نامه معاويه
«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ، هذا كتاب للحسن بن علىّ، من معاوية بن أبي سفيان، إنّي صالحتك على أنّ لك الأمر من بعدي، و لك عهدالله و ميثاقه و ذمّته و ذمّة رسوله محمّدصلىاللهعليهوآله
، و أشدّ ما أخذه الله على أحد من خلقه من عهد و عقد (اَن) لا أبغيك غائلة و لا مكروهاً و على أن أعطيك في كلّ سنة ألف ألف درهم من بيت المال، و على أنّ لك خراج «فسا» و «درابجرد»، تبعث إليهما عما لك و تصنع بهما ما بدا لك».
در اين نامه چند نكته قابل تأمل است:
1- صلح يكجانبه و غير مشروط از سوى معاويه.
2- امامت و زعامت پس از معاويه با امام حسنعليهالسلام
باشد.
3- سوگندهاى آنچنانى در جهت اثبات صداقت معاويه.
4- قول و قرار بر ايجاد آرامش اجتماعى و پرهيز از هرگونه غائله آفرينى و تفرقه افكنى.
5- پرداخت مبلغ هزار ميليون درهم در سال، جهت تأمين مخارج امامعليهالسلام
.
6- در اختيار قرار دادن خراج دو منطقه به امام حسنعليهالسلام
.
و- معاويه در پى نامه فوق، نامه اى ديگر نيز به سوى امامعليهالسلام
فرستاد و اين نامه عبارت بود از كاغذى سفيد كه فقط معاويه زير آن را امضا كرده بود و پيغام داده بود، هرگونه شروطى را كه مورد نظر تو است در آن بنويس.
با توجه به نكات فوق و وضعيت خاص آن روز، اگر امامعليهالسلام
از طريق امضاى صلح در برابر معاويه سدّى ايجاد نمى كرد، بى گمان معاويه به پيش مى تاخت و اساس و ريشه اسلام، اهل بيت و تشيع را بدون كم ترين زحمتى از ميان مى برد و بر اوضاع مسلط مى شد و افكار عمومى نيز وى را چندان زير سؤال نمى برد و چه بسا امامعليهالسلام
زير سؤال مى رفتند!
ازاين رو، بهترين راه و مؤثرترين اقدام، همان بود كه امام مجتبىعليهالسلام
بدان پرداختند.
امامعليهالسلام
با ديدن اوضاع نابهنجار همراهان خود، كه چنددستگى و تشتّت آراء در ميان آنها بيداد مى كرد، خطبه اى خواندند؛ و در ضمن آن، پيشنهاد معاويه را در رابطه با صلح مطرح ساختند. بيشتر مورّخان نامى، اين خطبه را در كتاب خود آورده اند.
ابن اثير در «اسدالغابه»
اين خطبه را مورد توجه خويش قرار داده است. دقت در اين خطبه موقعيت سياسى- اجتماعى آن روز را روشن مى سازد.
در ضمن خطبه امامعليهالسلام
آمده است:
«أَلا إنّ معاوية دعانا إلى أمر ليس فيه عزّ و ل نصفة فانْ أرَدْتُمُ المَوْتَ رَدَدْناهُ عَلَيْهِ وَ حاكَمْناهُ إلى الله عَزّ و جلّ بِظَبَا السّيُوف، وَإنْ أرَدْتُمُ الحَيَاةُ قَبِلْناهُ وأخذنا لَكُمُ الرِّضا، فناداه القومُ مِنْ كلّ جانب: البَقِيّةُ البَقِيَّةُ، فَلَمّا أفردوهُ أمْضى الصُّلْح».
«معاويه ما را به كارى فرا مى خواند كه عزّت ما در آن نيست و انصاف در آن رعايت نشده است. اگر آماده شهادتيد، پيشنهاد وى را رد كنيم و كار را به خدا بسپاريم و قضاوت را به شمشيرها احاله كنيم ولى اگر به فكر زندگى دنيوى مى باشيد، ما بدان رضايت دهيم، در اين هنگام، شنوندگان از هرسوى ندا دردادند، ماندن و زندگى را انتخاب مى كنيم. وقتى كه او تنها ماند و همه به ترك محاربه رأى دادند، پيشنهاد معاويه راجع به صلح را پذيرفت. »
از دقت در اين خطبه، نكات ذيل به دست مى آيد:
1- مردمى كه در كنار امام حسنعليهالسلام
گرد آمده بودند، از حيث روحيه و عقيده، هيچ شباهتى به مردمى كه به همراهى اميرمؤمنانعليهالسلام
در جنگ جمل و صفين و نهروان شركت جسته بودند نداشتند.
2- معاويه حربه صلح جويى را به دست گرفت و از اين راه پيشاهنگِ آرامش و آسايش طلبى شد؛ «ألا و إنّ معاويةَ دَعانا إلى أمر... ».
3- امامعليهالسلام
همگان را به سرانجام صلح هشدار دادند كه عزت و انصاف در صلح با معاويه برچيده مى شود؛ و از اين راه نظرِ منفى خود را در خصوص پذيرش صلح نامه به سمع مردم رساندند؛ تا بعدها نگويند ما از عواقب آن بى اطلاع بوديم.
4- امامعليهالسلام
وقتى كه از مردم نظر خواستند، همه (اكثريت)، يكباره فرياد برآوردند: «البَقِيَّةُ البَقِيَّةُ»؛ (ما خواستار زندگى هستيم) و به تصريح، از امامعليهالسلام
خواستند تا به «صلح» تن دهند.
5- ابن اثير، در پايان خطبه، جمله «لمّا اَفْرَدُوهُ»؛ «هنگامى كه او را تنها گذاشتند» را افزوده است. اين خود گوياى تصميم گيرى مردم است كه قبل از امامعليهالسلام
صلح را پذيرفته بودند. وگرنه، در شجاعت امام مجتبىعليهالسلام
كه سخنى نيست و قهراً راه سركوبى باطل را ادامه مى داد.
