چگونه تسليم مرگ نشود كسى كه يار و ياورى ندارد؟»
سكينهعليهالسلام
گفت: «پدر جان! پس ما را به مدينه جدّمان بازگردان»؛ (رُدَّنا إلى حَرَم جَدِّنا).
امامعليهالسلام
فرمود:
«لَوْ تُرِكَ القَطا لَنامَ»؛
«اگر مرغ قطا را به حال خود گذارند آرام مى گيرد و مى خوابد. »
آنگاه امامعليهالسلام
، سكينه را به آغوش كشيد و فرمود:
لا تَحْرِقِي قَلْبِي بِدَمْعِكِ حَسْرَةً ما دَام مِنِّي الروحُ فِي جُثْماني
فإذا قُتِلْتُ فَأنْتَ أوْلى بِالَّذي تَأتِينَهُ يا خِيْرَةَ النِسْوانِ
«با اشك حسرت بارِ خود، دلم را آتش مزن و تا زنده ام چنين نكن.
هنگامى كه كشته شدم تو نخستين كسى هستى كه بر من اشك خواهى ريخت، اى بهترين زنان!».
امامعليهالسلام
به اهل خيام توصيه كردند: «چادرها را به سر كنيد»؛ «وَتَغَطّينَ بِإزارِكُنَّ».
و بار ديگر با اهل بيت خود وداع كرده، فرمودند:
«إسْتَعِدُّوا لِلْبَلاءِ وَ اعْلَمُوا أنّ اللهَ تعالى حافظكُمْ وَ حاميكُمْ، وَسَيُنَجّيكُمْ مِنْ شَرِّ الأعْداء... فَلا تَشْكُوا، وَ لا تَقُولُوا بِألْسِنَتِكُمْ مَا يَنْقُصُ مِنْ قَدْرِكُمْ».
«خود را براى رويارويى با مشكلات مهيّا سازيد و بدانيد كه خدا حافظ و ياور شما است و شما را از شرّ دشمنان نگه مى دارد. هرگز فرياد گله و شكايت سر ندهيد و سخنى را بر زبان نياوريد كه از شأن شما كاسته شود. »
به خواهرش زينبعليهالسلام
خطاب كرد:
«يا اُخْتِي لا تَنْسِينِي فِي نَافِلَةِ الَّليل»؛
«خواهرم! در نماز شبت فراموشم نكن. »
هنگامى كه امامعليهالسلام
عازم ميدان شد، احساس كرد كه صداى «مَهْلاً، مَهْلاً» دخترش به گوش مى رسد، از اسب پياده شد و او را تسلّى داد. او با خود مى گفت: «پدر! آيا بار ديگر به خيمه باز مى گردى؟»
صدوق در «امالى»
آورده است: روز عاشورا امام حسينعليهالسلام
به شمشير خود تكيه كرد و با صدايى رسا خطاب به لشكر دشمن گفت: آيا مى دانيد جدم پيامبر خدا، پدرم على مرتضى، مادرم فاطمه زهرا و جده ام خديجه، عموى پدرم حمزه و عمويم جعفر طيار است؟
همگى پاسخ دادند: آرى.
امامعليهالسلام
افزود: آيا مى دانيد عمامه اى كه بر سر دارم، عمامه پيامبرصلىاللهعليهوآله
و شمشيرى كه به دست گرفته ام شمشير اوست؟
پاسخ دادند: آرى.
امامعليهالسلام
بار ديگر پرسيد: آيا مى دانيد كه على، نخستين مسلمان است؟ و او عالم ترين، با حلم ترين و ولىّ همه مؤمنان است؟
گفتند: آرى، مى دانيم.
فرمود: چرا خون مرا مباح مى دانيد، در صورتى كه در قيامت در كنار حوض كوثر جمع شويد ولواء الحمد در دست پدر من است؟!
گفتند: هرچه گفتى، صحيح است ولى تا تو را به قتل نرسانيم رهايت نمى سازيم.
پيراهن كهنه (قديمى)
از وديعه هاى رسالت، كه از ابراهيمعليهالسلام
به خاندان اسماعيل، عبدالمطّلب، ابوطالب، پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآله
و سرانجام به فاطمهعليهالسلام
رسيد، پيراهنى بود كه ميان بسته اى قرار داشت. فاطمه در آستانه ارتحال، آن را به زينب سپرد و فرمود: دخترم! هرگاه برادرت اين پيراهن را از تو طلب كرد، بدان كه ساعتى پس از آن كشته خواهد شد.
سال ها گذشت، (پنجاه سال، از آن وصيت سپرى شد) روز عاشورا فرا رسيد، امام چندين نوبت به ميدان رفت تا ناگهان زينب را صدا كرد و فرمود: «إِيتيني بِثَوب عَتِيق»؛ «خواهرم! پيراهنى قديمى (و به ظاهر كم قيمت، كه كسى را بدان رغبتى نباشد) برايم بياور. » با شنيدن اين سخن، قلب زينب دگرگون شد.
راوى گويد: امامعليهالسلام
آن را در زير لباس رزم پوشيد؛ درحالى كه از چند جاى بدنش خون جارى بود. آنگاه به زينب فرمود: خواهرم! اين خون كه به زمين ريخته شد، فوران خواهد كرد و زنده خواهد ماند. هرگز احساس خسارت نمى كنم؛ زيرا طبق وظيفه ام عمل كرده ام.
شاعر مى گويد:
لباس كهنه بپوشيد زير پيرهنش
|
|
كه تابرون نكند خصم بدمنش ز تنش
|
ولى ز جور عدو كز جفاى سُمّ ستور
|
|
تنى نماند كه پوشند خرقه يا كفنش
|
بوسه بر گلوى حسينعليهالسلام
وصيّت مادر
در برخى از تواريخ آمده است: هنگامى كه امام حسينعليهالسلام
چند قدمى از خيمه ها دور شد، حضرت زينبعليهالسلام
از خيمه بيرون آمد و صدا زد: «برادرم! لحظه اى درنگ كن تا وصيّت مادرم فاطمهعليهالسلام
را نسبت به تو عمل كنم».
امامعليهالسلام
توقّف كرد و پرسيد: آن وصيت چيست؟
زينبعليهالسلام
فرمود: مادرم به من وصيّت كرده بود: هنگامى كه نور چشمم حسين روانه ميدان جنگ با دشمن شد، عوض من گلويش را ببوس. آنگاه زينب گلوى برادر را بوسيد و به خيمه بازگشت.
برادر به قربان خُلق نكويت اجازه بفرما ببوسم گلويت
سكينه در كربلا
سكينه دختر حسين بن علىعليهمالسلام
و مادر ايشان و على اصغر رباب است.
سكينهعليهالسلام
در كربلا شش سال داشته است.
به نوشته برخى از مورخان فاطمه بنت الحسين، همان سكينه است.
نام وى در اصل امينه يا اميمه بود. ابو الفرج اصفهانى نيز نام سكينه را امينه و همچنين اميمه ثبت كرده است.
روز عاشورا، آنگاه كه امامعليهالسلام
چند قدم به سوى ميدان برداشت. ناگاه صداى ضعيفى از پشت سر شنيد كه كسى مى گويد: اى پدر، اندكى تأمّل كن، حاجتى دارم.
امامعليهالسلام
وقتى به پشت سر نگريست، ديد سكينه با سرعت مى آيد. عنان اسب را كشيد و ايستاد. سكينه سر رسيد و ركاب امام را گرفت و گفت: حاجتم اين است كه بار ديگر از اسب فرود آيى و مرا در كنار خود بگيرى و مانند يتيمان نوازشم كنى.
امامعليهالسلام
پياده شد و روى خاك نشست و سكينه را كنار خود گرفت و دست نوازش بر سر وى كشيد و اشك هايش را پاك كرد و او را دلدارى داد و به خيمه بازگردانيد.
سيدبن طاووس در لهوف مى نويسد: در روز يازدهم عاشورا كه كاروان اسيران را به سوى كوفه حركت دادند، مسيرشان از قتلگاه بود. خواهران و دختران امام وقتى چشمشان به قتلگاه افتاد، خود را از بالاى شتر به زمين افكندند. سكينه در قتلگاه جسد پدر را چنان در آغوش گرفت كه هنگام حركت كاروان، جمعى از ستم پيشگان وى را با ضرب و شتم از جسد پدر جدا كردند!
فاطمه بنت الحسين
فاطمه دختر حسين بن علىعليهمالسلام
و نام مادرش امّ اسحاق دختر طلحة بن عبيدالله بوده است.
وى مى گويد: هنگامى كه غارتگران به خيمه ما هجوم آوردند، يكى از آنان، خلخال را كه به عنوان زينت در پايم بود، به زور گرفت. او در آن حال اشك مى ريخت. خطاب به وى گفتم: چرا اشك مى ريزى؟
گفت: چگونه نگريم كه وسايل زينتى دختر پيامبر را به غارت مى برم.
گفتم: پس چنين نكن.
گفت: اگر من غارت نكنم ديگران آن را مى ربانيد!
مصيبت وداع به سفارش زهراعليهاالسلام
ميرزا يحيى ابهرى مى نويسد: در عالم خواب، علامه مجلسى (رحمه الله) را ديدم كه در صحن مطهّر سيدالشهداعليهالسلام
و در طرف پايين پاى آن حضرت- در طاق الصفا- نشسته و مشغول تدريس است. علاّمه به موعظه و پند و اندرز پرداخت و چون خواست مرثيه و مصيبت بخواند، شخصى آمد و گفت: حضرت زهراعليهالسلام
مى فرمايد:
«أذْكُرِ الْمَصائِبَ الْمُشْتَمِلَة عَلى وِداعِ وَلَدي الشَّهِيد»؛
«مصيبت وداع فرزند شهيدم را بخوان. »
در آن هنگام، علامه مجلسى مصيبت وداع را خواند و شيون از جمعيت برخاست؛ به طورى كه مانند آن را در عمر خود نديده بودم و در همان رؤياست كه امام حسينعليهالسلام
به علامه مجلسى فرمود:
«قُولُوا لاَِولِيائِنَا وَ أُمَنائِنا يَهْتَمُّونَ بِإِقامَةِ مَصائِبِنا»؛
«به دوستان ما بگوييد كه در برپاداشتن جلسه هاى مصيبت براى ما كوشش كنند. »
امام حسينعليهالسلام
پس از حمله هاى كارى و حماسه اى، لحظاتى به استراحت پرداخت كه ناگهان يكى از دشمنان سنگى به سويش انداخت و به پيشانى مباركش خورد و خون بر صورت نازنينش جارى شد. حضرت جامه اى برداشت تا چشم و صورت خود را از خون پاك كند كه تيرى زهرآلود و سه شعبه بر سينه- و به گفته اى بر قلب مباركش- اصابت كرد و از پشت بيرون آمد.