امام مجتبىعليهالسلام
بعد از پذيرش صلح، در ميان مردم خطبه اى خواند و در ضمن آن، اين چنين فرمود:
«اِنَّ معاويةَ نازَعَني حقّاً هُوَ لي، فَتَرَكْتُهُ لِصلاحِ الأُمّةِ وَحِقْنِ دِمائِها... ».
«معاويه، درباره حق (حكومت)، كه از آنِ من است، با من به نبرد پرداخت و من جهتِ رعايت مصالح جامعه و پيشگيرى از خونريزى (نسل كشى) مسلمين، آن را رها كردم».
و نيز در جمع گروهى از خواص كه از ايشان راز اصلى امضاى معاهده با معاويه را جويا شده بودند فرمود:
«... و اِنِّي لَمْ اَفْعَلْ ما فَعَلْتُ اِلاّ اِبْقاءً عَلَيْكُم».
«من به چنين مسأله اى تن در ندادم جز براى پيشگيرى از نسل كشى (... كه معاويه در ميان شما به آن دست مى زد). »
البته از معاويه جز اين، انتظار نمى رفت؛ زيرا موقعيت سياسى اجتماعى آن روز معاويه، در باب دست زدن به چنين عملى، مهيّا بود؛ معاويه گروه خوارج را- هرچند كه با او بد بودند ولى چون با خط حق دشمنى مىورزيدند و نيز اميرمؤمنانعليهالسلام
را از پاى درآورده بودند- چندان كارى نداشت و گروه اهل ترديد (كسانى كه برايشان اهميتى نداشت كه در رأس مخروط حكومت، معاويه قرار گيرد يا امام حسن مجتبىعليهالسلام
) از همراهان امامعليهالسلام
نيز خود را با قدرت حاكم تطبيق مى دادند. و دنياطلبان و منافقان در سپاه امام مجتبىعليهالسلام
، جهت دريافت پاداش ها به معاويه خوش آمد مى گفتند. فقط شيعيان راستين بودند كه در معرض خطر قرار داشتند.
در كتاب كشف الغمه آمده است: جماعتى از رؤساى قبايل در لشكر امامعليهالسلام
براى معاويه نوشته بودند: «به حركت خود ادامه بده و اگر بخواهى، امام مجتبىعليهالسلام
را تسليم تو كنيم و يا آن كه او را از پاى درآوريم».
چنانكه معاويه يك ميليون درهم براى فرمانده امام؛ يعنى قيس بن سعد بن عباده فرستاد و به او پيام داد: يا به ما ملحق شو يا دست از جنگ بردار و آن را رها كن، او نپذيرفت و گفت: «تَخْدَعْنِي عَنْ دِيني»؛ «مى خواهى دين مرا از من بربايى»، ولى متأسفانه فرمانده اول امام مجتبىعليهالسلام
؛ يعنى عبيدالله بن عباس در برابر درخواست معاويه تسليم شد، پول ها را گرفت و با هشت هزار سرباز تحت امر خود به معاويه پيوست.
معاويه همواره ميان لشكر امام شايع مى كرد كه قيس با معاويه صلح كرد، چنانكه شايع كرده بود امام حسن با معاويه آشتى كرد.
در باطن امر، اكثريت جامعه آن روز به طور مستقيم و غيرمستقيم با معاويه همراهى داشتند و تنها گروه مورد نظر معاويه، شيعيان و پيروان راستين بودند كه معاويه به خوبى به بركندن و از ميان بردن آنان مى پرداخت؛ و جامعه براى حكومت بلامنازع خاندان معاويه مهيّا مى شد و هيچ مدافعى براى خط حق، باقى نمى ماند و جريان امور بر وفق مراد او پيش مى رفت.
وانگهى، اگر امامعليهالسلام
از پذيرش صلح پيشنهادى معاويه سر باز مى زد، همراهان آن حضرت، وى را به عنوان شخصى مخالف صلح و آرامش و فردى آشوب طلب در جامعه مى كشتند! و يا تحويل معاويه مى دادند؛ زيرا برخى از گروه هاى مردمى، سعى داشتند تا براى روز مباداى خود نيز فكرى كرده باشند.
حمدالله مستوفى
مى نويسد: پس از امضاى ترك مخاصمه، عمروبن عاص، به معاويه گفت: از امام مجتبى]عليهالسلام
[بخواه تا در ميان جمع به منبر رود و از عزل خود و خلافت معاويه سخن بگويد، معاويه با التماس همين مسأله را از امامعليهالسلام
خواستار شد. امامعليهالسلام
به منبر رفت و اين چنين گفت: «اَيُّها النّاسُ! إنّ أحْمَقْ الْحُمْق الفُجُور وَ أكْيَسَ الْكَيْس التُّقى وإنّ هذا الأمر الّذي تَنازعنا فيه أنَا و معاوية بْن أبي سفيان، أمّا إن كان هو حقُّه الذي هو احقّ منّى به فتركت له أو كان حقّي فتركت عنه طلباً لصلاح المسلمين وانّى قد اقررت على معاوية لكم عهدالله و ميثاقه ان يعدل بينكم و يوفّر عليكم و ل يؤخذ فيه أحد بأخيه و لا يردّ و لا شىء كان له في هذه الحروب».
و سپس نگاهى به معاويه كرد و فرمود: آيا همين نيست؟ (معاويه كه غافلگير شده بود) گفت: بلى، امامعليهالسلام
فرمود: «وَ إنْ اَدْري لَعَلَّهُ فِتْنةٌ لَكُمْ وَ متاعٌ إلى حِيْن، قال: ربِّ احْكُمْ بِالْحَقِّ، وَ رَبُّنَا الرَّحْمنُ المُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفون».
برخورد امامعليهالسلام
، براى معاويه گران آمد و روى به عمروعاص كرده، گفت: مرا به كارى واداشتى كه اصلاً در شأن من نبود.
خطبه امام و برخورد او و كلماتش، همه حكايت از غربت حق و ضعف و ناتوانى مسلمانان داشت؛ از اين رو، امام مجبور شدند تا با اكثريت مردمِ همراهِ خود! همگام باشند، همچنان كه امير مؤمنانعليهالسلام
در صفين مجبور شد به حكميّت رضايت دهد؛ و اينجاست كه امام حسنعليهالسلام
در پاسخ اين است كه امام حسينعليهالسلام
با ديدگانى اشك آلود به امام مجتبىعليهالسلام
عرضه داشت: «چرا خلافت را تسليم معاويه نموديد؟».؟؟؟ امام مجتبىعليهالسلام
پاسخ دادند: «اَلَّذِي دَعا أَباكَ فِيما تَقَدَّمَ»؛
«همان عاملى كه پدرت را برآن داشت تا پيشنهاد حكميت از سوى معاويه را در صفين بپذيرد، من نيز گرفتار همان عامل گشته ام. »
كوتاه سخن آن كه: سياستمداران راستين و رهبران واقع بين، به ويژه رهبران الهى كه «معصوم» اند، هميشه موارد برتر را مد نظر خود دارند.
امام مجتبىعليهالسلام
به «مسروق» مى فرمايد: «... نَدَبَنَا لِسِيَاسَةِ الاُْمَّةِ»؛
«خداوند متعال ما را سياستمدار امت خوانده است»؛ يعنى، سياستمدار راستين، ما هستيم نه ديگران، كه براساس خدعه و نيرنگ عمل مى كنند.
در نبرد خونين صفّين، آنگاه كه محمد حنفيه از پس جنگاوران بنى ضُبّه برنيامد و ناكام بازگشت، امام حسنعليهالسلام
وارد ميدان شد و آنچنان دليرانه جنگيد كه وقتى به قرارگاه بازگشت از نيزه اش خون مى چكيد، صورت محمد حنفيه از شرمندگى سرخ گرديد، امام اميرمؤمنانعليهالسلام
به او گفت: «لا تَأْنَف فَإِنَّهُ ابْنُ النَّبِيّ وَ أَنْتَ ابْنُ عَلِىّ»
و بدينوسيله امام از او دلجويى به عمل آورد.
براين اساس است كه وقتى به امامعليهالسلام
گفته شد چرا تن به صلح دادى؟ پاسخ دادند:
«كَرِهْتُ الدّنيا، وَ رَأيْتُ أهلَ الْكُوفَةِ قَوْماً لا يَثِقُ بِهِمْ أَحَدٌ أَبَداً إِلاّ غُلِبَ، لَيْسَ أَحَدٌ مِنْهُمْ يُوافِقُ آخراً فِي رَأي وَ لا هَوىً، مُخْتَلِفِينَ، لا نِيَّةَ لَهُمْ فِي خَيْر وَ ل فِي شَرّ».
«از دنيا بيزار شدم و اهل كوفه را مردمى يافتم كه هيچ كس برآنها اعتماد نكرد، جز آن كه شكسته شد، آراء و خواسته هاى آنان متضاد و مختلف است و آنان در خير و شر، قدرت اراده و تصميم گيرى را از دست داده اند. »
يعقوبى در رابطه با راز توجه امام به صلح مى نويسد:
«فَلَمّا رَأَى الْحَسَنُ أَنْ لا قُوَّةَ بِهِ وَ إنَّ أصحابَهُ قَدْ افْتَرَقُوا عَنْهُ فَلَمْ يَقُومُوا لَهُ، صالَحَ مُعاوِيَةَ».
«وقتى امام حسنعليهالسلام
مشاهده كرد كه از توان نظامى اش كاسته شده، چون سربازانش طريق بىوفايى را پيشه خود ساخته اند، ناگزير به صلح با معاويه تن داد. »
حقيقت مسأله آن است كه وقتى امام مجتبىعليهالسلام
احساس كرد شكست لشكر او در برابر سپاه معاويه حتمى است، با پذيرفتن صلح تحميلى به پيروزى سياسى خود حتميّت بخشيد و در اين جا بايد گفت: معاويه بازى خورد، گرچه به ظاهر پيروز شد و اگر به جنگ ادامه مى داد به مقصود خود مى رسيد و در آن صورت از پاى درآوردن و كشتن شيعيان براى او داراى مشروعيت سياسى بود و مقبوليت عامه هم عشق به معاويه و يا كينه نسبت به امام را به همراه داشت ولى با امضاى صلح نامه اين برگ برنده از دست معاويه خارج شد و او پس از چندى، به عنوان كسى مطرح شد كه از پيمان ها عدول نموده، پاى بند به هيچ گونه پيمانى نيست.
متن صلحنامه
امام مجتبىعليهالسلام
پس از درميان نهادن نامه هاى معاويه، با همراهان و نظرخواهى از مردم و پذيرفته شدن صلح تحميلى معاويه، از طرف مردم، كاغذ سفيدى كه از سوى معاويه، پايين آن مهر و امضا شده بود، مورد توجه خويش قرار داد و روى آن نوشت:
بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ
هذا ما صالَحَ عَلَيهِ الْحَسَنُ بْنَ عَلِىّ- مُعاوِيَة بْن أَبِي سُفْيان.