در اين حال بود كه فرمود: «بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ عَلَى مِلَّةِ رَسُولِ اللَّهِصلىاللهعليهوآله
».
در آخرين لحظات
امام حسينعليهالسلام
در آخرين لحظات، آنگاه كه تير سه شعبه بر سينه اش اصابت كرد، بر آسمان نگريست و فرمود: خداى من! تو مى دانى اين گروه مردى را به قتل مى رسانند كه برروى زمين پسر پيغمبرى جز او نيست. سپس با دست خويش آن تير را از پشت بيرون كشيد و از جاى آن تير، خون مانند ناودان سرازير شد. دستش را جاى جراحت گرفت، چون از خون پُر شد، آن را به سوى آسمان پاشيد (و از آن خونِ شريف قطره اى به سوى زمين برنگشت).
كف دستش را بار ديگر پر از خون كرد و به سر و صورت و محاسنش كشيد و فرمود: «با سر و صورت خون آلود، همچنان خواهم ماند تا جدّم پيامبر خداصلىاللهعليهوآله
را ديدار كنم و نام قاتلان خود را به او بگويم. »
در اين هنگام ضعف و ناتوانى بر آن حضرت چيره شد و از كارزار باز ايستاد، تا آن كه مالك بن يسر به حضرت دشنام داد و با شمشير ضربه اى برسر مباركش زد؛ چنانكه راوى مى گويد:
«كانَ عَلَيْهِ قُلُنْسُوَةٌ فَقَطَعَها حَتّى وَصَلَ السَّيْفُ إلى رَأْسِهِ فَأدْماهُ، فَامْتَلاََتْ القُلُنْسُوَةُ دَماً»؛
«به گونه اى كه كلاه آن حضرت شكافته شد و شمشير به سر مقدسش رسيد و خون از آن جارى گشت، و آن كلاه پُر از خون شد»
امامعليهالسلام
در حق او نفرين كرد و سپس آن كلاه پُر از خون را از سر مبارك انداخت و با دستمالى زخم سر را بست و عمامه اى برآن نهاد.
لشكر دشمن لحظاتى از جنگ با حضرت درنگ نمود، ليكن دوباره پيرامونش را گرفتند. زينب كبرى وقتى مشاهده كرد كه جمعى امام را در ميان گرفته اند، به طرف خيمه عمربن سعد شتافت و به او گفت:
«وَيْحَكَ يا عُمَر! أيُقْتَلُ أَبُو عَبْد اللهِ وَ أَنْتَ تَنْظُرُ إلَيْهِ؟»؛
«اى عمر (بن سعد)، حسين را مى كشند و تو تماشا مى كنى؟!»
راوى مى گويد: «هنگامى كه دشمن ديد، امامعليهالسلام
همچنان حمله مى كند، به گروه تيرانداز دستور دادند تا همگان يكباره به سوى او يورش ببرند و اين دستور عملى شد».
هلال بن نافع مى گويد: در كنار عمربن سعد بودم كه ناگهان بانگ برآمد حسين كشته شد، من به پيش دويدم، ديدم جمال حسين همچون آفتاب، مى درخشد به گونه اى كه مجذوب درخشش سيماى او شدم»؛ «وَ لَقَدْ شَغَلَنِي نُورُ وَجْهِهِ وَجَمالُ هَيْأَتِهِ».
سرهاى مبارك شهدا
علاّمه مجلسى در «جلاءالعيون» مى نويسد: «همان روزى كه حسينعليهالسلام
كشته شد، سرهاى شهدا را از بدن هايشان جدا كردند.
يكى از مورّخان مى نويسد: «هفتاد سر را ميان رؤساى قبايل تقسيم كردند (بنا به نقلى سر حرّ و على اصغر را از بدن جدا نكردند).
يكى ديگر از مورّخان مى نويسد: «تعداد سرها به 78 مى رسيد».
همچنين در قمقام آمده است: «نخستين سرى كه در اسلام بر نيزه شد، سر حسينعليهالسلام
بود. »؛ «أوَّلَ رَأْس حُمِلَ عَلَى الرُّمْحِ]على رُمْح[فِي «اْلإِسْلامِ رَأْسُ الحُسَينِ».
ابن اثير تعداد سرهاى شهدا را هيجده سر از اهل بيت و شصت سر از ديگر شهدا مى داند.