صالَحَهُ أنْ يُسَلِّمَ إِلَيْهِ وِلايَةَ أمرِ الْمُسْلِمِين عَلى أَنْ يَعْمَلَ فِيها بِكِتابِ اللهِ، وَسُنَّة نَبِيِّهِ وَ سِيرَةِ الْخُلَفاء الصّالِحِين، وَ عَلى أَنَّهُ لَيسَ لِمُعاوِيَة أنْ يُعْهَدْ لاِحَد مِنْ بَعْدِهِ وَأَنْ يَكُونَ الأَمْرُ شُورى وَالنّاسُ آمِنُونَ حَيثُ كانُوا عَلى أنْفُسِهِمْ وَأَمْوالِهِمْ وَ ذَرارِيهِم وَعَلى أنْ لا يَبْغِي لِلْحَسَن بْن عَلِي غائِلَة سِرّاً وَ لا عَلانِيةً، وَعَلى أَنْ ل يُخِيفَ أَحَداً مِنْ أصْحابِهِ».
ولى معاويه پس از چندى، خطبه اى خواند و چنين گفت: «أَ لا إِنِّي كُنْتُ شَرَطتُ فِي الْفِتْنَة شُرُوطاً أَرَدْتُ بِها اْلاُلْفَةَ وَ وَضع الْحَرب، أَ لا وَ إِنَّها تَحْتَ قَدَمِي».
او در اين خطبه به طور رسمى اعلام كرد: همه آن شروط را زيرپاى خود مى نهد!
اين سخن، اوّلين هشدار از سوى معاويه به صلح جويان همراه امام مجتبىعليهالسلام
بود و نيز اولين دليل برصدق نظر امام مجتبىعليهالسلام
؛ زيرا او مخالف صلح بود و پس از اظهارنظر همراهان، مجبور شد تا بدان تن دهد و نيز اين سخن معاويه به آسانى ددمنشى او را آشكار ساخت و اين هويدا شدن ميوه آن شروط و ثمره آن امضا از سوى امامعليهالسلام
است.
واقعيت قضيه اين است كه امامعليهالسلام
سر دو راهى قرار گرفته بود:
1- سپردن ولايت امر مسلمين به معاويه.
2- جنگيدن با پسر ابوسفيان.
جنگى نابرابر كه سرانجام به پيروزى معاويه و نسل كشى از سوى او در ميان مؤمنان و خاندان عترت مى انجاميد و در آن صورت حيات اسلام تهديد به نابودى مى شد؛ زيرا معاويه، طالب سلطنت و امپراتورى بود، نه اوج گسترش اسلام و تعاليم حياتبخش آن. او با سياست اهريمنى ويژه اى، ظاهر اسلام را باقى گذارده، روح آن را براى هميشه، محكوم به فنا و فراموشى كرد. براين اساس، امام مجتبىعليهالسلام
، جهت احتراز از عدم تحقق امر دوم، راه حل اول را به ناچار پذيرفت و در برابر اعتراض برخى از ياران فرمود: «اِنَّما فَعَلْتُ ما فَعَلْتُ إِبْقاءً عَلَيكُمْ»؛
«به امضاى صلح نامه تن دادم تا شما باقى بمانيد. »
نيز مى فرمود: «فَتَرَكْتُهُ لِصَلاحِ أُمَّةِ مُحَمَّد وَ حِقْنِ دِمائِها»؛ «خلافت را در راستاى مصلحت جامعه و حفظ امت و پيشگيرى از خون ريزى (نسل كشى) ترك كردم. »
قابل ذكر است كه پس از شهادت امام مجتبىعليهالسلام
شيعيان به امام حسينعليهالسلام
نامه تسليت نوشتند و خاطرنشان كردند: «... المُنْتَظِرُ لاَِمْرِكَ»؛
«ما منتظر دستور تو هستيم. »
پرسش 6: چرا امام حسينعليهالسلام
در زمان معاويه قيام نكرد؟
پاسخ: براى روشن شدن پاسخِ پرسش فوق، بايد به چند نكته توجه كرد:
اول: موقعيت دوران امام حسن مجتبىعليهالسلام
را نمى توان با موقعيت دوران امام حسينعليهالسلام
يك سان دانست. همانگونه كه پيشتر اشاره شد، اگر امام مجتبىعليهالسلام
هم در دوران امام حسينعليهالسلام
و يزيد، به سر مى برد، بى ترديد همچون او عمل مى كرد؛ چنانكه امام حسينعليهالسلام
نيز در دوران امام مجتبىعليهالسلام
به بيعت تحميلى با معاويه تن داد و حدود ده سال خلافت معاويه را تحمّل كرد.
ثاني: عمل كرد معاويه پس از انعقاد صلح تحميلى، موجب بيدارى مؤمنان شد؛ زيرا در پرتو صلح تحميلى، چهره واقعى و پنهان بنى اميه افشا شد. گرچه خواص جامعه، از ماهيّت معاويه و پيروانش آگاه بودند و به ياد داشتند كه پس از روى كار آمدن عثمان، ابوسفيان، (پدر معاويه) بر بالاى قبر حمزه سيدالشهدعليهالسلام
حاضر شد و لگد بر آن كوبيد و گفت: «يا حَمْزَةَ إِنَّ اْلأَمْرَ الَّذِي كُنْتَ تُقاتِلُنا عَلَيهِ بِاْلأَمْسِ، قَدْ مَلكْناهُ الْيَوم، وَ كُنّا أَحَقّ بِهِ مِنْ تَيم وَ عَدِيّ... »؛ «اى حمزه، ما وارث حكومت همان دينى شديم كه جهت موفقيت آن با ما مى جنگيديد، ديروز با جنگ قدرت آن را از دست ما خارج ساختيد، ليكن امروز بار ديگر برشما پيروز شديم و قدرت شما را نابود كرديم... »
معاويه كه ظاهر فريبنده اى داشت، به گونه اى عمل مى كرد كه باعث رسوايى خود و اطرافيان نشود و چهره خود را فاش نسازد، ليكن يزيد اهل رعايت نبود و حفظ ظاهر نمى كرد و حتى دستورالعمل معاويه را ناديده مى گرفت، تا آنجا كه معاويه از يزيد خواست چنانچه برحسينعليهالسلام
پيروز گشت، وى را به خاطر قرابتى كه با رسول خداصلىاللهعليهوآله
دارد، به قتل نرساند؛ «يا يَزِيد إِنَّكَ إنْ تَظْفَرْ بِالْحُسَين فَلا تَقْتُلْه، وَاذْكُرْ فِيهِ الْقَرابَةَ مِن رَسُولُ اللهِ».
اما يزيد به اين توصيه پدرش عمل نكرد.
بنابراين، براى امام حسينعليهالسلام
راهى جز دست يازيدن به قيام خونين وجود نداشت و اين تنها راهى بود كه مى توانست تقابل ميان حق و باطل را آشكارتر و شعلهورتر سازد و اهل باطل و سردمداران آن را به سقوط نزديك تر كند.
پرسش 7: حكومت نامشروع در نگرش اسلامى كدام است؟!
پاسخ: بيان كوتاه، معروف و پر ارج امام هفتمعليهالسلام
حقيقت مورد نظر را به بهترين وجه بازگو مى كند كه فرمودند:
«اِنَّ للهِِ عَلَى النّاسِ حُجَّتَيْنِ، حُجَّةٌ ظاهِرَةٌ وَحُجَّةٌ باطِنَةٌ، فَاَمَّا الظّاهِرَةُ فَالرُّسُلُ و اْلأَنْبِياءُ وَ الأَئِمَّةُ، وَ اَمَّا الْباطِنَةُ فَالعُقُولُ».
«البته از سوى خدا، در ميان مردم، دو رهبر و حجت الهى وجود دارد؛ رهبرى ظاهرى و رهبرى باطنى؛ رهبر ظاهرى، رسولان، انبيا و امامان معصومعليهمالسلام
هستند، امّا رهبر باطنى، عقل آدمى است. »
از دقت در بيان فوق اين حقيقت آشكار مى گردد كه:
الف: حكم از آن خداست(
إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ
)
و فقط كسانى كه از سوى خداوند متعال به عنوان راهبر، برگزيده شده و به جامعه بشرى معرفى گرديده اند، حق حكومت و زعامت و رهبرى مردم را دارند.
ب: هيچ گاه دنيا از وجود اين دو خالى نمى شود؛ زيرا «اگر يك لحظه زمين بدون حجت الهى باشد، اهل خود را نابود مى كند».
ج: رهبرىِ الهى ظاهرى در هردوره اى در سيماى «رسول» يا «نبى» يا «امام» براى مردم محقّق و مقرّر است. و از زمان پيدايش آدم تا انقراض عالَم، در مجموع، جوامع بشرى را تحت پوشش خود دارد.
نتيجه: در دوران زمامدارى معاويه، شيعه بر اساس «نظريه امامت معصومعليهمالسلام
»، حاكميت وى را نامشروع مى دانستند؛ زيرا او در برابر خليفه اى كه از سوى خدا و خلق برگزيده شده بود ادعاى خلافت داشت.
البته معاويه از آنجا كه فضايى آكنده از رعب و وحشت ايجاد كرده و در چنان فضايى بر مردم حكومت مى كرد و مردم به ناچار او را تحمل مى كردند، ولى انقراض حكومتش را انتظار مى كشيدند؛ كه ناگهان با مسأله اى جديد به نام ولايتعهدى يزيد روبه رو شدند و از آن زمان زمزمه مخالفت ها در هر نقطه از جهان اسلام كم و بيش بال گرفت.
پيشنهاد مغيره
مغيرة بن شعبه استاندار (والى) كوفه بود، معاويه تصميم گرفت او را از اين سمت عزل كرده، به جاى او سعيدبن عاص را به استاندارى آنجا نصب كند امّا مغيره كه عاشق مقام و منصب بود، به فكر افتاد تا با مطرح ساختن مسأله ولايت عهدىِ يزيد به معاويه تقرب جويد. او به همين منظور به شام نزد يزيد رفت و به او گفت: «ياران پيامبر از دنيا رفته اند و سركردگان قريش نيز از اين جهان رخت بربسته و تنها فرزندانشان برجاى مانده اند و اكنون تو يكى از برترين، باتدبيرترين و داناترين آن ها به سنت و سياستى و من نمى دانم سبب چيست كه اميرمؤمنان براى خلافت تو از مردم بيعت نمى گيرد؟»
يزيد گفت: «آيا چنين كارى به انجام مى رسد؟».
مغيره پاسخ داد: آرى.
يزيد با شنيدن اين سخن، خود را به معاويه رساند و گفتار مغيره را براى او بازگو كرد، معاويه مغيره را احضار كرد و به او گفت: «يزيد چه مى گويد؟»
مغيره گفت: «اى اميرمؤمنان، تو خونريزى ها و اختلافات پس از عثمان را ديده اى، يزيد براى تو جانشين خوبى است، از مردم براى جانشينى و خلافت او بيعت بگير تا اگر براى تو پيشامدى رخ داد، او خليفه و مرجع مردم باشد و خون مردم ريخته نشود و فتنه اى ايجاد نگردد!»
مغيره در ادامه سخنش گفت: «بيعت اهل كوفه به عهده من و از مردم بصره نيز «زياد» براى تو بيعت خواهد گرفت و از اين دو استان هم كه بگذرى ديگر كسى نيست با تو مخالفت كند و مخالفت آنان اثرى هم نخواهد داشت».
معاويه با خوشحالى گفت: «حال كه چنين است پس تو برسر منصب خود بازگرد و با اطرافيان مورد اعتماد خويش اين موضوع را بازگو كن تا در آينده روى آن اقدام كنيم».
مغيره چون نزد ياران خود بازگشت، آنها از وى پرسيدند كه چه كردى؟ پاسخ داد: «وَضَعْتُ رِجْلَ معاويةَ في غَرز بعيدِ الغايَةِ على اُمّةِ محمّد وَفَتَقْتُ عَلَيهِم فَتْقاً لا يُرْتَقُ أبداً»؛ «يعنى پاى معاويه را در ركابى گذاردم كه فاصله دوطرف آن در ميان امت محمد بسيار دور است و شكافى در ميان آن ها انداختم كه هيچ گاه پُر نشود».
پرسش 8: آيا مردم با يزيد بيعت كردند؟
پاسخ: مورخ نامور- ابن اثير- مى نويسد: «معاويه نخستين كس در اسلام بود كه براى فرزندش يزيد از مردم بيعت گرفت».
معاويه سعى داشت تا در باب رهبرى اسلامى طرحى نو دراندازد و حكومت اسلامى را به صورت امپراتورى و شاهنشاهى در خاندان خود پايدار سازد، ليكن در دستيابى به اين مقصود، چند مانع اساسى او را تهديد مى كرد كه آنها عبارتند از:
الف: وجود امام حسنعليهالسلام
امام حسنعليهالسلام
در عهدنامه اى كه به ناچار بدان تن داده و آن را امضا كرده بود،
از معاويه پيمان گرفته بود تا كسى را به عنوان جانشين خود تعيين نكند
و نيز امامعليهالسلام
وى را «اميرمؤمنان» خطاب ننمايد.
ب: عدم شايستگى يزيد براى خلافت
معاويه براى حل اين دو مسأله، طرحى ريخت و در نخستين گام پس از گذشت ده سال از صلح با امام مجتبىعليهالسلام
و امضاى معاهده، در صدد مسموم كردن و از پاى درآوردن امام برآمد،
و هنگامى كه امام حسنعليهالسلام
مسموم و شهيد گرديد، معاويه سر بر سجده گذاشت
و سپس به نقض تمام بندهاى صلحنامه پرداخت و پس از رفع مانع نخست، به دفع مانع دوّم از اذهان همّت گماشت، و در اين راه با «زر و زور و تزوير» (شتابزده) وارد عمل شد.
يزيد برخلاف پدرش- معاويه- چهره كريه خود را در هاله اى از تظاهر و رياكارى پنهان نمى كرد. سيره و روش عملى يزيد؛ همان سيره فرعون بود.
و نيز به عنوان «السُّكْرانُ الخِمِّير» (دائم الخمر) در جامعه شهرت داشت او- يزيد- نه سابقه اى درخشان داشت و نه از شهرتى در نيكنامى برخوردار بود. در گزارشى آمده است:
«يزيد كسى است كه به محارم تجاوز جنسى مى كرد، شراب مى نوشيد و اهل نماز نبود».
عبدالله بن حنظله غسيل الملائكه نيز از مشاهدات خود در زندگى يزيد، چنين مى گويد: «... و از پيش كسى (يزيد) برمى گرديم كه پايبند به دين نيست؛ باده گسار است، ابزار عيش و طرب در پيش وى نواخته مى شود، سگباز است، او و كارگزاران و عمّالش دزدانى بيش نيستند».
ژوزف ماك كاپ، در كتاب «عظمت مسلمين در اسپانيا» مى نويسد: «يزيد از تخريب گران اسلام و از كفّار به شمار مى آيد. مادر او زنى بود از خاندان مسيحى، و ابداً با اسلام موافقتى نداشت و به اسلام تحقير روامى داشت و شراب مى نوشيد. و يزيد بى اندازه با تقدس و پرهيزگارى دشمنى مىورزيد و مايل بود كه اسلام را از بين ببرد».
ترفند معاويه جهت اخذ بيعت براى يزيد
اشاره كرديم كه: مغيرة بن شعبه با وسوسه هاى خود در دل يزيد و سپس معاويه، تمايل اخذ بيعت براى يزيد را زنده كرد، چنانكه مورّخان، سال پنجم هجرىرا سال اخذ بيعت براى يزيد توسط معاويه و عمّال او مى دانند.
مورّخ نامى- يعقوبى- در تاريخ خود مى نويسد: «معاويه نامه اى به والى مدينه سعيد بن عاص- نوشت تا از همه مهاجر و انصار براى يزيد بيعت بگيرد و تذكر داد تا به افراد سرشناسى، همچون: «حسين بن علىعليهالسلام
»، «عبدالله بن زبير»، «عبدالله بن عمر» و «عبدالرحمان بن ابى بكر» فشار نياورد و با آنان مدارا نمايد. وقتى كه درخواست معاويه از سوى والى به مردم مدينه ابلاغ شد، مردم گفتند: هرچه بزرگان قوم نظر داده اند عملى خواهد شد و سرانجام به دنبال امتناع شخصيت هاى بزرگ مدينه از بيعتِ با يزيد، مردم نيز به طور يكپارچه از بيعت سرباز زدند. والى مدينه، جريان و اوضاع مدينه را به معاويه گزارش داد. معاويه به والى مدينه نوشت: «متعرضِ كسى نشود، تا او در اين باره فكرى بكند».
معاويه در همان سال عازم سفر حج گرديد و جمعيت زيادى از مردم شام را با خود حركت داد. معاويه ابتدا وارد مدينه شد و يكبار عموم مردم مدينه را مورد نكوهش قرار داد. آن سال شخصيت هاى بزرگ مدينه جهت عمره مفرده راهى مكه شده بودند.
معاويه تا موسم حج در مدينه ماند و سپس عازم مكه شد و در آنجا به ديدار رجال اهل مكه و مدينه شتافت و در اكرام و تعظيم آنان كوشيد. پس از مراسم حج، آنان را به جلسه اى فراخواند. آنان به سيدالشهدعليهالسلام
گفتند: كه شما با معاويه سخن بگوييد، امامعليهالسلام
نپذيرفت ولى عبدالله بن زبير پذيرفت تا با معاويه سخن بگويد. معاويه پس از احترام لازم (در آن جلسه) گفت: «ديديد كه چقدر با شما مهربان هستم، يزيد پسرعم و برادر شماست، من فقط مى خواهم كه اسمِ «ولايت» روى او باشد ولى كارها در دست شماست». سكوتى كوبنده مجلس را فراگرفت. سپس عبدالله بن زبير گفت: «اى معاويه، يكى از سه كار را مى توانى انجام دهى: يا همچون پيامبرصلىاللهعليهوآله
كسى را به جانشينى تعيين نكن؛ يا بسان ابوبكر شخص معينى، غير از خانواده خود انتخاب كن و يا همچون عمر، كار را به شورا واگذار». معاويه پرسيد: آيا غير از اين سه راه، راهى ديگر هست؟ عبدالله گفت: نه! معاويه روى به ديگران كرد و گفت: نظر شما چيست؟ گفتند: سخنان عبدالله بن زبير مورد قبول است. معاويه گفت: بسيار خوب! در جلسه فردا، من هم نظر خود را اعلان خواهم كرد؛ و افزود: البته در ميان كلام من كسى را حق اعتراض نيست، اگر راست گفتم به خودم بازمى گردد و اگر دروغ گفتم، دردسرش به خودم مربوط مى شود و هركس مخالفت كند كشته خواهد شد.
به دنبال اين تصميم، معاويه جلسه اى عمومى تشكيل داد و در حضور همگان، از مردم مدينه، شام و مكه، اين چندتن را نيز احضار كرد و آنان را در كنار خود جاى داد. و بالاى سر هركدام، دومأمور مسلح گماشت؛ و آنگاه خود برخاست و خطبه اى خواند و در ضمن آن گفت: «من نظر كردم به جامعه و ديدم در ميان شما شايعات بى اساس وجود دارد و شايع است كه حسين بن على، عبدالله بن زبير، عبدالله بن عمر و عبدالرحمان بن ابى بكر با يزيد بيعت نكردند و ايشان آقاى مسلمين اند و هم اكنون در جلسه حاضرند و هيچ كارى بدون مشورت با اينان استوار نيست و من خودم اينان را بدين كار فراخواندم و اينان را مطيع و فرمانبردار يافتم، و همه با يزيد بيعت كردند. » در اين هنگام بود كه اهل شام يكباره فرياد برآوردند، چه كسى با شما مخالف است. اين چند تن مهم نيستند. دستور بده تا آنان را در همين جا نابود كنيم! معاويه گفت: شگفتا! چقدر مردم با قريش بدند و در پيش آنها چيزى از ريختن خون آنان شيرين تر نيست و آنگاه گفت: ساكت شويد و ديگر اين حرف را تكرار نكنيد! آنان نيز براساس پيش بينى قبلى ساكت شدند و از جاى برخاستند و بى تابانه به بيعت پرداختند و معاويه هم از منبر به پايين آمد و كارگزارانش به سرعت از مردم بيعت گرفتند. سپس او سوار بر مركب شد و سراسيمه از مكه بيرون رفت. بعضى از مردم به سوى آن رجال آمده، اعتراض كردند كه چرا بيعت كرديد؟ و افزودند: شما مى گفتيد بيعت نخواهيم كرد! آن ها پاسخ دادند: معاويه دروغ گفت و شما را فريفت. مردم گفتند: پس چرا در همان جلسه اعتراض نكرديد؟ گفتند: در اين صورت خون ما را مى ريخت و اثر و فايده اى بر آن بار نمى شد؛ و معاويه با تزوير خود مسأله را لوث مى كرد».
توصيه هاى معاويه به يزيد
پس از گذشت 72 روز از واقعه حرّه، يزيدبن معاويه در سن 38 سالگى در 15 ربيع الأول سال 64 هجرى در «حوران» مرد، لاشه او را به دمشق آورند و برادرش خالد و به نقلى پسرش معاويه دوّم بر او نماز خواند و در مقبره «باب الصغير» مدفون ساخت.
معاويه پيش از مرگش، به پسرش يزيد گفت: من از همگان برايت بيعت گرفتم و خلافت را براى تو مهيّا ساختم: «و لم يتخلّف عن بيعتك إلاّ أربعة، الحسين، و عبدالله بن عمر، و ابن زبير، و عبدالرحمان بن أبي بكر»؛ «جز چهار تن؛ حسين، عبدالله بن عمر، ابن زبير و عبد الرحمان بن ابى بكر از بيعت سرباز نزدند. پس نسبت به حسين نيكى كن به جهت نزديكى اش به پيامبر؛ كه گوشتش از گوشت پيامبر و خونش از خون اوست.» و عبدالله عمر نيز اهل عبادت است و به خلافت توجهى ندارد، عبدالرحمان بن ابى بكر اهل خانواده و همسر است كارى به كار تو نخواهد داشت و عبدالله زبير همواره در كمين است.
عبدالله بن زبير:
عبدالله بن زبير، فرزند عمه زاده اميرمؤمنان بود، در كينه توزى به آل على به گونه اى بود كه چهل روز خطبه خواند، و صلوات برپيامبرصلىاللهعليهوآله
را در آن ترك كرد. وقتى از او راز ترك صلوات را پرسيدند، پاسخ داد: تا ناگزير نشوم، بر آل او درود نفرستم.
مادر او اسماء دختر ابوبكر و پدرش زبيربن عوام است. او يكى از شجاعان بود. در جنگ جمل، در برابر مالك اشتر به ميدان تاخت ولى وقتى كه مالك، وى را به خاك انداخت و به روى سينه اش نشست، با هجوم لشكر عايشه، آزاد گرديد و جان سالم به در بُرد
او پس از آن كه بر بخشى از جهان اسلام مسلط شد، مختار را از پاى درآود و قيامش را سركوب كرد او در مجموع، هشت سال و چهار ماه حكومت كرد ولى توسط «حَجّاج» به امر «عبدالملك مروان» در كنار كعبه از پاى درآمد، بدنش را بر دار آويختند و تا يك سال همچنان آويزان بود. گفتند تا مادر او- دختر ابوبكر- شفاعتش نكند، بدن او را از دار رها نسازند. روزى مادرش از آنجا مى گذشت كه بانگ برآورد: «آيا وقت آن نشده كه اين راكب از مركوب خود پايين بيايد؟ او را در قبرستان يهوديان دفن كردند. او از جمله مهاجرين گروه اول بود كه پس از سه ماه بازگشته بود و دوباره در سال پنجم هجرت با جعفر طيّار به حبشه هجرت كرد.
درباره او نوشته اند: روزى پيامبرصلىاللهعليهوآله
را حجامت مى كرد و خون هاى پيامبرصلىاللهعليهوآله
را كه ازبدنش خارج كرده بود، تناول كرد. پيامبرصلىاللهعليهوآله
فرمودند: خون را چه كردى؟ پاسخ داد: در مخفى ترين مكان ها جاى دادم. پيامبرصلىاللهعليهوآله
فرمودند: «وَيْلٌ لِلنّاسِ مِنْكَ وَ وَيْلٌ لَكَ مِنَ النّاسِ».
گروهى از مورّخان نوشته اند: عثمان در يوم الدار (روزگار محاصره) عبدالله زبير را به عنوان خليفه خود انتخاب كرده بود
ابن زبير پس از هشت سال خلافت، توسط حجاج در مكه به دار آويخته شد و سر او براى عبدالملك مروان به شام ارسال گشت مادر او اسماء دخترابوبكر است كه پس از هفت روز از به خاك سپارى عبدالله درگذشت و در همين سال (پس از سه ماه) عبدالله عمر نيز درگذشت.
عبدالله بن عمر:
وى از بيعت با امير مؤمنان سرباز زد. در برخى از كتب تاريخى آمده است: عبدالله عمر، پس از به دار آويخته شدن عبدالله بن زبير، بر حَجّاج وارد شد و اظهار داشت: «دست خود را دراز كن تا براى عبدالملك از طريق شما بيعت كنم؛ زيرا پيامبرصلىاللهعليهوآله
فرمود: «مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّةً»،
در اين هنگام حَجاج پاى خود را دراز كرد. عبدالله گفت: آيا مرا مسخره كرده اى؟ حَجّاج پاسخ داد: اى احمق ترين فرد قبيله بنى عدى! «ما بايَعْتَ مَع علىٍّ وَ تَقُولُ اَلْيَوم: مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّةً أَ وَ ما كانَ عَلىٌّ اِمامَ زَمانِكَ؟» «تو با على بيعت نكردى و امروز حديث: «من ماتَ... » مى خوانى؟! مگر على امام زمان تو نبود؟» و افزود: «تو به خاطر كلام پيامبر به اين جا نيامده اى؛ بلكه اين بر دار رفتن عبدالله زبير است كه تو را به اينجا آورده است»
عبدالله بن عمر، به ظاهر مردى زهدپيشه بود، او در دوران عمرش به خاطر شرب خمر، شلاق خورد و عمر كه خليفه وقت بود، پسر خود را تازيانه زد. عبدالله پس از شهادت امام حسينعليهالسلام
با هيأتى از مردم مدينه، به شام رفت ولى يزيد با ترفندى وى را رام ساخت و او از آن پس سكوت را برگزيد.
عبدالله در سال 73 هجرى پس از سه ماه از قتل عبدالله بن زبير در سنّ 73 سالگى مرد.
عبد الرحمان بن ابى بكر:
عبدالرحمان، يكى از سرشناسان آن روز و از مخالفان بيعت يزيد بود. عماد حنبلى مى نويسد: عبدالرحمان بن ابى بكر از زهّاد واز شجاعان مسلمان است. وى پس از صلحنامه حديبيه در سال هفتم هجرى مسلمان شد. عبدالرحمان در روزگار معاويه، از بيعت با يزيد سر باز زد و هزار درهم وجه اهدايى معاويه را رد كرد و گفت: «لا أبِيعُ دِيني بِدُنْيا»؛
«دين خود را به خاطر دنيا نمى فروشم. » عبدالرحمان پسر ابوبكر همگام با خواهر خود عايشه از مخالفان بيعت با يزيد بود كه هر دو، پيش از سال 61ه به گونه مشكوكى (توسط عمّال معاويه) از پاى درآمدند.
دينورى مى نويسد: عبدالرحمان بن ابى بكر در جنگ بدر عليه مسلمانان شركت جست ولى پس از آن مسلمان گشت. وى همچنين مى نويسد: عبدالرحمان بن ابى بكر در جنگ جمل نيز عليه امير مؤمنان شركت جست. «... فشهد يوم بدر مع المشركين ثمّ أسلم... و كان شهد الجمل معها (عائشة) ». در همين جنگ پسر ديگر ابوبكر؛ يعنى محمّد بن ابى بكر در كنار اميرمؤمنانعليهالسلام
عليه عايشه و يارانش مى جنگيد. دينورى يادآور مى شود عبدالرحمان بن ابى بكر در سال 53ه. ق. به طور ناگهانى درگذشت.